جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,110 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 160
شوفر فردی من
از اتاقِ دارنوش در اومدم و رفتم توی اتاقِ خودم و شروع به کار کردم. اما روی کارم اصلا تمرکز نداشتم.... تا ساعتِ ۲ ظهر کارها به همین مِنوال گذاشت که دیگه ساعتِ ناهار تمامِ کارکنان شد. منم رفتم اتاق دارنوش که دیدم اونم لب‌تاپش رو داشت می‌بست و بلند می‌شد، منو که دید لبخند زد و گفت:
+ منم داشتم میومدم پیشت.... بریم ناهار.
لبخندی خسته زدم و گفتم:
_ بریم.
+ با ماشینِ من بریم یا تو؟
_ با ماشینِ تو بریم.
از اتاقش رفتیم سوار آسانسور شدیم و رفتیم پایین. ماشینش همون ماشینی بود که سه سال پیش برای من خریده بود. با خنده بهش نگاه کردم و گفتم:
_ من با این ماشین خاطره‌ها دارم.
دارنوش اومدم کنارم و دستش رو گذاشت رو کمرم و بغلم کرد و گفت:
+ ما با این ماشین دوتایی تا شمال‌هم رفتیم.
_ آره یادش بخیر.
دارنوش منو از پشت کشید و صاف افتادم توی بغلش. ( بچم منظورش مثلِ تو این فیلم ترکی‌هاست که میفته تویِ بغلِ طرف)
+ نگران نباش دوباره تجدید خاطره میکنیم.
با لَوَندی خندیدم و گفتم:
_ آره تجدیدِ خاطره می‌کنیم.... فقط من خیلی گشنمه بدو بریم ناهار بخوریم.
+ باشه عشقم.
رفتیم و سوار ماشین شدیم و دارنوش پشتِ رُل نشست... نگرانِ بابا بودم ولی غافل از اینکه در آینده نگرانی‌های بزرگتری داشتم و حتی نمی‌تونستیم به قولِ دارنوش تجدید خاطره کنیم، چون فرصتی نداشتیم.
***************
دارنوش جلویِ یه رستوران شیک و بزرگ وایستاد. قبلا با بچه‌ها چندباری اومده بودم اینجا. دارنوش دستش رو گذاشت توی دستم و رفتیم داخل. نشستیم پشتِ یه میز و گارسون تا دارنوش دید و سریع اومد کنارِ میز ما و گفت:
+ سلام وقت بخیر جنابِ اتحاد... چی میل دارید؟
دارنوش به من نگاه کرد و گفت:
+ چی میخوای عشقم؟
_ من کباب برگ میخوام.
+ برای من همینو لطف کن.
+ چشم الساعه میاریم.
گارسون رفت و دارنوش اول به من نگاه کرد و گفت:
+ چرا اینقدر نگرانی آخه عشقم؟... من خودم میدونم چجوری همه چیز رو حل کنم.
_ یعنی اینقدر حالاتِ صورتم ضایع‌ست که فهمیدی نگرانم؟
+ آره خیلی.
ناهار رو آوردن و ما شروع به ناهار خوردن کردیم. غذای‌های اینجا خیلی خوب بود منم که خیلی گرسنه‌ام بود و ناهارم رو تا آخر خوردم. ناهار که تموم شد دارنوش حساب کرد و رفتیم سوارِ ماشین شدیم.... جلوی شرکتِ خودمون ایستاد و گفت:
+ خب عزیزم تو پیاده شو برم بالا منم میرم شرکتِ عمو.
با نگرانی گفتم:
_ عزیزم اگه مخالفت کرد امیدت رو از دست نده باشه؟
+ نگران نباش عزیزم من نمیزارم عمو مخالفت کنه، حالا هم پیاده شو که من برم.... خداحافظ.
_ باشه... خداحافظ.
پیدا شدم و رفتم بالا توی اتاقِ خودم، بازم رو کارم تمرکز نداشتم اما هر طور که بود کارم رو باید تموم می‌کردم پس به منشی گفتم برام نسکافه بیاره من به زور شروع به کار کردم......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 161
شوفر فردی من
هنوز سرم پایین بود و داشتم کار می‌کردم از موقعی که اومده بودم ایران اصلا درست و حسابی کار نکردم. ايندفعه از همون روزِ اولی که اومدم ایران پر ماجرا بود... ساعت چهار و نیم بود و دارنوش هنوز نیومده بود. ولی بی‌خیال شدم و به کارم ادامه دادم، حدودِ نیم‌ساعتی گذشت که در باز شد و سرم رو بالا گرفتم و با چهره‌ی دَرهَمِ دارنوش رو‌به‌رو شدم. یهو هوری دلم ریخت. فهمیدم که بابا مخالفت‌ کرده. بلند شدم و اول رفتم در رو بستم و بعدش رفتم کنارِ دارنوش که وسطِ اتاق ایستاده بود و گفتم:
_ عیبی نداره دارنوش، بالاخره همه چی درست میشه و ما به هم می‌رسیم نگران نباش.
دارنوش با همون چهره‌ی غمگین و خسته نگاهم کرد و گفت:
+ باید یه چیزی رو بهت بگم....
دوباره دلم ریخت و استرس گرفتم:
_ چی شده دارنوش؟ بگو من دارم دیوونه می‌شم...
+ متاسفانه ما دوتا باید با دنیای مُجَردی خداحافظی کنیم.
خواستم بگم عیبی نداره یه راه حلی پیدا می‌‌کنیم که یه بار دیگه جمله‌یِ دارنوش توی گوشم زنگ خورد...
_ چ..ی... گفت..ی؟
دارنوش اول لبخند زد و لبخندش تبدیل به خنده شد و خنده‌اش تبدیل به قهقهه شد....
+ وای قیافت خیلی باحال شده رامش.
تا جملاتش رو توی ذهنم حَلاجی کنم طول کشید و وقتی فهمیدم از خوشحالی جیغ زدم و خودم انداختم توی بغلِ دارنوش و دارنوش هم منو بغل کرد و توی هوا چرخوند، منو گذاشت زمین و منم هیجان زده گفتم:
_ یعنی الان بابا موافقت کرد؟
+ آره عمو موافقت کرد.
_ خب چی گفتی که موافقت کرد؟
قیافش رو جدی کرد و گفت:
+ من اول خیلی اصرار کردم اما می‌گفت من رامش رو به تو نمی‌دم بعد منم گفت باشه نده تا دخترت ترشیده بمونه... هیچی دیگه اونم گفت جهنم و ضرر دادم رفت.
ایندفعه از سرِ حرص جیغ زدم و که دارنوش خندید و منم گفتم:
_ قشنگ توضیح بده دارنوش میخوام بدونم.
+ همونطور که گفتم خیلی اصرار کردم اما نمیدونم چی تو قیافم دید که گفت باشه اما شرط دارم... گفتم چه شرطی گفت حقِ طلاق با رامش باشه و اگه هم رامش ناراضی بود همون لحظه باید از هم جدا بشین و یه عالمه شرطِ دیگه ولی مهم الانه که عمو گفت میتونم بیام خواستگاری.
_ وای دارنوش باورم نمیشه که بالاخره شد و ما باهم ازدواج کردیم.... حالا کی میاین خونمون برای خواستگاری؟
+ عمو گفت جمعه‌ی این هفته بیایم؟
با استرس گفتم:
_ امروز چند شنبه‌ست دارنوش؟
+ سه‌شنبه.
_ ولی من خیلی استرس دارم دارنوش؟
+ نگران نباش همه‌ی اینا طبیعیِ و برای هر دختری این استرس‌ها وجود داره.
_ ولی من نگرانِ اونا نیستم.
+ پس چی؟
دوتایی رفتیم و روی کاناپه نشستیم و من گفتم:
_ من استرس دارم برای آینده چند روزِ که حالم یه جوریِ انگار قرارِ اتفاقاتِ بدی بیفته.
دارنوش از سرِ گیجی اخم کرد و گفت:
+ یعنی چی؟
_ نمیدونم دلشوره دارم، دفعه‌ی پیش هم که توی کافه دعوامون شد از چند روز قبلش دلشوره‌ی عجیبی داشتم.
دارنوش بغلم کرد و گفت:
+ نگران نباش همه چی حل میشه و من و تو میشیم ما، به فکرِ جمعه باش که ما رسما نامزد می‌شیم.
لبخندی زدم و گفتم:
_ راست میگی نباید فکرم رو به این چیزا درگیر کنم.
+ خب بلندشو تو رو برسونم خونه.
_ نه من صبح با ماشین اومدم، بعدشم کار دارم بیرون.
+ چی کار داری؟
_ میخوام برم پیشِ دخترا.
و بعدِ حرفم چشمکی زدم که خندید و گفت:
+ دوست‌دارم ببینم وقتی ازدواج کردیم هم همینجوری برام دلبری می‌کنی یا نه؟
طول کشید تا من معنی حرفش رو بفهمم و برای اولین بار خجالت کشیدیم.
وسایلمون رو جمع کردیم و توی پارکینگ از هم خداحافظی کردیم و من رفتم سوارِ ماشین شدم و سریع شماره‌ی ژاله رو گرفتم که هنوز بوقِ اول نخورده بود جواب داد:
_ روی گوشی خوابیدی ژاله؟
+ به تو چه، زرت رو بزن سریع.
_ عَطرسا کنارته؟
+ آره، چیشده؟
_ امیر و نادر اومدن از سرکار؟
+ نه امشب کار توی شرکت زیاده تا ۸ شب نمیان.
_ خوبه، سریع بیاین همون کافه‌ی همیشگی.
+ چرا مثلِ این کارگاه‌ها صحبت می‌کنی، مثلِ آدم همون اول بگو بیاین کافه‌ی همیشگی.
_ ژاله جان، عزیزم، عشقم، مجید دلبندم دوباره عادتِ ماهانه داری؟
عطرسا از اون ور گفت:
+ آره همین امروز شده، برای همین سگ اخلاق شده.
منم با لحنِ ناراحتي که نمایشی بود گفتم:
_ ای بابا، پس این شبِ جمعه بازارِ نادر تعطیله.
دنده رو عوض کردم و پام رو، روی گاز گذاشتم. عطرسا قهقهه زد وک ژاله جیغ زد:
+ زنیکه‌ی فاقدِ ناموس من اگه تو رو پیدا کنم که زنده نمیزارم عوضی.
_ کمتر شکر بخور، سریع حاضر بشید بیاین کافه.
و زرتی گوشی رو قطع کردم. سریع خودم رو رسوندم کافه و برای خودم یه بستنیِ توپ سفارش دادم و منتظرِ اون دوتا شتر نشدم. داشتم با لذت بستنیم رو میخوردم که یکی که نمیدونم چجوری از غیب رسیده بود مثلِ یک گاوی که تازه جفت‌گیری کرده چنان زد پشتم که هفت جد و آبادم اومدن جلوی چشمام و باهم سلام‌علیک کردیم. برگشتم ببینم کی این کار رو کرده که با ژاله و عطرسا‌ی گاوِ شتر روبه‌رو شدم. عطرسا از خنده داشت میزِ بغلی رو گاز میزد و ژاله هم داشت از خنده ریسه میرفت. با حرص لبخندی زدم....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 162
شوفر فردی من
با حرص لبخندی زدم و گفتم:
_ عشقم...
عطرسا گفت:
+ دقت کنید که این عشقمی که هم اکنون رامش گفت از صد‌تا فحشِ ناموسی و خواهر مادری بدتر بود.
گفتم:
_ زر نزن... مگه خری نمی‌بینی قاشق توی دهنمِ دارم کوفت می‌کنم؟
ژاله گفت:
+ چرا به خودت توهین می‌کنی و میگی خر.
ژاله و عطرسا هم نشستن و برای خودشون بستنی سفارش دادن. خاک تو سرشون چقدر حسودن که نتونستن بستنی خوردنِ منو تحمل کنن. سفارشِ اونا هم اومد و عطرسا گفت:
+ خب بنال ببینم چیکار داشتی که ما رو از اون سَرِ تهران آوردی این سرِ تهران و یه عالمه بنزین مصرف کردیم.
_ دو دقیقه وایستا الان میگم، خسیس.
بستنیم رو که خوردم از صبح که با، بابا دعوام شد و اون حرف‌های خاک‌برسری رو زدم گفتم. ( دوستانی که منحرف شدن، منظورم از حرف‌های خاک‌برسری حرف‌های زشتی بود که رامش به کسرا گفته بود.) خلاصه که همه رو گفتم فقط موند اون قسمتی که بابا موافقت کرده. ژاله با هیجان گفت:
+ خب بعدش؟
عطرسا هم گفت:
+ ژاله راست میگه خب بعدش؟
پوکر بهشون نگاه کردم و گفتم:
_ داشتم زر میزدم عزيزانم.
ژاله گفت:
+ خب زر بزن کی جلوتو گرفته.
حرصی دندون رو هم ساییدم و بعدش گفتم:
_ هیچی دیگه دارنوش‌ هم کلی اصرار کرده و بابا هم باچندتا شرط موافقت کرده که بیان خواستگاری.
ژاله سریع جیغ زد:
+ چچچچییی؟
عطرسا قاشقِ بستنی از دهنش افتاد. چند‌نفر که توی کافه نشسته‌ بودن با جیغِ ژاله برگشتن و به ما نگاه کردن، کلافه رو به عطرسا گفتم:
_ تروخدا اینو از برق بکش تا آبرومون نرفته.
ولی انگار عطرسا‌ از ژاله بدتر بود چون اصلا نفهمید من چی گفتم. بعد از حدودِ ده دقیقه که اون دوتا از شُک در اومدن ژاله گفت:
+ یعنی الان داری میری قاطی مُرغا؟
عطرسا خندید و گفت:
+ نه داره میره قاطی خروسا.
منم خندیدم و گفتم:
_ یعنی بعضی وقتا به اندازه‌ی یه دخترِ دوساله عقل نداری ژاله.
کمی صحبت کردیم که عطرسا گفت:
+ لباس داری برای جمعه؟
کمی فکر کردم و گفتم:
_ راستش الان که دارم فکر می‌کنم نه ندارم.
عطرسا گفت:
+ خب خوبه فردا بیدار شو بریم، من یه مزونِ خوب سراغ دارم.
_ باشه.
کمی دیگه موندیم که عطرسا گفت آرتا مونده دستِ پرستار باید بره، بچه‌ها با ماشینِ خودشون اومده بودن و با همونا هم رفتن. منم سوارِ ماشین شدم که دیدم ساعتِ شیش شده. سریع رفتم خونه.
****
درِ خونه رو باز کردم و رفتم خونه. مامان و بابا و عرشیا و عسل روی مبل‌ها نشسته بودن. بابا سرش توی آیپد بود و مامان و عسل صحبت می‌کردن و عرشیا فوتبال تماشا می‌کرد. بلند سلامی کردم که همه به من نگاه کردن و فقط سر تکون دادن، و بابا همون سر رو هم تکون نداد. عسل خانم هم تو قیافه بود ولی برام همیت نداشت. نه به صبح که التماس می‌کرد صحبت کنم براش نه به الان. کیف و شالم و مانتوم رو دادم به هُما خانم و رفتم روی مبل نشستم. مبلی که روش نشستم یک نفره بود و دقیقا روبه‌روی بابا بود، بابا سرش رو بالا نیاورد که منو نگاه کنه ولی من زُل زدم بهش و گفتم:
_ مرسی....
مکث کردم که بابا توجهش بهم جلب شد و نیم‌نگاهی بهم انداخت. اما عرشیا و عسل و مامان به ما نگاه می‌کردن.
ادامه دادم:
_ من رو بخاطر صبح ببخشید، عصبی بودم نفهمیدم چی گفتم.
بابا آیپد رو، روی میز عسلی گذاشت و پوزخند زد و گفت:
+ آدم دوجا حقیقت رو میگه.
سکوت کرد و به عسل نگاه کرد و رو به اون گفت:
+ اولین جا تو مستی، حقیقته که میگن مَستی و راستی.
عسل شرمنده سرش رو انداخت پایین و ایندفعه بابا رو به من ادامه داد:
+ دومین جا تو اوجِ عصبانیت هستش که حقیقت رو میگه.
سرم رو پایین ننداختم، چون وقتی توی پرورشگاه بودیم خانمِ یزدانیان بهم گفت هیچوقت سرتو پایین ننداز حتی اگه مقصر باشی. منم از اون روز به بعد یک دفعه‌ام سرم رو پایین ننداختم. رو به بابا گفتم:
_ من وظیفم بود که معذرت‌خواهی کنم و بابتِ اجازه‌ای که به دارنوش دادید تشکر کنم......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 163
شوفر فردی من
رو به مامان ادامه دادم:
_ از شما هم خیلی معذرت میخوام
مامان گفت:
+ چیزی برای ببخش نیست دخترم من الان فقط نگرانِ آینده‌تم.
ادامه دادم:
_ با اجازه من برم بالا چون خیلی خستم امروز کار تو شرکت زیاد بود.....
داشتم بلند می‌شدم که بابا گفت:
+ راست گفتی تو ۱۸ سال تنها بودی حالا هم میتونی گِلیم خودتو از
آب بیرون بکشی.... فقط امیدوارم از تصمیمت پشیمون نشی دخترم.
_ نگران نباشید بابا، همونطور که شما از ازدواج با مامان پشیمون نشدید منم پشیمون نمی‌شم.
+ امیدوارم.
دوباره خواستم بلند شم که عسل گفت:
+ ولی بابا شما مگه یادتون نیست آخرین بار دارنوش به رامش چی گفت؟
+ یادمه عسل اما این تصمیمی بود که خواهرت برای زندگی شخصی خودش گرفت و هرچی که لازم بود هم به دارنوش هم به رامش گفتم از این جا به بعد خودشون میدونن.
به عسل چشم‌غره‌ای رفتم و سری تکون دادم و رفتم بالا توی اتاقم. سریع گوشیم رو برداشتم و به دارنوش پیام دادم. باز یه عالمه باهم چت کردیم.
رفتم دوش گرفتم و کمی کتاب خوندم و دوباره رفتم پایین برای شام، به مامان و بابا هم گفتم که فردا می‌خوام برم با عطرسا و ژاله برای خریدِ لباس و مامان و بابا هم موافقت کردن و گفتن باید فردا عسل رو هم با خودم ببرم. چیزی نگفتم چون برام فرقی نداشت بیاد یا نیاد... خیلی خسته بودم و رفتم که امشب زود بخوابم، گوشیم رو، براس ساعتِ ۱۰ تنظیم کردم و میخواستم فردا کمی بیشتر از روزهای دیگه بخوابم.
**********
صدای دینگ دینگ زنگ اومد و من بیدار شدم، ساعت دقیقا ۱۰ بودش. یکمی روی تخت نشستم که لود بشم بعد برم سرويس‌بهداشتی. دست و صورتم رو که شستم رفتم پایین. یه راست رفتم آشپزخونه که دیدم مامان و هما خانم مشغولِ کار هستن.
_ سلام مامان.
+ سلام دخترم... بشین برات یه چیزی بیارم بخوری.
_ من اول حاضر بشم شما هم یه لقمه‌ای چیزی آماده کنید بی‌زحمت من بخورم و به عسل هم بگید حاضر بشه میخوایم بریم.
مامان نگاهم کرد و گفت:
+ باشه.... رامش لطفا به این قهرِ بی‌خود و بچگانه پایان بدید.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ هنوز یادم نرفته که چه چیزهایی گفت ولی سعی خودم رو می‌کنم که ببخشمش.
داشتم میرفتم از آشپزخونه بیرون که برگشتم و رو به مامان گفتم:
_ مامان شما نمیای؟
+ نه دخترم، ایشالا برای خریدِ لوازمِ عروسی میایم این فقط لباس برایِ خواستگاریِ. بعدشم من و هما باید بریم بیرون برای شامِ شبِ خواستگاری. چون میخوام به پروانه مادرِ دارنوش زنگ بزنم همون شب بگم که میخوام شام هم بدم.
_ باشه پس من برم آماده بشم.
داشتم میرفتم بالا و با خودم فکر کردم که اصلا به مامانم نمیخوره که یک زنِ روسی باشه، بلکه فکر می‌کنی زنی هستش که تو نافِ تهران‌ به دنیا اومده. فقط یکمی و خیلی کوچولو لهجه داره. نمیدونم چجوری تونسته تغييرِ دین بده و از مسیحی تبدیل به مسلمون بشه. چون این دین، دینی هستش مادرم از بچگی باهاش بوده و بالاخره خانواده‌اش هم مسیحی بودن. سرم رو تکون دادم و رفتم بالا. یه تیشرت لشِ سفید پوشیدم و روش هم یه مانتوی خیلی کوتاه که صورتیِ کمرنگ بود پوشیدم. یه شلوارِ قد نَوَد و تنگ پوشیدم که یخی بودش. موهام رو شونه کردم و از پشت باز گذاشتم شالی همرنگِ مانتوم سرم کردم، آرایشی دخترونه‌ای کردم و کفشِ اسپرتِ سفیدی پوشیدم و کیفِ هم رنگش رو برداشتم، سوئیچ و گوشیم و چند‌قلم لوازم آرایشی و کارتِ هم انداختم توی کیفم و رفتم پایین. وقتی رفتم دیدم عسل آماده بود و سرش توش گوشیش، با دیدنِ من گوشیش رو توی کیفش انداخت و منم رفتم از مامان لقمه رو گرفتم و خداحافظی کردم و با عسل رفتیم بیرون. لقمه رو توی آسانسور خوردم و رفتیم سوار ماشین شدیم. گوشیم رو از توی کیفم برداشتم و لوکیشنی که عطرسا برام فرستاده بود رو نگاه کردم دیدم که نوشته اونا یک ربع دیگه میرسن مزون. دیدم که شیرین صبح پیام داده و خبر گرفته که اوضاع چطوره و منم توی یک پیام همه چی رو گفتم و به دارنوش هم پیام دادم که میرم با بچه‌ها خرید و میخوام گوشیم رو خاموش کنم اگه زنگ زد نگران نشه، کارم که تموم شد گوشی رو دادم به عسل گفتم:
_ اینو بنداز توی داشبورد.
با تعجب نگاه کرد اما بعدش ریلکس گفت:
+ باشه.
ماشین رو، روشن کردم و راه افتادیم به سمتِ مزون.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 164
دور و برِ مزون یه پارکینگ بود که ماشین رو همونجا پارک کردم و پیاده شدیم. عطرسا و ژاله رو دیدم که به ماشینِ ژاله تکیه داده بودن. رفتم جلو و سلام کردیم و رفتیم داخل. باید با آسانسور میرفتیم آخه مزون طبقه‌ی هشتمِ یک پاساژ بود. توی آسانسور به ژاله گفتم:
_ تو رانندگی کردی ژاله؟ آخه تو موقعی که پریودی نمی‌تونی رانندگی کنی...
+ نه عطرسا نشست پشتِ رُل.
آسانسور ایستاد و ما هم پیاده شدیم. مزونِ خیلی بزرگی بود که انواع لباس‌ها رو داشت. انگار عطرسا با مزون خیلی آشنا بود چون همینکه وارد شدیم همه به عطرسا خوش‌آمد گفتن. سمتِ لباس‌های مجلسی رفتیم که نگاه کنیم که یه خانمی اومد سمتِ عطرسا و گفت:
+ سلام خانمِ سَرامَدی... احوالتون؟ چه کمکی از دستم بر میاد؟
+ سلام عزیزم... مرسی خوبم، راستش یه لباس میخواستم که مناسبِ مراسمِ خواستگاری باشه.
+ برای خودتون؟
+ نه عزیزم مراسم برای دوستم هستش که اونجا وایستادن.
و به من اشاره کرد و اون خانم هم نگاهی به من انداخت و گفت:
+ سایزِ ایشون لباس‌های شیکی آوردم خانم سرآمدی.
رفتیم قسمتی که اون خانم میگه و خیلی لباس‌های شیکی داشتن، ولی یه لباس خیلی چشمم رو گرفت، ساده بود اما زیبا بود.
***********************
لباس رو که گرفتیم از همون پاساژ کفش و اینطور چیز‌ها رو هم خریدیم. ساعت شده بود یکِ بعد‌از‌ظهر. عطرسا و ژاله رفتم خونه و منم عسل رو خونه پیاده کردم و رفتم شرکت.
درِ اتاقِ دارنوش رو زدم که گفت:
+ بفرمائید.
در رو باز کردم و رفتم داخل. منو که دید لبخندی زد و گفت:
+ سلام عشقم.... خوبی؟
در رو بستم و روی مبل نشستم و از اون لبخند‌هایی زدم که چالِ گونه‌هام معلوم میشد و گفتم:
_ سلام عشقم... مرسی.
+ خرید کردین؟
_ آره یه لباسی گرفتم که نگو.
+ چه شکلیِ؟
_ کور خوندی که بتونی از زیرِ زبونم حرف بکشی... سوپرایز دارم برای شبِ خواستگاری.......
خندید و منم گفتم:
_ اومدم یه سر بزنم که زدم، من برم اتاقِ خودم کار کنم که خیلی کار دارم.
+ برو عزیزم.
رفتم توی اتاقِ خودم و اول گوشیم رو، روشن کردم. همین مه روشن کردم سیلی از پیام و تماس از طرفِ رادان و شیرین و شروین داشتم. به شیرین زنگ زدم که مطمئن بودم که اون دوتا هم میشنون، بوقِ دوم سریع جواب داد و گفت:
+ خبر مرگت برام بیاد، کجایی آخه تو...این چه پیامیِ که به من دادی؟
خندیدم و گفتم:
_ دارم ازدواج می‌کنم آخه عزیزم.
خندید و گفت:
+ بالاخره کارِ خودتو کردی و با عشقت ازدواج کردی.
_ آره دیگه.
+ چی میان خواستگاری؟
_ جمعه‌ی این هفته.
شیرین خندید و از ته دل گفت:
+ امیدوارم خوشبخت بشی عزیزم.
رادان گفت:
+ مبارکت باشه رامش.
شروین گفت:
+ همینی که اینا میگن رامش.
خندیدم و گفتم:
_ مرسی بچه‌ها.
+ خب رامش من قطع می‌کنم چون مطمئنم کار داری. خدانگهدار عجقم.
_ خدانگهدار عزیزم.
گوشی رو قطع کردم و لب‌تاپ رو باز کردم و شروع به کار کردم.
موقع ناهار بود که در باز شد و دارنوش اومد داخل، دستش پیتزا بود که من با دیدن اون جعبه‌ها بیشتر گرسنه‌ شدم.
_ وای مرسی دارنوش خیلی گرسنه بودم.
+ بیا عزیزم.
یه جعبه رو داد به من و رفت نشست روی کاناپه و منم کنارش نشستم. داشتیم می‌خوردیم که من گفتم:
_ راستی من فردا نمیام، میخوام به کارام برسم و به مامان کمک کنم.
+ باشه عشقم... ولی من فردا میام شرکت که یکم به کارا برسم.
_ باشه مشکلی نیست.
غذا رو که خوردیم هر کی رفت سراغِ کارِ خودش. عصر هم از دارنوش خداحافظی کردم که برم و اون اصرار کرد که منو برسونه اما منم گفتم خودم میرم و اونم گفت باشه... مثلِ همیشه رفتم خونه و لباسم رو به مامان و بابا نشون دادم و اونا هم مثلِ من خیلی ذوق کردن و عسل هم که توی مزون گفت خیلی خوبه و عرشیا گفت خیلی شیکه و خلاصه که اون شب هم مثلِ شب‌های دیگه گذشت....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 165
شوفر فردی من
صبح ساعتِ ۱۰ بیدار شدم و رفتم پایین که دیدم مامان و هما‌خانم و عسل چسبیدن به خونه و از این ور به اون ور میرن. هما‌خانم جارو و گردگیری می‌کرد و مامان و عسل داشتن سرِ اینکه مبل‌های راحتی رو توی دید بزارن یا سلطنتی بحث می‌کردن. واقعا وضعیتی بدی بود و همه چی توی هم پیچیده بود. رفتم و جاروبرقی رو از برق کشیدم که سر و صدا خوابید، مامان گفت:
+ وا دخترم چرا اینجوری می‌کنی؟
_ مامان سر و صداتون اینقدر زیاده که مطمئن باش تا ۱۰ تا کوچه اونور ترم رفته.... برای خواستگاری اینجوریِ برای عروسی چیکار میکنید؟.... حالا هم بزارین من یه شیر و کیک بخورم باهم تصمیم می‌گیریم.
سریع یه شیر و کیک خوردم و اومدم بیرون که دیدم مامان و عسل روی مبل منتظرِ منن.
_ خب بلند شید که کلی کار داریم....
به هالِ بزرگ یه نگاهی کردم و گفتم:
_ به نظرم مبل‌های سلطنتی رو بزاریم تَه هال کنارِ میزِ‌غذاخوری.... مبل‌های راحتی رو بزاریم توی دید.
مبل‌های راحتیمون از اونایی بود که پایه‌هاش استیل بود و خیلی شیک بود و تازه مُد شده بود به نظرم اینا رو بزاریم بهتره.
تا عصر همه‌چی به همین منوال گذشت و ما خونه رو عینِ دسته‌ی گل کردیم و قرار شد هما‌خانم فردا صبحِ زود بیاد تا غذا رو درست کنن. جالبیش اینجا بود که وقتی بابا و عرشیا اومدن خونه ما سه تا نمیذاشتیم درست بشینن و یکسره می‌گفتیم دست به اون نزن لکه میشه دست به این نزن بهم میریزه و بنده خدا‌ها هم میگفتن چشم.
******************
بالاخره صبح شد و من از دیشب تا حالا چشم روی هم نذاشتم و استرس داشتم. صبح ساعت ۸ بیدار بودم. سریع رفتم پایین که دیدم مامان بدتر از منِ تو آشپزخونه داره غذا درست می‌کنه به همراهِ هما‌خانم. دیشب قبل از اینکه من به مامان بگم که به عطرسا و ژاله گفتم بیان خودش گفت که حتما به اونا هم بگی که بیان. مامان و هما خانم سخت مشغول بودن، عرشیا و عسل هم که دانشگاه بودن و بابا رفت یه چند‌تا پرونده از شرکت بیاره... سه تاییشون می‌خواستن ظهر بیان خونه و عطرسا و ژاله هم همون موقع ها می‌خواستن بیان که مثلا منو حاضر کنن. یه صندلی از میز غذاخوری که توی آشپزخونه بود کشیدم بیرون و نشستم روش و خیره بودم و با استرسی مه درونم بود دست و پنجه نرم می‌کردم که صدای مامان و شنیدم که گفت:
+ وای رامش حواست کجاست صد دفعه صدات کردم....
_ ببخشید مامان.
مامان هم کنارم نشست و دستش رو گذاشت رو شونه‌ام و گفت:
+ استرست رو درک می‌کنم عزیزم، این خیلی طبیعیه، به خودت زیاد فشار نیار که حالت بد بشه دخترم، باشه؟
نمی‌خواستم مامان رو نگران کنم و بگم که این استرس و دلشوره‌ام بخاطر خواستگاری و ازدواج نیست برای همین گفتم:
_ باشه.
سعی کردم که پر‌انرژی باشم و بهترین شبم رو بخاطر یک استرسِ بی‌معنی خراب نکنم... رفتم توی اتاقم و خودم رو انداختم توی حموم و دقیقا دوساعت حموم کردم وقتی اومدم بیرون احساس کردم تمامِ انرژی‌های منفی ازم دور شده، موهام رو خشک کردم. صدای زنگِ در رو شنیدم و سریع رفتم پایین. هما‌خانم داشت در رو باز می‌کرد که من رو دید و منم بهش اشاره کردم که خودم باز می‌کنم. در رو که باز کردم و بابا و عرشیا و عسل رو دیدم. سلام کردیم و رفتن نشستن که عرشیا گفت:
+ عطرسا و ژاله نیومدن؟
_ نه ولی الاناست که بیان.
عسل گفت:
+ امیر و نادر هم که میان دیگه آره؟
_ آره مگه میشه نیان ولی خب عصر ساعتِ ۴ اینا میان.
+ آها.
همون موقع که صدای آیفون اومد و بازم من باز کردم که دیدم عطرسا و آرتا و ژاله اومدن. سریع با آسانسور اومدن بالا و همین که درِ واحد رو باز کردم خودشون رو انداخت داخل و، وقتی نگاهشون به بابا خورد، خودشون رو جمع کردن. سلام کردن و عطرسا آرتا رو پرت کرد بغلِ عرشیا و دستِ من و عسل رو گرفتن رفتیم داخلِ اتاقِ من.
عَطرسا گفت:
+ آفرین می‌بینم عقل داشتی و حموم کردی.
ژاله گفت:
+ نه می‌بینم عقل داری.
حرصی گفتم:
_ کمتر زر بزنید و بیشتر عمل کنید.... میخواین موهام رو چجوری درست کنید؟
ژاله سریع گفت:
+ به من ربطی نداره... موها با عطرسا‌ست آرایشِ صورت با منِ.
عطرسا گفت:
+ میخوام موهات رو فر کنم.
سریع اعتراض کردم:
_ ای بابا مدلِ فر خیلی قدیمی شده عطرسا.
+ نه عزیزم منظورم فر با، بابلیس نیست. با اتو مو فرهای درشت میزنم.
منو نشوند روی صندلیِ میزِ آرایشم و از ساعت ۱۲ ظهر تا ۳ فقط روی موهای من و عسل کار کردن و بعدشم موهای مامان رو خیلی ساده درست کرد و موهای ژاله رو و موهای خودشم که خیلی ساده درست کرد، موهای همشون باز بود جز موهای عسل که گوجه‌ای بالای سرش بود، گوشیم زنگ خورد که برش داشتم دیدم دارنوش داره زنگ میزنه. از بقیه فاصله گرفتم و جواب دادم.
+ سلام عشقم، چیکارا میکنی؟
_ سلام عزیزم، هیچی داریم با بچه‌ها آماده میشیم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 166
شوفر فردی من
+ منم که از صبح بیدار شدم مامان و یکتا دارن آماده میشن و مُخ من و بابا و آیهان رو خوردن، الانم به بهونه‌ی گُل و شیرینی اومدم بیرون..
خندیدم و بعدش پرسیدم:
_ تینا نمیاد؟
+ نه اونا رفتن لندن.
_ جدی؟
+ آره..
ژاله منو صدا کرد و گفتم:
_ عشقم من میرم شب می‌بینمت.
+ باشه عزیزم خداحافظ.
رفتم و نشستم زیر دستِ ژاله تا آرایشم کنه و من از همون اول گفتم که خیلی معمولی آرایشم کنه چون نمیخوام زیاده‌روی کنم...
ژاله همه رو آرایش کرد و آخر از همه هم خودش و آرایش گرد، امیر و نادر هم اومده بودن و داشتن با عرشیا و بابا فوتبال نگاه می‌کردن که مامان هم گفت که برن آماده بشم، همه لباساشون رو پوشیدن و رفتن بیرون و منم موندم که لباسم رو عوض کنم. لباسم یه پیرهنِ سفید بود که بلندیش به جای زانو‌هام می‌رسید و پاهام کاملا معلوم بود. پایین پیرهنم چین داشت و خط‌خط‌های مشکی داشت. جای کمرم یه کمربندِ سفید بسته شده بود، کفش‌های پاشنه بلندم رو هم پوشیدم و خودم رو جلوی آیینه دیدم. یه آرایش خیلی دخترونه و معمولی و موهام پایینش فرِ درشت داشت. گوشیم رو دستم گرفتم و رفتم بیرون. امیر و عطرسا روی مبل‌ِ دونفره نشسته بودن و آرتا بغلِ عطرسا بود. نادر و ژاله و عسل هم روی مبلِ سه‌نفره. روی اون یکی مبلِ سه‌نفره هم عرشیا و بابا و مامان نشسته بودن. وقتی از پله‌ها اومدم پایین همه با دهنِ باز به من نگاه کردن و من با لبخند نگاهشون کردم، به خودم اومد که دیدم تو بغلِ مامان و بابا داره با بغض نگاهم میکنه. عرشیا خندید و گفت:
+ حالا خوبه این یه خواستگاریِ معمولیه اگه عروسی بود چیکار می‌کردین؟ ای بابا..
همه خندیدن و مامان با گریه گفت:
+ شما حالِ منو درک نمی‌کنید.
ساعت رو نگاه کردم که شیش بود، الاناست که بیان و اون استرسِ من داشت تبدیل به یه خوشحالیِ بزرگ می‌شد.... مامان رو به من گفت:
+ عزيزم تو میای و دسته گل و شیرینی رو از دارنوش میگیری و میزی تو آشپزخونه.
رو به عسل ادامه داد:
+ عسل تو هم شیرینی‌هایی رو که آوردن توی اون شیرینی خوری طلاییِ می‌چینی و میاری تعارف می‌کنی.
دوباره رو به من گفت:
+ رامش تو آشپزخونه میمونی و چایی درست می‌کنی و منم هر موقع صدات کردم چایی‌ها رو میاری.
من و عسل هم زمان گفتیم چشم که زنگِ خونه زده شد. نمی‌دونستم حسی که داشتم خوشحالی بود یا استرس اما هر چی که بود خیلی‌خوب بود. من و بابا و مامان و عرشیا و عسل رفتیم جلوی در و من جلو تر از همه ایستاده بودم، عسل آیفون رو زد و جلوی در منتظر بودیم، دستام کمی لرزش داشت اما سعی کردم نادیده بگیرم. صدای آسانسور اومد که توی طبقه‌ی ما ایستاد و بعدش زنگِ واحد به صدا در اومد. نفسِ عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. دیدین توی فیلم‌ها وقتی در باز میشه یهو یه نورِ سفید میزنه بیرون؟ الان توی تخیلاتِ من دقیقا همین جوری بود. با نیشگونی که عسل ازم گرفت به خودم اومدم و دسته گُلِ بزرگِ گُل‌های نرگسی که جلوم گرفته شده بود رو گرفتم و تونستم چهره‌ی دارنوش و بعدشم عمو و زن‌عمو و یکتا و آیهان رو ببینم. صدای سلام و احوال‌پرسی بلند شد و من شیرینی رو از دستِ دارنوش گرفتم و زیرِ لب سلامی کردم و اونم مثلِ من جوابم رو داد. من مثلِ دخترای توی رمانا و فیلم‌ها اصلا خجالت نکشیدم. فکر کنم باید اینجا گونه‌هام سرخ می‌شد می‌شد لکنت می‌گرفتم اما مثلِ این هیز‌ها به دارنوش خیره شده بودم. آخه لعنتی توی کت و شلوار خیلی جذاب شده بود و عضله‌هاش بیشتر توی دید بود. ايندفعه با نیشگونِ مامان به خودم اومدم و رفتم مثلِ یک خانم با عمو و زنعمو و بقیه سلام دادم و یه راست رفتم آشپزخونه. دارنوش هنوز یادش بود که من گلِ نرگس دوست دارم. صدا‌ها خوابید و عسل اومد آشپزخونه و شیرینی‌ها رو چیند و رفت بیرون و منم مشغولِ آماده کردنِ چایی شدم. چایی‌ها رو توی لیوان ریختم که صدای مامان اومد و گفت:
+ رامش؟ دخترم لطفا چایی‌ها رو بیار عزیزم.
بسم‌اللهی زیر لب گفتم و رفتم بیرون و دیدم که عمو و زنعمو با تحسین به من خیره شدن، اول رفتم به بابا و عمو تعارف کردم و بعدم به بقیه، به عرشیا که رسیدم نمیدونم چی شد که پام به اون پام گیر کرد و داشتم میفتادم که عرشیا منو گرفت و زیر لب گفت:
+ تو که بلد نیستی با اونا راه بری غلط می‌کنی می‌پوشی، ترررر زدی توی هرچی تعریف بود که از تو کردن.
بعدشم یه لبخند زد برای اینکه طبیعی کنه. وقتی سرم رو بلند کردم دیدم همه سرشون رو کردن تو یقه‌هاشون داشتن می‌خندیدن حتی مامان و بابا هم، دارنوش که از همه بدتر بود، وقتی به دارنوش رسیدم اخم کردم تعارف کردم که فهمید ناراحت شد، عوضی لحظه‌ی آخر که داشت لیوانش رو بر می‌داشت از دستی دستش رو گذاشت روی دستم. وقتی چایی‌ها تموم شد مامان گفت:
+ عزيزم سینی رو بزار آشپزخونه و بیا خودت بشین.
_ چشم.
سینی رو گذاشتم و اومدم کنارِ مامان و بابا نشستم و زنعمو چاییش رو کمی خورد و بعد همون جمله‌ی کلیشه‌ای رو گفت:
+ این چایی از دستِ عروسم خوردن داره.
لبخندی زدم. عمو شروع به صحبت کرد:
+ خب بریم سرِ اصلِ مطلب.... داداش خودت که بهتر میدونی این دوتا جوون، منظورم رامش و دارنوش هستش از هم خوششون اومده پس بیا ما برای عشقِ اینا مانع نباشیم.
بابا سر تکون داد و حرفِ عمو رو تکون داد. عمو ادامه داد:
+ کی بهتر از رامش که از خونِ خودمونِ.... پس بیا خاطراتِ تلخِ گذشته رو رها کنیم داداش.
بابا گفت:
+ راست میگی داداش بیا این خاطراتِ تلخ رو رها کنیم.
بابا اینو گفت اما می‌شد از نگاهش خوند که هنوز ناراضی هستش.... زنعمو رو به همه گفت:
+ بیاین به رسمِ قدیم هم که شده برای شُگون گون شانسش، رامش‌جان و دارنوش برن توی اتاق صحبت کنن.
همه موافقت کردن و من و دارنوش بلند شد و رفتیم توی اتاقِ من. در رو باز کردم و دارنوش اومد تو. اول نگاهی به من کرد که دیدم داره نزدیک میشه، داره نزدیکتر میشه و دیگه خیلی خیلی نزدیک شد، طوری که من به دیوار چسبیدم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 167
شوفر فردی من
خواستم برم اونور که دارنوش دستش رو گذاشت بالای سرم ،از اونور خواستم در برم دیدم اون یکی دستش هم گذاشته اون بالا. از گرما و استرسِ اینکه یکی ما رو اعتراض کردم و نالیدم:
_ وای دارنوش نکن دیگه...
هنوز حرفم کامل نشده بود که دارنوش منو با لباش خفه کرد، کم‌کم لذت به تنم غلبه کرد و منم باهاش همراهی کردم، دیگه نفس کم آورده بودم برای همین سرم رو بردم عقب که با چشمایِ خمارِ دارنوش روبه‌رو شدم.... ازش فاصله گرفتم و رفتم جلوی آیینه و رژم رو درست کردم و با خنده برگشتم و گفتم:
_ الان مثلا قرار بود که ما صحبت کنیم؟
خودش هم خنده‌اش گرفت اما گفت:
+ صحبت کردیم دیگه دخترعمو.
کمی دیگه موندیم توی اتاق که شد یک‌ربع، رفتیم پایین و همه به من نگاه میکردن که زنعمو گفت:
+ دهنمون رو شیرین کنیم عروسم؟.....
ایندفعه یکمی فقط یه کوچولو خجالت کشیدم، اما سرم بالا بود و لبخند زدم و گفتم:
_ اگه پدر و مادرم راضی باشن، چرا که نه......
اینو که گفتم ژاله و عطرسا و زنعمو کِل کشیدن، مادرِ بیچاره‌ی منم که از این کارا بلد نبود فقط دست زد، همه بلند شدن و یکی‌یکی اومدن جلو و من و دارنوش رو بغل کردن، نوبت به بابا رسید که اومد جلو و اول دارنوش رو مردونه بغل کرد و، وقتی اومد جلو منم سریع بغلش کردم. از توی چشماش معلوم بود که هنوز زیاد راضی نیست. زیرِ گوشِ بابا گفتم:
_ بابا‌جون اینجوری نکنید لطفا.... امشب بهترین شبِ منه.. لطفا اینجوری نکنید.
ازم جدا شد و فقط گفت:
+ خوشبخت بشید دخترم.
و بعدش رفت. دارنوش به من نگاه کرد و لبخند زد و منم لبخندِ کوچیکی زدم. همه نشستن و زن‌عمو اومد و یه جعبه از کیفش در آورد و گفت:
+ اینم یه حلقه برای اینکه همه متوجه بشن که شما رسما نامزدِ هم دیگه هستین.
جعبه رو باز کرد که دیدم دوتا رینگِ ساده داخلش بود، درشون آورد و دستِ من و دارنوش انداخت. زن‌عمو رو به همه گفت:
+ دوتا رینگِ ساده گرفتم ولی ایشالا برای عقد با سلیقه‌ی خودشون هر چی دوست دارن بخرن.
و رفت و نشست و مامان رو به من گفت:
+ دخترم شیرینی‌ها رو بچرخون لطفا.
_ چشم.
دارنوش رفت و نشست و منم شیرینی چرخوندم و دوباره نشستم، داشتن درباره‌ی مهریه و شیر‌بها و اینجوری چیز‌ها صحبت می‌کردن و بابا شرط‌هاش رو می‌گفت که عمو گفت:
+ پس داداش هر چه زودتر یه صیغه‌‌ی محرمیت بخونیم.
نمیدونم چرا ولی از صیغه خوشم نمیومد برای همین رو به جمع گفتم:
_ اگه اجازه بدید من یه چیزی بگم.
همه سر تکون دادن و بابا گفت:
+‌ البته دخترم هر چی که میخوای بگو.
_ راستش رو بخواین من نمیخوام که صیغه بشیم، نامزد بمونیم و توی همین دوران کارها‌ی عروسی رو انجام بدیم و میخوام عقد و عروسی هم یکی باشه.
مامان گفت:
+ منم با رامش موافقم.
همه موافقت کردن که زن‌عمو گفت:
+ برای خونه چیکار می‌کنید؟
ايندفعه دارنوش گفت:
_ اگه شما بزرگ‌ترها و رامش موافق باشید، اون خونه‌ای که مهری‌جون داده رو بازسازی بکنیم و اون جا زندگی کنیم.
من که با دارنوش موافق بودم، از همون اول هم میخواستم اون جا زندگی کنم، بابا رو به من گفت:
+ موافقی دخترم؟
_ بله من مشکلی ندارم.
عمو گفت:
+ پس مبارکه.
و دوباره همه دست زدن.
مامان با کمکِ من و عسل میز رو چید، هما خانم هم که ساعتِ کاریش تموم شده بود و رفته بود.
شام رو همه در کنارِ هم خوردیم و اون شب واقعا یکی از بهترین شب‌های من بود..... ولی من نمی‌دونستم اگه توی زندگیم بهترین شب وجود داره حتما بدترین شب هم وجود داره......
*************************
*دو هفته بعد*
همه چی داشت خیلی سریع اتفاق میفتاد و من از این سرعت میترسیدم. دوهفته از نامزد بودنِ من و دارنوش می‌گذشت. توی این دوهفته همش دنبالِ کارهای عروسی بودیم. خونه رو داده بودیم دستِ یکی از بهترین معمار‌های تهران تا برامون بازسازی کنه.
دارنوش خیلی بیشتر از من ذوق داشت و دوست داشت که هر چه سریعتر عقد کنیم. برای لباس عروس هم باز دارنوش اصرار داشت که از فرانسه بگیریم، می‌گفت اونجا یکی از دوستای قدیمیش مزون داره. من هم سایزم رو براشون فرستادم و مدلِ لباس عروس رو هم خودمون دادیم و اونا برامون میدوزن و میفرستن ایران. الان اواسط مهر هست و ما اواخر آبان عروسی می‌گیریم. مامان و عسل و زن‌عمو و یکتا و ژاله و عطرسا از صبح که بیدار میشن میرن بیرون و برایِ خریدِ عروسی و عصر‌ها خودم و دارنوش تنهایی میریم خرید. امروز بعد از کار توی شرکت دوباره قرار بود بریم خرید. الان ساعتِ ۴ عصر بود و یک ساعت دیگه کار‌های من و دارنوش تموم میشه.
کارم تموم شد و کیف و گوشیم رو برداشتم و رفتم اتاقِ دارنوش، اونم بلند شد و قرار بود با ماشینِ اون بریم ولی من بشینم پشتِ رُل، دلم برای بی ام دبلیو‌ی قشنگم تنگ شده بود که دارنوش خریده بود برام. راه افتادیم و توی راه بودیم که دارنوش گفت:
+ قرارِ امروز چی بخریم عزیزم؟
_ راستش قرارِ بریم و وسایلِ سفره‌ی عقد رو بخریم و بریم برای حلقه و ببینم میتونیم یه حلقه‌ی خوب پیدا کنیم یا نه؟... هرجا میریم حلقه‌ای که میخوام رو ندارن.
+ باشه عشقم بریم.
جلوی پاساژ ماشین رو پارک کردیم و اول رفتیم وسایلِ سفره‌ی عقد رو خریدیم، بعدشم رفتیم یه گالریِ معروف توی یکی از بهترین نقاطِ تهران‌، تا ببینیم اونجا میتونیم حلقه بخریم یا که نه....
داشتم به حلقه‌هایی که جلوم چیده شده بود نگاه می‌کردم و دارنوش روی صندلی نشسته بود و پاش رو، روی پاش انداخته بود و قهوه می‌خورد و منو نگاه می‌کرد.
+ چیزی رو پسند کردین جنابِ اتحاد؟
+ منتظریم ببینم که خانمم چی پسند می‌کنه.
با کلمه‌ی خانمم دلم زیر و رو شد و خواستم دوباره اون میم مالکیت رو تکرار کنه. توی همین حال و احوال بودم که چشمم به حلقه خورد.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 168
شوفر فردی من
حلقه‌‌ی ساده‌ای بود و روش یه الماس آبی داشت و دورش با طلا تزئین شده بود. حلقه رو خریدیم و سوار ماشین شدیم. رو به دارنوش گفتم:
_ وسایل عقد رو خریدیم، حلقه اوکی شد، کارت‌های عروسی رو هم انتخاب کردیم، لباس عروس رو هم میفرستن، خونه رو دادیم دستِ معمار، تالار رو هم که باید دنبالش بگردیم.....
همینجوری داشتم فکر می‌کردم که دیگه باید چیکار کنیم که دارنوش گفت:
+ بریم یه سر به خونه بزنیم؟... معمار و کارگر هم ساعت ۶ رفتن ما بریم یه یه بزنیم.... نظرت؟
_ بریم منم دلم میخواد بدونم چیکار کردن.
و اینجوری شد که رفتیم به سمتِ خونه.
ماشین رو بیرون گذاشتیم و دارنوش در رو با ریموت باز کرد. رفتیم داخل. خونمون یه حیاطِ خیلی بزرگ داشت که شبیه یه باغ بود. امروز قرار بود که کارگر‌ها به باغ برسن، و واقعا هم رسیده بودن. انواع گُلها رو کاشته بودن و علف‌های هرز رو کَنده بودن. استخری که پشتِ ساختمون بود رو هم تمیز کرده بود و فواره‌ی وسطِ حیاط رو هم تمیز بود و آب داشت.... وسطِ حیاط یک عمارت بود، نمای بیرونی عمارت رو سنگ کاری کرده بودن که خیلی قشنگ شده بود. ما وسایلِ قدیمی رو دادیم به سمساری.( منظورم همون مغازه‌هایی که چیزهای عتیقه و قدیمی داشتن بود.) اما وسایلی مثل گرامافون و صندلی راک و فرش‌های دست‌بافت و تابلوها‌یی که از لحاظ مادی و معنوی ارزش داشتن رو نگه داشتیم آخه قرار بود یه گوشه از خونه کلاسیک باشه. هال خیلی بزرگ بود و سمتِ چپ خونه آشپزخونه بود و آخرِ خونه راهرویی بود که توی اون حموم و سرویس‌بهداشتی بود. سمتِ راست خونه پله‌های مارپیچ و چوبی بودش که اونا رو هم رنگ کرده بود. طبقه‌ی بالا هم خیلی بزرگ بود و کفش سرامیک‌های سفید و طلایی گذاشته بودن و برای هالِ طبقه‌ی پایین هم همین سرامیک‌ها رو گذاشته بودن اما قبل از اینکه ما بازسازی کنیم پارکت بود. طبقه‌ی بالا پنج تا اتاق خواب بود و حمام و سرویس‌بهداشتی. توی هرکدوم از اتاق‌ها هم سرويس‌بهداشتی و حمامِ جدا داشت و مَستِر بود و کلوز روم داشت.
خلاصه که فقط‌ کارهایی جزئی خونه مونده بود و اَلحَق که یکی از بهترین معمار‌ها بود که به این زودی همه چیز رو تموم کردن. خونه رو که نگاه کردیم رفتیم و سوارِ ماشین شدیم و گوشیم زنگ خورد، دیدم مامان داره زنگ میزنه.
_ الو؟ سلام... جانم مامان؟
+ سلام دخترم.... کجایین؟
_ با دارنوش خرید‌ها رو انجام دادیم و اومدیم به خونه سر زدیم الانم داریم برمیگردیم.
+ خوبه عزیزم... خب به دارنوش بگو امشب شام بیاد خونه‌ی ما.
_ باشه میگم...
رو کردم به دارنوش و گفتم:
_ مامان میگه امشب شام بیا خونمون.
+ مزاحم نباشم؟
_ چه مزاحتمی؟ بیا دیگه....
+ باشه.
_ باشه مامان ما داریم میایم.
+ بیاین عزیزم.
و گوشی رو قطع کردم.... راه افتادیم به سمت خونه. ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم، وارد ساختمون شدیم اما یادم شده بود که کارت رو بیارم و در رو باز کنم برای همین زنگ زدم.... عسل در رو باز کرد و با من و دارنوش سلام داد. عسل و عرشیا هم دیگه کنار اومده بودن با دارنوش و چیزی نمی‌گفتن، دارنوش با مامان و بابا هم سلام داد و من رفتم بالا که لباس عوض کنم. لباسام رو با یه پیرهنِ بلند که شبیه یه ساحلی بود عوض کردم و موهام رو باز گذاشتم، حالا دیگه موهام تا وسط‌های کمرم می‌رسید و بلند بود و مطمئنم تا عروسی خیلی بلند‌تر میشد، صندل‌های روفرشی‌هم پوشیدم و رفتم پایین. همه نشسته بودیم و داشتیم قهوه می‌خوردیم که بابا از دارنوش پرسید:
+ خب چه‌خبر؟ امروز چی کارا کردید؟
دارنوش گفت:
+ سلامتی عمو‌جان.... امروز حلقه و، وسایل عقد رو خریدیم و یه سر به خونه زدیم که دیدیم معمار‌ها بیشترِ کار‌ها رو کردن و فقط کار‌های جزئی مونده بود...
+ خوبه به سلامتی.
یهو یادِ یه چیزی افتادم.
_ راستی... من یه سایت پیدا کردم که وسایلِ خونه داره و همشون شیک و به روز هستن... دارنوش بیا ببین.
دارنوش اومد کنارم و تا موقعِ شام توی اون سایت بودیم و، وسایل. و انتخاب کردیم..... اینقدر خوب بودن که بیشتر رو از همونجا سفارش دادیم و قرار شد که وسایل رو برامون بفرستن... دارنوش شام رو همونجا موند و خیلی خوب بود.... من تازه دارم اوجِ خوشبختی رو میبینم... وقتی عشقم کنارمِ و تر لحظه داره توی گوشم زمزمه‌ی عاشقی میخونه من دیگه چی میخوام؟!... خیلی خوشحالم که بالاخره بهم رسیدیم......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 169
شوفر فردی من
*اواخرِ آبان*
( دوستان عزیز و خوانندگان گرامی از اینجا به بعدِ رمان از زبانِ راوی یا دانای کُل هستش.)
امروز روزِ عروسی بود. عروسیِ دارنوش و رامش. دوتاییشون از صبح که بلند شده بودن هیجان داشتن. رامش آرایشگاه بود و دارنوش هم آرایشگاه بود. رامش نمی‌دونست که چجوری انرژی و هیجانش رو خالی کنه و همش زیرِ دستِ آرایشگر وول می‌خورد....
ساعت ۹ صبح بود و رامش تازه کارش رو شروع کرده بود و عطرسا و ژاله و عسل همراهِ رامش بودن اما کامیلا و پروانه یک آرایشگاهِ دیگه بودن.
دارنوش کارش توی آرایشگاه تموم شد و کت و شلوارش رو پوشید و رفت که دسته گل رو تحویل بگیره و ماشین رو گل بزنه.... دارنوش خیلی خوشحال بود که بالاخره داشت به رامش میرسید... یهو دارنوش یادِ شعری افتاد و اونو زیرِ لب زمزمه کرد:

+ به خداحافظیِ تلخِ تو سوگند، نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه‌ای بند نشد

فاضل نظری
چقدر این ابیات کوتاه در وصف دارنوش بود، بعدِ اینکه رامش رفت دارنوش خیلی سعی کرد که اونو فراموش کنه اما نشد.. توی اون سه سال دارنوش نابود شد.. شرکت رو که کلا بر باد داد اما باباش اونو دوباره سرپا کرد و براش یه باشگاه بزرگ زد که الان اون باشگاه یکی از بهترين باشگاه‌های تهران شده و الانم که با رامش داره کار می‌کنه و تصمیم داره که با رامش خوشبخت بشه....
رامش میخواست هر‌چه سریعتر از زیرِ دستِ آرایشگر بیاد بیرون... آرایشگر خیلی اصرار داشت که موهای رامش رو رنگ کنه اما اون نمی‌خواست چون رنگِ موهاش رو خیلی دوست داشت. ترکیبی از رنگِ خرمایی و فندقی که خيلی خوشرنگ بود حتی لنز هم نخواسته بود چون هم خودش هم دارنوش رنگِ چشماش رو خیلی دوست داشتن... عسلی بود که واقعا معرکه بود. ساعت یک ظهر شده بود که بالاخره آرایشگر دست از کار کشید و تموم شد... خودش رو توی آیینه دید... وای باورش نمیشد، این همون رامشی بود که هميشه ابروهاش رو دخترونه بر میداشت؟ حالا ابروهاش مثلِ خانوما هشتی برداشته شده بود و انگار صورتش باز شده بود، موهاش رو آرایشگر خیلی ساده شنیوین کرده بود آرایشش هم ساده‌ بود اما آرایشگر خیلی ماهرانه آرایشش کرده بود، رامش سمتِ دخترا برگشت که اونا هم زیرِ دستِ آرایشگرها بودن، اونا هم خیلی از کارِ آرایشگر راضی بودن. رامش گفت:
_ یعنی من تا حالت این‌قدر پشم داشتم که اینجوری یهویی تغییر کردم؟
دخترا خندیدن و ژاله گفت:
+ ما که بیخود به تو پشمک نمی‌گفتیم.
این‌دفعه رامش هم خندید و زیرِ لب گفت:
_ عوضی...
رامش به کمک یکی از دستیار‌های آرایشگر داشت لباسش رو میپوشید و تورش رو میزد روی سرش...
لباسش پف نداشت و معمولی بود و تمامِ لباس از بالا تا پایین و حتی روی آستین‌هاش گل‌های ریز کار شده بود، از جای پهلو‌ی چپش و راستش تور کار شده بود تا پشتِ کمرش و اون تور کشیده میشد روی زمین، عوضِ اینکه پف نداشت تا دلت بخواد دنباله داشت... تورِ سرش هم روی زمین کشیده میشد، یقه‌ی لباس عروس معمولی بود اما آستین‌هاش بلند بود.
وقتی دخترا اونو دیدن احساساتی شدن و از زیرِ دستِ آرایشگر‌ها اومدن بیرون و چهارتایی اونو بغل کردن که رامش گفت:
_ فکر کنم زیادی فیلم هندی می‌بینید درسته؟.. ولم کنید دیگه
خندیدن که آرایشگر گفت:
+ خانم اتحاد همسرتون اومدن......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین