- Feb
- 299
- 181
- مدالها
- 2
#Part 139
شوفر فردی من
من میدونستم حالم خوب نمیشه برای همین شروع کردم به ضربه زدن، اول گارد گرفتم و بعد شروع کردم.
ضرباتِ اولم روی کیسه بُک.س خیلی آروم بود ولی بعدش ناخودآگاه با تمامِ وجودم و تمامِ نیروم ضربه میزدم.
نمیدونم یک ساعت یا شایدم چهل دقیقه پشتِ سر هم فقط به کیسه ضربه میزدم، ضربههام به قدری محکم بودند که حس میکردم الان دستام از جای کتف به پایین قطع بشه.
دیگه کم آوردم و همونجا روی زمین نشستم، نگاه چرخوندم که ببینم دارنوش کجاست...... دیدم که روی یه صندلی نشسته و پا روی پا انداخته و با رضایتِ تمام و یه لبخندِ یه وَری به من نگاه میکنه.
چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم چون چیزی نداشتم که بگم، دارنوش بُرده بود. من واقعا آروم شده بودم، انگار یه وزنهی بیست تُنی از روی دوشم برداشتن و گذاشتن کنار. میخواستم بلند شم اما نمیتونستم چون تمامِ اِنرژیم تحلیل رفته بود. دارنوش اومد جلو و دستش رو دراز کرد. اول به دستش نگاه کردم بعد به خودش. هرچهبادابادی گفتم و دستم رو گذاشتم توی دستش، اون حتی منو بوسیده بود دیگه این دست که چیزی نبود. با کُمَکِش بلند شدم و ایستادم. لبخند زد و پرسید:
+ چطور بود؟
_ سوالی رو که خودت جوابش رو میدونی از من نپرس لطفا.
لبخندش به خنده تبدیل شد.
_ به چی میخندی؟
+ هیچی ولش کن....... میخوای بریم حالا روی من خودت رو خالی کنی؟!... هر چقدر دوست داری منو بزن.
دیگه کلافه تر از این نمیشدم، عرقم که کرده بودم دیگه هیچی.... وقتی عرق می کردم خیلی کلافه و عصبی میشدم. تیز و عصبی برگشتم و به دارنوش نگاه کردم و صدام رو بردم بالا و یه جورایی داد زدم و گفتم:
_ بس کن دارنوش، تروخدا بس کن.... من برای خاله بازیهای تو وقت ندارم.... فکر کردی الان که اینجا وایستادم بخاطرِ اینه که دلم برات تنگ شده؟... نه خیر آقا اشتباه فکر کردی من اینجا وایستادم که جوابِ سوالهام رو از تو بگیرم و بعدشم بایبای.... فکر کردی بعد سه سال جدایی از هم و مخصوصا اون طوری از هم جدا شدیم میام بغلت میکنم میگم من عاشقتم پسرعمو؟!... تو زندگی منو خراب کردی دارنوش. اگه برگردیم به عقب هیچوقت این اشتباه رو تکرار نمیکنم..... کاش ازت کمک نمیگرفتم برای خرجِ بیماریِ عسل.... کور هم میشدم، فلج هم میشدم تا لحظهی آخر کار میکردم برای عسل.
عصبی شدم و بلند داد زدم:
_ ازت متنفرم دارنوش.
رفتم جلو و دقیقا سی*ن*هبهسی*ن*هاش وایستادم و زدم زیرِ گوشش. انگار منتظر یک تَلَنگُر بودم فقط. گفتم:
_ اینم برای تَلافی سه سال پیش.... ولی به نظرم اینم کمه.
شکستن رو توی چشماش دیدم، نااُمیدی رو توی نِینِی چشماش دیدم ولی برام مهم نبود..... با خودم درگیر بودم چون از یه طرف عاشقش بودم از یه طرف دوست داشتم تاوان پس بده.
_ برام همیشه سوال بود تو چطوری به من گفتی .... ها؟
ها رو بلند داد زدم ولی جوابی نگرفتم.
_ جواب بده به من دارنوش... جوابه منو بده نامرد.... مُرده شورِ منو ببرن که عاشقت شدم..... میدونی چرا عاشقت شدم؟!...
مکث کردم تا ببینم واکنشش چیه اما فقط بیحس و نااُمید به من خیره شده بود. پوزخند زدم و گفتم:
_ چون تو اولین کَسی بودی که به من محبت کردی... منم یه دخترِ محبت ندیده بودم که عاشقت شدم.
بازم چیزی نگفت اما من هنوز یه ضربهی آخر داشتم. هنوز کَمشه به نظرم. با یکی از اون پوزخندهای معروفم که درست شبیه محمدخان میشدم گفتم:
_ لعنت به روز که گفتم عاشقتم دارنوشِ اتحاد.
انگار بهش برقِ ۲۲۰ وُلتی وصل کردم که عصبی شد، سفیدی چشماش جاشون رو به قرمزی داده بود. رگِ پیشونیش باد کرده بود، بدجوری به غرورش بر خورده بود اما یادِ اون روزی افتادم که توی کافه منو سیلی زد و غرورِ منو پیشِ همه خرد کرد. بیاهمیت رفتم جلو که برم توی رختکن تا لباسام رو عوض کنم و برم که مچِ دستم رو گرفت و از لای دندونهای کلید شدهاش غرید:
+ تو حق نداری اینجوری بگی رامش... فهمیدی یا نه؟
_ چرا حق ندارم.... بگو دیگه چرا حق ندارم.
+ تو داری یه طرفه قاضی میری... نمیدونی قضیه از چه قراره.
_ د لعنتی بگو ببینم قضیه از چه قراره تا یه طرفه قاضی نرم دیگه.
داشت به مچ دستم فشار میاورد. از درد چهرهام توی هم شد و گفتم:
_ آی وحشی ولم کن دردم گرفت.
به خودش اومد و فشارِ دستش رو کم کرد اما دستش رو از روی مُچِ دستم بر نداشت.
+ بشین تا بهت بگم قضیه از چه قراره.
_ دستم رو ول کن تا بشینم.
ولم کرد و رفتم روی یه دونه از صندلیهای باشگاه نشستم اونم اومد و روبهروم نشست. انگار آمادگی نداشت برای گفتن.
_ ببین دارنوش اگه نمیخوای بگی من برم کلی کار ریخته روی سرم.
گلوش رو صاف کرد و شروع کرد به توضیح دادن:
+ اون روزی که تو سر میز اون حرفها رو به محمدخان زدی و به من گفت بیا اتاقم منم رفتم اتاقش، اولش سکوت کرده بود اما بعدش یک کلام گفتش که باید از تو جدا بشم....
نزاشتم حرفش کامل بشه و گفتم:
_ اوهوم.... و تو از من جدا شدی، فهمیدم.
+ رامش مگه تو نمیخواستی گوش بدی؟
_ اوکی... ادامه بده.
+ اولش خیلی داد و قال راه انداختم اما اون به من گفتش که بهتره از تو جدا بشم چون تو.... چیزه تو... یعنی چجوری بگم... تو.
پوزخند زدم و گفتم:
_ حتما گفته من ام درسته؟.... چرا زبونت نمیچرخه بگی ها؟... اونجا جلوی همه که به راحتی گفتی الان چه فرقی داره؟
+ بزار ادامه بدم رامش و لطف کن و تیکه ننداز.
+ بعد این که اون حرفو زد من داغ کردم و خون جلوی چشمام رو گرفته بود اما بعدش گفت، به نظرت چرا اونا بدون هیچ پولی از پرورشگاه در اومدن؟ برای اینکه کارشون راحتتر باشه.... تنها با همین جملهاش بَذرِ شَک رو توی دلم کاشت... آره درسته الان میگی یه آدمِ عاشق نمیتونه به معشوقش شِک کنه.... اما تو هم درک کن منم یه مَردم منم یه آدمم.... اما انگار من تو رو هنوز نشناخته بودم.... باز هم مخالفت کردم اما گفت اگه ازش جدا نشی کاری میکنم رامش با هایدن ازدواج. گفتم که تو کارهای نیستی اون پدر و مادر داره.....
نویسنده:نیایش معتمدی
شوفر فردی من
من میدونستم حالم خوب نمیشه برای همین شروع کردم به ضربه زدن، اول گارد گرفتم و بعد شروع کردم.
ضرباتِ اولم روی کیسه بُک.س خیلی آروم بود ولی بعدش ناخودآگاه با تمامِ وجودم و تمامِ نیروم ضربه میزدم.
نمیدونم یک ساعت یا شایدم چهل دقیقه پشتِ سر هم فقط به کیسه ضربه میزدم، ضربههام به قدری محکم بودند که حس میکردم الان دستام از جای کتف به پایین قطع بشه.
دیگه کم آوردم و همونجا روی زمین نشستم، نگاه چرخوندم که ببینم دارنوش کجاست...... دیدم که روی یه صندلی نشسته و پا روی پا انداخته و با رضایتِ تمام و یه لبخندِ یه وَری به من نگاه میکنه.
چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم چون چیزی نداشتم که بگم، دارنوش بُرده بود. من واقعا آروم شده بودم، انگار یه وزنهی بیست تُنی از روی دوشم برداشتن و گذاشتن کنار. میخواستم بلند شم اما نمیتونستم چون تمامِ اِنرژیم تحلیل رفته بود. دارنوش اومد جلو و دستش رو دراز کرد. اول به دستش نگاه کردم بعد به خودش. هرچهبادابادی گفتم و دستم رو گذاشتم توی دستش، اون حتی منو بوسیده بود دیگه این دست که چیزی نبود. با کُمَکِش بلند شدم و ایستادم. لبخند زد و پرسید:
+ چطور بود؟
_ سوالی رو که خودت جوابش رو میدونی از من نپرس لطفا.
لبخندش به خنده تبدیل شد.
_ به چی میخندی؟
+ هیچی ولش کن....... میخوای بریم حالا روی من خودت رو خالی کنی؟!... هر چقدر دوست داری منو بزن.
دیگه کلافه تر از این نمیشدم، عرقم که کرده بودم دیگه هیچی.... وقتی عرق می کردم خیلی کلافه و عصبی میشدم. تیز و عصبی برگشتم و به دارنوش نگاه کردم و صدام رو بردم بالا و یه جورایی داد زدم و گفتم:
_ بس کن دارنوش، تروخدا بس کن.... من برای خاله بازیهای تو وقت ندارم.... فکر کردی الان که اینجا وایستادم بخاطرِ اینه که دلم برات تنگ شده؟... نه خیر آقا اشتباه فکر کردی من اینجا وایستادم که جوابِ سوالهام رو از تو بگیرم و بعدشم بایبای.... فکر کردی بعد سه سال جدایی از هم و مخصوصا اون طوری از هم جدا شدیم میام بغلت میکنم میگم من عاشقتم پسرعمو؟!... تو زندگی منو خراب کردی دارنوش. اگه برگردیم به عقب هیچوقت این اشتباه رو تکرار نمیکنم..... کاش ازت کمک نمیگرفتم برای خرجِ بیماریِ عسل.... کور هم میشدم، فلج هم میشدم تا لحظهی آخر کار میکردم برای عسل.
عصبی شدم و بلند داد زدم:
_ ازت متنفرم دارنوش.
رفتم جلو و دقیقا سی*ن*هبهسی*ن*هاش وایستادم و زدم زیرِ گوشش. انگار منتظر یک تَلَنگُر بودم فقط. گفتم:
_ اینم برای تَلافی سه سال پیش.... ولی به نظرم اینم کمه.
شکستن رو توی چشماش دیدم، نااُمیدی رو توی نِینِی چشماش دیدم ولی برام مهم نبود..... با خودم درگیر بودم چون از یه طرف عاشقش بودم از یه طرف دوست داشتم تاوان پس بده.
_ برام همیشه سوال بود تو چطوری به من گفتی .... ها؟
ها رو بلند داد زدم ولی جوابی نگرفتم.
_ جواب بده به من دارنوش... جوابه منو بده نامرد.... مُرده شورِ منو ببرن که عاشقت شدم..... میدونی چرا عاشقت شدم؟!...
مکث کردم تا ببینم واکنشش چیه اما فقط بیحس و نااُمید به من خیره شده بود. پوزخند زدم و گفتم:
_ چون تو اولین کَسی بودی که به من محبت کردی... منم یه دخترِ محبت ندیده بودم که عاشقت شدم.
بازم چیزی نگفت اما من هنوز یه ضربهی آخر داشتم. هنوز کَمشه به نظرم. با یکی از اون پوزخندهای معروفم که درست شبیه محمدخان میشدم گفتم:
_ لعنت به روز که گفتم عاشقتم دارنوشِ اتحاد.
انگار بهش برقِ ۲۲۰ وُلتی وصل کردم که عصبی شد، سفیدی چشماش جاشون رو به قرمزی داده بود. رگِ پیشونیش باد کرده بود، بدجوری به غرورش بر خورده بود اما یادِ اون روزی افتادم که توی کافه منو سیلی زد و غرورِ منو پیشِ همه خرد کرد. بیاهمیت رفتم جلو که برم توی رختکن تا لباسام رو عوض کنم و برم که مچِ دستم رو گرفت و از لای دندونهای کلید شدهاش غرید:
+ تو حق نداری اینجوری بگی رامش... فهمیدی یا نه؟
_ چرا حق ندارم.... بگو دیگه چرا حق ندارم.
+ تو داری یه طرفه قاضی میری... نمیدونی قضیه از چه قراره.
_ د لعنتی بگو ببینم قضیه از چه قراره تا یه طرفه قاضی نرم دیگه.
داشت به مچ دستم فشار میاورد. از درد چهرهام توی هم شد و گفتم:
_ آی وحشی ولم کن دردم گرفت.
به خودش اومد و فشارِ دستش رو کم کرد اما دستش رو از روی مُچِ دستم بر نداشت.
+ بشین تا بهت بگم قضیه از چه قراره.
_ دستم رو ول کن تا بشینم.
ولم کرد و رفتم روی یه دونه از صندلیهای باشگاه نشستم اونم اومد و روبهروم نشست. انگار آمادگی نداشت برای گفتن.
_ ببین دارنوش اگه نمیخوای بگی من برم کلی کار ریخته روی سرم.
گلوش رو صاف کرد و شروع کرد به توضیح دادن:
+ اون روزی که تو سر میز اون حرفها رو به محمدخان زدی و به من گفت بیا اتاقم منم رفتم اتاقش، اولش سکوت کرده بود اما بعدش یک کلام گفتش که باید از تو جدا بشم....
نزاشتم حرفش کامل بشه و گفتم:
_ اوهوم.... و تو از من جدا شدی، فهمیدم.
+ رامش مگه تو نمیخواستی گوش بدی؟
_ اوکی... ادامه بده.
+ اولش خیلی داد و قال راه انداختم اما اون به من گفتش که بهتره از تو جدا بشم چون تو.... چیزه تو... یعنی چجوری بگم... تو.
پوزخند زدم و گفتم:
_ حتما گفته من ام درسته؟.... چرا زبونت نمیچرخه بگی ها؟... اونجا جلوی همه که به راحتی گفتی الان چه فرقی داره؟
+ بزار ادامه بدم رامش و لطف کن و تیکه ننداز.
+ بعد این که اون حرفو زد من داغ کردم و خون جلوی چشمام رو گرفته بود اما بعدش گفت، به نظرت چرا اونا بدون هیچ پولی از پرورشگاه در اومدن؟ برای اینکه کارشون راحتتر باشه.... تنها با همین جملهاش بَذرِ شَک رو توی دلم کاشت... آره درسته الان میگی یه آدمِ عاشق نمیتونه به معشوقش شِک کنه.... اما تو هم درک کن منم یه مَردم منم یه آدمم.... اما انگار من تو رو هنوز نشناخته بودم.... باز هم مخالفت کردم اما گفت اگه ازش جدا نشی کاری میکنم رامش با هایدن ازدواج. گفتم که تو کارهای نیستی اون پدر و مادر داره.....
نویسنده:نیایش معتمدی