- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
کوکب پرسید:
- دیشب که سخت نگذشت برات؟
شادی اجازه جواب دادن نداد و به پاش زد.
- درسته شب اول سخته، واسه همه سخته؛ اما یه شب پر خاطرهست. هنوز که هنوزه هیچ شبی به شب نامزدی خودم نمیرسه. هی یادش بخیر! ما هم پیر شدیم رفت.
برای ناهار کوکب موند، البته خودم اصرار کردم، به هر حال حضور یک خانوم تقریباً هم سن و سال خودم باعث میشد کمتر احساس تنهایی بکنم.
چون نیما بهونهگیری میکرد به کوکب گفتم خودم ناهار رو درست میکنم. قرار بود بادمجون درست کنم. همه توی سالن مشغول خوردن چایی بودن و من پشت سنگ کابینت مشغول پوست گرفتن بادمجونها. کار کردن برام خیلی بهتر بود، لااقل توی جمع حضور نداشتم، جمعی که از من توقع داشت کنار کوروش بشینم. از وقتی مردها اومده بودن من از آشپزخونه بیرون نرفته بودم، به نوعی احساس غریبی میکردم و از داخل خود آشپزخونه به ورود مجددشون سلام کردم بنابراین با کوروش جز یک سلام ساده هیچ حرف دیگهای رد و بدل نکردم.
توی خودم بودم که سروش وارد آشپزخونه شد. نزدیک یخچال بودم برای همین باهاش چشم تو چشم شدم. همیشه مهربون بود، همیشه خوشخنده بود، برعکس قل وحشیش. وقتی دید نگاهش میکنم لبخندی زد و از توی یخچال برای خودش پارچ آب رو برداشت.
- آب نمیخوای؟
نگاهم به ماهیتابه بود، لب زدم.
- نه، ممنون.
بعد از خوردن آبش بیرون رفت که دوباره تنها شدم؛ اما بلافاصله کوکب داخل شد.
- در چه حالی؟
- مشغول.
- کو ببینم؟ چقدر دیگه مونده؟
دماغم رو بالا کشیدم و زمزمه کردم.
- چیز زیادی نمونده، اینها رو سرخ کنم تمومه.
متاسفانه! به هیچ وجه دلم نمیخواست کارم تموم بشه. نمیخواستم تا اون هست بیرون برم؛ ولی... .
کوکب چنگال رو ازم گرفت و حین ور رفتن با بادمجونها زمزمه کرد.
- بیچاره داداشم داره هی نگاهت میکنه شاید تموم کنی.
از گوشه چشم نگاهم کرد و چشمک زد.
- برو پیشش، از انتظار درش بیار.
با خجالت نگاهم رو پایین انداختم. نمیتونستم ممانعت کنم. با اکراه از اجاقگاز فاصله گرفتم و سمت درگاه رفتم که کوروش گفت:
- من میرم حموم.
بلند شد و با قدمهای بزرگش از جمع فاصله گرفت. حین دست کشیدن به موهاش نگاهش به من افتاد؛ اما من سریع با پایین انداختن چشمهام ارتباطمون رو قطع کردم.
خدایا شکرت!
- دیشب که سخت نگذشت برات؟
شادی اجازه جواب دادن نداد و به پاش زد.
- درسته شب اول سخته، واسه همه سخته؛ اما یه شب پر خاطرهست. هنوز که هنوزه هیچ شبی به شب نامزدی خودم نمیرسه. هی یادش بخیر! ما هم پیر شدیم رفت.
برای ناهار کوکب موند، البته خودم اصرار کردم، به هر حال حضور یک خانوم تقریباً هم سن و سال خودم باعث میشد کمتر احساس تنهایی بکنم.
چون نیما بهونهگیری میکرد به کوکب گفتم خودم ناهار رو درست میکنم. قرار بود بادمجون درست کنم. همه توی سالن مشغول خوردن چایی بودن و من پشت سنگ کابینت مشغول پوست گرفتن بادمجونها. کار کردن برام خیلی بهتر بود، لااقل توی جمع حضور نداشتم، جمعی که از من توقع داشت کنار کوروش بشینم. از وقتی مردها اومده بودن من از آشپزخونه بیرون نرفته بودم، به نوعی احساس غریبی میکردم و از داخل خود آشپزخونه به ورود مجددشون سلام کردم بنابراین با کوروش جز یک سلام ساده هیچ حرف دیگهای رد و بدل نکردم.
توی خودم بودم که سروش وارد آشپزخونه شد. نزدیک یخچال بودم برای همین باهاش چشم تو چشم شدم. همیشه مهربون بود، همیشه خوشخنده بود، برعکس قل وحشیش. وقتی دید نگاهش میکنم لبخندی زد و از توی یخچال برای خودش پارچ آب رو برداشت.
- آب نمیخوای؟
نگاهم به ماهیتابه بود، لب زدم.
- نه، ممنون.
بعد از خوردن آبش بیرون رفت که دوباره تنها شدم؛ اما بلافاصله کوکب داخل شد.
- در چه حالی؟
- مشغول.
- کو ببینم؟ چقدر دیگه مونده؟
دماغم رو بالا کشیدم و زمزمه کردم.
- چیز زیادی نمونده، اینها رو سرخ کنم تمومه.
متاسفانه! به هیچ وجه دلم نمیخواست کارم تموم بشه. نمیخواستم تا اون هست بیرون برم؛ ولی... .
کوکب چنگال رو ازم گرفت و حین ور رفتن با بادمجونها زمزمه کرد.
- بیچاره داداشم داره هی نگاهت میکنه شاید تموم کنی.
از گوشه چشم نگاهم کرد و چشمک زد.
- برو پیشش، از انتظار درش بیار.
با خجالت نگاهم رو پایین انداختم. نمیتونستم ممانعت کنم. با اکراه از اجاقگاز فاصله گرفتم و سمت درگاه رفتم که کوروش گفت:
- من میرم حموم.
بلند شد و با قدمهای بزرگش از جمع فاصله گرفت. حین دست کشیدن به موهاش نگاهش به من افتاد؛ اما من سریع با پایین انداختن چشمهام ارتباطمون رو قطع کردم.
خدایا شکرت!
آخرین ویرایش توسط مدیر: