- Feb
- 299
- 181
- مدالها
- 2
#Part 170
شوفر فردی من
رامش با شنیدنِ این جمله هیجانش بیشتر شد و رو به بچهها گفت:
_ خب من برم دیگه، من و دارنوش میریم آتلیه شما هم کارتون تموم شد بیرید تالار.
رامش با کمکِ دستیار که دنبالهی لباسش رو گرفته بود رفت پایین. همین که رفت پایین انتظار داشت مثلِ اسن فیلما با چشمایِ ناباور و بهتزدهی دارنوش روبهرو بشه اما عوضش یه دوربین رفت توی حلقش....
_ آقای محترم چیکار میکنید؟
دارنوش با شنیدنِ صدای رامش برگشت و به فرشتهای خیره شد که توی اون لباسِ سفید رنگ واقعا زیبا شده بود. زبونِ دارنوش بند اومده بود از هیجان و تعجب. فیلمبردار کنار رفت و رامش اومد جلو و به دارنوش خیره شد. به نظرِ فیلمبردار این زوج اینقدر طبیعی به هم خیره شده بودن که دیگه احتیاجی به تِز دادن نبود.
دارنوش زیرِ لب گفت:
+ خیلی خوشگل شدی.
_ تو هم خیلی خوشتیپ شدی.
شاید برای بعضیها این دوجمله خیلی ساده باشه و یا شاید لوس باشه اما برای رامش و دارنوش همین دو جمله دنیایی داشت برای خودش. دارنوش دسته گُلِ رُزِ سفید رو به رامش داد و رامش هم دستش رو دورِ بازوی دارنوش انداخت و به کمکِ دارنوش، رامش سوارِ ماشین شد و حرکت کردن یه سمتِ آتلیه. دوتاییشون اینقدر هیجان داشتن که در طولِ راه صحبت نکردن و سعی هم نکردن که شکوت رو بَشکَنن.
دارنوش و رامش خیلی توی آتلیه عَلاف شدن بخاطر اینکه عکاس خیلی ژستهای متنوعی میداد....
***********
*سه ساعت بعد*
دارنوش ماشین عروس رو توی پارکینگِ تالار پارک کرد و به رامش کمک کرد که از ماشین پیاده بشه. تالار خیلی بزرگ بود و مُختَلط بود و زنونه و مردونه نداشت. رامش یک دستش دورِ بازوی دارنوش حلقه بود و اون یکی دستش هم گل بود. وقتی واردِ تالار شدن صدای دست و جیغ اومد و رامش و دارنوش هم میرفتن جلو و یکییکی به همه سلام میدادن و بعد رفتن و رویِ جایگاهِ عروس و داماد نشستن. همه دوباره اومدن و شخصا سلام و علیک کردن، رامش، عطرسا و ژاله و عسل هم دید که خیلی خوشگل شده بودن و با خودش گفت اما که عرشیا هم خوشتیپ شده. کامیلا و کسرا و پروانه و علی جلوی در وایستاده بودن و به مهمونا خوشآمد میگفتن وقتی همهی مهمونا اومدن اونا هم اومدن و روی صندلی نشستن. تالارِ خیلی زیبا و بزرگی بود. جوونها وسط میرقصیدن که علی رفت به دیجی گفت صدا رو کم کنه و از همه خواهش کنه که برن و بشینند چون عاقد اومد.
وقتی عاقد اومد و نشست پروانه به دستِ کسرا یه چادر داد که سَرِ رامش کنند و کسرا هم با بغضِ مردونه اومد جلو و چادر رو گذاشت رویِ سرِ رامش و کسرا، رامش رو بغل کرد و رفت نشست. رامش چادر رو، جوری روی سرش تنظیم کرد که موهاش بهم نریزه.
ژاله و عطرسا پارچه رو گرفته بودن بالای سرِ رامش و دارنوش و عسل هم قند میسایید و دارنوش قرآن رو باز کرد و یه طرفِ قرآن دستِ اون بود و طرفِ دیگه دستِ رامش.... عاقد بسماللهی گفت و شروع کرد و رامش همون لحظه یادِ اون روزی افتاد که دارنوش اومد توی اتاقش و گفت عاشق شده و اونم ناراحت و بغض کرده گفت عاشقِ کی شدی؟ اونم گفت عاشقِ یه دخترِ زیبا و جسورِ و باهوش و اون تویی. رامش، به یادِ اون لحظهها بغض کرد و ناگهان قلبش تیر کشید و چشماش رو از درد بست و صدای عاقد توی گوشش پیچید:
+ دوشیزه رامشِ اتحاد برای بارِ دوم عرض میکنم، آیا بنده وکیلم شما را به عقدِ دائمِ جنابِ آقایِ دارنوشِ اتحاد به مهریهی معلوم در آوَرَم؟...
عسل گفت:
+ عروس رفته گلاب بیاره..
رامش هر لحظه به هیجانیترین لحظهی زندگیش نزدیکتر میشد و استرسش بیشتر میشد و دارنوش هم تا بلهی رامظ رو نشنوه استرسش تموم نمیشه.
+ برای بارِ سوم عرض میکنم، آینده بنده وکیلم؟
رامش نفسِ عمیقی کشید، همه سکوت کرده بودن و رامش صدای تپشهای قلبش رو به وضوح میشنید و میترسید که بقیه هم بشنون و آبروش بره و رُسوا بشه. رامش نگاهش رو به آیههای قرآنی دوخت و یک آیه رو چندبار خوند تا استرسش کمتر بشه و بعد رو به عاقد گفت:
_ با اجازهی پدر و مادرم و بقیهی بزرگترها.... بله.
و بعد صدای کِل کشیدن بقیه رو شنید و عاقد از دارنوش هم بله رو گرفت و چندتا برگه رو امضا کردن و تموم شد... دارنوش و رامش الان رسما زن و شوهر بودن چه از لحاظِ قانونی چه از لحاظ شرعی.... عاقد رفت و رامش هم چادرش رو در آورد و به دستِ عسل داد.
کمی که گذشت دیجی اعلام کرد که رامش و دارنوش یه رقصِ تانگویِ دونفره با آهنگِ مرا ببوس از حسینِ گلنراقی دارن.
یک رقصِ شیش دقیقهای زیبا که همه دهنشون باز مونده بود.
تا موقعِ شام عطرسا و ژاله و یکتا و امیر و نادر و آیهان و خلاصه که هیچ کدوم از جوونا نذاشتن رامش و دارنوش یک دقیقه هم بشینن و تا آخر رقصیدن. موقعِ شام که شد بالاخره نشستن و رامش و دارنوش هم با خیالِ راحت نشستن که شام بخورن که فیلمبردار گفت:
+ چیکار میکنید؟
رامش متعجب گفت:
_ داریم شام کوفت.. اِهِم یعنی چیزه داریم شام میخوریم.
دارنوش گفت:
+ مگه باید چیکار میکردیم؟
فیلمبردار گفت:
+ باید توی بشقابِ یکی شام بخورید.
رامش نمایشی دوتا عوق زد و گفت:
_ بشین تا منم برات توی بشقاب یکی شام بخورم.
فیلمبردار تا خواست یه چیزی بگه دارنوش گفت:
+ همسرم منظورش اینه که زیاد از این جور چیزا خوشش نمیاد.
نویسنده:نیایش معتمدی
شوفر فردی من
رامش با شنیدنِ این جمله هیجانش بیشتر شد و رو به بچهها گفت:
_ خب من برم دیگه، من و دارنوش میریم آتلیه شما هم کارتون تموم شد بیرید تالار.
رامش با کمکِ دستیار که دنبالهی لباسش رو گرفته بود رفت پایین. همین که رفت پایین انتظار داشت مثلِ اسن فیلما با چشمایِ ناباور و بهتزدهی دارنوش روبهرو بشه اما عوضش یه دوربین رفت توی حلقش....
_ آقای محترم چیکار میکنید؟
دارنوش با شنیدنِ صدای رامش برگشت و به فرشتهای خیره شد که توی اون لباسِ سفید رنگ واقعا زیبا شده بود. زبونِ دارنوش بند اومده بود از هیجان و تعجب. فیلمبردار کنار رفت و رامش اومد جلو و به دارنوش خیره شد. به نظرِ فیلمبردار این زوج اینقدر طبیعی به هم خیره شده بودن که دیگه احتیاجی به تِز دادن نبود.
دارنوش زیرِ لب گفت:
+ خیلی خوشگل شدی.
_ تو هم خیلی خوشتیپ شدی.
شاید برای بعضیها این دوجمله خیلی ساده باشه و یا شاید لوس باشه اما برای رامش و دارنوش همین دو جمله دنیایی داشت برای خودش. دارنوش دسته گُلِ رُزِ سفید رو به رامش داد و رامش هم دستش رو دورِ بازوی دارنوش انداخت و به کمکِ دارنوش، رامش سوارِ ماشین شد و حرکت کردن یه سمتِ آتلیه. دوتاییشون اینقدر هیجان داشتن که در طولِ راه صحبت نکردن و سعی هم نکردن که شکوت رو بَشکَنن.
دارنوش و رامش خیلی توی آتلیه عَلاف شدن بخاطر اینکه عکاس خیلی ژستهای متنوعی میداد....
***********
*سه ساعت بعد*
دارنوش ماشین عروس رو توی پارکینگِ تالار پارک کرد و به رامش کمک کرد که از ماشین پیاده بشه. تالار خیلی بزرگ بود و مُختَلط بود و زنونه و مردونه نداشت. رامش یک دستش دورِ بازوی دارنوش حلقه بود و اون یکی دستش هم گل بود. وقتی واردِ تالار شدن صدای دست و جیغ اومد و رامش و دارنوش هم میرفتن جلو و یکییکی به همه سلام میدادن و بعد رفتن و رویِ جایگاهِ عروس و داماد نشستن. همه دوباره اومدن و شخصا سلام و علیک کردن، رامش، عطرسا و ژاله و عسل هم دید که خیلی خوشگل شده بودن و با خودش گفت اما که عرشیا هم خوشتیپ شده. کامیلا و کسرا و پروانه و علی جلوی در وایستاده بودن و به مهمونا خوشآمد میگفتن وقتی همهی مهمونا اومدن اونا هم اومدن و روی صندلی نشستن. تالارِ خیلی زیبا و بزرگی بود. جوونها وسط میرقصیدن که علی رفت به دیجی گفت صدا رو کم کنه و از همه خواهش کنه که برن و بشینند چون عاقد اومد.
وقتی عاقد اومد و نشست پروانه به دستِ کسرا یه چادر داد که سَرِ رامش کنند و کسرا هم با بغضِ مردونه اومد جلو و چادر رو گذاشت رویِ سرِ رامش و کسرا، رامش رو بغل کرد و رفت نشست. رامش چادر رو، جوری روی سرش تنظیم کرد که موهاش بهم نریزه.
ژاله و عطرسا پارچه رو گرفته بودن بالای سرِ رامش و دارنوش و عسل هم قند میسایید و دارنوش قرآن رو باز کرد و یه طرفِ قرآن دستِ اون بود و طرفِ دیگه دستِ رامش.... عاقد بسماللهی گفت و شروع کرد و رامش همون لحظه یادِ اون روزی افتاد که دارنوش اومد توی اتاقش و گفت عاشق شده و اونم ناراحت و بغض کرده گفت عاشقِ کی شدی؟ اونم گفت عاشقِ یه دخترِ زیبا و جسورِ و باهوش و اون تویی. رامش، به یادِ اون لحظهها بغض کرد و ناگهان قلبش تیر کشید و چشماش رو از درد بست و صدای عاقد توی گوشش پیچید:
+ دوشیزه رامشِ اتحاد برای بارِ دوم عرض میکنم، آیا بنده وکیلم شما را به عقدِ دائمِ جنابِ آقایِ دارنوشِ اتحاد به مهریهی معلوم در آوَرَم؟...
عسل گفت:
+ عروس رفته گلاب بیاره..
رامش هر لحظه به هیجانیترین لحظهی زندگیش نزدیکتر میشد و استرسش بیشتر میشد و دارنوش هم تا بلهی رامظ رو نشنوه استرسش تموم نمیشه.
+ برای بارِ سوم عرض میکنم، آینده بنده وکیلم؟
رامش نفسِ عمیقی کشید، همه سکوت کرده بودن و رامش صدای تپشهای قلبش رو به وضوح میشنید و میترسید که بقیه هم بشنون و آبروش بره و رُسوا بشه. رامش نگاهش رو به آیههای قرآنی دوخت و یک آیه رو چندبار خوند تا استرسش کمتر بشه و بعد رو به عاقد گفت:
_ با اجازهی پدر و مادرم و بقیهی بزرگترها.... بله.
و بعد صدای کِل کشیدن بقیه رو شنید و عاقد از دارنوش هم بله رو گرفت و چندتا برگه رو امضا کردن و تموم شد... دارنوش و رامش الان رسما زن و شوهر بودن چه از لحاظِ قانونی چه از لحاظ شرعی.... عاقد رفت و رامش هم چادرش رو در آورد و به دستِ عسل داد.
کمی که گذشت دیجی اعلام کرد که رامش و دارنوش یه رقصِ تانگویِ دونفره با آهنگِ مرا ببوس از حسینِ گلنراقی دارن.
یک رقصِ شیش دقیقهای زیبا که همه دهنشون باز مونده بود.
تا موقعِ شام عطرسا و ژاله و یکتا و امیر و نادر و آیهان و خلاصه که هیچ کدوم از جوونا نذاشتن رامش و دارنوش یک دقیقه هم بشینن و تا آخر رقصیدن. موقعِ شام که شد بالاخره نشستن و رامش و دارنوش هم با خیالِ راحت نشستن که شام بخورن که فیلمبردار گفت:
+ چیکار میکنید؟
رامش متعجب گفت:
_ داریم شام کوفت.. اِهِم یعنی چیزه داریم شام میخوریم.
دارنوش گفت:
+ مگه باید چیکار میکردیم؟
فیلمبردار گفت:
+ باید توی بشقابِ یکی شام بخورید.
رامش نمایشی دوتا عوق زد و گفت:
_ بشین تا منم برات توی بشقاب یکی شام بخورم.
فیلمبردار تا خواست یه چیزی بگه دارنوش گفت:
+ همسرم منظورش اینه که زیاد از این جور چیزا خوشش نمیاد.
نویسنده:نیایش معتمدی