جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,546 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
فاطمه داشت موهام رو شونه میزد. شادی در حال شیر دادن به دخترکش بود؛ اما تمام حواسش به روی من بود و با یک نگاه عمیق و متفکر به صورتم زل زده بود تا شاید الهامی بهش ارسال بشه و بدونه امروز چه‌جوری من رو رنگارنگ کنه. سمیه با یک لبخند بزرگ و نگاه شیطنت‌بار مقابلم با یک کمر قوز چهارزانو زده بود. مانتوی لی و آسمونی‌ رنگی پوشیده بود که کمربند زنجیر طلایی رنگش به دور کمر باریکش پیچیده بود. حوا که کوچیک‌تر از ما و هیفده سالش بود، کنارش مشغول حالت دادن به موهای خودش بود در حالی که یک گیره سیاه بین دندون‌هاش گرفته بود. بقیه دخترخاله‌هام کوچک‌تر از اونی بودن که بخوان به جمع ما ملحق بشن، البته سمیه دخترخاله‌م نبود و نوه عموم بود.
در باز شد و کوکب تنها دخترداییم وارد شد.
- ای نامردا همه‌تون این‌جا جمع شدید بعد من عین کلفت دارم پذیرایی می‌کنم؟ گمشید بیاید کمک.
سمیه خندید و گفت:
- بابا تو هم بیا بشین، بزرگ‌ترا هستن دیگه.
شادی گفت:
- یه دقیقه بیا بشین دختر، می‌خوام مشورت بگیرم. نمی‌دونم آرایشش رو چه‌جوری میزون کنم که خاص باشه.
کوکب با لبخند گرمی نگاهم کرد. از در فاصله گرفت و کنار شادی نشست. به در چشم دوختم که کمی باز بود و سر و صدای آهنگ و همهمه مهمون‌ها رو بهتر می‌شنیدم.
کوکب گفت:
- تو هر هنری بزنی خاصه.
شادی دخترش رو از روی پاهاش بلند کرد. صبا یک و نیم سالش بود. اون رو بلند کرد و پایین لباسش رو کشید و وضعش رو مرتب کرد. رو بهش گفت:
- برو بیرون بازی کن مامانم.
سپس رو به کوکب ادامه داد.
- آخه نه، می‌خوام خاصِ خاص باشه. نا سلامتی دخترخاله‌م قراره بپره.
دخترها خندیدن که به زور یک لبخند زدم؛ ولی صبا توجه‌م رو جلب کرد. کمی تپل بود. با اون قدم زدن واج‌واجش سمت در رفت. پایین‌تنه‌ش برآمده بود و مثل یک پنگوئن راه می‌رفت. موهای فر کوتاه و سیاهی داشت. عزیز من بود؛ اما حالا هیچ مهری به هیچ چیز و هیچ ک.س نداشتم، حتی به کوکبی که برام بهترین بود. وقتی نگاهش کردم متوجه شدم نسبت به اون هم خنثی شدم، انگار زبون و دماغ احساسم مریض شده بودن، انگار که احساسم، روح لطیفم سرماخورده بود که هیچ حسی رو درک نمی‌کردم.
کوکب هم، قد بلند ژنمون رو به ارث برده بود با پوست زیتونی دایی رو. هیکل توپری داشت. برام خیلی عزیز بود و جای خواهرم رو داشت. با این‌که ده سال اختلاف سنی داشتیم؛ ولی راحت با هم گرم می‌گرفتیم؛ اما الآن... سخت می‌تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. رفتار اون عوض نشده بود، دید من بود که عوض شده بود. دیگه نمی‌تونستم مثل گذشته ادعا کنم که این‌ها خونواده من، حالا...‌ حس عروسی رو داشتم که خونه پدر شوهرش مونده، به شدت حس مزخرفی بود. همه چی مزخرف بود، شونه خوردن موهام توسط فاطمه مزخرف بود، آرایش شدنم مزخرف بود، رقصیدن‌ها مزخرف بودن، حتی آهنگ‌ها هم مزخرف شده بودن، مزخرف، مزخرف، مزخرف! حس به شدت لعنتی‌ای داشتم.
ساعت نه انگار نصف روستا به خونه حمله کردن. شلوغ شده بود، شلوغ! حتی بیشتر از دیروز. سالن گرم و نفس‌گیر شده بود. به سختی رقصنده‌ها رو همراهی می‌کردم و بیشتر درد پام رو بهونه می‌کردم تا نشسته بمونم. حوصله حرکت نداشتم فقط یک خلوت می‌خواستم، چیزی که دیگه برام بعید و دور از دسترس به نظر می‌رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
فروغ با قر به طرفم نزدیک شد و در حالی که دست‌هاش سمتم دراز بود، انگشت‌هاش رو به معنای (بلند شو) چند بار خم کرد. نالیدم.
- باور کن پام درد می‌کنه، منو معاف کنین.
چپ‌چپ نگاهم کرد که یک لبخند زوری زدم. سمیه نزدیک شد و لابه‌لای صدای بلند آهنگ داد زد.
- خیلی‌خب؛ ولی فردا رو دیگه نمی‌تونی بهونه بیاری‌ها عروس خانم.
با یادآوری فردا، روز مرگم، درست جایی میون سی*ن*ه‌م سوز کشید و سوزش به معده‌م رسید. یا رب خودت به فریادم برس. بغض بود که سعی داشت به چشم‌هام چنگ بزنه و دست بود که مشت میشد تا جلوی پیشروی بغضم رو بگیره. مشت‌های فشرده‌م روی لباسم قرار داشتن. لباس امروزم سفید بود. این یکی تنگ و کوتاه بود و تا وسط رونم می‌رسید، البته که ساپورت پوشیده بودم! ساپورتی به رنگ سفید. دستمال کاغذی از عرق دستم نم گرفته بود. پیشونیم خیس عرق بود و گاهی یکی از دخترها من رو باد میزد؛ اما بی‌فایده بود. گرما نقش زیادی نداشت بلکه اضطراب و وحشت بود که سیستم بدنم رو به هم زده بود.
موقع ناهار به داخل اتاقم رفتم. کوکب، شادی، سمیه، حوا، بیتا و چند دختر دیگه هم کنارم مشغول خوردن بودن.
سمیه به مسخرگی آهی کشید و گفت:
- ویدا هم پرید.
بیتا گفت:
- فعلاً ما باس تو صف باشیم.
سمیه پس کله‌ش زد و گفت:
- تو که هنوز بچه‌ای بچه، شما بشین درست رو تموم کن.
بیتا حاضر جوابی کرد.
- تو که تموم کردی ور دست مامی جونت نشستی، من می‌خوام پیشگیری کنم قبل تموم شدن بپرم.
دخترها خندیدن و من دم قاشق رو محکم توی مشتم فشردم. داشت حالم بد میشد، معده‌م می‌سوخت. به سختی لقمه دیگه‌ای خوردم. ضعف داشتم؛ ولی اشتها نداشتم.
در باز شد و زن‌دایی با دیس برنج توی دستش گفت:
- سر ریز نمی‌خواین دخترا؟
کوکب بشقابش رو سمت زن‌دایی بلند کرد و گفت:
- بی زحمت یه‌کم بریز برام.
زن‌دایی در حال ریختن برنج بود که کوکب پرسید.
- کمک که نمی‌خواین؟
- نه عزیزم... ک.س دیگه‌ای نمی‌خواد؟
بقیه هیچی نگفتن که کوکب گفت:
- خیلی نامردین، یعنی پر خور جمع منم؟ شادی تو نمی‌خوای؟
شادی با خنده گفت:
- من رژیمم... تو هم رژیم بگیر دختر.
کوکب پشت چشم نازک کرد و لقمه‌ای خورد.
- من تازه رژیمم تموم شده، تازه چند ماهه که نیما رو از شیر باز کردم، باید کمی جون بگیرم.
سمیه با خنده گفت:
- تا به جوجه بعدی برسیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
کوکب زیاد تپل نبود، بیشتر توپر بود، با این حال وزنش از زن‌دایی بیشتر بود. زن‌دایی برخلاف هر سه بچه‌ش لاغر بود، حتی دایی شکم داشت و چهارشونه بود.
زن‌دایی با لبخند نگاهشون کرد و رو به من گفت:
- تو نمی‌خوای عزیزم؟
سر تکون دادم.
- نه ممنون.
حوا گفت:
- ولی خوب مادرشوهری گیرت اومده‌ها، خدا هم یکی به ما ارزونی کنه.
زن‌دایی با خنده سر به تأسف تکون داد و رفت. در که بسته شد، فروغ که ابروهای کلفت اصلاح شده‌ش رو سیاه کرده بود طوری که چشم‌های سیاه شده‌ش ریزتر به نظر می‌رسیدن، با شیطنت پرسید.
- حالا کوکب جان نگفتی داداش کوروشمون داغه؟ سرده؟
کوکب هم به شوخی با لحن بیخیالی گفت:
- ولرمه داداشم.
نشد تحمل کنم، انگار حرفشون اسید شد روی اسید معده‌م. چیزی بالا اومد، نه محتویات معده‌م، بلکه بغضم بود که با شتاب داشت از گلوم بالا می‌اومد. مطمئن بودم که نمی‌تونم جلوش رو بگیرم برای همین دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا بقیه به اشتباه بیوفتن و فوراً از اتاق خارج شدم. انتهای راهرو حموم و دستشویی قرار داشت، وارد دستشویی شدم و خودم رو رها کردم؛ اما چه رها شدنی؟ مجبور بودم مخفیانه هق‌هق کنم در حالی که به یک فریاد ناتمام احتیاج داشتم. نفس‌گیر هق‌هق می‌کردم، حتی به سختی نفس می‌کشیدم. یک دستم روی دستگیره بود تا حواسم باشه کسی در رو باز نکنه، دست دیگه‌م جلوی دهنم بود و بی‌صدا گریه می‌کردم. چند دقیقه گذشت که به در زدن. هول شدم. صدای کوکب بلند شد.
- ویدا جان خوبی؟
تند‌تند با دست‌هام خودم رو باد زدم.
- آ... آره‌، آره فقط... .
نفسم رو بی‌صدا بیرون دادم و با چشم‌هایی پر ادامه دادم.
- کمی حالم بده.
بغض اجازه نمی‌داد یک نفس صحبت کنم برای همین مدام مکث می‌کردم و بی صدا نفس عمیق می‌کشیدم تا صدام رو کنترل کنم.
- مامان رو صدا بزنم؟
- نه‌نه... الآن میام بیرون.
بی‌توجه به آرایشم به صورتم آب زدم. هنوز هم دل خون گرفته‌م عزاداری می‌خواست حتی به همون اشک هم راضی شده بود؛ ولی حیف که نمیشد.
وقتی بیرون شدم، کوکب با ناراحتی پرسید.
- خوبی؟
سر تکون دادم و به صورت خیسم دست کشیدم. فروغ با خنده گفت:
- ای بابا اینا که طبیعیه..‌. کوکب جان مطمئنی که طبع داداشت ولرمه؟
کوکب با خنده مشتش رو به سمتش که عقب‌تر بود، بالا برد و گفت:
- زهرمار!
شادی دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت:
- واقعاً خوبی؟
لبخند زدم و گفتم:
- آره... فقط استرس دارم.
و اون در جواب یک لبخند گرم زد. کاش می‌دونستن دردم چیه، کاش!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
خوابم نمی‌برد، چه‌طور می‌تونستم بخوابم در حالی که چند ساعت دیگه... برای اون می‌شدم؟!
نمی‌تونستم دراز کشیده بمونم چون نفسم می‌گرفت برای همین دوباره نشستم و تکیه‌م رو به دیوار دادم. گوشیم رو از کنار بالش برداشتم و روشنش کردم. ساعت دو و پنجاه و هفت دقیقه بود. آهی کشیدم و خودم رو به گروه رسوندم. هیچ کدوم از دخترها آنلاین نبودن. پوزخند تلخی زدم و چشم‌هام پر شد. اون‌ها چرا بی‌خواب باشن؟ من قرار بود با اون جلاد ازدواج کنم، آینده من تباه شده بود نه اون‌ها. سرزنششون نمی‌کردم.
آهی کشیدم و پیام دادم.
- کاش داشتمتون، همین‌جا، همین الآن.
قطره اشکم چکید. گوشی رو خاموش کردم و روی تشک گذاشتم. آه غلیظی کشیدم و کمی به افق زل زدم. بلند شدم و سمت پنجره رفتم که سمت چپم روی دیوار جنوبی اتاق قرار داشت. پنجره بزرگ بود و رو به حیاط باز میشد، حیاطی که همیشه عشق می‌کردم نگاهش کنم، حیاطی که به خوبی هر چهار فصل رو برام تعریف می‌کرد، چه بهار رو با شکوفه‌های صورتی و سفیدش، چه تابستون رو با سبزی برگ‌هاش، چه پاییز رو با خش‌خش برگ‌هاش و چه زمستون رو با برف‌های انباشته شده‌ش روی شاخه‌های خشک؛ اما الآن... .
پرده رو کشیدم که با دیدن اون دو نفر جا خوردم. روی پله‌های ایوان نشسته بودن. پشتشون به من بود؛ اما می‌تونستم نیم‌رخ دایی رو که به کوروش نگاه می‌کرد، ببینم. حرف میزد انگار داشت نصیحتش می‌کرد. با نفرت به کوروش نگاه کردم. حالم ازش به هم‌ می‌خوره. وقتی هیبتش رو می‌دیدم، وقتی اون هیکل بزرگ با اون شونه‌های کشیده‌ش رو می‌دیدم، از وحشت چشمه اشکم می‌جوشید. این وحشی قرار بود... همسرم بشه؟!
تا انتهای مکالمه‌شون به اون نفرت‌انگیز زل زده بودم. دایی دستش رو چند بار به کتف کوروش زد و سپس بلند شدن، بعد از یک حرف کوتاهی که بینشون رد و بدل شد، کوروش سمت در رفت تا از خونه خارج بشه. دایی؛ اما همون‌طور ایستاده موند. دست‌هاش رو روی کمرش به‌هم گره زد. حس می‌کردم دلش آروم گرفته که پسرش داره دوباره ازدواج می‌کنه. احتمالاً خیال می‌کرد این‌بار خوشبخت میشه، اگه از زن اولش، دریا، خیری ندیده بود حتماً با من به معنای خوشبختی می‌رسه؛ اما احمقانه بود اگه فکر می‌کرد که من خوشبختش می‌کنم چون واژه نحس بدبختی هیچ‌وقت قرار نبود با خوشبختی عجین بشه، کوروش خود بدبختی بود، حتی در مورد طلاقش که من دلیلش رو نمی‌دونستم حق رو تمام و کمال به دریا می‌دادم. هه حتی یک درصد تو فکر کن کوروش مظلوم واقع بشه، کوروش!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
هیچی نمی‌شنیدم تا وقتی که گفتن:
- داماد اومد!
کسی چادر رو روی سرم کشید. ضربان قلبم لحظه‌ای متوقف شد؛ اما بلافاصله چنان محکم، تند و بی‌مکث جریان پیدا کرد که لحظه‌ای ترسیدم وسط مجلس بمیرم. دندون‌هام رو محکم به‌هم فشرده بودم طوری که شقیقه‌هام به درد اومده بودن. نگاه وق‌زده‌م به زمین بود و قدم‌های مرگم رو می‌شمردم که محکم و بزرگ به طرفم برداشته می‌شدن. به کی بگم کوروش مرگه؟!
حضورش رو حس کردم که خانوم‌های محرم سمتش رفتن و اون رو دوره کردن. اون لشکر کوچیک داشت به من که روی صندلی نشسته بودم، نزدیک می‌شد. وقتی زیر چشمی در حالی که به فرش زیر پام زل زده بودم دیدم که پاهاشون فاصله‌ رو کمتر می‌کنه، چشم‌هام بسته شدن. خدایا نه! راهی نیست؟ واقعاً؟ باور کنم؟! دلت نمی‌سوزه؟ به من؟
بغض لعنتی وقت نمی‌شناخت که، نزدیک بود چشم‌هام تر بشن و رسوا بشم. به سختی خودم رو کنترل می‌کردم.
به من رسید! به عروسش که از ساعت سه منتظرش بود. چون شادی آرایشگر بود، توی خونه آرایشم کرد؛ اما این به این معنا نبود که سختی یک عروس توی آرایشگاه رو نکشیدم. از ساعت یازده و نیم که به جونم افتاد تا ساعت ده دقیقه به سه داشتم عذاب می‌کشیدم. دلم بغض می‌خواست، اشکی که تمام اون کرم و رژ‌لب مسخره رو بشوره؛ ولی افسوس که... .
رسید، خدایا رسید، رسید!
برای این‌که سی*ن*ه‌م تند بالا و پایین نره گاهی مجبور می‌شدم نفس نکشم. سخت بود، به خدا قسم که سخت بود کنترل کردن بدنی که ضجه می‌خواست، برای ناله کردن ناله می‌کرد. من باید با اشک‌هام خودم رو غسل می‌دادم؛ ولی مجبور بودم که... .
بدنم سرد و منقبض شده بود. کسی ساعدم رو گرفت و کمکم کرد بایستم. متوجه نبودم کی بود تا این‌که کمی سر بلند کردم و از لای چادر سفیدم چشمم به عزیز افتاد. با اشک توی چشم‌هاش به من زل زده بود. چشم‌هاش سرخ شده بود؛ ولی لبخند داشت. باید لبخند می‌زدم؟ ولی وحشت‌زده‌تر از این حرف‌ها بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
صدای نحیف و مهربون زن‌دایی رو شنیدم.
- چادر عروست رو بردار مادر.
عزیز وادارم کرد بچرخم تا رخ به رخ اون قرار بگیرم. پاهای کشیده‌ش رو می‌دیدم که توی کفش‌های چرم مشکی و براقش بودن و همچنین اون شلوار مشکی از جنس کتش رو. ندیده هم اون جثه بزرگ و با هیبت من رو به سخره گرفته بود.
دست‌هاش به آرومی چادر رو از روی سرم برداشتن که هوی مهمون‌ها هم‌زمان شد با بسته شدن چشم‌هام. پلک‌هام می‌لرزید و پره‌های دماغم از هیجان و اضطراب کمی باد کرده بود. این‌بار دیگه نمی‌تونستم جلوی نفس‌نفس زدنم رو بگیرم‌، با این‌که دهنم بسته و لب‌های رژ زده‌م به هم چسبیده بودن؛ ولی همون سوراخ‌های کوچیک دماغم قدرت این رو داشتن تا سی*ن*ه‌م رو به بازی بگیرن. نگاه خیره‌ش عذابم می‌داد. به خدا که سخت‌تر از اون زمان تنبیه نشده بودم، انگار تازه اون زمان بود که معنای آزار رو عمیقاً احساس می‌کردم.
عزیز دستش رو روی شونه‌م گذاشت و با یک شعر برام دعای خیر خوند سپس همین حرکت رو برای اون انجام داد؛ ولی بابت قد بلندش دستش رو روی بازوش گذاشت.
با جیغ و همهمه مهمون‌ها به خودم اومدم. عزیز کی رفت اون طرف اون؟ سمیه کی کنارم ایستاد؟ سمیه کمکم کرد بشینم اون هم در کنار... اون! حضورش سنگین و نفس‌گیر بود. این‌که فقط چند سانت بازوهامون با هم فاصله داشت من رو به شدت آزار می‌داد.
قبول کردم، خدایا دیگه پذیرفتم که راه فراری نیست! کابوس نبود، نه، زندگیم اون‌قدر جربزه داشت که خودش... کابوسم باشه.
صبح که از من بله رو گرفتن به صورت غیابی محرم شده بودیم و حالا فقط برای حلقه رد و بدل کردن و نشون دادن این محرمیت باید مراسم گرفته میشد. خب این هم به نوعی رسم روستا بود که قبل از جشن عروس و داماد محرم بشن. حالا که کنارم نشست، قبول کردم که... تموم شد، همه چی! جوونیم، خوشبختیم، شادیم، خنده‌های بی‌دغدغه‌م، قهقهه‌هام و... شروع شد! دوران فلاکت، بدبختی، اشک، زاری، ضجه و... کمربند!
با سری افتاده به جون دسته گلم افتاده بودم. به شدت مضطرب بودم. سختم بود که کنار اون با اون پوشش بمونم. کاش چادر رو لااقل روی شونه‌هام می‌ذاشتن؛ اما... من زنش بودم... اوه!
خب خوشبختانه لباس سفیدم مثل دیروز خیلی کوتاه نبود، دنباله‌دار بود؛ ولی در قسمت جلو کوتاه‌تر بود؛ اما سر شونه‌ها و گردن بی‌حجابم با موهای لختم معذبم می‌کردن، مخصوصاً که جلوش آرایش کرده هم بودم! چی بدتر از این؟
دیدم! خدای من سرش سمت من چرخید! من با نفس‌نفس به زمین زل زده بودم؛ ولی دیدم که سرش سمتم چرخید و نگاهم کرد. فقط چند ثانیه بود؛ اما انگار چند عمر به تماشام نشسته بود. وقتی نگاهش رو گرفت، چشم‌هام رو بستم. از فشار روم‌ پلک‌هام می‌لرزیدن. آه خدایا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چند دقیقه‌ای کوکب و زن‌دایی رقصیدن؛ اما من هیچی ندیدم، نه دیدم، نه شنیدم و نه فهمیدم. کوکب سمت ما اومد و رو به اون گفت:
- داداش وقتشه حلقه‌ها رو دستتون کنین.
اون سر تکون داد و سپس خواهر و برادر به من زل زدن که از نگاه مستقیم اون نفسم برید. کوکب نزدیکم شد و با گرفتن دستم کمکم کرد بایستم. می‌تونستم بایستم یا بشینم چون لباس پف نداشت؛ ولی خب پاهام توان نداشتن. به خدا اگه دستم رو رها می‌کردن زمین می‌خوردم.
اون کنارم بود و من... جون می‌دادم، جون!
سمیه و شادی مهمون‌ها رو وادار کردن بشینن تا بتونن ما رو ببینن و شاهد بستن حلقه اسارت من باشن. زن‌دایی با یک سینی گرد و براق که روش جعبه‌هایی قرار داشتن، از جمله جعبه حلقه اسارتم! نزدیک شد و کمی با سینی رقصید.
می‌تونستم خوشحالی رو تو چهره و نگاه اون زن ببینم. همه خوشحال بودن الا این عروسی که شاد‌ی‌هاش رو کفن کرده بود، خودش... با اشک‌هاش... با ضجه‌های نصف شبی و پنهونیش... خودش... با هق‌هق‌های خفه و درمونده‌ش... خودش... خودش!
خدا‌خدا می‌کردم، نمی‌خواستم دست‌هام بلرزن در حالی که رعشه به جونم افتاده بود... و امان از قلبی که خودش رو گم کرده بود، مثل یک طفل ترسیده این‌طرف و اون‌طرف می‌رفت.
اون دستم رو گرفت. دست بزرگش برخلاف دست من گرم بود. وقتی دستم رو بالا برد اون لحظه متوجه شدم که رعشه فقط درونم رو، قلب بیچاره‌م رو به سخره گرفته چون دستم بی‌حرکت و بی‌حس بود.
حلقه اسارت رو به نرمی توی انگشتم سر داد سپس هم‌زمان با همهمه مهمون‌ها که برای این مراسم ختم دست می‌زدن، به من نگاه کرد؛ ولی من به زمین زل زده بودم. کوکب جعبه حلقه اون رو به سمتم‌ گرفت. با سری افتاده حلقه نقره‌ای رنگ رو برداشتم. خوشبختانه اون دستش رو جلو آورد، بدون این‌که دستم با دستش تماسی داشته باشه حلقه رو توی انگشتش فرو کردم، انگار که نامحرم بودیم و تماس دست‌هامون گناهی نابخشودنی بود، خب برای دل من که این‌طور بود.
دوباره دست زدن. صدای جیغ و فریادشون توی گوشم می‌رفت و مثل یک سوزن داغ توی مغزم فرو می‌رفت. به سختی داشتم تحمل می‌کردم که نگم خفه شید!
گردنبند رو به دستش دادن. لعنتی وقتی به سینی دست زن‌دایی نگاه می‌کردم آه از نهادم بلند میشد. این همه جواهر؟! قرار بود تک‌تکشون رو همین الآن استفاده کنم؟ خدایا نه!
اجازه نداد بچرخم و وقتی به خودم اومدم دیدم فاصله رو از بین برده و دست‌هاش به دور گردنم حلقه زدن تا بتونه قفل زنجیر رو ببنده، عیناً در آغوشش بودم و وقتی تو اون فاصله کم عطر خنکش رو حس می‌کردم نزدیک بود از هوش برم. به کی بگم از دردم؟ به کی بگم از اون؟ از این هیولا صفت؟ به کی بگم که ازش وحشت دارم؟ نفرت دارم؟ چندشم می‌شه وقتی نگاهم می‌کنه؟ رعشه به جونم می‌افته؟
دو پلاک رو به همون طریق از گردنم آویزون کرد. از شدت شرم عرق کرده بودم و با دستمال توی دستم که نم گرفته و مچاله شده بود، آروم‌آروم عرقم رو پاک می‌کردم؛ ولی مگه کافی بود؟ خدا رو شکر نوبت به النگوها که رسید گفتن کافیه و بعداً دستش می‌کنیم؛ اما هنوز از سر آسودگی نفس آزاد نکرده بودم که... ظرف عسل را آوردن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
روی صندلی‌هامون نشستیم. کوکب سینی رو سمت ما گرفت. اول اون انگشت کوچیکش رو توی ظرف فرو کرد؛ اما جوری که فقط بند اولش پر شد. خدا رو شکر که مراعات کرد.
انگشتش رو سمتم گرفت. نباید لفت می‌دادم چون ممکن بود عسل بریزه پس ناچاراً سر خم کردم و انگشتش رو خیلی کوتاه توی دهنم کردم؛ ولی هیچ طعمی احساس نکردم. اصلاً شیرینی عسل رو حس نکردم و به گمونم دیگه هم قرار نبود طعمی به اسم شیرینی رو احساس کنم.
نوبت من شد! انگشت کوچیکم رو کمی توی ظرف فرو کردم و بدون این‌که نگاهش کنم سمتش گرفتم. دستم رو گرفت و مکی به انگشتم زد. لعنتی انگشتم خیس شد. ازش متنفر بودم! با دستمال‌هایی که دادن انگشت‌هامون رو پاک کردیم. کاش یک بود که اون رو از زندگیم پاک می‌کردم که مثل یک لکه روی ورق خوشبختیم چسبیده بود و ول نمی‌کرد. کاش می‌تونستم چپ‌چپ و با نفرت نگاهش کنم؛ ولی این آرزویی بود که چند سال تو دلم خاک خورده بود.
بعد از اون رسم و رسومات که هرگز فکر نمی‌کردم روزی برسه برام مسخره و مزخرف به نظر برسن، دورمون خلوت شد. در تموم مدت حتی یک بار هم نگاهش نکرده بودم فقط کت و شلوار مشکیش رو دیده بودم با اون لباس سفیدش رو. کراوات داشت و تیپش کاملاً رسمی بود؛ ولی صورتش رو ندیدم، یعنی نخواستم که ببینم!
- حالت خوبه؟
نفسم حبس شد. جریان خونم قطع شد. سرش رو سمتم خم کرده بود و با اون صدای بمش با من حرف میزد!
تند پلک زدم و بیشتر سرم رو پایین انداختم. ساق دسته گل داشت توی دستم خرد میشد. به سختی لب زدم.
- بله.
نگاهش... چرا نگاهم می‌کرد؟! جوری به من زل زده بود که انگار برای اولین باره من رو می‌بینه. کاش می‌تونستم داد بزنم:
(من همون دختر عمه‌تم دیگه، چرا هی زل زدی به من؟)
ولی خب... جرئتش رو داشتم؟ هه!
از گوشه چشم دیدم که دستش رو توی جیب مخفی کتش که اون رو نبسته بود، کرد و بیرون آورد؛ ولی... یا خدا!
- سرت رو یه‌کم بگیر بالا.
و هم‌زمان خودش انگشتش رو زیر چونه‌م گذاشت و وادارم کرد سرم رو به طرفش بلند کنم. دستش... دستش به من خورده بود! دستش... .
به آرومی عرق روی پیشونی و شقیقه‌م رو پاک کرد. نگاهش روی من بود و نگاه حیرون و دستپاچه من به هر جا سرک می‌کشید الا روی اون.
- می‌خوای بگم برات آب بیارن؟
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو عقب کشیدم تا اتصال دستش قطع بشه. با روی گرفتن ازش زمزمه کردم.
- نه.
کمی نگاهم کرد. دستش سمت دستم پیش رفت و اون رو توی مشتش به نرمی فشرد.
- سردته چرا؟
(م... مردیکه دستمو ول کن، دستمو ول کن!)
درونم می‌غرید و ظاهرم خجالت‌زده بود و آروم.
- چیزی نیست.
- خب‌خب‌خب عروس و دوماد بسه دل و قلوه دادین به هم، حالا یه‌کم به ما رقص بدین. پاشین‌، پاشین.
این رو شادی گفت. دختره‌ی احمق، ناسلامتی نزدیک سی سالته. وقتی به خودم اومدم متوجه شدم که حرفش هیچ ربطی به سنش نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
شادی و کوکب وادارمون کردن تا از روی صندلی‌هامون بلند بشیم. اون دست سفید و بزرگش رو به طرفم گرفت. همون دست قابلیت این رو داشت تا دست ظریف و برنزه من رو به مانند یک شی‌ء شیشه‌ای خرد کنه و بشکنه. به اون هیچ اطمینانی نبود.
دست استخونیم رو توی دستش گذاشتم طوری که می‌تونست انگشت‌هام رو توی مشتش بگیره؛ ولی شستش رو روی انگشت‌هام گذاشت و کمکم کرد بایستم. دستش گرم بود؛ اما دست من... فکر می‌کردم که اون حس می‌کنه به یک اسکلت سرد دست زده.
جلوتر رفتیم. دخترهای جوون جیغ می‌زدن و گاهی سوت می‌کشیدن. سر و صداهاشون کمتر از فرو رفتن میخ آهنی توی مغزم نبود. صدای آهنگ تموم سالن رو فرا گرفته بود. اون پیش‌قدم شد و دست‌هاش رو روی پهلوهام گذاشت که بدنم منقبض شد. چشم‌هام رو بستم و پس از مکثی دست‌هام رو روی شونه‌هاش گذاشتم؛ ولی هنوز هم نگاهش نمی‌کردم.
آروم حرکت کردیم. رقصیدیم و برای این‌که فضا عاشقونه‌تر باشه خدا رو شکر جوون‌ها لال شدن. کوکب و خانوم فیلم‌بردار داشتن از ما فیلم برداری می‌کردن.
سرش سمتم خم شد که دستم بی‌اختیار به شونه‌هاش چنگ زدن.
- نگاه نمی‌کنی؟
صداش نرم و آروم بود؛ ولی برای من حکم مذابی رو داشت که توی گوش‌هام سر می‌خورد. چشم‌هام رو بستم.
(نه عمراً، عمراً اگه به تو نگاه کنم شیاد!)
- داماد! عروسو ببوس یالله‌، یالله‌یالله‌یالله.
خشکم زد. از حرکت ایستادیم. نگاه وق‌زده‌ من به کتش چسبیده بود و اون به من خیره شده بود.
لعنت به شما مزاحم‌ها؛ ولی یادمه که خودم هم بدتر از اون‌ها بودم. همیشه دوست داشتم عروس‌های بیچاره رو اذیت کنم چون مظلوم‌تر از اون‌ها پیدا نمی‌شد؛ ولی هرگز فکر نمی‌کردم که عذاب بکشن، خب من که عذاب می‌کشیدم، یعنی اون‌ها هم به من و امثالم فحش می‌دادن؟ اما... اون‌ها لبخند داشتن، چشم‌هاشون می‌خندید!
دستم رو گرفت طوری که شستش روی انگشت‌هام بود سپس در حالی که خیرگی نگاهش رو روی خودم احساس می‌کردم، سر خم کرد و بوسه‌ای به پشت دستم زد که بدنم بی‌حس شد.
جوون‌ها جیغ کشیدن؛ اما دوباره خوندن.
- عروس! دامادو ببوس یالله‌، یالله‌یالله‌یالله.
(ای درد، مرض، زهرمار، لال شین به حق همین شب نحس!)
دوباره خوندن. این‌بار مجبور شدم نگاهش کنم. نگاه لرزونم بالا رفت، از گردنش، از چونه‌ و فک تراشیده‌ و محکمش. صورتش رو اصلاح کرده بود. تا جایی که به خاطر داشتم همیشه پوست سفید صورتش رو اصلاح می‌کرد، حتی یک‌بار هم با ته‌ریش ندیده بودمش. تونستم موهای خرمایی رنگ تیره‌ش رو ببینم. موهاش و پرپشت بودن که ماهرانه و مردونه اصلاح شده بودن و بالاخره..‌. چشم تو چشمش شدم!
چشم‌های قهوه‌ای رنگش آروم بودن. تا به حال این نگاهش رو روی خودم ندیده بودم، آروم بودن و با محبت، انگار سال‌هاست که عاشقه؛ اما... هه! فکرش رو بکن، عشق، محبت، کوروش! اصلاً به هم‌ می‌خوردن؟ هماهنگ بودن؟
همه جا ساکت بود، شاید هم گوش‌های من چیزی نمی‌شنید چون از گوشه چشم می‌دیدم که بقیه دست می‌زنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
طی یک حرکت، طی یک تصمیم... سریع روی پنجه‌هام بلند شدم و بوسه‌ای به لپش زدم. اون لحظه بود که تونستم جیغ و سوت مهمون‌ها رو دوباره بشنوم. شرم سرم رو زیر انداخته بود؛ ولی اون با کاری که کرد باعث شد عیناً آب بشم.
صورتم رو قاب گرفت و بوسه‌ای به موهای طلایی رنگم زد سپس عمیق عطرشون رو به مشام کشید و دوباره یک بوسه دیگه زد. تماس دست‌های گرمش با پوست صورتم، بوسه‌هاش... دیگه نه رویی برای من نگه داشتن و نه حنجره‌ای برای دخترها.
ای لاکردار، خوب بلد بود ظاهرسازی کنه. لاکردار پست‌فطرت!
دو، سه مرتبه دیگه هم وادار به رقصمون کردن؛ اما بقیه هم حضور داشتن مثل خاله‌م، زن‌دایی، عزیز، کوکب، خاله‌های اون و چند زن دیگه که حسابی دورمون رو شلوغ کرده بودن و همین باعث شده بود فاصله‌م باهاش کمتر بشه؛ اما خوشحال بودم که مجبور نیستم رو در رو باهاش برقصم.
چند دقیقه بعد از عکس گرفتن‌های دسته جمعی مرخصش کردن و رفت. تازه اون لحظه بود که تونستم نفس بکشم، انگار با رفتنش هر چی اکسیژن فراری بود وارد سالن شد.
مجلس از ساعت سه شروع میشد تا ساعت پنج. از ساعت چهار و نیم کم‌کم مهمون‌ها رفع زحمت کردن. واقعاً هم که مزاحم بودن. مزاحم‌های بی‌فکر عوض گریه کردن می‌رقصیدن، شادی می‌کردن! بی‌فکر نبودن؟
فامیل نزدیک مونده بودن. کوکب من رو از سالن خارج کرد. سالن کثیف شده بود و حالا که خلوت‌تر شده بود هر چی کثافت‌کاری‌ای که مهمون‌ها کرده بودن، به چشم می‌خورد. کوکب عوض اتاق خودم من رو با اون نگاه شیطانیش به اتاق اون برد و الآن من تنها تو اتاق یک شیاد هیولا‌ صفت بودم.
تنها بودم و راحت‌تر می‌تونستم رفتار کنم، آزادانه‌تر؛ ولی هنوز هم نمی‌تونستم گریه کنم. خدایا من برای اون شدم؟ واقعاً؟ بغض مدام چشم‌هام رو تر می‌کرد و من با نفس‌های عمیقم و تند پلک زدنم مانع خیس شدن گونه‌هام می‌شدم. تا این‌جاش که اومده بودم، از این پس هم دووم می‌آوردم دیگه؛ ولی سخت بود، خیلی سخت. من با کسی عقد کرده بودم، محرم کسی شده بودم که هرگز خیال نمی‌کردم! سروش جای برادرم رو داشت؛ اما اون نه، برام یک غریبه بود و حالا من با غریبه‌ای محرم شده بودم که همه خیال می‌کردن رابطه‌م باهاش خوبه و به راحتی می‌تونم اولین شب رو در کنارش سر کنم؛ ولی... فقط خدام خبر داشت که چه‌ احساس مزخرف و جهنمی‌ای داشتم.
کنج دیوار با چادری که روی سرم بود، نشسته بودم. اتاق اون هم ساده بود؛ ولی بزرگ‌تر، تقریباً دو برابر اتاق من بود؛ اما تمومش پوشیده از فرش بود. دو تابلو فرش داشت که یکی طرح گلدون داشت و اون یکی تصویر نحس خودش رو داشت. همون تصویر اتاق رو شوم می‌کرد چه برسه به خود واقعیش. خدا به من صبر بده، خدا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین