- Feb
- 299
- 181
- مدالها
- 2
#Part 150
شوفر فردی من
_ سلام شیرین، به خدا هرچی بگی حق داری، اینقدر این چند وقته کارا روی هم تَلنبار شده که حواس پرت شدم. ببخشید به خدا. حالا چه خبر؟
شیرین خندید و گفت:
+ درکت میکنم عزیزم، شوخی کردم. راستش خونه پیدا کردیم، دوتا واحد گرفتیم، طبقهی پایین رادان و بابا میشنند و طبقهی بالا من و شروین. کارای تمیز کاریِ خونهها دیروز تموم شد و، وسایلمون رو چیندیم. بابا هم اومده.
لبخندی زدم و از ته دل گفتم:
_ واقعا خوشحال شدم عزیزم، تبریک میگم.
باز شیرین با همون صدا گفت:
+ فهمیدم رامش.
_ چی فهمیدی؟
+ امشب میخوام همه رو دعوت کنم برای خونهمون و یه جورایی یه مهمونی جمع و جور بگیرم. شمارهی عطرسا و ژاله هم بده.
_ فکر خوبی کردی عزیزم، اما به نظرم تو هم خستهای برای این چندروز. بزار کمی استراحت کنی چند روز دیگه بگیر، هم اینکه بابای من برای سفرِ کاری رفته و دوروز دیگه میاد تهران.
+ راست میگی، پس بزار چند روز دیگه میگیرم.
به شرکت رسیدم و به شیرین گفتم:
_ عزیزم من باید قطع کنم، کاری نداری؟
+ نه عشقم، خدانگهدار.
_ خدانگهدار.......
ماشین رو داخلِ پارکينگ پارک کردم و با آسانسور رفتم بالا. وارد شرکت شدم و همه سلام کردن و من برای همه سری تکون دادم، یه راست رفتم سمتِ میز منشی و سخت و خشک گفتم:
_ سلام.... لطفا همین الان به تمامِ سهامدارها زنگ بزنید و بگید که ساعتِ دَه امروز خانمِ اتحاد جلسه گذاشتن.
منشی اَخم کرد و گفت:
+ اما خانمِ اتحاد باید زودتر میگفتید نمیشه که الان زنگ بزنم.
منم متقابلا اخمی سخت و، وحشتناک کردم و گفتم:
_ من رئیسِ این هلدینگ هستم یا شما خانم؟...
چیزی نگفت که من گفتم:
_ من رئیسِ اینجا هستم و میگم همین الان باید زنگ بزنید و بگید خانمِ اتحاد گفتند ساعتِ ده شرکت باشید.
چیزی نگفت و از چهرهاش مشخص بود که کَمی ترسیده. برگشتم که به اتاقم برم که دیدم دارنوش پشتِ من دست به سی*ن*ه ایستاده و لبخندی شیطانی زده. اولش کمی جا خوردم ولی بعد با همون لحنِ معمولی و خشک گفتم:
_ سلام پسرعمو... رسیدی؟... اتفاقا میخواستم زنگ بزنم.
+ سلام دخترعمو جان، آره اومدم.
سکوت کرد و منم به تیپش نگاه کردم، یه تیپِ سرتا پا سفید زده بود. یه شلوارِ سفید با کفشِ اسپرتِ سفید و یه پیرهنِ سفید که آستینهاش رو به سمتِ بالا تا زده بود که بازوهاش رو به نمایش گذاشته بود.موهاش رو حالت داده بود و عینکش رو از یقهی پیرهنش آویزون کرده بود. سری تکون دادم و دوباره اَخم کردم، برگشتم سمتِ منشی که بهش چیزی بگم که دیدم داره مات و مبهوت به دارنوش نگاه میکنه. عصبی شدم و دستم رو محکم زدم روی میز که منشی از جاش پرید و ترسیده به من نگاه کرد.
_ کجا رو داری نگاه میکنی خانم؟.... لطفا سریع برای ما دوتا قهوه بیارین اتاقم.
+ چشم، چشم الان میارم.
و بعد سریع رفت به سمتِ آشپزخونهی شرکت. به دارنوش نگاه کردم که خندهاش گرفته بود، پشتِ چشمی نازک کردم و گفتم:
_ بیا اتاقم.
+ چشم خانمِ اتحاد.
رفتیم اتاقم و من رفتم روی صندلی نشستم و دارنوش اومد اتاق و در رو بست، همین که روی کاناپه نشست خندید و گفت:
+ عجب جذبه و اُبُهَتی داری رامش، آدم ناخودآگاه میترسه.
مکث کرد و ادامه داد:
+ یادِ محمدخان افتادم، دقیقا عِینِ همون شدی.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ اینجا همه به من میگن محمدخان.
انگاری که یادِ یه چیزی افتادم سریع به دارنوش گفتم:
_ از این به بعد با این تیپ و استایل نمیای شرکت؟
+ ببخشید ولی خودِ شما تا دیروز با کلاه کَپ میومدی حالا یه امروز رو اینجوری تیپ زدی.... بعدشم این تیپی هستش که من همیشه میزنم.
_ از من گفتن بود از فردا با کت و شلوار میای شرکت.
خندید و گفت:
+ چشم، هر چی شما بگی خانم رئیس.
_ خوبه.
چند تقه به در خورد و منشی با دوتا قهوه وارد شد. قهوهها رو گذاشت روی میز و رو به من گفت:
+ به سهامدارا زنگ زدم، اولش کمی اعتراض کردن ولی گفتم دستور شما بوده و اونا هم دارن میان.
_ خوبه، میتونی بری.
بدونِ کوچیکترین نگاهی رفت بیرون.
+ بنده خدا رو خیلی ترسوندی.
_ حقشه تا اون باشه از این کارا کنه.
+ خیله خب کمکم بریم اتاقِ جلسه، الان بقیه هم میان.
_ بریم....
نویسنده:نیایش معتمدی
شوفر فردی من
_ سلام شیرین، به خدا هرچی بگی حق داری، اینقدر این چند وقته کارا روی هم تَلنبار شده که حواس پرت شدم. ببخشید به خدا. حالا چه خبر؟
شیرین خندید و گفت:
+ درکت میکنم عزیزم، شوخی کردم. راستش خونه پیدا کردیم، دوتا واحد گرفتیم، طبقهی پایین رادان و بابا میشنند و طبقهی بالا من و شروین. کارای تمیز کاریِ خونهها دیروز تموم شد و، وسایلمون رو چیندیم. بابا هم اومده.
لبخندی زدم و از ته دل گفتم:
_ واقعا خوشحال شدم عزیزم، تبریک میگم.
باز شیرین با همون صدا گفت:
+ فهمیدم رامش.
_ چی فهمیدی؟
+ امشب میخوام همه رو دعوت کنم برای خونهمون و یه جورایی یه مهمونی جمع و جور بگیرم. شمارهی عطرسا و ژاله هم بده.
_ فکر خوبی کردی عزیزم، اما به نظرم تو هم خستهای برای این چندروز. بزار کمی استراحت کنی چند روز دیگه بگیر، هم اینکه بابای من برای سفرِ کاری رفته و دوروز دیگه میاد تهران.
+ راست میگی، پس بزار چند روز دیگه میگیرم.
به شرکت رسیدم و به شیرین گفتم:
_ عزیزم من باید قطع کنم، کاری نداری؟
+ نه عشقم، خدانگهدار.
_ خدانگهدار.......
ماشین رو داخلِ پارکينگ پارک کردم و با آسانسور رفتم بالا. وارد شرکت شدم و همه سلام کردن و من برای همه سری تکون دادم، یه راست رفتم سمتِ میز منشی و سخت و خشک گفتم:
_ سلام.... لطفا همین الان به تمامِ سهامدارها زنگ بزنید و بگید که ساعتِ دَه امروز خانمِ اتحاد جلسه گذاشتن.
منشی اَخم کرد و گفت:
+ اما خانمِ اتحاد باید زودتر میگفتید نمیشه که الان زنگ بزنم.
منم متقابلا اخمی سخت و، وحشتناک کردم و گفتم:
_ من رئیسِ این هلدینگ هستم یا شما خانم؟...
چیزی نگفت که من گفتم:
_ من رئیسِ اینجا هستم و میگم همین الان باید زنگ بزنید و بگید خانمِ اتحاد گفتند ساعتِ ده شرکت باشید.
چیزی نگفت و از چهرهاش مشخص بود که کَمی ترسیده. برگشتم که به اتاقم برم که دیدم دارنوش پشتِ من دست به سی*ن*ه ایستاده و لبخندی شیطانی زده. اولش کمی جا خوردم ولی بعد با همون لحنِ معمولی و خشک گفتم:
_ سلام پسرعمو... رسیدی؟... اتفاقا میخواستم زنگ بزنم.
+ سلام دخترعمو جان، آره اومدم.
سکوت کرد و منم به تیپش نگاه کردم، یه تیپِ سرتا پا سفید زده بود. یه شلوارِ سفید با کفشِ اسپرتِ سفید و یه پیرهنِ سفید که آستینهاش رو به سمتِ بالا تا زده بود که بازوهاش رو به نمایش گذاشته بود.موهاش رو حالت داده بود و عینکش رو از یقهی پیرهنش آویزون کرده بود. سری تکون دادم و دوباره اَخم کردم، برگشتم سمتِ منشی که بهش چیزی بگم که دیدم داره مات و مبهوت به دارنوش نگاه میکنه. عصبی شدم و دستم رو محکم زدم روی میز که منشی از جاش پرید و ترسیده به من نگاه کرد.
_ کجا رو داری نگاه میکنی خانم؟.... لطفا سریع برای ما دوتا قهوه بیارین اتاقم.
+ چشم، چشم الان میارم.
و بعد سریع رفت به سمتِ آشپزخونهی شرکت. به دارنوش نگاه کردم که خندهاش گرفته بود، پشتِ چشمی نازک کردم و گفتم:
_ بیا اتاقم.
+ چشم خانمِ اتحاد.
رفتیم اتاقم و من رفتم روی صندلی نشستم و دارنوش اومد اتاق و در رو بست، همین که روی کاناپه نشست خندید و گفت:
+ عجب جذبه و اُبُهَتی داری رامش، آدم ناخودآگاه میترسه.
مکث کرد و ادامه داد:
+ یادِ محمدخان افتادم، دقیقا عِینِ همون شدی.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ اینجا همه به من میگن محمدخان.
انگاری که یادِ یه چیزی افتادم سریع به دارنوش گفتم:
_ از این به بعد با این تیپ و استایل نمیای شرکت؟
+ ببخشید ولی خودِ شما تا دیروز با کلاه کَپ میومدی حالا یه امروز رو اینجوری تیپ زدی.... بعدشم این تیپی هستش که من همیشه میزنم.
_ از من گفتن بود از فردا با کت و شلوار میای شرکت.
خندید و گفت:
+ چشم، هر چی شما بگی خانم رئیس.
_ خوبه.
چند تقه به در خورد و منشی با دوتا قهوه وارد شد. قهوهها رو گذاشت روی میز و رو به من گفت:
+ به سهامدارا زنگ زدم، اولش کمی اعتراض کردن ولی گفتم دستور شما بوده و اونا هم دارن میان.
_ خوبه، میتونی بری.
بدونِ کوچیکترین نگاهی رفت بیرون.
+ بنده خدا رو خیلی ترسوندی.
_ حقشه تا اون باشه از این کارا کنه.
+ خیله خب کمکم بریم اتاقِ جلسه، الان بقیه هم میان.
_ بریم....
نویسنده:نیایش معتمدی