جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,139 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 139
شوفر فردی من
من می‌دونستم حالم خوب نمیشه برای همین شروع کردم به ضربه زدن، اول گارد گرفتم و بعد شروع کردم.
ضرباتِ اولم روی کیسه بُک.س خیلی آروم بود ولی بعدش ناخودآگاه با تمامِ وجودم و تمامِ نیروم ضربه میزدم.
نمیدونم یک ساعت یا شایدم چهل دقیقه پشتِ سر هم فقط به کیسه ضربه میزدم، ضربه‌هام به قدری محکم بودند که حس می‌کردم الان دستام از جای کتف به پایین قطع بشه.
دیگه کم آوردم و همونجا روی زمین نشستم، نگاه چرخوندم که ببینم دارنوش کجاست...... دیدم که روی یه صندلی نشسته و پا روی پا انداخته و با رضایتِ تمام و یه لبخندِ یه وَری به من نگاه می‌کنه.
چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم چون چیزی نداشتم که بگم، دارنوش بُرده بود. من واقعا آروم شده بودم، انگار یه وزنه‌ی بیست تُنی از روی دوشم برداشتن و گذاشتن کنار. می‌خواستم بلند شم اما نمی‌‌تونستم چون تمامِ اِنرژیم تحلیل رفته بود. دارنوش اومد جلو و دستش رو دراز کرد. اول به دستش نگاه کردم بعد به خودش. هر‌چه‌بادابادی گفتم و دستم رو گذاشتم توی دستش، اون حتی منو بوسیده بود دیگه این دست که چیزی نبود. با کُمَکِش بلند شدم و ایستادم. لبخند زد و پرسید:
+ چطور بود؟
_ سوالی رو که خودت جوابش رو میدونی از من نپرس لطفا.
لبخندش به خنده تبدیل شد.
_ به چی می‌خندی؟
+ هیچی ولش کن....... میخوای بریم حالا روی من خودت رو خالی کنی؟!... هر چقدر دوست داری منو بزن.
دیگه کلافه تر از این نمی‌شدم، عرقم که کرده بودم دیگه هیچی.... وقتی عرق می کردم خیلی کلافه و عصبی می‌شدم. تیز و عصبی برگشتم و به دارنوش نگاه کردم و صدام رو بردم بالا و یه جورایی داد زدم و گفتم:
_ بس کن دارنوش، تروخدا بس کن.... من برای خاله بازی‌های تو وقت ندارم.... فکر کردی الان که اینجا وایستادم بخاطرِ اینه که دلم برات تنگ شده؟... نه خیر آقا اشتباه فکر کردی من اینجا وایستادم که جوابِ سوال‌هام رو از تو بگیرم و بعدشم بای‌بای.... فکر کردی بعد سه سال جدایی از هم و مخصوصا اون طوری از هم جدا شدیم میام بغلت میکنم میگم من عاشقتم پسر‌عمو؟!... تو زندگی منو خراب کردی دارنوش. اگه برگردیم به عقب هیچوقت این اشتباه رو تکرار نمی‌کنم..... کاش ازت کمک نمی‌گرفتم برای خرجِ بیماریِ عسل.... کور هم می‌شدم، فلج هم می‌شدم تا لحظه‌‌ی آخر کار می‌کردم برای عسل.
عصبی شدم و بلند داد زدم:
_ ازت متنفرم دارنوش.
رفتم جلو و دقیقا سی*ن*ه‌به‌سی*ن*ه‌اش وایستادم و زدم زیرِ گوشش. انگار منتظر یک تَلَنگُر بودم فقط. گفتم:
_ اینم برای تَلافی سه سال پیش.... ولی به نظرم اینم کمه.
شکستن رو توی چشماش دیدم، نا‌اُمیدی رو توی نِی‌نِی چشماش دیدم ولی برام مهم نبود..... با خودم درگیر بودم چون از یه طرف عاشقش بودم از یه طرف دوست داشتم تاوان پس بده.
_ برام همیشه سوال بود تو چطوری به من گفتی .... ها؟
ها رو بلند داد زدم ولی جوابی نگرفتم.
_ جواب بده به من دارنوش... جوابه منو بده نامرد.... مُرده شورِ منو ببرن که عاشقت شدم..... میدونی چرا عاشقت شدم؟!...
مکث کردم تا ببینم واکنشش چیه اما فقط بی‌حس و نا‌اُمید به من خیره شده بود. پوزخند زدم و گفتم:
_ چون تو اولین کَسی بودی که به من محبت کردی... منم یه دخترِ محبت ندیده بودم که عاشقت شدم.
بازم چیزی نگفت اما من هنوز یه ضربه‌ی آخر داشتم. هنوز کَمشه به نظرم. با یکی از اون پوزخند‌های معروفم که درست شبیه محمد‌خان می‌شدم گفتم:
_ لعنت به روز که گفتم عاشقتم دارنوشِ اتحاد.
انگار بهش برقِ ۲۲۰ وُلتی وصل کردم که عصبی شد، سفیدی چشماش جاشون رو به قرمزی داده بود. رگِ پیشونیش باد کرده بود، بدجوری به غرورش بر خورده بود اما یادِ اون روزی افتادم که توی کافه منو سیلی زد و غرورِ منو پیشِ همه خرد کرد. بی‌اهمیت رفتم جلو که برم توی رختکن تا لباسام رو عوض کنم و برم که مچِ دستم رو گرفت و از لای دندون‌های کلید شده‌اش غرید:
+ تو حق نداری اینجوری بگی رامش... فهمیدی یا نه؟
_ چرا حق ندارم.... بگو دیگه چرا حق ندارم.
+ تو داری یه طرفه قاضی میری... نمیدونی قضیه از چه قراره.
_ د لعنتی بگو ببینم قضیه از چه قراره تا یه طرفه قاضی نرم دیگه.
داشت به مچ دستم فشار میاورد. از درد چهره‌ام توی هم شد و گفتم:
_ آی وحشی ولم کن دردم گرفت.
به خودش اومد و فشارِ دستش رو کم کرد اما دستش رو از روی مُچِ دستم بر نداشت.
+ بشین تا بهت بگم قضیه از چه قراره.
_ دستم رو ول کن تا بشینم.
ولم کرد و رفتم روی یه دونه از صندلی‌های باشگاه نشستم اونم اومد و رو‌به‌روم نشست. انگار آمادگی نداشت برای گفتن.
_ ببین دارنوش اگه نمیخوای بگی من برم کلی کار ریخته روی سرم.
گلوش رو صاف کرد و شروع کرد به توضیح دادن:
+ اون روزی که تو سر میز اون حرف‌ها رو به محمدخان زدی و به من گفت بیا اتاقم منم رفتم اتاقش، اولش سکوت کرده بود اما بعدش یک کلام گفتش که باید از تو جدا بشم....
نزاشتم حرفش کامل بشه و گفتم:
_ اوهوم.... و تو از من جدا شدی، فهمیدم.
+ رامش مگه تو نمیخواستی گوش بدی؟
_ اوکی... ادامه بده.
+ اولش خیلی داد و قال راه انداختم اما اون به من گفتش که بهتره از تو جدا بشم چون تو.... چیزه تو... یعنی چجوری بگم... تو.
پوزخند زدم و گفتم:
_ حتما گفته من ‌ام درسته؟.... چرا زبونت نمی‌چرخه بگی ها؟... اونجا جلوی همه که به راحتی گفتی الان چه فرقی داره؟
+ بزار ادامه بدم رامش و لطف کن و تیکه ننداز.
+ بعد این که اون حرفو زد من داغ کردم و خون جلوی چشمام رو گرفته بود اما بعدش گفت، به نظرت چرا اونا بدون هیچ پولی از پرورشگاه در اومدن؟ برای اینکه کارشون راحت‌تر باشه.... تنها با همین جمله‌اش بَذرِ شَک رو توی دلم کاشت... آره درسته الان میگی یه آدمِ عاشق نمیتونه به معشوقش شِک کنه.... اما تو هم درک کن منم یه مَردم منم یه آدمم.... اما انگار من تو رو هنوز نشناخته بودم.... باز هم مخالفت کردم اما گفت اگه ازش جدا نشی کاری می‌کنم رامش با هایدن ازدواج. گفتم که تو کاره‌ای نیستی اون پدر و مادر داره.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 140
شوفر فردی من
اونم منو مسخره کرد و گفت:
همون طوری که اون دوتا رو فرستادم پرورشگاه میتونم اونا رو با هر کسی که دوست دارم شوهر بدم..... دیگه خودت دیدی که بعدش عصبی شدم و دستم خون اومد و از این چیزا.... تا روزِ تولدم باهات سرد برخورد کردم چون هنوز شَک داشتم اما اون چیزی رو که داخلِ آشپزخونه دیدم شَکِ من رو به یَقین تبدیل کرد..... اما الان مثلِ سَگ پشیمونم رامش... بخدا که پشیمونم الان من تو رو بیشتر از هر چیزی یا بیشتر از هر کَسی دوست دارم.... من تو رو می‌پرستم رامش.
تمامِ وقتی که داشت صحبت می‌کرد من مات و مَبهوت مثلِ یک چوبِ خشک داشتم تماشاش می‌کردم، واقعا تعجب کرده بودم. چه اتفاقاتی که پشتِ سرم نیفتاده بود. خدا بگم محمدخان رو چیکار کنه که هر چی می‌کشم از اون می‌کشم.
_ تو... چی... میگی دارنوش؟
+ من دارم حقیقت رو میگم رامش.
عصبی بلند شدم و راه رفتم.
_ تو می‌تونستی به من بگی دارنوش..... تو می‌تونستی بگی تا من برات همه چیز رو توضیح بدم.
+ آره میدونم تو راست میگی.... تا قیامت حق با تو..... اما منم درک کن چون من به اشتباه خودم پِی بُردم.
_ من.... من.... من بادی یکمی با خودم تنها باشم.
بعدِ این حرفم پا تند کردم و، وسایلم رو جمع کردم و یه لباسی پوشیدم و سریع رفتم بیرون. خدا دیگه نمی‌تونم چیزِ دیگه‌ای رو هضم کنم..... واقعا تحمل ندارم.
همینجوری بلا‌تکلیف وایستاده بودم، ماشین هم که نداشتم پس نتیجه می‌گیریم که باید با تاکسی برم، توی همون حال و احوال بودم که صدای دارنوش رو از پشت شنیدم:
+ بیا برسونمت.
_ نه میخوام تنها باشم.
+ بیا هرجا که دلت بخواد میرسونمت بعد همونجا تنها باش.
جای اصرار نبود پس باهاش همراه شدم و سوارِ ماشین شدم. ساعت رو دیدم که سه بعد از ظهر رو نشون میداد.
+ کجا ببرمت؟
آدرسِ خونه‌ی ژاله و عطرسا رو دادم.
+ خونه‌ی شما که این آدرس نبود.
معلوم بود کنجکاو شده بود و میخواست بدونه کجا میرم اما روش نمیشد برای همین منم گفتم:
_ آدرسِ خونه‌ی عطرسا و ژاله‌ست.
+ آها.
_ آره.
دیگه دوتاییمون سکوت کردیم و چیزی نگفتیم تا موقعی که برسیم. منو جلوی خونه‌ی ادن دوتا پیاده کرد، منم خداحافظی کردم و پیاده شدم.
جلوی در وایستاده بودم واقعا مونده بودم خونه‌ی کدومشون برم. یادم باشه بگم خونشون رو عوض کنن، چون واقعا انتخاب سختِ که بریم خونه‌ی کدومشون. بعد کلی فکر کردم زنگِ خونه‌ی عطرسا رو زدم.
+ بله؟
_ منم عطرسا در رو باز کن.
با تعجب گفت:
+ باشه... بیا بالا.
در رو باز کرد، رفتم داخل خواستم در رو ببندم که دیدم تمامِ مدتی که من اینجا مثلِ دیوونه‌ها وایستادم دارنوش توی ماشین بوده و داشته منو نگاه می‌کرده. حتما الان با خودش میگه این دیگه کیِ؟.... ولی اهمیتی ندادم و رفتم بالا. عطرسا جلوی در منتظر بود، منو که دید با خوشحالی پرید بغلم و گفت:
+ وایی خیلی خوش اومدی رامش.... آرزو به دل نموندم و دیدم یه روز بدونِ دعوت اومدی خونمون.
اون خوشحال بود ولی من فقط سکوت کرده بودم. عَطرسا منو از خودش جدا کرد و با تعجب گفت:
+ چته چرا ناراحتی و صحبت نمی‌کنی؟
_ به ژاله‌هم بگو بیاد.
+ گفتم الان م....
هنوز جمله اش کامل نشده بود که صدای ژاله از پشتم اومد:
+ بَه‌بَه رامش جونم اومده.... چطوری؟
_ سلام مرسی.
اونم متوجه‌ی حالِ بدم شد که به عطرسا چشم و اَبرو اومد و گفت چیشده اونم گفت نمیدونم.
سه‌تایی رفتیم داخل و نشستیم روی مبل. عَطرسا داشت میرفت توی آشپزخونه چیزی بیاره که من نذاشتم و گفتم:
_ بشین چیزی نمی‌خواد بیاری من اومدم که باهاتون صحبت کنم.
+ خب اینجوری که نمیشه.
_ نمی‌خواد بشین بعد اینکه صحبت کردم هر جا که خواستی برو.
با اصرارِ من نشست، آرتا جلوی تلویزیون نشسته بود و محوِ تماشایِ هری پاتر بود، شرط میبندم هیچی از اون فیلم نمی‌فهمه.
ژاله گفت:
+ نمی‌خوای صحبت کنی؟
انگار منتظرِ همین جمله‌ی اون بودم که زدم زیرِ گریه. جوری بلند بلند گریه می‌کردم که انگار دور از جونم یکی از عزیزانم مُرده.
ژاله و عطرسا که ترسیده بودن، آرتا هم وقتی منو دید با تعجب نگاهم کرد ولی بعدش بیخیال شد و ادامه‌ی فیلمش رو دید.
ژاله بغض کرده بود و با صدای لرزونی گفت:
+ تروخدا حرف بزن وگرنه ما دِق می‌کنیم.
با گریه گفتم:
_ من دارنوش رو دیدم بچه‌ها.
عَطرسا گفت:
+ خب جون بکن بگو دیگه.
اولش نتونستم صحبت کنم ولی بعدش جلوی گریه‌ام رو گرفتم و از اول یعنی از اون جایی که دارنوش پیام داد رو براشون توضیح دادم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 142
شوفر فردی من
در خونه رو باز کردم و رفتم داخل، همه نشسته بودن و قهوه می‌خوردن و صحبت می‌کردن. رفتم جلو و سلام کردم:
_ سلام به همه.... خوبین؟
هر چقدر سعی کردم که پر‌انرژی باشم و مثل همیشه صحبت کنم اما نشد. همه جوابم رو دادن و همینطور همه فهمیدن که مثل همیشه نیستم. بابا پرسید:
+ خوبی عزیزم؟
لبخندِ بی‌جون و خسته‌ای زدم و گفتم:
_ مرسی بابا جون.
مامان گفت:
+ دخترم چیزی می‌خوری بگم هُما خانم برات بیارن؟
_ نه مرسی مامان.... با شیرین یه چیزایی خوردیم بیرون.
+ آخه اینطوری که نمیشه.
_ مرسی مامان گرسنه نیستم.
عرشیا و عسل مشکوک بهم نگاه کردند، منم دیگه منتظر نموندم و یه راست رفتم بالا. در اتاقم رو باز کردم و خودم رو انداختم داخلِ اتاق. واقعا به حموم احتیاج داشتم. حوله و لباس راحتی برداشتم و رفتم حموم.
یه دوشِ نیم ساعته گرفتم و اومدم بیرون، لباسام رو عوض کردم و موهام رو خشک کردم. روی تخت نشستم که درِ اتاقم زده شد.
_ بفرمائید داخل.
در باز شد و عسل رو دیدم. بهم لبخند زد و منم متقابلا لبخند زدم. با دقت بهش نگاه کردم، از موقعی که خوب شده بود هیکلش درست مثلِ سابق شده بود. موهاش رو بلند کرده بود، تقریبا تا جای کمرش رسیده بود. لباسِ راحتی که پوشیده بود کمی جذب بود برای همین هیکلش به خوبی نمایان می‌شد.
+ چطوری آبجی بزرگه؟
_ مرسی آبجی کوچیکه خوبم... تو چطوری؟ از این ورا؟ چی شد یادی از ما کردی؟!...
+ منم خوبم.... دستت درد نکنه یعنی نمی‌تونم با خواهرِ بزرگترم یکمی صحبت کنم؟
خسته خندیدم و گفتم:
_ چرا که نه من از خدامه.
در رو بست و اومد روی تخت کنارم نشست. غمگین بهم زل زد و گفت:
+ چیشده رامش؟ خوبی؟
_ برای چی باید بد باشم آخه؟ معلومه که خوبم.
+ روی پیشونیم من نوشتن خر؟
خندیدم و گفتم:
_ دور از جونِ خر....
+ جدی باش رامش.... من و مامان و عرشیا و حتی بابا فهمیدیم که از روزی که دارنوش اومده حالت بد شده.
_ چرا باید حالم بد بشه؟
بغض کرد و گفت:
+ توی این سه سال خودم رو سرزنش می‌کردم که به خاطر من مجبور شدی وارد این بازی بشی و بعدش عاشقِ دارنوش شدی.... هیچوقت خودمو نمی‌بخشم رامش.
_ مگه دستِ تو بود که مریض بشی یا نشی؟... بعدشم این کار باعث شد ما برگرديم پیشِ خانواده‌ی خودمون.....
+ من میدونم که هنوز عاشقشی.... شبِ تولدت دیدم چجوری به دارنوش نگاه می کردی... داشتی سعی می‌کردی که نشون ندی که عاشقشی اما چشمات خیلی ضایع بود، حتی دارنوش هم همینجوری مثلِ تو بود.
چیزی نگفتم... چون چیزی نداشتم که بگم.
+ یه خبرِ خوب برات دارم.
_ چی؟
+ مامان داشت با تلفن صحبت می‌کرد، فهمیدم که عصر نارین جون میخواد بیاد اینجا.
_ جدی؟
+ آره.
_ خیلی خوشحال شدم.
شاید تنها چیزِ خوشحال کننده‌ای که امروز شنیدم همین بود.
+ منم خوشحال شدم.... تو هم بخواب معلومه خیلی خسته‌ای، نارین جون که اومد من یا مامان میام بیدارت میکنیم.
_ باشه مرسی.
داشت میرفت که برگشت و گفت:
+ یه چیزِ دیگه هم هست....
_ چی؟
+ بابا یکی دو ساعت دیگه داره میره شیراز.
_ شیراز برای چی؟
+ نمیدونم انگار میخوان قرداد ببندن، عرشیا هم با، بابا میره. تقریبا یک هفته اونجا می‌مونن.
_ بابا بهم گفته بود اما من یادم شده بود.... بیا باهم بریم پایین من از بابا و عرشیا خداحافظی کنم چون شاید اون موقع که میرن من خواب باشم.
+ باشه.
باهم رفتیم پایین و من خداحافظی کردم و دوباره رفتم اتاقم و خوابیدم....
با صدای در از خواب بیدار شدم، مامان اومد داخل و لبخند زد و گفت:
+ خوب خوابیدی؟
_ آره مرسی.... ساعت چنده؟
+ هشتِ شب.
_ جدی؟ نارین جون نیومده؟
+ چرا همین الان اومد....
_ باشه شما برو پایین منم الان میام.
+ باشه بیا دخترم.
مامان رفت پایین، منم موهام رو شونه کردم و لباسام رو مرتب کردم و یه آبی به دست و صورتم زدم و رفتم پایین. روی پله‌ها بودم که دیدم عسل و مامان و نارین جون روی مبل نشسته بودن و قهوه و عصرانه می‌خوردن و صحبت می‌کردن، از روی پله‌ها با خوشحالی گفتم:
_ واییییی ببین کی اینجاست؟ بهترین نارین جون توی دنیا اومده اینجا.
نارین جون منو دید و منم رفتم پایین، پریدم و بغلش کردم.
+ چطوری دخترم؟
_ مرسی خوبم شما چطورین؟
از بغلش جدا شدم و گفت:
+ منم خوبم.
_ بشینین لطفا نارین جون.
دوتایی نشستیم و مامان لبخند زد و گفت:
+ چیزی می‌خوری دخترم؟
_ اگه میشه به هُما خانم بگید که برام یه نسکافه بیارن.
+ باشه عزیزم.
نشستیم و چهارتایی یه عالمه صحبت کردیم......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 143
شوفر فردی من
داشتیم صحبت می‌کردیم که مامان و نارین جون بهم نگاه کردن و نارین جون به من گفت:
+ عزيزم یه دقیقه بیا بریم توی اتاقت کارت دارم.
تعجب کردم ولی گفتم:
_ باشه نارین جون بریم.
رفتیم بالا و توی اتاقِ من روی کاناپه نشستیم.
_ چیشده نارین جون؟ نگران شدم...
+ نگران نباش گلم.... راستش مامانت خیلی نگرانه تو هستش... بالاخره هر کار کنی اونم مادرِ دیگه... خواست کمی باهات صحبت کنم.
_ باور کنید که من خیلی خوبم.
+ شاید خودت اینو بگی اما چشمات داره داد میزنه که حالت خیلی بده.... مربوط به دارنوشِ؟
هوفی کشیدم و گفتم:
_ مگه من مشکلی دارم که مربوط به دارنوش نباشه؟ هر چی مشکل دارم درباره‌ی دارنوش هستش.
+ مشکلِ تو اینه که هنوز اونو دوست داری مگه نه؟
_ نه من اونو دوست ندارم.

+میشود قلب مرا هم تو نگاهی بکنی
میشود از سر عادت تو صدایم بکنی

لبخندی از شعری که نارین جون خوند زدم و من بقیه‌شو ادامه دادم:

_ میشود صحبت تلخ،ورد زبانت نشود
میشود باز مرا عشق صدایم بکنی...!
#نادیا_توان
خندید و گفت:
+ میبینم خوب شعر‌ها رو یاد گرفتی.
_ آره خب استادم شما بودید.
+ یه شعر برام بخون ببینم چجوری درس پس میدی.

_ عجیب آمده بودی به من، ولی رفتی
که در خود بکشم حسِ آمدنها را

تو با نماندن خود درس زندگی دادی
که خوبتر بشناسم خدایِ تنها را....

#امید_صباغ_نو

لبخندِ غمگینی زد و گفت:
+ آفرین دخترم.... هم تو و هم دارنوش هنوز به شعر علاقه نشون میدید.... چند روز پیش دارنوش بودم شاید باورت نشه ولی اونم همین شعر رو خوند.
_ انگار من اونو ول کردم و رفتم... انگاری که من کنار اون نموندم.
+ ببین دخترم به نظرم همه چی دو طرفه است هر دوی شما تقصیر کار هستید.
_ دستِ شما درد نکنه نارین جون این وسط منم تقصیر کار شدم؟
+ تو به جای اینکه بری و همه چیز رو به اونا توضیح بدی رفتی و حرصی که داشتی رو سرِ محمدخان و وسایلِ خونش خالی کردی ولی می‌تونستی بری و به جاش برای دارنوش همه جی رو توضیح بدی و. دارنوش هم خیلی اشتباه کرده بود که به تو سیلی زده بود و به تو گفته بود هَرزه.... من نه طرفِ تو هستم نه دارنوش من همیشه طرفِ عدالت هستم......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 144
شوفر فردی من
نارین‌جون بعد اینکه کمی موند تصمیم گرفت که بره اما مامان خیلی اصرار کرد که برای شام بمونه ولی نارین‌جون گفتش که نادر و ژاله اونو برای شام دعوت کردن برای همین مامان هم خیلی بیشتر از اون اصرار برای موندنِ نارین‌جون نکرد. منم خیلی خوابم ميومد برای همین یه راست رفتم توی اتاقم تا بخوابم حتی برای شام هم صبر نکردم....
*************************************************
صبح از خواب بیدار شدم و ساعت رو نگاه کردم که ساعت ۸ صبح بود. رفتم سرويس‌بهداشتی و کارم رو کردم و صورتم رو آب زدم و اومدم بیرون... امروز میرفتم شرکت اما خیلی گم میموندم و سریع بر‌میگشتم خونه، رفتم پایین تا صبحونه بخورم که عرشیا و عسل هم با من از اُتاقاشون بیرون اومدن. عرشیا گفت:
+ سلام جوانِ ایرانی
سلام بیکارِ ایرانی
سلام علافِ ایرانی
سلام خواهرِ ایرانی....
من و عسل خندیدیم و من گفتم:
_ اگه سخنرانیت تموم شد بریم یه چیزی بخوریم که من برم شرکت و شما هم برین دانشگاه...
عرشیا سر تکون داد و سه تایی رفتیم پایین که دیدیم مامان داره میز رو می‌چینه و همین که ما رو دید لبخند زد و گفت:
+ صبحتون بخیر بچه‌ها.... اتفاقا داشتم میومدم تا بیدارتون کنم.
عسل گفت:
+ صبح تو هم بخیر زیبا‌ترین و جوون‌ترین و مهربون‌ترین مادر دنیا....
مامان خندید و گفت:
+ هندونه ارزون شده که اینقدر داری هندونه زیرِ بغلِ من میزاری؟...
عرشیا گفت:
+ نه مادرِ من هندونه ارزون نشده دخترِ شما معلوم نیست باز چی میخواد....
من فقط خندیدم و همه‌‌گی نشستیم سرِ میز، عسل گفت:
+ عه اینجوری نگو... مگه حتما باید چیزی بخوای که قربون صدقه‌ی مامانت بری؟
مامان گفت:
+ خداکنه.
دیکه چیزی نگفتیم و شروع کردیم به صبحونه خوردن. داشتم چایی میخوردم که مامان گلوش رو صاف کرد و شروع کرد به صحبت:
+ بچه‌ها امشب مهمونی دعوت شدیم.
_ وای مامان من از الان بگم که من نمیام حتما باز یکی از دوستای بابا مهمونی گرفته.
+ نه رامش ایندفعه مهری‌خانم مهمونی گرفته.
_ وا؟ برای چی؟
+ میخواد از ایران بره.
بلند و با‌تعجب گفتم:
_ چچچییی؟
+ من باهاش صحبت کردم.... گفتش که دلیلی برای ایران موندن نداره و یه جورایی این مهمونی برای خداحافظی هستش.
عرشیا و عسل هم خیلی خیلی تعجب کرده بودن.
_ ولی هر چی که باشه نباید همچین کاری بکنه و از ایران بره.
+ دخترم اون یه فردِ عاقل و بالغ هستش و تصمیم با خودشه که ایران باشه یا هر‌جای دیگه از دنیا.
کمی فکر کردم که دیدم داره راست میگه به من ربطی نداره اما خب اینجوری نمیشه....دیگه چیزی نگفتم و ادامه‌ی صبحونه‌ام رو خودم و رفتم بالا که حاضر بشم.... سریع حاضر شدم و از خونه زدم بیرون و سوارِ ماشین شدم.
وقتی رسیدم شرکت رفتم اتاقم و سریع شروع به کار کردم که امروز سریع‌تر برم خونه.
وقتی کارم تموم شد ساعتِ ۲ بعد‌از‌ظهر بود. ساعت رو که نگاه کردم فَکَم افتاد... پنج ساعت یه بند سرم توی لب‌تاپ بودش، بعدش با خودم میگم چرا کمرم و گردنم درد می‌گیره.... همین که لب‌تاپ رو بستم گوشیم زنگ خورد، مامان بود که زنگ میزد.
+ الو سلام دخترم.
_ سلام مامان
+ خوبی دخترم؟
_ مرسی خوبم مامان.
+ کارت کِی تموم میشه عزیزم؟
_ همین الان تموم شد دارم میام خونه.
+ آها خوبه بیا.... عرشیا و عسل هم تازه اومدن خونه، داریم کم‌کم آماده میشیم.
_ اوکی..... ولی مامان من اصلا لباسِ مناسب امشب ندارم.
+ شما وقتی خونه نبودین من رفتم خرید.
_ آها مرسی... خداحافظ.
+ خدانگهدار عزیزم.
وسایلم رو جمع کردم و رفتم پارکینگ و سوارِ ماشین شدم و رفتم خونه، خداروشکر زیاد ترافیک نبود و زود رسیدم. با کارت در رو باز کردم و رفتم داخل. وارد که شدم مامان داشت با تلفن صحبت می‌کرد. همین که منو دید خداحافظی کرد و اومد سمتم.
+ سلام رامش.
_ سلام... کی بود؟
+ بابات بود.
انکار کمی ناراحت بود.
_ چی می‌گفت؟
+ انکار مهری‌خانم بهش زنگ زده و گفته که داره میره... کسرا هم ناراحت شده کمی باهم بحث کردن.
_ ای بابا ناراحت شدم.... حالا مهری‌جون کِی میخواد بره؟
+ هفته‌‌ی دیگه.... خداروشکر که بابات سه روز دیگه داره میاد، وگرنه اگه کسرا نبود و مهری‌خانم میرفت دوباره دعوا می‌کردن.
_ آره اینجوری خوب شد.... عسل و عرشیا کجان؟
+ داخلِ اُتاقاشون دارن حاضر میشن.
_ آها من میرم آماده بشم.
+ باشه برو... لباسی که برات خریدم رو گذاشتم رو تخت.
_ باشه، بازم مرسی.
رفتم بالا داخلِ اتاقم و دیدم روی تختم لباسی که مامان گرفته بود.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 145
شوفر فردی من
به لباس نگاهی انداختم، به نظرم سلیقه‌ی مامان واقعا معرکه بود، چون لباسی که گرفته بود خیلی خیلی زیبا بود..... رفتم حموم و یه دوشِ حسابی گرفتم و اومدم بیرون، موهای کوتاهم که حالا زیادم کوتاه نبودن رو خشک کردم، موهام تقریبا تا جای آرنجم می‌رسید.... خیلی بدم میومد از اینکه موهام اینقدر زود به زود رشد می‌کرد... از همون بچگی رشدِ موهام خیلی خیلی بالا بود. خلاصه که باید برم آرایشگاه و موهام رو کوتاه کنم... البته اگه وقت داشته باشم. خواستم بعد مدتها کمی به موهام برسم، اولش موهام رو با اُتو و شلاقی کردم، بعدشم با رنگِ موی گَچی جُلویِ موهام رو بنفش کردم.... به ناخن‌هامم لاکِ بنفش زدم، یه آرایشِ مات و مشکی کردم و کارم با صورتم تموم شد.... لباسم رو برداشتم و پوشیدم... لباسم بلند بود اما از روی رونِ پام تا پایین چاک داشت، یقه‌اش گشاد و باز بود و روی سی*ن*ه‌هام میفتاد، لباس دوبندی بود و هیچ آستینی نداشت و جنسش از حریر بود اما زیرش آستَر داشت، و رنگش سبزِ مایل به آبی بود و من عاشقِ رنگش بودم.... کفش و کیف رو از قبل داشتم و درست هم رنگِ لباسم بود... کفش‌هام پاشنه بلند بودش. شالِ آبی آسمانی و بلند رو هم سرم کردم، به نظرم نیازی به مانتو یا کُت نداشتم چون شالم بلند بود.... گوشیم رو انداختم توی کیفِ دستی و کوچیکم و از اتاق رفتم پایین.
مامان و عسل نبودن و فقط عرشیا نشسته بود و سرش توی گوشیش بود. منو که دید لبخند زد و گفت:
+ به‌به چقدر خوشگل شدی... یعنی امشب ما افتخارِ اینو داریم که با شما بریم به اون مهمونی؟
منم لبخند زدم و گفتم:
_ مرسی.... بله افتخارِ اینو دارید.
خندید و بعد من گفتم:
_ مامان و عسل نیومدن؟
+ نه هنوز... مامان و عسل رو که میشناسی همیشه ديرتر از همه آماده میشن.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم و به ساعت نگاه کردم که چهار و نیم عصر رو نشون میداد. اگه الان حرکت کنیم به سمتِ خونه‌ی مهری‌جون همون پنج یا پنج و نیم می‌رسیم. توی همین فکر‌ها بودم که مامان و عسل هم از پله‌ها اومدن پایین. عرشیا گفت:
+ چه عجب تشریف فرما شدین... می‌خواستین نیاین دیگه؟
مامان گفت:
+ کمتر غر بزن بلند شو بریم... دو ساعته اینجا نشستی دیر شد.
عرشیا چشماش گرد شد و من و عسل خندید. حالا که عرشیا بلند شده بود بهتر میتونستم ببینمش، یه شلوار مشکی پوشیده بود با یه پیرهن سفید که آستین‌هاش رو داده بود بالا که اینجوری جذاب تر شده بود، کراواتی که زده بود با لباسِ من ست بود.... به لباسِ مامان دقت کردم که دیدم یه اورال پوشیده مه رنگش با من ست بود، عسل هم یه پیرهنِ عروسکی و کوتاه و دخترانه پوشیده بود که همرنگِ لباسِ من بود.... خندیدم و گفتم:
_ مامان لباسامون رو ست گرفتی....
+ آره دخترم.... اما کاش باباتم بود...
قسمتِ آخرِ جمله‌تش رو با حسرت گفت، عرشیا به شوخی رو به مامان گفت:
+ نرفته پیشِ زنِ دومش که، رفته سفرِ کاری که سه روز دیگه میاد.
مامان با عصبانیتی که سعی داشت خنده‌اش رو پنهون کنه گفت:
+ به خدا میام میزنمت ها عرشیا....
همه خندیدم و رفتیم توی پارکینگ، با ماشین من می‌خواستیم بریم... رو به مامان و عرشیا و عسل گفتم:
_ شما نمیخواین بیاین پشتِ رُل؟!... آخه من اصلا حوصله ندارم.
عرشیا و عسل هم گفتن نه ولی مامان سوئیچ رو ازم گرفت و نشست پشت رُل... من جلو نشستم و عرشیا و عسل پشت.
مامان ماشین رو روشن کرد و راه افتاد... توی راه ذهنم خیلی مشغول بود... یعنی دارنوش میاد؟... آخه چرا نیاد عقلِ کُل؟ ناسلامتی مهمونیِ مامان‌بزرگشِ دیگه... اگه بیاد واکنشم چجوری باشه؟... چجوری میخواد باشه؟ خیلی عادی و خشک باهاش برخورد کن دیگه.
یهو ماشین ایستاد و من به دور بر نگاه کردم.
انگار رسیده بودیم، اینقدر توی فکر بودم که نفهمیدم کِی رسیدیم.......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 146
شوفر فردی من
دقیقا ساعتِ پنج و ده دقیقه رسیدیم... مامان چند بوقِ پشتِ سرِ هم زد که سرایدار در رو باز کرد، ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم... ضربان‌ِ قلبم رفته بود بالا و سرِ انگشت‌های دستم یخ زده بود... حس می‌کردم خون به همه‌جای بدنم خیلی سریع داره پمپاژ میشه. از حیاطِ بزرگِ عمارت رد شدیم و رسیدیم جلوی در، عرشیا در زد و مستخدم در رو باز کرد، ناخواسته به سمتِ عسل برگشتم و پرسیدم:
_ تیپ و قیافم چطوره عسل؟
لبخندِ معنا داری زد و گفت:
+ عدلی شدی آبجی.
_ مرسی.
چهارتایی رفتیم داخل، من شالم رو و مامان و عسل مانتوها و شالاشون رو دادن به دستِ مستخدم. کَسی نیومده بود هنوز، جز چند‌تا از دوستای نزدیکِ مهری‌جون.
مهری‌جون از پله‌ها اومد پایین، یه کت و دامنِ طوسی و شیک پوشیده بود. مامان و عسل و عرشیا مهری‌جون رو بغل کردن و سلام و احوال پرسی کردن، به من که رسید خیلی سریع مهری‌جون رو بغل کردم و با بغض گفتم:
_ آخه چرا میخوای بری مهری‌جونم؟
لبخند زد و محکم‌تر بغلم کرد و گفت:
+ الان نه عزیزم... بعده دربارش صحبت می‌کنیم.
سری تکون دادم و از بغلِ همدیگه جدا شدیم. مهری‌جون گفت:
+ کامیلا جان بفرمائید بشینید لطفا.
مامان لبخند زد و گفت:
+ باشه.
مهری‌جون یه قسمت از خونه رو مبل و صندلی‌های شیکی چیده بود، چهارتایی رفتیم و اونجا نشستیم.... کمی نشستیم که کَم‌کَم همه اومدن و شلوغ شد.... اما هنوز خانواده‌ی عمو اینا نیومده بودن. عرشیا و عسل هم کنارِ دختر و پسرای جوون بود.. حالا همچین میگم جوون انگار خودم پنجاه سالمه، منم باید کنارِ اونا باشم اما اصلا حوصله ندارم، مامان هم داشت با خانمای مهمونی صحبت می‌کرد.
اصلا نمی‌خواستم توی این مهمونی سیگار بکشم یا نوشیدنی بخورم آخه مهری‌جون نوشیدنی هم گذاشته بود، برای همین یه آبمیوه برداشتم و داشتم میخوردم که دیدم عطرسا و ژاله و امیر و نادر اومدن.... ايندفعه عطرسا آرتا رو با خودشون آورده بود... آبمیوه رو گذاشتم روی میز و رفتم سمتشون. ژاله منو دید و اومد نزدیک و بعد بغلم کرد.
+ سلام‌الیکم چطوری رامش خانم؟
لبخند زدم و گفتم:
_ سلام... مرسی به خوبی تو عزیزم.
نگاهم کرد و چشمک زد و گفت:
+ خیلی خوشگل شدی ها بَلا....
خندیدم و دیدم که عطرسا آرتا رو داد بغلِ امیر و اومد نزدیکِ ما و اونم بغلم کرد.
+ خوبی رامش؟... بخدا از اون روز خیلی نگرانت بودم اما زنگ نزدم آخه می‌ترسیدم بیشتر ناراحت بشی.
لبخندِ تلخی زدم که اونم از بغلم جدا شد:
_ مرسی عطرسا... ولی من خوبم.
+ یعنی از دستم ناراحت نیستی؟
_ چرا باید از دستت ناراحت باشم آخه؟... دیگه اتفاقیِ که افتاده ولش کن.
لبخندِ خوشحالی زد و گفت:
+ مرسی.....ولی ژاله راست میگه خیلی خوشگل شدی.... خیلی خوب شده که بعد مدتها کمی به موهات رسیدی و کوتاهشون نکردی.
به تیپِ ژاله و عطرسا نگاه کردم.
اونا هم دوتا پیرهنِ بلند زیبا پوشیده بودن که به خوبی اَندامشون رو به نمایش می‌ذاشت. مالِ عطرسا صورتی بود و مالِ ژاله لیمویی.... رفتیم کنارِ نادر و امیر و با اونا هم صحبت کردیم.
هر کی داشت برای خودش کاری می‌کرد... یا می‌رقصید یا صحبت می‌کرد یا هم که از خودش پذیرایی می‌کرد.... منم سرم توی گوشی بود، همین که سرم رو بلند کرد دیدم خانواده‌ی عمو اینا اومدن.
منظورم از خانواده‌ی اما اینا نه تنها خودشون بلکه آیهان و یکتا و تینا و همسرِ تینا و بچه‌‌ی یکتا و آیهان هم اومده بودن، چشمام گرد شد... یعنی اونا از خارج از کشور اومده بودن ایران؟... مامان و مهری‌جون و حتی عرشیا و عسل رفتن جلو و با اونا سلام و احوال پرسی کردن. دیدم زشته که من نرم پس گوشیم رو گذاشتم توی کیفم و کیفم و هم برداشتم و رفتم جلو، زنعمو منو دید لبخند زد و سلام کرد، عمو هم همون کار رو تکرار کرد، برای دارنوش فقط سر تکون دادم اونم همین کار رو کرد، اما خدا میدونه که توی دلم چه خبری بود... یه جا شنیده بودم که اینجور جاها دخترا میگن انگار توی دلم دارن رَخت میشورن اما توی دلِ من انگار داشت کُلِ وسایلِ خونه رو می‌شستند. تینا تا منو دید خودشو انداخت توی بغلم و گفت:
+ وای رامش جونم دلم خیلی برات تنگ شده بود.
خندیدم و گفتم:
_ سلام عزیزم.... منم خیلی دلم برات تنگ شده بود.
یکتا هم تارا رو داد بغلِ زن‌عمو و بغلم کرد:
+ سلام عشقم.... چطوری؟ خوبی؟
_ مرسی عزیزم خوبم تو چطوری؟
+ من خوبم.
از بغلِ هم جدا شدیم و به آیهان دست دادم:
+ چطوری دختر‌عمو؟
با گفتنِ کلمه‌ی دختر‌عمو یادِ دارنوش افتادم و نگاهم رو سمتش کشیدم که دیدم اونم داره به من نگاه می‌کنه، یه جورایی نگاهش رو شکار کردم.
_ مرسی پسر‌عمو خوبم.
+ خداروشکر.
تیموتی شوهرِ تینا اومد جلو و گفت:
+ سلام رامش، من تیموتی هستم... خیلی تعریف شنیدم از تو.
تیموتی با اینکه خیلی لَهجه داشت اما فارسی رو به خوبی صحبت می‌کرد.
_ سلام خوبی.... تعریفِ خوب یا بد؟
خندید و گفت:
+ تعریفِ خوب.
به تارا نگاه کردم که یه دخترِ سفید و چشم آبی بود، موهاش هم فرفری و طلایی بود، دخترِ خیلی خوشگل و بانمکی بود.
همه رفتیم و روی مبل و صندلی‌ها نشستیم، زن‌عمو و عمو و مامان درباره‌ی رفتنِ بابا به سفر صحبت می‌کردن و بقیه‌مون گوش می‌کردیم اما من مثلِ بچه‌ای بودم که توی تابستون رفته بود پارک و یه عالمه دویده بود و بازی کرده بود و حالا داشت از گرما می‌پخت. منم داشتم زیرِ گرمای نگاهِ دارنوش ذوب می‌شدم و نمیتونستم تحملش کنم. اَلَکی داشتم سرم رو این طرف و اون طرف می‌بردم می‌بردم به بقیه نگاه می‌کردم یا به اونایی که می‌رقصیدن لبخند می‌زدم تا از دستِ نگاه‌های دارنوش در اَمان باشم... صدای پیامک گوشیم اومد و این فرصتِ خوبی بود برای سرگرم شدن، با اثرِ انگشت گوشی رو باز کردم و دیدم از دارنوش پیام اومده و این بدترم کرد، بهش نگاه کردم که دیدم خیلی بیخیال سرش توی گوشی بود.منم دوباره سرم رو بردم توی گوشی و پیامش رو خوندم......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 147
شوفر فردی من
《 خیلی سریع برو بالا و تابلو نکن من ده دقیقه میام بالا کارت دارم.》
خیلی کنجکاو بودم که چیکارم داره، بهش نگاه کردم اونم با اون نگاهِ داغش به من زُل زد، سریع براش تایپ کردم:
《 چیکارم داری؟ 》
《 اگه چیزی بود که میتونستم بگم برای چی بگم بری بالا آخه عقلِ کُل.》
چشم غره‌ای بهش رفتم که خنده‌اش گرفت اما لباش رو روی هم گذاشت تا خنده‌اش آزاد نشه.
گوشیم رو گذاشتم توی کیفم و بلند شدم کَسی متوجه نشد که دارم میرم برای همین خوشحال شدم اما لحظه‌ی آخر دیدم که ژاله و عطرسا دارن با یه لبخندِ مرموز منو نگاه می‌کنند منم یه لبخند زدم و رفتم هالِ طبقه‌ی بالا.... مهری‌جون مبل‌های اینجا رو جمع نکرده بود و بالا یه هالِ کامل بود... میز عسلی و مبل و صندلی و حتی تلویزیون داشت... روی مبل نشستم و منتظر بودم، ده دقیقه گذشت اما کَسی نیومد خواستم بلند شم که صدای پا از روی پله‌ها اومد، صورتم رو برگردوندم و دیدم دارنوش داره میاد سمتم، دستِ چپش توی جیبش بود و کتش به طرزِ خیلی شیک و جذابی ایستاده بود، یه لبخندِ کج و دلربا رو هم روی صورتش گذاشته بود، آب دهنم رو بی‌صدا قورت دادم و ضربانِ قلبم رو نادیده گرفتم و دست به سی*ن*ه و تُخس ایستادم.
یه جوری نگاهش می‌کردم انگار طَلَب میخواستم اما خب این براش خوب بود.
اومد و دقیقا رو‌به‌روم ایستاد، دستش رو از جیبش در آورد و روی موهام رو لمس کرد، با این کارش حسی خاص و، وَصف نشدنیِ زیرِ پوستم دوید. دوست داشتم دوباره اون کار رو تکرار کنه. برام جالب بود که هیچ اعتراضی از این کارش نکردم و حتی دوست داشتم دوباره این کار رو انجام بده.
_ دارنوش؟
+ جانم، شوفرم، رامشم،عشقم....
دوست داشتم دوباره همینجوری صداش کنم و اونم با محبت و عشق جوابم رو بده. بغض کردم و گفتم:
_ چرا؟
+ چرا چی عشقم؟
_ چرا اینجوری شد؟... نمیشه برگردیم عقب و هیچکدوم از این اتفاقات نیفته؟...
+ ما نمی‌تونیم به گذشته برگردیم اما می‌تونیم آینده رو باهم بسازیم.
_ نمی‌تونیم دارنوش... من و تو هیچوقت ما نمیشه.
+ چرا نشه؟... اگه بخوایم همه چی میشه.
دوباره موهام رو نوازش کرد و انگار من با این کارش داشتم آرامش می‌گرفتم.... سرم رو گذاشتم روی سی*ن*ه‌اش اونم آروم‌آروم نشست رو مبل و منم در همون حالت موندم.
+ رامش حاضری دوباره با من هم‌سفر بشی؟
سرم رو برداشتم و نگاهش کردم. دیگه وقتش بود که کمی اَفسارَم رو بدم دستِ دلم.
_ من حاضرم دوباره با تو هم‌سفر بشم اما...
+‌اما چی رامش؟
_ من دیگه اون رامش قبل نیستم، من دیگه مثلِ قبل شاد و سرزنده نیستم چون من شدم یه رامشِ افسرده و تنها و درونگرا...
+‌ عیبی نداره من کنارتم که اون رامش رو دوباره زنده کنم.
_ مگه تو حضرتِ عیسی مسیح هستی که بخوای رامش رو زنده کنی؟
+ من برای تو عیسی مسیح که هیچ حتی خدا هم میشم.
_ تو برای من همین الان هم خدایی دارنوش... من تو رو عاشقانه می‌پرستم.
به هم دیگه نگاه کردیم که یواش‌یواش سر‌هامون بهم نزدیک شد و لب‌هامون هم دیگه رو لمس کردن، این بوسه از روی شهوت و لذت نبود من مطمئنم این بوسه از روی عشق بود... این بغضی که داشت منو خفه می‌کرد بالاخره سر باز کرد و اشک‌هام روی گونه‌هام روون شد.
سَرَم رو از دارنوش فاصله دادم و با بغض و اشک و صدای گرفته گفتم:
_ من می‌خوام بمونم دارنوش، میخوام پا به پای تو،
نفس به نفس تو ... عـاشقی کنم اما .. اما چه فایده؟
وقتی روحم خستس وقتی صدای شکستنِ وجودم
گوش یه کهکشان رو کَر کرده ؟!
آیا بودن من فایده ای داره ؟!
من حالتو بدتر نمیکنم ؟!
نگو که حالتو بد نمیکنم ... چون .. چون
چون تو نمیتونی ادعا کنی که میتونی هر روز
جسم خسته‌ی من رو .. روح مُردَم رو حمل کنی
و لحظه‌ای خسته نشی !
من نمیخوام که برم دارنوش ..
من نمیخوام که جا بزنم؛
من میمیرم برای اینکه مجبورم ترکت کنم
اما باید برم ..
چون نمی‌تونم بمونم تنها مردِ زندگیِ من !
نمیتونم بزارم مثل شمع ذره ذره آب شدنِ من رو
ببینی و مثل یه پروانه باهام بسوزی"
با اون بغضی که من داشتم به جون کندن تونستم این چند جمله رو بگم.
دارنوش با ناباوری منو نگاه کرد و گفت:
+ من دلیلِ این حالِ بد تو هستم و تو میخوای که من بشینم و رفتن تو رو ببینم؟... از من انتظارِ یه همچین چیزی نداشته باش عشقم.... من کاری می‌کنم که رامشِ من دوباره زنده بشه و باهم یه زندگی خوب داشته باشیم، من اینقدر عاشقتم که میترسم یه روزی این عشقِ زیادِ من نسبت به تو جنون آمیز بشه....
پریدم توی بغلش و یه دلِ سیر گریه کردم، باورم نمیشه که برنده‌ی این جنگِ بینِ قلب و مغزم... قلب برنده باشه.
ولی من اصلا پشیمون نیستم که قلب برنده‌ست......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 148
شوفر فردی من
چند دقیقه‌ای میشه که من اومدم پایین کنارِ مهمون‌ها، به ساعت نگاه کردم که هفت و نیم رو نشون میداد. سرم رو بالا گرفتم و دارنوش رو دیدم که از پله‌ها اومد پایین، لبخندی زد که منم با لبخند جوابش رو دادم. من زودتر اومد پایین و بعد دارنوش که بقیه شَک نکن. البته می‌شد از لبخند‌های مرموزِ ژاله و عطرسا ی فهمید که کمی شَک کردن ن یه چیزایی فهمیدن. حوصلم سر رفته بود که رفتم کنارِ ژاله و عطرسا.
_ چیکار می‌کنید بچه‌ها؟
ژاله و عطرسا با همون نگاهِ مرموز و لبخند برگشتن و عطرسا گفت:
+ شما چیکار می‌کردید گلم؟
لبخندی زدم و گفتم:
_ حرفت رو واضح بزن عطرسا.
ژاله گفت:
+ منظورش اینه که اون بالا با دارنوش رفتین چیکار کنید؟
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیرِ خنده:
_ حتما از اون موقع داشتید از فضولی میردید درسته؟
اونا هم خندیدن و عَطرسا گفت:
+ آره والا از اون موقع داشتیم از فضولی می‌مردیم... حالا میگی چی شده یا نه؟
همینجوری که داشتم می‌خندیدم گفتم:
_ عزیزم فعلا به مُردَنت ادامه بده حالا ایشالا بعدا بهت میگم.
دوتاشون با تعجب بهم نگاه کردن و ژاله گفت:
+ به خدا رامش من امشب خوابم نمی‌بره...
دیگه چیزی نگفتیم که عَطرسا گفت:
+ از رادان اینا چه خبر؟
_ آخرین بار هممون روزی که اومدم خونتون دیدمش.
+ جدی؟
_ آره... اونا هم میخوان بیان ایران دیگه.
ژاله گفت:
+ آره گفتی بهمون.
به هر بدبختی بود ساعت دَه شد و توی این چند ساعت نگاهِ دارنوش منو آب کرد.... همه رفتن برای غذا.
غذا سلف سرویس بود و هر کی خودش غذاش رو بر می‌داشت. من نشستم روی مُبل تا کمی خلوت بشه جلوی میز، بعد برم جلو. همینجوری سرم پایین بود داشتم به ناخنام نگاه می‌کردم که یه بشقاب غذا جلوم گرفته شد، سَرَم رو بالا گرفتم و دیدم که دارنوش با غذا جلوم ایستاده. لبخندی زدم بشقاب رو ازش گرفتم. خودشم یه بشقاب سالاد دستش بود، اومد و نشست کنارم.
+ دیدم نشستی و نمیای جلو من برای آوردم.
_ مرسی، اما چرا برای من این همه غذا گذاشتی ولی برای خودت فقط سالاد؟
+ چون من شبا کَم غذا میخورم.
_ خب منم شبا کَم غذا میخورم.... این دلیل نمیشه که من این همه غذا بخورم و چاق بشم و زشت، بعدشم الان اومدی کنارِ من نشستی همه متوجه میشن.
+ اولا یه امشب رو زیاد غذا بخور، دوما تو چاق هم بشی خوشگلی. من همه جوره تو رو دوست دارم. ثالثا اصلا اومدم کنارِِ دخترعموم بشینم جُرمه؟... دوست دارم کنارِ دخترعموم شام بخورم.
بلند خندیدم که دیدم مهری‌جون داره میاد به سمتِ ما، سریع خودم رو جمع و جور کردم و یه لبخندِ معمولی زدم و مشغولِ خوردنِ شامم شدم. مهری‌جون وقتی اومد نزدیکمون یه تایِ اَبروش رو بالا داد و گفت:
+ خوش میگذره بچه‌ها؟
دوتاییمون تشکر کردیم که اون گفت:
+ بچه‌ها لطف کنید بعد از رفتنِ مهمونا بیاین اتاقِ کارِ من.
با تعجب به مهری‌جون نگاه کردیم که من گفتم:
_ برای چی بیایم؟
+ بیاین اتاق متوجه میشید.... من برم کنارِ مهمونا، بچه‌ها فقط یادتون نره بیاید.
بعد از گفتنِ این حرف رفت. به دارنوش نگاه کردم و گفتم:
_ یعنی چیکار داره؟
+ میریم متوجه میشیم.ش
سری تکون دادم و چیزی نگفتم و مشغولِ خوردنِ غذا شدم.
***********************
مهمونا رفته بودن و یکی دوتا از دوستای مهری‌جون بودن که اونا هم فکر کنم داشتن میرفتن، من رفتم کنار مامان و بهش گفتم:
_ مامان مهری‌جون گفته ما بریم بالا داخلِ اتاق کارش، اگه میخواین برین و خسته‌اید شما برید.
+ نه دخترم ما نمی‌ریم آخه به عرشیا و عسل هم گفته برن بالا.
خیلی تعجب کردم و گفتم:
_ خب پس من برم بالا ببینم چیکار دارن من خیلی کنجکاو شدم.
باشه‌ای گفت و من رفتم طبقه‌ی بالا، درِ اتاق رو باز کردم که دیدم عرشیا، عسل، آیهان و عمو‌علی هم نشستن.
دیگه بیشتر از این نمی‌تونستم تعجب کنم، انگار اونا هم خیلی متعجب بودند. در رو بستم و رفتم روی مبل کنارِ عرشیا و عسل نشستم.
همین که من نشستم در باز شد و دارنوش اومد داخل، اونم با دیدنِ اتاق تعجب کرد ولی اومد نشست. همه سکوت کرده بودن و چیزی نمی‌گفتن.
کمی منتظر بودیم که دوباره در باز شد و این دفعه مهری‌جون داخل شد. سریع اومد و رفت رویِ صندلیِ میزِ کارش نشست.
+ ببخشید بچه‌ها که دیر اومدم آخه منتظر بودم مهمونا برن.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 149
شوفر فردی من
+ خب من به شما گفتم بیاین اینجا چون میخواستم تقسیمِ اَموال بکنم و یه جورایی اِرثم رو زودتر بدم.... همونطور که می‌دونید من دارم میرم ترکیه و دیگه هم ایران نمیام. خواستم این کارا رو زودتر انجام بدم تا دیگه بهونه‌ای نباشه و موقعی که من مُردَم به جونِ همدیگه نَیُفتید.
امشب اولین شبی بود که این‌قدر تعجب می‌کنم. آیهان گفت:
+ این چه حرفیه مامان‌بزرگ دور از جونِ شما ایشالا صد و بیست سال و بیشتر هم عمر کنید ولی وقت برایِ این کارا زودتر بود.
مهری‌جون لبخندی زد و گفت:
+ آدم از فردای خودش خبر نداره پسرم.
سکوت کرد و کمی بعد گفت:
+ من همه‌ی کارا رو زودتر کردم و شما باید چندتا برگه امضا کنید.
بعد از گفتنِ این حرفش درِ کشوی‌ میزش رو باز کرد و چند دسته برگه آوُرد بیرون. اول خودش به برگه‌ها نگاهی انداخت و بعد رو به ما گفت:
+ برای همتون یه واحد خونه توی بهترین مناطق تهران دادم، به همراهِ تعدادی زمین براتون..... برای دارنوش و رامش هم یه عمارتِ قدیمی کنار گذاشتم که از مرحوم پدرم مونده بودش اگه خودشون خواستن میتونن عمارت رو بازسازی کنند. سه دونگ از خونه برای دارنوش و سه دونگ از خونه برای رامش...
من و دارنوش به هم دیگه نگاهی انداختیم که دارنوش لبخندِ معناداری زد و من چشم غره بهش رفتم و رو به مهری‌جون گفتم:
_ خیلی ممنونم مهری‌جون جون اما نیازی نبود به این کارا.
+ نیازی به تشکر نیست دخترم اینا همه سهمِ شماست.... برای علی و کسرا هم جدا از اون زمین‌ها و خونه یه زمینِ دیگه هم توی کرج گرفتم تا روی اون سرمایه‌گذاری کنند البته اگه دوست دارن.
دوباره سکوت کرد و گفت:
+ رامش جان ازت یه درخواستی دارم...
سری تکون دادم و گفتم:
_ البته هر چی که باشه...
+ من میدونم توی برای اون شرکت‌ها خیلی خیلی زحمت کشیدی اما من تصمیم گرفتم که شرکتِ تهران بینِ تو و دارنوش تقسیم بشه و شرکت‌های روسیه و آلمان هم بینِ همتون تقسیم بشه.
_ من هیچ اعتراضی ندارم مهری‌جون هر چی باشه این تصمیمِ شماست.
چیزی نگفت و برگه‌ها رو گذاشت جلومون و یکی‌یکی امضا کردیم. کارمون که تموم شد رفتیم پایین و همه از هم خداحافظی کردن و حاضر شدیم و رفتیم بیرون بیرون سوارِ ماشین شدیم، از این ور عسل نشست پشتِ فرمون، توی ماشین همه چی رو برای مامان توضیح دادیم و اون گفتش که حتی یک قِرون از اون پول‌ها رو هم نیاریم خونه برایِ آینده‌ی خودمون سرمایه‌گذاری کنیم.
وقتی رسیدیم خونه من رفتم اتاقم و سریع دوش گرفتم و لباسِ راحتی پوشیدم و خودم رو، روی تخت انداختم و به آینده‌ام با دارنوش فکر کردم و مثلِ دیوونه‌ها خندیدم و همینجوری توی فکر بودم که دارنوش پیام داد و تا صبح باهم صحبت کردیم.
**************
دوباره صدای آلارم مثلِ یه دارکوب مغزم رو سوراخ کرد، اما محبور بودم بیدار بشم و برم شرکت. به سختی از تخت دل کَندَم رفتم سرويس‌بهداشتی. مسواک زدم و صورتم رو شستم و اومد بیرون، خداروشکر میکنم که دیشب تنبلی نکردم و رفتم دوش گرفتم.
ساعت هشت بود، هنوز وقت داشتم برای شرکت اما باید زود میرفتم، سریع رفتم پایین برای صبحونه که دیدم همه بیدار شدن و دارن صبحونه میخورن. رفتم و نشستم پشتِ میز و رو به همه گفتم:
_ صبحتون بخیر.... چرا منو بیدار نکردی مامان؟
+ صبحِ تو هم بخیر رامش جان، آخه گفتم خسته‌ای بگیری بخوابی اکه عرشیا و عسل هم دانشگاه نداشتن بیدارشون نمی‌کردم.
_ آخه منم میخوام برم شرکت.
+ چرا؟ جلسه داری؟
_ آره جلسه دارم.... میخوام یه جلسه‌ی مُعارفه بذارم برای معرفی دارنوش.
سه نفری بهم نگاهی غمگین انداختن که مامان گفت:
+ میدونم که سخته با دارنوش یه جا کار کنی اما دخترم باید تحمل کنی هر چی باشه این تصمیمِ مهری‌خانومِ دیگه.
لبام رو بهم فشردم تا خنده‌ام رو نگه دارم، مامان نمی‌دونست که من و دارنوش باهم آشتی کردیم.
_ آره مامان باید تحمل کنم ولی ولش کن اتفاقیِ که اُفتاده.
دیگه کَسی چیزی نگفت و مشغول خوردنِ صبحونه شدیم.
اما به نظرم باید به مامان و بابا همه چی رو بگم به نظرم اونا هم دَرکَم می‌کنند.
بعدِ خوردنِ صبحونه رفتم بالا تا حاضر بشم.
از روی تختم گوشیم رو برداشتم تا یه زنگ به دارنوش بزنم. شماره‌اش رو گرفتم و منتظر بودم جواب بده اما بوق می‌خورد و جواب نمی‌داد داشتم قطع می‌کردم که صدایِ خواب آلودِ دارنوش توی گوشی پیچید.
+ الو.
_ صبح بخیر آقایِ خوش‌خواب. خوبی؟
+ صبحِ تو هم بخیر.... مرسی، چرا زنگ زدی اتفاقی افتاده؟
_ نه نگران نباش اتفاقی نیفتاده زنگ زدم بگم که امروز بیای شرکت.
+ چرا شرکت؟
_ برای جلسه‌ی مُعارفه.
با خستگی گفت:
+ عزيزم نمیشه برای یه روز دیگه بزاری؟
_ نه عزیزم نمیشه، تا ساعت نُه و نیم شرکت باش، کاری نداری؟ من باید حاضر بشم.
+ باشه... نه کاری ندارم خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم و رفتم داخلِ کلوز روم. امروز میخواستم بعدِ مدتها یه اِستایلِ خانمانه بزنم و کت و شلوار بپوشم.
داخل کت و شلوار‌ها یه چیزی خیلی چشمم رو گرفت. یه کت و شلوارِ لیمویی بود که شلوارش حالتِ بَگ و گشاد داشت. من از رنگش خیلی خوشم اومد. کفشم و کیفم رو مشکی انتخاب کردم. بینِ مینی اسکارف و شال و روسری مونده بودم، ولی از آخر روسری انتخاب کردم که آزادانه گره‌ای بهش زدم، رنگِ روسریم ترکیبی از رنگ‌های لیمویی و فسفری و مشکی بود. موهام رو باز گذاشتم. یه آرایشِ مات و محو کردم و دیگه کارم تموم شد.
گوشی و سوئیچ رو برداشتم و از خونه زدم بیرون......
تو ماشین نشسته بودم بودم داشتم به سمتِ شرکت می‌روندم که یادِ رادان اینا افتادم. خودم رو بابتِ حواس پرتیم لعنتی فرستادم و سریع گوشیم رو به ماشین وصل کردم و شماره‌ی شیرین رو گرفتم. سریع جواب داد و با اون صدای جیغ جیغوش گفت:
+ به‌به رامش خانم یه خبر نگیری ببینی زنده‌ایم یا مُرده... اصلا کارمون تموم شد؟ خونه گرفتیم؟ بابا از آلمان اومد؟ بی‌معرفت نبودی رامش......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین