جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,236 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 180
شوفر فردی من
پیرمردی کنار دستِ رامش نشسته بود و یهو به حرف اومد!
گفت: جَوونی کن تا وقت داری!
رامش گفت: ببخشید؟!
گفت: جَوونی کن جَوون...الان اگه به حرف دلت نباشی، چند سال دیگه بخواهیم نمیشه...!
رامش سکوت کرد و پیرمرد گفت:
+ اگه دختر یا پسری داشتم حتما بهش میگفتم بعضی روزا قید کار و زندگیو بزن و تا لنگ ظهر بگیر بخواب...
بی چتر برو زیر بارون و شعر بخون و عاشقی کن و نترس از برچسب دیوونگی زدنای بقیه!
یه قوری چای هل دار برای خودت دم کن و بشین چارلی چاپلین ببین و بخند!!!
دل بکن از ماشین و اینترنت و گوشی؛
گاهی پیاده راهو گز کن و ببین دور و برت چی میگذره...!
به دخترم میگفتم گاهی وقتا رژ پررنگ بزن و کاریم به نگاهای مزخرف بعضیا نداشته باش...گور باباشون!
لاک خوش رنگ بزن و با همین تغییر کوچیک سرحال کن خودتو!
لباسای شاد و رنگی رنگی بپوش و مطمئن باش شاد بودن هیچ‌ منافاتی با متانت و سنگین رنگین بودن نداره!!!
نترس از پیچیدن صدای خنده ت توو گوش شهر، آدم تا جوونه میتونه به هرچیز بی مزه ای بخنده!
بهش میگفتم یکمم برای خودت باش، به خودت برس، گاهی برای خودت کادو بخر، گلی، عروسکی، عطری...!
میگفتم عاشق شو و با عشق زندگی کن دختر...عاشق باش همیشه!
میگفتم هرچند ساله که بودی گاهی سوار تاب شو و لذت ببر از پریشونی موهات توو باد، این موهای بلند و سیاه برای همیشه وفا نمیکنه بهت.
بستنی تابستون و زمستون نداره، هر موقع هوس کردی به خودت یه بستنی جایزه بده و همرنگ جماعتی نشو که قهوه رو شاید تلخ میخورن به خاطر کلاسش و داغ به خاطر ترس از نگاه بقیه!
گاهی وقتا توو خونه بشین جلوی آینه و برای دل خودت آرایش کن و خودت زیباییتو تحسین کن...!
به پسرم میگفتم تابستونا بجای کت و شلوار رسمی، یه پیرهن آستین کوتاه خنک بپوش و نترس از اینکه بگن جلفه...مرد نیست!
میگفتم بی ریش و با ریش و مد روز اصلا مهم نیست، ببین چجوری حال دل خودت خوبه همون شکلی باش!
یادش میدادم مرد باشه و عاشق، خودش انتخاب کنه و به انتخابش متعهد باشه و عاشقی کنه برای عشقش!
میگفتم بهش که مال خودت باش گاهی، یه هدیه بخر برای خودت و شاد کن درونتو!
گاهی بیخیال سن و سالت شو و با بچه های توی کوچه گل کوچیک بازی کن و بخند از ته دلت.
دلت که گرفت گریه کن پسرکم، مهم نباشه برات ضرب المثلا، اونی که گریه نمیکنه و رحم نمیکنه به احساساتش، اونه که مرد نیست!
میگفتمش ها که با اخم جذاب تری، اما لبخندت دلبرتره پسر...بخند و بقیه رم بخندون و نگاهای سنگین هیچکسم برات مهم نباشه!
میگفتم بهش که غرور زیادیشم خوب نیست، هر ازگاهی به دور بریاش بگه دوسشون داره، حتی شده با صدای آهسته!
دختر و پسرمو یادش میدادم انسان باشه، نه صرفا یه آدم و ادامه ی نسل بشر، یادش میدادم به بقیه هم همینجوری نگاه کنه، میگفتمش برای خودش زندگی کنه گاهی که اگه برای دلش زندگی نکنه ، وقتی پیرشه دیگه خیلی دیره.
اون موقعه که میگن دیگه سن و سالی ازت گذشته، میگن پیرزنو چه به رژ قرمز، پیرمردو چه به همچین لباسی.
میگن دیگه از شماها گذشته، خودشم میگه دیگه از من گذشت؛ الان دیگه باید به فکر جوونترا بود!!!
سکوت که طولانی شد، رامش با احتیاط پرسید:
_ بهتون نمیخوره دختر یا پسر جوون داشته باشین!
آه بلندی کشید و گفت:
+ نه! ندارم، ولی کسی رو هم نداشتم که این حرفارو بهم بزنه و یادم بده زندگی کنم گاهی.
دیگه از ما که گذشت، شماها تا وقت هست جوونی کنین؛ مبادا از شماها هم بگذره و هیچی به هیچی تر شه این روزگار!
راستی این حرفارو از طرف من به بچه هاتم بگو!!!.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 181
شوفر فردی من
رامش پوزخندی زد و گفت:
_جَووني؟ کدوم جَووني؟....
يه از خدا بي خبر كبريت گرفته زير جوونيمون داره جزغاله شدنمونو نگاه مي‌كنه..
فرصتم پيدا كنه با كَفِ كفش خاموشمون مي‌كنه.....
پیرمرد گفت:
+ اون از خدا بی‌خبر کی هست؟
_ نمیدونم.... من الان هیچی نمیدونم.
دوباره سکوت کردن که رامش ادامه داد:
_ تا چشم باز کردیم دیدیم یتیم شدم، از همون دو‌سالگی مسئولیت مواظبت از خواهرم رو داشتم، از همون بچگی من بزرگ شدم، با هر ضرب و زوری بود دیپلم گرفتم و خواستم مستقل بشم، با پولِ خودم و رنجِ اون دوتا خواهرِ دیگه‌ام تونستیم خونه اجاره کنیم، هر جا رفتم برای من کار نبود و من میخواستم خواهرم ادامه تحصیل بده... یهو به خودم اومدم دیدم توی بیمارستانم و دارم برای خواهرم که سرطانِ ریه گرفته گریه می‌کنم، مجبور شدم بشم یه مرد و پسر و شدم شوفرِ یه خانواده‌ی پولدار....
رامش مکث کرد و خندید و با خنده ادامه داد:
_ دوباره به خودم اومدم دیدم که صاحب کارم شده پسر‌عموم.... جالب بود برام،.... دوباره از خوابِ غفلت بیدار شدم و دیدم واردِ یه بازی شدم و دارم با پسرعموم از پدربزرگمون انتقام می‌‌گیرم و من توی اون بازی برنده شدم اما بد دلمو باختم به پسر عموم... خواهرم خوب شد اما من سرِ اون بیماری زجر کشیدم و پا به پای خواهرم تا صبح بیدار بود.... خلاصه سرتونو به درد نیارم... انگار پسر‌عموم هم دلشون باخته بود اما خب پسر‌عموم بد کاری کرد و به من .... هییییی زندگی... بزار بقیه رو بگم... هیچی دیگه من از عشقم جدا شدم اونم سه سالِ تمام ازش جدا شدم.... دوباره برگشت و ازم معذرت خواهی کرد و خب منم عاشق بودم و عاشق کارش بخشیدنه، دوباره با کلی زحمت خانواده‌هامون رو راضی کردیم که با ازدواج ما مخالفت نکنن... ازدواج کردیم، تازه عروس و دوماد بودیم که شوهرم، عشقم، زندگیم مُرد....
رامش دیگه نتونست بغضش رو کنترل کنه و اشک ریخت و پیرمرد با دلسوزی بهش نگاه کرد و همین که اومد حرفی بزنه اتوبوس از راه رسید و پیرمرد رفت اما لحظه‌ی آخر رو کرد و به رامش گفت:
+ سرنوشت از جانِ ما چه می‌خواهد؟!....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 182 ( پارت آخر)
شوفر فردی من
رامش تصمیم گرفت که بچه‌ رو نگه داره و اینو به همه گفت و بقیه هم خوشحال شدن، رامش تا سه ماه ایران موند و، یه شب طی یک تصمیم ناگهانی بلیط گرفت و یک هفته بعدش برای همیشه رفت روسیه و با یک پیامِ کوتاه از همه برای همیشه خداحافظی کرد. سخت بود براش اما مجبور بود، همونجا توی روسیه کارش رو ادامه داد و اونجا فهمید که بچه دخترِ و اسمش رو گذاشت موژان.... موژان رو تنهایی و به سختی بزرگ کرد و هرچی که اونروز پیرمرد توی ایستگاه اتوبوس گفت به موژان یاد داد.... موژان بزرگ شد و شد دکترِ مغز و اعصاب و باعثِ افتخارِ رامش...
رامش هیچوقت نذاشت که موژان، دارنوش رو فراموش کنه و توی اون همه سال موژان رو یک بار به ایران برد و سر مزارِ پدرش... همه تو ایران از دستِ رامش عصبی بودن و قطع ارتباط کرده بودند حتی ژاله و عطرسا اما وقتی رامش رفت ایران بعدِ مدتها انگار نه انگار که قهر بودن و قطع ارتباط کرده بودند. وقتی اونا یک دخترِ جوون همراهِ رامش دیدند خیلی تعجب کردند اما دیدنِ این همون موژانِ... دقیقا شبیه دارنوش بود و مخصوصا رنگِ چشماش.... همه اصرار داشتن که رامش ایران بمونه و اون نخواست.
آخه چجوری توی شهری بمونه که یه عالمه خاطره با عشقش داره و برای همین دوباره برگشتند روسیه.... موژان اونجا با عشقش که یک پسرِ روسی بود ازدواج کرد و حالا رامش با خیالِ راحت رفت کنارِ دارنوش...... عسل هم چهار سال بعد از رفتنِ رامش با رادان ازدواج کرد و دو سال بعدش بچه‌ دار شدن و یه پسر به دنیا آوردن و عرشیا هم توی دانشگاه عاشقِ یه دختری به نِگین شد و با همون ازدواج کرد و یه دختر و پسر دو‌قلو به دنیا آوردن و ژاله و نادر هم یه دختر به دنیا آوردن و این شد پایانِ این رمان.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
کلامی از نویسنده:
با سلام و عرض ادب خدمتِ همه‌ی شما دوستانِ عزیزم.... بالاخره بعدِ چند ماه رمانم تموم شد و حالا خیلی هیجان دارم که میتونم رمانم رو با همه به اشتراک بزارم.... این اولین رمان من هستش و بالاخره اشکالاتی داره که شما به بزرگیِ خودتون ببخشید.
یه مطلبی که من باید خدمتتون عرض کنم اینه که خیلی‌ها ناراحت بودند که چرا دارنوش توی رمان مُرد؟... خب من مجبور بودم و برای خودم خیلی خیلی سخت بودش اما همونطور که گفتم دیگه مجبور بودم.
حالا چرا مجبور بودم؟... چون من میخواستم توی این رمان نمونه‌ی قوی یک زن رو نشون و قدرتی که زن‌ها دارند رو نشون بدم. رامش خیلی قوی بود اما خب شاید اگه برای یک زنِ دیگه این اتفاق‌ها میفتاد یا حتی خودِ من این اتفاق‌ها میفتاد داغون می‌شدم و حتی به خودکشی فکر می‌کردم اما رامش به خودش اجازه نداد که حتی به خودکشی فکر کنه.... و در کل میخوام بگم که قوی باشید... همه فکر می‌کنن ما خانم‌ها خیلی زود شکست میخوریم اما یادتون باشه قدرتی که ما داریم هیچ ک.س نداره...
دومین مطلب این هستش که از دوستانی که من رو در این راه یاری کردند و به من انرژی دادند خیلی تشکر می‌کنم و این رمان رو اول از همه به پدر و مادرم که به من خیلی خیلی انرژی دادند تقدیم میکنم و دوم هم به دوستانِ عزیزم: بهار، ستایش، مهرسا و تینا‌ی عزیزم تقدیم می‌کنم....
این رمان تموم شد و میخوام از همین تیریبون به اون ‌هایی که میگفتن نمیتونم و این کار خیلی سخته یک سلام گرم و پر‌انرژی بکنم.
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست
میرم اما پر‌انرژی‌تر از قبل بر میگردم... یا حق.
شروع رمان: بیست و سوم بهمن ماه سالِ یک هزار و چهارصد و یک.... ساعتِ ۲۲:۰۵.
پایانِ رمان: سی و یکِ خرداد سالِ یک هزار و چهارصد و دو.... ساعتِ ۱۷:۵۷.
نویسنده: نیایش معتمدی شارَک
......
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,444
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین