جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,136 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 99
شوفر فردی من
یه مانتوی نخی بلند و جلو بازِ سفید پوشیدم با شلوار و تاپ و شال سفید، خلاصه که سفید برفی شده بودم برای خودم. گوشی رو برداشتم و انداختم توی جیبم که اونجا با دارنوش عکس بگیریم. رفتم پایین و دارنوش جلوی در منتظرم بود، میخواستم از بچه‌ها خداحافظی کنم که امیر گفت:
+ خوبه دیگه ما اینجا کار کنیم و ناهار درست کنیم بعد شما بیاین نوش جان کنید و عشق و حال.
خندیدم گفتم:
_ جبران میشه امیر.
دارنوش خندید گفت:
+ اگه جبران نشه امیر ما رو جبران درست می‌کنه.
بچه‌ها خندیدن و نگاهم به هایدن افتاد، از نگاهش زیاد حس خوبی نمی‌گرفتم. اهمیت ندادم و دستِ دارنوش رو گرفتم و رفتیم. گفتم که راهِ زیادی از ویلا تا دریا نیست برای همین زود رسیدیم.
من و دارنوش اهمیتی به کثیف شدن لباسامون ندادیم و نشستیم روی ماسه‌ها. کمی به دریا نگاه کردیم که دارنوش گفت:
+ نمی‌خوای دَرست رو ادامه بدی؟
خیلی بی‌مقدمه سوال پرسیدی بود ولی خب جوابش رو دادم:
_ نه یعنی به درس علاقه‌ای ندارم...... اما خب گاهی وقتا با خودم می‌گم من که صدام خوبه چرا خواننده نشم ولی همش در حدِ حرف هستش..... هدف جدی ندارم. فعلا تنها هدفم انتقام از محمدخان هستش.
+ مطمئن باش رامش وقتی دوتاییمون از محمدخان انتقام گرفتیم می‌ریم خارج از کشور حتی یه دقیقه هم اینجا نمی‌مونیم حتی عسل هم با خودمون می‌بریم انتخاب با خودشه.
خوشحال شدم. ولی همینجوری میریم؟!.... منظورم از همینجوری یعنی ازدواج نمی‌کنیم؟........ .... بابا تقصیر من که نیست دِله دیگه عاشق شده اونم عاشقِ پسر‌عموش..... هی زندگی عاشق نشدیم نشدیم یه جوری عاشق شدیم عجیب و غریب اونم عاشقِ پسر عمومون شدیم. ‌نمی‌دونم قیافه‌ام چجوری شد که دارنوش قهقهه زد و خندید گفت:
+ نگران نباش عزیزم قبلش ازدواج می‌کنیم.
_ عه دارنوش اذیت نکن دیگه من کی گفتم ازدواج.
+ بله بله درست میگی از قیافت معلومه که اصلا به ازدواج فکر نمی‌کنی.
پشت چشمی نازک کردم به دریا خیره شدم. دستام رو محکم بهم کوبیدم و گفتم:
_ دارنوش بریم شنا؟
+ سرما‌میخوری ها؟
_ نه بیا بریم دیگه.
+ منم بدم نمیاد اما از من گفتن بود دیگه.
کفشامون رو در آوردیم و رفتیم توی آب، کسی نبود و ساحل خلوتِ خلوت بود. آب تقریبا تا جای زانو‌هامون بود. یه سوالی بود چند وقتی بود ذهنمو مشغول کرده برای همین ازش پرسیدم:
_ میگم دارنوش؟..... اسم منو توی گوشیت چی سیو کردی؟
+ راننده‌ی شخصی من..... تو چی؟!....
_ من تو رو سیو کردم 851.... هشتصد و پنجاه و یک.
گیج شده بود.
+ یعنی چی؟
لبخندی از عشق زدم و گفتم:
_ یعنی اینکه توی هشت میلیارد آدم در پنج قاره‌ی مختلف عاشق یک آدم شدم...... که اونم تویی.
خندید و گفت:
+ چه جالب.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 100
شوفر فردی من
آب دیگه تا جای شکممون می‌رسید. ناگهان یاد یه شعر افتادم. زیر لب با خودم زمزمه کردم و گفتم:
_ بر ماسه‌ها نوشتم: دریا‌ی هستی من از عشق توست سرشار این را به یاد بسپار......
می‌خواستم ادامه بدم که دارنوش گفت:
+ بر ماسه‌ها نوشتی: ای همزبان دیرین این آرزوی پاکیست اما به باد بسپار.
با تعجب برگشتم گفتم:
_ به شعر علاقه داری؟
+ آره.....یعنی نارین جون منو علاقه مند کرد.
از تعجب خندیدم و گفتم:
_ جدی؟.... منم به شعر علاقه نداشتم اما نارین جون منو علاقه مند کرد.
دیگه حرکت نمی‌کردیم و به دریا خیره شده بودیم.
تقریبا یک یا دوساعتی توی ساحل بودیم، بعد سریع رفتیم ویلا که با لباس‌های خیس سرما نخوریم. دارنوش در رو باز کرد و رفتیم داخل، داشتن سفره رو می‌چیدند. عطرسا با دیدن ما خندید و گفت:
+ وای بچه‌ها زوج دوست داشتنی ما موشِ آب کشیده شدند.
بچه‌ها خندیدن و منم گفتم:
_ ببندین تروخدا اصلا حوصله ندارم.
امیر گفت:
+ عشق و حالشون یه جا دیگست، غرغراشون رو برای ما میارن.
گفتم:
_ بچه‌ها شما غذا بخورین من نیاز با یه دوشِ حسابی دارم.
دارنوش گفت:
+ رامش راست میگه شما غذا تون رو بخورین ما بعدش غذا می‌خوریم.
خلاصه که رفتیم بالا و به نوبت دوش گرفتیم و برگشتیم پایین، بچه‌ها غذا خورده بودن و من و دارنوش هم تنهایی غذامون رو خوردیم.
بچه‌ها توی حیاط ویلا داشتن والیبال بازی می‌کردن و من و دارنوش چون کمی خسته بودیم توی هال نشسته بودیم.
_ دارنوش؟
+ جانم....
با جانم گفتنش ضربان قلبم که هیچ دمای بدنم هم همراهش رفت بالا...... خدای من چرا قلبِ من اینقدر بی‌جنبه بود؟!..... صدام رو صاف کردم و گفتم:
_ میدونی که من تمام فایل‌های شرکت رو نگاه کردم و هیچ چیزی نبود که مربوط به قاچاق و این طور چیزا نبود.... حالا میخوای چیکار کنی؟...
+ ببین رامش من هم به همه‌ی این ها دقت کردم و روشون فکر کردم قبل از اینکه بیایم شمال یه فکری به سرم زد که برم و اتاق کاری که محمدخان توی خونه داره رو بگردم....
از تعجب چشمام اندازه‌ی دوتا نعلبکی شد. و با بُهت و تعجب پرسیدم:
_ چی میگی تو دارنوش؟!....
+ رفتم و نگاه کردم اما هیچی نبود.
کمی از تعجبم کاسته شد و پرسیدم:
_ حالا چیکار کنیم دارنوش؟.....
+ یه راه بیشتر نمی‌مونه....
_ چه راهی؟
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 101
شوفر فردی من
+ فقط مونده بری و اتاقی که توی شرکت هست رو نگاه کنی.... راهمون اینه رامش.
دیگه داشتم سکته‌ی مغزی و قلبی و عروقی و روده‌ای و همه رو باهم میزدم، همین رو کم داشتم فقط.
_ دارنوش یه سوال.... تو می‌فهمی چه جملاتی داره از دهنت در میاد..... بعدشم عشقم، عزیزم، بیبی، هانی، من چجوری برم توی اتاق اون روباهِ پیر..... مثلا برم توی اتاقش بگم محمدخان یه دقیقه چشمات و ببند من میخوام اتاقت رو بگردم اونم بگه که عیبی نداره نوه‌ی عزیزم بیا بگرد..... جوک میگی دارنوش.
حس کردم خنده‌اش گرفت ولی خنده‌اش رو به یه لبخند تبدیل کرد.
+ رامش جان مگه قرار نبود که تا آخر راه باهم باشیم و کنار نکشیم؟!.... اگه یه مدرکی توی اون اتاق باشه مطمئناً ما بُردیم.
آره دارنوش راست میگه ما به هم قول دادیم تا آخر راه باهم باشیم، پس نباید نَه بیارم. با دو دلی و تردید گفتم:
_ باشه تا آخر باهاتم.
+ عالیه.
بعدشم اومد و منو بغل کرد.
_ دارنوش تنهام نمی‌زاری مگه نه؟...
+ عمرا اگه تنهات بزارم، من تا ابد و یک روز عاشقتم و تنهات نمی‌زارم.
لبخندی از خوشحالی زدم و گفتم:
_ منم همینطور.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 102
شوفر فردی من
دوهفته از مسافرت ما به شمال میگذره. دیگه امروز باید بریم، هانیه که یه معمار هست و دیگه رئیسِ شرکتش بهش اجازه‌ی مرخصی نداره. دارنوش و امیر هم که میگن باید برن شرکت کلی کار دارن. عطرسا و ژاله هم همینطور، خلاصه که همه باید برن و به کاراشون برسن. وسایل رو جمع کردیم و سوار ماشین شدیم، ايندفعه هم مثل دفعه‌ی قبل من و دارنوش توی یک ماشین نشستیم، خیلی خوابم میومد برای همین سرم رو به صندلی تکیه دادم و خوابیدم.
با یه صدا بیدار شدم که می‌گفت:
+ رامش..... رامش عزیزم.
چشمام رو باز کردم که دیدم اوه ما رسیدیم عمارت، باز که من خوابم برده بود.
دارنوش خندید و گفت:
+ تو چقدر خوابالویی رامش.
_ بچه‌ها رفتن؟
+ آره اَمیر عطرسا و ژاله رو رسوند.... وسطای راه که بودیم عسل اومد توی ماشینِ ما و الان هم عسل چمدونش رو برداشت و رفت داخلِ عمارت، تینا هم که با هایدن اومد اونم رفت داخل.
_ باشه پس ما هم بریم.
چمدونامون رو دارنوش برداشت و رفتیم داخل. وارد که شدیم همه توی هال نشسته بودند. به کامیلا و کسرا و عرشیا سلام دادم که اونا هم با روی خوش جوابم رو دادن. اما فقط برای بقیه سَر تکون دادم، بقیه هم به تبعیت از من سر تکون دادن اما محمدخان همون سر رو هم تکون نداد منم اهمیت ندادم، فقط لحضه شماری می‌کردم برای زمانی که اون مدرک رو گیر بیارم.
عسل انگار رفته بود بالا، منم چمدونم رو از دارنوش گرفتم و داشتم میرفتم بالا که کامیلا گفت:
+ وایستا منم بیام دخترم، باهات کار دارم.
انگار فقط منتظر راه فرار از اون جمع بود.
_ باشه بیاین بریم.
رفتیم بالا توی اتاق من، کامیلا اومد تو در رو بست.
+ چه خبر دخترم؟.... خوشگذشت؟!....
لبخند زدم و گفتم:
_ بله خوب بود و خوشگذشت.
یادِ قضیه آیهان و یکتا افتادم برای همین پرسیدم:
_ آیهان و یکتا چی کار کردن؟.... محمدخان چی گفت؟ ازدواج می‌کنن؟
خندید و گفت:
+ یکی یکی بپرس دخترم.... آیهان و یکتا به محمدخان گفتن که ما عاشق هم هستیم و از این چیزا.... میدونی که یعنی بهت گفتم که محمدخان گقته باید فکر کنم..... تقریبا یه هفته گذشت که محمدخان با ازدواج اون دوتا موافقت کرد و گفت در یه فرصت خوب اون دوتا رو نامزد هم می‌کنن.
زیاد تعجب نکردم آخه محمدخان اون دوتا رو خیلی دوست داشت.
_ چی بگم. امیدوارم وقتی ازدواج خوشبخت بشن.
+ امیدوارم..... رامش جان دخترم یه سوال دارم می‌تونم بپرسم.
_ البته بپرسین لطفا....
+ تو رابطه‌ات با دارنوش چی عزیزم؟!....
کمی جا خوردم اما من حسِ خوبی نسبت به کامیلا داشتم برای همین تصمیم گرفتم که بهش توضیح بدم......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 103
شوفر فردی من
_ رابطه‌ی من با دارنوش.... چجوری بگم.... یعنی..... ای بابا، چرا نمی‌تونم بگم؟...
خندید گفت:
+ نمی‌خواد از من خجالت بکشی، فکر کن داری به دوستت توضیح میدی.
_ دارنوش دوست پسر منِ. یعنی ما عاشق هم هستیم.
+ از عشقش نسبت به خودت مطمئنی رامش جان؟
_ آره آره ما عاشق همیم من مطمئنم که اون منو دوست داره و خب منم اونو دوست دارم.
لبخند زد و گفت:
+ امیدوارم پشیمون نشی..... من دیگه برم عزیزم.
_ راحت باشین.
بلند شد و رفت بیرون منم یه دوش گرفتم و لباس راحتی پوشیدم، با اینکه توی ماشین خوابیده بودم اما هنوز خوابم ميومد، ساعت رو نگاه کردم که شیش عصر رو نشون میداد. توجهی نکردم و روی تخت خودمو انداختم و خواب منو دَر بَر گرفت یا من خواب رو دَر بر گرفتم نمیدونم فقط میدونم خوابم برد.
با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم، با فحش‌های عزیزم به کسی که پیام داده بود فاتحه فرستادم. گوشی رو از روی دراور برداشتم که دیدم دارنوش پیام داده. نوشته بود:
(رامش بیا اتاقم)
ساعت رو که نگاه کردم دیدم ساعت نه شب بود، احتمالا نیم ساعت دیگه شام بخورن بخوابن، اصلا میل به شام نداشتم. در اتاقم رو باز کردم، خداروشکر کسی بالا نبود و من راحت رفتم اتاق دارنوش. در زدم که گفت:
+ بیا.
روی تختش نشسته بود و داشت با گوشیش کار می‌کرد.
_ کارم داشتی دارنوش؟!.....
+ آره بیا بشین.
رفتم روی کاناپه‌ای که گوشه‌ی اتاقش بود نشستم.
+ می‌خواستم بگم که آماده باش، فردا باید بری توی اتاقِ محمدخان و دنبال مدرک باشی.
با هضم کردنِ جمله‌اش چشمام درشت شد گفتم:
_ چی میگی دارنوش، فردا خیلی زودِ عزیزم.
+ پایین که بودم از بین حرف‌های بابام و محمدخان فهمیدم که فردا شرکت نمیان و جلسه دارن بیرون از شرکت.
_ من می‌ترسم دارنوش.... اگه یکی منو ببینه چی؟
+ نگران نباش.... باید کارامون خیلی زود پیش بره تا الان هم دیر کردیم.
از سر اجبار گفتم:
_ باشه.
از اتاق اومدم بیرون، قبلش به شام میل نداشتم الان که دیگه با اومدن اسم شام بالا میارم، آخه خیلی استرس داشتم.
خوابم نمیومد برای همین یه کتاب برداشتم و شروع کردم به خوندن، اسم کتابی که داشتم میخوندم [تاریخ عشق] از نیکول کراوس بود.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 104
شوفر فردی من
صبح ساعت ۷:۳۰ بیدار شدم، ساعت ۸:۳۰ من باید شرکت باشم.
صورتم رو شستم و مسواک زدم، بقیه تازه ساعت ۹ صبحونه میخورن، برای همین رفتم پایین و کَسی آشپزخونه نبود برای خودم از توی یخچال نوتلا و تُست بیرون آوردم و شروع کردم به خوردن نوتلای خوشمزه‌ی خودم. بعد از اینکه صبحونه خوردم سریع رفتم بالا تا حاضر بشم. یه کت و شلوار مشکی پوشیدم، آرایش نکردم چون اصلا حوصله نداشتم، من الان حوصله‌ی خودمم نداشتم چه برسه به چیز‌های دیگه. شالم رو سرم کردم. امروز خیلی گرم بود خدایا چرا آخه، وای من از گرما متنفرم. سوئیچ رو برداشتم و رفتم پایین. فکر کنم وقتی که من داشتم آماده می‌شدم دارنوش رفته آخه ماشینش نبود. بیخیال شدم و ماشین و روشن کردم، آفتاب زیاد بود برای همین قبلش از داشبورد عینک آفتابیم رو برداشتم. خداروشکر خبری از ترافیک نبود برای همین زود رسیدم و ماشینم رو توی پارکینگ شرکت پارک کردم. منتظر آسانسور ایستاده بود که دیدم هایدن هم داره میاد این سمت. خدایا آخه چرا من هر جا میرم اینم هست اگه دارنوش اینجا مطمئناً با اخمی که می‌کرد هایدن جرئت نداشت نزدیکم بشه اما من برای همین اخمش هم ضعف می‌کردم. با اومدن هایدن سرم رو انداختم پایین، فکر کنم این چند وقته از رفتار و حرکاتم فهمیده باشه که نمی‌خوام نزدیکم بشه اما انگار خودشو زده به اون راه، چون گفت:
+ سلام بانو، حال شما؟
لحنش واقعا بد بود و من خوشم نیومد. فقط گفتم:
_ سلام، مرسی.
تا اومدن آسانسور سکوت کرد و هیچی نگفت و من از خفه شدنش واقعا خوشحال شدم، سریع دکمه‌ی طبقه‌ی مورد نظر رو زدم و رفتیم بالا. وقتی از آسانسور اومدم بیرون خداحافظی نکردم چون می‌دونستم قیافه‌ی نحسش رو امروز توی شرکت می‌بینم.
داشتم سمت اتاقم میرفتم که نگاهم افتاد به اتاق محمدخان و من استرس گرفتم، خدایا گلا فراموش کرده بودم چه غلطی بخورم حالا، اوف خدایا.
همین که رفتم داخلِ اتاقم گوشیم رو از توی کیفم برداشتم و زنگ زدم به دارنوش. سه بوق بیشتر نخورده بود که گوشی رو برداشت.
+ سلام عزیزم.
_ سلام دارنوش.
+ شرکتی؟
_ آره
+ توی اتاق که هنوز نرفتی نه؟
_ نه هنوز.
+ خوبه
_ کی برم دارنوش؟!.... دارم از استرس می‌میرم.
+ ببین عزیزم اصلا استرس نداشته باش. به بعدش فکر کن که از شرِ محمدخان راحت بشیم و همه چی تموم بشه..... وقتی بهت زنگ زدم برو تو اتاق باشه؟!...
_ باشه.... کار نداری.
+ نه عزیزم خداحافظ
_ خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و روی میز انداختم، خودمم به منشی گفتم که برام یه نسکافه بیاره تا یکمی آروم بشم......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 105
شوفر فردی من
نسکافه رو که خوردم کمی آروم تر شدم. تقریبا یک ساعت بعد گوشیم روی میز لرزید، به اسمش نگاه کردم که دیدم دارنوش بود.
جواب دادم.
_ رامش..... همین حالا برو توی اتاقِ محمدخان دیگه اونا نمیان شرکت.
استرسم رفت روی هزار و دیگه داشتم غَش می‌کردم، ولی گفتم:
_ باشه میرم، ولی دارنوش تلفن رو قطع نکن باشه؟
+ باشه عزیزم اصلا نگران نباش من قطع نمی‌کنم.
_ پس من دارم میرم توی اتاق تلفن توی دستمه.
+ باشه برو
تلفن رو آوردم پایین و توی دستم نگه داشتم، دستی به شالم کشیدم و رفتم بیرون. به سمت اتاق محمدخان حرکت کردم که دیدم منشی اون روی میزش نشسته و باید از جلوي اون رَد بشم و برم. به خشکی این شانس. حالا چیکار کنم؟.... اما با جرقه‌ای که توی سَرم زد خیلی با اعتماد به نفس رفتم جلو و با همون ژست معروف گفتم:
_ خانم مهرانی شما اینجا چیکار می‌کنی الان؟....
ترسیده از لحنم بلند شد و گفت:
+ سلام خانم اتحاد..... برای چی مگه چه اتفاقی افتاده؟....
_ هنوز داره میگه چه اتفاقی افتاده، دَه ساعته آقای حمیدی داره توی شرکت دنبالتون میگرده بعد شما اینجا با خیال راحت نشستین.
سریع بلند شد که نزدیک بود از روی صندلی بیفته منم سریع رفتم جلو و گرفتمش، بدبخت خیلی ترسیده بود، بخدا بعدا برات جبران می‌کنم.
+ ای وای من سریع برم.
بعد از حرفش سریع رفتش. آقای حمیدی رئیس حساب‌داری هستش و خیلی بد اخلاقه و همه هم ازش حساب می‌برن. وقت رو تَلَف نکردم و پا تند کردم و رفتم توی اتاق. کسی نبود. تازه یادم افتاد که ای وای دارنوش پشتِ خطه. گوشی رو بردم نزدیک گوشم و گفتم:
_ الو دارنوش؟
اینو که گفتم زَد زیر خنده و گفت:
+ وای خدا نکشتت این چه کاری بود کردی بدبخت باید بره دستشویی بعدش.
منم خندیدم و گفتم:
_ بدبخت بعدا براش جبران می‌کنم..... دارنوش من الان توی اتاقم حالا کجا رو بگردم؟
+ ببین عزیزم تو باید جاهایی مثل کشو و اینطور جاها رو بگردی و اگه اونجور جاها نبود بگرد دنبال گاو‌صندوق..... باشه؟
_ باشه باشه.
گوشی رو دوباره آوردم پایین و سریع رفتم طرفِ میزش و اول روی اون و گشتم ولی چیزِ خاصی اونجا نبود. کشو‌ها رو یکی یکی گشتم ولی چیزی نبود. خدایا حالا چیکار کنم، گاو‌صندوق هم نبود. ولی مگه میشه که توی اتاق رئیس گاو‌صندوق نباشه؟!.... یادمه یه فیلم دیده بودم، پسره توی اتاق گیر افتاده بود و دنبال کلید برای راه خروج می‌گشت. روی دیوارا میزد و دنبال جاهای تو خالی می‌گشت. منم روی دیوارا زدم ولی همه‌ی دیوارا کاملا عادی بودن، اما به سَرم زد که همین ترفند رو برای زیر کشو ها هم استفاده کنم...... چهار تا کشو بود. سه تای اول که عادی بودن، داشتم میرفتم سراغِ آخری که دیدم یکی داره پشته درِ اتاق صحبت می‌کنه، وقت که کردم دیدم منشیِ محمدخان و عمو علی بود..... خدایا حالا چیکار کنم اگه الان بیاد داخل چی؟.... داشتم از استرس می‌مُردم..... ولی ناگهان چشمم خورد به اون......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 106
شوفر فردی من
ولی ناگهان چشمم خورد به ادن کُمُد دیواری که توی همه‌ی اتاق ها بود، با خودم می گفتم آخه این کمد دیواری به چه دَردی میخوره واقعا؟!.... ولی الان دارم تمام اَموات معمار رو از فاتحه‌های خوشگلم مستفیض می‌کنم..... سریع بدو بدو کردم به طرف کمد، خداروشکر دَرِش قفل نبود. خودم رو پرت کردم داخلش، توی کمد چیزِ خاصی نبود. چند تا پوشه بود با یه جعبه‌ی کوچولو. از اون جعبه‌ها که مامان بزرگا توشون زیور آلات میذاشتن. در باز شد و از لای در دیدم که منشی اومد داخل. گوشی توی دستش بود و داشت صحبت می کرد.
+ بله جناب اتحاد من الان توی اتاقم....
+ ببین دخترم روی میز یه پوشه‌ی نارنجی رنگه همون رو بده به نادر برای من بیاره.
محمدخان بود که پشتِ خط داشت صحبت می‌کرد.
+ چشم جناب اتحاد الان میدم به آقای ابراهیمی.
بعد از خداحافظی تلفن رو قطع کرد و پوشه رو برداشت. فکر کردم داره میره بیرون اما خودش رو، روی مبل چرمی مشکی پهن کرد و با خوش غرغر کرد.
+ زنیکه‌ی عوضی فکر کرده دو روزه اومده اینجا چیکاره هست. اَلَکی به من میگه آقای حمیدی کارت داره.... زنیکه مریضه....
دقت کردم که دیدم طرفِ صحبتش با منه. بزار من از این وضیعت نجات پیدا کنم، یک پدری از تو دَر بیارم که اون سَرش نا پیدا باشه.
دیگه داشتم از گرما می‌مردم که گوشیش زنگ خورد اونم با عجله رفت بیرون، منم همین که در رو بست خودم رو پرت کردم بیرون. چند تا نفس عمیق کشیدم. خواستم برم طرف میز که یاد اون جعبه افتادم. به نظرم به امتحانش می‌اَرزید. دوباره برگشتم طرف کمد دیواری. اون جعبه‌ی کوچولو رو بیرون کشیدم و دَرش رو باز کردم. هیچی داخلش نبود فقط یه کاغذ بود که تا شده بود. کاغذ رو باز کردم، یه متن داخلش نوشته شده بود، متن رو با دقت خوندم که با خوندن متن خونِ دَر رَگ‌هام یَخ بست. خدای من یعنی چی؟!.... سریع به خودم اومدم و کاغذ رو برداشتم، شاید به دَردِمون خورد. توی جعبه دیگه هیچی نبود. ولی مثل کشو زیرش رو چند تَقه زدم که دیدم تو خالی هستش. از خوشحالی داشت اَشکم در میومد. سریع اون چوبِ نازک رو شکستم که یه فلش بیرون افتاد. فلش رو برداشتم و همراه کاغذ گذاشتم توی جیبم. همه چی رو مرتب کردم و جعبه رو گذاشتم داخلِ کمد و دَرِش رو بستم، به گوشیم نگاه کردم که دیدم هنوز دارنوش پشتِ خطه منه. گوشی رو برداشتم و گذاشتم روی گوشم و گفتم:
_ دارنوش؟...
صدای نفس عمیقش رو شنیدم که بعدش گفت:
+ وای وای داشتم می‌مُردم بخدا رامش..... وقتی صدای اون دختره رو شنیدم گفتم همه چی تمومه.
لبخندی خسته زدم و گفتم:
_ خدانکنه عزیزم.... نگران نباش من فلش رو پیدا کردم.
از خوشحالی خندید و گفت:
+ می‌دونستم می‌دونستم که بالاخره پیداش می‌کنی.
_ باشه عشقم من برم بیرون، الان دوباره یکی میاد داخل.
+ برو عزیزم.
گوشی رو قطع کردم. درِ اتاق رو کمی باز کردم و دیدم کسی نیست، منشی هم نبود. سریع رفتم بیرون و پا تند کردم به سمتِ اتاقم.
نمی‌خواستم که فلش رو نگاه کنم بعدا با دارنوش نگاه می‌کنیم.
خودم رو خسته روی مبل انداختم و فکرم رفت سمتِ اون کاغذ و با خودم گفتم که محمدخان چقدر می‌تونه کثیف باشه؟!.... مَردَک عوضی، حالم ازش بهم می‌خورد.
گوشی و برداشتم و داشتم نوی اینستا می‌چرخیدم و یه کلیپ تولد باحال دیدم و با دیدنِ اون کلیپ یادِ تول دارنوش افتادم. سریع رفتم توی تقویم گوشیم و دیدم امروز بیست و پنجِ مردادماه هستش و دقیقا سی و یک مرداد روز تولدشه. وای خدایا وقتِ زیادی ندارم ولی یادم اومد که دارنوش زیاد اَهل اینجور چیزای تجملاتی نیستش، پس باید یه جشن ساده بگیرم......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 107
شوفر فردی من
بعد از ظهر یک راست رفتم عمارت. طبق معمول پروانه و مهری خانم رفتن یکی از اون جلسه‌های مسخره، خدا خیرِ این مریم خانم رو بده که همیشه میشه اخبار رو از زیر زبونش بیرون کشید. تینا و یکتا با آیهان رفتن بیرون و خرید و گردش. خداروشکر که نیستن چون اصلا حوصله‌ی اون تینا رو ندارم. بقیه هم که سر‌کار بودن. از مریم خانم فهمیدم که کامیلا و عسل توی تراس نشستن. اول رفتم اتاقم و یه لباس راحتی پوشیدم. فلش و کاغذ رو هم گذاشتم توی کشوی‌ اتاقم و قفلش کردم، رفتم به سمت تراسِ خونه که آخرِ طبقه‌ی بالا بود.
درش رو باز کردم که دیدم روی صندلی نشستن و دارن قهوه می‌خورن و میگن و می‌خندن. واقعا بعد اون همه سختی که من و عسل و عطرسا و ژاله کشیدیم به نظرم ما لایق یه زندگی خوب هستیم. و الان وقتی می‌بینم رابطه‌ی ما خیلی خوب شده دوست دارم بال دَر بیارم. رفتم جلو و صدام رو بلند کردم و گفتم:
_ به‌به خوشم باشه باز می‌بینم بدون من خلوت کردین.
دوتایی شون سرشون رو آوردن عقب و بعد خندیدن، کامیلا گفت:
+ چیکار کنیم، تو که از صبح تا شب سر کاری بعدشم که میای خسته‌ای دیگه وقت نمی‌شه، حالا هم حسودی نکن بیا و بشین.
_ من که اومدم نشستم ولی حواسم هست اون روز هم تو و عسل و عرشیا سه تایی باهم خلوت کردین..... ها راستی گفتم عرشیا، کجا هست حالا.
عسل گفت:
+ با دوستاش رفته بیرون.
_ اونم که همش با دوستاش بیرونه.
کامیلا گفت:
+ چیکار کنه پسرم.... چند وقته دیگه باید بره مدرسه..... راستی رامش، من دیشب داشتم با کسرا صحبت می‌کردم، کسرا رفته و با یه مدرسه‌ی عالی و درجه یک صحبت کرده و عسل قراره از سال تحصیلی جدید که داره میاد بره مدرسه، الانم داشتم با عسل درباره‌ی همین صحبت می‌کردم....
با خوشحالی خندیدم و گفتم:
_ راست میگی کامیلا؟.... وای اینکه خیلی خوبه.
به طرف عسل برگشتم و گفتم:
_ عسل آبجی قشنگم ناراحت نشی ها منم توی فکرش بودم ولی خب خیلی کار داشتم.... ببخشید تروخدا.
لبخند زد و گفت:
+ هیچ عیبی نداره آبجی قشنگم.... درکت می‌کنم.
داشتیم صحبت می کردیم که مریم خانم اومد و گفت:
+ ببخشید خانم اما کسرا خان و دارنوش خان اومدن، گفتن که بهتون اطلاع بدم.
کامیلا گفت:
+ باشه.... تو برو ما هم میایم.
مریم خانم رفتش و ماهم بعدش بلند شدیم رفتیم پایین. دیدیم که روی مبل نشستن و دارن صحبت می‌کنن. کامیلا رفت سمت کسرا و بهش خوش آمد گفت و بعد به دارنوش خسته نباشید گفت. منم هم خسته نباشید گفتم و قهوه‌هایی که مریم خانم به گفته‌ی کامیلا آورده بود رو خوردیم. کمی نشستیم که رو به دارنوش گفتم:
_ پسر‌عمو چند دقیقه میشه بیاین بالا؟!...
+ چشم دختر‌عمو بریم بالا....... عمو ببخشید من میرم بالا.
+ برین پسرم راحت باشین.
من زودتر رفتم بالا و دارنوش پشت سرم اومد بالا، همین که رسیدیم خودم رو انداختم توی بغلِ دارنوش و با ذوق گفتم:
_ وای دارنوش دیدی بالاخره تونستیم مدارک رو گیر بیاریم.
اونم محکم بغلم کرد و خندید و گفت:
+ همه چی به لطفِ تو بود عزیزم.... خیلی ممنون.
سرم رو بردم عقب و دوباره از خوشحالی خندیدم، دارنوش به من خیره شده بود که دیدم داره کم‌کم سَرش رو میاره جلو، قصدش رو فهمیدم و سریع اومدم اینور و اخم کردم، انگار دارنوش منظورم رو فهمید که گفت:
+ ببخشید یادم شده بود.
من از قبل به دارنوش گفته بودم که منم اعتقادات خودم رو دارم، درسته یه دختری هستم که اصلا گیر و بَند حجاب و اینطور چیزا نیستش اما محرم و نامحرم حالیمه، مثل دخترای دیگه نمی‌خوام خودم رو سَبُک کنم. اخمام رو باز کردم و گفتم:
_ عیبی نداره..... دارنوش من توی شرکت فلش رو نگاه نکردم بیا بریم ببینیم دیگه.
+ آره راست میگی بیا بریم.
راه افتادیم به سمتِ اتاقِ کارِ دارنوش، همین که وارد شدیم یادم افتاد فلش توی اتاق من بود.
_ اِی وای دارنوش فلش توی اتاقِ منه.
خندید و گفت:
+ عاشقتم با این فراموش کاریت.
چیزی نگفتم و سریع رفتم توی اتاقم، سریع کشو رو باز کردم و فلش رو برداشتم و دوباره رفتم اتاقِ دارنوش، دیدم که دارنوش لب‌تاپ رو باز کرده و پشتِ میز نشسته. منم رفتم نزدیکش و فلش رو دادم بهش و کنارش ایستادم که گفت:
+ خب برو یه صندلی بیار.
_ نه اینجوری راحتم، سریع فلش رو بزار دیگه.
+ باشه تو چقدر عجولی رامش.
بعد از حرفش فلش رو به لب‌تاپ زد، چند ثانیه بعد به گفته‌ی دارنوش تمام اطلاعات فلش بالا اومد. سریع روی پوشه کليک کرد که دوباره چند‌تا فایل بالا اومد، یکی‌یکی رو باز کرد، توی هر کدومشون چند تا نوشته بود که دارنوش وقتی می خوندشون اخماش وحشتناک همدیگه رو به آغوش می‌کشیدن و دستاش مُشت می‌شد، یکم استرس گرفتم و پرسیدم:
_ دارنوش چی‌شده؟...
جوابم رو نداد و رفت سراغ فایل‌های دیگه.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 108
شوفر فردی من
جوابم رو نداد و رفت سراغ فایل‌های دیگه، یکی از اونا رو که باز کرد یه فیلم بود، ولی بی‌صدا بود. خوب که دقت کردم دیدم عمو علیِ که داره با یه مردی صحبت می‌کنه. ناگهان جرقه‌ای توی ذهنم زده شد، وای خدایا نکنه اونجوری باشه که فکر می‌کنم، پس بگو چرا حالِ دارنوش بَد شده. خدا لعنتت کنه محمدخان.
ازش خیلی بیشتر از قبل متنفر شدم حالم ازش داره بهم می‌خوره.
فیلم تموم شد و دیگه فایلی نموند. دارنوش لب‌تاپ رو با خشونت بست و بعد بالاخره به حرف اومد:
+ مرتیکه‌ی عوضی هر کثافت کاری که کرده ریخته به پای بابای من، چقدر بهش گفتم پدر من تو اونجا فقط یه قربانی هستی ولی گوش نداد. پیر خرفت حالم ازش بهم می‌خوره.
رو کرد به من و ادامه داد:
+ چیزِ دیگه‌ای پیدا نکردی؟
صورتش قرمز شده بود و رو به کبودی میرفت، ابروهاش سخت به همدیگه گره خورده بود و دستاش و مشت کرده بود، خیلی کم می‌شد این حالت‌ها رو توی دارنوش دید. گفتم:
_ چرا یه برگه پیدا کردم.
+ چجور برگه‌ای؟
_ یه صیغه‌نامه.
+ چرا داره قسطی حرف میزنی.... کامل و درست بگو.
از حرفی که زد ناراحت نشدم چون دَرکش می‌کردم برای همین گفتم:
_ یه صیغه‌نامه پیدا کردم، اسم خودش بود و یه خانمی به نامِ لیلا قاسمی.
جا خورد و گفت:
+ مطمئنی نوشته بود لیلا قاسمی؟
_ آره مطمئنم.... چی شده مَگه؟!
+ سه سال پیش توی این عمارت یه خانمی کار می‌کرد به اسم لیلا قاسمی، تازه شوهرش رو از دست داده بود و با یه بچه‌ی هفت ساله تنها بود.... جوون بود و خوشگل محمدخان خیلی هواشون رو داشت ولی بعد از چند ماه خیلی ناگهانی گفتش که دیگه نمی‌خواد کار کنه ولی مهری خانم نذاشت گفت تو یه بچه‌ داری و این چیزا اونم گفتش یه کار بهتر با ساعت کاری کمتر و حقوق بهتر پیدا کرده بعدم همون روز رفت.
خیلی تعجب کردم آخه یه آدم چطور می‌تونه این همه بَد باشه، یعنی نمی‌دید مهری خانم چطوری عاشقانه نگاهش می‌کنه؟ خیلی عوضی بود. چیزی از خشم دارنوش کم نکرد که گفتم صیغه‌نامه پیدا کردم، چون نمی‌شد انداختش زندان ولی ما می‌خواستیم اون بره زندان.
ولی می‌تونستیم کمی جلوی بقیه ضایعش کنیم.
*************************************************
زمانِ شام بود و همه نشسته بودیم سرِ میز، دارنوش هنوز خیلی عصبانی بود و این منو خیلی ناراحت می‌کرد. دارنوش دیگه چیزی بابت صیغه‌نامه نگفت، ولی من امشب می‌دونستم چیکارش کنم. همه در سکوت مشغول خوردن شام بودن و کَسی چیزی نمی‌گفت ولی من مریم خانم و صدا زدم و اومد و گفتم:
_ مریم خانم یه برگه روی تختم هستش بی‌زحمت بیارین امشب سوپرایز دارم برای همه.
همه تعجب کردن ولی دارنوش فهمید که با همون اخمش پوزخند زد.
مریم خانم کمی بعد با یه برگه اومد پایین و گفت:
+ بفرمائید خانم.
_ مرسی می‌تونید برین.
و بعد دوباره رفتش داخلِ آشپزخونه.
من از رو صندلی بلند شد و گذاشتمش عقب و شروع کردم به صحبت کردن......
نویسنده: نیایش معتمدی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین