جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,546 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
منشی با یک بسته وارد شد. وای نه، من الآن حوصله بسته‌ها رو نداشتم.
منشی مجموعه رو روی میز گذاشت و گفت:
- جدید رسیده، یه سری توضیحاته که آقای رنجبر برای امروز لازمشون دارن پس تا آخر وقت کاریتون زمان دارین.
دست به تایپم خوب بود؛ اما اون لحظه انگار انگشت‌هام فلج شده بودن. چنان ماتم‌زده بودم که حتی متوجه نشدم کی رفت و وقتی به خودم اومدم که دیدم در رو نیمه باز رها کرده.
دستی به بسته کشیدم و با زاری لب زدم.
- این همه!
چشم‌هام رو بستم و سرم رو به پشتی صندلیم تکیه دادم.
- وای نه.
- همه چی رو به راهه؟
با دیدن اسمائیل و مازیار که دم در بودن، شوکه شدم و سریع بلند شدم.
- سلام.
جوابم رو دادن و اسمائیل دوباره پرسید.
- حالتون خوبه؟
انگشت‌هام رو از کنار گونه‌م داخل مقنعه‌م فرو کردم تا اگه مویی بیرون بود، داخل بره. زبون روی لب‌هام کشیدم و جواب دادم.
- ب... بله.
اسمائیل کمی نگاهم کرد و سپس سر تکون داد. رو به مازیار که با اخمی کم‌رنگ به من زل زده بود، زمزمه کرد.
- بریم.
قدمی برداشت که مازیار گفت:
- داداش تو برو، من با خانم نادری کمی کار دارم.
حرفش باعث اخم اسمائیل شد؛ اما مازیار با نگاهش بهش اطمینان داد. اسمائیل نگاه آخر رو به ما دو نفر انداخت و سپس از دیدرسم خارج شد. مازیار با همون دست‌هایی که توی جیب‌های شلوارش بودن، وارد اتاقم شد و با پاش در رو بست. خیرگی نگاهش معذبم کرد پس سرم رو پایین انداختم.
بی‌هیچ حرفی فاصله‌مون رو پر کرد و کنارم ایستاد.
- ببینمت.
گونه‌هام سوخت. بخارها کم‌کم داشتن زیر پوست صورتم جمع می‌شدن.
- الینا؟
صدام زد، باز هم! چشم‌هام رو بستم. برای چی این‌جوری می‌شدم؟ چرا گلوم خشک میشد؟ برای چی قلبم محکم می‌تپید؟ چنان تپش قلبم محکم میشد که انگار تازه زنده می‌شدم و معنای زنده بودن رو درک می‌کردم. شاید تمام این‌ها به‌خاطر این بود که کسی جز اقوام من رو به اسم کوچیک اون هم خالی و بدون هیچ پیشوند و پسوندی صدا نزده بود. یا شاید هم... چون صدای خاصی داشت!
- الینا؟
سرش رو خم کرده بود. ناچاراً سرم رو بلند کردم و با خجالت نگاهش کردم که اخم کرد.
- حالت خوب نیست؟
دوباره نگاه گرفتم و لب زدم.
- خو... خوبم.
آروم‌تر لب زدم.
- مم... ممنون.
به میز تکیه داد و دست‌هاش رو روی لبه‌ش گذاشت در حالی که سمتم کمی خم بود.
- والله خوبم شما دخترا صد معنی میده.
- من... واقعاً خوبم.
- بهم دروغ نگو... حاج خانما که دروغ نمیگن.
جمله آخرش رو با لحن شوخی گفته بود؛ ولی باعث نشد حال من تغییری کنه.
- نچ اَی بابا دوست دختر نداشتنم سخته‌ها، کلاً دخترا برات بسته می‌مونن.
از حرفش ابروهام کمی بالا پرید. نگاهش کردم که جا خورد.
- وایسا ببینم.
نوش‌خند زد و ادامه داد.
- تو که مثل بقیه فکر نمی‌کنی من اهلش باشم؟
نگاهم رو که پایین انداختم، تک‌خند مبهوتی زد و گفت:
- باورم نمیشه... هی؟ من هیچ کی تو زندگیم نیست.
همچنان سرم پایین بود که گفت:
- حالا شهلا، شهین و اقدس که دیگه حساب نمیشن.
چشم تو چشمش شدم که با لبخندی کنترل شده گفت:
- به جان تو فقط به چشم خواهریه.
شیطنتش باعث شد نتونم جلوی کش رفتن لب‌هام رو بگیرم.
- آهان این شد! حالا بگو چته؟
در حالی که با دکمه مانتوم درگیر بودم، زمزمه کردم.
- چیزیم نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- نچ ای بابا... صد رحمت به ما مردا. اگه رو فرم نباشیم یه اخم داریم که همه چیو لو بده، رو فرم باشیم که رو فرمیم؛ ولی شما دخترا چی؟ همیشه چند گزینه جلو ما بدبخت بیچاره‌ها هست.
با تعجب و کنجکاوی نگاهش کردم. ادامه داد.
- گزینه اول، الینا اخم دارد چون ناراحت است؟ گزینه دوم، الینا اخم دارد چون دوست دارد؟ گزینه سوم، الینا اخم دارد چون خوشحال است؟ الینا اخم دارد چون دوست‌پسرش به او شب‌بخیر نگفته است!
لب‌هام رو توی دهنم بردم؛ اما باز هم لب‌هام کش اومدن. چشم‌هاش رو دیدم که با شیطنت نگاهم کردن. گفت:
- حالا تو بگو، الینا واسه چی اخم داره؟ جواب کدوم گزینه‌ست؟ البته معلومه که گزینه آخر حذفه... والله حاج خانما اهلش نیستن.
با پایان حرفش لبخند زد، من هم لبخند کم‌رنگی زدم و سرم رو پایین انداختم. نفسی گرفتم و با کشیدن آه غلیظی زمزمه کردم.
- چون ناراحتم.
- آهان! حالا واسه چی ناراحتی؟
با تردید نگاهش کردم. در نهایت رو به زمین گفتم:
- نمی‌خوام درگیرتون کنم.
- نچ اصلاً، کنجکاوم کردی باید بگی.
- من که چیزی نگفتم، شما اصرار داشتین.
- من...؟! تهمت نزن.
چنان لحنش جدی بود که با تعجب سر بلند کردم که با دیدن چشم‌های گرد شده‌م لبش کج شد. نگاهش چنان عمیق و گرم بود که نمی‌تونستم جز چند ثانیه بیشتر طاقت بیارم.
صندلیم رو کشید و گفت:
- حالا بشین و تعریف کن.
وقتی تردیدم رو دید، گفت:
- یالله.
معذب بودم که من نشسته باشم و اون در اون فاصله کم ایستاده پس لب زدم.
- لطفاً... بریم اون‌جا.
و به صندلی‌های نزدیک میزم اشاره کردم.
- اوکی... پس اول خانوما.
و چشمکی زد.
وقتی روی صندلی‌ مقابل هم نشستیم، آهی کشیدم. حین این‌که انگشت‌هام با هم درگیر بودن و نگاهم به اون‌ها بود، گفتم:
- خب در رابطه با دوستمه.
چشم تو چشمش شدم و ادامه دادم.
- قراره به زور ازدواج کنه.
از حرفم ابروهاش بالا پرید سپس اخم کرد و پرسید.
- چرا؟
- خب... اِ... .
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. منتظر بود. لب زدم.
- قضیه‌ش طولانیه.
و نگاهم غیرمستقیم بهش فهموند که توان تعریف کردنش رو ندارم برای همین سوال دیگه‌ای پرسید.
- اون نمی‌تونه نه بگه؟
سرم رو تکون دادم که گفت:
- چرا؟
- چون خودش رو مدیون می‌دونه.
دوباره ابروهاش بالا پرید.
- ها؟
- خب این‌جوری بگم که... .
زبون روی لب‌هام کشیدم و به این فکر کردم که داره با سوال‌هاش ریزریز ماجرا رو از زیر زبونم می‌کشه، با این وجود همون‌طور زمزمه‌وار ادامه دادم.
- داییش سرپرستشه و پسرش از اون خواستگاری کرده.
به لب بالاییم گاز زدم و نگاهش کردم.
- اوم اونم میگه که واسه جبران لطف‌های داییش... می‌خواد جواب مثبت بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
مازیار از شدت حیرت ابروهاش بالا رفته و دهنش باز شده بود. وقتی به خودش اومد، پوزخند زد.
- چی؟ این الآن... هه خیلی مسخره‌ست.
آهی کشیدم و به میز چوبی که بینمون قرار داشت، چشم دوختم.
- داییش چه‌طور به خودش اجازه میده که همچین توقعی داشته باشه؟
وقتی زیر چشمی نگاهش کردم، متوجه شدم که موضوع برخلاف حدسم اون رو حسابی خشمگین کرده چون اخم غلیظی داشت. به صندلی تکیه داد و رو به پنجره ادامه داد.
- هر چه‌قدرم لطف کرده باشه این دیگه خیلیه.
زمزمه کردم.
- البته داییش مجبورش نکرده، حتی بهش فرصت فکر کردنم داده.
مازیار دوباره پوزخند زد.
- پس به این نتیجه می‌رسیم که دوست تو خیلی احمقه.
با حیرت نگاهش کردم. چه بی‌پروا نظرش رو داد!
ادامه داد.
- اگه دایی دوستت عاقل باشه می‌فهمه که نباید توقع داشته باشه.
بهش نمی‌اومد که این‌طوری با جدیت در مورد مسئله‌ای که بهش مربوط نمیشه نظر بده و حتی حرص بخوره! هر روز که می‌گذشت بیشتر می‌شناختمش، انگار لایه‌لایه بود و با مرور زمان من به عمق این مرد نزدیک می‌شدم که هر بار با کنار رفتن یک لایه متعجب و غافلگیر می‌شدم.
- حالا از هپروت بیا بیرون، به هر حال اگه دوستت عاقل باشه بهترین تصمیم رو می‌گیره. تو هم لازم نیست غصه بخوری، دیگه به ته‌دیگش رسیدی یه‌کم واسه بقیه بذار.
دوباره همون مازیار همیشگی شده بود. آهی کشیدم که گفت:
- نرو تو خودت.
- ... .
- خوشگل؟
گیج نگاهش کردم که لبخند زد و گفت:
- می‌دونم دوستته؛ اما زندگی هم همیشه بر وفق مراد نیست دیگه، گاهیم بر وفق مادر فولاد زرهه.
چشمکی زد و ادامه داد.
- در ضمن هر کسی مسئول زندگی خودشه پس تو زندگی خودت رو بچسب.
بلند شد و گفت:
- دیگه نمی‌خوام مترجممون رو این ریختی ببینم، مفهومه؟
به آرومی ایستادم که گفت:
- نشنیدم.
سر بلند کردم و نگاهش کردم که در جواب سوال چشم‌هام با لبخند گفت:
- که بگی چشم.
من هم لبخندی زدم و با سری افتاده زمزمه کردم.
- چشم.
- آفرین، این شد... من دیگه میرم که اسمال حسابی عصبی شده.
با برداشتن چند قدم به در رسید. دستگیره‌ش رو کشید و خواست در رو باز کنه، سریع گفتم:
- آقا مازیار؟
سمتم چرخید. سرم رو پایین انداختم. کمی درنگ کردم و سپس با چشم در چشم شدنش با خجالت لب زدم.
- ممنونم... هم بابت امروز و هم... بابت اون... جلسه.
لبش کج شد. این پسر چه‌قدر خوش‌خنده بود. چشمک زد و گفت:
- یه مترجم که بیشتر نداریم.
رفت و در رو بست.
به همین سادگی
به همین زیبایی
همین بعضی‌ها
برات بعضی از لحظات رو رقم می‌زنن
که در بعضی از صفحات حافظه‌ات
خاطرات مثل بعضی از بهارها خوش‌رنگ به یادگار می‌مونن.
که عطرشون همون بعضی‌ها رو برات زنده می‌کنن.
که بعضی از روزهای تلخت رو شیرین می‌کنن.
همین بعضی‌ها عجیب بعضی از وقت‌ها تو رو به زندگی برمی‌گردونن.
همین بعضی‌هایی که گاهی چند ثانیه خوشبختی رو با سخاوت به تو می‌بخشن.
همین بعضی‌هایی که روزی گمون نمی‌کردی!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چون می‌دونستم دخترها به در شوخی می‌زنن قصد نداشتم از مازیار براشون حرفی بزنم؛ ولی دیگه نمی‌تونستم سکوت کنم. حرف‌ها و کلمات روی دلم سنگینی می‌کردن و زبونم شیب برداشته بود تا هر چی حرف هست به بیرون از دهنم پرت کنه.
بعد از تعویض لباس‌هام، موهام رو باز کردم. هنوز هم جریان الکتریسیته موهام رو جذب صورتم کرده بود به همین خاطر دوباره شونه زدم و بستمشون.
در اتاق رو باز کردم و نگاه سرسرکی‌ای به دخترها انداختم. غزل جلوی تلوزیون دراز کشیده بود و در حالی که قوزک پاش روی زانوی خم شده‌ش قرار داشت، از داخل ظرف تخمه که روی شکمش بود، تخمه می‌شکست. سوسن و حنا تکیه داده به پشتی سرگرم اینستای سوسن بودن و طیبه در حال رسیدگی به شام بود. ویدا که... با چشم‌های بسته زیر اپن دراز کشیده بود؛ ولی از اون‌جا که اخیراً کم خواب شده بود شک داشتم خوابیده باشه.
نمی‌تونستم سکوت کنم. با ویدا که نمیشد صحبت کرد، به کل گوشه‌گیر و منزوی شده بود، باقی دخترها هم دست کمی از اون نداشتن؛ ولی شک نداشتم اگه ماجرام رو بفهمن مسخره‌بازی‌هاشون شروع میشه. تنها یک نفر بود که میشد بهش اعتماد کرد. به غزل نگاه کردم. اون کمتر از بقیه درگیر داستان‌های دختر، پسری میشد پس می‌تونستم گوش‌هاش رو برای چند دقیقه‌ای قرض بگیرم.
از اتاق فاصله گرفتم و به طرفش که سمت چپم دراز کشیده بود، رفتم. کنارش نشستم و زمزمه کردم.
- وقت داری حرف بزنیم؟
بدون این‌که نگاهم کنه، حین شکستن تخمه‌ش سر تکون داد. بیشتر حواسش به سریال بود، با این حال قصد عقب‌نشینی نداشتم. نگاه کوتاهی به بقیه انداختم. مشغول خودشون بودن؛ ولی برای احتیاط بیشتر چند شماره‌ای صدای تلوزیون رو بیشتر کردم که غزل نگاهم کرد. رو بهش زمزمه کردم.
- در مورد مازیاره.
اخم کرد. با درنگی که کرد ظرف تخمه رو که روی یک پیش‌دستی بود، از روی شکمش برداشت و روی زمین گذاشت سپس با تکیه به دست‌هاش نشست و چهارزانو زد.
زبون روی لب‌هام کشیدم و گفتم:
- خب اون... فکر می‌کنم قصد داره بهم نزدیک بشه... اوم مثلاً چند روزه هی برام قهوه میاره.
ابروهاش بالا رفت. ناگهان... !
- بادا بادا مبارک (بلندتر) بادا!
از صدای بلندش خشکم زد. با دهن باز و نگاه ماتم‌زده خیره‌ش موندم که ناگهان... !
پهلوم سوراخ شد. صدای سوسن از پشت سرم بلند شد.
- حالا ما شدیم غریبه؟
مثل یک مجسمه ماتم‌زده به افق زل زده بودم.
حتی متوجه نشدم اون‌ها کی فال‌گوش ایستادن! احتمالاً وقتی صدای تلوزیون رو بیشتر کردم شک کردن.
بعد از خوردن شام دیدم ویدا در حال شستن ظرف‌هاست. به آشپزخونه رفتم و بهش که مقابل سینک ایستاده بود، نزدیک شدم.
- داری چی کار می‌کنی؟ من ظرف‌ها رو می‌شورم، تو برو.
بدون این‌که نگاهم کنه، حین آب‌کشی کاسه لب زد.
- نچ نمی‌خواد.
زبون روی لب‌هام کشیدم. نمی‌خواستم با نگاهم بهش بفهمونم که ترحم‌برانگیز شده؛ اما واقعاً دلم به حالش می‌سوخت. دستم رو روی بازوش گذاشتم و گفتم:
- غصه نخور ویدا، خدا بزرگه، هنوز چیزی معلوم نشده که.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
یک لبخند کج زد که اگه نمیزد سنگین‌تر بود و با همون نگاه میخ شده به آب سرش رو تکون داد. آهی کشیدم و خواستم حرفی بزنم که به گوشیش پیامی ارسال شد.
- من میرم میارم برات.
و سمت اپن رفتم. گوشیش رو برداشتم که گفت:
- کیه؟
- نوشتی عزیز.
- عزیز جونه پس.
دست‌هاش رو با پیشبند خشک کرد و با همون نگاه سرد و بی‌روح گفت:
- بدش.
گوشی رو بهش دادم و اون پیام رو باز کرد؛ اما با خوندنش پلکش پرید. گوشیش رو که خاموش کرد، تندتند پلک زد؛ ولی چشم‌هاش پر شدن و نتونست بیشتر از این جلوی بغضش رو بگیره.
- چی شده؟
آه لرزونی کشید و گفت:
- می‌خوان... بیان دنبالم... فردا!
با دهن باز نفس می‌کشید انگار اکسیژن کم داشت. در حالی که نگاه آبکیش به سقف بود، اول ناله‌های بی‌صدا کرد مثل نفس‌های محکم و شکسته و بعد هق‌هقش بلند شد.
دخترها متوجه‌مون شدن و غزل سریع‌تر خودش رو به آشپزخونه رسوند.
- چی شده؟
ویدا روی زانوهاش افتاد و ما به هول و ولا افتادیم. بغضم‌ گرفت. اون رو در آغوشم گرفتم و هم‌پاش اشک ریختم، البته دخترها هم دورمون حلقه زدن و بی‌صدا گریه کردن. عزای دل ویدا عزای روح ما بود. درد اون درد ما بود.
نزدیک پنج دقیقه اشک ریختیم. حرفی نزدیم، فقط اشک ریختیم. ویدا با سکسکه سر بلند کرد. صورتش سرخ و چشم‌های عسلی رنگش تر بود.
- ب... بچه‌ها؟
سوسن با گریه گفت:
- جانم؟
ویدا دماغش رو بالا کشید. با استیصال دوباره به سقف نگاه کرد تا مانع ریزش اشک‌هاش بشه؛ اما با ناامیدی چشم بست. چشم‌هاش فقط پر و خالی می‌شدن. پر، پر، خالی. پر، پر، خالی. طاقت نیاورد و دهن‌بسته دوباره هق‌هق کرد. حنا با بغضی که صداش رو له کرده بود، گفت:
- خودتو نابود کردی ویدا.
ویدا؛ اما گفت:
- میشه... میشه امشب همه کنار هم... توی هال بخوابیم؟
چنان مظلومانه درخواست کرد که دلم سوراخ‌سوراخ شد.
ضجه زد.
- دیگه نمی‌تونم داشته باشمتون!
سوسن اخم کرد و اون رو از تو آغوش من کشید و بازوهای لاغرش رو دورش حلقه کرد.
- اون غلط کرده، بی‌جا کرده نذاره بیای. مگه شهر هرته دیوونه؟
صداش بغض داشت و می‌لرزید، انگار از گفته خودش مطمئن نبود.
ویدا همون‌طور که سرش روی سی*ن*ه‌ش بود، لب زد.
- من می‌شناسمش، دیوانه‌ست، وحشیه.
چشم‌هاش رو بست و با هق‌هق گفت:
- جوونیم رو حروم می‌کنه.
انگار با حرفی که زد فشار زیادی واردش شد که گره اخمش شل شد و به نفس‌نفس افتاد. با وحشت به سی*ن*ه‌ش نگاه کردم که داشت بالا و پایین می‌رفت. سوسن به اون که چشم بسته بود و پریشون می‌نمود، آروم سیلی زد.
- ویدا؟ ویدا؟
به یک‌باره سر ویدا شل شد که به جیغ‌جیغ افتادیم. حنا جیغ زد.
- وای خدا!
سوسن سعی داشت با سیلی‌هاش و تکون دادن ویدا، ویدا رو هشیار کنه؛ اما بی‌فایده بود. طیبه جیغ زد.
- باید زنگ بزنیم اورژانس.
میون سر و صداهامون غزل داد زد.
- اون فقط از حال رفته، خفه شین.
خونه غرق در سکوتی شد که نفس‌های غزل اون رو می‌شکست. غزل با نفس‌نفس گفت:
- یه آب قند درست کنین احمقا.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
رسماً از خونه فرار کرده بودم. چون دانشگاه نمی‌رفتیم ساعت ده درست بعد از این‌که دایی و مادربزرگ ویدا اومدن و ویدا با اکراه ترکمون کرد، خونه رو به قصد شرکت ترک کردم. تحمل اون فضای خفه رو نداشتم.
داخل تاکسی بودم و از شیشه طرف خودم به آسمون زل زده بودم، آسمونی که صاف و آفتابی بود. اواخر اسفند بودیم و هوا ملایم شده بود، دیگه خبری از بادهای طوفانی و سرد نبود. خیلی وقت بود که برفی نباریده بود، حتی چند درختی شکوفه زده بودن.
بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم و سمت ورودی شرکت رفتم. چنان غرق خودم و افکارم که همه بوی ویدا رو می‌دادن، بودم که وقتی از آسانسور خارج شدم مستقیم سمت اتاقم رفتم، حتی به منشی در حد یک سر تکون دادن هم سلام نکردم چون به کل اون رو از خاطر برده بودم.
در رو بستم و نگاهی به دور و اطراف انداختم. آفتاب از پنجره که سمت راست اتاق قرار داشت، اطراف رو روشن نگه داشته بود. آفتاب روی چند صندلی نشسته بود که حتم می‌دادم گرمشون کرده. شاید اگه اون‌جا می‌نشستم خوابم می‌گرفت، چیزی که به شدت بهش نیاز داشتم. دیشب هیچ کدوممون نتونستیم بخوابیم و در حالی که توی سالن رخت‌ها رو پهن کرده بودیم، توی تاریکی هم‌پای ویدا گریه کردیم و حسرت خوردیم، حسرت برای آینده‌ ویدایی که قطعاً تباه بود.
آهی کشیدم و به طرف میزم رفتم. کیفم رو روش گذاشتم و سپس با دور زدن میز روی صندلی نشستم.
من عاشق کار کردن بودم، عاشق تایپ کردن، عاشق یادگیری زبان و به کار بردنش؛ اما الآن هیچ حسی جز پوچی و خلاء نداشتم. دلم می‌خواست بی‌کار باشم و در عین حال چنان سرم شلوغ باشه که متوجه گذر زمان نشم.
به اسمائیل نگفته بودم که صبح زودتر میام برای همین کسی به اتاقم نیومده بود، انگار اصلاً حضور نداشتم.
سرم روی میز بود در حالی که دست‌هام آویزون بودن. لپم خنکی میز رو حس می‌کرد؛ اما کم‌کم پوستم با میز هم دما شد. نزدیک یک ساعت با بی‌کاری وقت گذروندم که دیگه خسته شدم و تصمیم گرفتم دست به کار بشم حتی اگه انگشت‌هام آماده نبودن و حس نداشتن. بایستی به نحوی ذهنم رو خالی و سبک می‌کردم و الا افسردگی می‌گرفتم.
با کسلی لپ‌تاپ رو روشن کردم. آهی کشیدم و مشغول شدم؛ اما چه سرگرم شدنی؟ تموم فکرم پی ویدا بود.
دست از کار کشیدم و به ساعت مچیم نگاه کردم. از رفتنش چند ساعت گذشته بود. به روستاشون رسیده؟ پسرداییش رو دیده؟ با هم حرف زدن؟ چه احساسی داره؟
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سرم رو تکون دادم. داشتم از زیادی افکار تیره‌م دیوونه می‌شدم پس دوباره مشغول تایپ کردن شدم.
ظهر شده بود؛ اما هیچ میل و اشتهایی برای خوردن نداشتم فقط... عجیب دلتنگ یک قهوه مخصوص بودم! چون می‌دونستم طعم بی‌نظیرش من رو برای چند دقیقه سرگرم نگه می‌داره.
لپ‌تاپ رو خاموش کردم. چند ساعت کار کردن چشم‌هام رو سوزونده بود. با انگشت‌هام چشم‌هام رو ماساژ دادم و تکیه به صندلی نرمم دادم تا کمی استراحت کنم. توی خودم بودم که ناگهان در اتاقم بدون اجازه باز شد. شوکه شدم و با حیرت چشم باز کردم تا ببینم چه کسی چنین بی‌ادبی‌ای کرده که با دیدن نگاه مبهوت مازیار متوجه شدم اون هم از دیدنم جا خورده. نگاهم سمت ماگ صورتی سر خورد. اون طرح لبخند قرمز رو نمی‌دیدم چون سمت دیگه ماگ طرفم بود. دوباره به چشم‌های مازیار نگاه کردم. به آرومی بلند شدم.
ابروهاش بالا رفت و گفت:
- توقع نداشتم اومده باشی.
اخم کرد.
- مگه... نیم ساعت دیگه وقت کاریت شروع نمیشه؟
فقط خیره نگاهش کردم؛ اما مغزم حرفش رو هضم کرد و نمی‌دونم چرا کام مغزم شیرین شد؟! انگار اون کلمات باب میلش بودن... توقع نداشتم که اون به زمان رفت و آمدم حساسیت به خرج بده!
نفس عمیقی کشیدم و به میز زل زدم.
- خب... بی‌کار بودم اومدم.
صدای قدم‌هاش رو به طرف خودم شنیدم. سر بلند کردم و نگاهش کردم. چرا حس می‌کردم که اون قهوه‌ای‌های توی چشم‌هاش هم به خوش‌طعمی اون قهوه توی ماگه؟ شاید هم خوش‌طعم‌تر!
ماگ رو روی میز گذاشت و گفت:
- دپرسی خانم مترجم.
در جوابش آهی کشیدم و به مقنعه‌م چشم دوختم. دوباره پرسید.
- بذار حدس بزنم... در مورد اون دوستته، درسته؟
سر تکون دادم و مظلومانه نگاهش کردم. زمزمه‌وار گفتم:
- بردنش.
صدام بغض داشت و وقتی خودم متوجه بغضم شدم، به شدت مشتاق شدم تا ببارم. دیگه برام اهمیت نداشت که جلوی اون می‌شکنم و برعکس! دلم‌ می‌خواست که آسیب‌پذیری خودم رو نشونش بدم تا دوباره من رو آروم کنه. آره، حرف زدن با مردی که خیال می‌کردم آبم باهاش تو یک جوب نمیره، آرومم می‌کرد.
- هی؟ دختر!
نیمچه قدمی نزدیک شد و دستش رو سمتم دراز کرد؛ ولی انگار متوجه حصار حریمم شد که منصرف شد.
- نچ... چی کار کنم حالت خوب شه؟
با سری افتاده با انگشت اشاره‌م نم زیر چشم‌هام رو گرفتم در حالی که گونه‌هام خیس بود. زمزمه کردم.
- ببخشید.
بغضم سنگین شد و ادامه دادم.
- نمی‌خواستم نگرانتون کنم.
نفسش رو رها کرد. درمونده می‌نمود، انگار نمی‌دونست چه‌جوری یک دختر رو باید آروم کنه. اون چنان امروزی می‌نمود که سخت بود کسی باور کنه با دخترها ارتباط زیادی نداره. اگه بحث قضاوت کردن بود قطعاً رتبه یک رو در دختربازی کسب می‌کرد و این در حالی بود که اون اصلاً نمی‌دونست چه‌طوری با من رفتار کنه تا حالم خوب بشه بنابراین تنها یک راهکار داشت.
- پاشو بریم بیرون.
سر به نفی تکون دادم؛ اما توجه‌ش باعث شد که هق‌هقم بلند بشه. فوراً پشت دستم رو جلوی دهنم گرفتم. همچنان سرم پایین بود و غبار اشک اجازه نمی‌داد درست لبه میز رو ببینم.
- یعنی چی نه؟ هنوز که وقت کاریت شروع نشده، اسمالم خواست گیر بده من جوابش رو میدم. بیا بریم... نگاش کن داره خودشو نابود می‌کنه.
ندیده هم اخمش رو حس می‌کردم.
- الینا!
لحن اخطارآمیزش باعث شد که خودم رو جمع و جور کنم. اشک‌هام رو پاک کردم و با سری افتاده همراهش سمت در رفتم.
وقتی به ماشینش رسیدیم در جلو رو برام باز کرد. چنان عبوس شده بود که نتونستم مخالفتی بکنم و با اکراه نشستم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
حتی موقع برگشت به خونه اسمائیل متوجه تغییر حالتم شد؛ ولی دخالت نکرد، البته که خیلی بهتر از چند ساعت قبل بودم. شوخی‌های مازیار حالم رو بهتر کرده بود. وقتی رسیدیم و پیاده شدم، سوسن حاضر و آماده از ساختمون خارج شد. شک نداشتم که اون همه چی رو برای اسمائیل تعریف می‌کنه.
از پله‌ها بالا رفتم. خونه در یک سکوت تلخ غرق بود. وقتی در رو باز کردم، با دیدن دخترها که ساکت و غم‌زده به نحوی خودشون رو مشغول کرده بودن، نفسم گرفت. حتی جواب سلامم رو آروم‌تر از خودم دادن. خونه با این‌که با چراغ‌های سالن روشن بود؛ ولی انگار چراغ‌ها تاریکی رو پخش می‌کردن. در عین روشنایی همه جا تاریک بود، مثل یک غروب دلگیر.
سوسن شام رو بیرون موند. بعد از شام من توی سالن کنار بخاری خاموش مشغول رسیدگی به درس‌هام بودم. چند روزی میشد که لای کتاب‌ها رو باز نکرده بودم. غزل توی اتاق مشغول جمع کردن لباس‌‌های زمستونیش بود. حنا خوابیده بود و طیبه دستشویی رفته بود. به شدت جای‌خالی ویدا توی چشم بود؛ اما سرسختانه تلاش می‌کردم که خودم رو درگیر کتاب‌هام نگه دارم.
صدای قدم‌هایی از سمت پله‌ها توجه‌م رو جلب کرد. چندی بعد سوسن در رو باز کرد؛ اما اون هم مثل من بعد از ورودش شوکه شد.
شرایطمون مثل آب بود. چنان هم‌دمای آب شده بودیم که باید ک.س دیگه‌ای دست به آب میزد تا متوجه میشد. سوسن هم وقتی از این کوره خارج شده بود، با ورود دوباره‌ش بود که متوجه شد چه‌قدر آب داغه!
مات و مبهوت به من نگاه کرد و گفت:
- این چه وضعیه؟
شونه‌هام رو تکون دادم. اخم کرد و از در فاصله گرفت.
- بچه‌ها؟
سمت حنا رفت و به بالش زیر سرش کوبید.
- هوی حنا؟ الآن چه وقت خوابه؟ بیدار شو، بیدار شو نباید با غصه بخوابی.
دو بار محکم دست‌هاش رو به‌هم زد و گفت:
- شما معلوم هست چتون شده؟
حنا با خواب‌آلودگی و اخم نق زد.
- سوسن ساکت.
طیبه از دستشویی خارج شد و هم‌زمان با خشک کردن دست‌هاش با سی*ن*ه لباسش، گفت:
- بلندگو قورت دادی؟
سوسن بی‌توجه بهش خطاب به حنا گفت:
- بیدار شو بهت میگم.
- نچ ولمون کن.
و چرخید و به شکم خوابید.
طیبه گفت:
- شما با زیدت رفتی ددر دودور، حقم داری.
سوسن کیف دستی مشکیش رو که سنگین هم بود، روی کمر حنا پرت کرد که داد حنا هوا رفت.
- سوسن! بمیری الهی.
غزل هم به سالن برگشته بود. سوسن بی‌توجه به حنا دست‌هاش رو به کمرش زد و گفت:
- مگه ویدا خدای نکرده مرده که عزا گرفتین؟
غزل پوزخندی زد و کنارم مقابل بخاری نشست.
- ولی قرار نیست زندگی هم بکنه.
سوسن در جوابش گفت:
- روانیا ما خیر سرمون رفیقاشیم، باید حالشو خوب نگه داریم. اصلاً ببینم کسی بهش زنگ زده لااقل بفهمه به سلامت رسیده یا نه؟
برای چند لحظه سکوت عمق گرفت. سوسن سرش رو با تاسف تکون داد که حنا گفت:
- اصلاً خودت چی؟ بهش زنگ زدی؟
- نه؛ ولی الآن می‌خوام زنگ بزنم. دخترا وای به حالتون اشک و ناله راه بندازین، باید از پشت گوشی هم که شده حالش رو عوض کنیم، افتاد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
حنا نفسش رو پر فشار از دهنش خارج کرد و بلند شد. دستی به موهای پرپشتش کشید سپس با همون چشم‌های خواب‌آلود چهار دست و پا سمتمون اومد. موهای بلند حناییش روی فرش کشیده میشد.
سوسن و طیبه هم نشستن. سوسن شماره ویدا رو گرفت. چند ثانیه شد که حنا گفت:
- پس چرا برنمی‌داره؟
طیبه هین کشید و گفت:
- نکنه گوشیش رو گرفته!
غزل زیر لب غرید.
- از خشتک دارش می‌زنم اون بی شرف رو. جرئت داره این کارو بکنه.
سوسن چهره درهم کشید و گفت:
- هیس! جناییش نکنین بابا.
حنا گفت:
- پس چرا برنمی‌دا... .
- الو؟
صدای گرفته ویدا ساکتمون کرد. صداش چنان گرفته و لرزون بود که هر لحظه ممکن بود بغضش بترکه. می‌تونستم چشم‌های سرخ از گریه‌ش رو تصور کنم. یعنی خونواده‌ش متوجه نبودن اون علاقه‌ای به کوروش نداره؟
سوسن با تردید لب زد.
- حالت خوبه؟
صدای هق‌هق آروم ویدا توجه‌مون رو جلب کرد. قیافه نیمه سرسخت سوسن ذوب شد و نالید.
- ویدا!
خودش زودتر از ما بغضش گرفت. ویدا با صدایی تو دماغی زمزمه کرد.
- قراره عقد کنیم... نوروز.
و دوباره هق‌هق آرومش دلمون رو سوراخ‌سوراخ کرد. با ماتم به همدیگه نگاه کردیم. غزل که چشم‌هاش پر شده بود فوراً بلند شد و سمت آشپزخونه رفت. اون رو دیدم که شیر آب رو باز کرد و با یک دست به صورتش آب پاشید؛ اما من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و قطره درشت اشکم در سکوت روی گونه‌م افتاد بدون این‌که زیر چشمم خیس بشه.
***
نگاه از پنجره گرفتم و به غزل که کنارم ایستاده بود، چشم دوختم. مات و خشک‌زده از پنجره به آسمون سفید زل زده بود. کم‌کم ابروهاش بالا رفت. نیشخند زد و زمزمه کرد.
- شوخیش گرفته؟
اما سه ثانیه بعد نیشخندش گم شد و دوباره صورتش ماتم‌ گرفت. بدون این‌که جهت نگاهش رو عوض کنه، لب زد.
- یه ساعت طول کشید بشورمشون، چند ساعت زمان برد تا خشک بشن، یه ساعت جمعشون کردم، سه ساعت اون کمد رو که شتر توش گم میشد مرتب کردم و حالا... هه داره برف میاد؟!
نفسش رو مثل بازنده‌هایی که مبهوت و شوکه بودن، از دهنش خارج کرد. شوکه بود، از هوایی که ناگهان عوض شد. از دیروز عصر بارون شروع به باریدن کرد و بعد از اون برف ریز بود که از ساعت شش صبح شروع شد. اخبار هشدار داده بود که جاده‌ها لغزنده شده از این رو شرکت هم تعطیل شده بود.
غزل دوباره نیشخند زد. در این مدت حتی یک بار هم پلک نزده بود، مثل یک مجسمه ایستاده بود.
- به نظرم بهتره که برم دوباره برشون گردونم به کمد.
و یک نیشخند دیگه. بدون این‌که نگاهم کنه، چرخید تا به اتاق بره و در همون حین ادامه داد.
- و الا می‌ترسم طوفان شه!
صداش رو با حرص بالا برد.
- حالا خوبه جوراب‌های زمستونیم رو جمع نکردم و الا عصر یخبندان شروع میشد.
سالن رو با قدم‌های بزرگش طی کرد و با خشم وارد اتاقش شد.
به نظر نمی‌رسید که این دما به این زودی‌ها بیشتر بشه برای همین دوباره بخاری رو روشن کردیم. هوا به شدت سرد شده بود و برف چنان زمین رو پوشونده بود که اگه چکمه نمی‌پوشیدیم به حتم پاهامون منجمد میشد، تقریباً تا نصف ساق پا برف بالا اومده بود. ظاهراً یک بهار زمستونی رو در پیش داشتیم، با این حال شرکت فقط همون یک روز تعطیل موند.
با لرز از پله‌های عریض شرکت بالا رفتم. چون ترس از لیز خوردن داشتم با احتیاط قدم برمی‌داشتم. به هر حال به کف چکمه‌هام اعتماد نداشتم. برف ریز دوباره شروع شده بود و سرما شدیدتر شده بود. پالتوی قهوه‌ای رنگم خیس شده بود؛ اما هنوز هم روش ذره‌ای برف به چشم‌ می‌خورد.
- ووی چه سرده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
موقع حرف زدن بخار سفید از دهنم خارج شد. توی تاکسی قندیل بسته بودم چون بخاری خراب بود و الآن فقط به یک چیز احتیاج داشتم اون هم... یک قهوه مخصوص بود! می‌دونستم که مازیار یک ترفند جدید زده، با این‌که حضور نداشت؛ اما اثری از خودش به جا می‌ذاشت. می‌دونستم که اون ماگ صورتی با اون لبخند قرمزش روی میز انتظارم رو می‌کشه و فقط همون قهوه می‌تونست گرمم کنه، نه حرارت شوفاژ. هیچ وسیله گرمایشی‌ای نمی‌تونست مثل اون قهوه عمل کنه.
از آسانسور که خارج شدم، متوجه شدم راهرو کمی گرم‌تره. حین رفتن به سمت اتاقم رو به خانم‌ منشی لب زدم.
- سلام.
اون هم با تکون دادن سرش جوابم رو داد. دستگیره در اتاقم رو کشیدم و وارد شدم که... .
اخم‌هام توهم رفت. یعنی چی؟
در رو بستم و سمت میز رفتم. پس... ماگ کو؟!
لب‌هام آویزون شدن. غم‌زده نشستم و کیفم رو روی میز گذاشتم. اخم‌هام دوباره توهم رفت. خشمگین شده بودم. نه از مازیار بلکه از دست خودم... انگار جدی‌جدی متوقع شده بودم.
- تقصیر من چیه؟ خب اون... .
ادامه ندادم؛ اما مغزم با تمسخر گفت:
- لوست کرده؟ یا عادتت داده؟
اخمم غلیظ‌تر شد و بلند شدم تا پالتوم رو دربیارم. خیلی گرمم شده بود.
دست خودم نبود که تا چند دقیقه اخم‌هام همچنان درهم بود. وقتی نیم ساعت گذشت دیگه نتونستم تحمل کنم. من قهوه می‌خواستم!
- اصلاً خودم درست می‌کنم.
و همین فکر باعث شد تصمیم بگیرم به آشپزخونه برم. کسی توی اون اتاق کوچیک حضور نداشت. حدس زدم ماگ‌ها توی کابینت‌های بالا باشن برای همین داخلشون رو جستجو کردم که ماگ خودم رو کنار دو ماگ سفید دیدم. پس از برداشتن ماگم دنبال قهوه رفتم. چند دقیقه زمان برد تا قهوه‌م آماده بشه؛ ولی... .
صورتم درهم رفت و زبون روی لب‌هام کشیدم.
- خیلی شیرین شده... نچ... پوف.
ماگ رو روی سنگ کابینت گذاشتم و تکیه‌م رو از کمر به سنگ دادم در حالی که دست‌هام لبه سنگ رو گرفته بودن، سنگی که با یک ورق سفید پوشیده شده بود.
فکرم پی مازیار رفت. چرا امروز خبری ازش نشده بود؟ برای چی... .
اخم کردم.
- چی؟ برای چی، چی؟
به خودم چشم‌غره رفتم و گفتم:
- خیلی بی‌حیا شدی‌ها، حواست باشه.
با اخم و تخم قهوه رو توی سینک خالی کردم و ماگ رو شستم. به هیچ عنوان نمی‌خواستم به دلیل اخمم فکر کنم یا به علت بدخلق شدنم یا به این‌‌که چرا... دلخور شده بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین