جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,673 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا پشت چشم نازک نکنم.
- بفرمایید، سوار شید.
سوسن گفت:
- نه‌نه، من ماشین دارم.
اون سر تکون داد و رو به من گفت:
- همه چی تکمیله؟ فقط کارگرها باید بارها رو جابه‌جا کنن؟ دیگه چیزی جا نمونده؟
- نه، همه چی رو جمع کردیم.
نگاه خیره و نیش باز دخترها روی اعصابم بود، انگار داشتیم دل و قلوه به هم می‌دادیم؛ اما اون بدون توجه به نگاه‌های معنادارشون گفت:
- پس بریم، کارگرها آدرس می‌دونن.
زبون روی لب‌هام کشیدم و از گوشه چشم به دخترها خط و نشون کشیدم. برین گمشین دیگه. انگار حرف دلم رو شنیدن که جلوی خنده‌شون رو گرفتن و راه افتادن. حنا با زدن چشمکی پشت به من کرد و همراه بقیه سمت ماشین سوسن رفت.
به طرف شاسی‌ بلند که رنگش بین قهوه‌ای و سرخ بود، رفتم. ماشین بیش از حد دراز بود. با اکراه روی صندلی جلو نشستم و کیف دستیم رو روی پاهام گذاشتم.
چند دقیقه‌ای توی راه بودیم که پیامکی برام ارسال شد. سخت نبود حدس بزنم مخاطبم کیه. گوشیم رو از توی کیفم بیرون آوردم و پیام رو باز کردم.
«عروسک من حکم اون خرس آویزی‌ها رو داره، عروسک آقاییت از اون پشمالو بزرگ‌هاست!»

چیزی ننوشتم و زبون روی لب‌هام کشیدم. سکوت رو فقط صدای موتور ماشین بود که می‌شکست. نگاهم از شیشه طرفم به خیابون و ماشین‌های دیگه بود. از حق نگذریم ماشینش خوب و راحت بود؛ اما راننده کسی بود که تموم این خوبی‌ها رو زهرمارم می‌کرد.
- سر راه بریم رستوران؟
نگاهش کردم.
- پس محمد چی؟
- اون ناهارش رو خورده. این‌قدر خسته بود زود یه پیتزا سفارش داد و خوابید‌.
سر تکون دادم و حین چرخوندن سرم سمت شیشه، لب زدم.
- حرفی ندارم.
- پس بهشون خبر بده.
در سکوت برای حنا نوشتم:
- اول می‌ریم رستوران. به اون سوسن دربه‌درم بگو حین رانندگی پیام نده.
- غزل راننده‌ست.
دوباره پیام داد:
- الان این شیرینی عقدیتونه بلا؟
با حرص گوشی رو خاموش کردم. ارزش جواب دادن نداشت.
- حالت خوبه؟
از صداش به خودم اومدم و متوجه اخمم شدم. اون‌ گره کوفتی بین دو ابروم رو باز کردم و جواب دادم.
- آره.
- ولی رنگت پریده.
همون‌طور که نگاهش به مسیر بود، دستش رو دراز کرد تا از طریق لمس پیشونیم مطمئن بشه که تب ندارم، همون لحظه از شانس خوبم چشمم از شیشه راننده به زامبی‌ها خورد. ماشین سوسن درست کنارمون بود. دخترها داشتن با شیطنت نگاهمون می‌کردن. هول شدم و قبل از این‌که پشت دست اون به پیشونیم بخوره، دو دستی دستش رو گرفتم؛ ولی... انگار عوض درست کردن ابرو، چشم رو کور کردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
هاج و واج یک نگاهم به ماشین سوسن بود، یک نگاهم به چشم‌های متعجب اون. دست‌هام بی‌حس شده بودن. نمی‌دونستم دستش رو رها کنم یا همچنان نگه‌ش دارم؟ اگه دست‌هام رو کنار می‌کشیدم بهش برمی‌خورد؟ ولی نمی‌تونستم هم همون‌طوری بمونم. از گرمای صورتم شک نداشتم که سرخ شدم. خدا بگم چی کارتون نکنه دخترها. اون لبخندی زد و یک دستم رو نرم فشرد و به رانندگیش ادامه داد. به ماشین سوسن نگاه کردم. حنا دهنش باز بود و نگاه شیطانیش روی من بود. سوسن که روی صندلی شاگرد نشسته بود، هر دو شستش رو به تایید حرکتم برام بالا آورده بود. با حرصی پنهان سرم رو سمت در خودم چرخوندم در حالی که هر دو دستم دست اون رو گرفته بودن و بدنم داشت می‌سوخت. ای لعنت به من، نه لعنت به دخترها! صدای پیامکی به گوشیم ارسال شد. نخونده هم می‌دونستم چیه. با خشم دست چپم رو مشت کردم که متوجه دست اون شدم؛ ولی انگار فشرده شدن دستش براش معنای دیگه‌ای داشت که لبش کج شد و با بالا کشیدن دستم ب*و*سه‌ای به انگشت‌هام زد. دیگه حتی جرئت این‌که چشم بچرخونم و اون ماشین لعنتی کنارمون رو ببینم، نداشتم. نفس حبس کردم و با خجالت و خشم سرم رو چرخوندم که دستم رو روی دنده گذاشت و سپس به نرمی فشرد. اما بلافاصله... پیامک‌ها حمله کردن!
درینگ‌درینگ
.
- کیه این‌قدر بهت پیام میده؟
آب دهنم رو قورت دادم و با خجالت لب زدم.
- نمی‌دونم... شاید ایرانسله.
با تعجب تکرار کرد.
- ایرانسل؟!
گند زدم! خدا مرگتون بده دخترها. در حالی که هیچی از تماشای ماشین و عابرین متوجه نمی‌شدم، با کم‌رویی زمزمه کردم:
- پیش میاد... گاهی.
و دوباره بزاقم رو قورت دادم. چه تحفه من دارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به رستوران رسیدیم؛ ولی تا به میز مورد نظرمون برسیم و پشتش بشینیم هیچ نگاهی حواله دخترها نکردم؛ ولی خیرگی آزاردهنده‌شون روم بود. اون قبل از این‌که به ما ملحق بشه خطاب به من زمزمه کرد.
- من میرم دست‌هام بشورم میام.
سپس با صدای رساتری گفت:
- شما هر چی می‌خواین سفارش بدین.
حنا با خوش‌رویی گفت:
- چشم.
با حرص به حنا که مقابلم نشسته بود، نگاه کردم که صدای قدم‌های اون متوجه‌م کرد. پشت سرم بود و داشت دور میشد. هر آن آماده حمله زبونی دخترها بودم که حنا روی میز خم شد و خواست حرفی بزنه، انگشت اشاره‌م رو سمتش دراز کردم و گفتم:
- به خداوندی خدا یه کلام در موردش حرف بزنی می‌زنم تو دهنت!
انگار تهدیدم با اون چشم‌های گرد و پرخاشگرم کارساز بود که آروم عقب کشید. نگاه هر چهار نفرشون به من بود. یک دفعه دیدم دست غزل، سوسن و حنا سمت کیف‌هاشون می‌لغزه در حالی که نگاه خنث‌هاشون به من بود. اخمی از گیجی کردم که با دیدن گوشی‌هاشون نگاهم حرصی شد و پره‌های دماغم گرد.
- بچه‌ها!
ولی اون‌ها یک لبخند ملیح زدن و به صندلیشون تکیه دادن و... درینگ‌درینگ‌.
الینا ریزریز می‌خندید. با خشمی کنترل شده گفتم:
- من هیچ کدوم از اون پیام‌های کوفتیتون رو نمی‌خونم.
اما همچنان... درینگ‌درینگ‌.
سرم رو روی میز گذاشتم. دیگه داشتم به صدای پیامکم آلرژی پیدا می‌کردم.
- آقاتون اومد.
با شنیدن صدای غزل سریع سرم رو بلند کردم و هم‌زمان با مرتب کردن شالم زمزمه کردم.
- آدم باشین. توروخدا آدم باشین.
- هه شوخی کردم.
بین الینا و سوسن نشسته بود. فقط نگاهش کردم. نگاهی که حرف‌ها داشت!
وقتی به تهران اومدیم قبل از این‌که به دیدن دخترها برم، مستقیم به ساختمون رفتیم. وقتی برای اولین‌بار اون شکوه رو دیدم جا خوردم. تصورم از یک ساختمون دو طبقه فقط چند پاره آجر بود؛ اما نمای ساختمون مقابلم خیلی باشکوه بود. ساختمون رو با نمای چوبی رنگ تیره پوشیده بودن. در ظاهر شبیه چهار طبقه‌ها به نظر می‌رسید. اون وقتی نگاه مبهوت و خیره‌م رو دید، پرسید:
- نظرت چیه؟ این‌جا دیگه خونه‌مونه.
هنوز که هنوزه اون واژه نحس توی سرم می‌چرخه. «خونه‌مون!» تموم شوقم رو با تکون دادن سرم ابراز کردم؛ ولی اون کمربندش رو باز کرد و اصرار کرد.
- حالا بریم داخل ببین.
ساختمون دو طبقه بود، آسانسور هم داشت. طبقه آخر همون پشت‌بوم بود که به نحوی یک حیاط هم محسوب میشد. روی پشت‌بوم آلاچیقی قرار داشت که داخلش یک دسته کاناپه چیده شده بود. خونه اون تو طبقه اول بود، سه خوابه با یک سالن بزرگ. همه چیزش تکمیل بود حتی نیاز به جهیزیه هم نداشتم، هر چند که هزینه جهیزیه‌م هم از جیب دایی بود دیگه؛ ولی در کل خونه کامل و بی‌نقص بود، تنها مشکلی که داشت صاحب‌ خونه بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پیاده شدیم. حنا بی‌توجه به حضور اون نزدیکم شد و آروم گفت:
- خونه باصفاییه‌ها، مبارک باشه!
چپ‌چپ نگاهش کردم و با جابه‌جا کردن بند کیفم روی شونه‌م سمت ورودی رفتم. اون وارد واحد خودش شد؛ اما از اون‌جا که دخترها کنجکاو بودن طبقه بالا رو ببینن، همراهیشون کردم؛ ولی اون‌ها نه تنها خونه سروش رو که خالی‌ِخالی بود، بررسی کردن، بلکه به پشت‌بوم هم رفتن و اون‌جا بود که دلشون ضعف رفت.
الینا گفت:
- این‌جا جون میده واسه خلوت کردن.
سوسن دست‌هاش رو روی دهنش گذاشت و گفت:
- وای چه قشنگ! یادم باشه به بابام بگم پشت بوممون رو این‌جوری کنه.
و سریع چند عکس گرفت و در آخر سمت من که دم در ایستاده بودم، چرخید و گفت:
- واقعاً ناشکری، طرف همه چی تمومه.
چشم‌هام رو تو کاسه چرخوندم و گفتم:
- بیاین بریم بابا.
منتظر نموندم و وارد راه‌رو شدم. تا رسیدن کارگرها یک ساعتی زمان برد و تو اون مدت دخترها توی خونه مغزم رو لقمه‌لقمه کردن. بعد از رسیدن کارگرها دخترها به طبقه بالا رفتن تا وسایل رو بچینن.
به اتاق رفتم. چندشم میشد به تخت دو نفره نگاه کنم. اتاق از ظاهرش مشخص بود که برای اونه و حالا داشت دو نفره میشد؛ اما من حالاحالاها قصد نداشتم این چهاردیواری نحس رو با هیولای زندگیم شریک بشم.
دو چمدونم رو از کنار کمددیواری کرم‌رنگ برداشتم و سمت در رفتم که اون وارد اتاق شد. با دیدنم جا خورد و پرسید:
- داری کجا میری؟
نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم خون‌سردیم رو حفظ کنم.
- طبقه بالا دیگه.
لحنم رو بی‌خیال نگه داشته بودم تا همه چی رو عادی جلوه بدم. اخم کرد و نزدیک‌تر شد.
- طبقه بالا؟
طاقت چشم تو چشم موندنش رو نداشتم پس به تیشرتش که جذب بدنش شده بود، نگاه کردم. نفس عمیقی کشید و گفت:
- ویدا این‌جا خونه‌ته!
- اما من... .
بین حرفم پرید.
- راحت نیستی؟ خیلی‌ خب.
دوباره نفس عمیق کشید.
- این‌جا به اندازه کافی اتاق داره.
حس می‌کردم به زور این جمله رو گفت. می‌دونستم که بهش برخورده، توقع این رفتار رو نداشت؛ ولی من نمی‌تونستم بودنش رو تحمل کنم. من هنوز به زمان نیاز داشتم تا باور کنم که واقعاً... همسرشم!
سر بلند کردم و نگاهش کردم.
- ولی ما هنوز عقدیم.
دوباره اخم کرد و دو ثانیه بعد لبش کج شد، انگار گیج شده بود شاید هم شوکه.
- من دیگه باید برم، کلی کار ریخته.
از بهتش استفاده کردم و با چمدون‌ها از کنارش گذشتم. وسط هال بودم که خودش رو بهم رسوند و دسته چمدون رو از دستم گرفت. چشم‌هام رو بستم. می‌دونستم راضی نمیشه. چمدون دیگه رو هم ازم گرفت و بدون هیچ حرفی رفت. با حیرت چشم باز کردم. داشت بیرون می‌رفت که. پس قبول کرد؟!
- تو هم شدی یکی عین نازی؟
صدای خش‌دار محمدصدری وادارم کرد به عقب بچرخم.
- بیدار شدی؟
موهاش به‌هم ریخته و چشم‌هاش قرمز بود. پشت به من کرد و سمت آشپزخونه رفت، در همون حین گفت:
- مگه دوست‌هات گذاشتن؟ چه جیغ‌جیغی داشتن این‌ها.
- یعنی باور کنم چهار ساعت نخوابیدی؟
- آره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
در یخچال رو باز کرد و قبل از این‌که از توی بطری آب بخوره، گفت:
- دو و نیم ساعت خوابیدم.
سمت ورودی سالن که روبه‌روم بود، چرخیدم. آهی کشیدم. دودل بودم. مشخص بود که رفتارم اون رو ناراحت کرده؛ ولی واقعاً نمی‌تونستم تحملش کنم.
سمت در رفتم و در همون حال گفتم:
- من دارم میرم، خداحافظ.
صدایی از محمد نشنیدم. سوار آسانسور شدم و طبقه بالا رو زدم. تا برسم به طبقه دوم لب‌هام رو تموم کردم.
درهای آسانسور باز شدن که اون رو مقابل خودم دیدم. نگاهش سرد و دلخور بود. اخم نداشت، حرف تلخی نزد یا تندی نکرد؛ اما نگاهش... .
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم و بیرون رفتم. یک دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و وارد آسانسور شد. به طرفش چرخیدم؛ اما اون بدون این‌که نگاهم کنه کلید رو زد و درها بسته شدن. من چه مرگم بود؟ برای چی دلم گرفت؟ برای چی نگاه دل‌خورش ناراحتم کرد؟
آهی کشیدم و به طرف در قهوه‌ای رنگ رفتم. در کمی باز بود، خواستم دست‌گیره رو بکشم تا در رو کاملاً باز کنم که در با شتاب باز شد و دستی با چنگ زدن به بازوم من رو به داخل پرت کرد.
به بازوم چسبیدم و رو به سوسن پرخاش کردم.
- چه مرگته؟
محکم به سرم زد و گفت:
- خفه شو. این چه کاری بود تو کردی؟
واقعاً هم خفه شدم. با اخم نگاه دلگیرم رو به زمین سرامیکی دوختم. دلگیر بودم؛ ولی نمی‌دونستم از کی، از چی، برای چی. از نگاه دل‌خور اون دل‌گیر بودم؟ یا از سکوت سرد و تلخش؟ هر چی که بود اون‌جور که می‌خواستم نبودم.
حنا نزدیک شد و گفت:
- قبول کن که کارت خیلی اشتباه بود ویدا.
سوسن با تأکید گفت:
- همین الان برگرد پایین.
با خشم نگاهش کردم.
- می‌فهمی چی داری میگی؟
- این تویی که نفهمی نفهم. شوهرت اون پایینه بعد تو عین این احمق‌ها اومدی پیش ما؟
نمی‌خواستم حرف‌هاشون رو بشنوم چون داشتن حالم رو بدتر می‌کردن. پشیمون بودم؛ ولی نمی‌خواستم تصمیمم رو عوض کنم.
دودلی بدترین مرض بود.
حین رفتن سمت کارتون‌ها گفتم:
- عوض فک زدن بیاین این‌ها رو جابه‌جا کنیم.
صدایی ازشون نشنیدم. من که خم شده بودم تا جعبه جاروبرقی رو بردارم، سمتشون سر چرخوندم و سپس کمر راست کردم.
- چرا وایسادین؟
غزل با تأسف سرش رو تکون داد و سوسن گفت:
- اون دیگه خیلی صبر داره!
دندون‌هاش رو به روی هم فشرد. با قدم‌های بزرگش خودش رو بهم رسوند و گفت:
- یعنی واقعاً نمی‌بینی یا خودت رو زدی به اون راه؟ محبتش رو نمی‌بینی؟
به یک‌باره صداش بالا رفت.
- عشق تو نگاهش نمی‌بینی؟
صداش بابت خالی بودن واحد تو فضا پخش شد.
- هیس ساکت! ممکنه بشنوه.
پوزخندی زد و گفت:
- ببین کی گفتم ویدا، تو با این غرورت خودت رو بدبخت می‌کنی.
چشم‌هام رو بستم و با غیظ لب زدم:
- صدات رو بیار پایین سوسن.
- هه چشم، دیگه حرفی نمی‌زنم که تلخ باشه.
سرش رو سمتم خم کرد که لای باریکی از بین پلک‌هام رو باز کردم. چشم تو چشمم ادامه داد:
- فقط یادت باشه این حقیقت زندگیته که تلخه، تو داری تلخش می‌کنی... ویدا خودت رو بدبخت نکن.
حنا به طرفمون اومد و گفت:
- برگرد ویدا.
چشم‌هام رو محکم بستم و روی گرفتم.
- نمی‌تونم، نمیشه!
صدای خودم بالا رفت.
- چرا درکم نمی‌کنین؟
نفس‌زنان آروم‌تر ادامه دادم:
- من ازش بدم میاد. ازش می‌ترسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سوسن پوزخند زد و سرش رو به چپ و راست تکون داد. حنا گفت:
- باید گذشته رو ول کنی، الانش ببین؛ به حال بچسب.
نفسم رو رها کردم و برای خودم چند لحظه وقت خریدم. کمی که آروم‌تر شدم، سر بلند کردم و لب زدم:
- این‌جا هم سه‌ خوابه‌ست، پس هر دو نفر یک اتاق برمی‌داریم.
به الینا که کنار غزل و نزدیک در ایستاده بود، نگاه کردم و گفتم:
- الی تو با من باش.
با حرص به سوسن و حنا نگاه کردم و ادامه دادم:
- حوصله غرغر ندارم.
چرخیدم و سمت دو پله عریضی که سالن رو دو قسمت می‌کرد، رفتم. از پله‌ها بالا رفتم تا به طرف راه‌روی اتاق‌ها برم، الینا گفت:
- ما قصد بدی نداریم ویدا، تو باید قبول کنی که کارت درست نبوده.
سوسن پوزخند صداداری زد و گفت:
- چه توقعی داری تو هم. کسی رو که خودش رو زده به نفهمی نمی‌تونی هوشیار کنی، حالا هر چقدر می‌خوای داد و بیداد کن.
به طرفشون سر چرخوندم. الینا به وسط سالن اومده بود. نگاه همه به من بود، سوسن با خشم و بقیه با تأسف. چیزی توی وجودم مچاله شد. برخلاف میلم پشیمونیم شدت پیدا کرد؛ اما نمی‌خواستم تسلیم بشم. با غیظ دست‌هام رو مشت کردم و به طرف راه‌رو پا تند کردم. اون‌ها چی می‌دونن از درد من؟ از شب‌های دو نفره‌ای که بیشتر از هر زمانی احساس تنهایی می‌کنی؟ من نمی‌تونستم شب دیگه‌ای رو در کنارش صبح کنم، به صبح نمی‌رسیدم. اون مثل یک قرص هیجان‌زا بود، شاید هم تنش‌زا. بینابین تموم خود درگیری‌هام صدای محمدصدری توی سرم بلند پخش شد. «تو هم شدی یکی عین نازی؟»
شاهد عذاب‌های محمدصدری بودم، یعنی... اون هم عذاب می‌کشید؟ باور کنم؟ واقعاً؟!
دو ساعتی زمان برد تا کارها ردیف بشن. برای جابه‌جایی فرش‌ها عوض کمک گرفتن خودمون دست به کار شدیم، در واقع همه از اون خجالت می‌کشیدیم. نمی‌دونم چرا؟ اما از رویارویی دوباره باهاش خجالت‌زده بودم و دخترها هم به‌خاطر من شرمنده‌ش بودن.
دستم رو روی کمرم گذاشتم و آهی کشیدم.
- کمرم دو نصف شد.
به دخترها نگاه کردم. غزل روی زمین دراز کشیده بود، حنا پایین پاهاش ستاره‌وار دراز کشیده بود و سوسن دستشویی بود. ساعدم رو روی اپن گذاشتم و گفتم:
- کسی چایی می‌خواد؟
الینا تازه از دستمال کشیدن میز تلوزیون فارغ شد. دستمال رو روی زمین گذاشت و با خستگی دراز کشید. هیچ‌ک.س جوابم رو نداد. در تموم مدت شاهد سردی و سنگینی‌شون بودم، به نوعی اون سه‌تا با هم بودن، من تنها. سوسن از دست‌شویی خارج شد و در همون حین دست‌های خیسش رو تکون داد.
- نچکون رو فرش.
اون هم توجه‌ای به من نکرد. سمت دیوار رفت و به پشتی تکیه داد. گوشیش رو از کنار پشتی برداشت و روشنش کرد. اخم داشت. چشم‌هام رو تو کاسه چرخوندم و از آشپزخونه فاصله گرفتم.
- بس نمی‌کنین؟
همچنان سکوت. دست‌هام رو به کمرم زدم و نفس عمیقی کشیدم.
- بچه‌ها!
لال شده بودن انگار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
تهدیدوار سر تکون دادم و وارد آشپزخونه شدم. کاسه‌ای پر آب کردم و دوباره به هال برگشتم. سالن بزرگ‌تر از تعداد فرش‌هامون بود برای همین قسمت‌هایی از کف خونه سرامیک سفید به چشم می‌خورد که این نه تنها نما رو زشت نکرده بود بلکه شیک‌تر هم شده بود.
کاسه آب رو اول روی شکم حنا بعد سر غزل و الینا خالی کردم. جیغ‌جیغشون بلند شد. خواستم سمت سوسن برم که دستش رو دراز کرد و با خشم گفت:
- به خدا این‌قدر از دستت خرابم که... ‌‌.
اجازه ندادم ادامه بده و باقی‌مونده آب رو روی صورتش پرت کردم. دهنش باز شد و چشم‌هاش بسته. خشکش زده بود. دست‌هاش در دو طرفش باز شده بودن. نفس‌های عمیق و آروم می‌کشید. می‌دونستم الان منفجر میشه؛ اما حاضر بودم کتک بخورم؛ ولی اون‌ها این‌طور سرد برخورد نکنن.
غزل نشست و به صورت خیسش دست کشید سپس دستش رو از زانوی بالا اومده‌ش آویزون کرد. سرش پایین بود و موهای کوتاه پسرونه‌ش خیس.
- ویدا؟
یک دفعه بلند شد و گفت:
- می‌کشمت!
دادش باعث شد بقیه هم به خودشون بیان. با خنده کاسه رو روی فرش پرت کردم و دویدم. طولی نکشید که از پشت کسی به شونه‌م چنگ زد. فرزتر از همشون غزل بود. غزل من رو گرفت و سوسن روی زمین پرتم کرد. سوسن با غیظ لگدی به کمرم زد و گفت:
- این‌قدر از دستت شاکیم که حاضرم به‌خاطر اون شوهر بیچاره‌ت هم که شده تو رو بکشم. احمق!
الینا فقط با تأسف نگاهم می‌کرد؛ ولی اون سه نفر دیگه جلاد بودن و با بی‌رحمی کتکم می‌زدن. در نهایت الینا بود که نجاتم داد.
- بس کنین بچه‌ها، سر و صدا اون پایینی‌ها رو اذیت می‌کنه.
سوسن لگد آخرش رو به شکمم زد که نفسم برید.
- بشکنه پات.
به روی شکم چرخیدم و با نفسی حبس شده لب زدم.
- نفسم بالا نمیاد.
غزل موهاش رو از روی پیشونی به عقب کشید و گفت:
- حقته.
تنبیه شده بودم و قرار بود شام با من باشه. سوسن در حال پیام دادن بود. حدس زدن مخاطبش سخت نبود، بدون شک اسمال جونش بود که اون‌طور با نیش باز گرم گوشیش شده بود؛ ولی حنا در حال خبررسانی به طیبه بود البته بماند که طیبه وقتی متوجه ماجرا شد از حنا خواست تا گوشی رو به من بده و هر چی از دهنش دراومد بارم کرد.
ساعت هشت شده بود. از پشت بالکن کوچیکی که توی آشپزخونه کنار اجاق‌گاز قرار داشت، به آسمون زل زده بودم. آسمون سیاه و بدون ستاره بود. مقایسه کردن این آسمون با آسمون روستا یک کار احمقانه بود. شهر فقط توسط چراغ‌های مصنوعیش روشن مونده بود و ظلمات رو کنار میزد.
آهی کشیدم و تکیه‌م رو که از بازو به دیوار داده بودم، گرفتم و صاف ایستادم. توجه‌م رو به خوراک مرغم دادم. برای شام خوراک مرغ با سیب‌زمینی سرخ کرده درست کرده بودم.
- دخترها، شام آماده‌س.
شعله رو خاموش کردم و قابلمه رو برداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- بیاین کمک، زود. من سهم خودم آوردم.
و از آشپزخونه خارج شدم. غزل چندی پیش سفره رو پهن کرده بود. سوسن از روی زمین بلند شد و حین نزدیک شدن به اپن گفت:
- واسه شوهر جانت و بچه‌ت هم گذاشتی؟
قابلمه به دست خشکم زد. فقط دو قدم با سفره فاصله داشتم. مات و مبهوت لب زدم:
- ها؟
سوسن در جوابم گوشیش رو روی اپن سنگی گذاشت و دست به سی*ن*ه شد. سفیهانه نگاهم کرد که روی گرفتم و جلو رفتم. قابلمه رو روی زمین گذاشتم؛ اما از گوشه چشم دیدم که سوسن سرش رو با تاسف تکون داد. وقتی با چند بشقاب برگشت، کنارم نشست و یک بشقاب رو سمتم گرفت.
- همین الان براشون بریز.
پشت چشم نازک کردم و گفتم:
- اون خودش یه چیزی درست کرده.
- ویدا!
- ای زهرمار.
با غیظ ظرف رو از دستش کشیدم و برای اون و محمدصدری خوراک ریختم‌.
حنا گفت:
- سیب‌زمینی بیشتر بریز.
سوسن غر زد.
- خاک تو سرت، عوض تو ما داریم حرص شوهرت می‌خوریم.
- از بس خنگین.
سوسن هم من رو بی‌جواب نذاشت.
- تو خیلی بی‌ننگی.
بشقاب رو که پر کردم، گفتم:
- سینی نیاوردی؟ الان با چی ببرم؟
- خب برو بیار، طلبکاره فقط.
با حرص گفتم:
- تو خیلی اصرار داری.
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم تا یک سینی بردارم. وقتی برگشتم سوسن طعنه زد.
- آره، برو. عین این احمق‌ها این‌جا غذا رو درست کن باز بفرست پایین.
این دختر زبونش نیش داشت، زهر داشت. بدجور حرصی شده بودم. سینی رو پر کردم و با غیظ سمت خروجی سالن رفتم. وارد آسانسور شدم و طبقه همکف رو زدم. هیچی حالیم نبود تا وقتی که مقابل در قهوه‌ای رنگ ایستادم!
مونده بودم. سینی به دست خشکم زده بود. حالا چیکار کنم؟ پوف! با چه رویی با اون چشم تو چشم بشم؟
نفس عمیقی کشیدم و یک دستم رو از زیر سینی بیرون کشیدم. خواستم تقه‌ای بزنم؛ اما مشت نیمه بازم نزدیک در مکث کرد. دوباره نفس عمیق کشیدم که چشم‌هام بسته شد؛ ولی پلک‌هام می‌لرزید.
به در زدم و منتظر موندم. صدای کفش‌هایی به گوشم خورد. نوع قدم زدن مخصوص محمدصدری بود. خب خداروشکر امشب با اون روبه‌رو نمی‌شدم، سینی رو می‌دادم و می‌رفتم.
در باز شد؛ ولی فقط قفلش باز شد. هاج و واج به در زل زدم. ای محمدِ... آه.
با اکراه در رو هل دادم و وارد شدم. به لب پایینم گاز زده بودم و نگاه شرمنده‌م با احتیاط توی سالن خالی شنا می‌کرد تا مبادا به یک ماهی بزرگ برخورد کنه. از در فاصله گرفتم و کمی پیش رفتم. خواستم سمت آشپزخونه برم که در چند قدمی اپن ناگهان از سمت چپم در دست‌شویی باز شد. شوکه شدم و با چشم‌هایی گرد به اون زل زدم. با دیدنم تعجب کرده بود؛ ولی طولی نکشید که دوباره نگاهش سرد شد. نزدیک شد و در دو قدمیم مکث کرد.
- این‌قدری تنها بودم که بتونم یه چیزی درست کنم... لازم نبود به زحمت بیفتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
لحنش هم تلخ شده بود. سرم رو پایین انداختم. چرا نگاهش آزارم می‌داد؟ برای چی... بیشتر دل‌گیر شدم؟
- با این حال... گفتم یه چیزی درست کنم.
- من گرسنه نیستم؛ ولی شاید محمد بخوره. ممنون، به زحمت افتادی!
طعنه میزد؟ با سری افتاده درمونده نگاهش کردم. کاش درکم کنه؛ اما اون نفسش رو دهن‌ بسته رها کرد و با گذشتن از کنارم به طرف اتاقش رفت. شاید اون هم به اندازه من نیاز داشت تا درک بشه. وارد اتاقی شد که قرار بود برای جفتمون باشه و در رو بست؛ ولی من تا چند لحظه به اون در بسته خیره بودم.
- شام آوردی؟
صدای محمد من رو به خودم آورد.
- آ... آره... بیا.
سینی رو به طرفش گرفتم. خودش رو بهم رسوند و سینی رو گرفت. مثل پدرش لباسش رو درآورده بود؛ اما مثل او شکمش تیکه‌تیکه نبود. لاغر بود، شونه‌های کشیده داشت؛ ولی نتونسته بود مثل پدرش شکمش رو به ده تیکه تقسیم کنه، اون نه هشت‌پک داشت نه س*ی*نه‌های سفت و پهن، نتونسته بود شیارهای جذابی رو روی شکمش درست کنه؛ ولی با این حال شکمش تخت و سفت بود. به هر حال اون هنوز سیزده سالش بود.
محمدصدری به آشپزخونه رفت؛ اما نگاه من دوباره به در بسته اتاق اون چسبید.
- الان واسه چی این قیافه رو برای خودت گرفتی؟
نگاهش کردم. پشت اپن نشسته بود و داشت برای خودش لقمه می‌گرفت. حین جویدن گفت:
- از دستت دل‌خوره.
لقمه‌ش رو قورت داد و قبل از این‌که لقمه دستش رو توی دهنش کنه، ادامه داد:
- من باش با کی درد و دل می‌کردم!
نگاهش طعنه گرفت و گفت:
- یعنی تو هم الان داری ناز می‌کنی؟
نگاه گرفت و اون نون بزرگ رو توی دهنش فرستاد. حرفش بیشتر اون چیز توی وجودم رو مچاله کرد، تقریباً دل‌ درد گرفته بودم و به سختی نفس می‌کشیدم.
با بغض خاموشی سمت در رفتم و از خونه خارج شدم. دستم همچنان روی دست‌گیره بود. حتیٰ شام هم نخورد! چشم‌هام رو بستم و نفسم رو دهن‌ بسته رها کردم. (خب نخوره، به من چه؟)
دلم همچنان بی‌دلیل بی‌قراری می‌کرد. دلم می‌خواست راه برم پس سمت پله‌ها رفتم و خودم رو به طبقه دوم رسوندم؛ اما بعد متوجه شدم که حتیٰ میل به خوردن شام هم ندارم، اشتهام کور شده بود. نگاهم به پله‌ها افتاد. شاید لازم بود خلوت کنم.
به پشت‌بوم رفتم و روی کاناپه‌ نشستم در حالی که کف پاهام روی کاناپه بود و دست‌هام به دور ساق‌هام. شهر زیر پام قرار داشت، می‌تونستم حتی نشسته هم وسعت بی‌انتهای زیر پام رو ببینم، با این‌که فاصله‌م با لبه پشت‌‌بوم پنج قدمی میشد. ساختمون‌های اطرافم زیاد بودن. آسمون سیاه و خالی بود و نسیم خنکی جریان داشت. انگار زمین و زمان هم با سردی نگاهم می‌کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
در باز شد. به عقب چرخیدم که چشمم به دخترها افتاد. سوسن سرش رو با تأسف تکون داد و نزدیک شد، بقیه هم همراهش اومدن. با دیدنشون بی‌دلیل بغضم به چشم‌هام رسید؛ ولی فقط در حد تر شدن چشم‌هام.
سوسن روی تاج کاناپه کنارم نشست و پرسید.
- حالا واسه چی غمبرک زدی؟
روی گرفتم و لب باز نکردم. چی می‌گفتم وقتی خودم درد خودم رو نمی‌دونستم؟
حنا گفت:
- شام یخ کرد ها.
جلوی آهم رو گرفتم و بدون این‌که نگاهشون کنم، گفتم:
- شما بخورین، من گرسنه‌م نیست.
سوسن گفت:
- تو گفتی ما هم باور کردیم.
- بچه‌ها؟
چشم بستم و ادامه دادم:
- میشه تنهام بذارین؟
کمی سکوت شد، در نهایت سوسن گفت:
- باشه؛ ولی به شرط این‌که سر عقل بیای.
حس کردم که ایستاد.
- بریم. بانوی عاشق رو تنها بذاریم.
صدای قدم‌هاشون رو که شنیدم لای پلک‌هام رو باز کردم. حرف سوسن برام تکرار میشد. بانوی عاشق!
چونه‌م رو روی زانوی چپم گذاشتم و حلقه دور ساق‌هام رو تنگ‌تر کردم. بانوی عاشق! عاشق بودم؟ پوزخند زدم. محال بود؛ ولی پس... برای چی دلم گرفته بود؟ پیشونیم رو روی زانوهام گذاشتم و چشم بستم. صدای بوق ماشین و موتورها رو تو پس‌زمینه می‌شنیدم و فقط یک چیز برام روشن بود، یک جفت چشم قهوه‌ای، یک نگاه دلخور.
متوجه زمان نبودم؛ ولی اون‌قدری بیرون بودم که تنم سرد شده بود.
در پشت‌بوم رو بستم و وارد آسانسور شدم. حتی تنهایی هم فرقی به حالم ایجاد نکرده بود، همچنان بی‌حال و خسته بودم با یک بغض خسته‌تر که حتی توان آب شدن نداشت. نمی‌تونستم گریه کنم و این خیلی سخت بود، فقط یک بغض بود و تمام.
وارد خونه شدم. متوجه تاریکی سالن شدم انگار همه خوابیده بودن. مگه چقدر لفت داده بودم؟ با این حال این برای خودم هم بهتر بود، نبود کسی و برقراری سکوت آب و غذای روحم شده بود، فعلاً فقط به همین دو چیز احتیاج داشتم.
وارد اتاقی شدم که با الینا شریک بودم. الینا چراغ‌ خواب رو روشن نگه داشته بود و برای من هم تشک پهن کرده بود. آه کشیدم. حتی وجود اون آه‌ها رو هم درک نمی‌کردم. روی تشک کنار الینا دراز کشیدم. چون سردم بود تا گردن زیر پتو خزیدم. خوابم نمی‌اومد و این بدترین چیز بود چون با کلی فکر و احساسات ضد و نقیض تنها مونده بودم.
به پهلو چرخیدم و دست‌هام رو زیر سرم گذاشتم. نگاهم به نیم رخ آروم الینا بود؛ اما حواسم، فکرم، تمومم درگیر ک.س دیگه‌ای بود.
(مگه ازش بدت نمیاد؟)
(چرا.)
(پس دردت چیه؟ واسه چی به فکرشی؟)
بی‌صدا لب زدم.
- نمی‌دونم.
چشم‌هام رو بستم و با بغضی که هر آن ممکن بود بشکنه، تکرار کردم.
- نمی‌دونم.
و دوباره به کمر چرخیدم. نگاهم به سقفی بود که توی تاریکی فرو رفته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین