- Feb
- 299
- 181
- مدالها
- 2
#Part 160
شوفر فردی من
از اتاقِ دارنوش در اومدم و رفتم توی اتاقِ خودم و شروع به کار کردم. اما روی کارم اصلا تمرکز نداشتم.... تا ساعتِ ۲ ظهر کارها به همین مِنوال گذاشت که دیگه ساعتِ ناهار تمامِ کارکنان شد. منم رفتم اتاق دارنوش که دیدم اونم لبتاپش رو داشت میبست و بلند میشد، منو که دید لبخند زد و گفت:
+ منم داشتم میومدم پیشت.... بریم ناهار.
لبخندی خسته زدم و گفتم:
_ بریم.
+ با ماشینِ من بریم یا تو؟
_ با ماشینِ تو بریم.
از اتاقش رفتیم سوار آسانسور شدیم و رفتیم پایین. ماشینش همون ماشینی بود که سه سال پیش برای من خریده بود. با خنده بهش نگاه کردم و گفتم:
_ من با این ماشین خاطرهها دارم.
دارنوش اومدم کنارم و دستش رو گذاشت رو کمرم و بغلم کرد و گفت:
+ ما با این ماشین دوتایی تا شمالهم رفتیم.
_ آره یادش بخیر.
دارنوش منو از پشت کشید و صاف افتادم توی بغلش. ( بچم منظورش مثلِ تو این فیلم ترکیهاست که میفته تویِ بغلِ طرف)
+ نگران نباش دوباره تجدید خاطره میکنیم.
با لَوَندی خندیدم و گفتم:
_ آره تجدیدِ خاطره میکنیم.... فقط من خیلی گشنمه بدو بریم ناهار بخوریم.
+ باشه عشقم.
رفتیم و سوار ماشین شدیم و دارنوش پشتِ رُل نشست... نگرانِ بابا بودم ولی غافل از اینکه در آینده نگرانیهای بزرگتری داشتم و حتی نمیتونستیم به قولِ دارنوش تجدید خاطره کنیم، چون فرصتی نداشتیم.
***************
دارنوش جلویِ یه رستوران شیک و بزرگ وایستاد. قبلا با بچهها چندباری اومده بودم اینجا. دارنوش دستش رو گذاشت توی دستم و رفتیم داخل. نشستیم پشتِ یه میز و گارسون تا دارنوش دید و سریع اومد کنارِ میز ما و گفت:
+ سلام وقت بخیر جنابِ اتحاد... چی میل دارید؟
دارنوش به من نگاه کرد و گفت:
+ چی میخوای عشقم؟
_ من کباب برگ میخوام.
+ برای من همینو لطف کن.
+ چشم الساعه میاریم.
گارسون رفت و دارنوش اول به من نگاه کرد و گفت:
+ چرا اینقدر نگرانی آخه عشقم؟... من خودم میدونم چجوری همه چیز رو حل کنم.
_ یعنی اینقدر حالاتِ صورتم ضایعست که فهمیدی نگرانم؟
+ آره خیلی.
ناهار رو آوردن و ما شروع به ناهار خوردن کردیم. غذایهای اینجا خیلی خوب بود منم که خیلی گرسنهام بود و ناهارم رو تا آخر خوردم. ناهار که تموم شد دارنوش حساب کرد و رفتیم سوارِ ماشین شدیم.... جلوی شرکتِ خودمون ایستاد و گفت:
+ خب عزیزم تو پیاده شو برم بالا منم میرم شرکتِ عمو.
با نگرانی گفتم:
_ عزیزم اگه مخالفت کرد امیدت رو از دست نده باشه؟
+ نگران نباش عزیزم من نمیزارم عمو مخالفت کنه، حالا هم پیاده شو که من برم.... خداحافظ.
_ باشه... خداحافظ.
پیدا شدم و رفتم بالا توی اتاقِ خودم، بازم رو کارم تمرکز نداشتم اما هر طور که بود کارم رو باید تموم میکردم پس به منشی گفتم برام نسکافه بیاره من به زور شروع به کار کردم......
نویسنده:نیایش معتمدی
شوفر فردی من
از اتاقِ دارنوش در اومدم و رفتم توی اتاقِ خودم و شروع به کار کردم. اما روی کارم اصلا تمرکز نداشتم.... تا ساعتِ ۲ ظهر کارها به همین مِنوال گذاشت که دیگه ساعتِ ناهار تمامِ کارکنان شد. منم رفتم اتاق دارنوش که دیدم اونم لبتاپش رو داشت میبست و بلند میشد، منو که دید لبخند زد و گفت:
+ منم داشتم میومدم پیشت.... بریم ناهار.
لبخندی خسته زدم و گفتم:
_ بریم.
+ با ماشینِ من بریم یا تو؟
_ با ماشینِ تو بریم.
از اتاقش رفتیم سوار آسانسور شدیم و رفتیم پایین. ماشینش همون ماشینی بود که سه سال پیش برای من خریده بود. با خنده بهش نگاه کردم و گفتم:
_ من با این ماشین خاطرهها دارم.
دارنوش اومدم کنارم و دستش رو گذاشت رو کمرم و بغلم کرد و گفت:
+ ما با این ماشین دوتایی تا شمالهم رفتیم.
_ آره یادش بخیر.
دارنوش منو از پشت کشید و صاف افتادم توی بغلش. ( بچم منظورش مثلِ تو این فیلم ترکیهاست که میفته تویِ بغلِ طرف)
+ نگران نباش دوباره تجدید خاطره میکنیم.
با لَوَندی خندیدم و گفتم:
_ آره تجدیدِ خاطره میکنیم.... فقط من خیلی گشنمه بدو بریم ناهار بخوریم.
+ باشه عشقم.
رفتیم و سوار ماشین شدیم و دارنوش پشتِ رُل نشست... نگرانِ بابا بودم ولی غافل از اینکه در آینده نگرانیهای بزرگتری داشتم و حتی نمیتونستیم به قولِ دارنوش تجدید خاطره کنیم، چون فرصتی نداشتیم.
***************
دارنوش جلویِ یه رستوران شیک و بزرگ وایستاد. قبلا با بچهها چندباری اومده بودم اینجا. دارنوش دستش رو گذاشت توی دستم و رفتیم داخل. نشستیم پشتِ یه میز و گارسون تا دارنوش دید و سریع اومد کنارِ میز ما و گفت:
+ سلام وقت بخیر جنابِ اتحاد... چی میل دارید؟
دارنوش به من نگاه کرد و گفت:
+ چی میخوای عشقم؟
_ من کباب برگ میخوام.
+ برای من همینو لطف کن.
+ چشم الساعه میاریم.
گارسون رفت و دارنوش اول به من نگاه کرد و گفت:
+ چرا اینقدر نگرانی آخه عشقم؟... من خودم میدونم چجوری همه چیز رو حل کنم.
_ یعنی اینقدر حالاتِ صورتم ضایعست که فهمیدی نگرانم؟
+ آره خیلی.
ناهار رو آوردن و ما شروع به ناهار خوردن کردیم. غذایهای اینجا خیلی خوب بود منم که خیلی گرسنهام بود و ناهارم رو تا آخر خوردم. ناهار که تموم شد دارنوش حساب کرد و رفتیم سوارِ ماشین شدیم.... جلوی شرکتِ خودمون ایستاد و گفت:
+ خب عزیزم تو پیاده شو برم بالا منم میرم شرکتِ عمو.
با نگرانی گفتم:
_ عزیزم اگه مخالفت کرد امیدت رو از دست نده باشه؟
+ نگران نباش عزیزم من نمیزارم عمو مخالفت کنه، حالا هم پیاده شو که من برم.... خداحافظ.
_ باشه... خداحافظ.
پیدا شدم و رفتم بالا توی اتاقِ خودم، بازم رو کارم تمرکز نداشتم اما هر طور که بود کارم رو باید تموم میکردم پس به منشی گفتم برام نسکافه بیاره من به زور شروع به کار کردم......
نویسنده:نیایش معتمدی