- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
همونطور که انگشتهام روی کلیدهای کیبورد کلتکلت صدا میدادن و نگاهم به صفحه لپتاپ بود، با اخم غر زدم.
- اصلاً نمیشه بهش اعتماد کرد. حالا نه که واسه قهوه ناراحت باشم، نه، دلیلی نداره ناراحت باشم، مگه چی شده؟ اما اصلاً نمیشه روش حساب کرد. مثلاً رئیسه، حالا رئیسم که نباشه به هر حال یک چهارم شرکت سهمشه یا نه؟ یهدفعه غیبش میزنه، انگار نه انگار که... .
چشمهام رو بستم و انگشتهام ثابت موند. متوجه شدم که کنترلم رو از دست دادم. متوجه شدم که چیزی درست نیست. من دختر غرغرویی نبودم و حتی از غر زدن خوشم نمیاومد؛ اما حالا... چه اتفاقی برام افتاده بود؟ من چم شده بود؟
به صورتم دست کشیدم و همزمان لب زدم.
- به خودت بیا الینا، به خودت بیا.
کف دستهام رو روی میز گذاشتم و شمردهشمرده به ذهن ناآرومم گفتم:
- به تو هیچ ربطی نداره که اون کجاست؟ چی کار میکنه؟ کی میاد؟ کی میره؟... هیچ ربطی نداره!
سرم رو به تأیید تکون دادم و با اراده قویتری به کارم رسیدم؛ اما باز هم گهگاهی پیش میاومد که نیروی ذهنم به ارادهم بچربه؛ ولی سریع با تکون دادن سرم خودم رو هشیار میکردم، انگار وقتی سرم رو تکون میدادم مغزم به چپ و راست سر میخورد و با برخورد به استخونهای جمجمهم از منگی میپرید.
با گذشت چند روز کنجکاویم بیشتر شد. سختی این بود که نمیتونستم از اسمائیل بپرسم برای چی مازیار به شرکت نمیاد. این روزها کمی عصبی شده بودم. بدون اینکه بفهمم به فکر فرو میرفتم و وقتی به خودم میاومدم میدیدم که اخم دارم یا قیافهم از نگرانی آویزونه. حواسِ پرتم، من رو سوژه دخترها کرده بود. سوسن سر به سرم میذاشت و میگفت: (بچهها کی فکرش رو میکرد نفر بعدی الی باشه؟) و طیبه جواب میداد "ای دل غافل که الیَم پرید (حنا هم اون دو رو همراهی میکرد "از قدیمم گفتن از آن نترس که های و هوی دارد، از آن بترس که سر به توی دارد) و من هم میترسیدم، آره، از خودم میترسیدم، از ذهنی که بد فرم لجبازی میکرد، از افکاری که راهشون رو گم میکردن و وقتی پیداشون میکردم که میدیدم به دور یک شخص میچرخن، از دلی میترسیدم که... بیقراری میکرد!
ساعت یازده شب بود. خونه خاموش و ساکت بود. دخترها همه خوابیده بودن؛ اما من زیر پتو به سقف زل زده بودم. وقتی به خودم اومدم دیدم دارم دستبند دور مچم رو نوازش میکنم. دستم رو بالا بردم و به دستبندم در اون تاریکیای که نور چراغ خواب کمرنگش کرده بود، نگاه کردم. از تاریکی میترسیدم به همین خاطر شبها چراغ خواب رو روشن نگه میداشتم. آه گاهی که ویدا خیلی اذیت میشد چشمبند میبست. الآن چه حالی داشت؟ آه دیگهای کشیدم و به پهلوم چرخیدم. دوباره فکرم سمت مازیار رفت. برای اینکه دستبند رو نبینه و فکر اشتباه نکنه، ساق دست میپوشیدم تا دستبند رو مخفی نگه دارم؛ اما آیا... فکرش واقعاً اشتباه بود؟! الآن کجا بود؟ دوباره ایران رو ترک کرده بود؟
- اصلاً نمیشه بهش اعتماد کرد. حالا نه که واسه قهوه ناراحت باشم، نه، دلیلی نداره ناراحت باشم، مگه چی شده؟ اما اصلاً نمیشه روش حساب کرد. مثلاً رئیسه، حالا رئیسم که نباشه به هر حال یک چهارم شرکت سهمشه یا نه؟ یهدفعه غیبش میزنه، انگار نه انگار که... .
چشمهام رو بستم و انگشتهام ثابت موند. متوجه شدم که کنترلم رو از دست دادم. متوجه شدم که چیزی درست نیست. من دختر غرغرویی نبودم و حتی از غر زدن خوشم نمیاومد؛ اما حالا... چه اتفاقی برام افتاده بود؟ من چم شده بود؟
به صورتم دست کشیدم و همزمان لب زدم.
- به خودت بیا الینا، به خودت بیا.
کف دستهام رو روی میز گذاشتم و شمردهشمرده به ذهن ناآرومم گفتم:
- به تو هیچ ربطی نداره که اون کجاست؟ چی کار میکنه؟ کی میاد؟ کی میره؟... هیچ ربطی نداره!
سرم رو به تأیید تکون دادم و با اراده قویتری به کارم رسیدم؛ اما باز هم گهگاهی پیش میاومد که نیروی ذهنم به ارادهم بچربه؛ ولی سریع با تکون دادن سرم خودم رو هشیار میکردم، انگار وقتی سرم رو تکون میدادم مغزم به چپ و راست سر میخورد و با برخورد به استخونهای جمجمهم از منگی میپرید.
با گذشت چند روز کنجکاویم بیشتر شد. سختی این بود که نمیتونستم از اسمائیل بپرسم برای چی مازیار به شرکت نمیاد. این روزها کمی عصبی شده بودم. بدون اینکه بفهمم به فکر فرو میرفتم و وقتی به خودم میاومدم میدیدم که اخم دارم یا قیافهم از نگرانی آویزونه. حواسِ پرتم، من رو سوژه دخترها کرده بود. سوسن سر به سرم میذاشت و میگفت: (بچهها کی فکرش رو میکرد نفر بعدی الی باشه؟) و طیبه جواب میداد "ای دل غافل که الیَم پرید (حنا هم اون دو رو همراهی میکرد "از قدیمم گفتن از آن نترس که های و هوی دارد، از آن بترس که سر به توی دارد) و من هم میترسیدم، آره، از خودم میترسیدم، از ذهنی که بد فرم لجبازی میکرد، از افکاری که راهشون رو گم میکردن و وقتی پیداشون میکردم که میدیدم به دور یک شخص میچرخن، از دلی میترسیدم که... بیقراری میکرد!
ساعت یازده شب بود. خونه خاموش و ساکت بود. دخترها همه خوابیده بودن؛ اما من زیر پتو به سقف زل زده بودم. وقتی به خودم اومدم دیدم دارم دستبند دور مچم رو نوازش میکنم. دستم رو بالا بردم و به دستبندم در اون تاریکیای که نور چراغ خواب کمرنگش کرده بود، نگاه کردم. از تاریکی میترسیدم به همین خاطر شبها چراغ خواب رو روشن نگه میداشتم. آه گاهی که ویدا خیلی اذیت میشد چشمبند میبست. الآن چه حالی داشت؟ آه دیگهای کشیدم و به پهلوم چرخیدم. دوباره فکرم سمت مازیار رفت. برای اینکه دستبند رو نبینه و فکر اشتباه نکنه، ساق دست میپوشیدم تا دستبند رو مخفی نگه دارم؛ اما آیا... فکرش واقعاً اشتباه بود؟! الآن کجا بود؟ دوباره ایران رو ترک کرده بود؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: