- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
منشی با یک بسته وارد شد. وای نه، من الآن حوصله بستهها رو نداشتم.
منشی مجموعه رو روی میز گذاشت و گفت:
- جدید رسیده، یه سری توضیحاته که آقای رنجبر برای امروز لازمشون دارن پس تا آخر وقت کاریتون زمان دارین.
دست به تایپم خوب بود؛ اما اون لحظه انگار انگشتهام فلج شده بودن. چنان ماتمزده بودم که حتی متوجه نشدم کی رفت و وقتی به خودم اومدم که دیدم در رو نیمه باز رها کرده.
دستی به بسته کشیدم و با زاری لب زدم.
- این همه!
چشمهام رو بستم و سرم رو به پشتی صندلیم تکیه دادم.
- وای نه.
- همه چی رو به راهه؟
با دیدن اسمائیل و مازیار که دم در بودن، شوکه شدم و سریع بلند شدم.
- سلام.
جوابم رو دادن و اسمائیل دوباره پرسید.
- حالتون خوبه؟
انگشتهام رو از کنار گونهم داخل مقنعهم فرو کردم تا اگه مویی بیرون بود، داخل بره. زبون روی لبهام کشیدم و جواب دادم.
- ب... بله.
اسمائیل کمی نگاهم کرد و سپس سر تکون داد. رو به مازیار که با اخمی کمرنگ به من زل زده بود، زمزمه کرد.
- بریم.
قدمی برداشت که مازیار گفت:
- داداش تو برو، من با خانم نادری کمی کار دارم.
حرفش باعث اخم اسمائیل شد؛ اما مازیار با نگاهش بهش اطمینان داد. اسمائیل نگاه آخر رو به ما دو نفر انداخت و سپس از دیدرسم خارج شد. مازیار با همون دستهایی که توی جیبهای شلوارش بودن، وارد اتاقم شد و با پاش در رو بست. خیرگی نگاهش معذبم کرد پس سرم رو پایین انداختم.
بیهیچ حرفی فاصلهمون رو پر کرد و کنارم ایستاد.
- ببینمت.
گونههام سوخت. بخارها کمکم داشتن زیر پوست صورتم جمع میشدن.
- الینا؟
صدام زد، باز هم! چشمهام رو بستم. برای چی اینجوری میشدم؟ چرا گلوم خشک میشد؟ برای چی قلبم محکم میتپید؟ چنان تپش قلبم محکم میشد که انگار تازه زنده میشدم و معنای زنده بودن رو درک میکردم. شاید تمام اینها بهخاطر این بود که کسی جز اقوام من رو به اسم کوچیک اون هم خالی و بدون هیچ پیشوند و پسوندی صدا نزده بود. یا شاید هم... چون صدای خاصی داشت!
- الینا؟
سرش رو خم کرده بود. ناچاراً سرم رو بلند کردم و با خجالت نگاهش کردم که اخم کرد.
- حالت خوب نیست؟
دوباره نگاه گرفتم و لب زدم.
- خو... خوبم.
آرومتر لب زدم.
- مم... ممنون.
به میز تکیه داد و دستهاش رو روی لبهش گذاشت در حالی که سمتم کمی خم بود.
- والله خوبم شما دخترا صد معنی میده.
- من... واقعاً خوبم.
- بهم دروغ نگو... حاج خانما که دروغ نمیگن.
جمله آخرش رو با لحن شوخی گفته بود؛ ولی باعث نشد حال من تغییری کنه.
- نچ اَی بابا دوست دختر نداشتنم سختهها، کلاً دخترا برات بسته میمونن.
از حرفش ابروهام کمی بالا پرید. نگاهش کردم که جا خورد.
- وایسا ببینم.
نوشخند زد و ادامه داد.
- تو که مثل بقیه فکر نمیکنی من اهلش باشم؟
نگاهم رو که پایین انداختم، تکخند مبهوتی زد و گفت:
- باورم نمیشه... هی؟ من هیچ کی تو زندگیم نیست.
همچنان سرم پایین بود که گفت:
- حالا شهلا، شهین و اقدس که دیگه حساب نمیشن.
چشم تو چشمش شدم که با لبخندی کنترل شده گفت:
- به جان تو فقط به چشم خواهریه.
شیطنتش باعث شد نتونم جلوی کش رفتن لبهام رو بگیرم.
- آهان این شد! حالا بگو چته؟
در حالی که با دکمه مانتوم درگیر بودم، زمزمه کردم.
- چیزیم نیست.
منشی مجموعه رو روی میز گذاشت و گفت:
- جدید رسیده، یه سری توضیحاته که آقای رنجبر برای امروز لازمشون دارن پس تا آخر وقت کاریتون زمان دارین.
دست به تایپم خوب بود؛ اما اون لحظه انگار انگشتهام فلج شده بودن. چنان ماتمزده بودم که حتی متوجه نشدم کی رفت و وقتی به خودم اومدم که دیدم در رو نیمه باز رها کرده.
دستی به بسته کشیدم و با زاری لب زدم.
- این همه!
چشمهام رو بستم و سرم رو به پشتی صندلیم تکیه دادم.
- وای نه.
- همه چی رو به راهه؟
با دیدن اسمائیل و مازیار که دم در بودن، شوکه شدم و سریع بلند شدم.
- سلام.
جوابم رو دادن و اسمائیل دوباره پرسید.
- حالتون خوبه؟
انگشتهام رو از کنار گونهم داخل مقنعهم فرو کردم تا اگه مویی بیرون بود، داخل بره. زبون روی لبهام کشیدم و جواب دادم.
- ب... بله.
اسمائیل کمی نگاهم کرد و سپس سر تکون داد. رو به مازیار که با اخمی کمرنگ به من زل زده بود، زمزمه کرد.
- بریم.
قدمی برداشت که مازیار گفت:
- داداش تو برو، من با خانم نادری کمی کار دارم.
حرفش باعث اخم اسمائیل شد؛ اما مازیار با نگاهش بهش اطمینان داد. اسمائیل نگاه آخر رو به ما دو نفر انداخت و سپس از دیدرسم خارج شد. مازیار با همون دستهایی که توی جیبهای شلوارش بودن، وارد اتاقم شد و با پاش در رو بست. خیرگی نگاهش معذبم کرد پس سرم رو پایین انداختم.
بیهیچ حرفی فاصلهمون رو پر کرد و کنارم ایستاد.
- ببینمت.
گونههام سوخت. بخارها کمکم داشتن زیر پوست صورتم جمع میشدن.
- الینا؟
صدام زد، باز هم! چشمهام رو بستم. برای چی اینجوری میشدم؟ چرا گلوم خشک میشد؟ برای چی قلبم محکم میتپید؟ چنان تپش قلبم محکم میشد که انگار تازه زنده میشدم و معنای زنده بودن رو درک میکردم. شاید تمام اینها بهخاطر این بود که کسی جز اقوام من رو به اسم کوچیک اون هم خالی و بدون هیچ پیشوند و پسوندی صدا نزده بود. یا شاید هم... چون صدای خاصی داشت!
- الینا؟
سرش رو خم کرده بود. ناچاراً سرم رو بلند کردم و با خجالت نگاهش کردم که اخم کرد.
- حالت خوب نیست؟
دوباره نگاه گرفتم و لب زدم.
- خو... خوبم.
آرومتر لب زدم.
- مم... ممنون.
به میز تکیه داد و دستهاش رو روی لبهش گذاشت در حالی که سمتم کمی خم بود.
- والله خوبم شما دخترا صد معنی میده.
- من... واقعاً خوبم.
- بهم دروغ نگو... حاج خانما که دروغ نمیگن.
جمله آخرش رو با لحن شوخی گفته بود؛ ولی باعث نشد حال من تغییری کنه.
- نچ اَی بابا دوست دختر نداشتنم سختهها، کلاً دخترا برات بسته میمونن.
از حرفش ابروهام کمی بالا پرید. نگاهش کردم که جا خورد.
- وایسا ببینم.
نوشخند زد و ادامه داد.
- تو که مثل بقیه فکر نمیکنی من اهلش باشم؟
نگاهم رو که پایین انداختم، تکخند مبهوتی زد و گفت:
- باورم نمیشه... هی؟ من هیچ کی تو زندگیم نیست.
همچنان سرم پایین بود که گفت:
- حالا شهلا، شهین و اقدس که دیگه حساب نمیشن.
چشم تو چشمش شدم که با لبخندی کنترل شده گفت:
- به جان تو فقط به چشم خواهریه.
شیطنتش باعث شد نتونم جلوی کش رفتن لبهام رو بگیرم.
- آهان این شد! حالا بگو چته؟
در حالی که با دکمه مانتوم درگیر بودم، زمزمه کردم.
- چیزیم نیست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: