- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
فاطمه داشت موهام رو شونه میزد. شادی در حال شیر دادن به دخترکش بود؛ اما تمام حواسش به روی من بود و با یک نگاه عمیق و متفکر به صورتم زل زده بود تا شاید الهامی بهش ارسال بشه و بدونه امروز چهجوری من رو رنگارنگ کنه. سمیه با یک لبخند بزرگ و نگاه شیطنتبار مقابلم با یک کمر قوز چهارزانو زده بود. مانتوی لی و آسمونی رنگی پوشیده بود که کمربند زنجیر طلایی رنگش به دور کمر باریکش پیچیده بود. حوا که کوچیکتر از ما و هیفده سالش بود، کنارش مشغول حالت دادن به موهای خودش بود در حالی که یک گیره سیاه بین دندونهاش گرفته بود. بقیه دخترخالههام کوچکتر از اونی بودن که بخوان به جمع ما ملحق بشن، البته سمیه دخترخالهم نبود و نوه عموم بود.
در باز شد و کوکب تنها دخترداییم وارد شد.
- ای نامردا همهتون اینجا جمع شدید بعد من عین کلفت دارم پذیرایی میکنم؟ گمشید بیاید کمک.
سمیه خندید و گفت:
- بابا تو هم بیا بشین، بزرگترا هستن دیگه.
شادی گفت:
- یه دقیقه بیا بشین دختر، میخوام مشورت بگیرم. نمیدونم آرایشش رو چهجوری میزون کنم که خاص باشه.
کوکب با لبخند گرمی نگاهم کرد. از در فاصله گرفت و کنار شادی نشست. به در چشم دوختم که کمی باز بود و سر و صدای آهنگ و همهمه مهمونها رو بهتر میشنیدم.
کوکب گفت:
- تو هر هنری بزنی خاصه.
شادی دخترش رو از روی پاهاش بلند کرد. صبا یک و نیم سالش بود. اون رو بلند کرد و پایین لباسش رو کشید و وضعش رو مرتب کرد. رو بهش گفت:
- برو بیرون بازی کن مامانم.
سپس رو به کوکب ادامه داد.
- آخه نه، میخوام خاصِ خاص باشه. نا سلامتی دخترخالهم قراره بپره.
دخترها خندیدن که به زور یک لبخند زدم؛ ولی صبا توجهم رو جلب کرد. کمی تپل بود. با اون قدم زدن واجواجش سمت در رفت. پایینتنهش برآمده بود و مثل یک پنگوئن راه میرفت. موهای فر کوتاه و سیاهی داشت. عزیز من بود؛ اما حالا هیچ مهری به هیچ چیز و هیچ ک.س نداشتم، حتی به کوکبی که برام بهترین بود. وقتی نگاهش کردم متوجه شدم نسبت به اون هم خنثی شدم، انگار زبون و دماغ احساسم مریض شده بودن، انگار که احساسم، روح لطیفم سرماخورده بود که هیچ حسی رو درک نمیکردم.
کوکب هم، قد بلند ژنمون رو به ارث برده بود با پوست زیتونی دایی رو. هیکل توپری داشت. برام خیلی عزیز بود و جای خواهرم رو داشت. با اینکه ده سال اختلاف سنی داشتیم؛ ولی راحت با هم گرم میگرفتیم؛ اما الآن... سخت میتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. رفتار اون عوض نشده بود، دید من بود که عوض شده بود. دیگه نمیتونستم مثل گذشته ادعا کنم که اینها خونواده من، حالا... حس عروسی رو داشتم که خونه پدر شوهرش مونده، به شدت حس مزخرفی بود. همه چی مزخرف بود، شونه خوردن موهام توسط فاطمه مزخرف بود، آرایش شدنم مزخرف بود، رقصیدنها مزخرف بودن، حتی آهنگها هم مزخرف شده بودن، مزخرف، مزخرف، مزخرف! حس به شدت لعنتیای داشتم.
ساعت نه انگار نصف روستا به خونه حمله کردن. شلوغ شده بود، شلوغ! حتی بیشتر از دیروز. سالن گرم و نفسگیر شده بود. به سختی رقصندهها رو همراهی میکردم و بیشتر درد پام رو بهونه میکردم تا نشسته بمونم. حوصله حرکت نداشتم فقط یک خلوت میخواستم، چیزی که دیگه برام بعید و دور از دسترس به نظر میرسید.
در باز شد و کوکب تنها دخترداییم وارد شد.
- ای نامردا همهتون اینجا جمع شدید بعد من عین کلفت دارم پذیرایی میکنم؟ گمشید بیاید کمک.
سمیه خندید و گفت:
- بابا تو هم بیا بشین، بزرگترا هستن دیگه.
شادی گفت:
- یه دقیقه بیا بشین دختر، میخوام مشورت بگیرم. نمیدونم آرایشش رو چهجوری میزون کنم که خاص باشه.
کوکب با لبخند گرمی نگاهم کرد. از در فاصله گرفت و کنار شادی نشست. به در چشم دوختم که کمی باز بود و سر و صدای آهنگ و همهمه مهمونها رو بهتر میشنیدم.
کوکب گفت:
- تو هر هنری بزنی خاصه.
شادی دخترش رو از روی پاهاش بلند کرد. صبا یک و نیم سالش بود. اون رو بلند کرد و پایین لباسش رو کشید و وضعش رو مرتب کرد. رو بهش گفت:
- برو بیرون بازی کن مامانم.
سپس رو به کوکب ادامه داد.
- آخه نه، میخوام خاصِ خاص باشه. نا سلامتی دخترخالهم قراره بپره.
دخترها خندیدن که به زور یک لبخند زدم؛ ولی صبا توجهم رو جلب کرد. کمی تپل بود. با اون قدم زدن واجواجش سمت در رفت. پایینتنهش برآمده بود و مثل یک پنگوئن راه میرفت. موهای فر کوتاه و سیاهی داشت. عزیز من بود؛ اما حالا هیچ مهری به هیچ چیز و هیچ ک.س نداشتم، حتی به کوکبی که برام بهترین بود. وقتی نگاهش کردم متوجه شدم نسبت به اون هم خنثی شدم، انگار زبون و دماغ احساسم مریض شده بودن، انگار که احساسم، روح لطیفم سرماخورده بود که هیچ حسی رو درک نمیکردم.
کوکب هم، قد بلند ژنمون رو به ارث برده بود با پوست زیتونی دایی رو. هیکل توپری داشت. برام خیلی عزیز بود و جای خواهرم رو داشت. با اینکه ده سال اختلاف سنی داشتیم؛ ولی راحت با هم گرم میگرفتیم؛ اما الآن... سخت میتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. رفتار اون عوض نشده بود، دید من بود که عوض شده بود. دیگه نمیتونستم مثل گذشته ادعا کنم که اینها خونواده من، حالا... حس عروسی رو داشتم که خونه پدر شوهرش مونده، به شدت حس مزخرفی بود. همه چی مزخرف بود، شونه خوردن موهام توسط فاطمه مزخرف بود، آرایش شدنم مزخرف بود، رقصیدنها مزخرف بودن، حتی آهنگها هم مزخرف شده بودن، مزخرف، مزخرف، مزخرف! حس به شدت لعنتیای داشتم.
ساعت نه انگار نصف روستا به خونه حمله کردن. شلوغ شده بود، شلوغ! حتی بیشتر از دیروز. سالن گرم و نفسگیر شده بود. به سختی رقصندهها رو همراهی میکردم و بیشتر درد پام رو بهونه میکردم تا نشسته بمونم. حوصله حرکت نداشتم فقط یک خلوت میخواستم، چیزی که دیگه برام بعید و دور از دسترس به نظر میرسید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: