جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,115 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 150
شوفر فردی من
_ سلام شیرین، به خدا هرچی بگی حق داری، این‌قدر این چند وقته کارا روی هم تَلنبار شده که حواس پرت شدم. ببخشید به خدا. حالا چه خبر؟
شیرین خندید و گفت:
+ درکت می‌کنم عزیزم، شوخی کردم. راستش خونه پیدا کردیم، دوتا واحد گرفتیم، طبقه‌ی پایین رادان و بابا میشنند و طبقه‌ی بالا من و شروین. کارای تمیز کاریِ خونه‌ها دیروز تموم شد و، وسایلمون رو چیندیم. بابا هم اومده.
لبخندی زدم و از ته دل گفتم:
_ واقعا خوشحال شدم عزیزم، تبریک میگم.
باز شیرین با همون صدا گفت:
+ فهمیدم رامش.
_ چی فهمیدی؟
+ امشب میخوام همه رو دعوت کنم برای خونه‌مون و یه جورایی یه مهمونی جمع و جور بگیرم. شماره‌ی عطرسا و ژاله هم بده.
_ فکر خوبی کردی عزیزم، اما به نظرم تو هم خسته‌ای برای این چندروز. بزار کمی استراحت کنی چند روز دیگه بگیر، هم اینکه بابای من برای سفرِ کاری رفته و دوروز دیگه میاد تهران.
+ راست میگی، پس بزار چند روز دیگه میگیرم.
به شرکت رسیدم و به شیرین گفتم:
_ عزیزم من باید قطع کنم، کاری نداری؟
+ نه عشقم، خدانگهدار.
_ خدانگهدار.......
ماشین رو داخلِ پارکينگ پارک کردم و با آسانسور رفتم بالا. وارد شرکت شدم و همه سلام کردن و من برای همه سری تکون دادم، یه راست رفتم سمتِ میز منشی و سخت و خشک گفتم:
_ سلام.... لطفا همین الان به تمامِ سهامدار‌ها زنگ بزنید و بگید که ساعتِ دَه امروز خانمِ اتحاد جلسه گذاشتن.
منشی اَخم کرد و گفت:
+ اما خانمِ اتحاد باید زودتر میگفتید نمیشه که الان زنگ بزنم.
منم متقابلا اخمی سخت و، وحشتناک کردم و گفتم:
_ من رئیسِ این هلدینگ هستم یا شما خانم؟...
چیزی نگفت که من گفتم:
_ من رئیسِ اینجا هستم و میگم همین الان باید زنگ بزنید و بگید خانمِ اتحاد گفتند ساعتِ ده شرکت باشید.
چیزی نگفت و از چهره‌اش مشخص بود که کَمی ترسیده. برگشتم که به اتاقم برم که دیدم دارنوش پشتِ من دست به سی*ن*ه ایستاده و لبخندی شیطانی زده. اولش کمی جا خوردم ولی بعد با همون لحنِ معمولی و خشک گفتم:
_ سلام پسر‌عمو... رسیدی؟... اتفاقا میخواستم زنگ بزنم.
+ سلام دختر‌عمو جان، آره اومدم.
سکوت کرد و منم به تیپش نگاه کردم، یه تیپِ سرتا پا سفید زده بود. یه شلوارِ سفید با کفشِ اسپرتِ سفید و یه پیرهنِ سفید که آستین‌هاش رو به سمتِ بالا تا زده بود که بازوهاش رو به نمایش گذاشته بود.موهاش رو حالت داده بود و عینکش رو از یقه‌ی پیرهنش آویزون کرده بود. سری تکون دادم و دوباره اَخم کردم، برگشتم سمتِ منشی که بهش چیزی بگم که دیدم داره مات و مبهوت به دارنوش نگاه می‌کنه. عصبی شدم و دستم رو محکم زدم روی میز که منشی از جاش پرید و ترسیده به من نگاه کرد.
_ کجا رو داری نگاه می‌کنی خانم؟.... لطفا سریع برای ما دوتا قهوه بیارین اتاقم.
+ چشم، چشم الان میارم.
و بعد سریع رفت به سمتِ آشپز‌خونه‌ی شرکت. به دارنوش نگاه کردم که خنده‌اش گرفته بود، پشتِ چشمی نازک کردم و گفتم:
_ بیا اتاقم.
+ چشم خانمِ اتحاد.
رفتیم اتاقم و من رفتم روی صندلی نشستم و دارنوش اومد اتاق و در رو بست، همین که روی کاناپه نشست خندید و گفت:
+ عجب جذبه و اُبُهَتی داری رامش، آدم ناخودآگاه میترسه.
مکث کرد و ادامه داد:
+ یادِ محمدخان افتادم، دقیقا عِینِ همون شدی.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ اینجا همه به من میگن محمدخان.
انگاری که یادِ یه چیزی افتادم سریع به دارنوش گفتم:
_ از این به بعد با این تیپ و استایل نمیای شرکت؟
+ ببخشید ولی خودِ شما تا دیروز با کلاه کَپ میومدی حالا یه امروز رو اینجوری تیپ زدی.... بعدشم این تیپی هستش که من همیشه میزنم.
_ از من گفتن بود از فردا با کت و شلوار میای شرکت.
خندید و گفت:
+ چشم، هر چی شما بگی خانم رئیس.
_ خوبه.
چند تقه به در خورد و منشی با دوتا قهوه وارد شد. قهوه‌ها رو گذاشت روی میز و رو به من گفت:
+ به سهامدارا زنگ زدم، اولش کمی اعتراض کردن ولی گفتم دستور شما بوده و اونا هم دارن میان.
_ خوبه، میتونی بری.
بدونِ کوچیکترین نگاهی رفت بیرون.
+ بنده خدا رو خیلی ترسوندی.
_ حقشه تا اون باشه از این کارا کنه.
+ خیله خب کم‌کم بریم اتاقِ جلسه، الان بقیه هم میان.
_ بریم....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 151
شوفر فردی من
من راس میز نشسته بودم و دارنوش دستِ راستم نشسته بود و منشی دستِ چپم نشسته بود و همه‌ی سهامدار‌ها هم اینجا بودن.
زیرِ لب خوبه‌ای زمزمه کردم و بعدش شروع کردم به صحبت:
_ اول از همه سلام می‌کنم به همه.... من رو ببخشین که امروز ازتون درخواست کردم که اینجا باشید، دلیلِ این کارم این بودش که خانمِ احتشام، مادربزرگم ازم درخواست کردند که پسرعموی عزیزم، دارنوشِ اتحاد بشه شریکم در هلدینگ. این هم جلسه‌ی معارفه هستش. لطفا همه خودشون رو معرفی بکنند و یه بیوگرافی از خودشون بدن و بعد بریم درباره‌ی کار صحبت کنیم.
اول همه تعجب کردن اما وقتی فهمیدم دستورِ مهری‌جون بوده سکوت کردن. جلسه حدودِ دوساعت طول کشید. کارمون که تموم شد همه اومدن بیرون و رفتن، منم به منشی گفتم که برای دارنوش از فردا یه اتاق آماده کنه. با دارنوش داخلِ اتاق نشسته بودیم که گوشیش زنگ خورد کمی صحبت کرد و بعد قطع کرد.
+ من باید برم رامش، از باشگاه زنگ زدن.... ببخشید میخواستم امروز ناهار رو باهم باشیم اما نشد عشقم.
لبخندی زدم و گفتم:
_ عیبی نداره عزیزم، منم به اون دوتا شتر.... اهم یعنی چیزه به ژاله و عطرسا زنگ بزنم امروز بیان خونمون.
خندید و گفت:
+ باشه خوشبگذره.
قبل رفتن منو بوسید و بعدش رفت. گوشیم رو از داخلِ کیفم برداشتم و به عطرسا زنگ زدم، مطمئن بودم که ژاله کنارشه پس زحمتی نبود که به اونم زنگ بزنم.
+‌ سلام بر ملکه‌ی تمامِ گاو‌ ها، سلام بر اولیاحضرت رامش اتحاد.
_ سلام.... اگه زر زدنت تموم شد میخوام زر بزنم.
ژاله از اون ور گفت:
+ عه عطرسا زر نزن که میخواد زر بزنه دیگه هی زر زر زر.
عطرسا گفت:
+ چه زر تو زری شد، خب رامش زر بزن.
سری به تاسف تکون دادم و گفتم:
_ پاشین تنِ لَشو جمع کنید بیاین خونه‌ی ما.
+ خونه‌ی شما چرا؟
_ من منتظرم یک ساعت دیگه اونجا باشید.
منتظر نموندم و گوشی رو قطع کردم. خودمم بلند شدم و از شرکت زدم بیرون. کمتر از نیم ساعت خونه بودم. در زدم آخه کارت رو جا گذاشته بودم خونه، هُما خانم در رو باز کرد و رفتم داخل. با تعجب به عرشیا و عسل نگاه کردم و گفتم:
_ وا؟ شما مگه نباید الان دانشگاه باشید؟
با صدام مامان و عرشیا و عسل به من نگاه کردن و مامان از لبخند‌های معروف زد و گفت:
+ خوش اومدی دخترم.
_ مرسی.
عرشیا گفت:
+ امروز کلا یه کلاس داشتیم برای همین زود اومدیم.
_ آها..... مامان راستی عطرسا و ژاله قرارِ الان بیان خونمون.
+ بیان دخترم قَدَمشون سَرِ چشم.
_ من برم لباس راحتی بپوشم.
+ برو.....
نویسنده: نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 152
شوفر فردی من
لباسم رو با یک تاپ و شلوارک عوض کردم و رفتم پایین. همین که پام رو از پله گذاشتم پایین زنگِ خونه خورد و مامان رفت در رو باز کرد. صدای سلام و احوال‌پرسی اومد و منم رفتم که دیدم همه بازارِ ماچ و بوسه و بغل راه انداختن، صدامو انداختم پَسِ کَلَمو و گفتم:
_ حالا خوبه دیروز همدیگه رو دیدین ها همچین بهم چسبیدین انگار بعدً سالها دارن همو میبینن، والا هر موقع که من از آلمان یا روسیه اومدم یکی با من اینجوری رفتار نکرد.
عسل از دستی محکم ژاله و عطرسا رو بغل کرد و گفت:
+ بترکه چشم حسود و بَخیل ایشالا.
مامان خندید و گفت:
+ عه نگو اینجوری به بَچَم.
عرشیا آرتا رو بغل کرد و گفت:
+ پس منم مردِ کوچک رو بغل کنم بریم باهم درباره‌ی اقتصاد و بازار و بورس صحبت کنیم.
عسل گفت:
+ شَرِت کَم.
عرشیا گفت:
+ باز دوبار به روت خندیدم پرو شدی ها عسل.
عسل دهنشو کج کرد و اَداش رو در آورد و مامان گفت:
+ ای وای اینقدر اینا حرف زدن شما هم مَعطَل شدین بیاین داخل لطفا.
بچه‌ها اومدن و نشستن و هُما خانم براشون قهوه آوُرد. مامان به ساعت نگاه کرد و گفت:
+ ای وای کلا یادم شد.
با نگرانی گفتم:
_ چی شده مامان؟
+ من وقتِ آرایشگاه داشتم از اون وَرم باید میرفتم باشگاه.
همه خندیدن و مامان رو به عطرسا و ژاله گفت:
+ بچه‌ها واقعا معذرت میخوام من خیلی منتظر موندم تا از این آرایشگاه وقت بگیرم وگرنه عمرا میرفتم.
ژاله گفت:
+ عیبی نداره خاله جون ما که این حرفا رو نداریم باهم.
مامان گفت:
+ به هُما گفتم که ناهار بزاره و هر چی خواستین بگید براتون بیاره، نیام ببینم ناهار نخوردید ها...
_ باشه مامان من هستم.
+ منم نگرانم که تو هستی دیگه.
همه خندیدن و عسل گفت:
+ یعنی مامان تو رو با خاک یکسان کرد ها.
_ ساکت ببینم.
مامان رفت حاضر شد و رفت بیرون، همین که رفت همه برگشتیم و به عرشیا نگاه کردیم.... عرشیا وقتی نگاه‌های ما رو دید سری به تاسف تکون داد و آرتا رو بغل کرد و گفت:
+ از خواهرم شانس نیاوردیم خواهرم خواهر‌های قدیم.
گفتم:
_ داداشی جونم بعدا یه جایزه پیشِ من داری تو.
وقتی داشت رد میشد یه پَسِ کله‌ای زد و گفت:
+ برو بچه گول بزن بابا.
عرشیا رفت رو بالکن اما قبلِ رفتن به هُما خانم گفت که خوراکی ببره براش. یعنی جون به جونش کنن این گشنه‌ست همیشه.
عَطرسا گفت:
+ خب تعریف کن ببینم چته امروز تو... خوشحالی و خیلی یهویی گفتی بیایم اینجا به نظرم یکمی مشکوکه.
عسل گفت:
+ یکمی مشکوک نیست خیلی مشکوکه.
ژاله گفت:
+ تعریف میکنی یا بیام بزنمت.
اولش سکوت کردم و بعد یهویی گفتم:
_ با دارنوش آشتی کردیم.
اگه بگم نفس‌های همشون یه دور قطع نشد و دوباره وصل نشد دروغ نگفتم. تعجب که چه عرض کنم قیافشون شبیه استیکر‌های واتساپ شده. یهو ژاله جیغ زد:
+ هُماااااا خانممممم آب قند بیارررر که من دارمممممم می‌میرمممممم.
هما خانمِ بیچاره اومد بیرون و انگاری واقعا باور کرده بود چون زد به گونه‌اش و گفت:
+ یا خدااا الان میارم، الان میارم.
سریع رفت آب قند آورد و گذاشت روی میز.
منم گفتم:
_ هما خانم آب قند و بردار لطفا اینا همه ادا بازی در میارن.
بدبخت هما خانم مونده بود چیکار کنه.
ژاله گفت:
+ چی چی ادا بازی، خانم رفته آشتی کرده بعد ما آخرین نفری هستیم که با خبر میشیم.
عطرسا گفت:
+ وقتی میگم شتری نگو نه.
عسل گفت:
+ یعنی ریدم به این تصمیم گیریت آبجی.
بهش چشم غره رفتم و عصبی گفتم:
_ خفه شید دیکه ای بابا، هما جان شما هم لیوان بردار و برو.
+ چشم خانم.
هما خانم رفت و منم شروع کردم از شبِ مهمونی مهری‌جون گفتن و اونا هم هر لحظه بیشتر شبیه استیکرِ واتساپ میشدن. حرفام تموم شد و بعدش خیلی راحت و ریلَک.س از روی میز عسلیِ کنارِ مبل کمی آلوچه برداشتم و خوردم و اونا با دهنِ باز به حرکاتِ من خیره شدن، سرم رو به معنای چیه تکون دادم که عَطرسا گفت:
+ الان یعنی شما دوتا باهم رابطه دارید؟
_ آره ما باهم رابطه داریم.
عسل گفت:
+ آبجی چجوری تونستی همچین کاری کنی؟.... اون به تو گفت .
اخم کردم و گفتم:
_ اون برای من همه چیز رو توضیح داد.
عسل عصبی بلند شد و گفت:
+ یعنی تو باور کردی که دارنوش تحتِ فشارِ محمدخان بوده؟... واقعا برات متاسفم، من فکر میکردم تو عاقلی اما نگو تو خیلی بی‌عقلی آبجی.
منم مثلِ خودش عصبی بلند شدم و دقیقا روبه‌رو‌به‌روش ایستادم و گفتم:
_ خسته شدم از قوی بودن عسل، خسته شدم از اینکه جلوی همه گفتم من دارنوش رو دوست ندارم و ازش متنفر شدم ولی فقط خدا میدونست که توی دلِ من چه خبره، که من چقدر دارنوش رو دوست دارم.... خیلی ممنون که به فکرمی عسل اما از اینجا به بعد زندگی خودمه و خودم میخوام تصمیم بگیرم.
عسل ناباور به من نگاه کرد و گفت.......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 153
شوفر فردی من
عسل ناباور به من نگاه کرد و گفت:
+ تو بخاطر اون عوضی توی روی من وایستادی، تو بخاطر اون آشغال داری با من اینجوری صحبت می‌کنی؟...
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و دستم رو آوردم بالا و یک سیلی خیلی محکم زدم که سرش به سمتِ چپ رفت، همین که زدم صدای گریه‌ی بچه اومد به پشتم نگاه کردم که دیدم عرشیا متعجب و عصبی داره به ما نگاه می‌کنه، عطرسا آرتا رو بغل گرفت و من بی‌توجه به اونا گفتم:
_ اگه همون عوضیِ آشغال نبود تو هم زنده نبودی، همون عوضیِ آشغال پولِ درمانِ تو رو داد.... منم برات متاسفم عسل چون هرچی که بودی نمک نشناس نبودی.
عرشیا هم طاقت نیاورد و اومد کنارِ عسل وایستاد و گفت:
+ دست مریزاد آبجی بزرگه که داری اینجوری جوابِ محبت‌های عسل رو میدی.
کلافه گفتم:
_ از چیزی خبر نداری عرشیا پس صحبت نکن.
+ اتفاقا خیلی خوب خبر دارم... شنیدم که گفتی با دارنوش آشتی کردی.
کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد:
+ کور بودی ندیدی وقتی اون دورانی که خودتو توی کار غرق می‌کردی یا مثلا خودتو با دودِ سیگار خفه می‌کردی و با مامان و بابا بحث داشتی عسل بود که نگرانِ تو بود، نگران بود که آبجیِ بزرگش آسیب نبینه، کور بودی وقتی عسل خودش رو مُقَصِر‌ میدید و خودشو توی اتاق زندانی می‌کرد؟... تو کور بودی ولی من قشنگ همه چی رو دیدم.
عرشیا اینا رو با صدای بلند گفت و منم با صدای بلند مثلِ خودش گفتم:
_ کور نبودم دیدم چجوری عذابِ وجدان داشت، کور نبودم دیدم چجوری مامان و بابا به عسل میرسیدن اما به من به چشمِ یه احمق نگاه می‌کردن چون داشتم برای دارنوش غُصه میخوردم، هیچ کدومتون نتونستین درکم کنید چون من عاشق بودم من تنها گناهم این بود که عاشقِ پسرعموم شده بودم همین.
عسل گریه می‌کرد، عرشیا پشیمون به من نگاه می‌کرد و عطرسا و ژاله فقط سکوت کرده بودن و غمگین به ما نگاه می‌کردن. دوباره ادامه دادم:
_ دیگه بَسه، من فقط میخوام برای یک بار هم که شده طعمِ خوشبختی رو توی زندگیم بِچِشَم.
بعد از حرفم رفتم بالا و توی اتاقم و در رو محکم بستم.
خودم رو، روی تخت انداختم. سَرَم خیلی درد میگرفت برای همین از کنارِ تخت مُسَکِن برداشتم و برای خودم از پارچ آب ریختم و قرص رو خوردم. صدای در اومد و بعدش ژاله اومد داخل. پوزخند زدم و گفتم:
_ یه وقت در نزنی که ناراحت میشم.
ژاله بر خلافِ من لبخند زد و گفت:
+ من و تو که باهم این حرفا رو نداریم.... عطرسا موند کنارِ عسل و عرشیا. منم با خودم گفتم بیام بالا و ببینم تو دردت چیه؟
دوباره پوزخند زدم که ژاله اومد روی تخت کنارم نشست.
_ من دردم اینه که اونا منو درک نمی‌کنن.
+ ولشون کن رامش، این زندگی تو و به کسی ربطی نداره، ولی امیدوارم از تصمیت پشیمون نشی و امیدوارم خوشبخت بشی.
ژاله خندید و ادامه داد:
+ هما خانم بدبخت از همه جا بی‌خبر رفته میز رو چیده تو هم بیا بریم پایین که من واقعا گرسنه‌ام.
لبخندی خسته زدم و گفتم:
_ برو پایین منم الان میام.
+ باشه.
وقتی ژاله رفت پایین گوشیم زنگ خورد. دارنوش بود که زنگ میزد با درد چشمام رو بستم ولی سعی کردم چیزی توی صدام بُروز ندم.
تماس رو وصل کردم که صدای خسته ولی شادِ دارنوش توی گوشم پیچید:
+ سلام عشقم... خوبی رامش؟
منم مثلِ خودش جواب دادم:
_ مرسی من خوبم تو چطوری؟
+ خوبم ولی خیلی خسته‌ام از وقتی توی شرکت از هم جدا شدیم اومدم باشگاه، به کارای مالی رسیدم و یکمی با بچه‌ها تمرین کردم برای همین خسته شدم.
_ خسته نباشی عشقم.
+ صدات یه جوریِ مطمئن باشم خوبی عزیزم؟
_ آره من عالیم فقط خوابم میاد همین.
+ باشه پس برو استراحت کن منم دارن صدا میکنن خداحافظ عشقم.
_ برو به کارت برس خداحافظ عزیزم.
گوشی رو قطع کردم و رفتم به صورتم آبی زدم و رفتم پایین. همه نشسته بودن سرِ میز و انگار منتظر من بودن. منم نشستم و بی‌توجه به عسل و عرشیا مشغولِ ناهار خوردن شدم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 154
شوفر فردی من
*هشت روز بعد*
با خستگی از خواب بیدار شدم، واقعا نمی‌دونستم چرا هر چی میخوابم بازم خسته‌ام... روی تخت نشستم و همینجوری به دیوار زل زدم، وقتی مغزم لود شدم سریع به ساعت نگاه کردم که یازده ظهر رو نشون میداد، سریع از تخت اومدم پایین.
_ وای وای وای چرا اینقدر خوابیدم من آخه.
مهری‌جون ساعتِ یک بعدازظهر پرواز داشت و من هنوز از خواب بیدار نشدم، سریع خودم رو انداختم توی حموم و یه دوشِ ده دقیقه‌ای گرفتم. موهام رو خشک کردم و یه شلوار جینِ آبی پوشیدم و با یه مانتوی کوتاهِ سفید با خط‌های پرتقالی زیاد نازک نبود چون توی شهریورماه بودیم هوا کمی خنک شده. شالِ پرتقالی هم سَرَم کردم و کفش اسپرت سفید با کیف نارنجی هم برداشتم، به صورتم یه کرم پودر زدم و یه بالم لب زدم با یه ریملِ ژله‌ای. سریع رفتم پایین. روی پله‌ی یکی مونده به آخری بود که دیدم بابا جلوی آینه وایستاده و مامان هم داره با دکمه‌های پیرهنِ بابا، بازی می‌کنه. وقتی رفتم پایین الکی سرفه کردم و گفتم:
_ کامیلا خانم این کارا برای الان نیستش برای شبه عزیزم.
بابا و مامان برگشتن به سمتِ من و بابا خندید ولی مامان با خجالت و کمی خنده به من خیره شده بود که من خندیدم و گفتم:
_ شوخی کردم به دل نگیرین.
مامان و بابا رو دیدم که اونا هم آماده بودن. رو به اونا گفتم:
_ اگه آماده‌این که بریم.
بابا گفت:
+ منتظریم که عرشیا و عسل بیان.
چشمام رو توی حدقه چرخوندم که مامان گفت:
+ دلیلِ اینکه شما باهم قهر کردین رو نمی‌فهمم واقعا.
صدای عسل از پشتِ سرم اومد که گفت:
+ والا ما که باهم قهر نیستیم فقط میدونی مامان‌جون آبجی بزرگه اِصرار داره که من نمک نشناسم.
پوزخند زدم و رو به مامان گفتم:
_ آره خب عسل نمک نشناسه و من تازه به این نتیجه رسیدم که اگه یکی پنج‌تا اَنگشتش رو عسل کنه و بزاره توی دهنت تو اَنگشتاش رو گاز میگری.
عرشیا از اون ور گفت:
+ رامش خانم نه تنها میگه که عسل نمک نشناسه بلکه به منم میگه که من کورم.
برگشتم و رو به عرشیا گفتم:
_ نفرمائید جناب، توی کوریِ شما که شَکی نیست.
بابا از اون ور گفت:
+‌ بَس کنید این بچه بازی‌ها یعنی چی؟
مامان گفت:
+ واقعا که یکسره بهم کنایه میزنن، خجالتم خوب چیزیه.
بابا گفت:
+ همه برید پایین و سوارِ ماشین شید که دیرمون شد.
رفتیم پایین و ما سه تا عقب نشستیم و بابا نشست پشتِ رُل و مامان هم جلو بود. تا اینکه برسیم فرودگاه هیچکی با اون یکی صحبت نکرد.
وقتی رسیدیم ساعت دوازده و نیم بود، چون ترافیک بود کمی دیر رسیدیم. بابا سریع ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و بعدش رفتیم داخل. بابا زنگ زدم به عمو علی تا پیداشون کنیم که دیدیم کمی جلوتر ایستادن که و مهری‌جون هم اونجا بود، رفتیم کنارشون و به همه سلام کردیم و من و دارنوش هم خیلی معمولی به هم سلام کردیم. از همون لحظه‌ی ورود عسل و عرشیا به دارنوش عینِ دشمنِ خونی نگاه می‌کردن. دارنوش خبر داشت که باهاشون دعوا کردم، چون چند روز پیش با دارنوش شام بیرون بودیم و دارنوش از من دلیلِ ناراحتیم رو پرسید و منم جواب دادم. تینا و یکتا و بقیه هم بودن که با اونا هم احوال‌پرسی کردیم. مهری‌جون داشت یکی‌یکی همه رو بغل می‌کرد که بابا و عمو‌علی خیی ناراحت بودن. به من رسید و منو بغل و منم اونو بغل کردم.
+ دخترم مواظبِ خودت باش، قوی بمون و نزار کَسی تو رو زمین بزنه البته من مطمئنم که تو قوی هستی و بیدی نیستی که با این بادا بلرزی. راستی به دارنوش هم زیاد سخت نگیر.
خندیدم و گفتم:
_ همه‌ی حرفایی که زدین به چشم.
+ خوبه.
خداحافظی کردیم و رفت سراغِ دارنوش با اونم صحبت کرد که دارنوش هم خندید.
پروازِ مهری‌جون رو صدا کردن که خداحافظی رو سریع انجام داد و بالاخره رفت... مهری‌جون هم رفت. ولی من خیلی ناراحت بودم که داره میره یعنی همه ناراحت بودن. لحظه‌ی آخر بابا نتونست خودشو کنترل کنه و یه قطره اشک ریخت که سریع اونو پاک کرد و مامانم بابا رو بغل کرد.
همه داشتیم میرفتیم سمتِ ماشین ها که رو به تینا گفتم:
_ شما تا کی اینحا هستید تینا جان.
+ ما هم یکم دیگه تهران میمونیم و بعدش میریم.
_ آها.
ما هم خداحافظی کردیم و داشتیم سوارِ ماشينِ خودمون می‌شدیم که دیدم دارنوش یه چشمک بهم زد و دست تکون داد و منم لبخندی زدم و سوار شدم. توی راه بودیم که به مامان گفتم:
_ راستی شیرین فردا همه رو خونشون دعوت کرده.
+ آره به منم زنگ زد برای شام دعوت کرده.
دیگه چیزی نگفتم و رسیدیم خونه و سریع رفتم بالا توی اتاقم، از نگاه‌های مزخرفِ عسل خسته شدم دیگه. لباسام رو عوض کردم و داشتم موهام رو شونه میزدم. دیگه نمی‌خواستم موهام رو کوتاه کنم دیگه حتی نمی‌خواستم لباسای رنگِ تیره بپوشم حتی سیگارم هم جمع کرده بودم و همه‌ی این تغییر‌ها بخاطرِ ورودِ دارنوش به زندگیم بود......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 155
شوفر فردی من
امروز مهمونی شیرین بود و صبح شیرین بهم پیام داده بود که زودتر برم خونش. داشتم حاضر می‌شدم که برم و امروز به مامان سرِ صبحونه گفتم که میخوام زود‌تر برم اونم میدونست. حاضر که شدم رفتم پایین و عسل و عرشیا رو دیدم که روی مبل نشسته بودن، عسل داشت مجله ورق میزد و عرشیا هم سرش توی لب‌تاپ بود. مامان از آشپزخونه اومد و به من نگاه کرد و گفت:
+ داری میری عزیزم؟
_ بله، دارم میرم.
+ خب عسل هم ببر.
به عسل نگاهی کردم و گفتم:
_ من قبلِ اینکه برم جایِ شیرین بیرون کار دارم ممکنه یکمی طول بکشه اگه عسل بیاد معطل میشه.
+ از این بهتره که تا شب که ما میخوایم بیایم تو خونه بیکار باشه امروز دانشگاه هم نداره.
عسل پوزخندِ صدا‌داری زد و گفت:
+ اِصرار نکن مامان‌جان اگه رامش هم بگه بیا من با اون نمیرم.
_ عسل‌جان حالا منم نگفتم که تروخدا بیا، من بدونِ تو نمی‌تونم قدم از قدم بردارم.
+ بدونِ من نه بدونِ اون عوضی نمی‌تونی قدم از قدم برداری.
عصبی شدم و رفتم جلوش وایستادم و گفتم:
_ ببین من تا الان مراعاتِ این همه سال رو کرده بودم ولی تو داری تمامِ حرمت‌ها رو میشکنی اگه بخوای اینجوری ادامه بدی دیگه خواهری به اسمِ رامش نداری.
مامان اومد جلو و گفت:
+ ای بابا بس کنید، یه هفته‌ست هیچی نمی‌گم عینِ سگ و گربه افتادید به جونِ همدیگه.
بدونِ توجه به مامان مانتو و شالم رو مرتب کردم و پاکتِ لباسی که قرار بود شب بپوشم رو برداشتم و رفتم بیرون.
سوار ماشین شدم و اول گوشی رو به ماشین وصل کردم و راه افتادم، تازه راه افتاده بودم که گوشیم زنگ خورد. دارنوش بود:
+ سلام عشقم... خوبی؟ کجایی؟
_ سلام عزیزم... مرسی خوبم تو خوبی؟ منم که بهت گفتم امروز شیرین مهمونی داره صبح بهم پیام داد گفت لطفا کمی زودتر بیا که کُمکم کنی.
+ آها، خوشبگذره... فقط اون پسره دارکوبم هست؟
خندیدم و گفتم:
_ رادان عزیزم رادان.... آره مگه میشه نباشه بالاخره مهمونی خواهرشِ دیگه.
+ حالا هر چی.
_ حسود نبودی دارنوش.
+ کی؟ من؟ حسودی کنم به اون پسره؟ برو بابا اشتباه متوجه شدی.
_ باشه من بد متوجه شدم تو راست میگی.
+ باشه عزیزم برو مزاحمت نباشم. کاری نداری؟
_ نه عزیزم خداحافظ.
+ خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم و کمی دیگه تو راه بودم که رسیدم. از ماشین پیاده شدم و کیف و پاکت رو برداشتم و گوشیم رو در آوردم و داشتم از روی پیامی که شیرین داده بود می‌خوندم که پلاکِ خونه چنده.... پلاکِ خونه ۳۷ بود که بالاخره پیداش کردم. یه ساختمونِ بود که نمای‌ شیکی داشتش. طبقه‌ی سوم بودن. زنگ رو زدم. که صدای شیرین اومد.
+ الو بله؟.... اِهم یعنی چیزه بفرمائید کی هستی؟
سری به تاسف تکون دادم و خندیدم و گفتم:
_ رامشم باز کن.
+ عه سلام... خوبی؟ چه‌خبر؟
_ میشه باز کنی من بیام بالا بعد صحبت کنیم؟
+ ایششششش باشه بابا بد‌اَخلاق بیا بالا.
در با صدایِ تیکی باز شد و منم رفتم بالا. زنگِ واحد رو زدم که شیرین سریع خودش رو انداخت بغلم و گفت:
+ وایییی رامشی جونم دلم برات تنگیده بود.
_ منم عزیزم، منم دلم برات تنگ شده بود.
صدای رادان اومد که گفت:
+ ولش کن شیرین کُشتیش.
بعدم شروین گفت:
+ چیکارشون داری داداش؟ ولش کن بیا ادامه‌ی بازی.
رفتیم داخل که دیدیم رادان و شروین دارم پلی‌استیشن بازی می‌کنن. با رادان و شروین هم یه دور دست دادم و احوال‌پرسی کردم، مانتو و شالم رو در آوردم و گفتم:
_ خب شیرین چه کارایی داری؟
رادان چشماش رو گرد کرد و با‌نمک گفت:
+ مگه رامش‌خانم کارای خونه هم بلده؟
لبخند زدم و گفتم:
_ بالاخره من که از اول عمرم توی عمارت و برج و اینا زندگی نکردم.... بد نیست آدم گذشته‌ی خودش هم یادش باشه... خب بگو دیگه شیرین چه کارایی داری؟
شیرین گفت:
+ غذا رو که گفتم از بیرون بیارن... راستش رو بخوای قبل از اینکه تو بیای تصمیم داشتم که یه میز بچینم و روی اون خوراکی و نوشیدنی‌های الکلی و غیر‌الکلی باشه و از این چیزا، حالا نظرِ تو چیه؟
_ به نظرِ منم فکرِ خوبیه، پس بریم میز و بچینیم.
+ بریم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 156
شوفر فردی من
با کمکِ هم میز رو چیندیم. حقیقتا میزِ خیلی خوشگلی شد. شیرین اطرافِ خونه عود و شمع روشن کرد. شیرین معتقد بود که این‌جور کارا انرژی مثبت میاره و از جور چیزا. قرار بود سالاد رو خودمون درست کنیم. داشتم کاهو‌ها رو داخلِ آشپزخونه خُرد می‌کردم و به معماری خونه دقت کردم. فکر می‌کنم خونشون حداقل ۲۵۰ یا ۲۷۰ متری بود در کل خونه‌ی بزرگی داشتن. دو دست مبل داشتن که یکی رو روبه‌روی تلویزیون گذاشته بودن اون یکی رو آخرِ خونه به صورتِ گرد چیده بودن. خوبیِ که خونشون داشت این بود که یه پنجره‌ی خیلی خیلی بزرگ و سرتاسری توی هال داشتن. خونشون سه‌تا اُتاق خواب داشت. یکی از دیوارهای خونشون به صورتِ خیلی خیلی زیبایی آینه‌کاری شده بود. آشپزخونه هم بزرگ و دلباز بود به نظرم. شیرین هم کنارِ من داشت سسِ سالاد رو آماده می‌کرد که زنگِ خونه زده شد. شیرین زیرِ لب گفت:
+ حتما بابا اومده.
و بعد سریع رفت در رو باز کرد و بعد صدای آقا‌رامین اومد. اسمِ بابا‌ی شیرین و رادان، رامین بود. دستم و شستم و رفتم بیرون که سلام کنم.
_ سلام.... خوبین جنابِ نیکویی؟
+ سلام دخترم، بله خوبم شما خوبی؟
_ ممنون خوبم.
دستِ آقای نیکویی یه عالمه گُلِ بابونه و نرگس بود که اونا رو داد به شیرین و گفت:
+ بفرما دخترم اینم درخواستِ گُل‌هایی که داده بودی.
+ مرسی بابا‌جونم.
همه رفتن و روی مبل‌ها نشستن و آقای نیکویی کُتِش رو در آورده بود همینجوری که داشت می‌نشست به شیرین گفت:
+ غذا‌ها رو آوردن.
+ بله بابا آوردن.
+ من موندم وقتی من و رادان اینجا بودیم چرا دادی از یه جا دیگه برات غذا بیارن.
+ خوب بابا جون من نمی‌خواستم شما خسته بشید.
آقای نیکویی چیزی نگفت که من سوال پرسیدم:
_ آقای نیکویی چه خبر از مغازه افتتاح کردین؟
+ نه هنوز دخترم... کارای داخلی رستوان هنوز کمی مونده.
_ آها، هر کمکی که احتیاج داشتین میتونید رو من یا پدرم حساب باز کنید.
+ مرسی دخترم، لطف می‌کنی.
دیگه چیزی نگفتم، قبل از اینکه برم آشپزخونه به ساعت نگاه کردم که چهار عصر رو نشون میداد. سریع با شیرین ترتیب سالاد اینجور چیز‌ها رو دادیم، بعدش رفتیم که میزِ غذا‌خوریش رو که با مبل‌هایی که گفتم گرد چیده بود و ست بودن رو تمیز کردیم، میزِ غذا‌خوری بیست نفره بود و خیلی بزرگ بود. گل‌هایِ بابونه و نرگس رو گذاشتیم داخلِ گلدونِ روی میز. شمع‌های بنفش و بلند رو هم گذاشتیم داخلِ جا شمعی روی میز. وقتی کارامون تموم شد ساعتِ پنج بود و مهمونا قرار بود ساعت شیش بیان. با شیرین رفتیم که حاضر بشیم.
من با خودم یه شورتکِ لی که به رنگ یخی که تا یک وجب بالای زانو بود آورده بودم با یه کراپِ سفید که عکسِ یه هدفونِ مشکی روش داشت. صندل‌های سفیدم هم پوشیدم و موهام رو آزاد گذاشتم و یه آرایشِ ملیح کردم و خودم رو توی ادکلن خفه کردم، کارم که تموم شد رو به شیرین که هنوز داشت آرایش می‌کرد گفتم:
_ چطور شدم؟
+ مثلِ همیشه عالی و شیک.
شیرین هم کارش تموم شد که دیدم اونم یه دامنِ لی و خیلی کوتاه پوشیده بود با یه شومیز. از اتاق رفتیم بیرون که دیدیم آقای نیکویی و شروین و رادان هم حاضر شدن. رادان پیرهنِ مشکی پوشیده بود که چند دکمه‌ی اولش باز بود و با شلوارِ مشکی و شروین هم درست مثلِ رادان تیپ زده بود اما با این تفاوت که شروین سفید پوشیده بوده. آقای نیکویی هم کت و شلوار شیکی پوسیده بود به رنگِ آجری....
************
کم‌کم مهمونا اومدن، آقای نیکویی یه چندتا از دوستاش رو به همراه همسراشون دعوت کرده بود....
اول ژاله و نادر اینا اومدن بعدشم عطرسا و امیر البته بدونِ بچه‌. مثلِ همیشه ژاله و عطرسا یه تیپِ خیلی زیبا زده بودن. ژاله یه سارافون بلند پوشیده بود و موهاش رو باز و آزاد گذاشته بود و آرایشی که کرده بود خیلی محشر بود. عطرسا هم یه پیرهنِ بلند یه رنگِ آبی آسمونی پوشیده بود که از جای کمر به پایین با یه کمربند بزرگ مزین شده بود. پایینش هم چین داشت و موهاش هم فر کرده بود. همه باهم سلام کردیم و رفتن نشستن، بعدشم مامان و بابا و عرشیا و عسل اومدن با مامان و بابا سلام کردیم اما من حتی به عسل و عرشیا نیم نگاهی هم نکردم. دیگه همه اومده بودن، مَردا یه طرف نشسته بودن مثلِ همه‌ی جمع‌های مردونه‌ی دیگه درباره‌ی کار و اقتصادِ کشور و اینجور چیزا صحبت می‌کردن و زن‌ها هم یه طرف دیگه نشسته بودن، البته که ما جوون‌تر‌ها یه گوشه نشسته بودیم. منظورم از جوون‌تر‌ها من، عسل، عرشیا، عطرسا، امیر، ژاله، نادر، رادان، شروین، شیرین و بود. داشتیم همه باهم صحبت می‌کردیم و می‌خندیدیم البته یعنی اونا می‌خندیدن به جز من و عسل که همه‌اش داشتیم به هم تیکه و کنایه میزدیم....
دیگه رادان طاقتش سَر اومد و گفت:
+ یعنی چی؟ شما دوتا چرا امروز اینجوری شدید؟
عسل مثلِ این چند‌وقت نیشخند زد و گفت:
+ خانم برداشته بدونِ اینکه به مامان و بابا چیزی با دارنوش‌خان آشتی کرده.
همه به جز عرشیا و عطرسا و ژاله تعجب کردن که عطرسا گفت:
+ عسل اصلا کارِ درستی نکردی که بدونِ مشورت با رامش به همه گفتی که آشتی کرده.... شاید دوست نداشت همچین چیزی رو به همه بگه؟
عسل حرصی شد و من عصبی خندیدم و گفتم:
_ چی میگی تو عطرسا؟... اگه این شعورِ اینجور کارا رو داشت که الان اینجا نبود، الان توی سواحلِ آمریکا داشت حال می‌کرد.
عسل حرصی شد و بلند شد رفت. اول رفت جای مامان و بابا، باهاشون صحبت کرد و بعد رفت جای میز و برای خودش نوشیدنی ریخت. کارِ سختی نبود حدسِ اینکه رفته اجازه بگیره برای خوردنِ الکل. اولین بارش بود که داشت الکل می‌خورد. پیکِ اول رو که خورد صورتش جمع شد اما انگار پیکِ دوم عادت کرده بود. رادان درست کنارِ من نشسته بود و زیرِ گوشم گفت:
+ رامش من میرم روی اون مبلِ گوشه بشینم تو هم بیا اونجا.
بلند شد و رفت منم برای اینکه بقیه چیزی نگن اول به بهونه‌ی دستشویی اَلَکی رفتم دستشویی و بعد رفتم مبلِ کنارش نشستم.
+ چرا زودتر نگفتی که با دارنوش آشتی کردی دخترِ خوب؟...
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 157
شوفر فردی من
_ راستش رو بخوای اصلا وقت نشد خودمم خیلی دوست داشتم باهات صحبت کنم....
+ حتما عسل ناراحته که با دارنوش آشتی کردی.... درسته؟
_ آره
+ حدسش سخت نیست که برای چی ناراحته، اون ناراحتِ برای اینکه آخرینِ دیدارت با دارنوش اون تو رو زده و بهت تُهمت ‌گی زده... بالاخره هر کار کنی اونم خواهرته و به فکرته.
_ اما اگه دارنوش پولِ درمانِ اونو نمی‌داد اون الان زنده نبود رادان....‌
+ اما تو هم در مقابلِ اون پول کارایی برای دارنوش کردی.
_ من خودمم با جون و دل اون کارو کردم و از سرِ اجبار نبود، من خودم دوست داشتم که از اون پیرِ خرفت انتقام بگیریم.
سکوت کردیم و من ادامه دادم:
_ ولی رادان من عاشقِ دارنوشم، ایندفعه عشق رو تو چشمای اونم می‌خونم. نه اینکه قبلا منو دوست نداشته ها نه... اما ایندفعه فرق داره، از سر تَرَحُم یا دلسوزی یا خاموش کردنِ آتیشِ عذابِ وجدان نیست اون واقعا منو دوست داره.
+ من خودم میدونم اون تو رو دوست داره. توی تولدت دیدم که چجوری داره با عشق نگاهت میکنه.... ولی یه حسی بهم میگه پایانِ این داستان زیاد خوب نیست.
_ منم همین حس رو دارم ولی نمیخوام به روی خودم بیارم.... به قولِ تو حس می‌کنم پایانِ این داستان زیاد خوب نیست.
*****************
بعد از اینکه با رادان کمی صحبت کردم اومدیم و دوباره نشستیم سرِ جامون که نادر پرسید:
+ رادان داداش خونه‌ی تو هم بالاست درسته؟
+ آره خونه‌ی من طبقه‌ی بالاست.
خندید و ادامه داد:
+ حالا ایشالا دفعه‌ی بعدی بیاین خونه‌ی ما.
امیر هم خندید و گفت:
+ مبارکت باشه رادان.
+ مرسی.
تشنم شد و تصمیم گرفتم برم یه آبمیوه بردارم تا بخورم و رو به بچه‌ها گفتم:
_ بچه‌ها من میرم یه نوشیدنی چیزی بخورم چون خیلی تشنم شما چیزی نمیخواین؟
همه گفتن نه و من بلند شدم و رفتم کنارِ میز. آبمیوه برداشتم و که نگاهم خورد به مبلی که کنارِ میز بود. عسل روی اون نشسته بود و چُرت میزد و لیوانِ خالی از دستش افتاده بود، جون میز کمی دورتر از همه بود کَسی ندیده که عسل مَست کرده. به لیوانش نگاه کردم که دیدم داخلش مقدارِ کمی نوشیدنی مونده. خندم گرفت آخه کی با نوشیدنی مسـ*ـت می‌کنه؟ اَما باید به عسل حق داد بالاخره دفعه‌ی اولش بود که داشت نوشیدنیِ اَلکُل‌دار می‌خورد و نوشیدنی هم به اندازه‌ی خودش الکل داشت. از بازو‌هاش گرفتم که بلند بشه و انگار این حرکتِ من باعث شد که کمی هوشیار بشه. بلند شد و رو‌به‌روی من همونجوری که تِلو‌تِلو می‌خورد با لحنِ کِشداری گفت:
+ ولم کن... برو اونور، برو کنارِ دارنوش جونت.
دستم رو جلوی دهنش گذاشتم و گفتم:
_ هیششششش..... ساکت باش، الان یکی میشنوه.
دستم رو گاز گرفت که از شدت درد، دستم رو کشیدم اینور و گفتم:
_ تو که بد مسـ*ـت بودی غلط کردی خوردی.
با صدای بلندی گفت:
+ منم میخوام بلند بگم که همه بشنون.
اینو که گفت نگاهِ چند نفر به سمتِ ما کشیده شد. عسل با تلو‌تلو رفت جلو‌ی جمع که نزدیک بود بیفته و خدا بهش رحم کرد که رادان از پشت اونو گرفت و نیفتاد اما عسل از رو نرفت و با داد گفت:
+ خبر دارم براتون.
مامان و بابا و عرشیا و همه به عسل خیره شدن، مامان و بابا وضیعت عسل رو دیدن که بابا اومد جلو و دستِ عسل رو گرفت و گفت:
+ دخترم من بهت گفتم زیاده روی نکن.
+ ولم کن بابا.
دستش رو از دستِ بابا کشید بیرون.
+ به من دست نزن برو به فکرِ اون دخترت باش که رفته با دوست پسرِ سابقش دوباره رابطه برقرار کرده.
مامان و بابا اول خیلی خیلی شُکه شدن که بابا، با بُهت و ناباوری گفت:
+ چی میگی تو؟
مامان که همون اول رنگش پرید و سفید شد. عسل با لحنِ خمار و کشیده‌ای گفت:
+ همین که شنیدین، رامش خانم رفته با پسر‌عموش دارنوش‌خان یا بهتره بگم برادر‌زاده‌‌ی شما که یه روزی نورِ چشمی شما بوده رابطه برقرار کرده.
من فقط داشتم نگاه می‌کردم به عسلی که ر*ی*د به همه‌چی. روی صندلی نشستم و دستم رو گذاشتم روی سرم. به خودم که اومدم رفتم سمتِ مامان که هنوز توی شُک بود:
_ مامان بلند‌شو عسل رو جمع کن بریم که من تضمین نمی‌کنم زنده بمونه.
مامان به خودش اومد و به دور و بَرِش نگاه کردم که دید همه دارن با بهت و تعجب ما رو نگاه می‌کنند، عطرسا و ژاله اومدن جلو که با دست اشاره کردم نیان، ولی اونا خیلی نگران بودن.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 158
شوفر فردی من
مامان رفت به بابا گفت:
+ کسرا عسل و جمع کن برین توی ماشین... عرشیا تو هم بلند شد بریم از آقای نیکویی معذرت‌خواهی کنیم.
منم رفتم توی اتاق و، وسایلمون رو برداشتم و داشتم میرفتم سمتِ در که شیرین و بقیه بچه‌ها اومدن. شیرین گفت:
+ رامش خوبی؟
_ خوبم.... ببخشید شیرین ما باید بریم مهمونی تو هم بهم ریختیم.
+ نه نگو اینجوری این چه حرفیه.
رو به همه گفتم:
_ خوشبگذره بهتون بچه‌ها.
و بدونِ خداحافظی رفتم پایین. بابا اومد جلو و گفت:
+ یالا برو سوارِ ماشینِ من شو خودم فردا میفرستم ماشینت رو بیارن خونه.
از قیافش معلوم بود که سخت داره جلوی خودش رو میگیره که عصبی نشه. سوار شدم و به عسل که کنارم خواب بود نگاه کردم، عرشیا و مامان هم سوار شدن و بابا ماشین رو، روشن کرد. توی راه کَسی صحبت نکرد. فقط صدای ناله‌های عسل بود که سکوت رو می‌شکست. از دستِ عسل بَد شکار بودم. فقط خدا به روش باید رحم کنه که نَکُشَمِش. رسیدیم خونه و بابا ماشین رو آورد داخلِ پارکینگ و از آسانسور رفتیم بالا. مامان درِ خونه رو با کارت باز کرد و رفتیم داخل. عرشیا عسل رو داشت می‌برد بالا منم داشتم میرفتم بالا که بابا گفت:
+ کجا خانمِ اتحاد بیا بشین کارت دارم.
چشمام رو بستم و یواش برگشتم عقب، کلافه گفتم:
_ بابا بزار برای بعد الان خوابم میاد.
+ گفتم بیا بشین.
رفتم و خودم رو،روی مبل انداختم، همین که نشستم صدای بابا رفت بالا و گفت:
+ چند‌وقته که باهاش رابطه داری؟
با تعجب گفتم:
_ یعنی چی که چند‌وقته؟ ما از قبل هم باهم رابطه داشتیم فقط یه مشکلی پیش اومد که باهم صحبت نمی‌کردیم.
بابا نمایشی تعجب کرد و گفت:
+ چه جالب، یه مشکلی پیش اومد که شما سه‌ سال باهم صحبت نمی‌کردین. جالبه....!
بعد دوباره جدی شد و گفت:
+ گفتم چند وقته.
_ دو هفته.
+ میخواستی نگی دیگه؟ وقتی ازدواج کردین و بچه دار شدین بیاین بگین... سلام بابا اینم نوه‌ات.
راستش خنده‌ام گرفت اما لبام رو، روی هم فشار دادم و خنده‌ام رو تبدیل به یه لبخند کردم که مامان از اونور عصبی گفت:
+ به چی می‌خندی رامش؟ مگه خنده داره؟
_ نه مامان ببخشید.
دوباره ساکت شدیم که مامان گفت:
+ آخه با چه عقلی رفتی همچین کاری کردی؟
بابا گفت:
+ این اگه عقل داشت که هيچوقت همچین کاری نمی‌کرد.
حس کردم دیگه داره بهم توهین میشه، بابا گفت:
+ نه اینجوری نمیشه من باید به علی زنگ بزنم بگم جلوی پسرش رو بگیره.
رفت سمتِ گوشیش که من عصبی بلند شدم و گفتم:
_ الان بخاطرِ اینکه من دوست پسر دارم دارین اینجوری می‌کنید؟
مامان گفت:
+ مشکلِ ما دوست‌پسر داشتنِ تو نیست... مشکلِ ما اینه که دوست پسرِ تو دارنوش هستش.
_ مادرِ من، پدرِ من.... اون قضیه یه چیزی بوده که مربوط به سه سال پیش بودِ الان هم تموم شده رفته.
بابا گوشیش رو پرت کرد روی زمین که گوشیش تیکه‌تیکه شد، عصبی اومد سمتم و گفت:
+ بفهم رامش اون به تو گفت ، میدونی این یعنی چی؟ به دخترای همه کاره و هرجایی میگن ، اون تو رو کتک زد... من غیرتم اجازه نمیده که دخترم همچین خطایی کنه.
بغض کردم و گفتم:
_ ولی من عاشقشم.
بابا گفت:
+ زودگذره.
دیگه نتونستم تحمل کنم و جیغ زدم:
_ اگه زود‌‌گذر بود همون سه سال پیش فراموشش می‌کردم.
سکوت کردم و دوباره گفتم:
_ تو به اون محمدخان رفتی که نمی‌ذاشت تو با مامان ازدواج کنی.... ولی منم میخوام کاری که تو کردی رو بکنم و با دارنوش رابطه داشته باشم.
بابا گفت:
+ مگه از روی جنازه‌ام رد بشی.
واقعا دیگه حرصی شده بودم ولی نمی‌تونستم به بابا چیزی بگم چون هر کاری می‌کردم بالاخره اون پدرم بود. برای همین رفتم بالا که حرصم رو، روی عسل خالی کنم. درِ اتاقش رو باز کردم که دیدم روی تخت نشسته و سرش پایین و چرت و پرت می‌گفت و عرشیا کنارش نشسته بود. رفتم جلو و از بازو‌هاش گرفتم، عرشیا اومد جلو و گفت:
+ ولش کن رامش، اون چیزی نمی‌فهمید مسـ*ـت بود، مطمئن باش وقتی بلند بشه پشمون میشه.
_ نه خیرم باید ادب بشه که دیگه از این کارا نکنه.
اتاقش مَستر بود و حموم داشت. آب سردِ سرد رو باز کردم که اولش پشیمون شدم چون خیلی سرد بود اما به نظرم حقش بود. انداختمش زیر آب که صدای جیغُ عسل با صدایِ جیغ مامان یکی شد. مامان گفت:
+ ولش کن کشتیش رامش.
بابا گفت:
+ رامش بیارش بیرون.
_ همه برین بیرون.
مامان گفت:
+ باشه رامش، عسل غلط کرد بکش بیرون داره می‌لرزه از سرما.
داد زدم:
_ اونکه بد مسـ*ـتِ که با یه نوشیدنی وضعش این میشه گو*ه میخوره که الکل میخوره.
بابا گفت:
+ دفعه‌ی اولش بود که می‌خورد از کجا باید میدونست؟
بعدشم بابا عینِ خودم داد زد:
+ الان که واقعیت رو گفته حرصت در اومده داری بدبخت رو می‌کشی.
مامان گفت:
+ ببخشش رامش، بزار بیاد بیرون مامان.
به عسل نگاه کردم که دیدم به معنای واقعیِ کلمه داره سگ لرز میزنه، دلم براش نسوخت اما حوصله‌هم نداشتم برای همین ولش کردم و رفتم داخلِ اتاقِ خودم و در، رو هم قفل کردم.
لباسام رو عوض کردم و دوش گرفتم و دیدم که دارنوش پیام داده:
《 رسیدی خونه عزیزم؟ خوشگذشت؟》
پوزخند زدم و با خودم گفتم آره اونم چه جورم خوش گذشت. باهاش خیلی چت کردم اما نگفتم که چه اتفاقاتی افتاده و قرار شد فردا ناهار بریم بیرون اونجا، تصمیم دارم اونجا بهش بگم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 159
شوفر فردی من
صبح که شد بدونِ توجه به کَسی رفتم پایین و صبحونه خوردم و برگشتم بالا.... الانم دارم آماده میشم که برم شرکت. یه سرهمیِ خردلی پوشیدم روی سَرهَمی هم یه مانتوی سفید پوشیدم، حاضر که شدم رفتم پایین. باز هم بدونِ توجه به کسی داشتم میرفتم سمتِ در که برم بیرون که عسل اومد نزدیکم و با چشمای اشکی و پشیمون و ناراحت گفت:
+ آبجی تروخدا اینجوری نکن دیگه.... معذرت میخوام.
از آستینِ مانتوم گرفته بود. گفتم:
_ ولم کن عسل کار و زندگی دارم باید برم.
بابا همونطور که رویِ صندلیِ راک نشسته بود و روزنامه می‌خوند پوزخند زد و گفت:
+ ولش کن عسل میخواد بره جایِ عشقش.
مامان و عرشیا که سکوت کرده بودن و سرشون پایین بود، به شدت آستینِ مانتوم رو از دست عسل بیرون کشیدم که صدای باز شدنِ دَرزِ مانتو رو شنیدم اما اهمیت ندادم و گفتم:
_ آره عسل بابا راست میگه ولم کن با دارنوش قرار دارم.
بابا عصبی شد و گفت:
+ کاری نکن که توی خونه زندانی بشی.
خندیدم و گفتم:
_ حتما بعدشم مثلِ این بچه‌ها گوشیم رو ازم میگیرین درسته؟
+ چرا که نه.
_ رئیسِ سه تا شرکتِ بزرگ رو بخاطرِ اینکه دوست‌پسر داره پدرش زندانیش کرده توی خونه.... اوهوم خبرِ باحالی میشه.
+ دیشبم مادرت بهت گفت ما مشکلی با دوست‌پسر داشتنِ تو نداریم اما مهم اینِ که دوست‌پسرت دارنوشِ.
عصبی شدم، این‌قدر عصبی که نفهمیدم چی گفتم:
_ ۱۸ سال نبودید الان هم نباشین.
عسل هین کشید و بابا فقط سرش رو انداخت پایین و مامان به وضوح شکست رو توی چشماش دیدم، عرشیا فقط ناراحت به من و عسل نگاه کرد. ولی من هنوز آروم نشده بودم.
_ ۱۸ سال تنها بودم، تا ۱۶ سالگیِ عسل من بزرگش کردم... حالا هم نمی‌خواد برای من اَدایِ خانواده‌های خوشبخت رو در بیارین. من پولِ شما هم نمیخوام. حاضرم هر چی دارم و ندارم رو بهتون پس بدم ولی برگردم به همون پرورشگاه....
بعد از زدنِ این حرفم سریع از خونه زدم بیرون و سوارِ ماشینم شدم. وقتی نشستم توی ماشین تازه فهمیدم که چی گفتم. محکم زدم توی سرم و گفتم:
_ خاک تو سرت رامش.... خاک تو سرت که نتونستی زبونت رو نگه داری.
ماشین رو، روشن کردم و رفتم شرکت. وارد که شدم یه راست رفتم جایِ منشی و گفتم:
_ سلام.... آقای اتحاد اومدن؟
+ سلام... بله تازه اومدن.
سریع رفتم و درِ اتاقِ دارنوش رو باز کردم که دیدم داره با گوشی صحبت می‌کنه:
+ بله آقای پناهی... درست می‌فرمائید شما، ولی من برای باشگاه ۲۰ تا پودرِ پروتئین خواستم.
چشمکی زد و گفت بشینم.
+ بله درسته، پس لطفا اون ۵ تای باقی مونده هم بفرستید.... باشه خدانگهدار.
گوشی رو، روی میز گذاشت و با نگرانی گفت:
+ خوبی رامش؟.... رنگت پریده.
_ نه دارنوش اصلا خوب نیستم.
+ چرا آخه عزیزم؟
_ عسل دیشب توی مهمونی مسـ*ـت کرد و جلوی همه گفت که رامش و دارنوش آشتی کردن بابا هم عصبی شد و از مهمونی اومدیم بیرون... ندیدی که دیشب توی خونمون جنگِ جهانیِ سوم برپا بود.
دارنوش تعجب کرد و ابروهاش رو به طورِ خیلی جذابی بالا فرستاد. انگار خنده‌اش گرفته بود و من معترض گفتم:
_ چی خنده‌‌دارِ دارنوش؟
+ هیچی عزیزم دارم به مسـ*ـت کردنِ عسل فکر میکنم.... خب بعدش چی شد که الان ناراحتی.
_ امروز موقعی که داشتم میومدم شرکت دوباره با، بابا دعوا کردم و یه چیزِ خیلی بد گفتم بهشون.
+ چی گفتی؟
چیزی‌که گفتم رو به دارنوش هم گفتم. و ایندفعه دارنوش دهنش اندازه‌ی غارِ علی‌‌ صَدر باز بود.
_ زیاده‌روی کردم درسته؟
+ عزيزم ولی تو زیاده‌روی نکردی، قشنگ ر*ی*د*ی توی همه چیز.
_ عه دارنوش نگو اینجوری دوباره حالم بد میشه.
+ ولی باید از عسل ممنون باشم.
_ چرا؟
+ چونکه کارم رو راحت‌تر کرد، من میخواستم با عمو صحبت کنم درباره‌ی خودمون.
_ چی؟ واقعا؟
+ آره.... راستش منم دیشب با، پدر و مادرِ خودم صحبت کردم... اونا هم زیاد واکنشِ خویی نداشتن، یعنی فکر نمی‌کردن که عمو اجازه بده بیایم برای خواستگاری...
داشتم از پارچِ روی میز برای خودم آب می‌ریختم و به حرفاي دارنوش گوش می‌دادم. لیوان رو نزدیکِ لبام بردم و همون موقع دارنوش کلمه‌ی خواستگاری رو گفت. لیوان از دستم افتاد و دارنوش خندید و گفت:
+ فکر نمی‌کردم اینقدر مشتاق باشی که با پسری به جذابی‌ من ازدواج کنی.
_ آقایِ اعتماد به سقف، به پا یهو سقفتون نریزه.... من الانِ نگرانم که چجوری به بابا بگم.
+ نمی‌خواد تو بگی من خودم میگم.
_ چجوری؟
+ امروز من و تو میریم ناهار میخوریم و تو بعدِ ناهار بر می‌‌گردی شرکت اما من میرم شرکتِ عمو برای صحبت.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین