جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [شوریده‌ی شیدا] اثر «shilan.m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط shilan.m با نام [شوریده‌ی شیدا] اثر «shilan.m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,184 بازدید, 28 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوریده‌ی شیدا] اثر «shilan.m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shilan.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط shilan.m
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
روز بعد شیدا به سمت خانه کجیر می‌رفت. به شدت در فکر فرو رفته بود آری می‌ترسید، امروز رایبد خودش شخصاً با او تماس گرفته بود و با زبان بی‌زبانی تهدیدش کرده بود که مدارک را بیاورد. اما شیدا خیلی خونسرد تکذیب کرده بود که مدارکی وجود دارند.
نگران بود او هم به سرنوشت شیوا دچار شود،سرنوشت تلخ خواهرکش ناگهان با یاد چیزی لبخند زهرآلودی زد و در فکر فرو رفت.
**
با خنده به شیوای مضطرب نگاه کرد:
- شیوا به جای استرس اون آلوچه رو که افتاده جمع کن.
شیوا با عصبانیت درحالی که به در حیاط نگاه می‌کرد و حواسش بود کسی نیاید گفت:
- خدا لعنتت کنه ۱۸ سالته خجالت نمی‌کشی از دیوار مردم واسه دو تا دونه آلوچه رفتی بالا اگه صاحبش بیاد می‌دونی چقدر بد میشه زشت میشه.
غش‌غش خندید و گفت:
- هیچکس نمیاد نگران نباش وایسا چند تا دونه دیگه بچینم بعد میریم.
شیوا با استرس لب گشود:
- شیدا من واسه‌ت چند کیلو آلوچه می‌خرم فقط توروخدا بیا بریم آبرومون می..
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای مردانه‌ی آمد:
- ببخشید خانم‌ها می‌تونم بپرسم توی حیاط ما چیکار می‌کنید؟!
شیوا دستپاچه لبخند کج و کوله‌ی زد جواب داد:
- ام، خب، چیزه، یعنی، ما اومدیم چند تا دونه آلوچه بچینیم.
پسرک پوزخندی زد و به کنار دست شیوا که یک پلاستیک خیلی بزرگ بود اشاره کرد و گفت:
- بله، مشخصه مشکلی نیست.
شیدا که خودش را قایم کرده بود تا الان با صدای پسرک هول شد و پاش به شاخه‌ی گیر کرد و از درخت افتاد پایین جیغ دردناکی زد.
پسرک با دیدن او هول شده به عقب رفت شیوا هینی کشید و به سمتش رفت با نگرانی گفت:
- الهی بمیرم شیدا خوبی؟!!
شیدا که از درد نفسش بریده بود آرام دستش را به معنای خوبم بالا آورد.
اما همینکه سرش را بالا آورد شیوا هینی کشید خون کل صورت دخترک را گرفته بود پسرک سریع رو به شیوا گفت:
- من میرم ماشینم رو بیارم بریم بیمارستان.
شیوا حیرت زده نگاهی به شیدا کرد و گفت:
- شیدا می‌تونی صحبت کنی آجی؟!
سرش را به معنای نه تکان داد.
شیوا نگران به ماشین لوکس پسرک نگاه کرد آن لحضه هیچ نمی‌دانست!
آیا پسرک قابل اعتماد است؟
جوابش را نمی‌دانست آن لحضه جان شیدایش از همه چیز برایش مهم تر بود.
سریع سوار ماشین شدند و رفتند وقتی به بیمارستان رسیدند شیدا سریع به اتاق عمل منتقل شد.
شیوا مضطرب و نگران جلوی اتاق عمل رژه می‌رفت تازه به پدر و مادرش خبر داده بود و آنها را که تازه به مسافرت رفته بودند به تهران کشانده بود.
چندساعتی گذشته بود که برانکارد مخصوص شیدا بیرون آمد شیوا تند تند پشتش راه افتاد.
رو به دکتر پرسید:
- آقای دکتر خواهرم حالش خوبه؟!!
دکتر لبخند اطمینان بخشی زد گفت:
- بله خداروشکر به خیر رفع شد چند ساعت دیگه می‌تونید این خانم سر به هوا و شکمو مرخص کنید.
لبخند راحتی زد و به سمت پسری که آنها را رسانده رفت:
- واقعا ازتون ممنونم جناب نمی‌دونم چطوری ازتون تشکر کنم که لایق خوبی‌های شما باشه.
پسرک لبخندی زد و گفت:
- خواهش می‌کنم خانمِ معذرت می‌خوام من اسم شما رو نمی‌دونم.
لبخندی زد:
- من شیوا تهرانی هستم.
و بعد با خجالت ادامه داد:
- خانواده رفتن مسافرت ما اومدیم باغمون که از قضا کنار باغ شما هست خواهرم شیدا آلوچه خیلی دوست داره حواست چند تا از باغ شما بچینه که اون اتاق افتاد من معذرت می‌خوام.
پسر لبخندی زد:
- خواهش می‌کنم خانم اشکالی نداره منم باربد رفیع هستم از آشناییمون خوشحالم.
یادش بود وقتی به هوش آمد شیدا خاطرات پسرک که رسانده بودشان را تعریف کرده بود.
با صدای یلدا به خودش آمد:
- کجایی شیدا، سه ساعته دارم میگم این همون خونه‌س؟!!
عمارت بزرگ با مرمرهای سفید واقعا زیبا بود شیدا پیاده شد و زنگ در را فشرد انگار منتظرش بودند سرایدار خانه مشتی برزان دَر را باز کرد شیدا معذب بود. اما یلدا خیلی راحت پیاده شد و چمدانش را به بادیگارد مشکی پوشی که دم در وایستاده بود داد با دیدن کار یلدا اخمی کرد و سریع به سمتش رفت با معذرت خواهی چمدان را از دست مرد حیرت زده گرفت.
آژمان با حیرت به دختره خیره سر که چمدان را به دستش داده بود نگاه می‌کرد این حجم از پرویی واقعا برایش عجیب بود نگاهش به دختر کنارش افتاد چشمانش را ریز کرد و موشکافانه به دخترک نگاه کرد و با خودش گفت 《آره اون شیداس》سپس رو به شیدا کرد و گفت:
- خوش آمدید کجیر منتظرتون بود.
آژمان، آنها را به سمت داخل هدایت کرد.
شیدا لبخند هولی زد و درحالی که موهایش را به داخل شالش هدایت می‌کرد گفت:
- متشکرم.
وسط پذیرایی نشسته بودند شیدا معذب و یلدا درحال عکس گرفتن بود که با صدای کفش‌های کجیر، حواس‌شان به او پرت شد. شیدا با آرامش برخواست و سلام داد کجیر سری تکان داد و آنهارا به نشستن دعوت کرد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
شیدا با آرامش درحالی که شربت بهار نارنج را مزه‌‌مزه می‌کرد گفت:
- رایبد با من تماس گرفت گفت باید مدارک رو بهش بدم واگرنه بلایی که سر شیوا آورده سر منم میاره.
کجیر پوزخند مضحکی بر لب داشت مرموزانه به شیدا نگاه می‌کرد، کاملا مشخص بود دخترک ترسیده است و فقط از سر لجبازی سعی می‌کند آرامش خود را حفظ کند.
شیدا ادامه داد:
- کجیر خان نمی‌خوای حرفی بزنی؟!
کجیر افکارش را پس زد و گفت:
- من برای شکست دادن رایبد به حداقل یک‌سال زمان نیاز دارم توی این یک‌سال تو پیش من می‌مونی رایبد می‌ترسه به من نزدیک بشه بنابراین اینطوری بلایی سر تو نمیاد.
شیدا حیران گفت:
- یعنی یک‌سال باید اینجا بمونم؟!
کجیر با بی‌رحمی و البته با خونسردی تمام گفت:
- آره! اینو یادت باشه رایبد دنبال توئه نباید بفهمه تو اینجا زندگی می‌کنی، من اینجا مهمونی زیاد می‌گیرم باید حضور داشته باشی ولی به عنوان مهمان.
و بدون حرف اضافی در مقابل چشمان حیرت زده هر دو از آنجا خارج شد.
شیدا به خودش آمد و دنبال او راه افتاد و درحالی که دنبالش می‌رفت گفت:
- یعنی چی من حداقل یک ماه می‌تونم بمونم باید برم تهران پیش خانواده‌م.
درحالی که از پله‌ها بالا می‌رفت گفت:
- من حرفم دوتا نمیشه؛ وقتی میگم باید بمونی یعنی باید بمونی.
شیدا اصلا حرف زور به گوشش نمی‌رفت اخمی کرد و دست‌هایش را به کمرش زد:
- من حرف زور تو گوشم نمیره این کار حداقل باید تو یک‌ماه حل بشه واگرنه من باهات همکاری نمی‌کنم.
چشمانش را ریز کرد و نگاهش کرد:
- اونوقت چطوری می‌خوای انتقام رو از اون شارلاتان بگیری؟!
شیدا خودش هم می‌دانست بدون کمک کجیر محال است بتواند کاری به پیش ببرد اما مثل همیشه زبان تند و تیزش به کار افتاد:
- هرطوری باشه بهتر از اینه یک سال تو خونه کسی که نمیشناسمش مستقر بمونم.
بهش بر خورد رگ‌هایش متورم شد و صورتش به قرمزی می‌زد همه چیز را می‌توانست تحمل کند اِلا انگ بی‌غیرتی ناگهان با خشم جلو رفت و انگشتش را جلوی صورت دخترک تکان داد:
- آخرین بارت باشه به من انگ بی‌غیرتی میزنی، من هرچی‌م باشم بی‌غیرت نیستم.
شیدا ترسیده قدمی به عقب رفت و چیزی نگفت کجیر عصبی تر از همیشه شده بود با حرکتی ناگهانی به سمت راهرو رفت.
***
چند روزی بود که در خانه کجیر مستقر بودند هنوز به آنجا عادت نکرده بود تنها چیزی که در آن چهار روز باعث خوشحالی‌اش شد دوستی با خواهر کجیر روژان بود که دختری فوق‌العاده مهربان و دوست داشتنی بود زیبایی خیره کننده‌ای داشت که همه را مجذوب خودش می‌کرد. امشب میهمانی به مناسبت تولد روژان در عمارت برپا بود، روژان نگاهی در آیینه به خودش انداخت گیسوان بلند او به صورت ابریشم تا کمر او تاخته بود آرایش زیبایی به صورت نهاده بود و پیراهن کوردی نقره‌ای رنگش را پوشیده بود. همان رنگی که وقتی می‌پوشید کارو می‌گفت:
- قزات له‌م (این رنگ خیلی بهت میاد)
گردنبند اسم کارو در گردنش را لمس کرد و قطره اشک سمجی که روی صورتش افتاد را کنار زد.
و با خود فکر کرد امشب شب اوست‌ و باید به چیزهای بد فکر نکند با این فکر لبخندی زد و به سمت در اتاق رفت.
***
شیدا با لبخند به لباس محلی قرمز رنگش نگاه می‌کرد
لباس با ملیله دوزی خیلی زیبایش به هیکل پُر و قد بلند شیدا خیلی می‌آمد گیسوان فِرفِری‌اش را کنارش رها کرده بود لب‌های سرخش بیشتر به چشم می‌آمد با صدای باز شدن در نگاهش را از آیینه گرفت و به یلدای افسونگر خیره شد لباس محلی صورتی رنگی پوشیده بود موهای کوتاه لایت شده‌اش را حالت داده بود و آرایش زیبایی به چهره داشت لبخندی به او زد.
- خیلی خوشگل شدی دختر‌!
یلدا با لوندی گفت:
- می‌دونم.
بعد با لبخند زیبایی ادامه داد:
- ولی تو عالی شدی!
شیدا با ناز دور خودش چرخید و گفت:
- چقدر خوشگلن لباساشون!
یلدا گفت:
- آره موافقم، ولی روژان خودش خواسته بود که همه پیراهن محلی بپوشن ولی مهم نیست چه رنگی.
شیدا تعجب کرد ولی چیزی نگفت.
روژان دستی به موهایش کشید و از در خارج شد از پله ها پایین رفت همه جمعیت با دیدنش دست و سوت می‌زدند لبخندی زد و با صدای بلندی از همه تشکر کرد مثل همیشه نگاه خیره ای که در سایه به او نگاه می‌کند را حس کرد اهمیت نداد و رد شد.
شیدا با نگرانی و فکری مشوش به اطراف نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
کجیر نگاهش را به دخترک قرمز پوش داد واقعا در آن لباس محلی زیبایی شیدا چشم گیر شده بود نگران بنظر می‌رسید نگرانی و هراس در چشمان وحشی شیدا کاملا مشهود بود با صدای آشنایی نگاهش را از شیدا دزدید.
- به سلام کجیر خان ملقب به جگوار دیدنت بعد از این‌همه مدت خوشحالم.
با خونسردی ذاتی‌اش به رایبد خیره شد:
- ولی من اصلاً خوشحال نیستم.
رایبد جا خورد ولی به روی خودش نیاورد و با لودگی به روژان که در حال آمدن بود گفت:
- خیلی زیبا شدی روژان گیان.
اخم‌های کجیر چون طناب بهم گره خورد کارو با عصبانیت بهش خیره شد روژان ملتمسانه به کجیر خیره شد و در جواب او را داد:
- سلام آقا رایبد ممنونم.
رایبد لبخندی زد و گفت:
- چخبر، از خودت بگو به چی مشغولی.
روژان مثل همیشه که دوست و دشمن را نمی‌شناخت و با همه رفتار یکسان داشت جواب داد:
- تو شرکت داداش مشغولم مگه نمي‌دونی شما؟!
رایبد با لبخند معنا داری به کجیر نگاه کرد و گفت:
- چقدر خوب نمی‌دونستم نه.
و درحالی که با چشم دنبال شیدا می‌گشت پس از جستجوی او را یافت از آنجا دور شد و به سمت دیگر سالن رفت.
با دیدن او و یاد آوردن میهمانی چیزی نگفت و فقط مشت‌هایش را فشرد.
شیدا با دیدن کجیر نفس عمیقی کشید ترسش فروکش شد اما صدای شخصی دقیقا کنار گوشش نفسش را حبس کرد.
- مشتاق دیدار خواهرِ شیوا.
دست‌هایش یخ بست خون در رگ‌هایش منجمد شد اما سریع خودش را جمع و جور کرد پوزخند تحقیر آمیزی زد و گفت‌:
- ولی من مشتاق دیدار شما نبودم رایبد خان.
رایبد خنده بلندی سر داد و با هیزی نگاهی به شیدا کرد و گفت:
- الحق تو از خواهرت خوشگل‌تری ولی اون
بی‌زبون بود مظلوم.
شیدا با شنیدن نام شیوا عصبی با حرص سیلی محکمی به صورت رایبد زد:
- خفه‌شو حرومزاده رذل؛ اسم خواهرم رو به زبونت نیار کثافت.
صدای سیلی نظر همه‌ی کسانی که آن اطراف بودند را به خود جلب کرد.
اما صدای موزیک آنقدر بلند بود که هیچکس متوجه شیدا و رایبد نمی‌شد.
یکی از محافظین رایبد خواست حمله ور شود که رایبد او را وسط راه متوقف کرد درحالی که خون روی بینی‌ش را با دستمال می‌گرفت گفت:
- او او دختر چقدر روی خواهرش حساسه ولی باید بگم خواهرت خیلی خوب بود اون‌همه شکنجه شد اما هرچی می‌گفتم مدارک کجاست چیزی نمی‌گفت آخرش می‌دونی چیشد گفتم
شیدا رو به گروگان گرفتم تو باید هرکاری که من میگم رو انجام بدی تا آزادش کنم.
خندید؛ از آن خنده‌هایی که مو به تن شیدا سیخ می‌کرد:
- بلوف زدم، باور کرد، می‌دونی چرا؟ آخه خواهرت احمق بود و حساس خودش لباساش رو درآورد و گفت به شیدا کاری نداشته باشید.
با اشک به او خیره شد دست‌هایش میلرزید و به یاد بی‌کسی خواهرش قلبش را به درد می‌آورد
کجیر با دیدن رایبد که دقیقا کنار شیدا ایستاده و درحال صحبت کردن کنار گوش شیداست مغزش ارور داد با چشم دنبال آژمان گشت اما پیداش نکرد و به ناچار خودش سریع به سمت آنها رفت.
رایبد با دیدن کجیر سریع به سمت دیگری پا تند کرد کجیر که به آنجا رسید لب باز کرد که او را بازخواست کند که با دیدن صورت اشک آلود او لحضه‌ی لب‌هایش مانند ماهی باز و بسته شد اما سریع به خودش آمد و گفت:
- چرا گریه می‌کنی؟!
با هق‌هق و عذاب گفت:
- از بلاهایی که سر شیوا آورده برام می‌گفت.
کجیر عصبی شد و خودش را لعنت کرد چشمانش را بست و سعی کرد ذهنش را آرام کند.
اما فقط سیگار اعصابش را آرام می‌کرد طوری بهم ریخته بود که حتی تمرکزش هم از دست داده بود.
شب بود میهمانی تمام شد شیدا با فکری مشوش زیر دوش ایستاده بود دلتنگ شیوا بود و نگران آینده فکر و خیال و نگرانی لحضه‌ای تنهایش نمی‌گذاشت.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
یک ماه از آمدنشان به سنندج گذشته بود در ماه قبل بزور روژان کجیر را راضی کرده بود که شیدا در شرکت کار کند امروز روز اول کاریش بود.
کت شلوار مشکی با شال سفید مشکی و کفش‌های پاشنه‌دار پوشید و بعد خوردن یکم صبحانه به سمت شرکت راه افتاد. آدرس را دست و پا شکسته بلد بود ولی به هر بدبختی که بود خودش را به شرکت رساند یاد حرف روژان افتاد به محض اینکه وارد شرکت شدی، بیا دفتر کجیر من اونجا منتظرت میمونم پس نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق کجیر رفت. منشی‌اش نگاهی اجمالی به دخترک کرد و گفت:
- امرتون؟
شیدا با چهره‌ای درهم گفت:
- من با آقای رافع کار دارم.
منشی تابی به گردن داد:
- آقای رافع الان جلسه دارن تشریف داشته باشید بعد از جلسه.
***
خب دوستان از اینجا به بعد راوی کل داستان میشه شیدا.
ممنون بابت همراهیتون.
****
به منشی نگاه کردم آرایش زمختی کرده بود توجه نکردم و در اتاق رو زدم.
با صدای بفرمایید داخل شدم منشی دروغ می‌گفت هیچ‌ک.س داخل نبود روژان بود و کجیر هردو نگاهم کردند روژان با لبخند و کجیر با اخم کمرنگی می‌دونستم راضی به اومدنم به شرکتش نبود اما دیگه نمی‌تونستم خانه بمانم تا این ماجرا حل بشود با صدای روژان افکارم رو پس زدم و به پیرسینگ کنار لبش خیره شدم.
- خوش اومدی شیدا.
لبخندی زدم:
- ممنونم عزیزم، این منشیِ می‌گفت جلسه دارید.
روژان بینی‌اش دا چین داد:
- بیخود کرده عفریته.
و بعد رو به کجیر کرد و ادامه داد:
- هزار بار گفتم این دختره عفریته‌ارو اخراج کن آخرش کار دستش میدم اون روز که کارو اومده بود دنبال تو همش موس‌موس می‌کرد فکر می‌کنه نمی‌دونم از کارو خوشش میاد.
نگاهش کرد و با لحنی آمیخته از کنایه گفت:
- تو که خودت ولش کردی حالا چیکار داری کی دورش موس‌موس می‌کنه.
روژان درحالی که پشت چشم نازک می‌کرد گفت:
- به من چه برام اصلا مهم نیست من دلم واسه خودش می‌سوزه والا.
و بعد درحالی که بحث را پیچاند نگاهی با بدبختی به من کرد که سریع گفتم:
- روژان جان من کی باید کارم رو شروع کنم؟!
اینبار کجیر جواب داد:
- اینجا ما دوتا حسابدار داریم نیازی به سه تا حسابدار نداریم تو می‌تونی منشی دفتر من بشی.
صدای روژان دراومد با حرص و تعجب نگاهی بهش کردم:
- اما تو به من قول حسابداری دادی؟!
با لبخند تحقیر آمیزی گفت:
- خب الان پشیمون شدم.
تکیه‌امُ از صندلی گرفتم و درحالیکه پا می‌شدم گفتم:
- از خوش قولی شما شنیده بودم کجیر خان ولی مثل اینکه مردم خوب تورو نشناختن و نمی‌دونند چقدر نامردی.
روژان که تا الان هاج و واج ماورو نگاه می‌کرد گفت:
- کجیر چی میگی من بهش قول دادم.
کجیر که با شنیدن کلمه نامردی که بهش گفتم از عصبانیت مشت‌هاشو فشار می‌داد گفت:
- تو حتی لیاقت اون منشی بودنم نداری.
با غیض نگاهش کردم:
- مدارکم رو ببینی میفهمی کی لیاقت نداره.
کجیر برای حرص دادنش روی صندلی مخصوص خودش نشست و لبخند تحقیرآمیزی به لب آورد و گفت:
- متاسفم من وقتی برای این کار ندارم خانم تهرانی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- خب همینطوری کارمندانت رو قبول می‌کنی که یه مشت آدم عقده‌ای هستند.
لبخند کجی زد و گفت:
- توی عقده‌ای بودن تو که هیچ شکی نیست.
درحالی که از روی صندلی پا می‌شدم حرصی گفتم:
- روژان‌ من به این کار نیازی ندارم به هرحال با سابقه من کار برام ریخته فقط کافیه مدارکم رو ببیند.
روژان تند دستم رو گرفت:
- شیدا جان این چه حرفیه بیا ما باهم صحبت می‌کنیم.
لبخندی زد و ادامه داد:
- ببین عزیزم؛ چندوقت آزمایشی جای منشی کار کن تا بعدا تکلیف ببینیم چی میشه.
اینبار کجیر چیزی نگفت و هردو بهم خیره شدند مجبور بودم قبول کنم بخاطر روژان چشمام رو بستم و با اعصبانیتی که سعی بر پنهان کردنش داشتم پوزخندی زدم و گفتم:
- باشه قبول می‌کنم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
برای حرص دادنش هم شده بود قبول کردم خیلی زود انتقال وسایل منشی به بخش دیگه انجام شد و من به کار مشغول شدم.
چند ساعتی وقتم را مشغول جمع کردن پرونده‌ها دادم نامرتب بودن پوشه‌ها نشان می‌داد منشی قبلی خیلی شلخته بود مردمک‌هایم را چرخاندم خواب به چشم‌هایم حجوم آورده بودند. پس چند دقیقه‌ای چشم‌هایم را روی هم گذاشتم، با صدای کجیر نفسم را فوت کردم و سرم را بلند کردم.
هرچند دقیقه کجیر با یک پرونده می‌آمد و سرم هردقیقه شلوغ‌تر می‌شد اما حالا یه لب‌تاب دستش بود نگاهی متفکر کرد و گفت:
- این لب‌تاب عکس‌های پروژه‌های مختلف توش هست همه‌ی عکس ها رو مرتب کن.
حوصله جر و بحث نداشتم پس چشمی گفتم و شروع به مرتب کردن پوشه‌ها کردم کارم تقریبا تمام شده بود که با دیدن چیزی چشم‌هایم ناخواسته ریز شد پوشه‌ای بی‌نام و نشان و مشکوکی داخل لب‌تاب بود اول دوست نداشتم فضولی کنم اما لحضه‌ای گفتم شاید عکس پروژه داخلش باشد پوشه رو باز کردم با دیدن عکس‌ها لحضه‌ای خون در بدنم یخ بست.
عکس شیوا و کجیر کنار یک کارخانه قدیمی درحالی که هردو کنار هم با زاویه نزدیکی ایستاده بودند
شیوا، کجیر؟
یعنی امکان داشت شیوا دوست دختر کجیر باشد؟!
سپس یاد مسافرت های متعدد شیوا و رفتار مشکوکش افتادم‌.
***
(دوسال قبل)
درحالی که دست به سی*ن*ه وایستاده بود گفت:
- شیوا کجا می‌خوای بری آخه این وقت شب.
با مهربانی به خواهر زیبایش خیره شد:
- الهی قربون تو برم که انقد فضولی، عزیزم کار دارم!
روی تخت نشست و لب باز کرد:
- آخه این کرمانشاه چی داره که تو همش اونجایی شیوا ما قرار بود فردا با بچه‌ها بریم شمال.
شیوا با لبخند موهای خواهرک زیبایش را بوسید و گفت:
- ببخشید نفس شیوا! ولی باید برم مجبورم کارم مهمه دو روزه برمی‌گردم خودم می‌برمت شمال. .
شیدا طاقت نداشت با شیوا قهر باشد گویی تمام جانش بود خواهرش سپس با ناراحتی گفت:
- برو ولی زود بیای ها دوست دارم!
شیوا بوسه‌ای برسرش نهاد و با گفتن من عاشقتم به سمت در پرواز کرد شیدا از پنجره او را دید تویوتا مشکی رنگی برای او چراغ زد.
شیدا با تعجب به فرد داخل ماشین خیره شد.مردی خوشتیپ و قد بلند پیاده شد و چمدانش را داخل ماشین گذاشت.
تقریبا هفته‌ای گذشته بود که شیوا از مسافرت برگشته بود و چندساعتی داخل اتاق بود،شیدا با ناراحتی به سمت اتاقش رفت صدای خنده‌هایش می‌آمد همین‌که خواست در بزند و وارد شود صدای شیوا نگهش داشت:
- خدیو،اذیتم نکن میگم کی می‌رسی؟!
شیدا پشیمان شد و از آنجا دور شد،
سوال های زیادی در ذهنش تاب می‌خورد،خدیو کی بود؟با شیوا چه ارتباطی داشت؟ و هزاران سوال دیگر که ذهنش را آزار می‌داد خواهرکش اهل دوست پسر بازی و این‌کار ها نبود.
روی تخت دراز کشید و با همین فکر ها به خواب رفت.
صبح روز بعد همه درحال صبحانه خوردند بودند شیدا زیاد اشتها نداشت ناراحت و نگران بود شیوا تا به حال نبود که چیزی از خواهرکش پنهان کند و همین ناراحتش می‌کرد با صدای پدرش آرام سرش را بالا آورد:
- شیدا جان چرا صبحانه‌ت رو نمی‌خوری؟
لبخند زورکی زد:
- می‌خورم پدر یکم کم اشتها شدم.
شیوا لبخند مهربانی زد و به او خیره شد:
- پدر من می‌دونم چرا نمی‌خوره!
همه با کنجکاوی نگاهش کردند که ادامه داد:
- ناراحته از اینکه من نبودم که باهم بریم شمال و دیر برگشتم.
شیدا جوابی نداد و در دل پوزخندی زد و با خود گفت کاش واقعا همین بود.
اما منوچهر شیدا را خوب می‌شناخت می‌دانست اگر نخواهد چیزی نمی‌گوید پس سوالی نپرسید و به خوردن صبحانه مشغول شد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
با صدای تلفن دفتر به خودم آمدم صدام رو صاف کردم و جواب دادم:
- بله؟!
- بیا اتاقم.
کجیر بود با فکری درگیر تقه‌ای به در زدم و وارد شدم.
با جدیت بهش خیره شدم و گفتم:
- مثل اینکه با من کار داشتید.
مردمک‌های سیاهش را به مردمک‌هایم گره زد گویی قصد داشت از چشم‌هایم آشفتگی‌ام را بخواند گلویی صاف کردم که نگاهش را برداشت و بلافاصله گفت:
- امشب یه مهمونی کاری هست تو باید به عنوان منشی من حضور داشته باشی.
با خستگی چشم‌هایم را فشردم آرزو می‌کردم غش نکنم از ناتوانی به سختی سرپا ایستاده بودم به حرف آمدم:
- میام، ولی وظیفه من چیه؟!
از صندلی برخواست و دست‌هایش را با ژست خاصی داخل جیبش برد و پشت به من درحالی که به شهر نگاه می‌کرد گفت:
- قراره معامله بزرگی صورت بگیره تو باید همه چیزایی که میشنوی توی جلسه رو یادداشت برداری کنی و صداهارو ضبط کنی.
تعجب کرده پرسیدم:
- چرا باید همچین کاری انجام بشه نیازی نیست که همه چیز داخل قرارداد نوشته میشه.
با آرامش درحالی که به سرجاش برگشت و پوزخند میزد گفت:
- من درباره کارهام به کسی توضیح نمی‌دم فضول کوچولو.
جرقه‌ای در ذهنم زده شد صدای فضول کوچولو گفتن شیوا در ذهنم اکو شد.آری این کلمه را فقط از زبان شیوا شنیده بودم گیج شده بودم از سرجایم تکان خوردم و با خداحافظی آرامی شرکت را به مقصد خانه ترک کردم. خسته بودم. ناراحت بودم... نگران بودم... فکر و خیال لحضه‌ای تنهایم نمی‌گذاشت؛ چرا باید کجیر به من برای انتقام گرفتن کمک می‌کرد اصلاً چرا گفته بود همه چیز را به خودش بسپارم و دخالت نکنم هیچ چیز برایم روشن نبود فقط این روشن بود که شیوا برای مسافرت کاری به کرمانشاه نیامده بود.
ناگهان با یاد چیزی سرم گیج رفت و ماشین رو کنار خیابون پارک کردم و چشم‌هایم رو بستم.
***
با لبخند به باربد که دقیقا رو‌به روم نشسته بود و داشت داستان چیدن آلوچه رو برای اکیپ تعریف می‌کرد نگاهم رو چرخوندم تنها کسی که اصلا به جمع توجه نمی‌کرد و فقط درحال چت کردن با موبایلش بود و لبخند می‌زد شیوا بود این چند وقت آنقدر ازش عصبی بودم که خیلی رابطه بینمون شکرآب شده بود زیاد حرف نمی‌زدیم و گه‌گداری دعوامون می‌شد من از نگرانی حرف می‌زدم و شیوا با صبوری فقط می‌گفت نگرانش نباشم و هروقت همه چیز قطعی بشود همه‌چیز را به من و مامان می‌گفت
با صدای باربد نگاهم رو بهش دادم:
- کجایی عزیزم؟ هرچی صدات زدم جواب ندادی!
لبخند زورکی زدم و گفتم:
- همینجام چی می‌خواستی بگی؟!
لبخندی زد و گفت:
- میگم با بچه‌ها تصمیم گرفتیم بریم چیتگر تو پایه‌ای؟!
با نیمچه لبخندی گفتم:
- آره، آره من پایه‌ام بریم.
شیوا سرش رو از گوشی گرفت و گفت:
- بچه‌ها من کار دارم باید برم متاسفانه نمی‌تونم همراهیتون کنم.
همه لبخندی بهش زدند و باهاش خداحافظی کردند.
بعد از هماهنگی لازم همه سوار ماشین خودمون شدیم نگاهی به 207 شیوا کردم که از همه جلوتر رفت.
چیزی نگفتم و سرم رو تکیه دادم به شیشه که صدای باربد به گوشم خورد:
- شیدا اتفاقی افتاده احساس می‌کنم خیلی بهم ریخته‌ای.
بدون اینکه نگاهی بهش کنم کوتاه گفتم:
- نه خوبم.
درحالی که دستای سردم رو بین دستاش می‌گرفت گفت:
- شیدا عزیزدلم چرا انقد رو شیوا حساس شدی خب اگرم دوست پسر داشته باشه خب چه مشکلی داره عزیزم این‌رو یادت باشه شیوا خودش با عقل هست.
بی‌‌حوصله گفتم:
نمی‌دونم باربد خیلی حساس شدم خیلی احساس بدی دارم خیلی حالم بده.
نگاهم کرد:
- الهی قربونت برم الان می‌ریم چیتگر یکم حال و هوات عوض میشه بهتر میشی.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
***
بی‌حوصله در عمارت منتظر باز کردن در بودم با دیدن یلدا با تعجب بهش خیره شدم، ست شومیز و شلوار آبی رنگی پوشیده بود و قابلمه بزرگی دستش بود با دیدن من سریع به سمتم پا تند کرد و به شیشه کوبید.
شیشه را پایین کشیدم و گفتم:
- کجا داری میری با این عجله؟!
بی‌حوصله تره‌ای از موهای روشنش را کنار زد و گفت:
- خاتون این رو داده ببرم واسه آژمان.
خنده‌ام گرفت سیاست خاتون تو حلقم همش سعی می‌کرد یلدا رو به آژمان نزدیک کنه آخه آژمان از یلدا خوشش می‌آمد و اینو جلوی همه از یلدا خواستگاری کرد ولی یلدا قبول نکرد.
خندیدم و گفتم:
- حالا چرا تو؟!
با حرص لب گشود:
- نخند می‌زنم تو سرت ها! اگه لازم نداری ماشینُ بدش من برم و برگردم.
با خنده که هر لحضه شدید‌تر می‌شد از ماشین پیاده شدم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
***
با حرص ماشین را دور زد و سوار شد، پس از ربع ساعتی به خانه آژمان رسید موهای روشنش که حالا بلندی‌اش تا وجبی پایین‌تر از شانه‌اش می‌رسید را جمع کرد و زنگ در را فشرد.
آژمان تصویر دخترک زیبایش را که دید درنگ نکرد و سریع در را باز کرد از قصد خودش پایین نرفت تا حداقل چند دقیقه بیشتر یلدایش را ببیند.
یلدا حرص زده سوار آسانسور شد، چهره‌اش رنگ پریده بود و پوست سفیدش را سفید‌تر می‌کرد. آسانسور که وایستاد یلدا به سمت واحد سه حرکت کرد زنگ را فشرد. پس از یک دقیقه در باز شد و چهره اخم آلود آژمان کنار در نقش بست؛ حرص یلدا جایش را به ترس داد هیچ‌ وقت او را آنقدر عصبانی ندیده بود،
می‌دانست اعصبانیتش برای آن روز است که جوابش را به لحن خیلی بدی داده بود و جلوی جمع غرورش را شکسته بود.
سریع خودش را جمع کرد و با گفتن سلامی قابلمه را به دست او داد.
آژمان با اخم نظاره‌گر دخترک زیبای روبه‌رویش بود دست‌هایش می‌لرزید و قلبش تندتند می‌زد تا به حال برای دختری دل نلرزانده بود گویی دخترک تهرانی سعی داشت آن را از پا در بیاورد با صدای یلدا به خود آمد.
- ام ...چیزه... آقا آژمان من دیگه باید برم.
نگاهش کرد:
- برسونمت؟!
یلدا دستپاچه و با من من لب گشود:
- بله؟! ماشین آوردم من دیگه برم.
هنوز یک قدم نگذاشته بود که دست‌هایش کشیده شد و در آغوش گرمی فشرده شد. آری آژمان دیگر توان نداشت قلبش تندتند می‌زد کلافه بود یلدا در آغوشش می‌لرزید، ترسیده بود هنوز چند دقیقه نگذشته بود که به خودش آمد بدن بی‌جان یلدا را به خود فشرد و با ناباوری به او خیره شد دخترک غش کرده بود و بی‌حال بود سریع او را به سمت آپارتمان خود برد موهایش را کنار زد و روی تخت او را خواباند و خودش به سمت آشپزخانه رفت و با لیوان آب قندی برگشت با دیدن چشمان باز یلدا آهی از سر آسودگی کشید.
یلدا به زور چند قلپ خورد و اشک‌هایش همچون دانه‌های مروارید جاری شد آژمان ترسیده به مردمک‌های لرزان دخترک چشم دوخت دخترک مظلومانه می‌گریست هول شده بود نمی‌دانست باید چه کند چگونه او را آرام کند‌.
***
از زبان شیدا:
نگران و عصبی نظاره گر تاریکی شب بودم یلدا کجا بود آنقدر حواس پرت بود که موبایلش هم جا گذاشته بود.
نگرانی و اعصاب خوردش کم بود درمورد انتقام کم بود حال یلدا هم بهش اضافه شده بود در دلش گویی رخت می‌شستند مدام در اتاقش قدم برمی‌داشت و ساعتش را چک می‌کرد سردردش خیلی زیاد شده بود عصبی‌اش می‌کرد پس از چند دقیقه‌ای با سرگیجه شدید روی تختش نشست و قرص میگرنش را چنگ زد و سریع مانند معتادی که به مواد می‌رسد دانه‌ای خورد
پس از چند دقیقه‌ای که سردردش بهتر شد با احتیاط از جایش برخواست و به سمت آیینه قدی اتاقش رفت نگاهی به خود کرد در آن کت و شلوار رسمی کرم رنگ زیبا شده بود موهای بلند فرفری‌اش را روی شانه رها کرده بود رژ قرمز رنگش به پوست سفیدش خیلی می‌آمد، پوفی کشید و درحالی که از نگرانی درحال جان دادن بود اما سعی بر آرام کردن خودش داشت که موفق هم شد پس نفس عمیقی کشید و با قدمهای آهسته به سمت سالن رفت.
***‌
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
کجیر کت و شلوار پوش منتظر وایستاده بود با دیدن من چند لحضه مکث کرد و گفت:
- باید منتظر آژمان بمونیم.
آرام گفتم:
- مشکلی نیست.
راستش اصلا حوصله جروبحث تو این مواقع رو نداشتم واگرنه چیزی می‌گفتم از من لال بودن بعید بود با فکر خودم ناگهان لبخندی به لبم آمد اما با دیدن پوزخند کجیر درحالی که داشت بهم نگاه می‌کرد سریع خنده‌م رو جمع کردم و جدی وایستادم.
یک‌ساعتی گذشت آژمان به همراه یلدا می‌آمد یلدا رنگ پریده بود و آژمان ناراحت مطمئن بودم اتفاقی افتاده با دیدن یلدا سریع به سمتش رفتم و گفتم:
- یلدا نگرانت بودم کجا بودی موبایلت رو چرا جواب ندادی؟!
بی‌حال جواب داد:
- کار داشتم من میرم بالا بعدا صحبت می‌کنیم.
بدون مکث به سمت اتاقش رفت.
توی راه کجیر با آژمان بحث می‌کردن و من بی‌حوصله و تو خودم بودم یاد شیوا لحضه‌ای تنهام نمی‌گذاشت مغموم و ناراحت چشمام رو به جاده خیس روبه روم دادم باران محکم خودش را به شیشه می‌زد با صدای کجیر سرمو بالا آوردم و نگاهم رو به مردمک‌های سیاهش دوختم اخم آلود بود:
- حواست کجاست گفتم پیاده شو رسیدیم.
آرام و بدون حرف پیاده شدم سعی کردم تمام افکار منفی‌ام را پس بزنم باید بفهمم چه رابطه‌ای بین شیوا و کجیر بود همه چیز این بین مشکوک بود انتقام رایبد تنفر کجیر از رایبد ذهنم خیلی مشوش بود.
صدای کفش‌هایم اعتماد به‌نفسم را زیاد می‌کرد صدای موزیک بلندی به گوش می‌رسید به دم در که رسیدیم توجهم به پیست رقص جلب شد.
دختر و پسر‌های زیادی درحال رقصیدن بودن همه لباس‌های فاخری به تن داشتند و معلوم بود آدم حسابی‌ان با راهنمایی خدمتکار به سمت میزی رفتیم صندلی کشیدم و قبل از اینکه بشینم کجیر سریع نشست حیرت زده نگاهش کردم لبخند مرموزی زد.
ناچار صندلی دیگه کشیدم و نشستم حرص زده نگاهش کردم خواستم چیزی بگم که با صدای فردی ناچار چیزی نگفتم از صندلی بلند شدم و به فرد روبه‌روم نگاه کردم مردی قد بلند و حدود سی ساله بود لبخندی زد:
- سلام جناب رافع خیلی خوشحالم از دیدار با شما.
کجیر با خونسردی همیشگی‌اش گفت:
- سلام آقای راد من هم همین‌طور.
راد نگاهی به من کرد و رو به کجیر گفت:
- معرفی نمی‌کنید؟
کجیر مرموزانه نگاهم کرد اما قبل از اینکه بخواد چیزی بگه گفتم:
- شیدا تهرانی هستم دستیار جناب رافع.
لبخندی زد:
-خوشبختم بانو، منم کیان راد هستم.
سری تکان دادم:
- همچین جناب راد خوشحالم از آشنایی با شما.
لبخندی زد و چیزی نگفت راد به دعوت کجیر روی صندلی کنار من جا گرفت.
جرعه‌ای از نوشیدنی، نوشید و گفت:
- خیلی وقته شمارو ندیدم آقای رافع.
با لحن همیشگی‌اش لب گشود:
- شاید بخاطر اینِ که مهمونی‌های مزخرف نمیام دیگه.
راد خنده‌ای مردانه‌ای کرد و گفت:
- صد البته شما بعد از... .
هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که کجیر حرفش را قطع کرد و به جاش گفت:
- چخبر از خودت با خانوم مونا به نتیجه رسیدی یادمه اختلاف داشتین.
راد تلخ گفت:
- جدا شدیم! اون رفت پی زندگیش و منم این ور دنیا سر زندگی خودم البته دلوان پیش خودمه.
ولی من دیگه چیزی نمی‌شنیدم کجیر بعد از کی دیگه مهمونی نمیومد، ممکن بود بعد از شیوا باشه... .
ذهنم از هرچی حرفه پر بود چه چیزی این وسط بود که من باید از اون خبر دار نمی‌شدم.
چرا حرف‌ها نصفه بود؟
چرا تو نگاه همه یچیزی مثل نفرت بود؟
چرا رایبد از ما بدون هیچ دلیل قانع کننده‌ای انتقام می‌گرفت.
خیلی احمقانه بود که فکر کنم انتقام رایبد از خانواده ما بخاطر چندتا مدرک الکی باشه که رایبد خیلی راحت می‌تونست از دفتر پدرم اون رو بدزده اگر چندوقت پیش که رایبد رو نمی‌شناختم و از اَبر قدرت بودنش نمی‌دونستم تعجب نمی‌کردم.
اما کجیر کی بود که رایبد با همه‌ی قدرتش ازش می‌ترسید.
همه‌ی این چراها ذهنم رو داغون کرده بود.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
صدای موبایلم از افکار خارجم کرد پلک زدم شماره ناشناس بود بی‌توجه سایلنت کردم یک ساعتی بود که کجیر به اتاق مذاکره رفته بود. نگاهم را به پیست رقص دادم دختر پسر‌ها خیلی زیبا می‌رقصیدند، آهی کشیدم منم تهران بودم همین وضعیت رو داشتم البته قبل از مرگ شیوا همه‌ی اکیپ دورهم جمع می‌شدیم و بدون فکر و خیال می‌رقصیدیم و شاد بودیم دلم برای شیدای شر و شیطون تنگ شده بود اما باید می‌فهمیدم که کیه که با نفت روی زندگی ما ایستاده اول زندگی شیوا و بعد زندگی خودم رو می‌خواد خراب کنه.
با صدای ناشناسی نگاهم را از پیست رقص گرفتم و به فرد رو به روم نگاه کردم:
- بانو می‌تونم اینجا بشینم؟!
مرد خیلی خوشتیپی بود و با شخصیت بنظر می‌رسید با گفتن خواهش می‌کنم‌ بازم نگاهم را به پیست رقص دادم با حس نگاه خیره‌ای روی خودم معذب از صندلی برخواستم و به سمت میز نوشیدنی‌ها رفتم دنبال آب پرتقال می‌گشتم که صدای مرد غریبه‌ای آمد:
- اینجا نوشیدنی الکل دار فقط هست، اگه می‌خوای بیا تو آشپزخونه بهت آب پرتقال بدم.
حس خوبی نداشتم ترس تمام وجودم رو گرفته بود با صدای لرزان گفتم:
- نه...نه مرسی من برم.
مرد نگاهی به اطراف کرد وقتی که مطمئن شد کسی نیست دستم را کشید و محکم من را به خودش فشار داد و گفت:
- صدات در بیاد می‌کشمت.
توجه نکردم و جیغ بلندی کشیدم اما صدای موسیقی هرلحضه بلند‌تر از قبل می‌شد.
تقلا می‌کردم که از دستش فرار کنم جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم مرد عصبی سیلی محکمی تو گوشم زد و گفت:
- خفه شو، خفه شو!
جیغ زدم:
- ولم کن آشغال چی می‌خوای از جونم.
مرد هیستریک داد زد با بوی الکل که به بینیم خورد صورتم جمع شد:
- دختره چموش ساکت‌شو دیگه روانیم کردی حیف قول دادم سالم برسونمت.
با حرص گفتم:
- مرده شور قول دادنت رو ببرن نره‌ غول خر.
نگاه خنثی بهم کرد و درحالی که دهنم رو با چسب می‌بست زیر لب غر هم می‌زد.
نگاهی بهش کردم با حرص جیغ خفه‌ای کشیدم و با ناخن‌های تیزم‌ چنگی به صورتش کشیدم که دادش به هوا رفت و با نگاه قرمزش به چشم‌هام نگاه کرد.
با بوی الکلی که احساس کردم دیگه چیزی نفهمیدم.
***‌
راوی سوم شخص.
کجیر با لبخند با راد دست داد و از اتاق مذاکره خارج شد اولین چیزی که توجهش را جلب کرد جای خالی شیدا بود پا تند کرد و به سمت میز رفت روی دستمال کاغذی نوشته بود:
سلام کجیرخان دنبالش نگرد عروسکت پیش منه تا فردا مدارک رو آوردی که آوردی اگه نیاری مثل خواهر خوشگلش پرپرش می‌کنم البته الحق که این از اون‌یکی خیلی خوشگل‌تره. (رایبد)
با عصبانیت دستمال را مچاله کرد و شماره رایبد را گرفت جواب نمی‌داد می‌دانست می‌خواهد اذیت کند سپس با نقشه‌ای که در سر داشت از آنجا خارج شد... .
***
(شیدا)
با احساس سردرد شدیدی چشم‌های دردناکم را باز کردم درد در تمام بدنم پیچیده بود بوی نم و رطوبت احساس می‌شد. نگاهی به اطرافم کردم توی اتاقکی سرد و نمور بودم تقریبا شبیه آشپزخانه قدیمی بود و آب نشتی کرده بود و باعث سرمای زیاد می‌شد.
از سرما تنم می‌لرزید و دندان‌هام بهم می‌خورد
تازه یاد موقعیتم شدم و با صدای بلند گفتم:
- کمک‌کمک کسی اینجا نیست.
بدن دردناکم را از روی زمین بلند کردم و به سمت در رفتم محکم به در کوبیدم و داد زدم:
- یکی درو باز کنه کسی اینجا نیست توروخدا کمکم کنید دارم ار درد میمیرم.
با باز شدن ناگهانی در محکم به دیوار کوبیده شدم و آخ بلندی گفتم با دیدن شخص رو‌به‌روم حیرت زده بهش خیره شدم... .
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
راوی سوم شخص.
هر لحضه چشمانش گردتر می‌شد تعجب تمام وجودش را گرفته بود آری خودش بود باربد رفیع اما او اینجا چه‌ می‌کرد باربد جلوی او روی دو زانو نشست و نگاهش کرد:
- الان می‌تونم تعجب رو توی چهره زیبات ببینم.
اخم‌هایش درهم شد با انزجار نگاهش کرد و گفت:
- تو اینجا چیکار می‌کنی از جون من چی می‌خوای؟!
باربد با حرکتی ناگهانی پا شد و یک دور چرخید و سپس کنار شیدا وایستاد و کنار گوشش لب زد:
- خودت رو می‌خوام.
شیدا دست دردناکش را بالا آورد و سیلی محکمی به گوشش کوبید. باربد اخم غلیظی کرد و چیزی نگفت اما انگار به یاد چیزی افتاد که آرام گفت:
- اون روز هم همینطوری بهم سیلی زدی و گفتی دست از سرت بردارم.
دست‌هایش مشت شد و با چشمان به خون نشسته ادامه داد:
- خودم را مجاب کردم سمتت نیام خواستم فراموشت کنم اما نتونستم هر لحضه مُردم و زنده شدم تو عاشقم بودی منم بودم، عاشقتم شیدا نمی‌تونم فراموشت کنم تو باید مال من بشی‌!
نگاهش کرد روزی عاشق این چشم‌ها بود ولی الان بنظرش تنفر برانگیزتر از آن چشمان جنگلی‌اش نبود سرد نگاهش را به باربد ملتمس دوخت:
- آره بودم! عاشقت بودم ولی الان نیستم تموم شد هر چی بود تموم شد وقتی دیدمت با یکی دیگه هستی تموم شد!
باربد ملتمسانه بهش خیره شد و گفت:
- همش سوءتفاهم بود برات توضیح دادم به خدا سوءتفاهم بود.
شیدا ناگهان دیوانه شد و جیغ زد و محکم لگد ‌می‌زد به باربد اما او شیدا را در آغوشش فشار می‌داد و سعی داشت آرامش کند ولی شیدا جنون زده بود آغوش باربد به او حس بدی می‌داد نه تنها آرامش نمی‌کرد بلکه ناراحتی‌اش، غمش عصبانی بودنش را بیشتر و بیشتر می‌کرد با حرکتی ناگهانی سریع از آغوشش بیرون آمد و بدن دردناکش را به دیوار چسباند و با صدای لرزانش لب گشود:
- بهم نزدیک نشو! ازت بدم میاد!
باربد با گفتن 《خیلی خب》از اتاق بیرون رفت.
چند ساعتی گذشته بود از کسی خبری نبود باران می‌بارید از شدت سرما لب‌هایش سفید شده بود و دندان‌هایش روی هم می‌خورد صدای چک چک آب سکوت اتاق را شکسته بود موهایش آشفته دورش ریخته بود کم کم خواب به چشم‌هایش حمله کرد... .

اوضاع عمارت بهم ریخته بود همه نگران شیدا بودند یلدا نمی‌دانست چگونه جواب لیلا را بدهد که نگران نشود و مدام با کجیر بحث می‌کرد.
آژمان درحال کنترل کردن ردیابی بود که در گوشواره شیدا کار گذاشته بودند کم نبود دو روز بود که از شیدا خبری نبود رایبد موبایلش را جواب نمی‌داد و کجیر نگران بود. یلدا گریه می‌کرد و روژان عصبی بود لیلا را بزور مجاب کرده بودند که شیدا ماموریت کاری دارد و به جای کوهستانی رفته است و آنجا اصلا آنتن نیست.
ناگهان با صدای آژمان همه توجه‌شان به او جلب شد:
- کجیر پیداش کردم یه زاغه‌اس تو کوهستان خیلی دور... .
کجیر بی‌حرف اِور کت مشکی‌اش را پوشید و سریع به سمت بیرون حرکت کرد... .
***‌
بی‌حال یک قاشق سوپی که باربد به لبش نزدیک کرد را خورد. سرما خوردگی شدیدی گرفته بود و بشدت بی‌حال بود‌.
با دیدن رایبد فکر‌هایش را پس زد و با نفرت به او چشم دوخت در آن دو روز اسیری چندباری رایبد برای گرفتن مدارک از او سوال پرسیده بود اما او کت‌مان کرده بود که مدارکی هم وجود دارد.
رایبد روبه‌رویش نشست و کُلت را روی شقیقه‌اش گذاشت از ترس به خودش لرزید اما انگار رایبد آب از سرش گذشته بود.
با اخم‌های درهم نگاهی به دخترک لرزان کرد و گفت:
- جای مدارک رو میگی یا به سرنوشت خواهرت دچارت کنم؟!
با شنیدن اسم شیوا قطره اشکی از چشمانش جاری شد خواهرک مظلومش هم این‌طوری شکنجه شده بود؟!
بخاطر چهار تا کاغذ؟!
رایبد ضربه‌ای به صورتش زد و غرید:
- یالا بگو ببینم دختره‌ای احمق!
شیدا تفی به صورتش زد و گفت:
- تا ابد محکوم خواهی شد بخاطر بلایی که سرم آوردی پدرت رو درمیارم تو یه رذل کثیفی!
رایبد عصبی شد و موهای شیدا را دور دست‌هایش پیچید ناله پردرد شیدا بلند شد و اشک‌هایش جاری شد کُلت را روی شقیقه‌اش فشار داد و همین‌که خواست شلیک کند در با شدت زیادی باز شد و کجیر عصبی درحالی که رگ‌های شقیقه‌اش بیرون زده بود وارد شد.
شیدا انگار ناجی‌اش را دید که با صدای بلند همچون کودکی بی‌پناه که پناهش را یافته به سمت کجیر پرواز کرد.
کجیر دست‌هایش را گرفت اما شیدا انگار خیلی ترسیده بود دست‌هایش را دور کمر کجیر حلقه کرد و او را سخت در آغوشش فشرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین