- May
- 61
- 527
- مدالها
- 2
روز بعد شیدا به سمت خانه کجیر میرفت. به شدت در فکر فرو رفته بود آری میترسید، امروز رایبد خودش شخصاً با او تماس گرفته بود و با زبان بیزبانی تهدیدش کرده بود که مدارک را بیاورد. اما شیدا خیلی خونسرد تکذیب کرده بود که مدارکی وجود دارند.
نگران بود او هم به سرنوشت شیوا دچار شود،سرنوشت تلخ خواهرکش ناگهان با یاد چیزی لبخند زهرآلودی زد و در فکر فرو رفت.
**
با خنده به شیوای مضطرب نگاه کرد:
- شیوا به جای استرس اون آلوچه رو که افتاده جمع کن.
شیوا با عصبانیت درحالی که به در حیاط نگاه میکرد و حواسش بود کسی نیاید گفت:
- خدا لعنتت کنه ۱۸ سالته خجالت نمیکشی از دیوار مردم واسه دو تا دونه آلوچه رفتی بالا اگه صاحبش بیاد میدونی چقدر بد میشه زشت میشه.
غشغش خندید و گفت:
- هیچکس نمیاد نگران نباش وایسا چند تا دونه دیگه بچینم بعد میریم.
شیوا با استرس لب گشود:
- شیدا من واسهت چند کیلو آلوچه میخرم فقط توروخدا بیا بریم آبرومون می..
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای مردانهی آمد:
- ببخشید خانمها میتونم بپرسم توی حیاط ما چیکار میکنید؟!
شیوا دستپاچه لبخند کج و کولهی زد جواب داد:
- ام، خب، چیزه، یعنی، ما اومدیم چند تا دونه آلوچه بچینیم.
پسرک پوزخندی زد و به کنار دست شیوا که یک پلاستیک خیلی بزرگ بود اشاره کرد و گفت:
- بله، مشخصه مشکلی نیست.
شیدا که خودش را قایم کرده بود تا الان با صدای پسرک هول شد و پاش به شاخهی گیر کرد و از درخت افتاد پایین جیغ دردناکی زد.
پسرک با دیدن او هول شده به عقب رفت شیوا هینی کشید و به سمتش رفت با نگرانی گفت:
- الهی بمیرم شیدا خوبی؟!!
شیدا که از درد نفسش بریده بود آرام دستش را به معنای خوبم بالا آورد.
اما همینکه سرش را بالا آورد شیوا هینی کشید خون کل صورت دخترک را گرفته بود پسرک سریع رو به شیوا گفت:
- من میرم ماشینم رو بیارم بریم بیمارستان.
شیوا حیرت زده نگاهی به شیدا کرد و گفت:
- شیدا میتونی صحبت کنی آجی؟!
سرش را به معنای نه تکان داد.
شیوا نگران به ماشین لوکس پسرک نگاه کرد آن لحضه هیچ نمیدانست!
آیا پسرک قابل اعتماد است؟
جوابش را نمیدانست آن لحضه جان شیدایش از همه چیز برایش مهم تر بود.
سریع سوار ماشین شدند و رفتند وقتی به بیمارستان رسیدند شیدا سریع به اتاق عمل منتقل شد.
شیوا مضطرب و نگران جلوی اتاق عمل رژه میرفت تازه به پدر و مادرش خبر داده بود و آنها را که تازه به مسافرت رفته بودند به تهران کشانده بود.
چندساعتی گذشته بود که برانکارد مخصوص شیدا بیرون آمد شیوا تند تند پشتش راه افتاد.
رو به دکتر پرسید:
- آقای دکتر خواهرم حالش خوبه؟!!
دکتر لبخند اطمینان بخشی زد گفت:
- بله خداروشکر به خیر رفع شد چند ساعت دیگه میتونید این خانم سر به هوا و شکمو مرخص کنید.
لبخند راحتی زد و به سمت پسری که آنها را رسانده رفت:
- واقعا ازتون ممنونم جناب نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم که لایق خوبیهای شما باشه.
پسرک لبخندی زد و گفت:
- خواهش میکنم خانمِ معذرت میخوام من اسم شما رو نمیدونم.
لبخندی زد:
- من شیوا تهرانی هستم.
و بعد با خجالت ادامه داد:
- خانواده رفتن مسافرت ما اومدیم باغمون که از قضا کنار باغ شما هست خواهرم شیدا آلوچه خیلی دوست داره حواست چند تا از باغ شما بچینه که اون اتاق افتاد من معذرت میخوام.
پسر لبخندی زد:
- خواهش میکنم خانم اشکالی نداره منم باربد رفیع هستم از آشناییمون خوشحالم.
یادش بود وقتی به هوش آمد شیدا خاطرات پسرک که رسانده بودشان را تعریف کرده بود.
با صدای یلدا به خودش آمد:
- کجایی شیدا، سه ساعته دارم میگم این همون خونهس؟!!
عمارت بزرگ با مرمرهای سفید واقعا زیبا بود شیدا پیاده شد و زنگ در را فشرد انگار منتظرش بودند سرایدار خانه مشتی برزان دَر را باز کرد شیدا معذب بود. اما یلدا خیلی راحت پیاده شد و چمدانش را به بادیگارد مشکی پوشی که دم در وایستاده بود داد با دیدن کار یلدا اخمی کرد و سریع به سمتش رفت با معذرت خواهی چمدان را از دست مرد حیرت زده گرفت.
آژمان با حیرت به دختره خیره سر که چمدان را به دستش داده بود نگاه میکرد این حجم از پرویی واقعا برایش عجیب بود نگاهش به دختر کنارش افتاد چشمانش را ریز کرد و موشکافانه به دخترک نگاه کرد و با خودش گفت 《آره اون شیداس》سپس رو به شیدا کرد و گفت:
- خوش آمدید کجیر منتظرتون بود.
آژمان، آنها را به سمت داخل هدایت کرد.
شیدا لبخند هولی زد و درحالی که موهایش را به داخل شالش هدایت میکرد گفت:
- متشکرم.
وسط پذیرایی نشسته بودند شیدا معذب و یلدا درحال عکس گرفتن بود که با صدای کفشهای کجیر، حواسشان به او پرت شد. شیدا با آرامش برخواست و سلام داد کجیر سری تکان داد و آنهارا به نشستن دعوت کرد.
***
نگران بود او هم به سرنوشت شیوا دچار شود،سرنوشت تلخ خواهرکش ناگهان با یاد چیزی لبخند زهرآلودی زد و در فکر فرو رفت.
**
با خنده به شیوای مضطرب نگاه کرد:
- شیوا به جای استرس اون آلوچه رو که افتاده جمع کن.
شیوا با عصبانیت درحالی که به در حیاط نگاه میکرد و حواسش بود کسی نیاید گفت:
- خدا لعنتت کنه ۱۸ سالته خجالت نمیکشی از دیوار مردم واسه دو تا دونه آلوچه رفتی بالا اگه صاحبش بیاد میدونی چقدر بد میشه زشت میشه.
غشغش خندید و گفت:
- هیچکس نمیاد نگران نباش وایسا چند تا دونه دیگه بچینم بعد میریم.
شیوا با استرس لب گشود:
- شیدا من واسهت چند کیلو آلوچه میخرم فقط توروخدا بیا بریم آبرومون می..
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای مردانهی آمد:
- ببخشید خانمها میتونم بپرسم توی حیاط ما چیکار میکنید؟!
شیوا دستپاچه لبخند کج و کولهی زد جواب داد:
- ام، خب، چیزه، یعنی، ما اومدیم چند تا دونه آلوچه بچینیم.
پسرک پوزخندی زد و به کنار دست شیوا که یک پلاستیک خیلی بزرگ بود اشاره کرد و گفت:
- بله، مشخصه مشکلی نیست.
شیدا که خودش را قایم کرده بود تا الان با صدای پسرک هول شد و پاش به شاخهی گیر کرد و از درخت افتاد پایین جیغ دردناکی زد.
پسرک با دیدن او هول شده به عقب رفت شیوا هینی کشید و به سمتش رفت با نگرانی گفت:
- الهی بمیرم شیدا خوبی؟!!
شیدا که از درد نفسش بریده بود آرام دستش را به معنای خوبم بالا آورد.
اما همینکه سرش را بالا آورد شیوا هینی کشید خون کل صورت دخترک را گرفته بود پسرک سریع رو به شیوا گفت:
- من میرم ماشینم رو بیارم بریم بیمارستان.
شیوا حیرت زده نگاهی به شیدا کرد و گفت:
- شیدا میتونی صحبت کنی آجی؟!
سرش را به معنای نه تکان داد.
شیوا نگران به ماشین لوکس پسرک نگاه کرد آن لحضه هیچ نمیدانست!
آیا پسرک قابل اعتماد است؟
جوابش را نمیدانست آن لحضه جان شیدایش از همه چیز برایش مهم تر بود.
سریع سوار ماشین شدند و رفتند وقتی به بیمارستان رسیدند شیدا سریع به اتاق عمل منتقل شد.
شیوا مضطرب و نگران جلوی اتاق عمل رژه میرفت تازه به پدر و مادرش خبر داده بود و آنها را که تازه به مسافرت رفته بودند به تهران کشانده بود.
چندساعتی گذشته بود که برانکارد مخصوص شیدا بیرون آمد شیوا تند تند پشتش راه افتاد.
رو به دکتر پرسید:
- آقای دکتر خواهرم حالش خوبه؟!!
دکتر لبخند اطمینان بخشی زد گفت:
- بله خداروشکر به خیر رفع شد چند ساعت دیگه میتونید این خانم سر به هوا و شکمو مرخص کنید.
لبخند راحتی زد و به سمت پسری که آنها را رسانده رفت:
- واقعا ازتون ممنونم جناب نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم که لایق خوبیهای شما باشه.
پسرک لبخندی زد و گفت:
- خواهش میکنم خانمِ معذرت میخوام من اسم شما رو نمیدونم.
لبخندی زد:
- من شیوا تهرانی هستم.
و بعد با خجالت ادامه داد:
- خانواده رفتن مسافرت ما اومدیم باغمون که از قضا کنار باغ شما هست خواهرم شیدا آلوچه خیلی دوست داره حواست چند تا از باغ شما بچینه که اون اتاق افتاد من معذرت میخوام.
پسر لبخندی زد:
- خواهش میکنم خانم اشکالی نداره منم باربد رفیع هستم از آشناییمون خوشحالم.
یادش بود وقتی به هوش آمد شیدا خاطرات پسرک که رسانده بودشان را تعریف کرده بود.
با صدای یلدا به خودش آمد:
- کجایی شیدا، سه ساعته دارم میگم این همون خونهس؟!!
عمارت بزرگ با مرمرهای سفید واقعا زیبا بود شیدا پیاده شد و زنگ در را فشرد انگار منتظرش بودند سرایدار خانه مشتی برزان دَر را باز کرد شیدا معذب بود. اما یلدا خیلی راحت پیاده شد و چمدانش را به بادیگارد مشکی پوشی که دم در وایستاده بود داد با دیدن کار یلدا اخمی کرد و سریع به سمتش رفت با معذرت خواهی چمدان را از دست مرد حیرت زده گرفت.
آژمان با حیرت به دختره خیره سر که چمدان را به دستش داده بود نگاه میکرد این حجم از پرویی واقعا برایش عجیب بود نگاهش به دختر کنارش افتاد چشمانش را ریز کرد و موشکافانه به دخترک نگاه کرد و با خودش گفت 《آره اون شیداس》سپس رو به شیدا کرد و گفت:
- خوش آمدید کجیر منتظرتون بود.
آژمان، آنها را به سمت داخل هدایت کرد.
شیدا لبخند هولی زد و درحالی که موهایش را به داخل شالش هدایت میکرد گفت:
- متشکرم.
وسط پذیرایی نشسته بودند شیدا معذب و یلدا درحال عکس گرفتن بود که با صدای کفشهای کجیر، حواسشان به او پرت شد. شیدا با آرامش برخواست و سلام داد کجیر سری تکان داد و آنهارا به نشستن دعوت کرد.
***
آخرین ویرایش: