جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

رها شده [شوریده‌ی شیدا] اثر «shilan.m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط shilan.m با نام [شوریده‌ی شیدا] اثر «shilan.m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,593 بازدید, 28 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوریده‌ی شیدا] اثر «shilan.m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shilan.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط shilan.m
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
May
61
527
مدال‌ها
2
quote_1716625421965.png عنوان:شوریده‌ی شیدا.
به قلم:شیلان مفرد
ژانر:عاشقانه، جنایی
عضو گپ نظارت (۳)S.O.W

خلاصه:مرگ شیوا زخم و کینه‌های قدیمی را باز می‌کند. شیدا آتشی برپا می‌کند که فقط خودش را می‌سوزاند، در این میان عشقی در میانِ سنگلاخ‌های دل کجیر جوانه می‌زند! عشق شیدا، خشم کجیر، انتقام رایبد، همه این‌ها دست به دست هم زندگی افرادی را به رخ می‌کشد.


مقدمه:آرام باش ماهِ من! درست می‌شود. نه هیچ شبی، و نه هیچ زمستانی دائمی نیست؛ آفتاب می تابد، شاخه‌ها جوانه می‌زنند و تمامِ شکوفه‌های در انتظار متولد خواهند شد!
هیچ ابری تا همیشه در مقابلِ مهتاب، نمی‌ایستد و هیچ ماهی تا همیشه در حصار نمی‌ماند و حصار جای ماه، آسمان، جای سیاهی و باغ، بسترِ شاخه‌های خشک و سرمازده نیست! نور، سپاه سیاهی را می‌درد. حتی اگر به قدرِ روزنه‌ای باشد،
و بهار هزار‌هزار زمستان را سبز می‌کند. روزهای سخت، رو به پایان است! ماهِ من! آرام باش‌. مشاهده فایل‌پیوست 197523
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
میکسر انجمن
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,865
56,868
مدال‌ها
11
1715609463939.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
May
61
527
مدال‌ها
2
باران خودش را محکم به شیشه می‌کوبید گویی سعی داشت شیشه را بشکند، دست‌هایش دور لیوان کافی داغش فشرده شد تاریکی هوا، سکوت اتاق پوزخند می‌زنند لیوان را روی زمین گذاشت و برای هزارمین بار ویدئو که قاتل شیوا سِند کرده بود را تماشا کرد و همانند قبل شاید بیشتر گریه سر داد با خشم گوشی‌اش را به دیوار رو‌به‌‌رو کوبید.
با صدای شکسته شدن چیزی لیلا سریع خودش را به اتاقش رساند.
در را که باز کرد با قیافه گریان و نااُمید دخترش او هم بی‌حرف گریه سر داد.
آرام به سمت عکس شیوا روی پاتختی رفت و او را در آغوش کشید.
انگار مرگ شیوا دختر بزرگ منوچهر تهرانی قاضی سرشناس شهر برای هیچ‌کدام از اعضای خانواده عادی نشده بود.
آری که همه فهمیده بودند خط قرمز منوچهر دختر هایش هستند و همه روی خط قرمزش تاکید می‌کردند.
برای شام لیلا به زور او را از اتاقش بیرون کشید سر میز شام همه سکوت کرده بودند.
شیدا بی اشتها و لیلا و منوچهر مغموم و ناراحت با غذا بازی می‌کردند.
بالاخره بعد از چندی منوچهر سکوت را شکست:
- امروز رضا زنگ زده بود.
درحالی که زیر چشمی به شیدای بی‌حال نگاه می‌کرد ادامه داد:
- می‌گفت حسابدار آزمایشی که جای شیدا اومده چيزي بارش نیست تاکید داشت شیدا بره سرکار دوباره.
شیدا که منتظر بود حرف پدرش تمام شود تا بهانه‌ی بیاورد سریع گفت:
- بابا، شما وضعیت من رو می‌دونید من الان دل و دماغ کار کردن رو...
با صدای منوچهر که میان کلامش پیچید حرفش را ادامه نداد:
- حرف نباشه شیدا، الان چند ماهه که شیوا نیست، به خودت بیا شیوا دختر منم بود جگر گوشه منم بود غمم از تو بیشتره ولی کار می‌کنم زندگی می‌کنم چون مجبورم توام مجبوری باید سرکار بری نمی‌خوام دیگه‌م حرف اضافه بشنوم.
مثل همیشه که نمی‌توانست جواب پدرش را بدهد سکوت را پیشه کرد...
شیدا بعد از یک‌ماه که صرف راضی کردنش بودند رضایت داده بود که به سرکار برود مادرش نگران بود؛ به او بود که شیدا را لحضه‌ای از خود جدا نمی‌کرد، اما دخترک نیاز داشت به چیزی که ذهنش را از غم خواهرش جدا کند.
بی‌حوصله دکمه مانتو مشکی رنگش را می‌بست و به این فکر می‌کرد که چگونه می‌تواند با این وضع کار کند.
صدای مادرش او را از فکر بیرون آورد:
- شیدا جان سوئیچ ماشینت یادت نره دخترم.
بی‌حوصله گفت:
- یادم نمیره!
نگاهی به آینه کرد چشمان دریایی‌اش دیگر سویی نداشتند دسته‌ای از موهای فرش را داخل شال مشکی‌اش برد سوئیچ را برداشت و از خانه بیرون زد نگاهش به ماشین شیوا افتاد برای لحضه‌ای مغموم به او خیره شد اما سریع نگاهش را دزدید و به سمت ام وی ام x22 خودش راه افتاد.
صدای پیام گوشی جدیدش بلند شد به خیال این‌ که تبلیغات است بی‌توجه آن را داخل کیفش انداخت.
ماشین را در پارکینگ شرکت پارک کرد و به سمت شرکت رفت.
به همه سلام کرد، به سمت مدیریت رفت با اجازه از منشی در زد و داخل شد.
آقای نجاتی دوست پدرش بود و او را عمو رضا خطاب می‌کرد.
شیدا لبخند محوی زد:
- سلام عمو جان صبحتون بخیر!
نجاتی لبخندی به روی او پاشید:
- سلام دخترم کار خوبی کردی اومدی!
شیدا بعد از اندک صحبتی با آقای نجاتی به سمت اتاق حسابداری رفت.
چندساعتی مشغول کار بود که با صدای در به خودش آمد.
در باز شد و باربد رفیع یکی از مهندسین وارد اتاق شد.
نگاهی به باربد کرد:
- بفرمایید؟!!
باربد اخم کرد:
- اومدم شمارو برای نهار به سلف دعوت کنم.
شیدا متوجه لحن کنایه آمیز او شد و اخم کرد:
- بگو نهارم بیارن اینجا!
باربد بدون اینکه چيزي بگوید آنجا را ترک کرد.
کش و قوسی به بدنش داد و دستش را به سمت گوشی‌اش دراز کرد.
با دیدن پیام‌ها از طرف شماره ناشناس چند لحضه قلبش در سی*ن*ه‌اش ایستاد.
پیام اول: دوست داری بدونی چرا خواهرت کشته شد؟!
پیام دوم: اگر می‌خوای به سرنوشت خواهرت دچار نشی بیا به این آدرس!
با ترس به پیام‌ها خیره شد باید هرچه زودتر به محل آدرس می‌رفت باید این معما را حل می‌کرد نگرانی به دلش چنگ انداخته بود و حس تهوع شدیدی داشت یک‌ساعتی با خودش درگیر بود حتی نهارش هم با بی‌میلی پس زده بود مغموم و عصبی موهایش را پشت گوشش داد و دوباره به پیام‌ها خیره شد یک‌ بار، دو بار، سه بار، هزاران بار دیگر به آنها خیره شد و فکر کرد.
خوب می توانست از خودش دفاع کند اما ترسو بودنش مثل همیشه با پوزخند خودش را نمایان می‌کرد بالاخره تصمیمش را گرفت....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
May
61
527
مدال‌ها
2
*‌*‌*‌
(کجیر)
جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را نوشید و نگاهش را به کیوان که در خون غلط میزد داد و با آرامش می‌گوید:
- آژمان تکه‌تکه از تنش رو جدا کن تا به حرف بیاد.
آژمان بی‌مکث و مطیعانه چشمی گفت.
کیوان با ترس به مردمک‌های سیاه رنگش چشم دوخت و التماس‌وارانه گفت:
- خدیو خواهش می‌کنم، من هیچی از رایبد نمی‌دونم، اصلا نمی‌دونم چطور اون دخترو کشته.
با عصبانیت به سمتش چرخید و درحالی که با فشار فکش را فشار می‌داد گفت:
- اسم منو به زبونت نیار حرومزاده، بگو ببینم رایبد چه بلایی سر اون دختر آورد؟!!!
مرد با ترس آب دهنش را قورت داد و با تته‌پته لب گشود:
- نه، ام، من واقعا نمی‌دونم.
با خونسردی روبه رویش نشست و درحالی که سیگارش را روی لبش می‌گذاشت اشاره‌ی به کارو کرد که سیگار را روشن کند، پک عمیقی به سیگار زد و گفت:
- ببین اخطار آخرم رو میدم یا مثل آدم میگی یا ازت حرف می‌کشن، رایبد شیوا رو چطوری کشت؟!!
کیوان باز با ترس نگاهش کرد و چیزی نگفت سریع از جایش برخواست و رو به آژمان گفت:
- شکنجه‌ش کن ولی حواست باشه نمیره فعلا لازمش دارم.
چشمانش را بست تنها چیزی که الان ذهن مشوش و عصبی‌اش را آرام می‌کرد شنا کردن در آن استخر بزرگ بود.
لباس‌هایش را در آورد بی‌درنگ خودش را داخل استخر انداخت.
کمتر پیش می‌آمد کجیر عصبی شود همیشه خونسرد و آرام بود ولی وای به حال آن روز که عصبی میشد زمین و زمان را بهم می‌دوخت!
کیوان نفوذی رایبد، ‌تنها دشمن کجیر بود و به خون او تشنه بود. نمی‌دانست چگونه متوجه رفتار مشکوک کیوان نشده می‌خواست هرطور شده بفهمد شیوا چطوری مرده.
سوالی که همه به دنبالش بودند و فقط شیدا آن جواب را می‌دانست.
تا به‌حال نشده بود که جگوار حواسش نباشد اما کیوان خیلی محتاط عمل کرده بود.
اول بخاطر اینکه متوجه نفوذی بودنش نشده بود دوم هم اینکه به حرف نمی‌آمد و نمی‌گفت شیوایش چطوری مرده.
***
با عجله به سمت ماشینش رفت قبل از اینکه سوار شود سریع به یلدا زنگ زد. صدای یلدا در ماشین پیچید:
- الو شیدا.
شیدا سراسیمه رانندگی می‌کرد:
- الو یلدا، ‌هیچی نگو فقط گوش کن همین الان بیا به این آدرسی که برات می‌فرستم فقط و فقط دور وایستا حواست باشه.
یلدا با نگرانی پرسید:
- چیشده شیدا چرا نفس‌نفس میزنی؟!!
سعی کرد آرامش خود را حفظ کند که موفق هم شد:
- یکی پیام داده به موبایلم و تهدیدم کرده الان خیلی وقت توضیح دادن ندارم زود بیا.
یلدا با نگرانی سریع سوئیچ ماشینش را چنگ زد و به سمت آدرسی که شیدا داده بود رفت خیلی زود به آنجا رسید و سریع ماشینش را جایی که هیچکس به آن شک نکند پارک کرد طوری نگران بود که انگار در دلش رخت می‌شستند دست‌هاش میلرزید و قلبش در سی*ن*ه تند‌تند می‌زد.
شیدا موبایلش را قطع کرد و کنار گذاشت آنقدر فکر و خیال مرگ شیوا در ذهنش تاب می‌خورد که نمی‌‌توانست راحت از کسی که در مورد مرگ شیوا حتی کوچک‌ترین چیز هم می‌داند بگذرد.
دخترک مشوش و ناآرام در محل قرار که در خیابان بزرگی قرار داشت قدم می‌زد یک ساعت از ساعتی که مقرر شده بود گذشته بود اما هنوز کسی نیامده بود در ماشین را باز کرد و نشست سردرد وحشتناکی داشت. می‌گرنش عود کرده بود سرش را روی فرمان گذاشت چند دقیقه که گذشت در ماشین باز شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
May
61
527
مدال‌ها
2
با وحشت سرش را بلند کرد و نگاهی به فرد مشکی پوش کنارش کرد مرد با دیدن نگاه ترسیده او پوزخندی زد و با لهجه غلیظی گفت:
- یا خیلی دل و جرات داری یا خواهرتِ خیلی دوست داشتی که تا اینجا آمدی!
شیدا اخم غلیظی کرد مرد سرش را بالا آورد چهره منزجر کننده‌ای داشت خصوصاً آن زخم بزرگ بر روی گونه‌اش.
مرد با جدیت به شیدا خیره شد و گفت:
- من طرف حسابت نیستم ولی برات پیغام رایبد خان را آوردم!
شیدا با غیض نگاهش کرد:
- رایبد همون کثافتی هست که خواهرم رو ک... .
حرفش تمام نشده بود که برخورد جسم سردی را روی گردنش احساس کرد مرد تیزی را روی گردن شیدا گذاشته بود فشار می‌داد و با اخم غلیظی به حرفش اضافه کرد:
- بار آخرت باشه که درمورد رایبد خان حرف مفت می‌زنی دختر تهرانی.
بعد از مکثی ادامه داد:
- رایبد خان می‌خواد تو بیای سنندج ولی قبلش باید کار تمام نکرده‌ای خواهرت را تو انجام بدی.
شیدا تکانی خورد مرد سرش را نزدیک گوش او برد و گفت:
- همان کاری که نکرد و باعث مرگش شد.
شیدا با وحشت نگاهش کرد و گفت:
- از جون من چی می‌خوای؟!!
مرد با خونسردی لب گشود:
- اگه خودت عاقل باشی کاری باهات نداریم فقط مدارک رو می‌خوایم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب اون مدارک کجا هستند؟!!
مرد درحالی که چاقو ضامن دارش رو داخل جیبش می‌گذاشت گفت:
- پیش پدرت رایبد خان اون رو می‌خواد نه یکدونه کمتر و نه بیشتر.
با تته‌‌پته آشکار گفت:
- خب چرا بیام کرمانشاه همینجا بهتون مدارک رو میدم.
مرد درحالی که به قصد ترک کردن در ماشین را باز می‌کرد گفت:
- این رو منم نمی‌دونم رایبد خان امر کردن.
و در ماشین را بست و شیدا را با هزار فکر و خیال رها کرد.
***
(کجیر)
با آرامش به روژان نگاه می‌کرد، خواهرش مهارت زیادی در فروش جواهرهای زینتی داشت تقریباً همه کار‌های شرکت را خودش انجام می‌داد. جلسه به اتمام رسید روژان دستی به موهای روشنش کشید و گفت:
- چقد این حرف می‌زنه!
کجیر لبخند محوی زد و چیزی نگفت روژان زیبایی افسانه‌ای داشت قد بلند و کشیده‌اش در کنار موهای خرمایی و چهره شرقی‌اش زیبایی او را دو چندان می‌کرد کجیر اصلاً دوست نداشت خواهرش را وارد شرکت‌اش کند اما بالاخره به اجبار روژان به او چربید و او را وادار به همکاری کرد.
با شنیدن صدای گوشی‌اش از افکار خارج شد.
صدای آژمان در اسپیکر گوشی پیچید:
- سلام آقا.
- سلام‌ بگو آژمان!
- کیوان بالاخره گفت چیشده که اون دختره رو دزدیدن.
اخم‌هایش همچون گره کوری در هم تنیده شد آژمان بعد از کمی مکث ادامه داد:
- باید ببینمت برات تعریف کنم پشت گوشی نمی‌شه.
یک‌ساعتی بعد با آژمان توی دفترش نشسته بودند، آژمان پس از نوشیدن یک لیوان آب به حرف آمد:
- یادته پارسال پلیس‌ها به رایبد شک کردن و گرفتنش؟
سری تکان داد. آژمان ادامه داد:
- پارسال وقتی پلیسا به رایبد شک می‌کنند، منوچهر تهرانی که یکی از بهترین قاضی‌های تهرانه، خودش شخصاً دنبال کارای رایبد میفته که اونو برای چندسال زندان بندازه ولی رایبد، با هر دوز و کلکی که میشه خودش رو نجات میده هنوز بعضی از مدارک دست منوچهر تهرانی مونده رایبد برای بدست آوردن اون مدارک دست به هرکاری می‌زنه و آخرین کارش هم میشه دزدیدن دختر بزرگ منوچهر و کشتن‌اش اونم به شکل خیلی فجیع انگار دشمنی و کینه این وسطه که خیلی مشکوکه!
سری به معنای فهمیدن تکان می‌دهد و همانطور که از صندلی بر می‌خواست گفت:
- چطوری کشتنش؟!
دل آژمان به درد آمد و گفت:
- اول بهش تج*اوز می‌کنند و بعد زنده‌زنده آتیشش می‌زنند.
دلش سنگ بود اما بی‌کسی دختر در آن لحضه را درک می‌کرد. هیوا هم همان‌طور زجر کشیده بود. اما با یک تفاوت هیوا عاشقانه رایبد را می‌پرستید ولی شیوا قربانی شده بود آن روز کذایی قسم خورده بود که انتقام مرگ هیوا را بگیرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
May
61
527
مدال‌ها
2
ساعت از دوازده شب گذشته بود لیلا نگران به در خانه خیره شده بود خبری از شیدا نبود حتی موبایل‌اش را هم جواب نمی‌داد. منوچهر با نگرانی پدرانه که پشت چهره آرامش بخشش پنهان کرده بود دست لیلایش را فشرد و گفت:
- نگران نباش خانم! شاید پیش یلدا باشه.
لیلا با بغضی آشکار لب زد:
- شیدا عادت نداشت جایی بره به ما نگه!
با هق‌هق ادامه داد:
- نکنه... نکنه اتفاقی براش افتاده.
سردرد گویی قصد جان منوچهر را داشت اما باز هم حالت چهره‌اش را نگه داشت و گفت:
- آروم باش عزیزم شیدا مثل شیوا نیست اون می‌تونه از خودش مراقبت کنه.
لیلا چشم‌هایش را فشرد اشک همچون دانه‌های مروارید از چشم‌هایش می‌ریخت هق زد:
- شیدا دست من و تو امانته، ما به خاطره و پیمان قول دادیم از دخترش خوب مراقبت کنیم.
منوچهر به یاد رفیقش که چطوری پر پر شده بود ناگهان اخم غلیظی اضافه کرد:
- روزی که پیمان شیدا رو بهم داد و خودشون رفتن مسافرت بهم گفت جون تو و جون تک دخترم با اینکه شیدا خیلی بچه بود اما پیمان عاشقش بود؛ منم عاشقشم من شیدا رو مثل شیوا دوست داشتم و الانم دارم.
لیلا بین اشک‌هایش لبخندی زد و گفت:
- دختر کوچولوی تپلی بود با موهای فرفری چقدر شیرین بود که همون لحضه عاشقش شدم.
هردو خنده‌ی کردند و به خاطرات پیوستند.
***
با استرس وارد دفتر پدرش شد باید پرونده را پیدا می‌کرد می‌دانست پدرش اسناد محرمانه را داخل گاو صندوق دفترش نگه‌داری می‌کند در راه هزاران بار پشیمان شده بود اما یاد چشمان معصوم خواهرش و زجری که قبل از مرگ کشیده بود شعله آتش کینه و انتقام بزرگ‌تر می‌شد.
بالاخر بعد از جستجو فراوان کلید را پیدا کرد و اسناد مربوطه را از گاو صندوق درآورد با عجله به سمت در رفت اما قبل از اینکه در را باز کند؛ متوجه جسم سیاهی که به او زل زده بود شد از ترس پلک‌هایش بسته نمی‌شد.
آب دهانش را بی‌صدا قورت داد حتی در تاریکی شب هم چشمان وحشی‌اش نمایان بود.
پوزخندی زد و دست‌هایش را به هم قلاب کرد:
- شنیدم قراره برای دیدن رایبد بری سنندج.
شیدا یخ زد، پسرک با بی‌رحمی ادامه داد:
- داری برای قاتل خواهرت مدارکش‌رو می‌بری تا دست از سرت برداره.
مکثی کرد و با پوزخندی ادامه داد:
- چقدر کم دل و جرئت!
شیدا با شنیدن این حرف دستش را عصبی مشت کرد و گفت:
- تو کی هستی اینجا چی می‌خوای؟!
کجیر با خونسردی بی‌مقدمه گفت:
- می‌خوام برای انتقام گرفتن از رایبد بهت کمک کنم!
شیدا پوزخند مضحکی زد:
- چرا کمک کنی؟ حتما صلواتیِ؟
اخم‌های کجیر برای لحضه‌ای در هم شد:
- صلواتی نیست تو باید بیای سنندج اون مدارک رو به من بدی.
شیدا خنده عصبی کرد و گفت:
- این مدارک رو بدم دست کسی که حتی نمی‌دونم کیه و چرا می‌خواد به من کمک کنه.
کجیر پوزخند زد:
- این به نفع توئه وگرنه قبل از اینکه رایبد تو رو بکشه من می‌کشمت.
شیدا عصبی گفت:
- من نیازی به تو ندارم و توام نمی‌تونی هیچ غلطی بکنی.
کجیر ناگهانی به سمت او خیز برداشت و گلوی او را گرفت در یک حرکت کمر آن را روی میز خم کرد شیدا وحشت زده به مردی که خیمه زده بود رویش و اخم شدید و وحشتناکی کرده بود نگاه کرد.
کجیر کنار گوشش لب زد:
- سنندج هرکی که اسم جگوار رو میاره همه یاد کجیر می‌فتند الان می‌تونم تورو بِدَرم و یک‌جوری بکشمت که حتی جنازه‌ات هم پیدا نشه. می‌تونی زنده بمونی و انتقام خواهرت رو بگیری حالا کدومش؟!
هرثانیه فشار دستش روی کتف شیدا که با حرکت ماهرانه‌ای حرکت می‌کرد بیشتر می‌شد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
May
61
527
مدال‌ها
2
شیدا درحال مردن بود، بنابراین با پای آزادش لگد محکمی که به لطف کلاس.های رزمی یاد گرفته بود به زانو کجیر زد اخم‌های کجیر درهم شد شیدا دقیقا جای زخم قدیمی‌اش را مورد ضربه قرار داده بود.
شیدا با دیدن اخم کجیر لبخند تحقیرآمیزی به لب نهاد از غفلت او استفاده کرد. دست کجیر را پیچاند او را از کمر خم کرد و خودش پشتش وایستاد.
کجیر پوزخندی زد و با لهجه کوردی گفت:
- خوشمان آمد دخترِ پر دل و جرئت تهرانی!
بعد با حرکت سریع و ماهرانه‌ای دست شیدا که پشتش بود را گرفت خودش جای شیدا قرار گرفت سرش را به سمت گوش شیدا برد و دم گوشش با صدایی اغواگر گفت:
- چهار روز وقت داری شیر دختر کمکم کن تا انتقام خواهرتِ و خواهرم رو بگیریم.
دست شیدا را ول‌کرد و سریع از آنجا خارج شد.
شیدا ناباورانه به در زل زد هنوز گرمای نفس پسرک را کنار گوشش احساس می‌کرد گیج شده بود (خواهرم؟) کجیر درمورد چه صحبت می‌کرد.
***
سه روز از دیدار شیدا و پسرک می‌گذشت. فکر‌‌هایش را کرده بود می‌خواست با او همکاری کند، بنظرش آن مرد با همه‌ی ترسناک بودنش حداقل خیلی بهتر از رایبد بی‌شرف هست. فردا به همراه یلدا به سمت کرمانشاه حرکت می‌کردند. خیلی کنجکاو بود که داخل پرونده‌ها سرکی بکشد بی‌توجه به صدای پیام موبایلش به سمت میز مطالعه‌اش رفت و پرونده را که روی میز بود را باز کرد با چیزهایی که دید سرش گیج رفت.
حتی فکرش هم نمی‌کرد طرف حسابش این آدم شارلاتان هست بعد از چند ساعتی سرش را روی پرونده برداشت حالا می‌دانست باید چه‌کار کند بنابراین سریع دو تا از پرونده را کپی کرد و به سمت کمدش رفت آنها را داخل کیف سامسونت گذاشت.
درحال بستن چمدان‌هایش بود که با صدای زنگ خوردن گوشی‌اش از جا پاشد و غرولند کنان بدون توجه به شماره جواب داد:
- بله؟!
صدای گیرا و بم کجیر گوش‌هایش را نوازش داد:
- فکر کردی؟
شیدا با شنیدن صدای کجیر نفسش بند آمد ولی سریع به خودش مسلط شد و گفت:
- باهات همکاری می‌کنم ولی نمی‌دونم چطوری!
کجیر دستی به گوشه لبش کشید و گفت:
- هروقت اومدی کرمانشاه حرف می‌زنیم بیا به آدرسی که برات می‌فرستم.
کلافه لب گشود:
- ولی من هنوزم خیلی به شما اعتماد ندارم چه اطمینانی هست که شما من رو گول نزنید.
صدای مردانه‌اش در گوشی پیچید:
- من بهت تعهد میدم؛ که تا وقتی پیش من هستی و باهم همکاری می‌کنیم بلایی سر تو نیاد.
لب گزید و گفت:
- پس میبینمتون فعلا خدانگهدار.
بدون خداحافظی موبایل را قطع کرد.
***
بی‌خوابی به سرش زده بود عکس شیوایش را برداشت و به چشم‌های مهربانش که حتی در عکس هم می‌خندید خیره شد بعضی وقت‌ها وجود خواهرش را حس می‌کرد.
یاد روزهای اولی که شیوا فوت شده بود افتاد صدای جیغ‌هایش که می‌گفت:
- آخر چگونه می‌توانید آن‌همه زیبایی را زیر خاک سرد بگذارید در گوشش پیچیده می‌شد.
همش به فردی فکر می‌کرد که شیوا همیشه برایش تعریف می‌کرد، چرا باید برای خاکسپاری شیوا نیاید، او که به قول شیوا عاشقانه دوستش داشت عکس شیوا را بوسید و داخل چمدانش گذاشت و به فکر انتقام لذت خاصی زیر پوستش دوید؛ با دیدن ساعت همه‌ای چراها را پس زد و چشم‌هایش را بست و به خوابی عمیق فرو رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
May
61
527
مدال‌ها
2
لیلا با سینی قرآن و آب ایستاده بود و گریه می‌کرد؛ منوچهر نگران و عصبی بود شیدا با دیدن مادرش او را در آغوش فشرد و کلافه گفت:
- مامان نمیرم اونجا که بمیرم، عزیزم می‌خوام برم کار کنم پیشنهاد کاری عالیه تو رو خدا گریه نکن!
لیلا اشک‌هایش را پاک کرد و سر دخترکش را بوسید:
- مراقب خودت باش دختر قشنگم چشم گریه نمی‌کنم.
شیدا مادرش را سفت در آغوش کشید منوچهر به سمت شیدا رفت و آن را در آغوش خود گرفت و گفت:
- خیلی مراقب خودت باش بابا جان رسیدی حتما زنگ بزن.
شیدا لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
- چشم پدر حتما دوستتون دارم.
منوچهر بدون هیج حرفی پیشانی‌اش را بوسید و او را راهی کردند.
***
پیاده شد و زنگ را فشرد خبری نشد کلافه خواست دوباره زنگ بزند که یلدا با دو چمدان با ظاهری خواب‌آلود و شلخته بیرون آمد یلدا همانطور که نفس نفس میزد گفت:
- خیلی منتظر موندی؟!
با حرص درحالی که به سمت ماشین می‌رفت گفت:
- کار همیشته بیا سوار شو راه بیوفتیم، می‌دونی چقدر راه هست؟! هفت ساعت راه داریم.
یلدا تندتند سوار ماشین شد نزدیک ساعت سه ظهر بود که باران شدید مجال حرکت کردن بهشان نداد؛ همانجا جلوی چند رستوران بین راهی برای استراحت ایستادند.
یلدا درحالی که چشم‌هاش رو می‌مالید گفت:
- رسیدیم؟ چقدر زود.
شیدا با دیدن وضع او با خنده گفت:
- بارون شدید شده میترسم حرکت کنیم تصادف بشه همینجا یکم استراحت می‌کنیم بعد راه میوفتیم.
یلدا درحالی که هنوز گیج خواب بود سری تکان داد و بدون حرف پیاده شد و به سمت رستوران رفتند؛ شیدا بعد از شستن دست‌هایش به سمت میز حرکت کرد تمام حواسش پیش دختر بچه زیبای روبه روش بود که با تنه زدن مردی بهش روی زمین افتاد و آخ بلندی گفت.
نگاهش را بالا آورد که او را ببیند فردی سیاه پوش که بی‌شک از آدم‌های رایبد بود با استرس از جاش بلند شد و خودش را تکاند و با نگاهش دنبال آن فرد بود ترس به دلش رخنه کرده بود و اجازه راه رفتن بهش نمی‌داد یلدا با دیدن شیدای حیران سریع پاشد و به سمتش رفت و به نقطه‌ی که شیدا خیره شده بود نگاه کرد ترس را از چشمان دریایی‌ش تشخیص داد:
- شیدا چیشده؟ چی آنقدر ترسوندت؟!
با تکان دست های یلدا به خودش آمد گفت:
- از آدم‌های رایبد بود؛ بهم تنه زد، می‌خوان خودشون رو نشون بدن که همه جا هستند تا مثلاً من بترسم.
یلدا کمی ترسید اما به روی خودش نیاورد:
- یعنی الان اینجان؟!
شیدا درحالی که بازویش‌را می‌مالید گفت:
- با این چیزی که من دیدم قطعا چندتا از آدم‌هاش رو گذاشته دنبال من باشند اما کور خونده نمیزارم اون مدارک به دستش برسه.
یلدا دستش را گرفت و گفت:
- فعلا بریم نهار بخوریم و راه بیوفتیم.
بعد از اتمام نهارشان راه افتادند پس از هفت ساعت رانندگی متعدد به کرمانشاه رسیدند شیدا خسته و ناراحت بود آخرین سفرش به کرمانشاه مربوط می‌شد به ده سال پیش که خانوادگی آمده بودند آن‌موقع شیدا چهارده ساله و شیوا نوزده ساله بود با صدای یلدا افکار ناراحت کننده‌اش را پس زد:
- میگم شیدا الان بریم هتل فردا راه بیفتیم بریم سنندج.
درحالی که ماشین را داخل پارکینگ هتل پارک می‌کرد جواب داد:
- فعلا باید بفهمم این پسره چی می‌خواد از من بعد می‌ریم سنندج.
یلدا نگران شد می‌دانست شیدا تا زمانی که قاتل شیوا را پیدا نکند دست برنمی‌دارد.
دخترک نمی‌دانست چه در انتظارش هست و با چه آدم‌هایی در افتاده است.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
May
61
527
مدال‌ها
2
به سمت هتل راه افتادند چمدان‌هارا داخل اتاق دو نفره‌شان گذاشتند؛ یلدا سریع به خواب رفت ولی شیدا هنوز کلافه و نگران بود به این ماجرا حس خوبی نداشت اما لحضه‌ی صورت خندان خواهرش که امید زیادی به زندگی داشت را از یاد نمی‌برد شیوا خیلی خوش ذوق و اهل زندگی بود موبایلش را گرفت و عکس شیوا را باز کرد ناگهان قطره اشک سمجی از چشمش جاری شد چند عکس دیگر رد کرد که با دیدن عکس خودش و باربد مکث کرد این عکس را یادش رفته بود از موبایلش پاک کند؛ بعضی وقت‌ها فکر می‌کرد فراموشش نکرده و دلتنگش می‌شد اما باربد دیگر راهی برای بازگشت خودش نگذاشته بود یاد خاطره‌ای عذابش داد..
با صدای موبایلش سریع آخرین لایه رژ قرمزش را به لب‌هایش مالید و به سمت پایین پرواز کرد با دیدن باربد خندان که به ماشین تکیه داده لبخندی زد و از همان دور گفت:
- سلام عشقممم.
باربد با دیدن دیوانه بازی او خندید و درحالی که در ماشین را برایش باز می‌کرد گفت:
- سلام بر خانم آن تایم خودم.
پشت چشمی نازک کرد:
- حالا یکبار دیر رسیدم همش بزن تو سرم.
چشمانش گرد شد:
- شیداااا، فقط یکبار؟!
با لجبازی جوابش رو داد:
- آره فقط یکبار!
و بعد درحالی که موزیک را عوض می‌کرد غر زد:
- همش موزیک غمگین انگار زبونم لال من مردم والا‌.
باربد با شیفتگی درحالی که دنده را عوض می‌کرد گفت:
- خدانکنه تو بمیری؛ تو بمیری منم میمیرم.
شیدا با ناز موهایش را تابی داد که دل باربد هم با آن تاب خورد.
لبخندی به عکس زد و گفت تا ابد برای من مقدسی و روی تخت دراز کشید و چشم‌هایش را بست.
با صدای زنگ خوردن موبایلش از خواب پرید گوشی را برداشت نگاهش به شماره کجیر افتاد صدایش را صاف کرد و جواب داد:
- بله بفرمایید؟!
صدای سرد و خشک کجیر در گوششَ پیچید:
- تو لابی هتل منتظرتم!
بدون اینکه منتظر پاسخ شیدا بماند گوشی را قطع کرد شیدا سریع بافت سفید و شلوار مشکی رنگش را پوشید دستی به موهای فرِش کشید و به سمت لابی رفت.
با دیدن کجیر مکث کرد تیشرت سفید و شلوار لی آبی به تن داشت تَتَو دو مار تنیده شده درهم کنار گردنش شیدا را محو خودش کرد.
کجیر با دیدن دختر حیران رو‌به‌رویش پوزخندی زد.
دخترک موهای فرِ بلندش را رها کرده بود قد بلند و هیکل پُری داشت نگاه کجیر به پیرسینگ ناف دخترک افتاد.
شیدا به خودش آمد کجیر موشکافانه به پیرسینگش نگاه می‌کرد ناگهان اخم غلیظی کرد و به سمت کجیر رفت روی صندلی رو به روی او نشست و بی مقدمه گفت:
- چیکار داشتی که نمی‌تونستی تهران بهم بگی؟!
کجیر به خودش آمد و با همان اخم همیشگی جواب داد:
- حوصله مقدمه چینی ندارم پس اصل مطلب رو میگم، من چندساله در حال جمع کردن مدارک بر علیه رایبدم خیلی مدارک زیادی جمع کردم ولی مدارک پدر تو کامل‌تره اون مدارک رو می‌خوام باید یواش‌یواش رایبد رو شکست بدم!
شیدا گیج نگاهش کرد و گفت:
- الان از من می‌خوای اون مدارک رو بهت بدم در ازای چی؟!
کجیر جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید و گفت:
- تو باید نزاری اون مدارک به دستشون برسه، من در ازای اون به تو برای انتقام از رایبد کمک می‌کنم.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
May
61
527
مدال‌ها
2
شیدا پوزخند مضحکی بر لب نشاند و لب چرخاند:
- من برای شکست دادن اون به کمک کسی نیازی ندارم.
کجیر خنده‌ای صداداری کرد در حالی که هنوز رد خنده تمسخر آمیزش روی صورتش بود گفت:
- کی بهت انقد اعتماد به نفس میده؟ فکر کردی می‌تونی تنهایی اونو شکست بدی؟!
شیدا می‌دانست نمی‌تواند تنهایی ولی لجبازی‌اش گل کرده بود دلش می‌خواست کجیر را بسوزاند.
با حرص نگاه بدی به کجیر کرد و گفت:
- خودم آنقدر قوی هستم که بتونم تنها شکستش بدم.
با لذت نگاهی به دخترک سرکش کرد:
- خیلی دوست دارم وقتی رایبد داره زیر پاش لهت می‌کنه ببینمت اما متاسفانه دلم میسوزه.
شیدا حرصی نگاهی بهش کرد و گفت:
- نه تو نه رایبد هیچ غلطی نمی‌تونید بکنید.
کجیر پای چپش را روی پای راستش انداخت و با خنده‌ی تحقیر آمیزی گفت:
- حالا این بعدا معلوم میشه؛ به هرحال باید با من همکاری کنی یعنی مجبوری.
چشم‌هایش را ریز کرد و موشکافانه نگاهش کرد:
- چرا مجبورم؟!
مرموزانه بهش زل زد:
- بخاطر خواهرت، بخاطر پدر و مادرت تو که دوست نداری اونا کشته بشن مگه نه؟
من به آدما قدرت انتخاب نمیدم یا باید با من باشند یا کشته میشن الانم تو دوتا انتخاب داری یا میری پیش خواهرت یا با من همکاری می‌کنی!
نمی‌خواست بفهمد که با تهدید او کمی ترسیده است اما ترس از چشمانش مشهود بود.
کجیر مرموزانه منتظر جواب شیدا بود درحالی که سعی می‌کرد ترسش را پس بزند گفت:
- من از این تهدیدات نمی‌ترسم.
درحالی که به جلو خم می‌شد گفت:
- می‌تونی از هرکس دلت می‌خواد بپرسی که من کی هستم و چه کارهایی نکردم البته من نیازی به ثابت کردنم به تو ندارم فقط محض دیدن و لذت بردن ترس رو از تو چشمهات گفتم.
شیدا با آرامش ساختگی گفت:
- قبول می‌کنم که باهات همکاری کنم ولی نمی‌دونم باید چیکار کنم.
کجیر تعجب کرده بود که شیدا چطور آنقدر زود
رضایت داده بود اما فکر‌هایش را پس زد و گفت:
- راه بیوفت سمت کردستان و سنندج خونه‌ی من اونجاست برات آدرس رو می‌فرستم.
پای چپش را روی پای راستش نهاد بوی قهوه را استشمام کرد و با لذت جرعه‌ای نوشید.
یلدا رو‌به‌رویش نشست و گفت:
- خوشتیپ بود.
سعی داشت سر صحبت را با شیدا باز کند و حالش را بهتر کند اما دخترک چیزی نمی‌فهمید از آرامش گویی شیوا آرامش را با خود خاک کرده بود دیدن جنازه خواهرش قبل از مرگ لحضه‌ای از چشمانش دور نمی‌شد صورت زیبای خواهرش تکه‌تکه شده بود و تنش از جای کتک‌ها کبود بود. بی‌شک اگر مادرش آن را می‌دید لحضه‌ای بعد سکته می‌کرد.
با صدای یلدا افکار آزار دهنده‌اش را پس زد و نگاهش را به او دوخت.
یلدا دختری تنها بود و خانواده‌اش در زلزله بم فوت شده بودند تا چندسال پیش با مادربزرگ پیرش تنها بازمانده خانواده‌اش زندگی می‌کرد بچه بود که مادربزرگش برای خدمتکاری به خانه آقای تهرانی می‌آید آن‌موقع منوچهر دلش برای زن بیچاره می‌سوزد و خانه‌ای کنار خانه خودش برایش اجاره می‌کند.
تا همین چندسال پیش منوچهر خرج یلدا را می‌داد که دیگر یلدا زیر بار نرفت و خودش سرکار می‌رفت.
***
لیلا درحال پاک کردن قاب عکس شیوا بود مثل همیشه اشک می‌ریخت و باعث و بانی مرگ دخترکش را نفرین می‌کرد رفتن شیدا در آن‌موقع او را افسرده‌‌تر کرده بود.
با صدای در به خود آمد منوچهر بود لبخندی زد و به استقبالش رفت منوچهر نگاهش را به لیلایش داد و گفت:
- بازم که گریه کردی خانم.
سرش را پایین انداخت و لب گشود:
- دلتنگ شیوام، شیدا هم که یه تماس با من نمیگیره خیلی نگرانم منوچهر میترسم این دختره کله شق برای خودش مشکل درست کنه.
منوچهر لبخندی زد و گفت:
- نگران نباش خانم شیدا دختر عاقلی هست می‌تونه از خودش مراقبت کنه.
***
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین