جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,110 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 170
شوفر فردی من
رامش با شنیدنِ این جمله هیجانش بیشتر شد و رو به بچه‌ها گفت:
_ خب من برم دیگه، من و دارنوش میریم آتلیه شما هم کارتون تموم شد بیرید تالار.
رامش با کمکِ دستیار که دنباله‌ی لباسش رو گرفته بود رفت پایین. همین که رفت پایین انتظار داشت مثلِ اسن فیلما با چشمایِ ناباور و بهت‌زده‌ی دارنوش رو‌به‌رو بشه اما عوضش یه دوربین رفت توی حلقش....
_ آقای محترم چیکار میکنید؟
دارنوش با شنیدنِ صدای رامش برگشت و به فرشته‌‌ای خیره شد که توی اون لباسِ سفید رنگ واقعا زیبا شده بود. زبونِ دارنوش بند اومده بود از هیجان و تعجب. فیلمبردار کنار رفت و رامش اومد جلو و به دارنوش خیره شد. به نظرِ فیلمبردار این زوج اینقدر طبیعی به هم خیره شده بودن که دیگه احتیاجی به تِز دادن نبود.
دارنوش زیرِ لب گفت:
+ خیلی خوشگل شدی.
_ تو هم خیلی خوشتیپ شدی.
شاید برای بعضی‌ها این دو‌جمله خیلی ساده باشه و یا شاید لوس باشه اما برای رامش و دارنوش همین دو جمله دنیایی داشت برای خودش. دارنوش دسته گُلِ رُزِ سفید رو به رامش داد و رامش هم دستش رو دورِ بازو‌ی دارنوش انداخت و به کمکِ دارنوش، رامش سوارِ ماشین شد و حرکت کردن یه سمتِ آتلیه. دوتاییشون اینقدر هیجان داشتن که در طولِ راه صحبت نکردن و سعی هم نکردن که شکوت رو بَشکَنن.
دارنوش و رامش خیلی توی آتلیه عَلاف شدن بخاطر اینکه عکاس خیلی ژست‌های متنوعی میداد....
***********
*سه ساعت بعد*
دارنوش ماشین عروس رو توی پارکینگِ تالار پارک کرد و به رامش کمک کرد که از ماشین پیاده بشه. تالار خیلی بزرگ بود و مُختَلط بود و زنونه و مردونه نداشت. رامش یک دستش دورِ بازو‌ی دارنوش حلقه بود و اون یکی دستش هم گل بود. وقتی واردِ تالار شدن صدای دست و جیغ اومد و رامش و دارنوش هم میرفتن جلو و یکی‌یکی به همه سلام می‌دادن و بعد رفتن و رویِ جایگاهِ عروس و داماد نشستن. همه دوباره اومدن و شخصا سلام و علیک کردن، رامش، عطرسا و ژاله و عسل هم دید که خیلی خوشگل شده بودن و با خودش گفت اما که عرشیا هم خوشتیپ شده. کامیلا و کسرا و پروانه و علی جلوی در وایستاده بودن و به مهمونا خوش‌آمد میگفتن وقتی همه‌ی مهمونا اومدن اونا هم اومدن و روی صندلی نشستن. تالارِ خیلی زیبا و بزرگی بود. جوون‌ها وسط میرقصیدن که علی رفت به دی‌جی گفت صدا رو کم کنه و از همه خواهش کنه که برن و بشینند چون عاقد اومد.
وقتی عاقد اومد و نشست پروانه به دستِ کسرا یه چادر داد که سَرِ رامش کنند و کسرا هم با بغضِ مردونه اومد جلو و چادر رو گذاشت رویِ سرِ رامش و کسرا، رامش رو بغل کرد و رفت نشست. رامش چادر رو، جوری روی سرش تنظیم کرد که موهاش بهم نریزه.
ژاله و عطرسا پارچه رو گرفته بودن بالا‌ی سرِ رامش و دارنوش و عسل هم قند می‌سایید و دارنوش قرآن رو باز کرد و یه طرفِ قرآن دستِ اون بود و طرفِ دیگه دستِ رامش.... عاقد بسم‌اللهی گفت و شروع کرد و رامش همون لحظه یادِ اون روزی افتاد که دارنوش اومد توی اتاقش و گفت عاشق شده و اونم ناراحت و بغض کرده گفت عاشقِ کی شدی؟ اونم گفت عاشقِ یه دخترِ زیبا و جسورِ و باهوش و اون تویی. رامش، به یادِ اون لحظه‌ها بغض کرد و ناگهان قلبش تیر کشید و چشماش رو از درد بست و صدای عاقد توی گوشش پیچید:
+ دوشیزه رامشِ اتحاد برای بارِ دوم عرض می‌کنم، آیا بنده وکیلم شما را به عقدِ دائمِ جنابِ آقایِ دارنوشِ اتحاد به مهریه‌ی معلوم در آوَرَم؟...
عسل گفت:
+ عروس رفته گلاب بیاره..
رامش هر لحظه به هیجانی‌ترین لحظه‌ی زندگیش نزدیکتر میشد و استرسش بیشتر میشد و دارنوش هم تا بله‌ی رامظ رو نشنوه استرسش تموم نمیشه.
+ برای بارِ سوم عرض میکنم، آینده بنده وکیلم؟
رامش نفسِ عمیقی کشید، همه سکوت کرده بودن و رامش صدای تپشهای قلبش رو به وضوح میشنید و میترسید که بقیه هم بشنون و آبروش بره و رُسوا بشه. رامش نگاهش رو به آیه‌های قرآنی دوخت و یک آیه رو چندبار خوند تا استرسش کمتر بشه و بعد رو به عاقد گفت:
_ با اجازه‌ی پدر و مادرم و بقیه‌ی بزرگتر‌ها.... بله.
و بعد صدای کِل کشیدن بقیه رو شنید و عاقد از دارنوش هم بله رو گرفت و چندتا برگه رو امضا کردن و تموم شد... دارنوش و رامش الان رسما زن و شوهر بودن چه از لحاظِ قانونی چه از لحاظ شرعی.... عاقد رفت و رامش هم چادرش رو در آورد و به دستِ عسل داد.
کمی که گذشت دی‌جی اعلام کرد که رامش و دارنوش یه رقصِ تانگویِ دونفره با آهنگِ مرا ببوس از حسینِ گلنراقی دارن.
یک رقصِ شیش دقیقه‌ای زیبا که همه دهنشون باز مونده بود.
تا موقعِ شام عطرسا و ژاله و یکتا و امیر و نادر و آیهان و خلاصه که هیچ کدوم از جوونا نذاشتن رامش و دارنوش یک دقیقه هم بشینن و تا آخر رقصیدن. موقعِ شام که شد بالاخره نشستن و رامش و دارنوش هم با خیالِ راحت نشستن که شام بخورن که فیلمبردار گفت:
+ چیکار می‌کنید؟
رامش متعجب گفت:
_ داریم شام کوفت.. اِهِم یعنی چیزه داریم شام میخوریم.
دارنوش گفت:
+ مگه باید چیکار می‌کردیم؟
فیلمبردار گفت:
+ باید توی بشقاب‌ِ یکی شام بخورید.
رامش نمایشی دوتا عوق زد و گفت:
_ بشین تا منم برات توی بشقاب یکی شام بخورم.
فیلمبردار تا خواست یه چیزی بگه دارنوش گفت:
+ همسرم منظورش اینه که زیاد از این جور چیزا خوشش نمیاد.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 171
شوفر فردی من
فیلمبردار گفت:
+ هر جور خودتون میخواید...
و زیر لب گفت:
+ دیگه اینجوریش رو توی عمرم ندیده بودم...
و دوتا عکس و فیلم از رامش و دارنوش گرفت و رفت اونور.
رامش اینقدر گشنه‌اش بود که اصلا به دارنوش نگاهم نکرد و سریع غذاش رو خورد و دارنوش از این حجم از احساسات اشک در چشمانش حلقه زده بود. دارنوش خندید و گفت:
+ بازم میخوای عشقم؟
_ نه عزیزم خیلی غذا خوردم دیگه نزدیکه که بترکم فقط بی‌زحمت همون نوشابه رو بده، دستت طلا شوهرِ عزیزم.
دارنوش دوباره خندید و نوشابه رو داد به دارنوش... بعد از شام هم دوباره همه رقصيدن و، ول کن هم نبودن که دیگه دی‌جی گفتش که همه برن برای عروس کشون و عروس رو راهی کنن. دارنوش و رامش اول سوارِ ماشین شدن و به سمتِ خونه راه افتادن و بقیه هم پشتِ سرشون راه افتادن. توی طولِ راه آیهان و امیر و نادر صدای ظبطِ ماشین و زیاد می‌کردن و به دارنوش راه نمی‌دادن. به خونه که رسیدن دارنوش ماشین رو خاموش کرد و همه پیاده شدن، رامش که پیاده شد کامیلا اونو با گریه بغل کرد و گفت:
+ الهی من دورت بگردم دخترم.... من تو رو خیلی دیر به دستت آوردم و حالا هم دارم زود از دستت میدم.
رامش هم بغض کرد و گفت:
_ نگو اینجوری مامان جون.
رامش و کامیلا یه دلِ سیر هم دیگه رو بغل کردن و بعدشم به نوبت کسرا و عرشیا و عسل اومدن و بغل کردن و رفتن، عطرسا و ژاله هم اومدن جلو و رامش رو بغل کردن که ژاله گفت:
+ شب بخیر عزیزم خیلی بهتون خوشبگذره.
عطرسا خندید و رامش هم پشت سرش خندید و گفت:
_ خیلی بیشعوری ژاله.
عمو و زن‌عمو اومدن و اونا هم مثلِ بقیه آرزوی‌ خوشبختی کردن و رفتن. دارنوش هم ماشین رو داخلِ حیاط پارک کرد و اومد و دستِ رامش رو گرفت و رفتن داخل. رفتن داخلِ اتاقِ خودشون و به نوبت رفتن حموم.
رامش داشت موهاش رو جلوی آیینه شونه می‌کرد که دارنوش از پشت بهش نزدیک شد و بغلش کرد و گفت:
+ عاشقتم رامش و اینو بدون که هیچی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه جز مرگ....
_ عه اینجوری نگو دیگه دارنوش، منم عاشقتم و تا ابد باهم دیگه میمونیم و هیچ کَس و هیچ چیز نمیتونه ما رو از هم جدا کنه.
دارنوش شونه رو از دستِ رامش کشید و گذاشت و روی دراور و دارنوش رو بغل کرد و انداخت رو تخت و روش خیمه زد....
و رامش اونشب با دنیای دخترونه‌اش خداحافظی کرد و، وارد دنیای زنانگی شد.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 172
شوفر فردی من
رامش با دل درد و بدن درد از خواب بیدار شد و نشست روی تخت، دستش رو گذاشت روی شکمش و بلند شد که دارنوش از بالا و پایین شدنِ تخت بیدار شد و گیج به رامش نگاه کرد.
+ چیشده عزیزم؟
_ وای دارنوش دلم خیلی درد میگیره...
دارنوش هول زده گفت:
+ بریم دکتر؟!..
_ نه طبیعیِ.
+ مطمئن باشم؟
_ آره.... راستی ساعت چند پرواز داریم؟
+ ۸ شب.
_ خوبه.
رامش ساعت رو نگاه کرد که ۱۲ ظهر بود. گوشیش زنگ خورد که به دارنوش گفت:
_ جواب بده دارنوش حوصله ندارم.
+ باشه... مامانته.
سری تکون داد و یکمی توی اتاق راه رفت.
+ سلام زن‌عمو... بله خوبیم
دارنوش نگاه معناداری به رامش کرد و گفت:
+ اونم خوبه... آها... آره گوش میدم... چشم الان میرم میخرم، چشم خدانگهدار.
و گوشی رو قطع کرد، رامش رو به دارنوش گفت:
_ مامان چی می‌گفت؟
+ می‌گفت که برم برات جیگر بخرم چون برات خوبه.
دارنوش بلند شد و رفت کلوز روم و آماده برگشت بیرون...
_ حلا بعدا می‌گیری، تو حتی یه آبم به دست و صورتت نزدی عشقم خسته‌ای.
+ نه عزیزم تو مهم‌تری.
+ تا موقعی که میام بگیر بخواب، اگه از جات بلند شی کلاهمون میره تو هم..
_ باشه خداحافظ.
دارنوش رفت و رامش روی تخت دراز کشید که کم‌کم چشماش گرم شد و خوابید.... رامش با نوازشِ دستی روی صورتش بیدار شد و چشماش رو باز کرد. دارنوش با لباسِ راحتی روی تخت نشسته بود.
+ عشقم برو یه دوش بگیر و لباس بپوش بیا پایین.
_ نه دارنوش خوابم میاد.
+ لطفا عشقم...من رفتم پایین تو هم سریع بیا.
_ باشه.
دارنوش رفت و رامش هم رفت حمام و یه پیرهن بلند پوشید و رفت پایین، رامش با خودش گفت که‌ خونه خیلی خوب شده مخصوصا قسمتِ کلاسیکِ خونه و تراسی که طبقه‌ی بالا بود، قسمتِ مدرنِ خونه هم خوب بود، یه میزغذاخوری قسمتِ مدرن خونه بود و یکی دیگه توی آشپزخونه. رامش رفت آشپزخونه که دید دارنوش داره چایی میریزه و میز پر بود. کره، مربا، پنیر، آجیل، شیر، تخم‌مرغ، جیگر، چایی و.... یه عالمه چیزِ دیگه. رامش گفت:
_ وای دارنوش چه خبره این همه...
+ عزیزم تو باید تقویت بشی تا شب که پرواز داریم حالت بد نشه.
رامش و دارنوش شب برای کیش پرواز داشتند و قرار بود برن ناه عسل. دارنوش اصرار داشت که برن تایلند یا فرانسه اما رامش میخواست که برای ماه عسل ایران بمونند و دفعه‌های بعدی برن خارج از کشور.
رامش گفت:
_ باشه تقویت میشم اما این همه به نظرم زیادِ.
+ نه زیاد نیست باهم همشون رو میخوریم چیزی نمی‌مونه.
دارنوش، رامش رو مجبور کرد که از همه‌چیز بخوره و تا میز خالی نشد، دارنوش نذاشت که رامش بلند بشه.... صبحونه‌ که تموم شد دارنوش خودش تمامه میز رو جمع کرد و بعدشم قهوه گذاشت و دوتایی رفتن داخلِ تراس و قهوه خوردن....
رامش و دارنوش از ته دل از این زندگی راضی بودن.
رامش قهوه رو گذاشت روی میزی که توی تراس بود و گفت:
_ یه بزرگی میگفت یجوری عاشق بشید که هر موقع ببینیدش احساس زنده بودن داشته باشید و وقتی نیستش پژمرده بشید، میدونی مثل اون گیاه سبز قشنگی که به خونه سرسبزی و طراوت میده مثل اون پیتزایی که دوتا تیکش تو یخچال مونده و تو صبح روز بعد میبینیش مثل وقتی که پدرت از شدت ذوق نمیتونه جلو خندشو بگیره و مثل وقتی که مادرت از افتخار کردن به تو خرسند باشه تموم اینا عشقه و من شدیدا این حرف رو سَرلوحه‌ی زندگیم قرار دادم بخاطر همینه هر بار که می‌بینمت مثلِ نوازد تازه به دنیا اومده انگار اولین باره که می‌بینمت و ذوق چشمای خط شده از لبخندمو کور میکنه......
دارنوش با عشق به رامش خیره شد و گفت:
+محبوبم؛
اگر روزی
از تو درباره ی من پرسیدند
زیاد فکر نکن!
مغرور، به ایشان بگو:
دوستم دارد
بسیار دوستم دارد.

نزار قبانی
ادامه داد:
+ من بلد نیستم مثلِ تو حرفای قشنگ بزنم اما بلدم با شعر تو رو توصیف کنم عشقم....
رامش خیلی ناگهانی از این همه خوشبختی ترسید اما تا نگاهش به نگاهِ عاشقانه‌ی دارنوش افتاد ترس جاش رو عشق داد.
میدونید، زندگی پر از فراز و نشیبِ و آدم همیشه توی یک خطِ صاف زندگی نمیکنه، همین فراز و نشیب‌هاست که زندگی رو زیبا کرده، یه نفر می‌گفت غم و ناراحتی کوچیک و بزرگ نداره و سن حالیش نیست ولی اینو یادت باشه که درست اون لحظه‌ای که خسته شدی و فکر کردی که دیگه نمی‌تونی ادامه بدی درست همون موقع قَد میکشی و رشد میکنی.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 173
شوفر فردی من
*شش ماه بعد*
درِ اتاق زده شد و رامش سرش رو از لب‌تاپ در آورد و گفت:
_ بفرمائید.
در باز شد و دارنوش داخل شد و در، رو بست. رامش لبخند زد و گفت:
_ چی شده عزیزم؟
+ همین الان خبر رسید که توی اصفهان کنفرانس برگزار شده و به نمایندگی از شرکت ما یا تو باید بری و توی اون کنفرانس شرکت کنی یا من....
_ ای بابا، حالا کی هست؟
+ دقیقا هفت روز دیگه که میشه دوشنبه...
_ نمیشه دوتا‌یی بریم؟
+ نه عزیزم... یکیمون بره کافیه دیگه.
_ حالا یک کاریش می‌کنیم... من کارامو تموم کردم، بیا امروز برای ناهار بریم خونه.
+ باشه عزیزم.
رامش و دارنوش رفتند خونه و دوباره رامش دلشوره گرفت و مطمئن بود ایندفه حتما یک اتفاقی میفته.... خسته شده بود از دستِ این استرس‌ها دیگه...
توی این شیش ماه با دارنوش چند‌باری به مدت یک یا دوهفته بهم آلمان و روسیه رفته بودن و برگشته بودن، این شیش‌ماه جزو یکی از بهترین‌ شیش ماه‌های دارنوش و رامش بود و خبری از دلشوره و استرس نبود تا امروز. این شیش ماه بهم خیلی عادت کردن. زندگی فوق‌العاده‌ای بود، تقریبا هر شب بیرون بودن. مهمونی‌هاشون همیشه به پا بود و همه چی خیلی خوب بود.
ناهار رو به کمک هم درست کردن و شروع به خوردن کردن، ناهار داشت در سکوت خورده میشد که رامش‌ گفت:
_ ولی کاش بتونیم دوتاییمون بریم دارنوش....
دارنوش کلافه نگاهی به رامش کرد و گفت:
+ نگو که دوباره اون دلشوره‌ها و استرس‌ها برگشتن؟!...
رامش سری تکون داد و دارنوش گفت:
+ دیگه اینجوری نمیشه عزیزم... اگه لازمه بریم پیشِ یه دکتر و شاید خطرناک باشه...
_ نه دارنوش ولش کن.... حالا با هواپیما میری یا ماشین؟
+ به نظرم با ماشین برم خیلی بهتره چون با تاکسی که نمیشه برم از این سالنِ همایش به اون یکی... با ماشینِ خودم برم بهتره.
_ حداقل با هواپیما برو عشقم...
+ رامش، عشقم، عزیزم... لطفا کمتر نگران باش.
_ اوففف باشه اصلا هر کاری دوست داری انجام بده.
بعد از تموم شدنِ ناهار دوباره دوتایی باهم همه چیز رو جمع کردن و رفتن به هال. رامش کتابی برداشت و شروع به خوندن کرد و دارنوش هم که تلویزیون نگاه می‌کرد.
رامش کتابِ بینوایان از ویکتور هوگو رو می‌خوند اما دریغ از یک خط فهمیدن از اون رمان.
خیلی فکرش مشغول بود، دارنوش هم نگران شده بود اما به روی خودش نمیاورد. رامش با حرفِ دارنوش به خودش اومد:
+ میگم عزیزم، برای شام بریم رستورانِ آقای نیکویی؟.. رادان اینا رو هم میبینیم.
رابطه‌ی دارنوش و رادان خیلی خوب شده بود و رامش خیلی خوشحال بود.
رامش خودش هم دوست داشت که بچه‌ها رو ببینه اما این سرگیجه‌ای که داشت نمی‌ذاشت قدم از قدم برداره.
_ راستش نه دارنوش، امشب فرصتِ خوبی نیست.
+ چرا عزیزم؟
_ یکم سرگیجه دارم.
دارنوش نگران شد و گفت:
+‌ مسکن بیارم؟
_ اگه میشه لطفا برام یه دونه بیار.
دارنوش به آشپزخونه رفت و با مسکن و آب برگشت، رامش اونو خورد ولی فقط کمی بهتر شد، ساعت ۳ عصر بود اما رامش خیلی خوابش میومد برای همین رفت بالا تا کمی بخوابه......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 174
شوفر فردی من
بالاخره اون روز اومد، منظورم همون روزیِ که دارنوش داشت به اصفهان با ماشینِ خودش میرفت. رامش توی این یک هفته سر‌گیجه‌هاش خیلی بیشتر شده بود اما به روی خودش نمیاورد. دارنوش ماشین رو از حیاط در آورد و بیرون گذاشت، رامش چمدونِ کوچیکی که براش آماده کرده بود رو بهش داد.
_ سالم برو و سالم برگرد عزیزم.. باشه؟
دارنوش، رامش رو بغل کرد و گفت:
+ کلا سه روزِ عشقم، میرم و بر‌میگردم.
_ خداکنه.
+ به دخترا زنگ زدی که بیان؟
_ آره الان میان... ولی به نظرم لازم نبود که بیان.
+ میگی این سه روز حوصله‌ی شرکت رو که نداری، پس باید توی خونه تنها باشی.... اینجوری که نمیشه توی خونه به این بزرگی تنها باشی.
_ باشه الان میان.... حتما وقتی رسیدی زنگ بزنی؟ باشه؟
دارنوش دوباره رامش رو بغل کرد و گفت:
+ عاشقتم زندگیِ من..... چشم رسیدم زنگ میزنم عزیزم.
_ من بیشتر عاشقتم.
انگار آهن ربایی اون دوتا رو بهم چسبونده بود و نمی‌ذاشت که از هم جدا بشن... اما بالاخره که چی؟... دارنوش چمدون رو در صندوق گذاشت و سوار شد و رفت... و رفت.
****
زنگِ خونه زده شد و رامش رفت در رو باز کرد، کمی بعد دخترا مثلِ این آمازونی‌ها وارد شدن... عسل و عطرسا و ژاله و آرتا... حالا آرتا می‌تونست که کنی راه بره و صحبت کنه و همین آرتا رو با‌نمک‌تر کرده بود.
بچه‌ها لباساشون رو در آوردن و روی مبل لَش کردن.
ژاله گفت:
+ انگار نه انگار که تازه اویلِ اُردیبهشتِ، انگار اومی جهنم.
رامش گفت:
_ الان میرم براتون شربت درست می‌کنم که خنک بشید.
و رفت توی آشپزخونه و صدای عطرسا رو شنید که می‌گفت:
+ دارنوش رفت؟
رامش گفت:
_ نه عزیزم چرا بره... الان توی جیبِ منِ داره عشق می‌کنه.
دخترا خندیدن و عسل گفت:
+ من فکر می‌کردم که ژاله عقل نداره نگو عطرسا هم عقل نداره.
عطرسا شالش رو پرت کرد به سمتِ عسل که عسل اونو توی هوا گرفت. رامش با سینیِ شربت برگشت و نشست روی مبل.
دخترا می‌خندیدن ولی رامش توی فکر بود و نگران.
عسل گفت:
+ بچه‌ها موافقین که برای ناهار ماکارونی با قارچ بخوریم؟
همه موافقت کردن و رامش گفت:
_ چرا که نه....
همه بلند شدن و رفتن آشپزخونه، عطرسا سالاد درست میکرد و ژاله ماکارونی رو دَم میکرد و عسل هم قارچ‌ها رو ریز می‌کرد و قرار بود وقتی قارچ‌ها خرد کردنشون رامش اونا رو سرخ کنه.
رامش روغن ریخت توی ماهیتابه و قارچ‌ها رو از عسل گرفت و ریخت توی ماهیتابه. همین که بوش بلند شد رامش حالش بد شد و سریع رفت سرويس‌بهداشتی، دخترا سریع دنبالِ رامش دویدن و دیدن داره بالا میاره.... رامش بی‌حال روی زمین نشست که عطرسا گفت:
+ چی شد یهویی؟
_ نمیدونم ولی اون قارچ‌ها خیلی خیلی بد بو، بودن.
سه‌تایی مشکوک بهم نگاه کردن که ژاله گفت:
+ میگم میخوای یک بی‌بی‌چِک...
رامش عصبی گفت:
_ به‌خدا اگه جمله‌ات رو کامل کنی نمی‌بینم کی هستی یا کی نیستی میخوابونم توی گوشِت.
رامش بلند شد و گفت:
_ بچه‌ها اگه زحمتی نیست ناهار با شما.... من برم توی اتاق یکمی استراحت کنم باز میام.
عسل گفت:
+ آره آبجی تو برم ما صدات می‌کنیم.
رامش سری تکون داد و رفت توی اتاق، روی تخت دراز کشید و با خودش فکر کرد اگه حامله باشه چی؟... چقدر به دارنوش گفته بود که جلوگیری کنند اما اون به حرفش گوش نکرده بود... بهتر بود وقتی دارنوش اومد یه آزمایش برن.
کمی خوابید و موقع ناهار رفت پایین....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 175
شوفر فردی من
رامش نگران از این وَرِ خونه میرفت اونورِ خونه تا بلکه استرسش کمتر بشه اما کمتر که هیچ بیشتر می‌شد...
رامش نگران گفت:
_ ساعت ۱۱ شب شد اما هنوز به من زنگ نزد، اون باید عصر می‌رسید....
راستش دخترا هم نگران بودن اما به رامش چیزی نگفتن. عطرسا گفت:
+ یه یار دیگه زنگ بزن شاید ایندفعه جواب داد.
رامش گوشیش رو برداشت و برای بارِ صدم زنگ زد اما همون جمله‌ی نحس رو شنید:
+ مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد لطفا....
دیگه منتظر نموند که اون اُپراتور مسخره جمله‌اش رو کامل کنه و تماس رو قطع کرد و دوباره توی خونه راه رفت.
_ من می‌دونستم این دلشوره‌ها اَلَکی نبودن و یه چیزی میشد از آخر.
عسل گفت:
+ به دلت بَد راه نده آبجی...
رامط بی‌توجه به عسل رو به ژاله گفت:
_ به نادر و امیر زنگ زدید؟
ژاله گفت:
+ آره من زنگ زدم اما اونا هم خبر نداشتن و الان اونا هم خیلی نگرانن و دارن میان اینجا.
همون موقع زنگ رو زدن و عطرسا رفت در رو باز کرد و امیر و نادر اومدن داخل. نادر گفت:
+ خبری از دارنوش نشد؟
ژاله گفت:
+ نه هنوز.
امیر زیر لب گفت:
+ ای بابا.
و دوباره رامش قدم رو رفت.
عسل اومد و گفت:
+ رامش تروخدا برو بالا یکم بخواب....
بقیه هم حرفِ عسل رو تایید کردن که رامش با بغض گفت:
_ چجوری برم بخوابم آخه... من که می‌دونستم این استرس‌ها پ دلشوره‌ها هیچ کدومشون الکی نبودن.
بعدشم روی مبل نشست. حدود ساعت یک شب بود که رامش همونجوری رو مبل خوابش و برد و بچه‌ها روش پتو انداختن..
*********
صبح صدای گوشیِ رامش تو خونه پیچید و همه همونجوری که روی مبل خوابشون برده بود بیدار شدن و رامش گیجِ خواب بود اما به سمتِ گوشی پرواز کرد.... با شماره‌ی دارنوش انگار جونِ تازه‌ای به رامش داده باشند و سریع گوشی رو جواب داد و بچه‌ها کنجکاو به رامش خیره شده بودن.
+ الو...
وقتی صدای مردِ ناشناس از گوشیِ دارنوش پخش شد، رامش رنگش عینِ گچِ دیوار شد.
+ الو صدای من رو دارید.
رامش به هر جون کندنی که بود گفت:
_ الو سلام... بله صداتون رو دارم.
+ خوبه... من سَروان شوکَتی هستم.
دارنوش دستش رو از دیوار گرفت که نیوفته و سروان ادامه داد:
+ شما همسرِ جنابِ اتحاد هستید؟
رامش تمامِ نیرو‌ی خودش رو جمع کرده بود و داشت صحبت می‌کرد:
_ بله خودم هستم... رامشِ اتحاد.
+ همسرِ شما در نزدیکی تهران تصادف کردن و حالا...
و تیرِ آخر رو زدن، رامش افتاد زمین و گوشیش افتاد، امیر سریع رفت به سمتِ گوشی و اونو جواب داد، رامش سرش رو بین دستاش گرفت و گریه کرد، دخترا با آب قند اومدن سمتش اما رامش نخواست و فقط منتظر بود که امیر گوشی رو قطع کنه. بالاخره گوشی رو قطع کرد و رامش گفت:
_ چی شد امیر؟...
+ آدرس بیمارستان رو دادن، من و نادر میریم.
_ نه منم باید بیام.
+ نمیشه رامش.
_ حرف نشنوم امیر، فقط برو ماشین رو، روشن کن.
عطرسا گفت:
+ من و دخترا هم میریم آرتا رو میدیم دستِ پرستارش و سریع میایم..
پسرا نتونستن مخالفتی کنند و با رامش سوارِ ماشین شدند و رفتند. رامش اصلا نفهمید که چی پوشید و فقط یادش بود که یک شال انداخت روی سرش... توی طولِ راه فقط صدای گریه‌ی رامش بود که سکوتِ ماشین رو می‌شکست. بیمارستان داخلِ تهران بود و برای همین سریع رسیدن. همین که ماشین ایستاد رامش فقط دوید به سمتِ ساختمونِ بیمارستان. همه با تعجب بهش خیره شده بودن ولی برای رامش اهمیت نداشت. رامش سریع به سمتِ ایستگاه پرستاری رسید و پرسید:
_ دارنوش اتحاد کجاست؟
پرستار که حالِ بدِ رامش رو دیدن سریع براش پیدا کرد و گفت:
+ الات اتاقِ عملِ... طبقه‌ی سوم، راهرو‌ی دوم، سمتِ راست.
رامش سریع رفت اونجا و حالش بد‌تر شد وقتی فهمید که دارنوش اتاقِ عملِ.. امیر و نادر هم پشتِ سرش رفتن و سه تایی رسیدن به همون جایی که پرستار گفت. رامش دید که اونجا چند‌تا پلیس و سرباز وایستادن و سریع رفت اونجا به طرفِ مَردی که لباسِ رسمیِ پلیس رو پوشیده بود، از روی کارتی که به لباسش وصل بود فهمید که اون همون سروان شوکتی هستش.
_ سلام... من همسرِ دارنوش هستم.
+ سلام... من هم شوکتی هستم.
_ چه اتفاقی برای همسرم افتاده؟
+ همسر شما مثلِ اینکه تازه از تهران راه افتاده بودن، فقط یک لحظه همسرتون حواسش پرت میشه که همون لحظه به شدت به ماشینِ رو‌به‌رویی میخورن و ماشینِ خودشون چپ میشه، دیشب تا صبح همکارانم در تلاش بودن که همسرتون رو از ماشین خارج کنند، حالا هم به سرِ همسرتون ضربه‌ی خیلی بدی وارد شده و خونریزی کرده و باید عمل بشه.
رامش فقط مثلِ یک مُرده به سروان خیره شده بود و، وقتی حرف‌های سروان تموم شد رامش داشت میفتاد که نادر و امیر اونو از پشت گرفتن و نادر رفت پایین تا برای رامش آبمیوه‌ای چیزی بگیره. در همون لحظه صدای داد و گریه اومد، رامش باورش نمی‌شد، علاوه بر عطرسا و ژاله و عسل، کامیلا و کسرا و پروانه و علی و آیهان و یکتا و عرشیا هم بودن....
با درد سرش رو بینِ دستاش گرفت و روی صندلی مثلِ یک‌ جنین جمع شد.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 176
شوفر فردی من
نادر و امیر به بقیه یواش یواش همه چی رو توضیح دادن بلکه آروم‌تر بشن اما داد و گریه‌اشون بیشتر شد، پلیس‌ها و پرستار‌ها چندین بار تذکر دادن که سکوت کنن. رامش روی صندلی نشسته بود و به نقطه‌ای خیره شده بود و هیچی نمی‌گفت و حتی گریه هم نمی‌کرد، فقط داشت به روزایی فکر می‌کرد که با دارنوش بودن....
****
ساعت‌ها گذشته بود و رامش از جاش تکون نخورده بود، پروانه و علی و آیهان بدجوری بی‌تابی می‌کردن اما هیچ‌ک.س حالی که رامش داشت رو نداشتن.
رامش نمی‌دونست الان روزِ یا شب، رو کرد به عسل که کنارش بود و گریه می‌کرد گفت:
_ ساعت چندِ عسل؟
همه کمی خوشحال شدن که بالاخره رامش صحبت کرده بود که عسل گفت:
+ ۸:۳۰ شب.
و رامش دوباره سکوت کرد که درِ اتاق عمل باز شد و رامش سریع به سمتِ دکتر پرواز کرد، دکتر که مردی میان سال بود رو به همه گفت:
+ شما همراهان جناب اتحاد هستین؟
همه گفتم بله که رامش با صدای گرفته گفت:
_ من همسرشم، الان حالِ شوهرم خوبه؟
دکتر سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت که رامش با صدای بلند و گریه گفت:
_ با تو بودم، شوهرِ من کجاست؟
امیر و نادر که همه‌چیز رو فهمیده بودن گوشه‌ی دیوار افتادن و مردونه گریه کردن.
دکتر گفت:
+ ما تمامِ تلاشمون رو کردیم اما بیمار رو از دست دادیم...
و رامش دیگه هیچی نمی‌فهمید و فقط می‌دید که دکتر داره لب‌میزنه و یه چیزی میگه، زندگیش مثلِ یه فیلم از جلوی چشماش‌ گذشت و بعد صدای سوتِ ممتد توی گوشش پیچید و بعد سردی سرامیک رو حس کرد و همه چی سیاه شد، سیاهی که تا ابد زندگی رامش رو در بَر گرفته بود.....
***********
رامش بیهوش شده بود و پرستار‌ها سریع اومدن و اونو بردن توی یکی از اتاق‌ها و بهش سِرُم وصل کردن..... همه حالشون بد بود. این وسط ژاله یادِ دیروز بعد از ظهر افتاد که رامش از بوی غذا حالش بهم می‌خورد، سریع رفت پیشِ پرستار و گفت که از رامش آزمایش بگیرن. با خودش دعا می‌کرد که تمامِ حدس‌هاش غلط و اشتباه باشه. همه سعی می‌کردن که خانواده‌ی دارنوش رو آروم کنند اما بالاخره داغِ کمی نیست... مگه دارنوش چند سالش بود؟.. تازه داشت می‌شد ۳۱ سالش، اون تازه ازدواج کرده بود.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 177
شوفر فردی من
رامش خیلی خسته بود و نمی‌تونست چشماش رو باز کنه اما به هر زوری که بود چشماش رو باز کرد و دید که توی یه اتاق بود، کنارش یه میز بود که روش تجهیزات پزشکی بودش و به دستش سِرُم وصل کرده بودند. کمی که گذشت داشت همه چی یادش میومد و اونجایی رو یادش اومد که دکتر گفت دارنوش رفته... اما داشتن دروغ می‌گفتن دارنوش زنده‌ست حتما باز می‌خواد از اون شوخی‌های بی‌مزه کنه... آره اینا دارن دروغ می‌گن.... رامش با درد بلند شد و روی تخت نشست و همون موقع در باز شد همه اومدن داخل. اتاق شلوغ شده بود اما همه با ترس یه رامش خیره شده بودن، رامش لبخندی زد و گفت:
_ چی شده که اینجوری به من خیره شدید؟ خوشگل ندید؟... بگین دارنوش سریع بیاد، خیر سرش اینم شوخی بود که کرد... یعنی چی که دارنوش مُرده.... اون تا منو حرص نده نمی‌میره والا، بگید بیان.
دوباره صدای گریه بلند شد و کامیلا اومد و رامش رو بغل کرد که در باز شد و پرستار اومد داخل و با بد اخلاقی گفت:
+ چرا همه اینجا جمع شدید...؟ بیمار خسته می‌شه...
و رو کرد به همه و گفت:
+ تبریک میگم.
همه با بهت و تعجب به پرستار خیره شده بودن که ژاله دستش رو گذاشت روی سرش و گفت:
+ وای وای وای....
پرستار ادامه داد:
+ هم حالِ بچه خوبه هم مادر....
طول کشید تا همه متوجه بشن و دوباره صدای جیغِ پروانه بلند شد که میگفت:
+ وای بچم رفت.... وای دیگه نیستش که بچش رو ببینه، ای وای که بدبخت شويم.
رامش خندید و گفت:
_ وا؟ چرا اینجوری می‌کنید؟ ای بابا دارنوش کجاست؟ لطفا بهش نگید من میخوام سوپرایزش کنم.....
آیهان عصبی شد و گفت:
+ دارنوش مُرده رامش... دارنوش دیگه نیست و رفت.....
یکتا سریع اومد جلو و با گریه گفت:
+ نگو اینجوری عشقم... نگو اون حامله‌اس حالش بَد میشه.
رامش چیزی نگفت و فقط خیره شد به دیوار، رامش سِرمش رو از دستش کند و از تخت اومد پایین. به همه خیره شد و یواش‌یواش رفت به سمتِ اون تجهیزات پزشکی روی میز و خیلی یهویی جیغ زد و اون از میز انداخت پایین و صدای شکستنِ اونا توی گوشش اِکو داد. رامش جیغ زد:
_ نَمُرده... دارنوش هست، شما دارین دروغ میگین، دروغ‌گو‌ها... شوهرم میخواست بیاد شما نزاشتید اون بیاد....
رامش خیلی جیغ زد و هیچ ک.س جلوش رو نمی‌گرفت حتی پرستار‌ها و دکتر‌ها... وقتی خسته شد روی همون شیشه‌ها نشست که پرستار‌ها سریع اون رو بلند کردن و گذاشتن روی تخت و همه رو بیرون کردن. رامش با کمک پرستار‌ها لباساش رو در آورد که جاهایی که بدنش رو با شیشه زخم کرده بود رو پانسمان کنند. اولش نمی‌ذاشت و گریه می‌کرد که یکی از پرستار‌ها بهش آرامبخش زد و رامش دوباره خوابید.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 178
شوفر فردی من
صدای نوحه و قرآن توی گوشش می‌پیچید. خونه‌ای که یک روز رامش و دارنوش باهم داخلش زندگی می‌کردن و خونه‌ی رویا‌هاشون بود حالا انگار خاکِ مُرده پاشیده بود... قرار بود بعد از اینجا برن و دارنوش رو دفن کنند... حتی کلمه‌ی دفن کردنِ دارنوش خودش به تنهایی سنگینِ... دیگه بقیش رو که نگم...بوی حلوا داشت حالِ رامش رو بهم میزد اما چیزی نمی‌گفت و سکوت کرده بود. فقط می‌دید که اون همه جمعیت بلند شد و به سمت در رفتن، عسل اومد نزدیکِ رامش و دستش رو گرفت و بلندش کرد. انگار می‌خواستن برن برای تشییع‌جنازه.... رامش باز هم سکوت کرده، کامیلا نشست جلو و کسرا پشتِ رل و عرشیا و عسل و رامش پشت نشسته بودن.... رامش سرش رو به شیشه تکیه داد و بالاخره اشکاش ریخته شدن.... حالش از این لباس‌های سیاه بهم می‌خورد آخه دارنوش از رنگِ سیاه خوشش نمیومد...
حدودِ نیم ساعت بعد ماشین ایستاد و دوباره به رامش کمک کردن، یه عالمه جمعیت پشت سرشون بود، رامش برگشت و دید که یه تابوت روی دوشِ آیهان و امیر و نادر و کسرا و علی بود و همه باهم یک صدا می‌گفتند:
+ لا اله الا الله.... لا اله الا الله...
همه باهم به سمتِ قبری که قرار بود دارنوش رو دفن کنند حرکت می‌کردند که بالاخره رسیدند، برای پروانه و رامش جلو‌تر از همه صندلی گذاشتن، تابوت رو باز کردند و جنازه‌ای رو با کفن بیرون کشیدند که انگار به رامش برقِ دویست ولتی وصل کردند که رفت جلوی علی و با لحنِ مظلومانه‌ای گفت:
_ اون دارنوشِ؟
آخ که جیگرِ علی کباب شد. علی، رامش رو بغل کرد و با گریه گفت:
+ الهی بمیرم برات رامش...
دوباره صدای شیون و زاری بلند شد و عطرسا اومد جلو و گفت:
+ رامشم، خواهرم، تروخدا بیا عقب...
_ نه نمیام، بهم بگین اون دارنوشِ؟
همه با درد چشماشون رو بستن و عطرسا به زحمت گفت:
+ آره عزیزم اون دارنوشِ...
رامش شروع کرد به جیغ زدن و خود‌زَنی..... به هر زحمتی بود رامش رو کشیدن عقب و رامش جیغ زد:
_ نزارین اونو توی خاک سَردِش میشه، تاریکِ اون تو...
رامش کمی ساکت شد ولی هنوز گریه می‌کرد، دارنوش رو گذاشتن توی قبر و روش خاک ریختن و دفنش کردن.
همه بعد از فاتحه خوندن رفتن و سوارِ ماشینشون شدن. رامش هم خسته رفت سوار شد. توی ماشین سکوت بود که کامیلا سکوت رو شکست و گفت:
+ رامش، عزیزم... میخوای بیای خونه‌ی ما؟
رامش خشک و سرد و بی‌حس گفت:
_ نه.
+ اما عزیزم....
رامش ایندفعه داد زد و گفت:
_ نمیام... من بهت گفتم نه.
دوباره همه سکوت کردن و تا اینکه رسیدن. ايندفعه رامش خودش پیاده شد و به درِ خونه خیره شد. دری که روش بَنِر‌های سیاه بسته شده بود. ژاله هم از ماشین پیاده شد و با احتياط دستِ رامش رو گرفتن و رفتن داخل. مهمون‌ها از همون دمِ در تسلیت میگفتن و امیر و نادر و علی و کسرا هم تشکر می‌کردن و کارت دعوت برای روزِ سوم دادن....
توی خونه فقط پروانه، علی، کسرا، کامیلا، عطرسا و امیر، نادر و ژاله، عسل، عرشیا، آیهان و یکتا بودن. رامش شالش رو در آورد و خودش رو انداخت روی صندلیِ راک و به پنجره خیره شد. کامیلا گفت:
+ دخترم تروخدا یه چیزی بخور، هم برای خودت بده هم بچه.
رامش پوزخند زد و گفت:
_ کدوم بچه‌؟... وقتی دارنوش نیست پس بچه‌‌ای هم نباید باشه.
خانم‌ها هین کشیدن و پروانه با ترس گفت:
+ منظورت چیه دخترم؟
_ منظورم اینه که من این بچه‌ رو سقط می‌کنم چون نمی‌خوامش.
پروانه گفت:
+ این گُناهه دخترم... این کار فرقی با قتلِ عَمد نداره.
رامش گفت:
_ شما‌ها نمیخواین برید خونه‌ی خودتون؟..
کسرا گفت:
+ میریم اما امشب شبِ اولِ بزار اینجا بمونیم خطرناکه.
رامش بلند شد و داشت از پله‌ها بالا می‌رفت که گفت:
_ لطفا برید... نزارید بیشتر از این احترام‌ها شکسته بشه.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 179
شوفر فردی من
رفت توی اتاقِ خودش که یک روزی اتاقِ اون و دارنوش بود. تخت بهم ریخته بود اما اون بی‌خیال خودش رو انداخت روی تخت، کمی فکر کرد و یادِ چیزی افتاد. بلند شد و رفت سمتِ دراور و از کشوی اون پاکتِ سیگار رو بیرون کشید و همون جا روی زمین نشست، فندک رو هم برداشت و سیگاری رو، روش کرد. پُکِ اول گلوش رو سوزوند چون خیلی وقت بود که سیگار نمی‌کشید، پُک دوم حالش بد شد و خودش رو رسوند به سرويس‌بهداشتیِ اتاق، تمامِ محتوای معده‌اش رو همونجا بالا آورد و نشست، گریه‌اش گرفت و جلوی اشک‌هاش رو نگرفت... به سختی نفس می‌کشید و اشک‌ها به راحتی گونه‌هاش رو خیس می‌کردند. دوباره بالا آورد و با اتمامِ حالت تهوع‌اش در حالی که اشک می‌ریخت روی زمین نشست و به دیوار تکیه زد. به تنها ترین شکلِ ممکن اشک ریخت و هق زد. کَسی نبود که صداش رو بشنوه. کسی نبود که چشماش رو ببینه، کسی نبود که تَنِ لَرزونش رو به آغوش بکشه. سیگارش رو به لباش نزدیک کرد و با چشمای اشکی پُکی زد و باز هم اَشک ریخت.
چشماش رو بست و با بیرون دادنِ دود خندید. تلخ، خسته، کوتاه....به حالِ روزش، به تنهاییش، به دلتنگیش، به همه چیز خندید و اَشک ریخت. به سیگار پُکِ عمیقی زد و باز هم خندید.
سیگار رو خاموش کرد و روی سرامیک‌های سرويس‌بهداشتی انداخت و اومد بیرون و دوباره روی تخت دراز کشید....
با خودش گفت اگه بچه‌ رو سقط کنه دارنوش ناراحت میشد؟.
توی ماهِ اولِ ازدواجشون دارنوش از بچه گفته بود و می‌گفت که عاشقِ بچه‌هاست و رامش با حرص گفته بود که یعنی بیشتر از من دوسشون داری و دارنوش، رامش رو بغل گرفته بود و گفته بود که رامش توی زندگیش اولویت هست و اون به این اندازه عاشقِ هیچ کَس نیست.... دارنوش می‌گفت دوست داره بچه‌اش از رامش دختر باشه... رامش با خودش گفت حالا اگه این بچه دختر شد و رامش اونو سقط کرد یعنی دارنوش ازش متنفر می‌شد؟!.... نه نه دارنوش نباید از رامش متنفر باشه. اونا عاشقِ هَمَن....
رامش حسابی گیج شده بود، باید یه هوایی به سرش میخورد. یه مانتو و شلوار و شالِ سیاه برداشت و پوشید و رفت پایین. هیچ‌ک.س نبود، انگار رفته بودند. رامش با خیالِ راحت کلید رو برداشت و قبلِ رفتن به ساعت نگاه کرد که ۲ ظهر رو نشون میداد.
توی خیابون بی‌هدف قدم میزد و سرش از این حجم از افکار داشت منفجر می‌شد. اول تصمیم داشت بره پارک اما چون راهش طولانی بود و رامش خسته بود همونجا روی ایستگاه اتوبوسِ رو‌به‌روش نشست. گوشیش توی جیبش لرزید و دید که رادان داره زنگ میزنه اما بی خیال گوشی رو انداخت توی جیبش و همونجا نشست....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین