جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,145 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 119
شوفر فردی من
کامیلا و کسرا یک اتاق دَبِل برای خودشون گرفتن و برای من و عسل هم یک اتاقِ دَبِل گرفتن و چون عرشیا گفت نمی‌خواد با من و عسل باشه بخاطرِ اینکه ما راحت باشیم برای اون یک اتاقِ سینگل گرفتن.
خلاصه که ما رفتیم توی اُتاقِ خودمون و من لباسام رو عوض کردم. همه گرسنه بودن و رفتن پایین تا شام بخورن ولی من واقعا میل نداشتم، کامیلا خیلی اِصرار کرد ولی من نرفتم.
هنوز به خودم توی آینه نگاه نکردم چون می‌دونستم اگه برم جلوی آینه چیزهای خوبی نمی‌بینم.
ولی از آخرش که چی باید با این صورتِ دَرب و داغون رو‌به‌رو می‌شدم. بلند شدم و رفتم جلوی آینه‌ی بزرگی که توی اُتاقِ ما بود.
لَبَم پاره شده بود و گونه‌اَم کَبود بود، بخیه‌های پیشونیم خیلی توی دید بود. به تصویرِ خودم توی آینه پوزخند زدم.
وقتی توی پرورشگاه بودم کَسی به من می‌گفت بالایِ چِشمت ابرو هست، من اونو میشُستم و مینداختم روی رَخت جلوی آفتاب تا خُشک بشه. ولی الان من از یک مَرد کُتَک خوردم و این برام اصلا قابلِ هَضم نیستش.
حالم از همه شون بهم می‌خوره که منو به این روز اَنداختن. من اصلا همچین دختری نبودم.
از جلوی آینه اومدم اینور، از بوی خودم حالم بهم می‌خورد بویِ بیمارستان رو گرفته بودم، رفتم حمام و یه دوشِ حسابی گرفتم.
*************************************************
صبح همین که از خواب بیدار شدیم و صبحونه خوردیم، بابا گفتش که خونه رو اوکی کرده و می تونیم از هتل بریم.
وسایلمون رو جمع کردیم و نادر اومد دنبالمون تا ما رو ببره خونه‌ای که بابا اوکی کرده.
رسیدیم جلوی یک برج بزرگ توی الهیه. خیلی برجِ بزرگ و شیکی بودش. رفتیم داخلِ برج و بابا رفتش و با نگهبانی اونجا صحبت کرد و اومد طرفِ ما، همه باهم رفتیم و سوارِ آسانسور شدیم.
توی آسانسور بودیم که کامیلا گفتش:
+ عزيزم از کجا این خونه رو اوکی کردی.
_ صبح به یکی از دوستای قدیمیم زنگ زدم و اونم بهم کمک کرد آخه اون توی کارِ خرید و فروش خونه هستش.... الانم کارتِ خونه رو از نگهبان گرفتم.
آسانسور ایستاد. خونه توی طبقه‌ی هفتم بودش. بابا، با کارت درِ خونه رو باز کرد و ما رفتیم داخلِ خونه. خونه که چه عرض کنم. قصر بودش. خونه همه‌ی وسایل رو داشت و کاملا معلوم بود که وسایل نو هستش.
دو طبقه بود و طبقه‌ی پایین هال بودش و از دو دست مبلِ متفاوت بَهره می‌برد. یه دست مبل راحتی و سلطنتی. یادِ عمارت اُفتادم اما اونجا دوتا هال داشت و اینجا یه هال خیلی خیلی بزرگ داشت و آشپزخونه ته هال بود. هفت یا هشت تا پله می‌خورد و می‌رفت بالا. اُتاق‌ها همه بالا بود و این خونه شیش تا اُتاق داشت.
داشتیم می‌رفتیم بالا که کامیلا گفت:
+ بچه‌ها می‌تونید نفری یک اتاق انتخاب کنید و وسایلتون زو بزارید اونجا..... ولی بزرگترین اتاق رو برای من و پدرتون بزارید بی‌زحمت.
عسل خندید و گفت:
+ چرا بزرگترین اتاق؟...
بابا بلند خندید و گفت:
+ فضولیش به شما نیومده.
لبخند زدم و عرشیا و عسل رفتن اتاق انتخاب کردن و وسایلشون رو بردن همونجا.
منم حوصله نداشتم برای همین درِ یک اتاق رو شانسی باز کردم. همین که باز کردم یک اتاق درست مثلِ اتاق توی عمارت دیدم.
خدایا لطفا یک کاری کن من همه‌ی اون افراد و اون عمارت رو از یاد ببرم.
درست مثلِ اونجا کلوز روم داشت و مَستر بود. اتاق سیاه و سفید بود و یک تختِ دو‌نفره داشت.
چمدونم رو بردم توی اتاق و خودم رو، روی تخت انداختم.
با خودم گفتم من مثلِ دختر‌های دیگه نیستم که عشقشون ولشون می‌کنه بشینم و گریه و زاری کنم و کنم خودکُشی کنم.... ولی واقعا احتیاج دارم با یک تفنگ خودم و بکُشم اما خب گفتم که من مثلِ دختر‌های دیگه نیستم.... من رامشِ اتحاد هستم و این اتفاق یک شروعِ دوباره برای منِ.
آره دارنوش تمامِ رویا‌ها و آرزو‌های منو خراب کرد ولی به من یه چیزی رو یاد داد که هیچ رابطه و جدایی و هیچ عشق و علاقه‌ای ارزش خودکشی نداره، ارزش انتقامم نداره حتی ارزش فکر کردن هم نداره......
پس بهتره خودم رو جمع و جور کنم و بشم رامشی که دارنوش توی حسرتش بسوزه و بمیره.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 120
شوفر فردی من
****سه سال بعد****

صدایِ کمک خلبان بود که می‌گفت هواپیما واردِ مرزِ ایران شده. همه بلند شدن و از چمدون‌هاشون برای خودشون شال و روسری برداشتن و منم بلند شدم و برای خودم یه شال برداشتم و انداختم روی سَرَم.
گوشیم رو، روشن کردم و با سیلی از پیام و زنگ رو‌به‌رو شدم.
مامان و بابا و عطرسا و عسل و رادان و شیرین و.... خلاصه که همه یک بار زنگ زده بودن، خوبه بهشون گفتم که هواپیما تاخیر داره.
******************
دَسته‌ی چمدون رو دنبالِ خودم کشیدم و روی یکی از صندلی‌های فرودگاه نشستم، اول به مامان زنگ زدم.
+ الو سلام دخترم.
_ سلام مامان جونم.... چطوری؟
+ مرسی دخترم..... رسیدی؟
_ آره رسیدیم الان تویِ فرودگاهم.
+ به راننده بگم بیاد؟
_ آره لطفا بگین بیاد فرودگاه دنبالم.
+ باشه من برم به راننده بگم.... فعلا.
_ فعلا.
گوشی رو قطع کردم و به رادان زنگ زدم.
+ سلام علیکم رامش خانم.... چه عجب جواب دادی.
_ علیک سلام رادان‌خان.... خوبه بهت گفتم که هواپیما تاخیر داره.
+ ای بابا کلا یادم شده بود.
_ عیبی نداره.... حالا کی می‌رسین ایران.
+ والا ما الان توی فرودگاهِ استانبول هستیم و تاخیر داریم، حداقل سه ساعتی تاخیر داریم و آخرِ شب به وقتِ ایران می‌رسیم....
_ آها خب بیان خونه‌ی ما.
+ نه میریم هتل.
_ یعنی چی وقتی خونه‌ی ما هستش چرا هتل؟!...
+ چون دیر وقت می‌رسیم مجبوریم بریم هتل، اصرار نکن رامش.
چون می‌دونستم رادان لجباز تر از اون حرفاست دیگه چیزی‌ نگفتم و خداحافظی کردم و بعد قطع کردم.
از خونه تا فرودگاه مهرآباد کُلی راه بود، پس باید حالا‌ حالا ها صبر کنم و مخصوصا با این ترافیک‌های تهران.
ای بابا من یادم شد برای شما از خودم و زندگیم توی این سه‌سال بگم.
من الان رامشِ بیست و یک ساله‌ی مولتی میلیاردر هستم.
حالا میگین این همه پول از کجا آوردم که بشم مولتی میلیاردر.... خب شیش ماه بعد از اون اتفاق مهری‌جون از محمدخان طلاق گرفت و تمامِ دار و ندارش رو اَزش گرفت و شرکتِ محمدخان رو داد به من. منم خوب از بابا کار‌های تجارت رو یاد گرفتم و اون شرکت رو توسعه دادم و روز به روز اون شرکت بزرگ‌تر شد. الان من هم توی ایران شرکت دارم هم توی آلمان و هم توی روسیه.... و کلی جایزه به خاطر موفق ترین دخترِ جوان گرفتم و از این حرفا..... عمو‌علی و بابا هم برای خودشون یک شرکت جدا زدن و اونا هم حسابی کارشون گرفت و الان جزو بهترین تاجران تهران شدن.... منم بخاطر شرکت‌ها یک پام تویِ ایران و یک پام توی آلمان.... من زیاد به شرکتِ توی روسیه سَر نمی‌زنم و اونجا کمی کوچکتر از شرکت‌های دیگه‌ام هستن. و مطمئنم الان کنجکاوین که بدونین رادان و شیرین کی هستن.... رادان و شیرین و شروین دوست‌های من هستن. من با اونا توی آلمان آشنا شدم.... یک روز که توی خیابون‌های آلمان قدم میزدم یک گروه خوانندگی خیابونی رو دیدم که داشتن یک آهنگِ ایرانی رو میخوندن و بعد از اِتمام آهنگ من رفتم جلو ازشون پرسیدم که ایرانی هستن؟ اونا‌هم گفتن که بله.... از اون روز به بعد منم به تیمشون مُلحَق شدم و باهم توی خیابون‌های آلمان آهنگ می‌خونیم و خب هیچکدوممون دوست نداریم بیشتر از خواننده‌ی خیابونی پیشرفت کنیم.... آخه شیرین و رادان توی رستورانِ پدرشون سرآشپز هستن.... شیرین و رادان خواهر و برادر هستن و شروین همسرِ شیرین هستش.... پدرِ این دو بهترین و گرون‌ترین رستورانِ آلمان رو دارن و یه جورایی رستورانشون بین‌المللی هستش... شروین یکی از بهترین عکاس‌های آلمان هستش. یه جورایی وضع مالیِ هر سه تاشون خوبه..... و خب اونا هم ایندفعه دوست دارن با من بیان ایران..... عرشیا و عسل امسال رفتن دانشگاه و دوتاییشون رشته‌ی هنر رو برداشتن.... عسل دوست داره طراحِ لباس بشه و عرشیا دوست داره عکاس بشه.... و خب از دوستای عزیزم براتون بگم، عطرسا و ژاله.... عطرسا با اَمیر همون سالِ اول ازدواج کردن و سالِ دوم عطرسا حامله شد و الان یک پسرِ یک ساله دارن به نامِ آرتا.... انگار برای بچه‌دار شدن خیلی عجله داشتن.... ژاله هم با نادر ازدواج کرد و الان دوساله ازدواج کردن ولی بچه ندارن و بهترین کار رو همونا کردن، نه اینکه بگم بچه بده ها نه ولی عطرسا و اَمیر خیلی زود دست به کار شدن.... محمدخان وقتی مهری‌جون ثروتش رو از اون پس گرفت دوشب بعد سکته‌ی قلبی و مغزی رو باهم زد و هم فلج شد و هم لال و الان توی خانه‌ی سالمندان بستری هستش و عمو و بابا هفته‌ای یک بار به دیدنش میرم خب هر کار کنن پدرشونِ بالاخره...... تینا همون موقع‌ها رفت لندن و گفتش جایِ من ایران نیستش و بهتره برگردم لندن و همونجا عاشق شد و با یه پسرِ انگلیسی به اسمِ تیموتی ازدواح کرد.... آیهان و یکتا هم ازدواج کردن و اونا هم زود بچه‌ آوردن و یه دختر دارن به اسمِ تارا.....
خلاصه‌ که همه ازدواج کردن به جز منِ بدبخت، من ترشیده شدم و موندم خونه‌ی بابام.... ولی خدایی و جدا از شوخی خودم نخواستم ازدواج کنم آخه به نظرم اگه ازدواج کنم تمامِ آزادی‌هام سلب میشن.
مگه مغزِ ژاله و عطرسا رو خورده باشم که بیام ازدواج کنم.
(( منظورم همون مغز خَر خورده باشمِ:))
مامان پیام داد و گفت که راننده رسیده و منم رفتم بیرون و سوارِ ماشین شدم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 121
شوفر فردی من
راننده ماشین رو پارک کرد و من گفتم که چمدونام رو خودم می‌برم بالا. خونمون هنوز توی الهیه هستش و عوض نکردیم چون مامان و بابا اون خونه رو خیلی دوست دارن. نگهبان منو شناخت و سلام کرد و منم سوارِ آسانسور شدم و رفتم بالا. زنگِ واحد رو زدم و مستخدمِ خونه در، رو باز کرد و با خوشحالی گفت:
+ سلام خانم.... رسیدن به خیر.
و من فقط گفتم:
_ سلام.... متشکرم.
اون که به رفتارم عادت کرده بود چیزی نگفت و چمدونم رو اَزَم گرفت و منم رفتم داخل. مامان سریع منو دید و اومد بغلم.
+ سلام دخترِ قشنگم.... سلام عزیزم... رسیدن به خیر.
_ سلام مامانم.... مرسی عشقم.... بقیه کجان؟
از بغلم جدا شد و گفت:
+ بابات که شرکتِ، عرشیا و عسلم امروز دانشگاه داشتن.
_ آها.
+ چیزی می‌خوری دخترم.
_ لطفا بگو یه نسکافه بیارن.
+ باشه برم بشین تو.
_ باشه.
نشستم روی مبل، و بزارین براتون از اَخلاقم بگم.... از اون سال خیلی چیزها توی من تغییر کرد چه از نظرِ اخلاقی چه ظاهری..... مثلا توی ظاهری تیپم خیلی تغییر کرد و همیشه و در هر صورت من باید تیپی رو بزنم که توش راحت باشم، مثل! اون سالها دیگه کت و شلوار نمی‌پوشم مگه چی بشه و چه جلسه‌ی مهمی باشه مثلا توی این سه سال کلا سه دفعه کت و شلوار پوشیدم.... و موهام.... موهام دیگه بلند نبود و چتری زده بودم، موهام مِصری بود و تا جایِ گردن بودش و به همراه چتری.... از لحاظ اخلاقی هم خیلی مغرور شده بودم.... توی شرکتی که داخلِ تهران بود همه به من می‌‌گفتن محمدخانِ دوم. آخه اَخلاقم درست مثلِ اون شده بود. و مهمترین چیز این بود که من سیگاری شده بودم..... خیلی خنده‌دارِ اما من سیگار می‌کشیدم، گفتم که خیلی تغییر کردم. مامان و بابا یکی و دوباری توی دستم دیدن و خیلی دعوام کردن اما بعدش دَرکَم کردن چون این سیگار یادگار از پسر‌عموی عزیزمِ.... چون از اون سال من سیگار می‌کشیدم.... من دلیلِ چتری زدنم اون بخیه‌ای بود که هنوز رَدِش روی پیشونیم بود و نرفته بود، همه گفتن که برم و جراحی کنم اما خودم نخواستم.
مامان با دوتا ماگِ نسکافه اومد و نشست.
+ خب چه خبر دخترم؟
_ مثلِ همیشه بود... بیشتر روز داخلِ شرکت بودم و بقیه روز هم خونه و مگه چی میشد که از خونه برم بیرون.
مامان خواست حرف بزنه که درِ خونه باز شد و صدایِ سر‌ و صدای اون دوتا خروس جنگی اومد.
+ چند دفعه بگم به من گیر نده عرشیا چون من بدم میاد.
+ یعنی چی گیر نده؟.... بعدشم من گیر ندادم اگه به این میگی گیر به بقیه داداشا که گیر میدن چی میگی؟!....
اومدن داخل و تا منو دیدن ساکت شدن، عسل جیغی از خوشحالی زد و خودش رو انداخت بغلم.
+ وای آبجی بالاخره اومدی؟
به عرشیا و عسل نگفته بودم که من اومدم ایران و خبر نداشتن از اومدنِ من.
_ آره عزیزم اومدم.
عرشیا اومد کنارم و عسل رو هُل داد اونطرف و گفت:
+ برو اونور دختره‌ی کَنه و چَسبونَک..... سلام آب۵جی خوش‌اومدی.
_ سلام داداشی مرسی..... باز چرا دارین دعوا می‌کنید؟
دوتاییشون شروع کردن به توضیح دادن و من نفهمیدم که چی گفتن برای همین صدام رو بالا بردم و گفتم:
_ ساکت باشید، یکی‌یکی توضیح بدید ببینم چی میگید؟!...
اول عسل شروع کرد و گفت:
+ دو هفته از شروعِ دانشگاه میگذره، بعد یه پسرِ اومد و ازم جزوه خواست منم بهش دادم و بعد عرشیا اومده به من گیر میده که چرا بهش جزوه دادی در صورتی که اون بدبخت اصلا توی این فازا نیستش و فقط بخاطر جزوه اومده بود.
عرشیا گفت:
+ منم یه پسرم دیدم که اون داره چجوری به تو نگاه می‌کنه.
_ دوتاییتون ساکت باشید.... به نظرِ من شما جَنبه‌ی دانشگاه رفتن ندارین یا اصلا دانشگاه نمی‌رین یا اگه میرین مثلِ آدم برید....الان هم ساکت من می‌خوام برم بخوابم.
مامان چیزی نمی‌گفت و فقط در سکوت ما رو نگاه می‌کرد.
_ مامان من سَرم درد می‌گیره برم بخوابم.
+ برو دخترم.
رفتم بالا، رفتم داخلِ اُتاقم. درِ اتاقم رو باز کردم و دیدم که مستخدم چمدونم رو آورده اما من توی این اتاق از قبل لباس داشتم پس رفتم توی کلوز روم و لباسم رو با یه لباسِ راحتی عوض کردم. همیشه وقتی می‌یومدم ایران با مُشکل خواب رو‌به‌رو بودم آخه هم جام عوض می‌شد هم اینکه ساعت‌ها تغییر می‌کرد. الان اگه بخوام حداقل باید چهار ساعت یا پنج ساعت بخوام، ساعت رو نگاه کرد که دیدم چهارِ عصر هستش.
دیگه سَرم رو گذاشتم روی بالشت و خوابم برد.
**************
گوشیم زنگ خورد و بیدار شدم، لعنت به اون کَسی که زنگ زده بود.
گوشی رو برداشتم و دیدم شمارش ناشناس هستش، اما من قبلا این شماره رو یه جایی دیده بودم، هر چی به مغزم فشار آوردم نفهمیدم. ولی جواب دادم تا قطع نشده. با صدای خُشک و مغروری گفتم:
_ الو بفرمائید.
اول چیزی جز سکوت نبود. ولی بعدش صدای پر انرژی یه دختر پخش شد که صداش خیلی برام آشنا بود.
+ سلام رامش جون.... خوبی عزیزم؟!....
_ به جا نیاوردم.
+ هانیه‌ام دیگه دختر.... نشناختی.
صدام تغییری نکرد ولی جواب دادم:
_ آها یادم اومد... بفرمائید عزیزم؟
عزیزم رو هم که گفتم خیلی شاهکار کردم.
+ می‌خواستم یه حالی اَزَت بپرسم و ببینم چیکارا می‌کنی؟.... شنیدم شدی موفق ترین دختر جوان... خیلی خوشحالم برات عزیزم.
_ لطف کردی که زنگ زدی و حال پرسیدی هانیه جان.... کارِ خاصی نمی‌کنم، یا آلمان هم یا روسیه و یا این وسط‌ها میام یه سَری بزنم ایران....
یک صدایی رو شنیدم که نباید می‌شنیدم، بعد سه سال نباید اون صدا رو می‌شنیدم.
+ بپرس دیگه چیکارا می‌کنه؟
نمی‌دونستم به این حقارتش بخندم یا از دستش عصبانی بشم. یعنی دارنوش اونقدر حقیر شده که از دیگران احوالِ من رو می‌پرسه؟....
+ چقدر خوب که پیشرفت کردی.... الان ایرانی یا آلمان و روسیه؟
_ امروز اومدم ایران.
نمی‌خواستم دروغ بگم یا چیزی رو مخفی کنم برای همین گفتم مه اومدم ایران.
+ چقدر عالی، کاش یه روز یک قراری بزاریم ببینیم همو.
_ اگه وقت کنم چرا که نه حتما.... ببخشید من کار دارن باید برم.
+ راحت باش عزیزم من بَد موقع مزاحم شدم، کاری نداری عزیزم؟
_ نه خدانگهدار.
گوشی رو قطع کرد
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 122
شوفر فردی من
من پوزخند زدم، چون دارنوش اینقدر حقیر و خوار شده که حالا از یه نفر دیگه داره حالِ منو می‌پرسه.
نیاز به حموم داشتم ولی قبلش باید بابا رو می‌دیدم.
رفتم پایین و بابا رو دیدم که روی مبل نشسته و داره فیلم می‌بینه.
از پشت خودم رو انداختم روی مبل و بابا رو بغل کردم.
_ سلام بر پدرِ نمونه.
خندید و گفت:
+ سلام دخترم.... ترسوندی منو پدر‌سوخته.
_ ببخشید بابا
+ می‌خواستم بیام زودتر ببینمت اما کامیلا گفت خوابیدی.
_ آره میدونی که وقتی از آلمان میام مُشکل خواب دارم.
+ راست میگی.
_ راستی الان هانیه زنگ زد.
همه سکوت کردن حتی مامان که داشت از آشپزخونه می‌یومد اون هم سکوت کرد، عرشیا و عسل هم سرشون رو انداختن پایین.
پوزخند زدم و گفتم:
_ چرا ساکت شدید؟.... صداش رو شنیدم از پُشتِ خط داشت صحبت می‌کرد.
صدای زنگِ خونه اومد و بعد هُما خانم مستخدمِ خونه رفت در رو باز کرد. و بعد عطرسا و امیر و آرتا و نادر و ژاله و اومدن داخل، و اون دوتا مثلِ شتر خودشون رو انداختن توی بغلم.
ژاله گفت:
+ وای دلم برات تنگ شده بود گاو جونم.
عطرسا گفت:
+ منم خیلی دلم برات تنگ شده بود گاوی جونم.
همه خندیدن و منم لبخند زدم و خودم رو از زیرِ دستشون کشیدم بیرون و گفتم:
_ مرسی از اِبراز محبت خوبتون.
+ از تو یاد گرفتیم.
عطرسا که اینو گفت آرتا شروع به گریه کرد و حتی توی بغلِ امیر هم ساکت نشد، مامان آرتا رو بغل گرفت و گفت:
+ من هستم شما صحبت کنید.
عطرسا گفت:
+ مرسی خاله جون.
همه نشستن و امیر و نادر و بابا صحبت می‌کردن و منم از بچه‌ها پرسیدم:
_ از کجا فهمیدید که من رسیدم؟
ژاله گفت:
+ خاله زنگ زد و گفتش که تو عصر رسیدی.
_ آها..... خلاصه که خوش‌اومدید به خونه‌ی خودتون من که هر موقع میام شما اینجا چَتر میشید.
خندیدن و شروع به صحبت کردن و غیبت از این و اون..... و من فکرم روی اون صدایِ پشتِ خط بودش.
_ بچه‌ها باید یه چیزی بگم.
دوتایی باهم گفتن:
+ چی؟
_ هانیه زنگ زد.
چیزی نگفتن و من توضیح دادم. بعد از حرفام ژاله گفت:
+ اصلا بهش فکر نکن باشه رامش؟
+ ژاله راست میگه اصلا بهش فکر نکن رامش.
_ هه من حتی اونو توی سرویس بهداشتی هم یادم نمیاد.
+ چه بهتر.
_ بچه‌ها بیاین بریم توی تراس یکم اونجا بشینیم.
بچه‌ها فهمیدن من منظورم چیه برای همین گفتن باشه.
_ شما برین لباساتون رو عوض کنید من برم از بالا چیزی بیارم.
بچه‌ها رفتن مانتو‌هاشون رو عوض کنن منم رفتم فندک و سیگارم رو برداشتم و رفتم داخلِ تراس که عطرسا و ژاله هم اومدن. ژاله گفت:
+ تروخدا این سیگار رو ترک کن.
عطرسا گفت:
+ تو به این میگی سیگار عزیزم.... این چیزی که رامش میکشه طلا هستش.
پوزخند زدم و نشستیم.
_ چیزی میخورین بگم هما بیاره.
+ نه مرسی.
بچه‌ها میگن طلا چون سیگاری که می‌کشیدم سیگارِ هالیوودی بودش که معدود آدم‌هایی بودن که اونو می‌کشیدن.... سیگارِ هیز مجستی گرکا سیگاری که توی طولِ سال صد پاکت ازش درست میشه و تنباکو‌ی هيجده ساله‌ای داخلشِ به شدت غلیظ و رقیق هستش که بوی عطرِ خاصی میده و اصلا کَسی بهم شَک نمی‌کنه.
فندک رو گرفتم زیر سیگار و روشن شدش. به فندک نگاه کردم، فندکی که قرار بود به دارنوش توی روزِ تولدش به همراه یک اُدکلن هدیه بدم که هنوز اُدکلنش روی میزم توی اتاق بود، روی فندک حرفِ انگلیسی D و R کنده کاری شده بود. اول اسمِ من و اون پسر‌عموی عوضی. دودِ سیگار رو بیرون دادم و عطرسا گفت:
+ چرا هنوز اون اُدکلن و فندک رو داری؟
_ نمیدونم... خودمم نمی‌دونم.
ژاله گفت:
+ چون هنوز عاشقشی.
عصبی شدم چرا همه می‌گفت من عاشقشم بابا من عاشقش نبودم، رادان هم می‌گفت هنوز عاشقشی.
از روی صندلیِ تراس بلند شدم و طوری بلند شدم که صندلی اُفتاد و من عصبی گفتم:
_ من عاشقش نیستم ژاله.
عطرسا نگران گفت:
+ باشه باشه تو عاشقش نیستی بشین دوباره سر دَرد میشی ها رامش.
ولی ژاله با آرامش روی صندلی نشسته بود و گفت:
+ عزيزم من نمی‌خوام تو رو عصبی کنم ولی هنوز عاشقشی.
_ صحبت کردن با تو فایده‌ای نداره.
رفتم جای نرده‌های تراس و تند‌تند و عصبی سیگار می‌کشیدم که ژاله بلند شد و گفت:
+ برات متاسفم رامش... داری خودتو نابود می‌کنی، من هر وقت تو رو دیدم یا داری سیگار می‌کشی یا داری کار می‌کنی برات متاسفم، بیا بریم داخل عطرسا.
اونا رفتن و من موندم و با حرفی که ژاله زد ولی ایندفعه حق با ژاله بود من دارم خودم رو نابود می‌کنم. سیگار رو خاموش کردم و رفتم داخل.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 123
شوفر فردی من
وقتی رفتم داخل همه نشسته بودن و صحبت می‌کردن، رفتم کنارِ عَطرسا که آرتا بغلش بود.
_ بده به من بچه رو یکم بغلش بگیرم.
+ بیا.
بچه‌ رو گرفتم بغلم و باهاش بازی کردم. یکم که بازی کردم دستم خیس شد.
_ میگم عطرسا آرتا شلوارش چرا خیسِ؟
+ خیسِ؟
_ آره... آب ریخته؟
+ نه بزار ببینم.
آرتا رو گرفت و نگاه کرد و بعد شروع کرد بلند بلند خندیدن.
_ چی شده عطرسا؟
+ وای امیر اینو نگاه کن....
امیر هم وقتی دید مثلِ عطرسا بلند بلند خندید.
_ چی شده بچه‌ها چرا می‌خندید؟
عطرسا میونِ خندیدنش گفت:
+ آخه عزیزم آرتا خرابکاری کرده روی دستِ تو....
اول توی شُک بودم ولی با خنده‌ی بقیه با خودم اومدم گفتم:
_ خیلی بیشعوری که این آرتا رو هم مثلِ خودت کردی....
+ از خداتم باشه که بچم روی دستت خرابکاری کرده.
آرتا رو دیدم که داره می‌خنده و منم خندیدم و گفتم:
_ من برم بالا لباسم رو عوض کنم.
رفتم بالا و دستم رو شستم و لباسم رو عوض کردم و موهای کوتاه هم رو شونه کردم و رفتم پایین. وقتی رفتم پایین دیدم که در نبودِ من میز رو چیدن و مامان گفت:
+ بیاین رامش هم اومد.
رفتیم سرِ میز و شام خوردیم. شام که خوردیم هر کی برای خودش صحبت می‌کرد و اینا تا اینکه عطرسا و ژاله به نادر و امیر گفتن که بریم. بلند شده بودن داشتن میرفتن تا جایِ در بدرقه‌شون کردیم که ژاله برگشت و رو به من گفت:
+ امیدوارم سرِ عقل بیای.
پوزخند زدم و گفتم:
_ خودمم امیدوارم.
همه رفتن و من چون خسته بودم و رفتم توی اتاقم، به یه دوشِ آب سرد احتیاج داشتم. خدایا چرا تابستون شد دوباره. من از تابستون متنفرم و از تیر ماه خیلی متنفرم که متاسفانه الان تیر ماه هستیم. رفتم یه دوشِ حسابی گرفتم و اومدم بیرون و به ساعت نگاه کردم، تصمیم داشتم به رادان زنگ بزنم و گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم که دیدم گوشیش خاموشِ، به شروین زنگ زدم اونم خاموش بود. الان باید می‌رسیدن، یکمی نگران شدم ولی به شیرین زنگ زدم که اون جواب داد.
+ الو.... سلام بر رامش خانم، سلام بر اولیاحضرت.
خندیدم و گفتم:
_ کمتر حرف بزن.... رادان و شروین کجان؟ هر چی زنگ می‌زنم خاموش هستش.
+ چی بگم والا.... این دوتا اینقدر با گوشی کار می‌کنن که شارژش تموم شد الان گذاشتن زیرِ شارژ.
_ رسیدین؟
+ آره تازه رسیدیم هتل.
_ اوکی..... ولی به نظرم کارِ بدی کردید نباید میرفتین هتل باید میومدید خونه‌ی ما....
+ ما که نمی‌خوایم توی هتل بمونیم.... امشب دیر وقت بود مجبور شدیم فردا می‌ریم خونه‌ی مامان بزرگم...
_ ولی یه شب شام باید بیاید اینجا.
+ باشه اتفاقا خودمون هم همین قصد رو داشتیم می‌خواستیم با خانواده‌ات آشنا بشیم....
_ عالیه.... برید بخوابید خسته‌اید.
+ باشه کاری باری؟
_ نه بای.
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم کنار، درِ اتاق باز شد و مامان اومد داخل.
_ خوبی دخترم؟
لبخند زدم و گفتم:
_ مرسی.... بیا بشین.
اومد نشست و گفت:
+ دوستات رسیدن تهران؟
_ آره رفتن هتل.
+ می‌گفتی بیاین اینجا زشت شد که اینجوری.
_ خیلی اِصرار کردم ولی گفتن فردا میرن خونه‌ی مادربزرگشون.
به دستش دقت کردم که یه دفتری دستش بود. کنجکاو شدم و پرسیدم:
_ اون دفتر چیه دستت؟
+ این یه یادگاری هستش.
_ از کی؟
+ وقتی که پدر و مادرم توی تصادف مُردن من تنها شدم و هر روز کار می‌کردم بعد در همسایگی خونه‌ی ما یه خانم مُسن و مهربون زندگی می‌کرد که این دفتر رو وقتی داشتم می‌یومدم برای همیشه ایران بهم یادگاری داد، اونم ایرانی بود. اون بهم خوندن و نوشتن فارسی رو یاد داد. اِسمش نیلوفر بود ولی من نيلو صداش می‌کردم خودش اینجوری می‌خواست..... توی این دفتر پُر لالایی و شعر‌های زیبا هستش که همیشه برام می‌خوندش.... میخوای برات یه لالایی بخونم؟!....
_ چه جالب.... اَلبته با کمالِ میل.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 124
شوفر فردی من
+ بیا روی پاهام دراز بکش دخترم.... همیشه آروز داشتن این کار رو با دخترام انجام بدم.
روی تخت روی پاهاش دراز کشیدم و اون دفتر رو باز کرد و شروع کرد به خوندنِ یه لالایی قشنگ و زیبا.
+ لالا لالا گل ریحون
دوتا فال و دوتا فنجون
توی فنجون تو لیلی
تو خط فال من مجنون
لالا لالا گل خشخاش
چه نازی داره تو چشماش
پر از نقاشیه تو خوابت
تو تنها فکر اونا باش
لالا لالا گل پونه
گل خوش رنگ بابونه
دیگه هیچکس تو این دنیا
سر قولش نمی‌مونه
لالا لالا شبه دیره
ببین ماهو داره میره
هزار تا قصه هم گفتم
چرا خوابت نمی‌گیره؟
لالا لالا گل لاله
نبینم رویاهات کاله
فرشته مثل تو پاکه
فقط فرقش دوتا باله
لالا لالا گل رعنا
می‌خواد بارون بیاد اینجا
کی گفته تو اَزم دوری؟
ببین نزدیکتم حالا
لالا لالا گل پسته
نشی از این روزا خسته
چقدر خوابی که میشینه
توی چشمای تو خوشبخته
لالا لالا گل مریم
نشینه توی چشمات شبنم
یه عمره من فقط هر شب
واسه تو آرزو کردم
لالا لالا گل پونه
کلاغ آخر رسید خونه
یکی پیدا میشه یه شب
سر هر قولی میمونه
لالا لالا گل زردم
چراغارم خاموش کردم
بخواب که مثل پروانه
خودم دور تو میگردم.
لالایی عاشقانه به اسم لیلی و مجنون.

لالایی خیلی قشنگی بود. بغض کرده بودم و با صدایی که می‌لرزید به مامان گفتم:
_ مامان این لالایی راست گفته.
+ برای چی راست گفته دخترم؟
_ هیچکس توی این دنیا سرِ قولش نمی‌مونه.
+ ولی اگه دقت کنی می‌بینی که توی این لالایی گفته که یکی پیدا میشه یه شب سرِ قولش می‌مونه.
پوزخند زدم و از روی پاهای مامان بلند شدم و با همون پوزخند گفتم:
_ تو خیلی خوش‌بینی مامان.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 125
شوفر فردی من
_ تو خیلی خوش‌بینی مامان.... میخوای حالا من یه قِصه برا بگم؟
+ بگو عزیزم.
_ یه روز یه پسری یه دختری رو عاشقِ خودش می‌کنه...
بغض راه گلوم رو بست ولی پشت هم آب دهنم رو قورت دادم تا بغضم همراه با آب دهنم بره پایین و بتونم صحبت کنم:
_ دختره با تمامِ وجودش اون پسر رو می‌پرسته و پسر به اون دختر قول میده که باهم ازدواج کنن و برن خارج از کشور، قول میده که اون دختره بشه یه خواننده‌ی معروف یعنی آرزویی که دختره داشت و اون دختر هر روز بیشتر از دیروز عاشقِ اون پسر میشه ولی پسر یه روز جوری اون دختر رو شکست که دختر نابود شد، پسر زده بود زیرِ قول و قرارش.... دختر از اون روز به بعد به هيچکس قول نداد چون می‌ترسید وقتی قول میده نتونه اونو انجام بده و طرفِ مقابلش مثلِ اون بشکنه.....
مامان بغلم کرد و گفت:
+ من مطمئنم همه چی خوب میشه.... تو خیلی قوی هستی رامش تو میتونی، همه چی خوب میشه.
از بغلِ هم جدا شدیم و من گفتم:
_ مامان میشه من این دفتر رو داشته باشم؟
+ اتفاقا خودمم میخواستم بدم به تو.... بیا دخترم.
دفتر رو گرفتم و باز کرد. با یه شعر رو‌به‌رو شدم که نوشته بود:
+ مثل ارغوانِ ابتهاج ،
مثل آیدایِ شاملو ،
مثل شمسِ مولانا ،
می‌خواهمت و
بودنت را
نفس
میکشم . . .
مامان به شعری که نوشته بود نگاه کرد و لبخند زد و گفت:
+ یه سوال می‌پرسم رامش ولی اصلا نباید طوری که به بقیه جواب میدی به منم بدی باید حقیقت رو بگی.... باشه؟
_ باشه.
+ عاشقشی؟!.... منظورم دارنوش هستش.
سرم رو انداختم پایین و جلوی چشمام تار شد و یه قطره اشک ریخت پایین ولی همینجوری لبخند زدم و گفتم:
_ آره هنوز منِ خر عاشقشم... هنوز منِ دیوونه عاشقشم.... به نظرت من دیوونه‌‌ام که هنوز عاشقشم؟
+ نظری ندارم دخترم.
_ هیچوقت اون سیلی رو که بهم زد فراموش نمی‌کنم مامان... بیشتر از لبم که پاره شد و درد گرفت، قلبم درد گرفت.
+ درکت می‌کنم ولی تو ببخش که اینطوری راحت‌تر میشی.
_ ولی اون به من گفت هَرزه،
+ تو به خودت شَک داری که ‌ای؟
_ اصلا... من اصلا به خودم شَک ندارم چون هنوز من یه دخترم.
+ پس ببخش که اینطوری خیلی بهتره عزیزم. چون خودت راحت میشی.
_ نمی‌دونم باید فکر کنم.
+ خیلِ خب من برم بخوابم چون خیلی خوابم میاد.
لبخند زدم و گفتم:
_ راحت باش شبت بخیر.
رفت بیرون و در رو بست و من با شلوغ و خسته دراز کشیدم. فردا باید اول به دیدن شیرین و شروین و رادان برم، بعدش برم شرکت. بعدشم یه قرار بزارم با اون دوتا شتر. خلاصه که فردا کمی سرم شلوغ بود. با ذهنی خسته و دَر مونده به خواب رفتم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 126
شوفر فردی من
صبح ساعت نُه بیدار شدم و رفتم سرویس بهداشتی. مسواک زدم و دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین. همه سرِ میز بودن و انگار فقط من نبودم.
_ صبحِ عالی مُتَعالی پرتغالی..... خلاصه که صبح بخیر خانواده‌ی اِتحاد.
بابا خندید و گفت:
+ کمتر صبحت کن بیا صبحونه بخور.
به عرشیا و عسل نگاه کردم که آماده بود.
_ دارین میرید دانشگاه؟
عسل گفت:
+ آره.
مامان هم اومد و نشست و گفت:
+ بچه‌ها یه نظر دارم.
همه سوالی بهش نگاه کردیم که گفت:
_ یه جشنِ بزرگ بگیریم به مناسبتِ قبولی عرشیا و عسل در دانشگاه و خب وقت نشد برای موفقیت‌های رامش جشن بگیریم برای اون هم جشن بگیریم چطوره؟
بابا، با رضایت به من نگاه کرد و گفت:
+ به نظرِ من که عالیه.
_ من نظری ندارم.
عرشیا و عسل هم موافقت کردن و من گفتم:
_ کی جشن رو می‌گیری حالا؟
+ هر چی زودتر بهتر.... من میگم که سه روز دیگه جشن رو بگیریم چطوره.
لیوانِ شیر رو برداشتم و چند قورت خوردم و گفتم:
_ میرسی به کارا تا اون موقع؟
+ اگه از امروز شروع کنم چرا که نه؟!...
عرشیا گفت:
+ کجا جشن رو میگری؟
_ من میگم بریم ویلا‌ی لواسونِ خودمون... تو چی میگی کسرا؟
+ هر چی تو بگی هر کجا که تو بری.
خندیدم و گفتم:
_ زن ذلیل نبودی کسرا خان.
+ دیگه چیکار کنیم یه کامیلا که بیشتر نداریم.
نون تُست رو برداشتم و یه عالمه نوتلا گذاشتم روش رو با لذت شروع به خوردن کردم. صبحونه‌ام که تموم شد بلند شدم و گفتم:
_ من برم دیگه دیر شد.
مامان گفت:
+ برنامه‌ات چیه امروز؟
برنامم رو توضیح دادم و سریع رفتم بالا. یه شلوارِ مام استایلِ سفید پوشیدم و یه تیشرت لِش مشکی که یکمی بالاتر از زانوهام بود کفشِ آل اِستار سیاه و سفید پوشیدم با یه کوله‌ی مشکی. موهای کوتاه هم رو شونه کردم و کلاه کَپ گذاشتم روی سرم. مانتو و شالم رو برداشتم و گذاشتم توی کوله‌اَم تا اگه توی خیابون بهم گیر دادن سریع بپوشم ولی بد تر از منم تیپ میزنن هیچ کارشون نمیشه من که جایِ خود دارم. بعدشم مانتو و شال رو برداشتم آخه میخوام برم شرکت. جلوی آینه یه خطِ چشم گربه‌ای کشیدم با یه برقِ لب. کارم تموم شد و سوئیچ و گوشی رو برداشتم و داشتم میرفتم که یادم اومد اُدکلن نزدم برای همین برگشتم و از روی میز ادکلنم رو بردارم که ادکلنی که قرار بود به دارنوش هدیه بدم رو دیدم در یک تصمیم ناگهانی برداشتم برداشتم دوتا پیس به گردنم زدم و دوتا پیس به مُچ دستم. سریع اومدم بیرون بیرون و رفتم داخلِ پارکینگ. دلم برای ماشینِ خوشگلم تنگ شده بود. من یه ماشینِ بی ام دبلیو مشکی داشتم. ((مدل ماشین: BMW Li 730)) که بابا برام پارسال هدیه گرفت. قفلش رو زدم و نشستم، بابا ماشین رو اگه من نباشم آخرِ هفته‌ها میده کارواش و برای همین ماشین تمیزِ و بنزین داره. روشنش کردم و با ریموت درِ خونه رو باز کردم و رفتم بیرون. گوشی رو برداشتم و وصل کردم با ماشین و به رادان زنگ زدم.
_ الو سلام خوبی؟ من خوبم مرسی. لوکیشن بده دَه مین دیگه هتلم شما هم بیاین پایین.
و بعد گوشی رو قطع کردم. اصلا حوصله نداشتم ۱۰ ساعت باهاش صحبت کنم. واقعا صبرم کم شده بود باید یه فکری به حالِ خودم می‌کردم. صدایِ نوتیف گوشی اومد. بَرِش داشتم و دیدم لوکيشنِ هتل اومده. آدرس رو نگاه کردم و بعد آهنگِ The 30th رو از بیلی آیلیش گذاشتم و صداش رو زیاد کردم.
رسیدم جلوی درِ هتل و برای رادان مسیج فرستادم که بیان پایین. پنج دقیقه گذشت که سه تاییشون اومدن پایین. اومدن جلو و شروین و شیرین رفتن عقب نشستن و رادان اومد جلو.
شیرین گفت:
+ اولَ‌لَ چه ماشینِ توپی.
خندیدم و گفتم:
_ نه که تو از این ماشینا نداری؟
رادان خندید و گفت:
+ از قدیم گفتن اول سلام دوم کَلام.
شروین گفت:
+ اگه رادان یه حرفِ درست توی زندگیش زده باشه همینه.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 127
شوفر فردی من
خندیدم و راه اُفتادم. رادان گفت:
+ کجا میخوای بریم؟
_ می‌ریم یه کافی شاپِ عالی و به قولِ شیرین توپ.
شیرین بهم نگاه کرد و گفت:
+ ای بابا رامش نذاشتی دو دقیقه آرایش کنم اینقدر که گفتی زود بیاین پایین.
بهش نگاه کردم که اندازه‌ی یه زنی که میخواد بره عروسی آرایش کرده بود. خندیدم و گفتم:
_ خوبه آرایش نکردی اگه آرایش می‌کردی چی می‌شد؟
شروین گفت:
+ تو همینجوری هم خوبی عزیزم.
_ خیلی پاچه‌خواری شروین.
رادان خندید و دیگه کَسی چیزی نگفت منم رانندگی کردم به سمتِ یه کافی شاپی که پاتوقِ من و عطرسا و ژاله بود.
ماشین رو توی پارکینگِ اِختصاصی پارک کردم و با آسانسور رفتیم بالا. همین که رسیدیم جلوی درِ کافی‌شاپ نگهبانش جلومون خم شد و گفت:
+ خيلي خيلي خوش اومدید خانمِ اِتحاد.
_ سپاسگزارم آقای یوسفی.
راهنماییمون کرد به داخل و ما رفتیم نشستیم. گارسون اومد جلو و سفارشامون رو گرفت و رفت و خیلی سریع برامون آورد. کیک‌شکلاتی و نسکافه‌ام رو جلو کشیدم و رادان گفت:
+ اینجا همه تو رو می‌شناسن درسته؟
_ آره اینجا پاتوقِ من و عطرسا و ژاله‌ست.
شیرین گفت:
+ خیلی دوست دارم عطرسا و ژاله رو ببینم.
_ ایشالا توی جشن می‌بینی.
شروین پرسید:
+ کدوم جشن؟
_ مامانم سه روزِ دیگه توی لواسون میخواد جشن بگیره به افتخار قبولی عرشیا و عسل در دانشگاه و برای موفقیت‌های من.
رادان گفت:
+ کاش ما هم از این مامانا داشتیم.
مادرِ رادان یک شب خیلی معمولی شیرین و رادان و باباشون رو تنها گذاشته و رفته. رادان از مادرش خیلی متنفره.
_ اینا رو ول کنید میاین یا نه؟
بهم نگاه کردن و شیرین گفت:
+ خیلی دوست داریم با خانواده و دوستات آشنا بشیم پس حتما میایم.
_ خیلی عالی.
با بچه‌ها یکی دوساعتی توی کافه نشستیم و رفتیم بیرون. توی ماشین نشستیم و از رادان پرسیدم:
_ برسونم هتل یا خونه‌ی مادربزرگتون؟
+ نه برو هتل هنوز اتاق رو تحویل ندادیم بعدش خودمون می‌ریم.
_ پس برو هتل اتاق رو تحویل بده چمدون‌ها رو بیار پایین سریع برسونمتون.... بخدا بگی نه و از این حرفا می‌زنمت.
خندید و هیچی نگفت. جلوی هتل وایستادم و فقط رادان رفت بالا اتاق رو تحویل داد و چمدون‌ها رو آورد و آدرسِ خونه‌ی مادربزرگشون رو داد. خونه توی یکی از مناطقِ خیلی خوبِ تهران بودش. جلوی خونه وایستادم. یه عمارتِ دو‌طبقهٔ سفید بودش با یه حیاطِ سرسبز و خوشگل. خداحافظی کردن و پیاده شدن.
گازش رو گرفتم و رفتم به سمتِ شرکت. بابد از توی اَندرزگو میرفتم.
پشتِ چراغ قرمز بودم که یه بنز کنارم وایستاد، داخلش رو که نگاه کردم دیدم سه تا پسرِ جوون و تقریبا هم سن و سال‌های من داخلشن. پسری که جلو نشسته بود شیشه رو پایین داد از من پرسید:
+ هی خانمی شماره بدم جرش میدی؟
پوزخند زدم و جوابش رو ندادم و بجاش کلاهم رو جلو‌تر کشیدم. به ثانیه شمار نگاه کردم که ۲۰ ثانیه رو نشون میداد.
پسره پرسید:
+ کورس بذاریم؟
ایندفعه گفتم:
_ اوکی بذاریم.
همه‌ی دختر و پسرای جوون و نوجوونِ آلمان منو می‌شناختند، بخاطرِ کورس گذاشتنم توی بالاشهر‌های آلمان. من با یه کسایی کورس گذاشتم و برنده شدم که این پسرا توی عمرشون ندیدن.
۱۰ ثانیه مونده بود، پسرِ عقبی سرش رو آورد بیرون و پرسید:
+ اگه برنده بشیم چی بهمون میدی؟
انگشتِ وسطیم رو آوردم بیرون و نشونش دادم و پسرا اینو که دیدن شروع به خندیدن و کردن و گفتن:
+ چی بی‌ادب.
۳ ثانیه مونده بود، چند‌تا گاز دادم که صدای اِگزوز در اومد. همین که چراغ سبز شد اونا راه افتادن، منم پشتِ سرشون راه افتادم. از پسرا عقب‌تر بودم ولی برام مهم نبود. پسری که راننده بود اصلا بهم راه نمی‌داد و این داشت اعصابِ منو بهم می‌ریخت. این خیابون رو خیلی خوب یاد داشتم می‌دونستم که الان یه کوچه‌ای هست که راه داره به جلوتر و یه جورایی میان‌بُر هستش. سرعتم رو کم کردم ولی اونا همچنان میرفتن. پیچیدم توی کوچه و با سرعتِ ۱۷۰ خودم رو رسوندم به جلوی خیابونی مه اونا بودن. از دور دیدم که دارن میان. جلوتر چراغ قرمز بود و اون چراغ‌قرمز یعنی خطِ پایان. سرعتم رو بیشتر کردم و رسیدم به چراغ‌قرمز. همین که وایستادم اونا هم کنارم رسیدن. از قیافشون معلوم بود حسابی عصبی هستن. پسرِ راننده گفت:
+ چرا این کار رو کردی؟
_ برای این که بدونی دفعه‌ی بدی با هم سطح و لِوِلِت کورس بزاری بیبی.
حوصله‌ی چزاغ‌قرمز نداشتم برای همین بی‌اهمیت ردش کردم و رفتم به سمتِ شرکت......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 128
شوفر فردی من
ماشین رو توی پارکینگِ شرکت پارک کردم. کلاهم رو در آوردم و روی صندلی انداختم، شال و مانتوم رو پوشیدم و از ماشین پیاده شدم و سوارِ آسانسور شدم. آسانسور روی طبقه‌ی موردِ نظر ایستاد. از آسانسور اومدم بیرون و رفتم داخل. از همون جلویِ در هرکی منو میدید سلام می‌کرد و احترام می‌ذاشت منم سرم رو تکون می‌دادم، بیخودی که به من نمی‌گن محمدخان. منشی منو دید و اِظهار خوشحالی کرد از دیدنِ من، منم جوابش رو دادم و رفتم توی اتاقم و به بچه‌ها پیام دادم که ساعتِ چهارِ عصر برای ناهار بریم یه رستوران. امروز خیلی دیر ناهار خوردم.
*************************************************
اینقدر پشتِ این میزِ لعنتی نشستم، کمرم درد گرفت. به گوشيم نگاه کردم و دیدم ساله لوکیشنِ یه رستوران رو فرستاده. ساعت سه و ربع بود. وسایلم رو برداشتم و رفتم بیرون و به منشی کارها رو سپردم و رفتم سوارِ آسانسور شدم و رفتم پارکینگ سوار ماشین شدم.
وقتی رسیدم جلویِ رستوران ژاله و عطرسا رو دیدم که از ماشينِ ژاله پیاده شدن.
بزار براتون از وضع و اوضاع مالیِ این دونفر بگم. نادر و امیر رفتن توی شرکتِ بابا شروع به کار کردن و الان اوضاعِ مالیشون خیلی خوبه. دوتاییشون همسایه هستن. داخلِ یه آپارتمان بزرگ توی شریعتی زندگی می‌کنن.
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتشون و بغلشون کردم و سلام کردیم. رفتیم داخل و یکی از گارسون‌ها ما رو به سمتِ میز راهنمایی کرد. ولی من گفتم:
_ عذر می‌خوام این رستوران فضای باز نداره برای خوردنِ غذا.
گارسون گفت:
+ البته که داره همراهم بیاین.
دنبالش راه افتادیم و رفتیم پشتِ رستوران. که یه فضایِ باز سرسبز و زیبا بود و چند‌تا میز چیده بودن و به جی ما کسی توی فضای باز نبود. نشستیم و گارسون از ما سفارش گرفت و رفت. ژاله گفت:
+ وای خدایا هوا خیلی گرمه آب پز شدم.
عطرسا گفت:
+ آره خیلی گرمه... آرتا هم بخاطر گرما یکسره بهانه می‌گیره و گریه می‌کنه.
گفتم:
_ راستی آرتا کجاست؟
+ دادمش دستِ پرستار.
_ آها.... راستی از مهمونی مامان خبر دارید؟
ژاله گفت:
+ آره خاله زنگ زد.
هیچی نگفتم و سیگارم رو در آوردم. که با نگاهِ متاسفِ ژاله رو‌به‌رو شدم ولی چیزی نگفتم. سیگار رو، روشن کردم و شروع کردم به کشیدن که عطرسا گفت:
+ به نظرت دارنوش میاد؟
_ نمیدونم و برام اهمیت نداره اومدن و نیومدنش.
ژاله پوزخند زد و گفت:
+ آره تو راست میگی.
آره برای من خیلی اهمیت داشت. اهمیت داشت بعدِ سه سال ببینمش. گاهی وقتا با خودم می‌گم اگه من و دارنوش جدا نمی‌شدیم الان ازدواج می‌کردیم و شاید هم بچه داشتیم ولی همه‌ی این‌ها افکارِ پوچی بیش نیستن.
گارسون غذا رو آورد و شروع کردیم به غذا خوردن.
بیشتر با غذا بازی کردم، چون اصلا میل به غذا نداشتم. با صدای ژاله سرم رو بالا آوردم بهش نگاه کردم.
+ میگم بچه‌ها میاین بریم برای مهمونی لباس بخریم؟
عطرسا گفت:
+ اوممممم.... ساعت چنده؟
+ چهار و بیست دقیقه.
+ اومی خوبه الان آرتا می‌خوابه منم وقتم آزاده.
ژاله رو به من کرد و گفت:
+ تو چی رامش میای؟
لباس برای مهمونی نداشتم پس گفتم:
_ اوکی میام.
+ پس زود غذاتون رو بخورین که بریم.
غذا رو خوردیم و بلند شدیم. رفتیم بیرون مه من گفتم:
_ ژاله به یکی از بچه‌های شرکت زنگ بزن بگو بیان ماشینت رو ببرن با ماشینِ من بیاین.
عطرسا گفت:
+ رامش راست میگه ژاله.
ژاله زنگ زد و منتظر موندیم که بیان و سوئیچ رو از ژاله بگریند، چون هوا خیلی گرم بود مانتو و شالم رو پرت کردم عقب و کلاهم رو سرم کردم. بالاخره اومدن و سوئیچ رو گرفتن و سوار شدیم، ماشین رو راه انداختم و رفتیم سمتِ پاساژ.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین