جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,145 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 129
شوفر فردی من
رسیدیم پاساژ و رفتیم داخل. سوار آسانسور شدیم و که ژاله رو کرد به من و گفت:
+ خیلی دوست دارم شیرین اینا رو ببینم....
_ اتفاقا اونا هم دوست دارن شما رو ببینن، دعوتشون کردم.
عطرسا گفت:
+ اینجوری که خیلی خوبه.
_ اوهوم.
از آسانسور خارج شدیم. وقتی واردِ یه مغازه‌ای می‌شدیم این دوتا باید تمامِ لباس‌ها رو می‌دیدن و پُرو می‌کردن ولی من چیزی که چشمم رو بگیره می‌خرم.
حدود یک ساعت و نیم یا دو ساعتِ داریم راه می‌ریم، بخدا دیگه جون توی تَنَم نمونده.
غرغر کردم و گفتم:
_ اَه،خسته شدم دیگه بیاین بریم.
عطرسا گفت:
+ منم خسته شدم... اما بیاین یکم دیگه بگردیم لطفا بچه‌ها طاقت بیارین.
چیزی نگفتم و رفتیم توی یک مغازه.... داشتیم همینجوری می‌گشتیم توی مغازه که هر سه تامون به سمتِ یک لباس برگشتیم.... لباسِ خیلی خیلی شیکی بود.... ژاله گفت:
+ رامش بیا اینو برو بپوش ببینم چه میشی توی این.
عطرسا گفت:
+ باهاش موافقم برو بپوش.
به نظرِ خودمم باید می‌پوشیدمش. به فروشنده گفتم برام بیارنش پایین. لباس رو گرفتم و رفتم توی اتاقِ پُرو.
وقتی پوشیدمش در رو باز کردم، از تعجب دهنشون باز مونده بود. واقعا خوشگل شده بودم. عطرسا نگاه کرد و گفت:
+ این لباس واقعا معرکه‌ست.
ژاله از بالا تا پایین نگاهم کرد و گفت:
+ واقعا زیبا شدی ولی کاش موهاتو کوتاه نمی‌کردی.
جوابی ندادم و در رو بستم. انگار از روی دل خوشی موهام رو کوتاه کردم. لباس رو در آوردم و لباس‌های خودم رو پوشیدم. از اتاق اومدم بیرون و به بچه‌ها نگاه کردم که دیدم دارن لباس پرو میکنن، با خودم گفتم تا اونا لباس بگیرن منم لباسِ خودم رو حساب کنم.
بچه‌ها هم لباسشون رو گرفتن از اون مغازه و اومدیم بیرون. بهشون گفتم:
_ چی گرفتین؟
عطرسا گفت:
+ سوپرایزه.... من و ژاله از لباسِ هم خبر نداریم تو هم روزِ جشن ببین.
ژاله گفت:
+ بچه‌‌ها یه مغازه‌ی کیف و کفش پیدا کنین که کیف و کفش بخریم و بریم فقط.
کیف و کفش رو هم خریدیم و از پاساژ زدیم بیرون. بچه‌ها رو رسوندم خونه که ژاله گفت:
+ بیا بالا بریم خونه خب....
+ ژاله راست میگه بیا بریم دیگه، باز از ایران میری دیگه نمی‌تونی بیای خونه‌ی ما....
_ مرسی ولی الان من واقعا خستم آخه از صبح اومدم بیرون.... نه من حالا‌حالا‌ها ایرانم فعلا قصد ندارم برم.
+ جدی؟
_ آره
+ ولی باید یه روز توی همین روزها حتما بیای.
_ باشه.... کاری باری؟
+ نه خدانگهدار.
حرکت کردم به سمتِ خونه.
ماشین رو پارک کردم و رفتم داخلِ ساختمون سوارِ آسانسور شدم و رفتم بالا. درِ خونه رو با کارت باز کردم و رفتم داخل. مامان اومد جلوی در و با لبخند گفت:
+ خوش اومدی دخترم خسته نباشی.
_ مرسی مامان.
+ کجا بودی؟
_ ژاله گیر داد برای مهمونی بریم خرید برای همین دیر شد.
+ باشه برو تو.
رفتم توی هال و بابا و عرشیا و عسل رو دیدم.
_ سلام به همه.
اول بابا، با روی خوش و لبخند گفت:
+ سلام دخترم.
بعدشم عرشیا و عسل سلام دادن. صدام رو بلند کردم و گفتم:
_ هُما خانم یه نسکافه بیار بی‌زحمت برام.
مامان گفت:
+ اول بیا برو لباست رو عوض کن بعد نسکافه بخور.
_ نه مامان الان واقعا خستم فقط نسکافه خستگیم رو در میاره.
هما خانم نسکافه رو آورد و من داغ‌داغ همینجوری خوردم، بعدم سریع رفتم بالا.
خرید‌هام رو، روی تخت انداختم و خودمم بغلش انداختم روی تخت و کم‌کم چشمام سنگین شد و خوابیدم.......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 130
شوفر فردی من
سه‌روز گذشت و از صبحِ امروز مامان هی از این اتاق به اون اتاق میره، واقعا نمی‌دونم چرا عسل و مامان دارم میرن آرایشگاه.... بابا یه مهمونیِ ساده‌ست دیگه. حتی به ژاله و عطرسا هم زنگ زدم اونا هم آرایشگاه بودن. واقعا باورم نمی‌شد. مامان و عسل خیلی خیلی اِسرار کردن برای رفتن به آرایشگاه اما من زیرِ بار نرفتم و گفتم نه، اونا هم دیدن مرغِ من یه پا داره چیزی نگفتن دیگه و رفتن.... عرشیا و بابا هم رفتن بیرون و گفتن میرن کارا رو بکنن و من نفهمیدم چه کارهایی. توی خونه تنها بودم.... به رادان زنگ زدم.
+ جانم رامش؟
_ سلام رادان خوبی؟ کجایین؟
+ سلام مرسی.... خونه‌ی مامان‌بزرگ، شیرین از صبح رفته توی اتاق تا آماده بشه برای شب.
خندیدم و گفتم:
_ بیام دنبالتون.
+ نه مرسی.... مامان‌بزرگم ماشین داده.
_ من گفتم تعارف نکن دیگه...
+ من و تو نداریم دیگه..... مرسی فقط لوکيشن بفرست برام.
_ باشه خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم و لوکيشن رو براش فرستادم. به ساعت نگاه کردم دو ظهر بود، وای خدای من چقدر زود گذشت. گوشی رو کنار گذاشتم و رفتم حموم. مامان گفتش که ساعتِ شیش اونجا باشم، یه دوشِ حسابی گرفتم و اومدم بیرون. موهام رو خشک کردم و اُتو کشیدم. لباسم رو آوردم بیرون و انداختم روی تخت. تصمیم داشتم یک آرایشِ خیلی اِسموکی انجام بدم.
اول کرم پودر و کانسینر و برداشتم و روی صورتم پیاده کردم.خط چشم رو برداشتم و یه خطِ چشم بلند و گربه‌ای کشیدم.... ریمل زدم و پایینِ چشمام رو سیاه کردم. یه رژگونه‌ی هلویی کشیدم، سایه‌ی مشکیِ مات کشیدم درست برخلافِ لباسم که مشکیِ شاین بود.... رژِ‌لبِ جیگری و سرخ رو برداشتم و روی لبام چندین دفعه کشیدم... واو خیلی خوشگل شده بوده بودم.... آرایشم ضد آب بود و به این راحتی‌ها پاک نمی‌شد و خیالم راحت بود برای زود آرایش کردنم. روی تخت نشستم و به این فکر کردم که یعنی اِمشب دارنوش هم میاد؟!... سَرَم رو تکون دادم و فکر‌های مسخره رو کنار زدم، سیگار رو برداشتم و یه نخ روشن کردم.... به سه‌سال پیش فکر کردم که چجوری دارنوش من رو با عشق و من دارنوش رو با عشق نگاه می‌کردم. چجوری توی گوشم زمزمه‌ی عاشقی می‌خوند و بهم می‌گفت شوفر.... یادِ اولین دیدارمون افتادم و با بغض خندیدم، یه پُک سیگار کشیدم و دودش رو بیرون فرستادم... سریع سیگار رو خاموش کردم و رفتم سراغِ لباسم. درست بود زود بود اما باید راه می‌اُفتادم چون راه کمی طولانی بود. لباسم یه یقه‌ی اُریب داشت که دستِ سمتِ راستم آستین نداشت ولی سمتِ چپم آستینی بلند داشت. پای چپم از رون به پایین چاک داشت که چاکش دنباله داشت و روی زمین کشیده می‌شد و من اونو توی دستم نگه می‌داشتم که واقعا شیک و زیبا بود، رنگش هم مشکیِ شاین بود. کفش‌های پاشنه ده سانتی و بلند و مشکیِ مخملی رو برداشتم و پام کردم و کیف دستی سِتش رو هم دستم گرفتم، داخلِ کیف گوشی و سیگار و فندک رو گذاشتم و بستمش. اُدکلنِ تلخ و خوشبوی عزیزم رو برداشتم و چند پیس زدم به مچِ دست و گردنم. مانتو و شال رو الکی پوشیدم و سوئیچ رو هم برداشتم و رفتم.
سوارِ ماشین شدم و راه افتادم به سمتِ ویلا.
آهنگِ ساده نیست رو از سارن گذاشتم و صداش رو گذاشتم روی ۱۰۰،
واقعا این آهنگ درباره‌ی من نوشته شده.

با من نموندی نخوندی از چشمای من اون همه عشقو!
راحت گذاشتی رفتی بیرحم بستی روی عشقم اون دو تا
چشمو!
این دم رفتن، روی حرفم، حرف میاوردی انگار واست مهم
نبودم من!
کی بودم واسه تو؟
ساده نیست، آماده نیست، قلبم واسه تنها شدن..
مگه شوخیه عاشق کنی ، تنها بذاری منو با خودم؟
با خودم هی گفتم دوستم داره اون خیلی زیاد
آدم از هر چی که میترسه یه روزی سرش م یاد
حال من همینه و کاش میشد بگم به تو
بگم که بد کردی بگم غلط کردی
با این دل دیوونه دنیا یه جور نمیمونه
بد کردی چشامو تَر کردی !
_رفتی دوبارم، دلشوره دارم، شبا با پلکای اشکی چشم‌هامو
روهم می‌زارم.
آروم ندارم..مثل بارون آروم م ی بارم.. کجایی آخه، آخه تو
کجایی؟از عشق میترسیدم .. آره من از جدایی.. میترسم تو
کجایی؟
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 131
شوفر فردی من
دوست داشتم به دارنوش بگم کجا بودی وقتی من هر شب گریه می‌کردم و بالشتم خیس بود از اون همه اَشکی که من می‌ریختم.
همه می‌گفتن آفرین رامش خَم به اَبرو نیاوردی ولی نمی‌دونن که بعضی اتفاق‌ها کمر رو خم می‌کنه جای اَبرو.
من همون روز نخواستم مثلِ دخترای دیگه گریه و زاری راه بندازم ولی نتونستم.... جلوی دیگران گریه نکردم اما توی خلوتِ خودم بعضی وقتا اینقدر گریه می‌کردم که نفسم بند می‌اومد.
به خودم اومدم دیدم زیرِ چشم‌هام خیس بودن و بغض کرده بوده بودم، یه دستمال از داشبورد برداشتم و نَمِ چشم‌هام رو گرفتم.
*************************************************
رسیدم ویلا و یک تک بوق زدم که درِ ویلا رو نگهبان باز کرد.
ماشین رو بردم داخل و بینِ ماشین‌های دیگه پارک کردم.
یاخدا اینا چرا اینقدر زود اومدن.... حتی ماشینِ امیر اینا و نادر اینا رو هم دیدم. فکر کنم مامان کلی منو تنبیه کنه، ولی به من چه اونا زودتر از صاحب مجلس اومدن.
مانتو و شالم رو توی ماشین گذاشتم، نمی‌خواستم بدم به مستخدمِ اونجا شاید کثیف بشه و لایِ لباس‌های دیگه گُم بشه، منم کمی وسواس داشتم.
رفتم داخل ولی همه‌جا تاریک بود. هیچی نمی‌دیدم. یا جدِ سادات. یا حضرتِ هشت‌پا.... این چرت و پرت‌ها چیه من دارم میگم، دیوانه شدم رفت. صدای آهنگِ تولد اومد و بعدم صدای دست و سوت و جیغ و بعدشم برق‌ها روشن شدن ومن سالنِ بزرگ رو دیدم که همه بودن و بادکنک‌ها همه‌جا مُعَلَق بودن یه بادکنک‌ِ بزرگ بود که عددِ ۲۲ رو نشون میداد. همینجوری توی شُک بودم که رفتم تویِ بغلِ یک نفر شاید هم دو نفر. دیدم که عطرسا و ژاله منو بغل کردن و گفتن:
+ تولدت مبارک عزیزِ دلم.
از شُک در اومدم و با خودم دو دوتا چهارتا کردم و فهمیدم امروز تولدم بود، واقعا یادم شده بود. دوسالِ قبل خودم نخواستم که برام جشن بگیرن ولی امسال گوش نکردن و از حواس پرتیِ من استفاده کردن. بغلشون کردم و گفتم:
_ مرسی خواهر‌های قشنگم.
مامان و بابا و عرشیا و عسل اومدن و یکی‌یکی بغلم کردن، رادان و شیرین و شروین اومدن و تبریک گفتن مثلِ اینکه مامان به اونا هم خبر داده بود. مامان گفت:
+ دخترم تولدت مبارک عزیزم..... برو به بقیه سلام بده.
_ مرسی مامان.... چشم.
اَزشون جدا شدم و رفتم جلو. توی سالن راه می‌رفتم و یکی‌یکی با هر میز سلام می‌دادم. میزهای پایه‌ بلند بودن و بدونِ صندلی. یه گوشه رو مامان گذاشته پُرِ صندلی با یه سِن و گیتار و پیانو.... مثل اینکه رادان اینا می‌خوان اِمشب آهنگ بخونن.... به مهری جون سلام دادم ، نارین جون رو هم دیدم و یه عالمه باهاش صحبت کردم،و یه عالمه دوست و آشنا و همکار و..... به یه میز که رسیدم چیزی رو دیدم که نباید می‌دیدم، چیزی رو دیدم که قلبم رو لرزوند، ذهنم رو آشفته کرد و تَنَم رو سرد کرد. قدم زدم و رفتم جلو و با خودم زمزمه کردم:
_ چشم خود بستم که چشمِ مَستش ننگرم!
ناگهان دل داد زد: دیوانه! من می‌بینمش.
این شعرِ کوتاه واقعا وصفِ حالِ من بودش. عمو اومد جلو و بغلم کرد و گفت:
+ تولدت مبارک دخترم.
خیلی ریلکس و آروم و خونسرد با یه لبخند که خیلیِ شبیه پوزخند بود گفتم:
_ مرسی عمو جان.
زن‌عمو اومد جلو گفت:
+ انشالله تولدِ ۱۲۰ سالگیت رو جشن بگیریم دخترم.
_ مرسی زن‌عمو.
از بغلم جدا نشد و با بغض توی گوشم زمزمه کرد:
+ دخترم ببخش ما رو.... تروخدا ببخش، نفرینی که کردی دامنِ پسرم رو گرفته داره تاوان پس میده ببخش التماست می‌کنم ببخش.
چیزی نگفتم و اَزش جدا شدم. رفتم جلو، قدم قدم بهش نزدیک شدم. رفتم جلو توی صورتش نگاه کردم. چشمایی که یه روزی جونم رو براشون می‌دادم.... چشمایی که جادویی بودن ولی الان چشماش مات بودن، غمگین بودن، ناراحت بودن، داشت با حسرت به من نگاه می‌کرد، پوزخند زدم و دستم رو جلو بردم و گفتم:
_ خیلی خیلی خوش اومدی پسر عمو.
دستش رو آورد جلو و گذاشت توی دستم و گفت:
+ متشکرم دختر عمو.... تولدت مبارک.
_ مرسی.
دستم رو فشرد و من به صداش فکر کردم، آخ از صداش که توی گوشم یه روزی از عشق زمزمه می‌کرد با اون صداش. صدایی که دخترا براش می‌میرن.... دستم رو کشیدم بیرون اما هنوز بهم نگاه می‌کردیم. هیکلی تر شده بود، خوشتیپ‌تر شده بود، پوزخند زدم انگار این سه سال خوب بهش ساخته بود. سرم رو انداختم پایین و رفتم کنار. رفتم پیشِ ژاله و عطرسا که با دیدنِ من به هم دیگه با استرس نگاه کردن و گفتن:
+ دیدیش؟
_ آره دیدم.... ولی برام مهم نیست مثلِ بقیه باهاش صحبت کردم.
سکوت کردن و چیزی نگفتن......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 132
شوفر فردی من
رادان اینا رو دیدم که تنهایی یه جا وایستادن از بچه‌ها عذر خواهی کردم و رفتم کنارشون.
_ چطورین بچه‌ها؟
شیرین غر زد و گفت:
+ ای بابا من آهنگ می‌خوام بدونِ آهنگ اصلا خوش نمی‌گذره.
خندیدم و به دی جی نگاه کردم که هنوز تازه می‌خواد کارش رو شروع کنه. گفتم:
_ عزیزم تولد تازه شروع شد دی جی رو نگاه تازه می‌خواد شروع کنه..... شروع که شد برو وسط فقط برقص.
چشماش برق زد و گفت:
+ باشه.
رادان گفت:
+ دارنوش اومده درسته؟
نامحسوس به دارنوش اشاره کردم و گفتم:
_ اونها اونه.....
خندید و گفت:
+ همونی که اون دختره بهش چسبیده و آویزون شده.
جوری سرم رو عقب بردم که مهره‌های گردنم صدا داد، دیدم که آنیسا بهش چسبیده.... آنیسا دخترِ دوستِ بابا بودش... یه دختر لوس و مسخره بود که همه جاش عملی بود ماشالله..... دارنوش تمایلی نداشت که با آنیسا صحبت کنه ولی آنیسا ول کُنِش نبود. عصبی شدم برای همین بلند خندیدم، به خدا اینا همه خنده‌های عصبی بودش، یه جوری بلند خندید چند نفری برگشتن و نگاه کردن برای همین خودم رو جمع و جور کردم.... ايندفعه رادان خندید و گفت:
+ حرص نخور برات خوب نیست....
_ کی گفته من حرص می‌خورم.
دی جی آهنگ گذاشت و بیشتری‌ها اومدن وسط، شیرین هم دستِ شروین رو گرفت و رفتن وسط.... حالا من و دارا تنها بودیم سرِ میز.
انگشتِ اشاره‌ش رو گذاشت سمتِ چپِ سینم و بعد روی چشمام گذاشت و بعد روی گیج گاهَم. گفت:
+ اول قلبت می‌گه که عاشقشی و داری حرص میخوری بعد چشمات میگن بعدشم مغزت.... تو اینقدر عاشقی که حتی مغزت هم تسلیمِ این عشق شده.
دیگه گارد نگرفتم و گفتم:
_ یعنی اینقدر تابلو‌ام.
+ نه تابلو نیستی.... دیدم که جلوی بقیه چجوری تابلوی بی‌حسی به چهره زدی، فقط یه نفر که بشناست میفهمه.
چیزی نگفتم و دنباله‌ی لباسم که توی دستم بود رو فشار دادم. دارا نگاهم کرد و گفت:
+ راستی خیلی خوشگل شدی ها....
لبخند زدم و گفتم:
_ مرسی.
از اونور عطرسا و ژاله و نادر و امیر اومدن. ژاله گفت:
+ چیکار می‌کنین یک ساعته اینجایین؟
_ صحبت می‌کنیم ژاله جان.
به عطرسا گفتم:
_ آرتا رو نیاوردی؟
+ نه بابا بچم اذیت میشه توی این سر و صدا گذاشتمش دستِ دریا پرستارش.
رو به امیر و نادر گفتم:
_ با بچه‌ها آشنا شدید؟!...
نادر گفت:
+ بله که آشنا شدیم.
امیر گفت:
+ آشنا شدیم.... امیدوارم از این به بعد بیشتر همدیگر رو ببینیم چون به نظرم شخصیتِ جالبی دارن...
رادان لبخند زد و تشکر کرد، نگاهم به دارنوش خورد که با اَخم به رادان زُل زده بود و با حسرت به بچه‌ها نگاه می‌کرد مخصوصا به امیر و نادر، دلم براش سوخت ولی خودش مقصر تمام اینهاست دلم نیومد و به امیر و نادر گفتم:
_ چرا نرفتین کنارِ دارنوش؟!....
سرشون رو پایین انداختن و چیزی نگفتن یه جورایی ناراحت بودن، به ژاله و عطرسا نگاه کردم. به نظرم اونا گفته بودند که نرید پیشِ دارنوش. گفتم:
_ لطفا برین کنارِ دارنوش .... میدونم که خودتون هم دوست دارین برین پس لطفا برین.
ژاله گفت:
+ اما رامش....
_ اما و اگر نداریم ژاله.
آهنگی لایت و مخصوصِ رقص‌های دونفره گذاشتن و رادان اومد و گفت:
+ برقصیم؟
_ باشه برقصیم.
دستم رو گذاشتم توی دستش و راه افتادیم به سمتِ سِن. امیر و نادر هم رفتن کنارِ دارنوش.
دستم رو، روی شونه‌ی رادان گذاشتم و اونم دستش رو، روی کمرم گذاشت. حسی نداشتم چون رادان فقط برام مثلِ یه دوست بود. اون برام مثلِ امیر و نادر و حتی مثلِ عرشیا بود.
با ریتمِ آهنگ می‌رقصیدیم، رادان منو چرخوند و به دارنوش نگاه کردم، عصبی بود. امیر و نادر داشتن با نگرانی چیزی بهش می‌گقتن ولی اون توجه نمی‌کرد.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 133
شوفر فردی من
همه‌چی خوب بود و داشت به همه خوش می‌گذشت. به ساعتِ روی دستم نگاه کردم که ساعت نُه رو نشون میداد. رادان و شروین و شیرین داشتن با مامان صحبت می‌کردن که منم رفتم کنارشون و گفتم:
_ دوساعته چی بهم میگین اینجا؟!...
مامان گفت:
+ بچه‌ها امشب می‌خواستن آهنگ بخونن داشتیم درباره‌ی اون صحبت می‌کردیم.
_ منم میخوام بخونم امشب.
+ ولی دخترم امشب تولدِ تو هستش خب.
اعتراض کردم و گفتم:
_ مامان من امشب آهنگ می‌خونم.
بچه‌ها خندیدن و رادان گفت:
+ رامش راست میگه، اصلا ما یک گروه هستیم باید همیشه باهم آهنگ بخونیم.
مامان خندید و گفت:
+ دیگه چیکار کنم یه شب که هزار شب نمیشه.... من میرم به مهمون‌ها برسم.
شیرین گفت:
+ بیاین بریم بالای سِن.
رفتیم بالا و همه به ما نگاه کردن. شروین رفت سمتِ گیتار و شیرین رفت سمتِ پیانو. من و رادان هم رفتیم سمتِ میکروفن.
_ بچه‌ها من قبلش می‌خوام یکم صحبت کنم.
سَر تکون دادن و چیزی نگفتن ولی من شروع به صحبت کردم:
_ سلام میکنم به تمامِ مهمان‌هایی که امشب مِنَت سر بنده گذاشتن و قدم رَنجه فرموند....
همه نگاه می کردند، حتی دارنوش که با حرص به ما نگاه می‌کرد.
_ از پدر و مادر و دوستانم تشکر می‌کنم که امشب این جشن رو برای تولدم گرفتن، ولی خب این جشن فقط برای تولدِ من نیست، برای موفقیت و قبول شدن و خواهر و برادرم به دانشگاه هم هست.... درسته امشب شبِ تولدِ منِ و بقیه باید کادو بدن ولی خب من می‌خوام یه کادو به عرشیا و عسلِ عزیزم هم بدم.
همه سکوت کرده بودند و کنجکاو بودن که ببینن کادو چی هستش.
_ من یک واحد آپارتمان به شما برای آیندتون هدیه میدم، امیدوارم خوشحال شده باشین.
آپارتمان در زعفرانیه بود، وقتی توی آلمان بودیم این واحد رو گرفتیم میخواستم وقتی اومدم ایران بهشون بدم که مامان این جشن رو گرفت و این شد بهانه‌ای برای دادنش به عسل و عرشیا.
همه دست زدن و عرشیا و عسل اومدن جلو و منو بغل کردن و حسابی تشکر کردن، رفتن عقب و با سر به رادان اشاره کردم که چی بخونیم؟!....
شیرین گفت:
+ بچه‌ها رز سفید رو بزنم؟!...
رادان و شروین موافقت کردن، منم گفتم:
_ باشه.....
شیرین و شروین شروع به زدنِ سازها کردن و من و رادان هم شروع کردیم، که همون اولش همه دست زدن.

* اگه میتونستم تو رو می‌چیدم
جلو چشمام می‌ذاشتمت و می‌دیدم.... رُزِ سفیدِ من....
ولی خُشک میشی پیشِ من....
تو رو میکاشتم وسطِ قلبم.
نمی‌ذاشتم یه برگ بشه اَزت کم رز سفید من تو خشک میشی پیش من.
تو یه رویایی که نمی‌رسی به دستم
نمیشی سَهمم اما من همیشه عاشقت هستم
تو یه رویایی که نمیشه مالِ من شی
نه میشه آسمونت شَم نه میشه ماه من شی
تو یه رویایی......
تو یه رویایی......
گُلِ من پیشِ من می‌میری، می‌پوسه ریشه‌ات.
کَسی از گل به تو کمتر بگه دیوونه می‌شم
گُلِ من میرم و قلبم همیشه می‌مونه پیشت
گُلِ من میرم از پیشت عشقِ تو میمونه پیشم
تو یه رویایی که نمی‌رسی به دستم
نمیشی سَهمم اما من همیشه عاشقت هستم
تو یه رویایی که نمیشه مالِ من شی
نه میشه آسمونت شَم نه میشه ماه من شی
تو یه رویایی که نمی‌رسی به دستم
نمیشی سَهمم اما من همیشه عاشقت هستم
تو یه رویایی که نمیشه مالِ من شی
نه میشه آسمونت شَم نه میشه ماه من شی
تو یه رویایی......
تو یه رویایی......
رُزِ سفیدِ من......
رُزِ سفیدِ من......
رُزِ سفیدِ من از حامیم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 134
شوفر فردی من
بعد از اِتمامِ آهنگ دوباره همه دست زدن. دیگه آهنگ نخوندم اما بچه‌ها انگار دوتا آهنگ آماده کرده بودن که بخونن، من یکمی خسته بودم برای همین از کیفم فندک و سیگارم رو برداشتم و رفتم توی تراس.
تراس بزرگ بود و تاب و صندلی و میز داشت. روی تابِ بزرگ نشستم. با خودم گفتم من واقعا احمقم که هنوز عاشقِ و دلباخته‌ی پسر‌عموی عوضیم هستم. هنوز وقتی می‌بینم که آنیسا به دارنوش می‌چسبه حالم بد میشه و عصبی میشم..... دود سیگار رو به بیرون فوت کردم.
تاب تکون خورد و یکی کنارم نشست. دارنوش بود که کنارم نشسته بود. این دلِ لعنتی دوباره لرزید این قلبِ زبون نفهم دوباره خودش رو به در و دیوار کوبید. بوی ادکلنش همونِ. صداش رو شنیدم که گفت:
+ تو باید الان مثلِ سه سال پیش می‌گفتی ای روح منو نخور..... یادته توی اون مهمونی مثلِ الان روی تاب نشسته بودی؟!....
_ پسر‌عمو داری درباره‌ی چی صحبت می‌کنی؟.... اون رامش خیلی وقته مرده.... یعنی کشتنش.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
+ سیگاری نبودی.
پوزخند زدم و گفتم:
_ منو سیگاری کردن.
+ بد‌اَخلاق نبودی.
_ بد‌اَخلاقم کردن.
+ خیلی تغییر کردی.... راست میگی اون رامش مُرده.... رامشِ من مُرده....
داشتم عصبی می‌شدم ولی توی نگاهم و لحنِ صحبتم هیچی رو بُروز ندادم و خندیدم و گفتم:
_ اون رامش هیچوقت برای تو نبود دارنوش.
+ چرا اون برای من بود.
بلند شدم و سیگار رو خاموش کردم و ایندفعه نتونستم طاقت بیارم و عصبی و بلند گفتم:
_ تو مثلِ اینکه یادت رفته چجوری سه سال پیش به من گفتی هَرزه و زدی زیرِ گوشم.... تو مثل اینکه یادت رفته از رفتنِ من از اون عمارتِ نفرین شده چجوری خوشحال بودی یا، یادت رفته چجوری افتادم و سَرَم بخیه خورده و هنوز رَدِش مونده.
توی چشمام اشک جمع شده هر کار کردم که اون قطره اشکِ سِمِج نچکه پایین نشد و از روی گونه‌ام لیز خورد و افتاد پایین. دارنوش بلند شد و اومد نزدیکِ من و جلوی پام زانو زد و گفت:
+ تروخدا منو ببخش رامش بخشش منو من احمق بودم من بیشعور بودم ولی تو منو ببخش...... اما تو یه چیزایی رو نمیدونی من مجبور بودم.
_ بگو چرا مجبور بودی؟....
بلند شد و گفت:
+ الان نمی‌شه رامش ولی بهت میگم.
ساکت شدم، رفتم کنارِ نرده‌ها که اونم اومد کنارم.
+ چرا سیگار میکشی؟!...
زبر چشمی نگاهش کردم و آروم گفتم:
_ شاید چون سیگار دَرد‌هام رو آروم میکنه.
+ سیگار دَرد‌هات رو آروم نمی‌کنه فقط یادآوری میکنه که تو درد داری..
_ از سنگینی جمله‌اَت کمرم شکست پسر‌عمو.
دستش رو کرد توی جیبِ کُتِش و یه جعبه در آورد. اومد دقیقا رو‌به‌رو‌ی من وایستاد و گفت:
+ میشه هدیه‌ام رو الان بدم.
چیزی نگفتم که از توی جعبه یه گردنبند در آورد.
+ پشتت رو بیار و موهات رو جمع کن.
انگار بدنم تحتِ فرمانِ اون بودش که هرکاری می‌گفت انجام می‌دادم. بغض کرده بودم. یه جا نوشته بود:
بغض تو مگر دربه‌دَری خانه نداری اِی بغض
که همه شب سَر زده مهمانِ گلویم هستی.
حرکتِ انگشت‌هاش رو، روی پوستِ گردنم حس می‌کردم و بدنم یه جوری می‌شد. یکم که گذشت انگار کارش تموم شد و گفت:
+ کارم تموم شد برگرد و ببین.
برگشتم و سرم رو انداختم پایین و به گردنبند نگاه کردم. یه گردنبندی بود از اونا که طرحِ قلب داشت و درش رو باز می‌کردی و می‌تونستی یه عکس بزاری اونجا. درش رو باز کردم و دیدم همون عکسی بود که اونشب برای اولین بار به هم اعترافِ عشق کرده بودیم. همون شبی که پشمک خورده بودیم و راه می‌رفتیم. دوباره درش رو بستم و سرم رو بالا بردم و گفتم:
_ چرا این کارو می‌کنی با من؟
جوابم رو نداد و به جاش گفت:
+ بیا بریم رامش خیلی اینجا وایستادیم.
_ باشه.
حرفم که تموم شد، رفتم به سمتِ درِ تراس که دستم از پشت کشیده شد و رفتم توی بغلِ دارنوش و تا به خودم بیام دارنوش منو بوسید و من هنوز توی شُک بودم. باهاش همکاری نمی‌کردم چون اینقدر شُکه بودم که خودمو نمی‌شناختم. دارنوش اَزم جدا شد و منم به خودم اومدم و با عصبانیت گفتم:
_ این چه کاری بود کردی؟ تو حقِ همچین کاری نداشتی عوضی؟
ولی انگار دارنوش داشت لذت می‌برد که لبخند زد و گفت:
+ اگه من حقِ همچین کاری ندارم پس کی داره؟
_ هرکی به جز تو....
دارنوش جدی شد و گفت:
+ حتما اون پسره‌ی احمق داره آره؟!... اسمش چی بود رادان بود یا دارا یا دارکوب..... حالا هرچی ولی نبینم رفتی کنار اون.
_ عه چه عجیب تو هرکار بخوای انجام بدی بعد من هیچ کاری نکنم.... درِ جلو صندلی عقب.
دوباره لبخند زد و گفت:
+ بی‌اَدبم که شدی باید خودم تربیتت کنم.
دیگه به حرفاش گوش نکردم و رفتم داخل.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 135
شوفر فردی من
دیگه تا آخرِ شب اصلا کنارِ دارنوش نرفتم، چون با اون کاری که کرد بدجوری اعصابم رو خراب کرد. همه رفتن و ما هم رفتیم تهران خونه‌ی خودمون.
اینقدر خسته بودم که یه دوشِ ساده گرفتم و اومدم خوابیدم.
صبح ساعتِ نُه بیدار شدم و رفتم پایین. مثلِ همیشه همه سرِ میز بودن و داشتن صبحانه می‌خوردن و که برن بیرون از خونه. نشستم سرِ میز و پر انرژی صبح بخیر گفتم.... همه مثلِ خودم جوابم رو دادن ولی بابا انگار زیاد سرِ حال نبود. پرسیدم:
_ بابا همه‌چی خوبه؟
صدام رو نشنید که اینبار بلند‌تر گفتم:
_ بابا.... با شما هستم همه‌چی خوبه؟!....
اینبار صدام رو شنید و گفت:
+ آره عزیزم خوبم.
_ چشیده بابا؟
انگار در گفتنِ حرفش مُردد بود.
_ بابا لطفا چیزی رو از من مخفی نکن چون میدونی من بدم میاد.
مامان و عسل و عرشیا هم خیلی کنجکاو بودن. بابا گفت:
+ پریروز رفتم دیدنِ محمدخان.
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+ با زبونِ بی‌زبونی به من و علی می گفت که میخواد تو رو ببینه.
پوزخند زدم و به بشقابم که داخلش تخمِ مرغ آب‌پز بودش خیره شدم.
+ انگار عذابِ وجدان گرفته بود.
به حرفِ بابا اهمیتی ندادم و پنکیکی که مامان درست کرده بود رو برداشتم و خوردم و گفتم:
_ مامان خیلی خوشمزه‌ست مرسی.
همه فهمیدن که می‌خواستم بحث رو عوض کنم و چیزی نگفتن. صبحونه‌ام رو خوردم و رفتم توی اتاقم. در رو محکم و با عصبانیت بستم و گفتم:
_ مرتیکه‌ی عوضی.... پیرِ خرفت میخواد منو ببینه.... مگه روزِ مرگت هم دیگه رو ببینیم.
با همون عصبانیت رفتم سمتِ گوشیم و شماره‌ی عطرسا رو گرفتم.
+ سلام بر محمدخان.
با اسمِ این عوضی رو آوردن. ولی چیزی نگفتم و با لحنِ معمولی گفتم:
_ سلام.... خوبی؟
+ آره خوبم تو چطوری؟
_ مرسی.... میخواستم امروز بیام دیدنتون... هستین؟
+ آره هستیم..... هم من هستم هم ژاله.
_ خوبه پس من میام.
+ باشه.... فقط نیا خونه‌ی من... منم میرم پیشِ ژاله بیا اونجا خونه‌ی من خیلی کثیفه.
خندیدم و گفتم:
_ چقدر تو بچه‌‌ای.... من و تو که این حرفا رو نداریم.
باهم خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم. رفتم سمتِ کلوز روم و یه کُت اسپرت و با شلوارش رو برداشتم و پوشیدم. رنگ لباسم مشکی بود و زیرِ کتم یه تاپِ نخیِ سفید پوشیدم. موهام رو باز گذاشتم و کلاهِ کَپِ مشکیم رو سرم کردم و کفشِ سفیدم رو هم پام کردم. گوشی و کارتِ خونه و سوئیچ رو هم برداشتم و رفتم پایین. فقط مامان توی خونه بودش که اونم میخواست بره بیرون. خداحافظی کردم و رفتم و سوارِ ماشین شدم و حرکت کردم به سمتِ خونه‌ی ژاله و عطرسا.
رسیدم و ماشینم رو پارک کردم و رفتم جلوی ساختمون زنگِ خونه‌ی ژاله اینا رو زدم که در با صدای تیک باز شد و رفتم داخل به سمتِ آسانسور. سوار شدم و طبقه‌ی دوم رو زدم.
آسانسور رسید و پیاده شدم. درِ خونه باز بود و رفتم داخل. ژاله و عطرسا داشتن بلند میشدن که من و دیدن و لبخند زدن و با خوشحالی اومدن سمتم. همدیگه رو بغل کردیم و رفتیم روی مبل نشستیم. خونه‌ی عطرسا و ژاله درست شبیه همدیگه بود. یه خونه‌ی سه خواب بودش با یه هال بزرگ. خونه‌ی خوبی داشتن، آرتا روی زمین داشت با اسباب‌بازی‌هاش بازی می‌کرد و می‌خندید. ژاله برامون قهوه و بيسکوئيت و خورا‌کی‌های مختلف آورد و اومد کنارمون نشست و گفت:
+ تولدِ دیروز خوب بود رامش؟
لبخند زدم و گفتم:
_ همه‌چی عالی بود بچه‌ها واقعا متشکرم که این کار رو کردین برای من..... من حتی یادم نبود امروز چندمه..
عطرسا گفت:
+ ما که ماری نکردیم هر کاری بوده خاله انجام داده.
_ به هر حال از همه ممنونم.
ژاله پرسید:
+ از اون مرتیکه دارنوش چه خبر؟
_ برای چی از من میپرسی برو خودت ازش بپرس.
+ اِنکار نکن خودم دیدم که دیشب دوتایی رفتین روی تراس.
لبام رو به هم فشار دادم و گفتم:
_ اگه خیلی دوست داری بدونی باشه میگم.... رفتیم اونجا و اون بهم گفت که خیلی تغییر کردی و از این چیزا و یه جوری میخواست بگه که هنوز دوسم داره.... گفت مجبور بوده که بره و اونو ببخشم.... و بهم یه کادو داد.
و گردنبند رو بهشون نشون دادم و ادامه دادم:
_ و خیلی یهویی که خودم نمی‌خواستم منو بوسید.
به اینجا که رسید دوتایی باهم جیغ زدن و گفتن:
+ چچچییییی؟!....
چشمام رو بستم و گوشام رو گرفتم و گفتم:
_ عه چرا جیغ می‌زنید، همین که شنیدین.
عطرسا گفت:
+ اُسگولِ بز....
ژاله چشماش گرد شد و خندید و گفت:
+ این دیگه چه فحشی بود؟!....
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
+ همین که شنیدی.
ژاله گفت:
+ دیگه چیزی نگفت؟
_ نه نگفت.... یعنی من نرفتم کنارش که بخواد چیزی بگه.... مرتیکه رید به اعصابم...... تازه میگه بی‌اَدبم که شدی باید خودم تربیتت کنم.
عطرسا خندید و گفت:
+ ای یکی رو باهاش موافقم آخه اینقدر بی‌تربیت نبودی.
ایندفعه من جیغ زدم و گفتم:
_ عععطططرررسسسااا.
خندید و گفت:
+ خیله خب بابا جیغ نزن.
صدای پیامک گوشیم اومد و برداشتم که ببینم کی بود. مامان بود که نوشته بود:
《سلام دخترم، امشب خونه‌ی دوستِ بابات دعوت شدیم زود بیا که بریم.》
قیافم رفت توی هم که ژاله گفت:
+ کی بود؟!....
_ مامان.
عَطرسا گفت:
+ چی شده که قیافت اینجوری شد؟
_ هیچی شام دعوت شدیم خونه‌ی دوست بابام، منم حوصله ندارم.
بچه‌ها پیشنهاد دادن که شام اونجا بمونیم و منم که از خدا خواسته به مامان زنگ زدم اول مامان یکمی مخالف بود اما بچه‌ها با مامان صحبت کردن و من شام اونجا وایستادم. نادر و امیر هم اومدن اومدن شام خونه‌ی عطرسا بودیم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 136
شوفر فردی من
یک هفته ای مهمونی میگذره و همه چی روی دورِ تند افتاده. این یک هفته بیشترِ وقتم رو داخلِ شرکت سپری می‌کردم. رادان و شیرین و شروین دارن میان ایران زندگی کنن. واقعا نمیدونم چرا میخوان آلمان رو ول کنن بیان ایران. اما خب باباشون هم داره میاد و میگن چون مادربزرگشون کمی پیر شده بیشتر به خاطر اون دارن میان. پدرش کار و شغل و رستوران رو میاره ایران و توی این مدت رادان دنبال خونه نزدیک به خونه‌ی مادربزرگش بود.
لب‌تاپ رو کمی عقب دادم و نسکافه‌ام رو خوردم. ساعت رو نگاه کردم که دیدم دوازده ظهر بود. صدای پیامک گوشیم اومد و از توی کوله‌اَم برداشتم. 851 《هشتصد و پنجاه و یک》شماره‌ای که سه سال روی صفحه‌ی گوشیم نیفتاده بود. میتونم به جرئت بگم که قلبم بدجوری برای این مرد لرزید، ولی خب چه کنیم دلِ دیگه....
پیامش رو باز کردم.
《سلام》
مسخره بود که با همین تک کلمه دلم یه جوری شد. یادِ ادن اوایل افتادم که تازه عاشقِ دارنوش شده بودم و رفتارم مثلِ دخترای چهارده ساله شده بود. دوباره صدای پیامک اومد.
《باید ببینمت》
صفحه‌ی کیبورد رو کشیدم بالا و تایپ کردم:
《 سلام
برای چی؟》
سریع جواب داد:
《باید درباره‌ی یه مسئله‌ای باهات صحبت کنم.》
خیلی کنجکاو شدم که بدونم چه مسئله‌ای هستش.
《چه زود پسر‌خاله شدی فکر کردی چون بعد سه سال یه بار همدیگه رو دیدیم قرارِ همه چی خوب باشه؟.... صَنار بده آش به همین خیال باش..》
و کنارِ جملاتم چند‌تا استیکر پوزخند گذاشتم.
بالای صفحه‌ رو دیدم که نوشته:
is typing.....
《 پسر خاله که نه اما پسر‌عمو هستم.》
و کنارش استیکر خنده فرستاد.
دوباره دیدم که نوشته:
is typing.....
《ببین رامش ازت خواهش می‌کنم بزار ببینمت، بعد سه سال فقط یک روزت رو برای من بزار.... دارم دیوونه میشم. دیگه چقدر باید تقاص پس بدم؟!... ها؟... اگه از بودن با من توی اون روز ناراحت شدی یا اذیت شدی بعدش هر چی دلت خواست میتونی به من بگی و بری و پشتِ سرت رو نگاه نکنی.》
منظورش از یک روز چیه؟!...
《 یعنی چی که یک روزم رو برای تو بزارم؟》
《یعنی اینکه بزار از صبح تا شب با تو باشم.》
《نه بابا چقدر خوش خیال، خوشم اومد.》
《یعنی نمیای؟》
《نه که نمیام.》
《 حتی اگه بگم برای چی تو رو تنها گذاشتم؟!...》
کمی دو دل شدم، با خودم گفتم نهایتش یک روزِ دیگه چی میشه مگه؟ بعد اینکه گفت میزارم میرم دیگه هم باهاش صحبت نمی‌کنم. برای همین نوشتم:
《باشه》
《چی باشه؟》
《باشه یک روزم برای تو.》
《چه روزی وقتت آزاده؟》
یکم فکر کردم. این یک هفته همش توی شرکت بودم، پس بهتره بگم فردا.
《فردا وقتم آزاده》
《اوکی خیلی خوبه.》
《آدرس بده بیام.》
《خودم میام دنبالت.》
《نه خیر خودم میخوام بیام.》
《 تو اون روزت رو دادی به من پس هر چی من بگم باید بگی چشم.》
چیزی نگفتم چون داشت حق می‌گفت.
دوباره نوشت:
is typing.....
《لباس ورزشی و حوله و اینطور چیزا رو بردار.》
خیلی خیلی تعجب کردم.
《چه خبره نکنه میخوایم بریم باشگاه؟》
《 نمیدونم شاید...》
چاره‌ای نداشتم باید میگفتم باشه، چون میخواستم همه چی رو بدونم.
《فردا ساعتِ یازده ظهر میام جلوی خیابانتون.》
آدرس رو هم بلد بود پس.
دیگه اهمیت ندادم و گوشی رو کنار گذاشتم و دوباره مشغول به کار شدم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 137
شوفر فردی من
بعدِ شرکت رفتم خونه و شام خوردم و زود رفتم توی اتاقم تا بخوام. کار این یک هفته همین شده بود. اول رفتم حموم و بعد اومدم بیرون و گوشی رو کوک کردم برای دَه صبح. موهام رو با سشوار خشک کردم و بعد خودم رو، روی تخت انداختم. خیلی خسته بودم اما خوابم نمی‌برد. از کشوی کنارِ تختم دفترچه‌ای که مامان بهم داده بود رو برداشتم و ورق زدم و با یه شعر قشنگ رو‌به‌رو شدم:
* ترسم آخر ز غم عشق تو دیوانه شوم
بیخود از خود شوم راهی می خانه شوم
انقدر باده بنوشم که شوم مسـ*ـت و خراب
نه دگر دوست شناسم نه دگر جام شراب.
مولانا
زیرِ شعر نوشته بود که:
+ تقدیم به عشقِ دیرینه‌ی من.
حتما صاحب اصلی این دفترچه‌ یه زمانی عاشق بود.
همینجوری مشغول بودم که خواب مثل دزد ماهری هوشیاریم رو دزدید.
*************************************************
صدای این آلارم بدجوری روی مخم بود، حس می‌کنم مغزم سوراخ شد. با هزار زحمت گوشی رو برداشتم و اون بی‌صاحب رو قطع کردم. بلند شدم و روی تخت نشستم و یکمی دور و برم رو تجزیه و تحلیل کردم و کم‌کم همه‌چی یادم اومد. یک ساعت دیگه با دارنوش قرار دارم و لازم نیست برم شرکت. اَه گندش بزنن. رفتم سرويس‌بهداشتی و مسواک زدم و اومدم بیرون، ساعت دَه و پانزده دقیقه بود. رفتم سراغِ کیفِ ورزشیم و لباس ورزشی و حوله و قُمقُمه و اینجور چیزا رو برداشتم. رفتم پایین فقط مامان بود که روی مُبل نشسته بود و کتاب می‌خوند، وقتی منو دید لبخند زد و گفت:
+ ساعتِ خواب خانم خانما....
خندیدم و گفتم:
_ حالا من یه روز خواستم استراحت کنم.
+ شوخی کردم دخترم.
_ بقیه نیستن؟
+ نه مثل همیشه یکی رفته دانشگاه و یکی رفته شرکت عسل هم با دوستاش رفته بیرون.
_ خوبه
+ امروز خونه‌ای؟!...
_ نه راستش ساعت یازده میرم بیرون.
+ کجا به سلامتی؟!...
نمی‌خواستم بدونن من با دارنوش میخوام برم بیرون، چون می‌دونم هم مامان هم بابا مخالفت‌ می‌کنن و خیلی ناراحت میشن و من اصلا اینو نمی‌خوام که ناراحت بشن. برای همین یه دروغ سر هم کردم و گفتم:
_ اممممم چیزه.... میدونی.... میخوام چیزه.... آها.... با شیرین امروز میخوایم بریم باشگاه از اون ور هم بریم بیرون و کُلی بگردیم.
کمی فقط کمی مشکوک منو نگاه کرد ولی بعدش لبخند زد و گفت:
+ خوشبگذره.
_ باشه پس من برم حاضر بشم.
+ راحت باش.
رفتم بالا و مامان دوباره مشغولِ کتاب خوندن شد. واقعا عذابِ وُجدان داشتم از اینکه به مامان دروغ گفتم ولی خب بعدا دوباره جبران می‌کنم. در اتاق رو باز کردم و داخل شدم.
یه شلوار بَگ سیاه پوشیدم با یه تاپِ دوبندی مشکی، یه پیرهن مردانه سفید با کفش اسپرت سفید و کلاه سیاه. آرایشِ خیلی کمی کردم و آماده شدم. شاید باورتون نشه ولی همینا سی و پنج دقیقه طول کشید. داشتم میرفتم سرِ گوشیم که خودش زنگ خورد. دارنوش بود، جواب دادم و دارنوش گفت:
+ سلام شوفر.... آماده‌ شدی؟
میشه منو اینجوری صدا نکنه؟ مگه خودش نمیدونه که چقدر قلبِ من بی‌جنبه‌اس؟ یعنی خودش نمیدونه منِ دیوونه هنوز که هنوزِ عاشقشم؟..... ولی غرور خودم رو حفظ کردم و گفتم:
_ سلام، آره.
سکوت کرد و کمی گفت:
+ من پایین منتظرم.
_ باشه.
گوشی رو قطع کردم و رفتم بیرون از اتاق، از مامان خداحافظی کردم و سوار آسانسور شدم.
رفتم توی کوچه که دیدم سانتافه‌ی مشکی سر کوچه پارک بود. خوب که دقت کردم همون سانتافه‌ی قبلی خودم بود، همونی که دارنوش برام خریده بود، وقتی اون روز برام این ماشینو خرید قبلش بهم اعتراف عشق کرده بود.
سرم رو تکون دادم و اَفکار مزاحم رو از سرم بیرون انداختم و به سمت ماشین حرکت کردم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 138
شوفر فردی من
سوار ماشین شدم و در رو بستم و صدای دارنوش اومد:
+ چطوری؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_ خوبم.
کیفِ ورزشیم رو پرت کردم به عقب و به صندلی تکیه دادم. ماشین حرکت کرد و من تازه یادم اومد که سیگارم رو بر نداشتم.
_ ای بابا یادم شد....
+ چی رو یادت شد؟.... اگه مهمه برگردیم.
_ سیگارم رو یادم شد.... ولش کن نمی‌خواد برگردی.
+ چه بهتر.... یه روز سالم زندگی کن.
چپ‌چپ نگاهش کردم که دیگه چیزی نگفت. بهش دقت کردم که دیدم یه شلوار لی مشکی پوشیده با یه تیشرت مشکی و روش هم مثل من پیرهن مردانه‌ی سفید. خندم گرفت همینو کم داشتیم که باهم دیگه ست کنیم. آستین‌های پیرهنش بالا بود و عضله‌های تنومندش کاملا معلوم بود. دوباره ضربانِ قلبم رفت بالا ولی به روی خودم نیاوردم.... حوصلم سر رفت که دستم رو بلند کردم به سمت ضبط و برای خودم یک آهنگ گذاشتم.
آهنگِ آرام‌آرام از رضا‌ملک‌زاده پخش شد. دوتایی بهم دیگه نگاه کردیم. مثل اینکه امروز از اون روزا بود که همه چیز دست به دست هم دیگه داده بودن تا من به یاد گذشته بیفتم.
اصلا به روی خودم نیاوردم و کاملا عادی و معمولی و با آهنگ می‌خوندم، اما انگار دارنوش نتونست خودش رو عادی نشون بده چون یه جوری نگاه می‌کرد.
یکمی دیگه گذشت که ماشین رو جلوی یه باشگاه نگه داشت. کلافه شدم و گفتم:
_ دارنوش.... اگه میخوای حرفی بزنی بگو، الان دلیلِ آوردن من به این باشگاه چیه واقعا؟ بچه شدی؟
جوابم رو نداد و به جاش گفت:
+ پیاده شو و کیف ورزشیت رو هم بردار.
پیاده شدم و کیف رو برداشتم و دارنوش هم از صندوق عقب کیفش رو برداشت و باهم رفتیم به سمتِ در باشگاه. میدونستم کسی داخلش نیست وگرنه چجوری یه زن و مرد رو باهم به باشگاه راه میدن؟... رفتیم داخل، چیزی جز یه راهرو نبود. دارنوش با دستش به ته راهرو اشاره کرد. آسانسور ته راهرو بود، سوار آسانسور شدیم و طبقه‌ی سوم رو زد.
آسانسور ایستاد و ما هم پیاده شدیم. یه سالن بود با کلی وسایلِ ورزشی. یه جورایی همه‌ی وسایلِ ورزشی رو داشت. یه رینگِ خیلی بزرگ هم وسطِ سالن داشت. دارنوش گفت:
+ چطوره؟ خوبه؟
_ بد نیست.
+ میدونستی کلِ این باشگاه برای منه؟
پوزخند زدم و گفتم:
_ الان داری پُز میدی؟.... اگه اینجوریِ میدونستی من موفق ترین دختر جوان سال هستم؟
+ بد برداشت کردی من منظورم اینجوری که تو فکر می‌کنی نبود..... و بله من همه چیز درباره‌ی تو رو میدونم، شاید بهتر از خودت.
دیگه چیزی نگفت و من هم به این طرف و اون طرف سَرَک کشیدم که بعدش گفت:
+ برو لباسات رو عوض کن و لباس مناسب بپوش و بیا.
دیگه واقعا داشتم عصبی می‌شدم اما سکوت کردم و رفتم سمت رَختکَن. کیف رو باز کردم و لِگِ جذب و مشکی و بَراقم رو در آوردم و پام کردم. تاپِ جذبی که بیشتر نیم‌تنه بود رو هم پوشیدم و موهام رو هم شونه کردم و قُمقُمه‌ام رو هم برداشتم و رفتم بیرون.
دارنوش هم لباساش رو با لباس ورزشی عوض کرده بود، خیلی کلافه بودم و منتظر بودم دارنوش دهن باز کنه و همه چیز رو بگه منم برم و دیگه حتی بهش فکر نکنم اما به نظرم فکر نکردن به دارنوش یه چیزِ محاله.
_ دارنوش میشه بگی این مسخره بازی‌ها برای چیه واقعا داره حوصلم سر میره.... پشتِ گوشی هم می‌تونستی بگی که باشگاه داری.
تک خنده‌ای مردانه کرد، از اون خنده‌های دلبرانه که دلِ منو با خودش برد اما سریع به خودم مُسَلط شدم و اَخم کردم.
+ صبور باش.
به یقه‌ی نیم‌تنه‌ی بازم نگاه کرد، رَدِ نگاهش رو دنبال کردم که دیدم نگاهش روی گردنبندی بود که خودش بهم هدیه داده بود. لبخندی زد و گفت:
+ دَرِش نیاوردی.....
جوابش رو ندادم و به جاش به زمین خیره شدم. به خودش اومد و گفت:
+ بیا دنبالم.
رفت گوشه‌ای از باشگاه که کیسه بُک.س و اینجور چیزا داشت. زیاد از ورزش‌های اینجوری سر در نمیاوردم. توی آلمان که بودم برای بدنسازی به مدتِ پنج ماه رفتم باشگاه اما بعدش منصرف شدم و به جاش هر روز صبح میرفتم پیاده روی.
بهم اون دستکش‌های مخصوص رو داد و گفت:
+ اینا رو دستت کن.
دستم کردم که ادامه داد:
+ هر چی دِق و دلی از زمین و زمان داری یا هر چقدر که از من عصبانی هستی با مشتات روی این کیسه بکس نشون بده...
اولش تعجب کردم ولی بعد با حَلاجیِ جملاتش خندیدم. جوری خندیدم که اشک از چشمام سرازیر شد.
+ به چی میخندی رامش؟
خنده‌ام رو قورت دادم و گفتم:
_ دیوونه شدی دارنوش؟... آخه چرا باید این کار رو بکنم؟ من وقت ندارم که صرفِ اینجور کارا بکنم.
+ تو انجام بده اگه بهتر نشدی برو.... برو و دیگه پشته سرت رو نگاه نکن و اگه بهتر نشدی من بهت همه چیز رو میگم بعد برو.
_ جدی؟
+ آره جدی......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین