جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,698 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
کوکب پرسید:
- دیشب که سخت نگذشت برات؟
شادی اجازه جواب دادن نداد و به پاش زد.
- درسته شب اول سخته، واسه همه سخته؛ اما یه شب پر خاطره‌ست. هنوز که هنوزه هیچ شبی به شب نامزدی خودم نمی‌رسه. هی یادش بخیر! ما هم پیر شدیم رفت.
برای ناهار کوکب موند، البته خودم اصرار کردم، به هر حال حضور یک خانوم تقریباً هم سن و سال خودم باعث میشد کمتر احساس تنهایی بکنم.
چون نیما بهونه‌گیری می‌کرد به کوکب گفتم خودم ناهار رو درست می‌کنم. قرار بود بادمجون درست کنم. همه توی سالن مشغول خوردن چایی بودن و من پشت سنگ کابینت مشغول پوست گرفتن بادمجون‌‌ها. کار کردن برام خیلی بهتر بود، لااقل توی جمع حضور نداشتم، جمعی که از من توقع داشت کنار کوروش بشینم. از وقتی مردها اومده بودن من از آشپزخونه بیرون نرفته بودم، به نوعی احساس غریبی می‌کردم و از داخل خود آشپزخونه به ورود مجددشون سلام کردم بنابراین با کوروش جز یک سلام ساده هیچ حرف دیگه‌ای رد و بدل نکردم.
توی خودم بودم که سروش وارد آشپزخونه شد. نزدیک یخچال بودم برای همین باهاش چشم تو چشم شدم. همیشه مهربون بود، همیشه خوش‌خنده بود، برعکس قل وحشیش. وقتی دید نگاهش می‌کنم لبخندی زد و از توی یخچال برای خودش پارچ آب رو برداشت.
- آب نمی‌خوای؟
نگاهم به ماهیتابه بود، لب زدم.
- نه، ممنون.
بعد از خوردن آبش بیرون رفت که دوباره تنها شدم؛ اما بلافاصله کوکب داخل شد.
- در چه حالی؟
- مشغول.
- کو ببینم؟ چقدر دیگه مونده؟
دماغم رو بالا کشیدم و زمزمه کردم.
- چیز زیادی نمونده، این‌ها رو سرخ کنم تمومه.
متاسفانه! به هیچ وجه دلم نمی‌خواست کارم تموم بشه. نمی‌خواستم تا اون هست بیرون برم؛ ولی... .
کوکب چنگال رو ازم گرفت و حین ور رفتن با بادمجون‌ها زمزمه کرد.
- بیچاره داداشم داره هی نگاهت می‌کنه شاید تموم کنی.
از گوشه چشم نگاهم کرد و چشمک زد.
- برو پیشش، از انتظار درش بیار.
با خجالت نگاهم رو پایین انداختم. نمی‌تونستم ممانعت کنم. با اکراه از اجاق‌گاز فاصله گرفتم و سمت درگاه رفتم که کوروش گفت:
- من میرم حموم.
بلند شد و با قدم‌های بزرگش از جمع فاصله گرفت. حین دست کشیدن به موهاش نگاهش به من افتاد؛ اما من سریع با پایین انداختن چشم‌هام ارتباطمون رو قطع کردم.
خدایا شکرت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با خیال راحت‌تری به جمع ملحق شدم. زن‌دایی برام چایی ریخت و استکان رو جلوم گذاشت. در حالی که از پهلو به دست چپم تکیه داده بودم، با دست دیگه‌م با استکان ور می‌رفتم. چند دقیقه گذشت و برای خودم آروم‌آروم و جرعه‌جرعه چاییم رو می‌خوردم که در حیاط به صدا دراومد. دایی سوالی به زن‌دایی نگاه کرد که زن‌دایی رو به محمدصدری گفت:
- برو ببین کیه؟
محمدصدری سالن رو به قصد حیاط ترک کرد. صدای قدم‌هاش که روی زمین خاکی برداشته میشد تا توی هال هم به گوش می‌رسید. چند لحظه بعد چند زن وارد حیاط شدن.
زن‌دایی لب زد:
- مهمون داریم.
سپس رو به نازی که کنار پدرش نشسته بود، گفت:
- برو چند استکان دیگه بیار.
این رو گفت و به طرف ورودی سالن رفت، من هم همراهش رفتم تا از مهمون‌های وقت‌نشناس استقبال کنم.
از ورود مهمون‌ها چند دقیقه‌ می‌گذشت که کوکب دم گوشم چیزی گفت. حرفش باعث شد تموم خورده‌هام زهرمارم بشن.
- ویدا برو لباس‌های کوروش بده، احتمالاً تموم شده نمی‌تونه تو هال بیاد.
با بهت نگاهش کردم؛ ولی سریع خودم رو جمع کردم. نگاه گذرایی به جمع انداختم و اجباراً ایستادم. (خدا لعنتت کنه کوروش!) قدم‌هام یاری نمی‌کردن. اصلاً برای چی لباس‌هاش رو با خودش نبرد؟ به‌خاطرم اومد که اون همیشه همین‌‌ شکلی بود، فقط یک حوله پالتویی همراه خودش می‌برد.
وارد اتاقش شدم. لباس‌هاش رو روی صندلی کارش دیدم. لباس‌ها از تاج صندلی آویزون بودن. اگه اتاق اون هم توی راه‌رو قرار داشت، مجبور نبود وارد سالن بشه، من هم مجبور نبودم برای آقا خوش‌خدمتی کنم. لباس‌ها رو روی ساعدم گذاشتم و چشم‌هام رو محکم بستم. نفسم رو رها کردم و از اتاقش خارج شدم. به طرف راه‌رو رفتم تا خودم رو به حموم برسونم. حقش بود تا رفتن مهمون‌ها معطل بشه؛ ولی این رو هم می‌دونستم که اون هیچ اهمیتی به حرف این و اون نمیده و با صدای بلند درخواستش رو به گوشمون می‌رسونه پس واجب بود قبل از آب شدن آبروم این کار رو بکنم.
به حموم رسیدم. صدای آب به گوش نمی‌رسید احتمالاً داشت خودش رو خشک می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و با دو انگشتم به در زدم. چند ثانیه طول نکشید که در رو باز کرد. نگاهم به زمین بود؛ ولی زیر چشمی می‌دیدم که حوله‌ش رو پوشیده و در حال خشک کردن گوششه.
لباس‌ها رو به طرفش گرفتم و زمزمه کردم.
- مهمون داریم.
منتظر دادن لباس‌هاش بودم؛ ولی اون از حموم خارج شد که با حیرت عقب رفتم. دستش رو به زیر چونه‌م رسوند و سرم رو بلند کرد. چشم تو چشمش که شدم، لب زد:
- این حجم از خجالت برای کسی باید باشه که شوهرش ندیده... .
دستش رو عقب کشید و حین برداشتن لباس‌هاش در حالی که خیره‌م بود، ادامه داد.
- من و تو که دیگه توی یک خونه بزرگ شدیم.
لپم رو با انگشت شست و اشاره‌ش به نرمی فشرد و دوباره وارد حموم شد. در که بسته شد، دستم رو روی لپم گذاشتم. باید اسمش رو اژدها می‌ذاشتم نه هیولا، اون با هر حرفش من رو می‌سوزوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به اتاقم رفتم. دیگه دورهمی‌ها برام لذت‌بخش نبودن، بیشتر تنهایی و خلوتم رو می‌خواستم. در رو پشت سرم بستم و بعد از نزدیک شدن به دیوار نشستم. همون‌طور که دست‌هام به دور زانوهام حلقه زده بودن، نگاه ماتم‌زده‌م به پنجره بود. آسمون صاف و ملایم بود. چند روزی میشد که دیگه خبری از بادهای سرد و بدن‌لرز نبود، حالا نسیم‌ها بوی بهار رو می‌دادن حتیٰ اگه تند و طوفانی بودن. همیشه بادهای خشن بهار رو دوست داشتم؛ ولی حالا همه چی برام رنگ باخته بود.
تقه‌ای که به در خورد توجه‌ام رو جلب کرد. همیشه برای جواب دادن تردید نمی‌کردم؛ اما حالا با ورود اون به زندگیم وحشت داشتم که چه‌کسی پشت دره؟
نامطمئن لب زدم.
- بله؟
در باز شد و قامت محمدصدری مقابل چشم‌هام قرار گرفت.
- تویی؟ چی شده؟
در رو بست. اخم داشت، کلافه و عصبانی به نظر می‌رسید. می‌تونستم نشنیده هم حدسش رو بزنم.
کنار در به دیوار تکیه داد. تقریباً مقابلم نشسته بود. یک دستش رو روی زانوش گذاشته بود، دست دیگه‌ش روی رون پای راستش بود که دراز بود.
- بازم نازی؟
پوزخندی زد و رو به افق گفت:
- گاهی میگم کلاً کم حرفِ؛ اما وقتی چشمش به بقیه میفته یادم میاد خندیدن هم بلده!
نگاهم کرد، درمونده، با استیصال.
- ویدا؟ چرا من نمی‌بینه؟
دلم به حالش سوخت. برای یک لحظه فراموش کردم که همسر پدرشم چون اون هم اخلاقش مثل سابق بود، مثل بقیه متأهل بودنم رو به سرم نمی‌کوبید.
- هر کاری می‌کنم تا توجه‌ش جلب بشه؛ اما انگار نه انگار... گاهی به این باور می‌رسم که... از من متنفره!
گفتنش برای خودش هم سخت بود. آهی کشیدم و از جام بلند شدم. به طرفش رفتم و کنارش نشستم. دستم رو دور شونه‌های پدر مانندش که شق‌ و‌ رق بود، گذاشتم و گفتم:
- خصلت ما دخترها اینه دلمون می‌خواد ناز کنیم؛ ولی به شرط این‌که نازکش داشته باشیم.
محمد پوزخندی زد. با تخسی به روبه‌رو زل زده بود. گره اخمش ذره‌ای هم شل نشده بود.
- ناز؟ اون فقط داره من از خودش می‌رونه.
لبم کج شد.
- خب ما دخترها جوری ناز نمی‌کنیم که شما بفهمین.
سرش رو سمتم چرخوند. از امیدی که تو چشم‌هاش سوسو میزد، آهی توی س*ی*نه‌م جمع شد. دلم نمی‌خواست امید واهی بهش بدهم؛ اما خب این تنها چیزی بود که به ذهنم می‌رسید.
محمدصدری آهی کشید و بلند شد.
- من می‌خوام برم نماز، تو نماز خوندی؟
با سر جواب مثبتم رو دادم. دستش رو روی دست‌گیره گذاشت که گفتم:
- می‌تونی به واحد بگی بیاد؟
سر تکون داد و از اتاق خارج شد. چرخیدم و از کمر به دیوار تکیه دادم. انتظار واحد رو می‌کشیدم که در باز شد. با دیدن قامت برادر کوچیکم لبخند کم‌رنگی روی لب‌هام نشست. انگار چند ساله که ندیدمش.
- کاری داشتی؟
زمزمه کرد، خودمونی حرف نزد. ننشست، مثل غریبه‌ها.
- بشین.
با درنگ از در فاصله گرفت و پس از نشستن به دیوار شرقی اتاق که سمت چپ من بود، تکیه داد. سرش پایین بود و با پاچه شلوارش بازی‌بازی می‌کرد.
- از من دل‌خوری؟
متعجب با ابروهایی بالا رفته نگاهم کرد که گفتم:
- حتیٰ نیومدی بهم یه تبریک بگی.
عمیق نگاهم کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت.
- واحد؟
بدون این‌که نگاهم کنه، لب زد:
- تبریک بگم یا تسلیت؟
چشم تو چشمم شد و ادامه داد:
- حداقل من می‌دونم چی شده؟!
بغضم گرفت. برادرم با تموم بچگیش دردم رو درک کرده بود. اشک روی صفحه چشم‌هام نشست که نفس عمیقی کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم تا بغضم توی دلم بیفته. نباید بهش اجازه پیش‌روی می‌دادم.
- واسه همین سمتم نمیای؟
با سری افتاده و اخمی کم‌رنگ لب زد.
- گفتم شاید به تنهایی نیاز داری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ابروهای پر پشت سیاهش درهم بود. با این‌که برادرم بود؛ ولی شباهت زیادی به هم نداشتیم. پر مو بود. در سن کم هفده سالگیش ریش و سبیلش دراومده بود. با این‌که یک سبیل کم‌ پشت کوتاه پشت لبش سبز شده بود، ولی اجازه نمی‌داد ریش داشته باشه. موهای سیاهش کوتاه و پرپشت بودن، شانس آورده بود که لختن. برخلاف من که چشم‌هام عسلی رنگ بود، چشم‌های اون بیشتر قهوه‌ای بود؛ اما رگه‌های عسلی رنگی هم روی تیله‌هاش به چشم می‌خورد. یه شباهت به هم داشتیم اون هم رنگ پوستمون بود، زیتونی روشن؛ ولی اون چند درجه‌ای از من تیره‌تر بود که خب بابت زیر آفتاب بودن زیادش بود.
- واحد؟
صدام بغض داشت و می‌لرزید که وادار شد نگاهم کنه. اولین قطره چکید که گفتم:
- درسته توی این خونه بزرگ شدیم، اما من جز تو کسی ندارم. هیچ وقت تنهایی رو به تو ترجیح نمیدم.
ناهار کوفتم شده بود، چون باز هم با کوروش مشترک بودم. ظرف‌ها رو خودم شستم. کار کردن وقتم رو می‌برد و این همون چیزی بود که بهش نیاز داشتم. اهالی معمولاً بعد از ناهار کمی چرت می‌زدن، من هم خسته بودم، نه فقط برای امروز، از وقتی که زندگیم تباه شد، خسته موندم. یه خستگی ابدی به وجودم چسبیده بود.
توی اتاقم رفتم و دراز کشیدم. برخلاف عادتم که مقابل در می‌نشستم، در انتهای اتاق زیر پنجره دراز کشیدم. چادر نماز روم بود و یک دستم روی بالش و زیر سرم قرار داشت. خوابم نمی‌اومد؛ اما سکوت نیمه جون خونه من رو به خوابیدن تشویق می‌کرد، با این حال فقط چشم‌هام خمار بود و گه‌گاهی خمیازه می‌کشیدم.
در باز شد که شوکه شدم. وقتی اون رو دیدم حیرتم دو برابر شد. خب نباید هم ازش انتظار در زدن می‌داشتم اون دیگه، همسرم بود. نشستم و اون بعد از بستن در نزدیک شد.
یا امام زمان!
نشست و طرف دیگه بالش به کمد تکیه داد.
- می‌خواستی بخوابی؟
بالش رو برداشتم و کنارم گذاشتم.
- نه.
نفسی گرفت و گفت:
- می‌خواستم راجب مطلبی باهات حرف بزنم.
منتظر نگاهش کردم که گفت:
- بابا گفت تو با چند نفر تو یه خونه مجردی‌ای، خوابگاه رو ول کردی.
دانشگاه! بالاخره بحثش باز شد. می‌دونستم مخالفت می‌کنه برای همین تصمیم گرفتم همین اول کاری سفت و محکم باشم. اجازه نمی‌دادم من رو از ادامه تحصیلم منصرف کنه، باید نشونش می‌دادم. عمری زحمت نکشیده بودم که حالا تعصب بی‌جاش زحمت‌هام رو به باد بده.
موهام باز بودن، طره‌ای از اون‌ها رو پشت گوشم فرستادم و محکم گفتم:
- بله.
- چند نفرین؟
- شش نفر.
تا چند ثانیه نگاهش رو پایین انداخت. زبون روی لب‌هاش کشید. نگاهش متفکر و عمیق بود انگار داشت کلماتش رو درست می‌چید تا بتونه من رو از ادامه دادن راهم منصرف کنه. طاقت نیاوردم و همون‌طور که نگاهم روی فرش بود، گفتم:
- من قصد ندارم درسم ول کنم، این دایی و زن‌دایی و همه می‌دونن. فقط چند سال دیگه تا تموم شدن درسم مونده. چه شما بخواین، چه نخواین، من درسم ادامه میدم.
چند ثانیه گذشت؛ ولی حرفی نزد. تپش قلبم با گفتن همون چند جمله محکم شده بود. بالاخره لب باز کرد:
- سرت بیار بالا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
شروع شد! اولین دعوا. خب توقعش رو داشتم، من و اون یک زوج عادی نبودیم که اولین روزهامون با شیرینی سپری بشه.
انگار فقط زبونم شهامت داشت چون چشم‌هام از چشم‌هاش فراری بود. دستش رو زیر چونه‌م رسوند و سرم رو بلند کرد. گرمم شده بود. هر لحظه احتمال می‌دادم یک سیلی بزنه، اون‌که سابقه‌ش رو هم داشت؛ ولی وقتی لبخند کجش رو دیدم شوکه شدم و چشم تو چشمش شدم.
- من حرفی از ادامه ندادن درست زدم؟
گیج بودم، توقع هر واکنشی رو داشتم الا این. اون لبخند میزد، یعنی مخالف نبود؟ با حیرت پرسیدم:
- شما مخالف نیستین؟
لبخندش بزرگ‌تر شد.
- چرا، مخالفم، اما در صورتی که بخوای توی اون خونه بمونی. حرفش گیج‌ترم کرد. سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
- من توی تهران یه ساختمون دارم، شریکیه، با سروش. باید کنارم باشی، نمی‌تونم اجازه بدم تنهایی زندگی کنی.
هنوز تو بهت جمله اولش بودم.
- یه ساختمون دارین؟
نگاهش عمیق شد و دوباره لبش کج شد. نگاهش می‌گفت: «خیر سرت پسرداییتم، تو یه خونه زندگی کردیم اون‌وقت این نمی‌دونی؟»
با درک نگاهش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم؛ ولی اون گفت:
- آره.
تازه متوجه شدم در ادامه حرفش چی گفت! با شتاب نگاهش کردم و گفتم:
- اما من تنها نیستم.
- چند دختر بین یه گله گرگ به معنای همون تنهاییه.
زبونم باز هم قلدربازی کرد. با سری افتاده و یک اخم تخس گفتم:
- چطور قبل ازدواج تنها نبودم؟
- من مخالفتم رو همون اول هم به بابا گفتم؛ ولی می‌گفت از محیطش راضیه.
- پس مشکل چیه؟
سرش رو سمتم خم کرد که با تعجب نگاهش کردم. لب زد:
- مشکل اینِ غیرت من اجازه نمیده زنم رو تنها بذارم.
گونه‌هام سوخت؛ اما نتونستم نگاهم رو ازش بگیرم، انگار چشم‌هاش چشم‌هام رو گرفته بود.
- آخه... نمی‌تونم دوست‌هام رو ول کنم.
لبش کج شد. یک دستش رو روی میز کمد گذاشت و بهش تکیه داد، دست دیگه‌ش لای موهام خزید.
- باشه، به اون‌ها بگو بیان. دوست‌هات می‌تونن طبقه بالا بمونن، سروش حالاحالاها قصد نداره به ساختمون بیاد، خودش یه خونه مستقل داره... مشکل دیگه‌ای نیست؟
چند بار پلک زدم. نزدیکی زیادش، نگاهش، کلامش، من رو میخکوب کرده بود، انگار اختیارم رو از دست داده بودم. نوازشش هم لای موهام من رو از عالم هوشیاری دور می‌کرد. خب اون اولین مردی بود که این‌‌جوری نوازشم می‌کرد، این‌جوری نگاهم می‌کرد. برای منِ دختر تازگی داشت. نگاهش سمت پایین سر خورد. س*ی*ن*ه‌ش آروم بالا و پایین می‌رفت؛ ولی من، ریه‌هام تند باز و بسته می‌شدن. سرش رو نزدیک‌تر کرد. قلبم داشت از س*ی*ن*ه‌م بیرون میزد. دست و پاهام بی‌حس شده بودن. چشم‌هام روی پلک‌هاش در حال رفت و برگشت بودن، اون؛ ولی فقط به یک نقطه زل زده بود.
سوختم، بلافاصله پلک‌هام روی هم افتادن. من رو سمت خودش کشیده بود در حالی که خودش هم سمتم خم بود. سرم رو با دست‌هاش گرفته بود و مجال نمی‌داد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- واقعاً؟!
در جواب غزل تو گلو گفتم:
- اوهوم.
سوسن لب زد:
- ولی مسیر طولانی میشه. می‌دونی فاصله ساختمونی که تو میگی تا دانشگاه چقدره؟
مردد بودم برای زدن حرفم. شک نداشتم که دخترها مسخره‌م می‌کنن؛ اما گفتم:
- ماشین هست دیگه... . آروم‌تر ادامه دادم:
- اون هم می‌خواد برام یه ماشین بگیره، کمتر اذیت می‌شیم.
سکوتشون من رو ترسوند. خودم رو آماده هر حرفی کردم. ناگهان یک‌ صدا همه به جز الینا جیغ زدن.
- اُ!
چشم‌هام رو تو کاسه چرخوندم و گفتم:
- بس کنین بچه‌ها، جدیم!
طیبه گفت:
- حالا این آقاتون کجا هستن؟
غزل بلافاصله گفت:
- چرا ردش می‌گیری؟ به غیرتش برمی‌خوره.
کرکر دخترها بلند شد که اخم کردم.
- خفه می‌شین یا نه؟
حنا گفت:
- خیلی‌ خب بابا، حالا ما رو نخوری.
سوسن گفت:
- نه دیگه، حالا اون یه شوشو واسه خوردن داره.
طیبه حرفش رو کامل کرد.
- جون!
با غیظ تماس رو قطع کردم. احمق‌‌ها!
- یه بار نشد مثل آدم حرف بزنن.
نگاهم رو به اطراف دادم. گوشی زنگ خورد؛ ولی با خشم تماس رو رد کردم و برای این‌که مزاحمم نشن گوشی رو روی سکوت گذاشتم. از روی پله‌ها بلند شدم و سمت درخت‌ها رفتم. کسی جز من داخل خونه نبود، همه بیرون رفته بودن. پس از گذشت چهار روز این اولین روزی بود که مهمونی برای مراسم من نداشتیم. بعد از ظهر بود، هوا ملایم و آسمون آفتابی. تصمیم گرفتم درخت‌های باغچه رو آب بدم پس شیلنگ رو از زیرزمین برداشتم، یک سرش رو به شیر آب که به حوض مستطیل شکل و بزرگ نصب بود، وصل کردم. حین آب دادن باغچه ذهنم دوباره زمان‌گیر آورد و شروع به پر حرفی کرد. اون توی این مدت دیگه در مورد پیشنهادش با من صحبت نکرد چون مثلاً به دوست‌هام فرصت داده بود تا برای اومدن به ساختمونش فکر کنن؛ اما نمی‌دونست که دخترها کنه‌تر از این حرف‌هان چون بلافاصله پیشنهادش رو قبول کردن، منتهی تو این زمان من تردید داشتم هر چند که بیهوده بود چون من باید می‌رفتم به ساختمونش، چون که اون همسرم بود و همه حرفش رو قبول داشتن؛ اما با این حال چهار روز زمان برد تا این پیشنهاد رو به دخترها بگم.
در حیاط باز شد. به خیال این‌که عزیز و زن‌دایین سر چرخوندم که با اون چشم تو چشم شدم. با دیدنم در آهنی و بزرگ رو بست و به طرفم قدم برداشت. ریز سلام کردم و دوباره پشت بهش به درخت مقابلم آب دادم. می‌خواستم توجه‌ای نثارش نکنم تا از نزدیک شدن به من منصرف بشه؛ ولی... .
صدای قدم‌هاش رو به طرف خودم می‌شنیدم. لعنت بهش. همیشه ترس داشتم که تو خونه باشه مبادا اتفاقی باهاش هم‌کلام بشم، حالا چه اتفاقی چه غیراتفاقی من کسی شده بودم که بیشترین بحث رو باهاش داشت! زیباست، نه؟
به من که رسید، پرسید:
- چرا تو داری باغچه رو آب میدی؟ پس محمد و واحد کجان؟
نیم‌نگاهی نثارش کردم و جواب دادم.
- چیزی نیست، این کار رو دوست دارم.
- کسی خونه نیست؟
زمزمه کردم:
- نه.
حالا تازه الینا رو درک می‌کنم. همیشه سر زمزمه‌هاش باهاش بحث می‌کردیم، که کمی محکم‌تر صحبت کنه، بلندتر حرفش رو بزنه؛ ولی الان، الان که در جایگاهش بودم متوجه شدم که گاهی دست خودت نیست، به کنترل خودت نیست. اعتماد به نفس نقش مهمی داره که متاسفانه من در برابر اون اعتماد به نفسم افت پیدا می‌کرد و نمی‌تونستم مثل، همیشه پر دل و جرئت و بی‌پروا حرفم رو بزنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دست‌هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد. ناخودآگاه حواسم پی تیپش رفت. با این‌که توی روستا بودیم؛ اما از حق نگذریم همیشه خوش‌تیپ بود. یک شلوار طوسی پوشیده بود با لباس دکمه‌دار سفید. دوست نداشتم اعتراف کنم؛ ولی منطقم باور داشت که هیکلش اون لباس‌ها رو روی بدنش زیبا می‌کنه والا نه لباسش از جنس طلا بود، نه شلوارش از جنس الماس. اون دو تیکه پارچه به خوبی مناسب هیکل بزرگش بودن. شونه‌های شق و رقش پارچه لباسش رو کشیده بودن. س*ی*نه پهنش لباس رو به خودش جذب کرده بود و قد بلندش ترکیب خوبی با تمومش بافته بود.
از بازو به درختی تکیه داده بود. نگاه خیره‌ش به نیم‌رخم بود و این من رو معذب می‌کرد. تصمیم گرفتم حواسش رو از روی خودم پرت کنم. نیم‌نگاه دیگه‌ای حواله‌ش کردم و گفتم:
- به دوست‌هام گفتم... اون‌ها قبول کردن که به ساختمون بیان.
زیر چشمی دیدم ابروهاش کمی بالا رفت. کوتاه لب زد:
- خوبه.
بعد کمی مکث گفت:
- کارهای مدرسه محمد رو هم انجام دادم، دیگه تا سه_چهار روز دیگه می‌ریم تهران و کارای پرونده‌ش انجام میدم.
در جوابش فقط سر تکون دادم. همچنان من حواسم ظاهراً به درخت‌ها بود و نگاه خیره اون به من.
- یه تصمیمی گرفتم، خواستم نظرت بدونم.
جان؟! گوش‌هام درست شنیده بودن؟ اون نظرم رو خواست؟ اون؟ کوروش‌خان؟!
سوالی نگاهش کردم که گفت:
- می‌خوام قبل تموم شدن تعطیلات یه دور همه بریم سفر.
قبل از این‌که حرفم رو بزنم چند ثانیه مکث کردم. به درخت بعدی آب دادم و گفتم:
- خوبه، این‌جوری واسه محمد هم بهتره. به هر حال اون قراره از دوست‌هاش جدا بشه، برای روحیه‌ش خوبه. (بسه دیگه. حرف‌هات رو زدی، برو) اما اون برخلاف ندای درونم تکیه‌ش رو از درخت گرفت و به من نزدیک شد. دستم رو که شیلنگ رو گرفته بود، به نرمی گرفت و نگاهم کرد، در همون حال انگشت شستش پوستم رو نوازش می‌کرد. فاصله کممون خجالت‌زده‌م کرده بود؛ اما کنجکاویم بیشتر از چیزی بود که بتونم کنترلش کنم. چشم در چشمش بودم که با دست دیگه‌ش به موهام که پشت سرم بسته بودمشون دست کشید و گفت:
- خوش‌حالم که با محمد مشکلی نداری.
دوبار پلک زدم. مشکل؟ کاش می‌تونستم بگم من عوض مشکل داشتن با محمد با تو مشکل دارم. جدای از این‌ها جواب حرفش یک پوزخند بزرگ لازم داشت. جوری حرف میزد انگار من می‌تونستم به درخواست ازدواجش جواب منفی بدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نگاهم رو ازش گرفتم و گلوم رو صاف کردم. خدا‌خدا می‌کردم دستش به س*ی*نه چپم نخوره که اگه می‌خورد به حتم متوجه تپش محکم قلبم میشد. شیلنگ رو از دستم جدا کرد در حالی که دست دیگه‌ش روی بدنم بود. شیلنگ رو روی زمین و پای درخت پرت کرد و بعد من رو سمت خودش چرخوند. یک دستش روی شونه‌م موند؛ ولی دست راستش گونه‌م رو ن*و*ا*زش کرد. به سختی نفس‌هام رو کنترل کرده بودم. اگه بدنم رو رها می‌کردم صدای نفس‌هام گوش فلک رو هم کر می‌کرد. دندون‌هام رو به هم فشرده بودم و به صورت آزاردهنده‌ای آروم نفس می‌کشیدم در حالی که ریه‌هام مشتاق بودن تندتند باز و بسته بشن.
لبخند کجی زد و گفت:
- خونه خالی کم گیر میاد.
شوخیش عوض این‌که یخم رو آب کنه من رو بیشتر وحشت‌زده کرد. سرم رو پایین انداختم که با برداشتن آخرین قدمش تموم فاصله‌مون رو پر کرد. نگاهم به دکمه لباسش بود که دست زیر چونه‌م برد و سرم رو بلند کرد. چشم‌هاش روی چشم‌هام نوسان می‌کرد. لبخندش که داشت محو میشد دوباره قوت گرفت. نزدیکی زیادش داشت من رو می‌کشت، داشت زجرم می‌داد، داشتم زنده‌زنده می‌سوختم و شکنجه می‌شدم.
- چشم‌هات... خیلی... خاصن!
به چشم‌هام زل زده بود، نگاهش چنان عمیق بود که شک داشتم جز چشم‌هام چیز دیگه‌ای ببینه. پس از گذشت چند ثانیه به خودش اومد و پیشونیم رو ب*و*س*ید سپس نرم و ملایم در آ*غو*شم گرفت؛ اما نه نرمی آ*غو*شش و نه ملایمت حرکاتش آرومم نکرد. من از همه چی این مرد متنفر بودم. همه چی این مرد برام عذاب‌آور بود.
موهام رو عمیق بو کشید و بدون این‌که فاصله‌ای بگیره، گفت:
- این‌قدر حواسم پرت کردی که یادم رفت برای چی اومدم خونه.
(برای حرص دادن من اومدی، مطمئن باش.)
پلک‌هام روی هم بود و بی‌اختیار اخم داشتم. خودش رو ازم جدا کرد؛ اما همچنان در آ*غو*شش بودم. سرش که سمتم خم شد، نتونستم خودم رو کنترل کنم و بی‌اختیار لب زدم:
- آقا کوروش!
دین دارا دیدین دادان دان. با شوک به هم‌دیگه نگاه می‌کردیم. دستم رو روی دهنم گذاشتم. با گیجی اخم کم‌رنگی کرد که سرم رو پایین انداختم و پلک‌زنان گفتم:
- از دهنم پرید.
چند لحظه طول کشید تا واکنش نشون بده. ولم کرد و نیم‌چه قدمی عقب رفت.
- چون هنوز باهام راحت نیستی... ولی من فکر می‌کردم که دیگه به چشم دیگه‌ای نگاهم می‌کنی.
چشم‌هام رو بستم و به لب پایینم گاز زدم. جوابی نداشتم که بدم. نفسش رو رها کرد و گفت:
- فکر کنم... به زمان بیشتری نیاز داری.
دستش رو سمت صورتم جلو آورد و با دو انگشت اشاره و وسطش گونه‌م رو نو*از*ش کرد. زیرچشمی دیدم که لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- من صبرم زیاده.
پس از گفتن این حرفش دستش رو به پشت سرم رسوند و سرم رو سمت لب‌هاش کشوند. ب*و*سه‌ای به پیشونیم زد و با پشت کردن به من به طرف در حیاط رفت. تا بسته شدن در نگاهم به زمین بود. وقتی صدای برخورد در رو شنیدم، چشم‌هام رو دو مرتبه بستم. سست شده بودم و زانوهام به سختی وزنم رو تحمل می‌کردن.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سوسن رو محکم تو آ*غو*شم گرفتم. غزل به کتفم زد و با بغضی ساختگی گفت:
- دیگه نمی‌تونم داشته باشمتون!
با خنده‌ای که چشم‌هام پر بود، عقب کشیدم و گفتم:
- خب اون موقع خیال می‌کردم واقعاً باید دور تحصیل و آینده رو خط بکشم.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به دور تا دور سالن انداختم.
- اوف چقدر دلتنگ همین خونه دو متری شده بودم.
حنا گفت:
- ولی کاش زودتر خبر می‌دادی تا آقاییت رو می‌دیدیم.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- حالا میاد می‌بینی. گفته کارها رو که کردیم بهش خبر بدم تا بیاد دنبالمون، اون‌قدر نگاهش کن تا بالا بیاری.
غزل دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت:
- اما تو عکسش که خوب مالی بود ها. در ضمن معلومه جدا از ظاهر باطنشم خوبه. تو این دوره زمونه کی میاد واسه دوست‌های زنش هم خرج کنه؟ تمام داده و نداده‌هامون رو با صاحب‌خونه تسویه کرد. پر فکته واقعاً.
پوزخندی زدم و با نگاه چپ‌چپم گفتم:
- می‌خوای مال تو، من اصلاً مشکلی ندارم.
غزل دستش رو از روی شونه‌م برداشت و کمر شلوارش رو بالا کشید. دماغش رو نمایشی بالا کشید و گفت:
- نچ نمی‌صرفه، تو هووم میشی.
مشت آرومی به بازوش زدم و زمزمه کردم.
- بی‌شعور.
سریع بحث رو عوض کردم چون نمی‌خواستم دیگه در مورد اون حرف بزنیم.
- راستی طیبه نیومده؟
سوسن پشت چشم نازک کرد و جواب داد.
- نه، اون عوضی فردا قراره راه بیفته. کثافت از زیر اسباب‌کشی در رفت ها. دارم براش!
آستین‌هام رو بالا زدم و گفتم:
- خب دیگه، بجنبیم که ظهر اون‌جا باشیم.
حنا گفت:
- تازه اومدی ها.
- کوه که نکندم. زود باشین دخترها.
و در همون حین دکمه‌های مانتوم رو باز کردم. بودن دوباره کنار دوست‌هام و بو کشیدن هوای تلخ تهران آرزویی بود که خیال می‌کردم برای یک ابد رویا بمونه.
خسته و کم جون روی کارتن قابلمه‌ها یک طرفی نشستم تا تموم وزنم روش نباشه. شماره اون رو گرفتم و زبون روی لب‌هام کشیدم.
- سلام، جانم؟
سعی کردم به کلمه دومش توجه‌ای نکنم؛ ولی مگه دلم حالیش میشد؟ ذهنم که از اون بدتر.
- سلام، تموم شدیم.
- باشه تا نیم ساعت دیگه راه می‌افتم.
به ساعت مچیم نگاه کردم. ساعت یازده و نیم بود.
- پس بعد از ناهار بیاین.
- مگه همه وسایل‌ها رو جمع نکردین؟
- چرا.
- پس چی می‌خواین بخورین؟ میام دنبالتون.
تسلیم شدم و زمزمه کردم:
- باشه.
- کاری نداری؟
- نه.
- خداحافظ.
با درنگ لب زدم.
- خداحافظ.
تماس رو قطع کردم که انگشتی توی کتفم فرو رفت.
- آی!
سوسن گفت:
- خیلی بی‌احساسی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با حیرت و چشم‌هایی گرد از کمر به عقب چرخیدم و گفتم:
- شما گوش وایساده بودین؟
حنا با صورتی کج و معوج نگاهم کرد و گفت:
- عشق از کلامت می‌بارید اصلاً.
سوسن گفت:
- دیدین اون بنده خدا چه جانم و عشقمی داشت؟! حالا این.
با لب‌هایی آویزون دستش رو به معنای خاک تو سرت به طرفم تکون داد.
چشم‌هام گردتر شد.
- کی گفت عشقم؟!
سوسن در جوابم فقط پشت چشم نازک کرد که با حرص نگاهش کردم. حنا پرسید:
- حالا کی میاد؟
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی می‌خوای بگی نشنیدین؟ پشت چشم نازک کردم و نفسم رو رها کردم. ادامه دادم:
- گفت نیم ساعت دیگه تازه راه میفته. یه ساعت معطلیم بابا.
ساعت یک بود که باهام تماس گرفت و خبر داد چند کارگر هم با خودش آورده. روی پله‌های راه‌رو خطاب به دخترها گفتم:
- خواهشاً آبروم رو پیشش نبرین!
حنا به کتفم زد و گفت:
- نترس، مخش رو نمی‌زنیم، برو.
- مخ زدن چیه روانی؟ من نمی‌خوام آتویی دستش بدم. دخترها! حرف بی‌خود نزنین ها.
غزل گفت:
- سوسن من حوصله غرغرهای این ندارم ما با تو میایم.
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- چه بهتر.
حنا آروم به سرم زد و گفت:
- خاک تو سرت.
سوسن لب زد:
- بریم دیگه.
و بازوم رو کشید و هلم داد تا جلو بیفتم. از پله‌ها پایین رفتیم. قبل از این‌که در رو باز کنم به عقب چرخیدم تا برای بار آخر سفارش کنم که غزل در رو باز کرد و سوسن هم من رو به جلو هل داد. با حیرت نگاهشون کردم؛ اما وقتی از گوشه چشم کامیون باربری و ماشین شاسی بلند اون رو دیدم نامحسوس به دخترها چشم‌غره رفتم. اون رو به کارگرها داشت حرف‌هایی میزد بنابراین همراه دخترها کناری ایستادیم و نگاهش کردیم. بینمون حدود هفت_هشت قدمی فاصله بود. حرف‌هاش که تموم شد با دست به مردها اشاره کرد وارد ساختمون بشن سپس سمت ما قدم برداشت. حین نزدیک شدن عینک دودیش رو روی موهاش سر داد که سوسن زمزمه کرد.
- جون!
بدون این‌که دندون‌هام جدا بشن. مثل، خودش کش‌دار گفتم:
- مرگ.
اون با نزدیک شدن به ما، نگاه کلی به دخترها انداخت و گفت:
- سلام خانوم‌ها.
صدای بمش مطمئن و رسا بود. من سر تکون دادم؛ اما دخترها با روی باز جوابش رو دادن البته الینا سرش پایین بود و زمزمه‌ش رو من هم به سختی شنیدم. حنا با نیش‌باز دستی به شالش کشید و گفت:
- ببخشید، به زحمتم افتادین دیگه.
با حرص نگاهش کردم. اون فقط وظیفه‌ش رو انجام داده بود چرا داشت تعارف تیکه پاره می‌کرد؟ سوسن که روسری ساتنش رو با مدل لبنانی بسته بود، گفت:
- بله، واقعاً لطف کردین.
اون با یک لبخند کج سرش رو پایین انداخت و گفت:
- خواهش می‌کنم، وظیفه‌م رو انجام دادم.
(خب معلومه!)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین