- Feb
- 299
- 181
- مدالها
- 2
#Part 129
شوفر فردی من
رسیدیم پاساژ و رفتیم داخل. سوار آسانسور شدیم و که ژاله رو کرد به من و گفت:
+ خیلی دوست دارم شیرین اینا رو ببینم....
_ اتفاقا اونا هم دوست دارن شما رو ببینن، دعوتشون کردم.
عطرسا گفت:
+ اینجوری که خیلی خوبه.
_ اوهوم.
از آسانسور خارج شدیم. وقتی واردِ یه مغازهای میشدیم این دوتا باید تمامِ لباسها رو میدیدن و پُرو میکردن ولی من چیزی که چشمم رو بگیره میخرم.
حدود یک ساعت و نیم یا دو ساعتِ داریم راه میریم، بخدا دیگه جون توی تَنَم نمونده.
غرغر کردم و گفتم:
_ اَه،خسته شدم دیگه بیاین بریم.
عطرسا گفت:
+ منم خسته شدم... اما بیاین یکم دیگه بگردیم لطفا بچهها طاقت بیارین.
چیزی نگفتم و رفتیم توی یک مغازه.... داشتیم همینجوری میگشتیم توی مغازه که هر سه تامون به سمتِ یک لباس برگشتیم.... لباسِ خیلی خیلی شیکی بود.... ژاله گفت:
+ رامش بیا اینو برو بپوش ببینم چه میشی توی این.
عطرسا گفت:
+ باهاش موافقم برو بپوش.
به نظرِ خودمم باید میپوشیدمش. به فروشنده گفتم برام بیارنش پایین. لباس رو گرفتم و رفتم توی اتاقِ پُرو.
وقتی پوشیدمش در رو باز کردم، از تعجب دهنشون باز مونده بود. واقعا خوشگل شده بودم. عطرسا نگاه کرد و گفت:
+ این لباس واقعا معرکهست.
ژاله از بالا تا پایین نگاهم کرد و گفت:
+ واقعا زیبا شدی ولی کاش موهاتو کوتاه نمیکردی.
جوابی ندادم و در رو بستم. انگار از روی دل خوشی موهام رو کوتاه کردم. لباس رو در آوردم و لباسهای خودم رو پوشیدم. از اتاق اومدم بیرون و به بچهها نگاه کردم که دیدم دارن لباس پرو میکنن، با خودم گفتم تا اونا لباس بگیرن منم لباسِ خودم رو حساب کنم.
بچهها هم لباسشون رو گرفتن از اون مغازه و اومدیم بیرون. بهشون گفتم:
_ چی گرفتین؟
عطرسا گفت:
+ سوپرایزه.... من و ژاله از لباسِ هم خبر نداریم تو هم روزِ جشن ببین.
ژاله گفت:
+ بچهها یه مغازهی کیف و کفش پیدا کنین که کیف و کفش بخریم و بریم فقط.
کیف و کفش رو هم خریدیم و از پاساژ زدیم بیرون. بچهها رو رسوندم خونه که ژاله گفت:
+ بیا بالا بریم خونه خب....
+ ژاله راست میگه بیا بریم دیگه، باز از ایران میری دیگه نمیتونی بیای خونهی ما....
_ مرسی ولی الان من واقعا خستم آخه از صبح اومدم بیرون.... نه من حالاحالاها ایرانم فعلا قصد ندارم برم.
+ جدی؟
_ آره
+ ولی باید یه روز توی همین روزها حتما بیای.
_ باشه.... کاری باری؟
+ نه خدانگهدار.
حرکت کردم به سمتِ خونه.
ماشین رو پارک کردم و رفتم داخلِ ساختمون سوارِ آسانسور شدم و رفتم بالا. درِ خونه رو با کارت باز کردم و رفتم داخل. مامان اومد جلوی در و با لبخند گفت:
+ خوش اومدی دخترم خسته نباشی.
_ مرسی مامان.
+ کجا بودی؟
_ ژاله گیر داد برای مهمونی بریم خرید برای همین دیر شد.
+ باشه برو تو.
رفتم توی هال و بابا و عرشیا و عسل رو دیدم.
_ سلام به همه.
اول بابا، با روی خوش و لبخند گفت:
+ سلام دخترم.
بعدشم عرشیا و عسل سلام دادن. صدام رو بلند کردم و گفتم:
_ هُما خانم یه نسکافه بیار بیزحمت برام.
مامان گفت:
+ اول بیا برو لباست رو عوض کن بعد نسکافه بخور.
_ نه مامان الان واقعا خستم فقط نسکافه خستگیم رو در میاره.
هما خانم نسکافه رو آورد و من داغداغ همینجوری خوردم، بعدم سریع رفتم بالا.
خریدهام رو، روی تخت انداختم و خودمم بغلش انداختم روی تخت و کمکم چشمام سنگین شد و خوابیدم.......
نویسنده:نیایش معتمدی
شوفر فردی من
رسیدیم پاساژ و رفتیم داخل. سوار آسانسور شدیم و که ژاله رو کرد به من و گفت:
+ خیلی دوست دارم شیرین اینا رو ببینم....
_ اتفاقا اونا هم دوست دارن شما رو ببینن، دعوتشون کردم.
عطرسا گفت:
+ اینجوری که خیلی خوبه.
_ اوهوم.
از آسانسور خارج شدیم. وقتی واردِ یه مغازهای میشدیم این دوتا باید تمامِ لباسها رو میدیدن و پُرو میکردن ولی من چیزی که چشمم رو بگیره میخرم.
حدود یک ساعت و نیم یا دو ساعتِ داریم راه میریم، بخدا دیگه جون توی تَنَم نمونده.
غرغر کردم و گفتم:
_ اَه،خسته شدم دیگه بیاین بریم.
عطرسا گفت:
+ منم خسته شدم... اما بیاین یکم دیگه بگردیم لطفا بچهها طاقت بیارین.
چیزی نگفتم و رفتیم توی یک مغازه.... داشتیم همینجوری میگشتیم توی مغازه که هر سه تامون به سمتِ یک لباس برگشتیم.... لباسِ خیلی خیلی شیکی بود.... ژاله گفت:
+ رامش بیا اینو برو بپوش ببینم چه میشی توی این.
عطرسا گفت:
+ باهاش موافقم برو بپوش.
به نظرِ خودمم باید میپوشیدمش. به فروشنده گفتم برام بیارنش پایین. لباس رو گرفتم و رفتم توی اتاقِ پُرو.
وقتی پوشیدمش در رو باز کردم، از تعجب دهنشون باز مونده بود. واقعا خوشگل شده بودم. عطرسا نگاه کرد و گفت:
+ این لباس واقعا معرکهست.
ژاله از بالا تا پایین نگاهم کرد و گفت:
+ واقعا زیبا شدی ولی کاش موهاتو کوتاه نمیکردی.
جوابی ندادم و در رو بستم. انگار از روی دل خوشی موهام رو کوتاه کردم. لباس رو در آوردم و لباسهای خودم رو پوشیدم. از اتاق اومدم بیرون و به بچهها نگاه کردم که دیدم دارن لباس پرو میکنن، با خودم گفتم تا اونا لباس بگیرن منم لباسِ خودم رو حساب کنم.
بچهها هم لباسشون رو گرفتن از اون مغازه و اومدیم بیرون. بهشون گفتم:
_ چی گرفتین؟
عطرسا گفت:
+ سوپرایزه.... من و ژاله از لباسِ هم خبر نداریم تو هم روزِ جشن ببین.
ژاله گفت:
+ بچهها یه مغازهی کیف و کفش پیدا کنین که کیف و کفش بخریم و بریم فقط.
کیف و کفش رو هم خریدیم و از پاساژ زدیم بیرون. بچهها رو رسوندم خونه که ژاله گفت:
+ بیا بالا بریم خونه خب....
+ ژاله راست میگه بیا بریم دیگه، باز از ایران میری دیگه نمیتونی بیای خونهی ما....
_ مرسی ولی الان من واقعا خستم آخه از صبح اومدم بیرون.... نه من حالاحالاها ایرانم فعلا قصد ندارم برم.
+ جدی؟
_ آره
+ ولی باید یه روز توی همین روزها حتما بیای.
_ باشه.... کاری باری؟
+ نه خدانگهدار.
حرکت کردم به سمتِ خونه.
ماشین رو پارک کردم و رفتم داخلِ ساختمون سوارِ آسانسور شدم و رفتم بالا. درِ خونه رو با کارت باز کردم و رفتم داخل. مامان اومد جلوی در و با لبخند گفت:
+ خوش اومدی دخترم خسته نباشی.
_ مرسی مامان.
+ کجا بودی؟
_ ژاله گیر داد برای مهمونی بریم خرید برای همین دیر شد.
+ باشه برو تو.
رفتم توی هال و بابا و عرشیا و عسل رو دیدم.
_ سلام به همه.
اول بابا، با روی خوش و لبخند گفت:
+ سلام دخترم.
بعدشم عرشیا و عسل سلام دادن. صدام رو بلند کردم و گفتم:
_ هُما خانم یه نسکافه بیار بیزحمت برام.
مامان گفت:
+ اول بیا برو لباست رو عوض کن بعد نسکافه بخور.
_ نه مامان الان واقعا خستم فقط نسکافه خستگیم رو در میاره.
هما خانم نسکافه رو آورد و من داغداغ همینجوری خوردم، بعدم سریع رفتم بالا.
خریدهام رو، روی تخت انداختم و خودمم بغلش انداختم روی تخت و کمکم چشمام سنگین شد و خوابیدم.......
نویسنده:نیایش معتمدی