- May
- 61
- 527
- مدالها
- 2
آغوش کجیر بوی امنیت میداد شیدا عجیب آرام شده بود و دیگر از آن لرزش شدید خبری نبود گرمایی مطبوع به زیر پوستش دویده بود و ترس جایش را به آرامش داده بود.
کجیر انگار یکهای خورد و به خودش آمد خواست شیدا را از خود جدا کند که دخترک بیشتر به او چسبید و با نگاه ترسیدهاش که دل کجیر را لرزاند نگاهش کرد.
او را به خود فشار داد و پا تند کرد به سمت ماشین جوری حواسش پرت شده بود که متوجه موقعیت نشده بود.
آژمان با حیرت نگاهش میکرد نفسهای شیدا به پشت گردنش میخورد آری در همان زمان کم دخترک در آغوشش به خوابی عمیق رفته بود سریع او را صندلی عقب ماشین گذاشت و به سمت رایبد که با حیرت نگاهش میکرد رفت.
نگاهش را به رایبد دوخت.
- خیلی جرئت پیدا کردی که سمت کسایی میای که تو خونهای من زندگی میکنند!
چشمهایش را در کاسه چرخاند و گفت:
- این دختر به تو ربطی نداره من با این خانواده حساب شخصی دارم بهتره دخالت نکنی!
کجیر سعی داشت آرامش خودش را حفظ کند تا نزند رایبد را بکشد:
- برام مهم نیست میخوای چیکار کنی ولی تا وقتی این دختر تو خونهای منه تو اجازه نداری کاری کنی!
رایبد پوزخند زد:
- من فقط چندتا مدارک میخوام اون ها رو بهم داد که داد واگرنه اینیکی معشوقهات هم مثل اونیکی میکشم.
کجیر عصبی دندان قرچهای کرد و یقه رایبد را گرفت:
- خفه شو مردک کثافت بیشرف غلطی نمیتونی بخوری!
آژمان به زور کجیر را از او جدا کرد و به سمت ماشین برد اما رایبد گویی سعی بر دیوانه کردنش داشت.
- منتظر باش کجیر! منتظر باش.
آژمان بزور کجیر را داخل ماشین گذاشت و خودش هم پشت ماشین نشست و سریع از آنجا خارج شدند.
کجیر در راه عصبی و نگران بود شقیقهاش نبض گرفته بود و رنگ گردنش متورم شده بود آری رایبد نقطه ضعفش را به رویش آورده بود. نمیدانست چرا رفیق چندین و چندسالهاش یکباره آنقدر با او دشمن شد.
نگاهش به آینه ماشین افتاد شیدا هنوز خواب بود و آرام نفس میکشید.
هنوز گرمای تنش را حس میکرد دخترک بیپناه و مظلوم به او پناه آورده بود، قبل از شیوا دلش سنگ شده بود اما آمدن او در زندگیاش آرامش را به او هدیه داده بود که از او گرفتنش.
با صدای آژمان به خودش آمد:
- کجیر حواست هست داری چیکار میکنی؟ داری طوری برخورد میکنی که فکر کنند نقطه ضعف پیدا کردی؟!
در نقاب خونسردیاش فرو رفت:
- من میدونم دارم چیکار میکنم نگران نباش!
آژمان سری به تاسف تکان داد و چیزی نگفت؛ با تکان ماشین یکدفعه دخترک سیمهسرا از خواب پرید و با ترس به اطراف چشم دوخت.
کجیر انگار یکهای خورد و به خودش آمد خواست شیدا را از خود جدا کند که دخترک بیشتر به او چسبید و با نگاه ترسیدهاش که دل کجیر را لرزاند نگاهش کرد.
او را به خود فشار داد و پا تند کرد به سمت ماشین جوری حواسش پرت شده بود که متوجه موقعیت نشده بود.
آژمان با حیرت نگاهش میکرد نفسهای شیدا به پشت گردنش میخورد آری در همان زمان کم دخترک در آغوشش به خوابی عمیق رفته بود سریع او را صندلی عقب ماشین گذاشت و به سمت رایبد که با حیرت نگاهش میکرد رفت.
نگاهش را به رایبد دوخت.
- خیلی جرئت پیدا کردی که سمت کسایی میای که تو خونهای من زندگی میکنند!
چشمهایش را در کاسه چرخاند و گفت:
- این دختر به تو ربطی نداره من با این خانواده حساب شخصی دارم بهتره دخالت نکنی!
کجیر سعی داشت آرامش خودش را حفظ کند تا نزند رایبد را بکشد:
- برام مهم نیست میخوای چیکار کنی ولی تا وقتی این دختر تو خونهای منه تو اجازه نداری کاری کنی!
رایبد پوزخند زد:
- من فقط چندتا مدارک میخوام اون ها رو بهم داد که داد واگرنه اینیکی معشوقهات هم مثل اونیکی میکشم.
کجیر عصبی دندان قرچهای کرد و یقه رایبد را گرفت:
- خفه شو مردک کثافت بیشرف غلطی نمیتونی بخوری!
آژمان به زور کجیر را از او جدا کرد و به سمت ماشین برد اما رایبد گویی سعی بر دیوانه کردنش داشت.
- منتظر باش کجیر! منتظر باش.
آژمان بزور کجیر را داخل ماشین گذاشت و خودش هم پشت ماشین نشست و سریع از آنجا خارج شدند.
کجیر در راه عصبی و نگران بود شقیقهاش نبض گرفته بود و رنگ گردنش متورم شده بود آری رایبد نقطه ضعفش را به رویش آورده بود. نمیدانست چرا رفیق چندین و چندسالهاش یکباره آنقدر با او دشمن شد.
نگاهش به آینه ماشین افتاد شیدا هنوز خواب بود و آرام نفس میکشید.
هنوز گرمای تنش را حس میکرد دخترک بیپناه و مظلوم به او پناه آورده بود، قبل از شیوا دلش سنگ شده بود اما آمدن او در زندگیاش آرامش را به او هدیه داده بود که از او گرفتنش.
با صدای آژمان به خودش آمد:
- کجیر حواست هست داری چیکار میکنی؟ داری طوری برخورد میکنی که فکر کنند نقطه ضعف پیدا کردی؟!
در نقاب خونسردیاش فرو رفت:
- من میدونم دارم چیکار میکنم نگران نباش!
آژمان سری به تاسف تکان داد و چیزی نگفت؛ با تکان ماشین یکدفعه دخترک سیمهسرا از خواب پرید و با ترس به اطراف چشم دوخت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: