- Feb
- 299
- 181
- مدالها
- 2
#Part 99
شوفر فردی من
یه مانتوی نخی بلند و جلو بازِ سفید پوشیدم با شلوار و تاپ و شال سفید، خلاصه که سفید برفی شده بودم برای خودم. گوشی رو برداشتم و انداختم توی جیبم که اونجا با دارنوش عکس بگیریم. رفتم پایین و دارنوش جلوی در منتظرم بود، میخواستم از بچهها خداحافظی کنم که امیر گفت:
+ خوبه دیگه ما اینجا کار کنیم و ناهار درست کنیم بعد شما بیاین نوش جان کنید و عشق و حال.
خندیدم گفتم:
_ جبران میشه امیر.
دارنوش خندید گفت:
+ اگه جبران نشه امیر ما رو جبران درست میکنه.
بچهها خندیدن و نگاهم به هایدن افتاد، از نگاهش زیاد حس خوبی نمیگرفتم. اهمیت ندادم و دستِ دارنوش رو گرفتم و رفتیم. گفتم که راهِ زیادی از ویلا تا دریا نیست برای همین زود رسیدیم.
من و دارنوش اهمیتی به کثیف شدن لباسامون ندادیم و نشستیم روی ماسهها. کمی به دریا نگاه کردیم که دارنوش گفت:
+ نمیخوای دَرست رو ادامه بدی؟
خیلی بیمقدمه سوال پرسیدی بود ولی خب جوابش رو دادم:
_ نه یعنی به درس علاقهای ندارم...... اما خب گاهی وقتا با خودم میگم من که صدام خوبه چرا خواننده نشم ولی همش در حدِ حرف هستش..... هدف جدی ندارم. فعلا تنها هدفم انتقام از محمدخان هستش.
+ مطمئن باش رامش وقتی دوتاییمون از محمدخان انتقام گرفتیم میریم خارج از کشور حتی یه دقیقه هم اینجا نمیمونیم حتی عسل هم با خودمون میبریم انتخاب با خودشه.
خوشحال شدم. ولی همینجوری میریم؟!.... منظورم از همینجوری یعنی ازدواج نمیکنیم؟........ .... بابا تقصیر من که نیست دِله دیگه عاشق شده اونم عاشقِ پسرعموش..... هی زندگی عاشق نشدیم نشدیم یه جوری عاشق شدیم عجیب و غریب اونم عاشقِ پسر عمومون شدیم. نمیدونم قیافهام چجوری شد که دارنوش قهقهه زد و خندید گفت:
+ نگران نباش عزیزم قبلش ازدواج میکنیم.
_ عه دارنوش اذیت نکن دیگه من کی گفتم ازدواج.
+ بله بله درست میگی از قیافت معلومه که اصلا به ازدواج فکر نمیکنی.
پشت چشمی نازک کردم به دریا خیره شدم. دستام رو محکم بهم کوبیدم و گفتم:
_ دارنوش بریم شنا؟
+ سرمامیخوری ها؟
_ نه بیا بریم دیگه.
+ منم بدم نمیاد اما از من گفتن بود دیگه.
کفشامون رو در آوردیم و رفتیم توی آب، کسی نبود و ساحل خلوتِ خلوت بود. آب تقریبا تا جای زانوهامون بود. یه سوالی بود چند وقتی بود ذهنمو مشغول کرده برای همین ازش پرسیدم:
_ میگم دارنوش؟..... اسم منو توی گوشیت چی سیو کردی؟
+ رانندهی شخصی من..... تو چی؟!....
_ من تو رو سیو کردم 851.... هشتصد و پنجاه و یک.
گیج شده بود.
+ یعنی چی؟
لبخندی از عشق زدم و گفتم:
_ یعنی اینکه توی هشت میلیارد آدم در پنج قارهی مختلف عاشق یک آدم شدم...... که اونم تویی.
خندید و گفت:
+ چه جالب.....
نویسنده:نیایش معتمدی
شوفر فردی من
یه مانتوی نخی بلند و جلو بازِ سفید پوشیدم با شلوار و تاپ و شال سفید، خلاصه که سفید برفی شده بودم برای خودم. گوشی رو برداشتم و انداختم توی جیبم که اونجا با دارنوش عکس بگیریم. رفتم پایین و دارنوش جلوی در منتظرم بود، میخواستم از بچهها خداحافظی کنم که امیر گفت:
+ خوبه دیگه ما اینجا کار کنیم و ناهار درست کنیم بعد شما بیاین نوش جان کنید و عشق و حال.
خندیدم گفتم:
_ جبران میشه امیر.
دارنوش خندید گفت:
+ اگه جبران نشه امیر ما رو جبران درست میکنه.
بچهها خندیدن و نگاهم به هایدن افتاد، از نگاهش زیاد حس خوبی نمیگرفتم. اهمیت ندادم و دستِ دارنوش رو گرفتم و رفتیم. گفتم که راهِ زیادی از ویلا تا دریا نیست برای همین زود رسیدیم.
من و دارنوش اهمیتی به کثیف شدن لباسامون ندادیم و نشستیم روی ماسهها. کمی به دریا نگاه کردیم که دارنوش گفت:
+ نمیخوای دَرست رو ادامه بدی؟
خیلی بیمقدمه سوال پرسیدی بود ولی خب جوابش رو دادم:
_ نه یعنی به درس علاقهای ندارم...... اما خب گاهی وقتا با خودم میگم من که صدام خوبه چرا خواننده نشم ولی همش در حدِ حرف هستش..... هدف جدی ندارم. فعلا تنها هدفم انتقام از محمدخان هستش.
+ مطمئن باش رامش وقتی دوتاییمون از محمدخان انتقام گرفتیم میریم خارج از کشور حتی یه دقیقه هم اینجا نمیمونیم حتی عسل هم با خودمون میبریم انتخاب با خودشه.
خوشحال شدم. ولی همینجوری میریم؟!.... منظورم از همینجوری یعنی ازدواج نمیکنیم؟........ .... بابا تقصیر من که نیست دِله دیگه عاشق شده اونم عاشقِ پسرعموش..... هی زندگی عاشق نشدیم نشدیم یه جوری عاشق شدیم عجیب و غریب اونم عاشقِ پسر عمومون شدیم. نمیدونم قیافهام چجوری شد که دارنوش قهقهه زد و خندید گفت:
+ نگران نباش عزیزم قبلش ازدواج میکنیم.
_ عه دارنوش اذیت نکن دیگه من کی گفتم ازدواج.
+ بله بله درست میگی از قیافت معلومه که اصلا به ازدواج فکر نمیکنی.
پشت چشمی نازک کردم به دریا خیره شدم. دستام رو محکم بهم کوبیدم و گفتم:
_ دارنوش بریم شنا؟
+ سرمامیخوری ها؟
_ نه بیا بریم دیگه.
+ منم بدم نمیاد اما از من گفتن بود دیگه.
کفشامون رو در آوردیم و رفتیم توی آب، کسی نبود و ساحل خلوتِ خلوت بود. آب تقریبا تا جای زانوهامون بود. یه سوالی بود چند وقتی بود ذهنمو مشغول کرده برای همین ازش پرسیدم:
_ میگم دارنوش؟..... اسم منو توی گوشیت چی سیو کردی؟
+ رانندهی شخصی من..... تو چی؟!....
_ من تو رو سیو کردم 851.... هشتصد و پنجاه و یک.
گیج شده بود.
+ یعنی چی؟
لبخندی از عشق زدم و گفتم:
_ یعنی اینکه توی هشت میلیارد آدم در پنج قارهی مختلف عاشق یک آدم شدم...... که اونم تویی.
خندید و گفت:
+ چه جالب.....
نویسنده:نیایش معتمدی