جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [شوریده‌ی شیدا] اثر «shilan.m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط shilan.m با نام [شوریده‌ی شیدا] اثر «shilan.m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,193 بازدید, 28 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوریده‌ی شیدا] اثر «shilan.m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shilan.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط shilan.m
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
آغوش کجیر بوی امنیت می‌داد شیدا عجیب آرام شده بود و دیگر از آن لرزش شدید خبری نبود گرمایی مطبوع به زیر پوستش دویده بود و ترس جایش را به آرامش داده بود.
کجیر انگار یکه‌ای خورد و به خودش آمد خواست شیدا را از خود جدا کند که دخترک بیشتر به او چسبید و با نگاه ترسیده‌اش که دل کجیر را لرزاند نگاهش کرد.
او را به خود فشار داد و پا تند کرد به سمت ماشین جوری حواسش پرت شده بود که متوجه موقعیت نشده بود.
آژمان با حیرت نگاهش می‌کرد نفس‌های شیدا به پشت گردنش می‌خورد آری در همان زمان کم دخترک در آغوشش به خوابی عمیق رفته بود سریع او را صندلی عقب ماشین گذاشت و به سمت رایبد که با حیرت نگاهش می‌کرد رفت.
نگاهش را به رایبد دوخت.
- خیلی جرئت پیدا کردی که سمت کسایی میای که تو خونه‌ای من زندگی می‌کنند!
چشم‌هایش را در کاسه چرخاند و گفت:
- این دختر به تو ربطی نداره من با این خانواده حساب شخصی دارم بهتره دخالت نکنی!
کجیر سعی داشت آرامش خودش را حفظ کند تا نزند رایبد را بکشد:
- برام مهم نیست می‌خوای چیکار کنی ولی تا وقتی این دختر تو خونه‌ای منه تو اجازه نداری کاری کنی!
رایبد پوزخند زد:
- من فقط چندتا مدارک می‌خوام اون‌ ها رو بهم داد که داد واگرنه این‌یکی معشوقه‌ات هم مثل اون‌یکی می‌کشم.
کجیر عصبی دندان قرچه‌ای کرد و یقه رایبد را گرفت:
- خفه شو مردک کثافت بی‌شرف غلطی‌ نمی‌تونی بخوری!
آژمان به زور کجیر را از او جدا کرد و به سمت ماشین برد اما رایبد گویی سعی بر دیوانه کردنش داشت.
- منتظر باش کجیر! منتظر باش.
آژمان بزور کجیر را داخل ماشین گذاشت و خودش هم پشت ماشین نشست و سریع از آنجا خارج شدند.
کجیر در راه عصبی و نگران بود شقیقه‌اش نبض گرفته بود و رنگ گردنش متورم شده بود آری رایبد نقطه ضعفش را به رویش آورده بود. نمی‌دانست چرا رفیق چندین و چندساله‌اش یک‌باره آنقدر با او دشمن شد.
نگاهش به آینه ماشین افتاد شیدا هنوز خواب بود و آرام نفس می‌کشید.
هنوز گرمای تنش را حس می‌کرد دخترک بی‌پناه و مظلوم به او پناه آورده بود، قبل از شیوا دلش سنگ شده بود اما آمدن او در زندگی‌اش آرامش را به او هدیه داده بود که از او گرفتنش.
با صدای آژمان به خودش آمد:
- کجیر حواست هست داری چی‌کار می‌کنی؟ داری طوری برخورد می‌کنی که فکر کنند نقطه ضعف پیدا کردی؟!
در نقاب خونسردی‌اش فرو رفت:
- من می‌دونم دارم چیکار می‌کنم نگران نباش!
آژمان سری به تاسف تکان داد و چیزی نگفت؛ با تکان ماشین یک‌دفعه دخترک سیمه‌سرا از خواب پرید و با ترس به اطراف چشم دوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
آری دخترک ترسیده بود.آژمان نگاهش کرد:
- چیزی نیست شیدا آروم باش.
شیدا نگاهش را به شیشه دوخت برف سختی می‌بارید تا ساعتی دیگر کولاک می‌شد هوا بشدت سرد شده بود با دیدن برف بیرون ناخودآگاه سردش شد دوباره چشم‌هایش را روی هم فشار داد کجیر نگاهش را به دخترک داد چشمان وحشی دریایی‌اش قرمز شده بود و رنگ صورتش به سفیدی گچ می‌‌زد حدس زدنش سخت نبود که تغذیه درستی نداشته.
با صدای آژمان نگاهش را به سمت چشم‌هایش سوق داد:
- کجیر تا ساعتی دیگه کولاک ميشه و تا شهر حداقل دو ساعت دیگه‌اس بنظرت بهتر نیست تا راه باز شه بریم زاغه خودت؟!
اخمی کرد و به فکر فرو رفت راست می‌گفت تا ساعتی دیگر کولاک شدید می‌شد و گیر می‌کردند:
- بریم اونجا ولی قبلش خرید کن.
آژمان سری تکان داد و چیزی نگفت‌.
سرفه‌ای کرد و با صدای گرفته لب گشود:
- آژمان،تو می‌دونی موبایلم کجاست؟!
دستش را به سمت داشبورد دراز کرد و موبایل شیدا که روی میز شب میهمانی مانده بود دستش داد.
تشکری زیر لب کرد و موبایلش را روشن کرد سیل پیام‌ها و تماس‌هایش روی صحفه‌اش افتاد.
اول از همه خواست جواب مادرش را بدهد سپس حدس زد که خبر ندارد‌.
صدایش را صاف کرد:
- به مادر و پدرم گفتید که دزدیده شدم؟
بازم آژمان گفت:
- بهشون گفتیم تو از سمت شرکت رفتی یک ماموریت به جای دور و کوهستانی که آنتن نداره.
سری تکان داد و چیزی نگفت،سپس با مادرش تماس گرفت و با خبر خوب بودن و برگشتن از سفر چند دقیقه‌ای صحبت کردند.
به زاغه که رسیدند کجیر در را با کلید داخل جیبش باز کرد و شیدا را به داخل هدایت کرد سرد بود و او هرلحضه بیشتر می‌لرزید.
کجیر کتش را به سمت او دراز کرد شیدا سریع اور کت را پوشید و دست‌هایش را داخل جیب او گرم کرد.
پس از ربع ساعتی آژمان با دستی پر از هیزم به سمت شومینه رفت و آن را روشن کرد چند دقیقه‌ای گذشت که کل زاغه گرم شد و شیدا آرام کت کجیر را به سمتش برد و گفت:
- ممنونم گرم شدم.
چیزی نگفت و نگاهش در مردمک‌های تب دار دخترک چرخید،شلخته بود خرمن گیسوی تاب‌دارش در هم تنیده شده بود.
چشمان کجیر بدون اینکه بخواهد روی تن نیمه عریان دخترک در گردش بود شیدا با خجالت آرام به سمت شومینه رفت و رو به آژمان گفت:
- میشه،میشه، اینجا دوش بگیرم آخه خیلی خستم نیاز دارم به دوش.
آژمان نگاهش را به کجیر آشفته داد و گفت:
- آره هیچ مشکلی نداره حمام طبقه بالاست در سمت چپی لباس هم مجبوریم از لباسای کجیر برات بیارم.
شیدا انگشت‌هایش را درهم گره داد و گفت:
- ممنونم مرسی مشکلی نداره.
و سریع به سمت حمام رفت تن پر دردش را به دوش آب گرم سپرد و اجازه داد تمام افکار منفی و خستگی از تنش بیرون برود پس از دوش آب گرم طولانی سریع به لباس‌های پشت در چنگ زد و پوشید هرچند لباس‌ها لش بودند اما برای دخترک آنقدر ها هم گشاد نبودند.
حوله را به موهایش گرفت و از پله ها پایین رفت آژمان درحال شام پختن و کجیر با لب تاب کار می‌کرد
رو به آژمان با لبخند زیبایی گفت:
- خسته نباشی کدبانو.
خنده‌ای بلندی کرد و با لودگی لب گشود:
- میبینی شیدا دوستت همچین لعبتی رو از دست داد.
تک سرفه‌ای کرد و با لبخند محوی نگاهش کرد:
- حالا مطمئنی از دست داده؟!
شیدا خال را زده بود آژمان حرفی برای گفتن نداشت خنده مصحلتی کرد و چیزی نگفت،صدای کجیر آمد گویی عصبی بود:
- گندش بزنند.امشب راه باز نمیشه باید اینجا بمونیم.
آژمان با حیرت گفت:
- واقعا،ولی ما فردا یک جلسه مهم داریم.
***
 
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
شام با سکوت خورده شد شیدا خسته بود و مریض تکیه‌اش را به مبل های چرمی داده بود کجیر متوجه حالش شده بود اما چیزی نمی‌گفت زاغه را سکوت خفقان آوری گرفته بود که هر از گاهی با سرفه شیدا شکسته می‌شد.
آژمان خیلی وقت بود برای نگاه کردن وضعیت به جاده رفته بود ساعت از دوازده شب گذشته بود و شیدا روی مبل کنار کجیر چرت می‌زد از ترسش لحضه‌ای از او جدا نمی‌شد.
سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشم‌هایش را بست
لحضه آخر احساس کرد سرش روی جسم نرمی فرود آمد و به خوابی عمیق رفت.
کجیر به دخترک زیبایی که در آغوشش به خواب رفته بود نگاه می‌کرد نمی‌دانست چگونه به شیدا حالی کند که پیشنهادی که می‌خواهد بدهد به نفع خودش است راضی به این عمل نبود حس می‌کرد خ*یانت است اما باید این‌کار را می‌کرد لحضه‌ای که بهرام خان رفیق و همدم پدرش این پیشنهاد را داد لحضه‌ای مقاومت کرد ولی بعدش فهمید که این به نفع شیدا است.
از شیوا که خوب نگهداری نکرد حداقل دوست داشت از خواهرش محافظت کند تا عذاب وجدانش کمتر شود.
روز بعد هوا خوب شده بود و جاده‌ها باز شده بودند خبری از کولاک نبود اما هوا همچنان سرد بود پس از دو ساعتی به عمارت رسیدند.
یلدا با دیدن آنها به سمت‌شان پرواز کرد و خواهرکش را سخت در آغوش کشید و با اظهار نگرانی به سمت عمارت رفتند..
چند روزی گذشته بود،حالش بهتر بود اما هنوز اثراتی از سرماخوردگی در تنش مشهود بود.
روی تراس اتاقش درحال نگاه کردن به درخت ها بود، کجیر گفته بود نیازی به کار کردن نیست باید در خانه بماند تا از دست رایبد در امان باشد.
دوست داشت حداقل که تا سنندج آمده برای مادرش سوغاتی پست کند.
دیروز به روژان گفته بود که باهم به خرید بروند و‌ او قول داده بود که ظهر همراهی‌شان کند.
در کمدش را باز کرد و با برداشتن پالتو شیری رنگ و بوت‌های ستش درش را بست..
با برداشتن وسایلش بیرون آمد و به سمت روژان رفت با دیدن جای خالی یلدا گفت:
- روژان پس یلدا کجاست؟!
پوفی کرد و به جایی اشاره کرد،نگاهش را چرخاند و با دیدن یلدا که بالا سر آژمان ایستاده بود و غر می‌زد.
با تعجب نگاهشان کرد و رو به روژان گفت:
- درمورد چی بحث می‌کنند اینا؟!
روژان محو خندید:
- نمی‌دونم نه اینکه بهش محل نمیده نه اینکه الان گیر داده که اون دختره که باهم اومدن تو شرکت کیه،بعدم
آژمان رفته رو دور لجبازی جوابشو نمیده.
خندید و سپس با تعجب گفت:
- یلدا شرکت چیکار میکنه؟!
روژان بدون اینکه نگاهش را از آن دو بردارد لب گشود:
- کجیر به یلدا گفت به‌جای تو بیاد.
با صدای بلند آژمان حواسش به او پرت شد:
- یلدا،این واقعا به تو ربطی نداره وقتی جلوی او‌ن‌همه آدم بهم جواب رد دادی دیگه نیازی نیست بپرسی.
یلدا به تکان دادن سرش اکتفا کرد و کنارش گذشت رو به شیدا گفت:
- خب بریم.
***
 
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
شیدا گیج شده بود اما چیزی به روی یلدا نیاورد راه افتادند و به سمت بازار زیبای سنندج راه افتادند پس از چند ساعت خرید متعدد به سمت عمارت رفتند.
***
روی کاناپه اتاقش نشسته بود موهایش به هم ریخته بود،کمی از نوشیدنی‌اش مزه مزه کرد.
نگران بود که بلایی که سر هیوا و شیوا آمده سر دخترکان نیاید رایبد دنبال انتقام بود و باربد هرطور شده می‌خواست شیدا را بدست آورد امشب با رایبد در عمارت قرار داشت.
با صدای در اتاقش از فکر خارج شد صدای روژان افکارش را آرام کرد:
- داداش؟!می‌تونم بیام داخل؟!
با صدایی بم گفت:
- بیا داخل.
در باز شد و چهره روژان پدیدار شد لبخندی پاشید:
- سلام خدیو کارم داشتی؟!
لبخندی محو زد و گفت:
- حالا مشکلی نیست،ولی جلوی شیدا به این اسم صدام نکنی.
کمی مکث کرد و اخم‌هایش را در هم کشید:
- مگه نگفتم بیرون نرید یا اگه می‌رید با آژمان برین؟!
روژان انگشت‌هایش را در هم پیچید و گفت:
- معذرت می‌خوام،دیگه تکرار نمیشه.
سری تکان داد و چیزی نگفت،روژان آرام از اتاق بیرون رفت.
با انگشت‌هایش روی میز کارش ضرب گرفته بود،که با صدای آژمان چشمانش را چرخاند:
-کجیرخان رایبد آمده!
اخم‌هایش همچون گره‌ای کور درهم تنیده شد، رایبد وارد شد پوزخندی مضحک روی لبانش خودنمایی می‌کرد:
- سلام خدیو خان.
خندید و با مکث ادامه داد:
- هیچوقت دلیل اینکه اسمت‌رو عوض کردی نفهمیدم.
نیشخندی زد:
- آهو برگشته سراغت‌رو ازم می‌گرفت.
اخم‌های رایبد درهم شد صدایش را صاف کرد و گفت:
- من برای مذاکره درمورد چیزی دیگه اومدم.
آری خوب چزانده بودش،مردمک‌های وحشی‌اش را در و
کاسه چرخاند و لب باز کرد:
- خُب،تو برای قرارداد اومدی شرایط رو آژمان بهت گفته دیگه درسته؟!
نگاهش کرد:
- بله، گفته ولی شرایط سخته من توان اجرای اون‌ رو ندارم!
چشمانش را ریز کرد و پای راستش را روی پای چپش گذاشت و گفت:
- به‌هرحال اون شرط‌هایی هست که من گفتم اگر نمی‌تونی قبول کنی قرارداد فسخه.
رایبد خندید و گفت:
- بی‌خیال خدیو، قرارداد رو بنویس قبول می‌کنم شرط‌هارو.
آژمان که با اخم نظاره گر جمع بود قلم و کاغذ را به خدیو داد.
قرارداد نوشته شد و رایبد پس از چند‌ دقیقه‌ای رفت.
***
شیدا خرمن گیسوان فِرفِری‌اش را دم‌اسبی کرده بود و آرام روی تاب نشسته بود و به عادت همیشه درحال خواندن کتاب بود، باد گیسوانش را تکان می‌داد و چهره‌اش در هاله‌ای از نور که دور تا دور عمارت بود مشخص بود.
با صدای پای شخصی درست پشت سرش نگاهش را با وحشت چرخاند...
***
 
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
با دیدن کجیر نفس راحتی کشید و نگاهش را به مردمک‌های سیاهش دوخت، نگاهشان در هم گره خورده بود و گویی سعی بر جدا کردن مردمک‌هایشان نداشتند بالاخره شیدا به خودش آمد و نگاهش را گرفت کجیر به حرف آمد:
- می‌تونم بپرسم رو تاب باغ مخصوص من چیکار می‌کنی دختر منوچهر؟!
هول شده لب گشود:
- من نمی‌دونستم شما حساسید،معذرت می‌خوام.
نگاه آرامش را به شیدا داد دخترک بعد از آن اتفاق عجیب معصوم شده بود و دیگر از آن دختر حاضر جواب خبری نبود.
نمی‌دانست چگونه برای حرف زدن باید مقدمه چینی کند پس بدون مقدمه لب گشود:
- شیدا ما باید صوری ازدواج کنیم.
چنان سرش را چرخاند که صدای گردنش آمد:
- یعنی چی؟!
دستش را داخل موهای مواجش برد و گفت:
- مجبورم برای اینکه در امان بمونی باهم ازدواج صوری کنیم و باهم بریم خونه دیگه تا کسی نتونه بهت نزدیک بشه و بعد از یکسال طلاق بگیری.
شیدا لب‌هایش همچون ماهی باز و بسته شد و گفت:
- اما،اما،تو خودت گفتی که من اینجا باشم در امانم.
نگاهش را به دخترک مشوش انداخت:
- آره ولی تا وقتی‌که من باشم من دوماه دیگه دارم برای یه مسافرت میرم دوبی من نمی‌خوام مثل خواهرت اتفاقی بیوفته توام می‌برم ولی رایبد لحضه‌ای چشم من رو دور ببینه بلایی سرت میاره
نگران نباش تا زمانی که نقشه‌امون تموم بشه من و تو فقط یجورایی همکاریم من تعهد احساسی یا جنسی نسبت به تو ندارم!
بلند شد و با قدم‌های تند از آنجا دور شد نیاز داشت افکارش را آرام کند.
***
یک‌هفته بعد شیدا تصمیمش را گرفته بود و به‌طرف اتاق کجیر می‌رفت شانه‌هایش افتاده بود به در اتاق که رسید دستی به بافت مشکی‌اش کشید و در زد کجیر خواب آلود در را باز کرد با دیدن شیدا که هاج و واج نگاهش می‌کرد یاد لباس‌هایش افتاد با بالاتنه عریان و شلوارک مشکی رنگش به دخترک حق داد نیشخندی زد و گفت:
- کارم داشتی؟!
شیدا حرصی نگاهش کرد:
- بله، خواستم درمورد درخواست که دادید صحبت کنم!
از جلوی در کنار رفت و اجازه داد شیدا وارد اتاقش شود.
شیدا با دیدن اتاق او با وحشت نگاهش کرد، آکواریومی پر از مار های در هم تنیده شده و تم اتاقش سیاه بود خدیو نگاهش را به شیدا داد دخترک وحشت زده به آکواریوم زل زده بود گویی یادش رفته بود برای چه به اینجا آمده پوزخندی زد و روی کاناپه اتاقش نشست با لذت نگاهش، را به دخترک دوخت...
 
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
سخنی از نویسنده:
(دوستان شخصیت خدیو همون کجیر هستش ولی به دلایلی مثلا اسمش رو عوض کرده حالا جریانش رو داخل رمان مطالعه می‌کنید گفتم که سوءتفاهم پیش نیاد)
***
با صدای خدیو به زور نگاهش را از آن موجودات ترسناک گرفت و به او که با لذت به نگاه ترسیده‌اش خیره شده چشم دوخت که می‌گوید:
- من زیاد وقت ندارم، جوابت رو بگو و برو!
شیدا مِن مِن کنان گفت:
- خب،خب، من قبول می‌کنم، ولی شرط دارم!
کم‌کم پوزخندی روی لبانش نقش بست:
- خب چه شرطی؟!
نگاهش کرد و سعی کرد نگاه نگرانش را پنهان کند دست‌هایش را در هم پیچید و گفت:
- می‌خوام حق طلاق رو داشته باشم!
سرش را پایین انداخت و خندید:
- باشه قبوله مادمازل.
مکثی کرد و ادامه داد:
- بعد از عقد می‌ریم خونه دیگه‌ای من به مدت یک‌سال بعدش که رایبد رو به زمین زدم طلاق می‌گیریم و تو میری سر زندگیت و منم میرم پی زندگی خودم فقط یک‌طوری خانواده‌ات رو مجاب کن که خواستگاری در کار نیست و فقط برای عقد بیان سنندج.
شیدا ناچار بود سرنوشت سیاهش را بپذیرد،راضی نبود هنوز سوال هایی در ذهنش تاب می‌خورد شیوا در کرمانشاه چه‌ می‌کرد؟! آن عکسش کنار کجیر بود و پشت گوشی اسم خدیو را می‌آورد باید تاتو همه‌چیز را در می‌آورد.
***
همه کار ها در کمترین زمان انجام شد آمدن مادر و پدرش زمان عقد خودش و کجیر، خرید های روژان و یلدا و مادرش.
دستی به کت و شلوار شیری رنگش کشید خرمن گیسوان فرفری‌اش حال مانند ابریشم تا کمرش تاخته بود چهره‌اش ملیح آرایش شده بود با یاد خواهرش قطره اشکی سمج از گوشه نگاه آبی‌اش فرو ریخت با صدای زنی که می‌گفت داماد اومده عروس خانم به سمت در رفت.
همانا که در را باز کرد مردمک دریایی‌اش در مردمک‌های سیاهش غرق شد کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید تضاد زیبایی ایجاد کرده بود با صدای کجیر که دسته گل را به دستش داد به خودش آمد و با خجالت نگاهش را گرفت.
پس از چند ساعتی وقت گیر و خسته کننده در آتلیه به سمت محضر حرکت کردند.
همینکه به محضر رسیدند مادرش را دید که با اشک شوق درحال دود کردن اسپند است، کجیر با صلابت از در ماشین پیاده شد و در را برایش باز کرد، دست‌های یخ زده‌اش را دور بازوی بزرگش حلقه کرد و با لبخند پر استرسی به همه سلام کرد.
عاقد با گفتن مبارکه انشالله شروع کرد:
- دوشیزه مکرمه خانم شیدا تهرانی آیا وکلیم یک صدق کلام و الله مجید یک دست آینه و شمعدان و مهریه معین یک آپارتمان در زعفرانیه تهران به عقد دائم آقای خدیو رافع در بیاورم بنده وکیلم؟
- عروس رفته گل بچینه.
روژان بود اما شیدا چیزی نمی‌شنید گوش‌هایش زنگ می‌زد و خدیو؟ همونی که شیوا اسمش را آورده بود؟
مگر می‌شد؟
با صدای عاقد به خودش آمد:
- سرکار خانم بنده وکیلم؟
مکثی کرد اما سریع به خودش آمد و گفت باید بفهمم اینجا چخبره.
صدای گرفته‌اش را صاف کرد و گفت:
- با توکل به خدا و اجازه پدر و مادرم بله.
صدای کل کشیدن روی مخش بود پس از خواندن عقد همه کادو‌هایشان را دادند و آنها‌ را به خانه جدیدشان همراهی کردند.
 
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
نگاهی به آپارتمان لوکس رو به رویش کرد از ماشین پیاده شد و به سمت آپارتمان رفتند سوار آسانسور شدند و طبقه هشتم را زد نگاهی به خدیو کرد و گفت:
- نمی‌دونستم دو اسمه‌ای.
خدیو بدون اینکه نگاهش را از آیینه آسانسور بگیرد جواب داد:
- نیازی نبود بگم، اسمی بود که پدرم برام انتخاب کرد.
شیدا زیر چشمی نگاهش کرد:
- پس من خدیو صدات می‌کنم!
سرش را خم کرد و کنار گوشش لب زد:
- تو می‌تونی هرطور که دوست داری صدا کنی.
گونه‌هایش همچون انار قرمز شد اگر قبلا بود جوابش را می‌داد ولی الان به عنوان همسر این حرف را بهش زده بود با صدای آسانسور به خودش آمد و پشت سر خدیو به راه افتاد به سمت واحدشان حرکت کردند واحد لوکس سیصد متری بود که با تم سفید و طوسی چیده شده بود.
شیدا از خانه خیلی خوشش آمده بود و از چشمان براقش مشهود بود خدیو گفت:
- همراهم بیا اتاقت رو نشونت بدم.
مانند اردک بی‌صدا پشت خدیو راه افتاد و از پنج پله بالا رفتند راهروی بزرگی بود که دو اتاق سمت چپ و دو اتاق سمت راست داشت حمام و دستشویی رو به روی پله ها بود خدیو به یکی از اتاق های سمت چپ اشاره کرد و گفت:
- این اتاق توئه، اتاق منم همین کناره، در ضمن یک‌ساعت دیگه آماده شو می‌ریم عمارت پدر و مادرت می‌خوان برن تهران.
متعجب پرسید:
- نمی‌دونستم، چرا مامان بهم نگفته؟!
صدایش آمد:
- نمی‌خواست ناراحت بشی پدرت گفت کار داره باید برن.
و بدون هیچ حرفی عصبی از اینکه آژمان بی‌حواس شناسنامه قدیمی و جدیدش را جا به جا کرده بود، به اتاقش رفت.
نگاهش را به دور تا دور اتاقش دوخت تخت دو نفره‌ای سفید و یک میز آرایشی و کمد دیواری های منظمی دیده می‌شد.
***
یک‌ماهی از زندگی در خانه خدیو می‌گذشت چند باری روژان و یلدا به او سر زده بودند هرچند از دلیل ازدواج آن دو خبر داشتند اما همیشه به شیدا می‌گفتند که مخ خدیو را بزند اما او می‌خندید و حرف‌هایشان را به تمسخر می‌گرفت‌.
شیدا طبق معمول درحال پختن شام بود نهار ها خدیو خانه نبود اما شام‌ها را کنار هم می‌خوردند بدون حرف، بدون نگاه حرفشان کلاً سلام یا احوال پرسی بود
در قابلمه را بست و زیرش را کم کرد به سمت اتاقش رفت بعد از گرفتن دوش گیسوانش را به روغن و ژل آغشته کرد و سفت بالای سرش جمع کرد ست ساتن به تن کرد و به ساعتش نگاهی کرد ساعت هشت شب را نشان می‌داد و نزدیک به آمدن خدیو بود هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای چرخش کلید آمد.
طبق عادت جلوی در رفت و آرام گفت:
- سلام، خسته نباشی تا لباسات رو عوض کنی میز رو میچینم!
لبخند خسته‌ای زد:
- سلام، میام.
نگاهش به دخترک افتاد در آن ست ساتن همرنگ چشمانش خیلی زیبا و خواستنی شده بود.
 
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
پس از عوض کردن لباس‌هایش به سمت میز رفت شیدا درحال کشیدن خورشت توی کاسه بود که سنگینی نگاه خدیو را حس کرد برگشت و نگاهش را غافلگیر کرد نگرانی عجیبی چهره‌اش را در بر گرفته بود آرام گفت:
- چیزی شده؟!
درحالی که چنگالش را داخل زیتون می‌برد لب گشود:
- نه چیزی نشده.
سری تکان داد و درحالی که قاشق را داخل ظرف خورشت می‌گذاشت گفت:
- فردا خواستم یلدا و روژان و آژمان رو دعوت کنم.
بی خیال گفت:
- دعوت کن.
تکه‌ای کلم ترشی را با چنگال به لبش نزدیک کرد:
- گفتم بگم که زودتر بیای خونه.
سرش را تکان داد و چیزی نگفت بقیه شام با سکوت خورده شد و بعد از شام شیدا طبق عادتش لیوان کافی داغش را پر کرد و به سمت تراس رفت باران نرم‌نرمک می‌بارید سرما اندک اندک به تنش رسوخ کرد اما دلش نمی‌خواست به خانه برود به زور از جایش پاشد و به سمت اتاقش رفت روی تختش دراز کشید چشم‌هایش را بست هنوز چند دقیقه نگذشته بود با صدای رعد و برق از جا پرید با ترس از تخت پرید و تند به سمت اتاق خدیو رفت بدون در زدن در را باز کرد با دیدن او رنگش پرید با بالاتنه عریان روی تخت دراز کشیده بود که با دیدن او نیم خیز شد و گفت:
- چیه چیشده؟؟!
با ترس و نفس نفس بریده بریده گفت:
- رعد، رعد، و برقِ می،می،ترسم.
پوفی کشید و گفت:
- الان باید چیکار کنم؟؟!
با تته پته لب گشود:
- می، می،میشه اینجا،بخوابم؟!!
اخم‌هایش باز شد و دوباره پوفی کرد و گفت:
- بیا بخواب.
آرام به سمت کاناپه داخل اتاق رفت و در خودش جمع شد و سرش را به لبه‌اش تکیه داد.
خدیو با اخم نگاهش کرد:
- نمی‌خورمت که رفتی اونجا خوابیدی بیا رو تخت.
با حرص لب گشود:
- نخیر همینجا راح..
با صدای رعد و برق دوباره حرفش نصفه ماند و جیغ زد و به سمت تخت پرواز کرد و خودش را روی تخت انداخت و پتو را روی سرش انداخت صدای رعد و برق که قطع شد آرام سرش را زیر پتو بلند کرد نگاهش به چهره مرموزانه و چشم‌های خندان کجیر افتاد با خجالت صورتش را برگرداند و چشم‌هایش را روی هم گذاشت غلتی زد و سرش را داخل جسم نرمی فرو کرد با حس اینکه بالشت‌اش است سرش را تکان داد و با آرامش خوابش برد، خدیو نگاهش به دخترک زیبایی بود که در آغوشش خوابیده بود داد ناخودآگاه موهای فرفری‌اش را که صورتش را گرفته بود را کنار زد چگونه زیبایی دخترک را تا به حال ندیده بود چشمان دریایی‌اش که زیر ابرو‌های پر‌پشت خرمایی‌اش پنهان شده بود در عین سادگی زیبا بود و خبری از عمل‌های آنچنانی روی صورتش نبود ناخواسته دست‌هایش را دور کمرش حلقه کرد و او را به خود فشرد..
 
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
احساس گرما از خواب پرید با رنگی پریده نگاهی به وضعیت کرد و سعی کرد خودش را از آغوشش بیرون بکشه اما خدیو حلقه دستش‌ را سفت تر نگه داشت با بیچارگی نگاهش کرد مرموزانه به شیدا زل زده بود و اجازه تکان خوردن را بهش نمی‌داد با حرص گفت:
- اجازه میدی برم یا نه؟!
با باز کردن حلقه دستاش اجازه رفتن رو صادر کرد شیدا سریع از اتاقش خارج شد و به دیوار تکیه داد قلبش دیوانه وار به قفسه سی*ن*ه‌اش می‌کوبید دستش را روی قلبش گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت پس از چیدن میز صبحانه برای جا آمدن حالش به سمت حمام رفت.
بعد از گرفتن دوش حوله رو به خودش پیچید همینکه در رو باز کرد با دیدن خدیو رو به‌ روش چشماش درشت شد و ناخواسته دستش دور حوله شل شد و حوله افتاد سریع به سمت حمام دوید و در رو بست خدیو اما نگاهش از دخترک عریان زیبا دور نمی‌شد.
به زور چشمان تب دارش را از در حمام گرفت و با برداشتن کیف سامسونت‌اش به سمت شرکت رفت.
شیدا با صدای در خانه با شرم و صورت قرمز شده از حمام بیرون آمد و لباس پوشید پس از چندساعتی که مشغول گردگیری بود بالاخره کارش تمام شد و به سمت اتاقش رفت تا آماده شود مهمان ها تا یک‌ساعت دیگر می‌رسیدند پیراهن سفیدش را پوشید و موهایش را روی کمرش رها کرد و صندل فرشی سفیدی پوشید
با رژ قرمزی میکاپش را تمام کرد و با یاد چیزی دوباره شرم زده شد موبایلش را برداشت و شماره خدیو را لمس کرد پس از چند بوق جواب داد:
- بله؟!
حتی صداش هم استرس آور بود:
- سلام، مهمونا تا یک‌ ساعت دیگه میان نمیای خونه؟!
ناخودآگاه لبخندی زد:
- چرا میام الان راه میوفتم خدانگهدار.
شیدا لب‌هایش را گاز گرفت و گفت:
- خدانگهدار.
آپ اینستاگرام را باز کرد با دیدن پیج خدیو نگاهی به استوری جدیدی که گذاشته بود کرد.
عکس خودش بود تیشرت مشکی و شلوار آبی به تن داشت و ژست زیبایی گرفته بود چند لحضه خیره به عکس نگاه کرد که با صدای ماکروویو به خودش آمد موبایلش را کنار گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت کیکش آماده بود پس از تزئین کردنش اون رو به سمت میز برد و میز رو چید و به سمت اتاق خدیو حرکت کرد که اتاقش را مرتب کند نگاهش به اتاق ته راهرو خورد همان اتاقی که خدیو گفته بود نباید به سمتش بره و اجازه ورود نداره نگاهش را به زور گرفت و وارد اتاق شد طبق معمول با ترس از کنار آکواریوم گذشت و پس از چند دقیقه مرتب کردن اتاق خسته روی تخت نشست...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین