- Feb
- 299
- 181
- مدالها
- 2
#Part 119
شوفر فردی من
کامیلا و کسرا یک اتاق دَبِل برای خودشون گرفتن و برای من و عسل هم یک اتاقِ دَبِل گرفتن و چون عرشیا گفت نمیخواد با من و عسل باشه بخاطرِ اینکه ما راحت باشیم برای اون یک اتاقِ سینگل گرفتن.
خلاصه که ما رفتیم توی اُتاقِ خودمون و من لباسام رو عوض کردم. همه گرسنه بودن و رفتن پایین تا شام بخورن ولی من واقعا میل نداشتم، کامیلا خیلی اِصرار کرد ولی من نرفتم.
هنوز به خودم توی آینه نگاه نکردم چون میدونستم اگه برم جلوی آینه چیزهای خوبی نمیبینم.
ولی از آخرش که چی باید با این صورتِ دَرب و داغون روبهرو میشدم. بلند شدم و رفتم جلوی آینهی بزرگی که توی اُتاقِ ما بود.
لَبَم پاره شده بود و گونهاَم کَبود بود، بخیههای پیشونیم خیلی توی دید بود. به تصویرِ خودم توی آینه پوزخند زدم.
وقتی توی پرورشگاه بودم کَسی به من میگفت بالایِ چِشمت ابرو هست، من اونو میشُستم و مینداختم روی رَخت جلوی آفتاب تا خُشک بشه. ولی الان من از یک مَرد کُتَک خوردم و این برام اصلا قابلِ هَضم نیستش.
حالم از همه شون بهم میخوره که منو به این روز اَنداختن. من اصلا همچین دختری نبودم.
از جلوی آینه اومدم اینور، از بوی خودم حالم بهم میخورد بویِ بیمارستان رو گرفته بودم، رفتم حمام و یه دوشِ حسابی گرفتم.
*************************************************
صبح همین که از خواب بیدار شدیم و صبحونه خوردیم، بابا گفتش که خونه رو اوکی کرده و می تونیم از هتل بریم.
وسایلمون رو جمع کردیم و نادر اومد دنبالمون تا ما رو ببره خونهای که بابا اوکی کرده.
رسیدیم جلوی یک برج بزرگ توی الهیه. خیلی برجِ بزرگ و شیکی بودش. رفتیم داخلِ برج و بابا رفتش و با نگهبانی اونجا صحبت کرد و اومد طرفِ ما، همه باهم رفتیم و سوارِ آسانسور شدیم.
توی آسانسور بودیم که کامیلا گفتش:
+ عزيزم از کجا این خونه رو اوکی کردی.
_ صبح به یکی از دوستای قدیمیم زنگ زدم و اونم بهم کمک کرد آخه اون توی کارِ خرید و فروش خونه هستش.... الانم کارتِ خونه رو از نگهبان گرفتم.
آسانسور ایستاد. خونه توی طبقهی هفتم بودش. بابا، با کارت درِ خونه رو باز کرد و ما رفتیم داخلِ خونه. خونه که چه عرض کنم. قصر بودش. خونه همهی وسایل رو داشت و کاملا معلوم بود که وسایل نو هستش.
دو طبقه بود و طبقهی پایین هال بودش و از دو دست مبلِ متفاوت بَهره میبرد. یه دست مبل راحتی و سلطنتی. یادِ عمارت اُفتادم اما اونجا دوتا هال داشت و اینجا یه هال خیلی خیلی بزرگ داشت و آشپزخونه ته هال بود. هفت یا هشت تا پله میخورد و میرفت بالا. اُتاقها همه بالا بود و این خونه شیش تا اُتاق داشت.
داشتیم میرفتیم بالا که کامیلا گفت:
+ بچهها میتونید نفری یک اتاق انتخاب کنید و وسایلتون زو بزارید اونجا..... ولی بزرگترین اتاق رو برای من و پدرتون بزارید بیزحمت.
عسل خندید و گفت:
+ چرا بزرگترین اتاق؟...
بابا بلند خندید و گفت:
+ فضولیش به شما نیومده.
لبخند زدم و عرشیا و عسل رفتن اتاق انتخاب کردن و وسایلشون رو بردن همونجا.
منم حوصله نداشتم برای همین درِ یک اتاق رو شانسی باز کردم. همین که باز کردم یک اتاق درست مثلِ اتاق توی عمارت دیدم.
خدایا لطفا یک کاری کن من همهی اون افراد و اون عمارت رو از یاد ببرم.
درست مثلِ اونجا کلوز روم داشت و مَستر بود. اتاق سیاه و سفید بود و یک تختِ دونفره داشت.
چمدونم رو بردم توی اتاق و خودم رو، روی تخت انداختم.
با خودم گفتم من مثلِ دخترهای دیگه نیستم که عشقشون ولشون میکنه بشینم و گریه و زاری کنم و کنم خودکُشی کنم.... ولی واقعا احتیاج دارم با یک تفنگ خودم و بکُشم اما خب گفتم که من مثلِ دخترهای دیگه نیستم.... من رامشِ اتحاد هستم و این اتفاق یک شروعِ دوباره برای منِ.
آره دارنوش تمامِ رویاها و آرزوهای منو خراب کرد ولی به من یه چیزی رو یاد داد که هیچ رابطه و جدایی و هیچ عشق و علاقهای ارزش خودکشی نداره، ارزش انتقامم نداره حتی ارزش فکر کردن هم نداره......
پس بهتره خودم رو جمع و جور کنم و بشم رامشی که دارنوش توی حسرتش بسوزه و بمیره.....
نویسنده:نیایش معتمدی
شوفر فردی من
کامیلا و کسرا یک اتاق دَبِل برای خودشون گرفتن و برای من و عسل هم یک اتاقِ دَبِل گرفتن و چون عرشیا گفت نمیخواد با من و عسل باشه بخاطرِ اینکه ما راحت باشیم برای اون یک اتاقِ سینگل گرفتن.
خلاصه که ما رفتیم توی اُتاقِ خودمون و من لباسام رو عوض کردم. همه گرسنه بودن و رفتن پایین تا شام بخورن ولی من واقعا میل نداشتم، کامیلا خیلی اِصرار کرد ولی من نرفتم.
هنوز به خودم توی آینه نگاه نکردم چون میدونستم اگه برم جلوی آینه چیزهای خوبی نمیبینم.
ولی از آخرش که چی باید با این صورتِ دَرب و داغون روبهرو میشدم. بلند شدم و رفتم جلوی آینهی بزرگی که توی اُتاقِ ما بود.
لَبَم پاره شده بود و گونهاَم کَبود بود، بخیههای پیشونیم خیلی توی دید بود. به تصویرِ خودم توی آینه پوزخند زدم.
وقتی توی پرورشگاه بودم کَسی به من میگفت بالایِ چِشمت ابرو هست، من اونو میشُستم و مینداختم روی رَخت جلوی آفتاب تا خُشک بشه. ولی الان من از یک مَرد کُتَک خوردم و این برام اصلا قابلِ هَضم نیستش.
حالم از همه شون بهم میخوره که منو به این روز اَنداختن. من اصلا همچین دختری نبودم.
از جلوی آینه اومدم اینور، از بوی خودم حالم بهم میخورد بویِ بیمارستان رو گرفته بودم، رفتم حمام و یه دوشِ حسابی گرفتم.
*************************************************
صبح همین که از خواب بیدار شدیم و صبحونه خوردیم، بابا گفتش که خونه رو اوکی کرده و می تونیم از هتل بریم.
وسایلمون رو جمع کردیم و نادر اومد دنبالمون تا ما رو ببره خونهای که بابا اوکی کرده.
رسیدیم جلوی یک برج بزرگ توی الهیه. خیلی برجِ بزرگ و شیکی بودش. رفتیم داخلِ برج و بابا رفتش و با نگهبانی اونجا صحبت کرد و اومد طرفِ ما، همه باهم رفتیم و سوارِ آسانسور شدیم.
توی آسانسور بودیم که کامیلا گفتش:
+ عزيزم از کجا این خونه رو اوکی کردی.
_ صبح به یکی از دوستای قدیمیم زنگ زدم و اونم بهم کمک کرد آخه اون توی کارِ خرید و فروش خونه هستش.... الانم کارتِ خونه رو از نگهبان گرفتم.
آسانسور ایستاد. خونه توی طبقهی هفتم بودش. بابا، با کارت درِ خونه رو باز کرد و ما رفتیم داخلِ خونه. خونه که چه عرض کنم. قصر بودش. خونه همهی وسایل رو داشت و کاملا معلوم بود که وسایل نو هستش.
دو طبقه بود و طبقهی پایین هال بودش و از دو دست مبلِ متفاوت بَهره میبرد. یه دست مبل راحتی و سلطنتی. یادِ عمارت اُفتادم اما اونجا دوتا هال داشت و اینجا یه هال خیلی خیلی بزرگ داشت و آشپزخونه ته هال بود. هفت یا هشت تا پله میخورد و میرفت بالا. اُتاقها همه بالا بود و این خونه شیش تا اُتاق داشت.
داشتیم میرفتیم بالا که کامیلا گفت:
+ بچهها میتونید نفری یک اتاق انتخاب کنید و وسایلتون زو بزارید اونجا..... ولی بزرگترین اتاق رو برای من و پدرتون بزارید بیزحمت.
عسل خندید و گفت:
+ چرا بزرگترین اتاق؟...
بابا بلند خندید و گفت:
+ فضولیش به شما نیومده.
لبخند زدم و عرشیا و عسل رفتن اتاق انتخاب کردن و وسایلشون رو بردن همونجا.
منم حوصله نداشتم برای همین درِ یک اتاق رو شانسی باز کردم. همین که باز کردم یک اتاق درست مثلِ اتاق توی عمارت دیدم.
خدایا لطفا یک کاری کن من همهی اون افراد و اون عمارت رو از یاد ببرم.
درست مثلِ اونجا کلوز روم داشت و مَستر بود. اتاق سیاه و سفید بود و یک تختِ دونفره داشت.
چمدونم رو بردم توی اتاق و خودم رو، روی تخت انداختم.
با خودم گفتم من مثلِ دخترهای دیگه نیستم که عشقشون ولشون میکنه بشینم و گریه و زاری کنم و کنم خودکُشی کنم.... ولی واقعا احتیاج دارم با یک تفنگ خودم و بکُشم اما خب گفتم که من مثلِ دخترهای دیگه نیستم.... من رامشِ اتحاد هستم و این اتفاق یک شروعِ دوباره برای منِ.
آره دارنوش تمامِ رویاها و آرزوهای منو خراب کرد ولی به من یه چیزی رو یاد داد که هیچ رابطه و جدایی و هیچ عشق و علاقهای ارزش خودکشی نداره، ارزش انتقامم نداره حتی ارزش فکر کردن هم نداره......
پس بهتره خودم رو جمع و جور کنم و بشم رامشی که دارنوش توی حسرتش بسوزه و بمیره.....
نویسنده:نیایش معتمدی