جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,532 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
همون‌طور که انگشت‌هام روی کلیدهای کیبورد کلت‌کلت صدا می‌دادن و نگاهم به صفحه لپ‌تاپ بود، با اخم غر زدم.
- اصلاً نمیشه بهش اعتماد کرد. حالا نه که واسه قهوه ناراحت باشم، نه، دلیلی نداره ناراحت باشم، مگه چی شده؟ اما اصلاً نمیشه روش حساب کرد. مثلاً رئیسه، حالا رئیسم که نباشه به هر حال یک چهارم شرکت سهمشه یا نه؟ یه‌دفعه غیبش می‌زنه، انگار نه انگار که... .
چشم‌هام رو بستم و انگشت‌هام ثابت موند. متوجه شدم که کنترلم رو از دست دادم. متوجه شدم که چیزی درست نیست. من دختر غرغرویی نبودم و حتی از غر زدن خوشم نمی‌اومد؛ اما حالا... چه اتفاقی برام افتاده بود؟ من چم شده بود؟
به صورتم دست کشیدم و هم‌زمان لب زدم.
- به خودت بیا الینا، به خودت بیا.
کف دست‌هام رو روی میز گذاشتم و شمرده‌شمرده به ذهن ناآرومم گفتم:
- به تو هیچ ربطی نداره که اون کجاست؟ چی کار می‌کنه؟ کی میاد؟ کی میره؟... هیچ ربطی نداره!
سرم رو به تأیید تکون دادم و با اراده قوی‌تری به کارم رسیدم؛ اما باز هم گه‌گاهی پیش می‌اومد که نیروی ذهنم به اراده‌م بچربه؛ ولی سریع با تکون دادن سرم خودم رو هشیار می‌کردم، انگار وقتی سرم رو تکون می‌دادم مغزم به چپ و راست سر می‌خورد و با برخورد به استخون‌های جمجمه‌م از منگی می‌پرید.
با گذشت چند روز کنجکاویم بیشتر شد. سختی این بود که نمی‌تونستم از اسمائیل بپرسم برای چی مازیار به شرکت نمیاد. این روزها کمی عصبی شده بودم. بدون این‌که بفهمم به فکر فرو می‌رفتم و وقتی به خودم می‌اومدم می‌دیدم که اخم دارم یا قیافه‌م از نگرانی آویزونه. حواسِ پرتم، من رو سوژه دخترها کرده بود. سوسن سر به سرم می‌ذاشت و می‌گفت: (بچه‌ها کی فکرش رو می‌کرد نفر بعدی الی باشه؟) و طیبه جواب می‌داد "ای دل غافل که الیَم پرید (حنا هم اون دو رو همراهی می‌کرد "از قدیمم گفتن از آن نترس که های و هوی دارد، از آن بترس که سر به توی دارد) و من هم می‌ترسیدم، آره، از خودم می‌ترسیدم، از ذهنی که بد فرم لجبازی می‌کرد، از افکاری که راهشون رو گم می‌کردن و وقتی پیداشون می‌کردم که می‌دیدم به دور یک شخص می‌چرخن، از دلی می‌ترسیدم که... بی‌قراری می‌کرد!
ساعت یازده شب بود. خونه خاموش و ساکت بود. دخترها همه خوابیده بودن؛ اما من زیر پتو به سقف زل زده بودم. وقتی به خودم اومدم دیدم دارم دستبند دور مچم رو نوازش می‌کنم. دستم رو بالا بردم و به دستبندم در اون تاریکی‌ای که نور چراغ خواب کم‌رنگش کرده بود، نگاه کردم. از تاریکی می‌ترسیدم به همین خاطر شب‌ها چراغ‌ خواب رو روشن نگه می‌داشتم. آه گاهی که ویدا خیلی اذیت میشد چشم‌بند می‌بست. الآن چه حالی داشت؟ آه دیگه‌ای کشیدم و به پهلوم چرخیدم. دوباره فکرم سمت مازیار رفت. برای این‌که دستبند رو نبینه و فکر اشتباه نکنه، ساق دست می‌پوشیدم تا دستبند رو مخفی نگه دارم؛ اما آیا... فکرش واقعاً اشتباه بود؟! الآن کجا بود؟ دوباره ایران رو ترک کرده بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با کلافگی چشم‌هام رو بستم. گاهی چنان ذهنت پر حرف میشد که دلت می‌خواست جمجمه‌ت رو بشکنی و اون مغز پر حرف رو توی مشتت له کنی تا مثل خامه از لای انگشت‌هات بیرون بزنه. بعضی وقت‌ها حتی سر درد می‌گرفتم. بهتر دیدم دیگه فکر کردن رو بس کنم و بخوابم با این‌که خوابم نمی‌‌اومد، مگه مغزم می‌ذاشت؟ اما سرسختانه چشم‌هام رو بسته نگه داشتم؛ ولی با صدای ارسال پیامکی دوباره چشم‌هام رو باز کردم. گوشی کنار بالشم قرار داشت، برداشتمش و روشنش کردم. پیامک از یک شماره ناشناس برام ارسال شده بود.
اخم کردم و با کنجکاوی رمز گوشیم رو باز کردم تا بتونم وارد پیام‌ها بشم. وقتی پیامک رو باز کردم، چشم‌هام گرد شد.
حلال... زاده؟!
"شرمنده، شرمنده، شرمنده. می‌دونم از دستم عصبانی میشی از این‌که بی‌اجازه شماره‌ت رو از پرونده‌ت کش رفتم؛ اما ناموساً دیگه دلم طاقت نداشت. ‌می‌خوام باهات حرف بزنم حتی اگه کنارم نباشی، حتی اگه الآن خواب باشی. دلتنگت شدم گوجه خانوم. شاید باورت نشه؛ اما حتی دلتنگ وظیفه‌مم شدم، بد عادتم کردی دختر، همش می‌خوام دربست در خدمتت باشم و یه قهوه مهمونت کنم؛ ولی حیف که این سرماخوردگی لعنتی اجازه نمیده. سر این سرمای یهویی منم افتادم"
به خودم اومدم. با تعجب سعی کردم آروم‌تر نفس بکشم؛ اما نمیشد. سی*ن*ه‌م بالا می‌رفت و پایین می‌اومد. نفس‌نفس داشتم. گونه‌هام می‌سوخت و بخار قصد داشت از صورتم بیرون بزنه. تپش قلبم چنان محکم شده بود که شک نداشتم تا چند دقیقه دیگه سی*ن*ه چپم رو سوراخ می‌کنه.
دستم رو روی قلبم گذاشتم. با بهت و حیرت و البته کمی وحشت زمزمه کردم.
- الینا... تو چت شده؟!
و چرا عصبانی نبودم از این‌که شماره‌م رو بی‌اجازه برداشته بود؟!
***
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
(ویدا)
با کشیده شدن دستگیره فوراً اشک‌هام رو پاک کردم. وقتی در باز شد نور راهرو وارد اتاقم شد و کمی چشم‌هام رو اذیت کرد.
- وا دختر، بیداری؟
دماغم رو بالا کشیدم. نمی‌خواستم حرفی بزنم چون از صدای گرفته‌م پی به گریه‌م می‌برد؛ ولی انگار شک کرد که چراغ اتاق رو روشن کرد. دیگه نتونستم پنهون‌کاری کنم؛ اما تا ممکن بود سرم رو پایین نگه داشتم.
- ویدا؟
صدای عزیز شکاک بود، انگار به من شک کرده بود. با اون هیکل تپلش نزدیکم شد و به آرومی روی زمین نشست. زانو درد داشت و سختش بود به راحتی بشینه. دستش رو روی بازوم گذاشت و گفت:
- ویدا؟ مادر؟
صدای نگرانش باعث شد سد مقاومتم رو بشکنم و با گذاشتن سرم روی سی*ن*ه‌ش هق‌هق کردم. سعی کرد سرم رو بلند کنه؛ ولی من دست‌هام رو دور کمر پهنش حلقه کردم و با چشم‌هایی بسته نالیدم.
- چیزی نیست عزیز، فقط دلتنگ مامان و بابا شدم.
بودم؟ خیلی! اگه اون‌ها بودن پشت داشتم، پشتم گرم بود، به راحتی می‌تونستم جواب نه بگم. نه که دایی برام کم گذاشته باشه، نه که برام پدری نکرده باشه؛ ولی خب... سخت بود. هر چه‌قدر هم کنار کسی باشی باز هم خونواده‌ت نمیشه. هیچ‌ک.س خونواده نمیشد و هیچ خونه‌ای جز خونه‌ت خونه نمیشد. حالا به شدت درک می‌کردم که این‌جا خونه کودکی‌هام نیست، خونه دایی جونمه، خونه... پدر شوهر آینده‌م! و این مزخرف‌ترین حسی بود که تا به الآن تجربه‌ش کرده بودم، یک حس چندش و لعنتی.
عزیز هم بغض کرد.
- می‌فهمم گلم، منم دلم عین چی داره واسه بچه‌م می‌سوزه؛ اما قسمته جان مادر، نمیشه با قسمت جنگید.
در آغوشش زار زدم و ناله کردم. نوازشم کرد و سعی کرد آرومم کنه؛ اما وقتی از درد اصلی من نمی‌دونست چه‌طوری می‌تونست این دل خون شده رو سرد کنه؟
وقتی نیم ساعت گذشت، تصمیم گرفتم بس کنم، لااقل جلوی اون بس کنم. طفلکی باید می‌خوابید. اون یک مادر بود که دخترش رو از دست داده بود و حالا در جشن نوه‌ش جای خالی دخترش رو بیشتر از هر زمان احساس می‌کرد، نباید روی دردهاش می‌‌نشستم.
دماغم رو بالا کشیدم و لب زدم.
- عزیز بهتر شدم، ممنون... دیگه شما هم برو بخواب.
- کجا برم مادر؟ نمی‌تونم ولت کنم.
آهی کشید و ادامه داد.
- منم همین‌جا می‌خوابم.
اشک‌هام رو پاک کردم. چشم‌هام پف کرده و باریک شده بود. این شب‌ها اون‌قدر یواشکی هق زده بودم که دیگه چشم‌هام داشت کور میشد. روزها که نمی‌تونستم وجودم رو از آه و ناله خالی کنم، هر چند که هر چه‌قدر گریه می‌کردم باز هم کافی نبود. دل من شده بود یک دریا، دریایی از خون؛ ولی چشم‌هام آب شور می‌ریخت، انگار دریاها رو اشتباه گرفته بود. دل من داشت تو خون خفه میشد و چشم‌هام فقط بلد بود اشک بریزه. من به خون باریدن نیاز داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
عزیز کنارم خوابید. برای این‌که دلش رو قرص کنم من هم کنارش دراز کشیدم؛ ولی وقتی خروپفش بلند شد و مطمئن شدم که خوابید، به آرومی نشستم. پتو رو تا بازوی عزیز بالا کشیدم و با احتیاط از روی تشک بلند شدم. می‌خواستم به حیاط برم. فقط شب‌ها از من بود، تنها شب‌ها می‌تونستم خود واقعیم رو نشون بدم، فقط شب‌ها مجبور نبودم لبخند زوری بزنم.
همین که ایستادم، چشمم به بسته‌های خرید افتاد. با انزجار دندون روی هم فشردم. خرید رفته بودیم! برای حلقه، برای لباس عقد، برای هزار کوفت و زهرمار، برای عروسی که عزا داشت دلش.
از اتاق خارج شدم. جز اتاق من اتاق محمدصدری و واحد هم توی راهرو بود، اتاق بقیه تو قسمت دیگه خونه قرار داشت. راهرو رو پشت سر گذاشتم و وارد هال شدم. سالن بزرگ بود و تمومش با فرش پوشیده شده بود. کسی نبود و اطراف تو تاریکی فرو رفته بود. وقتی وارد ایوان شدم، نسیم خنک بدنم رو لرزوند. اخبار خبر داده بود که تهران بارش برف سنگینی داشته؛ اما به روستا فقط یک باد خنک رسیده بود. کف پاهام از خنکی ایوان سرد شده بودن. چشم‌هام رو بستم و اجازه دادم نسیم خنکم کنه، شاید سرما به بخت سوخته‌م می‌رسید و دوایی میشد.
دمپایی‌هام رو پوشیدم و از پله‌های ایوان پایین رفتم. جز کف ایوان و پله‌ها زمین پوشیده از خاک بود چون بیشتر حیاط توسط درخت‌ها پر شده بود. تاریکی لابه‌لای درخت‌ها خزیده بود و حتی نور مهتاب و ستاره‌ها هم باعث نمیشد تاریکی کم‌رنگ بشه.
دست‌هام رو روی سی*ن*ه جمع کردم تا کمی گرمم بشه و سمت انتهای باغ رفتم؛ ولی در وسط باغ میون انبوهی از درخت ایستادم. سرم رو به عقب خم کردم و به آسمون پرستاره نگاه کردم. همیشه به خودم می‌بالیدم که یک روستاییم چون شهری‌ها امتیازهای بزرگ زیادی رو از دست دادن، مثل تماشای یک طلوع زیبا، یک غروب دل‌انگیز، شب‌های پرستاره؛ اما حالا... هیچ کدومشون جذبم نمی‌کرد، مثل گذشته به من حس زندگی نمی‌دادن. بارها تا طلوع بیدار می‌بودم و پرتوهای نور خورشید رو می‌دیدم که چه‌جوری از لابه‌لای ابرها سر می‌خورن پایین؛ ولی مثل سابق ذوق‌زده نمی‌شدم. ۲۲ سال هیچ کدومشون برام عادی نشدن؛ اما این چند روز..‌. همه چی معنای خودش رو از دست داده بود و من در یک خلاء بی‌پایان زندگی می‌کردم.
آه سوزناکی کشیدم که صدای خش‌خش قدم‌هایی توجه‌م رو جلب کرد. هنوز هم چند برگ پاییزی به چشم می‌خورد.
به عقب چرخیدم که با دیدن محمدصدری تعجب کردم.
- محمد!
کنارم ایستاد و به آسمون زل زد.
- تو هم خوابت نبرده؟... مثل من؟
من همچنان به نیم رخ این پسر سیزده ساله نگاه می‌کردم. از صدقه سری ژن پدریش قد بلندی داشت. نسبت به سنش بزرگ‌تر می‌نمود. باشگاه کشتی می‌رفت و بازوهای پری داشت. هیکلش هیچ شباهتی به بچه‌های سیزده ساله نداشت و بیشتر مناسب پسرهای شونزده، هیفده ساله بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
خیرگی نگاهم تسلیمش کرد و رخ به رخم شد. دهن بسته آهی کشید و تمام رخ سمتم چرخید. من یک سر و گردن ازش بلندتر بودم. قدیم گاهی اذیتش می‌کردم و می‌گفتم (داری به من می‌رسیا بچه، من تقریباً ده سال ازت بزرگ‌ترم) اما الآن هیچ‌کدوممون حال شوخی‌های گذشته رو نداشتیم. با تمام این‌ها اون همیشه با یک غرور خاص نگاهم می‌کرد مثل الآن.
- می‌دونم بابام رو دوست نداری.
از حرفش شوکه شدم و زود منکرش شدم.
- این چه حرفیه که داری می‌زنی؟
ولی لحن پر از تردیدم گویای همه چیز بود. پوزخند غمگینی زد و دوباره نیم رخ به من قرار گرفت و به آسمون چشم دوخت. ادامه داد.
- درست مثل من و نازی... اونم منو نمی‌خواد.
برخلاف رابطه‌م با کوروش با محمدصدری رابطه خیلی صمیمانه‌ای داشتم. از عشقش به دخترعمه‌ش نازی با خبر بودم، یعنی تنها من خبر داشتم. من و اون انیس و مونس هم بودیم، رازدار هم؛ ولی این اواخر سر این قضیه لعنتی گوشه‌گیر شده بودم و با اون هم زیاد حرف نمی‌زدم. تقریباً از همه فراری بودم و بقیه این رو پای شرم و حیام گذاشته بودن، با این‌که در این مدت نه کوروش رو دیده بودم و نه سروش رو.
- محمد!
با لبخند و چشم‌هایی که تو اون تاریکی برق میزد و شک نداشتم که برق اشکه، سمتم چرخید و گفت:
- ولی هر اتفاقی که بیوفته، چه زن بابام بشی چه نشی... هنوزم دوستیم نه؟
بغضم گرفت. در آغوشش گرفتم و گفتم:
- معلومه دیوانه، تو قهرمان منی، قراره شاهد مسابقه‌هات باشم، شاهد زمین زدن حریفات. تو رفیقمی.
در آغوشم‌ نگرفت؛ اما در سکوت سرش رو روی سی*ن*ه‌م نگه داشت. حتی برخلاف انتظارم گریه هم نکرد، انگار نهایت احساسش ختم شده بود به تر شدن چشم‌هاش.
صبح با دستی که من رو گهواره‌وار تکون می‌داد، بیدار شدم. با دیدن عزیز اخمی کردم تا سایبونی بشه برای چشم‌هام. آفتاب حسابی کورکننده شده بود. درک نمی‌کردم چرا تو یک هوای سرد و خنک آفتاب تسلیم نمیشه.
- مادر چه‌قدر می‌خوابی تو، زود باش برو یه دوش بگیر که مهمونا اومدن.
همین حرف کافی بود تا خواب از سرم بپره. فوراً با تکیه به دست‌هام نشستم و گفتم:
- اومدن؟!
- آره مادر، زود باش برو حموم یک دوش بگیر، بعد اون لباس نباتی‌ای که برات خریدیم رو بپوش. زود بیا که زشته نیم ساعته اومدن و خبری ازت نیست. منم میرم برات صبحانه بیارم، تا موقع تو برو حموم.
اضطراب صاحبش رو پیدا کرد و به جونم چسبید. دلشوره گرفته بودم اون‌قدر زیاد که حس می‌کردم مدام به دستشویی رفتن نیاز دارم. بی‌قرار و ناآروم بودم. روستا رسم داشت قبل مراسم برای عروس هدیه ببرن و حال فقط دو روز دیگه به جشن مونده بود و این یعنی مکافات من از همین الآن شروع شده بود!
مثل مور و ملخ می‌ریختن. عرض همون چند دقیقه‌ای که به حموم که توی راهرو بود، رفتم، چنان سر و صداها اوج گرفت که شک نداشتم مهمون‌ها حدود بیست نفری شدن. از توی اتاق هم می‌تونستم سر و صدای حرف زدنشون رو با جیغ‌جیغ‌های بچه‌ها بشنوم. بوی اسپند همه جا رو پر کرده بود. رسم بود که خانوم‌ها هر از گاهی ظرف اسپند رو توی هال دور بدن. زن‌دایی هم یک تشت پر از اسپند کرده بود و پایین ایوان اون رو آتیش زده بود تا بو حیاط رو پر کنه و به کوچه هم برسه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اضطراب یک لحظه هم رهام نمی‌کرد. پاهام سمت کمد لباسیم نمی‌رفتن تا بتونم اون لباس نباتی رو که مناسب جشن قبل از مراسم بود، به تن کنم. دست‌هام بی‌حس بودن. بدنم من رو یاری نمی‌کرد. خود پوشیدن اون لباس با مس‌مس کردن‌های من یک ربع وقت گرفت. عزیز وقتی وارد اتاقم شد و من رو پس از گذشت چند دقیقه هنوز هم در حال آماده شدن دید، چشم‌غره رفت و غرغر کرد؛ ولی من حالیم نبود، هیچ درکی نداشتم و فقط یک حس اضطراب و دلشوره رو می‌فهمیدم. میلی به خوردن صبحونه هم نداشتم؛ اما برای رفتن زمان بالاجبار با صبحونه‌ای که عزیز توی سینی برام آورده بود، خودم رو مشغول کردم.
خانوم‌ها تو این خونه دعوت بودن و آقایون تو خونه دایی دیگه‌م که فرزند اول بود. در کل دو دایی بیشتر نداشتم و هر دو برادر خونه‌هاشون کنار هم بود. شک نداشتم که کوروش و سروش این چند روز رو تو خونه اون یکی داییم بودن، به هر حال‌‌‌‌... کوروش دوماد بود و سروش برادر دوماد! باید از مهمون‌ها پذیرایی می‌کردن یا نه؟ ای لعنت به تو کوروش.
موهای طلایی رنگم رو با سشوار خشک کرده بودم و باز و رها ولشون کرده بودم. در حالی که کمرم قوز داشت با سستی و بی‌میلی لقمه‌ای برای خودم گرفتم. دهنم می‌جنبید تا لقمه رو بجوئم؛ اما معده‌م هیچ چی نخورده سیر شده بود. حتی از شدت سیری حالت تهوع بهم دست داده بود، با این حال تصمیم گرفته بودم تا چند لقمه‌ای بخورم.
تقه‌ای به در اتاق خورد.
- بله؟
در باز شد. روبه‌روی در نزدیک دیوار نشسته بودم. نازی با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- سلام زن‌دایی.
ماتم برد. لقمه هنوز توی دهنم بود و چون کوچیک بود، لپم باد نکرده بود. آب دهنم رو قورت دادم و لبخند مسخره و گیجی زدم.
- همیشه که... ویدا جون بودم.
پس از بستن در نزدیک شد و مقابلم با اون پاهای باریک و بلندش چهارزانو زد. ژنتیکی کلاً قد بلندی داشتیم.
- آخه مامانم گفت باید بهتون بگم زن‌دایی.
دوباره یک لبخند گیج زدم. به شدت از اون کلمه متنفر شده بودم و خیلی سخت داشتم تقلا می‌کردم تا عوض اخم کردن لبخند بزنم.
- عزیزدلم تو هر جور دلت می‌خواد صدام کن.
لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت.
- صبحانه خوردی؟
- بله.
سرم رو تکون دادم و بالاخره اون لقمه سنگ شده رو قورت دادم. حتی نون داغ برام سنگ بود. بدنم هیچ حسی نداشت. به کل از زندگی افتاده بودم، انگار... بدنم مرده بود و روحم به سختی این جسم رو هدایت می‌کرد، هر چند که به زودی اون هم خسته میشد و کنار می‌کشید؛ اما بعدش چه اتفاقی می‌افتاد؟ به کل می‌مردم؟ یک مرده زنده؟ تا کی می‌تونستم برای زندگی کردن تقلا کنم؟ کی... ناامید می‌شدم؟ شاید وقتی زیر کمربند اون هر روز جون می‌دادم، شاید وقتی که هر روز بدنم رو توی آینه کبود و زخمی می‌دیدم. آره، تا اون موقع فرصت داشتم زندگی رو بفهمم، هر چند که بدنم لجباز شده بود و قصد داشت از همین نقطه به زندگی پشت کنه؛ ولی حق داشت، نداشت؟ داشتم به عقد یک جلاد در می‌اومدم، بدنم حق نداشت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- میگم نازی؟
- بله؟
زبون روی لب‌هام کشیدم و گفتم:
- مهمونا..‌. چند نفرن؟
- او! خیلین زن‌دایی.
باز گفت زن‌دایی! به اعصابم مسلط شدم و پرسیدم.
- کیان؟
- خب همه همسایه‌هاتون اومدن، آبجی‌های مامان‌جون، عمه‌های خودم، عمه مامانمم... .
سریع گفتم:
- بسه‌بسه... دیگه کافیه.
دیگه نمی‌خواستم بشنوم. چه‌قدر زیاد بودن! همه اون‌ها برای من اومده بودن؟ نزدیک بود چشم‌هام پر بشن که لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون.
تقه‌ای به در اتاق خورد که این‌بار نازی با اون صدای ناز و ملوسش گفت:
- بله؟
وقتی در باز شد، با دیدن قامت محمدصدری بی‌اختیار به نازی نگاه کردم. نازی با دیدنش سلام ریزی گفت و سرش رو پایین انداخت.
- بیا تو محمد.
محمدصدری در حالی که به نازی زل زده بود، به آرومی وارد شد و در رو بست. نیم نگاهی به من انداخت که از چشم‌های پف کرده‌ش گفتم:
- تا الآن خواب بودی؟
سر تکون داد و نشست. به دیوار شرقی اتاق تکیه داد در حالی که یک پاش جمع بود و پای دیگه‌ش از زانو خم بود. آرنجش رو روی زانوش گذاشت و به موهای سیاه و کوتاهش دست کشید و گفت:
- از سر و صداها بیدار شدم.
- واحد رفته؟
دوباره سر تکون داد.
- آره فکر کنم، تو اتاقش نبود.
آهی کشیدم و گفتم:
- بیا صبحانه.
- نچ نمی‌خوام.
- منم نمی‌خوام؛ ولی باید صبحانه رو خورد، بیا.

محمدصدری زیر چشمی به نازی نگاه کرد.
می‌دونستم برای نزدیکی به اون هم که شده سمتم می‌یاد. در نهایت به طرفم خزید و چهارزانو زد. فاصله‌ش با نازی تنها چند وجب بود. با این‌که اون دو نفر تقریباً هم سن بودن؛ اما محمدصدری جدای از پسر بودنش بابت باشگاهی که می‌رفت بزرگ‌تر می‌نمود و نازی با اون هیکل ظریف دخترونه‌ش کوچیک و شکننده.
چشم از نازی گرفتم که داشت با ریش‌های شالش بازی‌بازی می‌کرد. محمدصدری برش بزرگی از نون سنگگ رو برای خودش گرفت و بعد اون رو یک لقمه که بیشتر شبیه یک ساندویچ کوچیک بود، کرد. لقمه رو سمت نازی گرفت و گفت:
- بیا.
نازی نیم نگاهی نثارش کرد و سپس به زمین چشم دوخت و با خجالت گفت:
- ممنون؛ ولی من صبحانه خوردم.
- حالا این یکی رو بگیر. من و ویدا داریم می‌خوریم تو هم بخور.
نازی بیشتر از این بحث نکرد و با نگاهی افتاده لقمه رو گرفت. اون هم محمدصدری رو خوب شناخته بود، می‌دونست که سرسخت‌تر از اینه که کوتاه بیاد. نازی به آرومی به ساندویچش گاز زد. نازی یک دختر روستایی بود، بی‌شیله پیله و ساده؛ اما چنان ناز تو حرکاتش بود که برای من عزیز شده بود، نازی که خودش سعی بر اداش نداشت بلکه تو ذات دخترونه‌ش رشد کرده بود و همین اون رو عزیز و تودل برو می‌کرد. اون برخلاف ما پوست سفیدی داشت که از پدرش به ارث برده بود. چهره دخترونه پدرش رو داشت، پدری که ناز تک دخترش رو خوب خریده بود. نازی در کل تودل برو بود، محال بود کسی اون رو ببینه و مهرش به دلش نیوفته. همه چیز این دختر مثل اسمش ناز بود، چه از چهره کشیده‌ش، چه از موهای خرمایی رنگش که تیره و بلند بودن، چه از بدن ظریف و شکننده‌ش و چه از حیا و شرمش، حتی چشم‌های قهوه‌ای رنگش معصوم و با حیا بودن. این دختر در این سن کمش خواستگار زیادی داشت و همین نقطه ضعف محمدصدری بود که کلی بابتش حرص می‌خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
هنوز نیم ساعت هم نشده بود که کسی به در زد.
- یالله‌یالله.
صدای شاد شادی بود، دخترخاله‌م. گفتم:
- بفرما.
در رو باز کرد و با دیدنم که هنوز پای سینی بودم، لبخندش پرید و با تعجب گفت:
- واویلا! دختر تو هنوز داری صبحانه می‌خوری؟ عزیز گفت بیام درستت کنم.
با وحشت نگاهش کردم. اون آرایشگری بلد بود و... حالا نوبت من بود؟!
به خودم اومدم و لبخند دستپاچه‌ای زدم. در رو بست و نزدیک شد.
- زود باش بخور که کلی کار داریم.
زمزمه کردم.
- نه دیگه، نمی‌خوام.
حرفش باعث شده بود همون یک‌ذره اشتهام هم بپره. کنارم نشست و به کتفم زد.
- چی‌چی نمی‌خوای؟ نگفتم که از خوردن منصرف بشی کلاً. بخور؛ ولی زود.
- نه شادی جان، واقعاً سیر شدم.
- باشه پس.
آستین‌های تنگ؛ اما کشیش رو بالا زد که ساعد تپل و سفید دستش نمایان شد. گفت:
- محمد تو برو عقب‌تر ممکنه یه وقتی مویی بریزه. ویدا تو هم برو جلو چون باید پشتت بشینم.
وقتی محمدصدری سینی رو عقب کشید، جلوتر خزیدم. شادی کمی تپل بود، نه زیاد؛ اما اون‌قدری بود که مجبور بشم کمی بیشتر جلو بخزم. شادی نه سال از من بزرگ‌تر بود و دو بچه داشت که هر دو دختر بودن. الآن باید حال دخترهاش رو می‌پرسیدم؛ اما فقط با ماتم سکوت کرده بودم و شونه خوردن موهام رو حس می‌کردم.
چند دقیقه گذشت که صدای آهنگ پخش شد. بی‌اختیار دستم رو روی قلبم گذاشتم. شروع شده بود! چشم‌هام داشتن تر می‌شدن، به سختی خودم رو کنترل کردم. شروع شده بود، خدایا شروع شده بود!
شادی حین ور رفتن با موهام خندید و گفت:
- حالا جوونا اومدن وسط... ویدا خودت رو سفت بچسب که قراره کلی از پاهات کار بکشن.
رقص! وحشت چشم‌هام رو گرد کرد. من محال بود برقصم، محال بود.
***
دیگه از رقصیدن خسته شده بودم. پاهام به زوق‌زوق افتاده بودن و سر انگشت‌هام توی اون کفش‌های پاشنه بلند داشتن می‌سوختن. با خستگی رو به دخترها گفتم:
- شرمنده، دیگه نمی‌تونم.
سمیه با خنده دستم رو گرفت و من رو سمت صندلیم برد که با یک ملافه سفید روش رو پوشیده بودن.
- باشه عروس خانوم.
کمکم کرد بشینم، با این‌که لباسم پف نداشت و برعکس تنگ بود و بلند؛ اما برای نشستن کمکم کرد. از شدت اضطراب سردم شده بود؛ اما فضای خونه از صدقه سری رقص‌ها و جنب و جوش‌های مهمون‌ها چنان گرم شده بود که عرق کرده بودم، با این حال سر انگشتانم سرد بودن.
دخترها می‌رقصیدن. گاهی مجبورم می‌کردن همراهیشون کنم. بچه‌ها جیغ‌جیغ داشتن. وقتی نزدیک ظهر شد ازدحام به قدری سنگین شد که دیگه جا برای رقصیدن کوچیک بود. خدا مراسم اصلی رو به خیر بگذرونه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
بعد ناهار تا چند ساعتی جوون‌ها موندن و رقصیدن. حسرت می‌خوردم. روزی من هم هم‌پای اون‌ها سر مراسم‌ها دور رقص رو ول نمی‌کردم؛ ولی حال با یک لبخند ماتمم رو پوشونده بودم. بغض داشتم و می‌خندیدم، وقتی چشم‌هام تر میشد سرم رو پایین می‌نداختم. به شدت به یک خلوت نیاز داشتم و ساعت چهار بود که بالاخره خونه سبک و آروم شد.
همون‌طور که زن‌دایی یک دستش رو روی کتفم گذاشته بود و دست دیگه‌ش رو روی بازوم، من رو به سمت اتاقم هدایت کرد.
- حتماً خیلی اذیت شدی.
لبخند کم جونی زدم و لب زدم.
- نه زیاد.
دروغ گفته بودم. حتی زیاد هم در برابر عذاب من کم بود.
وقتی وارد اتاق شدیم سر جای همیشگیم مقابل در و گوشه اتاق نشستم. اون کفش‌های لعنتی رو که به خاطر پاشنه‌های بلندشون انگشت‌هام رو له کرده بودن، بیرون کردم. زن‌دایی کنارم نشست و با صدای آرومی گفت:
- ویدا جان می‌خوام باهات حرف بزنم.
- بفرمایین زن‌دایی، حواسم به شماست.
حین ماساژ دادن انگشت‌های پام بهش زل زده بودم. نفسی گرفت و گفت:
- ویدا جان خودت هم خوب می‌دونی که جای دخترمی، به وَلله کمتر از دخترم نیستی.
زمزمه کردم.
- می‌دونم زن‌دایی، لطف‌هاتون همه چی رو برام ثابت کرده. شما هم کمتر از مادر برام نیستین. کم زحمت نکشیدین که بخوام فراموش کنم.
- پس خدا خیرت بده. ازت می‌خوام حالا و بعد ازدواج هم من رو مادر خودت بدونی. نمی‌خوام فکر کنی چون عروسم شدی دید من نسبت بهت عوض میشه، تو هنوزم دردونه‌‌ی مایی.
جلوی آهم رو گرفتم و لبخند زدم.
- ممنونم زن‌... دایی.
یک بغض ناگهانی باعث شد بین حرفم مکث کنم؛ ولی زن‌دایی متوجه شد و من رو در آغوش گرفت.
- کوروشم پسر بدی نیست؛ ولی اگه اذیتت کرد مدیونی بهم نگی. خودم گوشش رو می‌کشم.
لب پایینم رو به قدری محکم گاز گرفتم که از درد چشم‌هام بیخیال باریدن شدن. به هیچ وجه نمی‌خواستم گریه کنم. نباید کسی می‌فهمید درد من چیه.
در باز شد که دو نفری سر چرخوندیم. عزیز بود. در رو بست و به ما ملحق شد. پاش رو دراز کرد چون زانوش درد می‌کرد. رو به من گفت:
- اذیت که نشدی مادر؟ دخترا خیلی اذیتت کردن، نه؟ چه انرژی‌ای دارن.
زن‌دایی با خنده گفت:
- ویدا رو یادتون رفته؟ خودش از اونا بدتر بود.
در جواب عزیز زمزمه کردم.
- نه، همچینم بد نبود.
دلم بالا می‌اومد و پایین می‌رفت، کسی ناخن‌های بلند و تیزش رو به جیگرم می‌کشید، معده‌م می‌سوخت و من... یک لبخند کم‌رنگ به لب داشتم.
عزیز گفت:
- مادر باید قبل عقد یه چیزایی بهت بگم. به هر حال من و شهناز چند پیرهن بیشتر از تو پاره کردیم و باز من بیشتر از شهناز پیرهن پاره کردم. ما دو نفر با تجربه‌تر از توییم مادر.
یک‌دفعه انگار بغضش گرفت که سریع سر خم کرد و با بال روسری بزرگش گوشه چشم‌هاش رو فشرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
آهی کشید و در حالی که چشم‌های دنیا دیده‌ش که کمی از گوشه چروک شده بودن، قرمز شده بودن، گفت:
- باورم نمیشه، انگار همین دیروز بود که داشتم واسه دخترکم حرف می‌زدم.
صداش بغض داشت و باعث شد من هم به گریه بیوفتم. عزیز دماغش رو بالا کشید و گفت:
- حالا مادر گریه نکن، شگون نداره.
اما اون هنوز بغض داشت، بغضی که می‌گفت چه‌قدر جیگر این پیرزن سوراخ‌سوراخه.
نفس عمیقی کشیدم تا خودم رو کنترل کنم. با نگاهی افتاده سرم رو به تایید حرفش تکون دادم؛ ولی به خدا که از درون داشتم جون می‌دادم، جون!
نصیحتم کردن که مراعات شوهرم رو کنم، که خستگیش رو به‌در کنم، که سیاست به خرج بدم. اون‌ها حرف می‌زدن، من از درون جون می‌دادم. اون‌ها از رابطه زن و شوهری می‌گفتن، من از شرم ذوب می‌شدم. اون‌ها می‌گفتن و من با تصور آینده‌م که قسم خورده بود خوب رقم نخوره، وحشت می‌کردم.
شب آرایشم رو شستم، با اشک‌هام صورتم رو شستم بعد با یک نوازش روی سرم خوابیدم، با درد روی سرم خوابیدم.
صبح سر سفره برای چشم‌هایی که مثل دل خون‌شده‌م سرخ شده بودن بهونه خوابم رو آوردم. روز شده بود باید دوباره نقاب می‌زدم، دیگه این روزها حتی چوپان دروغگو من رو استادش صدا میزد اون‌قدر که دروغ گفته بودم، اون‌قدر که نقش بازی کرده بودم، دیگه لبخندهام پریده بودن، گم شده بودن، رهام کرده بودن برای یک ابد، انگار که گناه بود بودن اون‌ها کنار لب‌های خسته‌م، انگار برمی‌خورد به آینده‌ای که خودش رو زیر دوش سیاهی شسته بود، به آینده‌ای که بی‌شک تلخ بود، بی‌شک. از لبخند‌هام فقط یک فسیل جا مونده بود، یک اسکلت پوچ و توخالی، اسکلتی که لب‌هام رو در حد چند سانت کش می‌آورد تا لااقل بقیه شک نکنن.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین