جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,145 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
🌙🌙🌙🌙🌙🌙
🌙🌙🌙🌙🌙
🌙🌙🌙🌙
🌙🌙🌙
🌙🌙
🌙
شوفر فردی من Part 9
دو روز از اجاره‌ی خونه میگذره. وسایلمون رو جمع کردیم. وسایل هر کدوممون نفری یه جعبه شد و با لباسامون نفری یه کوله پشتی. دیروز خانم احمدی وسایلی که می‌گفت رو آور و رسما فک هر چهار نفرمون افتاد، آخه باورمون نمیشد هر چیزی که یه خونه لازم داشت رو آورده بود البته خانم یزدانیان هم کمک کرده بود و آقا رضا باغبان مهربونم یه گاز آورده بود قدیمی بود ولی خیلی خوب بود اصلا برامون مهم نبود قدیمی یا جدید همین که آوردن یعنی خیلی به فکر ما بودن و ما تا ابد مدیونشون هستیم.
امروز دیگه به امید خدا میخوایم بریم خونه‌ی خودمون. خانم احمدی یه وانت گرفت و وسایل ما رو زود‌تر میبره. برای خودمون هم آژانس گرفته بودن. الان همه دم در اومده بودیم برای خداحافظی خانم یزدانیان که داشت گریه میکرد. خانم احمدی هم ناراحت بود.
_ ای بابا تروخدا گریه نکنین، ناراحت نباشین باور کنین در اولین فرصت میایم میبینیمتون.
+دخترم عزیزم تروخدا مواظب خودتون باشین...... تهران شهر بزرگی، خطرناکه مواظب خودتون باشین.
_ چشم مامان پری..... مواظب هستیم.
حالا نوبت خانم احمدی بود.
+خانم یزدانیان راست میگه رامش مواظب خودتون خیلی باشید حالا من هر چند وقت یک بار بهتون سر میزنم اما مواظب باشید...... خدانگهدارتون.
_ بازم به چشم هرچی شما بگین...... مرسی نمیدونم اگه شماها نبودین ما الان کجا بودیم و داشتیم چیکار میکردیم.
باهاشون خداحافظی کردم و ژاله و عطرسا و عسل هم خداحافظی کردن ماهم رفتیم سوار تاکسی شدیم.
*************************
کارگر وانتی زحمت کشید و برای ما وسایلمون رو آورد بالا و گذاشت یه گوشه از خونه. چهارنفرمون کف خونه رو شستیم و تمیز کردیم بعدم فرش رو پهن کردیم. هال کلا یه فرش لازم داشت برای اتاقم یه موکت پهن کردیم. تختی که آورده بودیم رو گذاشتیم تو اتاق و به لطف خانم احمدی از خونه‌ی باباشون یه دست مبل داشتیم خیلی ساده بود و مشکی رنگ بود جنس مبل مخملی بود. یه تلویزیون کوچیک هم داشتیم.
روز آخر با بچه‌های پرورشگاه عکس گرفتیم و به قاب زدیم و عطرسا عکس رو به دیوار هال نصب کرد.
برای آشپزخونه هم یه قالی کوچولو انداختیم و به لطف آقا رضا و گازی که آورده بود وسیله‌ی مهم آشپزخونه رو داشتیم. خانم یزدانیان برامون یه مینی یخچال آورده بود اونم نصب کردیم و چند تا کاسه بشقابم خانم احمدی آورده بود.
خانم احمدی گفتش که تغییر دکوراسیون داده برای همین دراور و میز توالت خونش و کمد خونش رو برامون آورده بود ماهم گذاشتیم تو اتاق خیلی خوب شده بود. چند تا لحاف و تشک و پتو و بالشت هم خانم یزدانیان داده بود که اونا رو هم گوشه‌ای از اتاق گذاشتیم. وسایل حمام و دستشویی رو هم گذاشتیم.
بعد از کلی کار کردن خسته و کوفته خودمون رو روی مبل‌ها انداختیم. که بعدش عسل به حرف اومد.
+وای رامش هنوز باورم نمیشه که دیگه ما خونه داریم.
+ منم باورم نمیشه رامش
ژاله عسل باورشون نمیشد و عطرسا هم که داشت چرت میزد. خیلی گرسنه بودم. خانم احمدی یه چند تا مواد غذایی داده بود مثل گوجه فرنگی، تخم مرغ، سبزیجات، سیب زمینی و اینطور چیزا باید فردا برم با پولم کمی خرید کنم. زنگ خونه به صدا در اومد. یا خدا کی بود ساعت ۹ شب. من رفتم در رو باز کردم، وای خانم حسامی بود.
+ سلام دخترم شبتون بخیر...... براتون غذا آوردم گفتم خسته‌این حوصله‌ی غذای آماده کردن ندارین.
_ سلام خانم حسامی شب شما هم بخیر...... راضی به زحمت نبودیم دست شما درد نکنه.
+این چه حرفیه دخترم...... بفرمائید
بعد از تعارف های تیکه پاره خانم حسامی پایین رفت و من رفتم داخل خونه. عطرسا با دیدن غذا تو دستم از جا پرید.
+وای ژاله، عسل بلند شید غذا اومده اونم چه غذایی قیمه بادمجون.
_ هوشششش دست خر کوتاه..... باید تقسیم کنم.
رفتم چند تا بشقاب آوردم براشون تقسیم کردم خودمم کمی خوردم بعد از خوردن ژاله ظرف‌ها رو جمع کرد و اومد نشست.
+ میگم بچه‌ها برای کار چیکار کنیم.
_ فردا میریم چندتا روزنامه میگیریم ببینیم چی میشه...... راستی عسل مگه تو مدرسه نداری؟
+خواهر گرامی محض اطلاع فردا جمعه است عزیزم.
_ برو بابا حالا برای من لفظ قلم میاد..... بلند شین بچه ها پاشین بخوابیم.
همه بلند شدیم و رفتیم خوابیدیم. عسل توی اتاق رو تخت می‌خوابید ماهم توی هال روی زمین می‌خوابید. چقدر عسل و عطرسا سر جای خواب دعوا کردن از آخرم عسل برنده شد.
***********************
ساعت ۷ صبح بود منو و عطرسا و ژاله داشتیم آماده می‌شدیم اما عسل با ما نمیاد چون به اون گفتم نمیخواد کار کنه خیلی سر این موضوع بحث کردیم و منم بهش میگفتم که اون باید درسش رو ادامه بده. ژاله برامون تخم مرغ درست کرد ماهم سریع خوردیم.
اومدیم بیرون داشتم در رو می‌بستم که صدای آقای ابراهیمی اومد. بهش میومد که ۲۸ ساله اینا باشه اما خیلی جیگر بود لعنتی.
+سلام خانم ها صبح بخیر...... خونه‌ی جدید مبارک
وقتی بهش نگاه کردم فکم افتاد خدایا یکی بیاد فک منو با خاک انداز جمع کنه. یه کت و شلوار تمام مشکی پوشیده بود با عینک آفتابی مشکی
_ سلام صبح بخیر...... آفتاب بدم خدمتتون......
تازه فهمیدم که چه گندی زدم آخه آفتاب بدم خدمتتون یعنی چی؟ رامش اسگول.
_ یعنی چیزه میگم که مرسی خونمون مبارک باشه
ای خدا برای چی اینجوری میشه آقای ابراهیمی هم فهمید که چی دارم میگم سریع خداحافظی کرد و رفت. همین که رفت پایین ژاله پام رو لگد کرد.
+خاک برسرت کنن رامش حالا هی به ما بگو من مثل شما کراش نمیزنم.
برو بابایی نثارش کردم و ماهم رفتیم پایین اما همین که در حیاط رو باز کردیم دیدیم آقای ابراهیمی داره سوار یه سانتافه ی مشکی رنگ میشه سه تاییمون خیلی تعجب کردیم آخه وضع مالی‌شون طوری نبود که سانتافه داشته باشن.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
💜💜💜💜💜💜💜
💜💜💜💜💜💜
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
شوفر فردی من Part 10
توی پارک نشسته بودیم و داشتیم روزنامه‌ها رو می‌دیدیم هر کاری که بود یا سابقه کار می‌خواست یا مدرک دانشگاهی دیگه واقعا داشت حوصله‌ام سر می‌رفت که با صدای عطرسا و ژاله به سمتشون برگشتم.
+پیدا کردیم
_ وای چیشده؟
ژاله جواب داد:
+یه کاری توی مانتو فروشی هستش برای فروش مانتو..... اما برای دونفر هست...... پس ولش کن نمیشه که دونفرمون بره یه نفر بمونه.
_ نه بچه‌ها ما به کار احتیاج داریم نباید باهم تعارف کنیم...... فعلا عطرسا و تو برین ببینین کجا هست و چیکار باید بکنین منم بالاخره یه کاری پیدا میکنم دیگه.
+تو این بیکاری میخوای چه کاری پیدا کنی رامش؟
_ نمیدونم فعلا برین شما
+باشه پس ما میریم ببینیم چیکار کنیم با مترو هم از جای خونه خیلی نزدیکه از اینجا جای پارک هم میتونیم با اتوبوس بریم.
_ باشه شما برین من برم برای خونه یکم خرید کنم..... یه روزی پولامون ته میکشه باید زودتر کار پیدا کنیم.
+باشه خداحافظ
_ خدانگهدار
اونها رفتن سمت ایستگاه اتوبوس منم رفتم سمت محله مون تا یه چیزایی بخرم. رفتم میوه فروشی بادمجون، پرتقال، سبزی خوردن،سیب و..... از این چیزا گرفتم نون هم گرفتم تصمیم داشتم بادمجون سرخ کنم با سبزی و نون سنگک بخوریم به نظرم خوشمزه میشه. تا خونمون راهی نبود برای همین پیاده رفتم.
************************
دوباره اون سانتافه ی مشکی رنگ دم خونه بود باید می‌فهمیدم این سانتافه مال کیه...... حالا تو هاگیر واگیر که با این پلاستیکا نمی‌تونستم کلیدم رو از توی کیفم بردارم به این سانتافه گیر دادم خدایا. همین که میخواستم زنگ خونه‌ی خانم حسامی رو بزنم آقای ابراهیمی در رو باز کرد.
+سلام خانم اتحاد روز به خیر....... کمک نمیخواین؟
_ سلام جناب ابراهیمی همچنین...... خیر مرسی کمک نمیخوام.
انگار عجله داشت که خیلی اصرار نکرد و رفت، منم رفتم داخل حیاط و در رو با پام بستم. وقتی صورتم رو برگردوندم خانم حسامی رو دیدم که داره به باغچه‌ی کوچولوش میرسه منم رفتم جلو.
_ سلام خانم حسامی روز به خیر
+سلام دخترم روزه توهم بخیر...... چه خبر انگار داری از خرید میای مگه نه؟
_ خبر سلامتی با بچه‌ها داریم دنبال کار میگردیم...... آره میخوام ناهار درست کنم..... آها راستی گفتم ناهار و غذا اینا بزارین من برم ظرفتون رو که دیشب دادین رو پس بدم.
+موفق باشین دخترم...... خیلی ممنون پس من میرم داخل خونه تو هم بیا اونجا بده.
_ چشم
از پله‌ها رفتم بالا و اول پلاستیک ها رو گذاشتم زمین بعدم کلید رو از کیفم برداشتم و در رو باز کردم. پلاستیک ها رو گذاشتم روی کانتر و ظرف رو از آبچکون برداشتم و رفتم پایین، قبل از رفتن دیدم که عسل هنوز خوابه ساعت ۱۱:۳۰ بود بیدارش نکردم چون دیشب خیلی کمک کرد گذاشتم بخوابم. زنگ خونه رو زدم خانم حسامی در رو باز کرد بدون روسری بود موهاش خیلی صاف بود و مشکی و سفید بود موهاش یعنی چند تار سفید هم داشت.
_ بفرمائید خانم حسامی ظرفتون.
+ای بابا دخترم همینجوری نمیشه که بیا تو باهم یه چایی بخوریم.
_ نه مرسی..... مزاحم نمیشم.
+مزاحم چیه بیا تو بابا نادر هم که نیست انگار دوستای تو هم نیستم.
_ آره نیست....... ببخشید دیگه مزاحمتون میشم من خیلی پرو ام
خندید و رفت کنار منم رفتم تو خونه‌اش مثل خونه‌ی ما بود البته هال کمی بزرگتر از هال ما بود.
+بشین دخترم برم چای بیارم.
رفتم روی مبل‌های راحتی نشستم یهو یاد سانتافه افتادم میخواستم یکم فضولیم رو کنم. آخه من خیلی فضولم و از این فضولی بدم میاد.
_ راستی خانم حسامی ماشینتون خیلی خوشگله.
خانم حسامی با سینی چای و کمی بيسکوئيت و آب‌نبات بیرون اومد.
+اولا که منو خانم حسامی صدا نکن خیلی طولانی و خشک و رسمی هستش منو خاله نارین صدا کن یا نمیدونم نارین جون اینجوری بهتره...... بعدشم ما که ماشین نداریم کدومو میگی؟
_ چشم خانم حسا..... یعنی نارین جون....... همون سانتافه ی مشکی رو میگم دیگه آخه صبح و همین الان آقای ابراهیمی سوارش شدن.
+آها اونو میگی اونکه مال ما نیستش اون مال صاحبکارش هست..... الان با خوت میگی کارش چیه که با این تیپ و قیافه میره یا ماشین گرون قیمت داره راستش پسر من خیلی سال پیش برای آقای دارنوش اتحاد به عنوان بادیگارد استخدام شو الانم شده هم بادیگارد هم دسته راستش.
انگار فهمیده بود که من چقدر فضولم که همه چیز رو گفت..... وای خیلی خوبه بادیگارد.
_ وای نارین جون خیلی خوبه یعنی الان مثل این فیلما آقای ابراهیمی هم تفنگ و این جور چیزا دارن؟...... بعدشم فامیل اون آقا با من یکیه چه جالب انگار تشابه فامیلی شده.
نارین جون خندید و جواب داد.
+نه عزیزم مثل فیلما تفنگ نداره یعنی من اجازه نمیدم....... آره انگار شما هم اتحاد هستین تشابه فامیلی هستش دیگه..... ولی خدا خیرش بده خیلی مرده خوبیه هر چند وقت یک بار میاد اینجا به من سر میزنه و کمک میکنه یکم جدی هست اما مهربونه.
کمی دیگه نشستم و باهم صحبت کردیم. نارین جون زنه خیلی خون گرمیه و مهربونی هستش بانمک هم هست. واقعا خیلی خوشم اومد ازش.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🌝🌝🌝🌝🌝🌝🌝
🌝🌝🌝🌝🌝🌝
🌝🌝🌝🌝🌝
🌝🌝🌝🌝
🌝🌝🌝
🌝🌝
🌝
شوفر فردی من Part 11
بعد از اینکه از خونه‌ی نارین جون اومدم بچه‌ها اومده بودن و عسل بلند شده بود روی کانتر رو دیدم که یک جعبه‌ی کوچیک شیرینی بودش.
_ به‌به سلام..... انگار یه خبرایی هست
ژاله گفت:
+بله بیا ببین خبرای خوب داریم برات
_ نه بابا
و عطرسا تعریف کرد.
+ما که رفتیم یه مانتو فروشی بود تازه افتتاح شده بود و به کارمند احتیاج مغازش اینقدر بزرگ نبود به جز ما یه صندوقدار داشت و یه کارمند خانم دیگه. مدیر مانتو فروشی یه خانم میان سال...... خیلی باهاش صحبت کردیم که بالاخره راضی شد و به ما کار داد..... راستی رامش خانم شما کجا تشریف داشتی عزیزم؟
از لحن بانمک سوال پرسیدنش خندم گرفت. منم نشستم و مو به موی تمام حرفای نارین جون رو گذاشتم کف دستشون حتی یه کلمه هم جا نذاشتم. بعد از تموم شدن حرفام به سه تاشون نگاه کردم که با تعجب به من نگاه میکردن.
***************************
ناهار رو که آماده کردم اون سه تا هم صدا کردم که بیان. سفره رو با کمک عسل پهن کردیم.
_ بچه‌ها بیاین ناهار
+اوه اوه رامش خانم چه کرده همه رو دیوونه کرده بیای عسل بیای ژاله که آب دهنم راه افتاد.
با خنده شوخی داشتیم غذا رو می‌خوردیم که یهو عسل شروع کرد به سرفه فکر کردم غذا پریده تو گلوش از پارچ سره سفره براش آب ریختم. صورتش از سرفه ی زیاد قرمز شده بود ،سرفه هاش غیر عادی بود، آب رو نزدیک صورتش بردم که دستش رو جلوی دهنش گرفت و به سمت دستشویی حرکت کرد ما سه تا هم هول کردیم و پشت سر اون رفتیم. چیزی که میدیدم باورم نمیشد، عسل حجم زیادی خون بالا آورده بود انگار بهتر شده بود که روی سرامیکای دستشویی افتاد ولی هنوز سرفه میکرد اما مثل قبل نبود.
_ عسل...... عسل جان حالت خوبه آبجی؟ چرا اینطوری شدی آخه؟
و بعد از جمله‌ام گریه کردم. هرکی منو از بیرون میدید یه دختر شوخ و شیطون و قوی میدید اما از باطن یه دختر تنها بودم که همیشه دلش گریه میخواست.
+نمیدونم....... آبجی...... بخدا....... نمیدونم......
انگار نفسش بالا نمیومد که تکه تکه صحبت می‌کرد.
_ پاشو پاشو آماده شو بریم بیمارستان.
+نه نه....... نمیام.
_ آخه چرا نمیای؟ بچه بازی در نیار بیا بریم...... انگار حال خودش رو نمیبینه.
عطرسا هم گفت:
+راست میگه عسل جان بلند شو آماده شو
ژاله هم تند پشت بندش گفت:
+ مسخره بازی در نیار عسل حالت رو ببین
انگار افتاده بود روی دنده‌ی لج که می‌گفت الا و بلا من نمیام. خیلی اصرارش کردیم اما نمیومد.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
🔮🔮🔮🔮🔮🔮
🔮🔮🔮🔮🔮
🔮🔮🔮🔮
🔮🔮🔮
🔮🔮
🔮
شوفر فردی من Part 12
ساعت ۷ عصر بود عسل بعد از اینکه حالش بد شد رفت تو اتاق تا استراحت کنه. عطرسا و ژاله هم داشتن تلویزیون میدیدن اما من داشتم تو سایت‌های کاریابی دنبال کار می‌گشتم. همینجوری که سرم تو گوشی بود رو به اون دو تا گفتم:
_ راستی بچه‌ها از کی کارتون رو شروع می‌کنین؟
عطرسا گفت:
+ از فردا دیگه
_ واقعا؟
+آره
_ آها
+ تو داری چیکار میکنی؟
_ دارم دنبال کار میگردم اما هیچی پیدا نمیشه که نمیشه انگار اصلا برای من نفرین شده.
+ ولش کن حالا حتما یه حکمتی توش هست..... حالا دوروز دیرتر کار پیدا کن...... چیزی نمیشه که.
_ خداکنه فقط زود‌تر کار پیدا کنم...... بچه‌ها شما هم امشب زود بخوابین فردا باید صبح برین سرکار.
+ هنوز ساعت ۷ عصر هست حالا میخوابیم.
_ بچه‌ها امشب شام نداریم یا تخم مرغ بخورین یا املت.
****************************
صبح بیدار شدم ساعت ۶ بود. عسل امروز میرفت مدرسه اما باید خودش با اتوبوس میرفت. عطرسا و ژاله هم باید ۹ سرکار باشن. رفتم سراغ عسل در اتاق رو باز کردم و رفتم جای تخت، نزدیکتر که شدم انگار با خس‌خس نفس می‌کشید یه جوری بود، اما با خودم گفتم حتما سرش رو بد گذاشته.
_ عسل...... عسل آبجی بدار شو باید بری مدرسه.
چشماش رو داشت کم‌کم باز میکرد.
+ ولش کن رامش حوصله ندارم امروز
_ یعنی چی حوصله ندارم بلند شو ببینم.
بالاخره با کلی غرغر بلند شد رفت سمت دستشویی منم رفتم آشپزخونه براش لقمه درست کنم که ببره مدرسه. حاضر شد و لقمه‌اش رو برداشت.
+خدانگهدار رامش
_ خدانگهدار
منم رفتم گوشی رو برداشتم و دنبال کار گشتم تا ساعت ۸ اون دوتا رو بیدار کنم بعدشم خودم برم بیرون دنبال کار.
*********
ساعت ۸ شد و من توی این دوساعت هیچی پیدا نکردم. یا سابقه کار یا ساعت بالای کاری یا مدرک دانشگاه یا راه دور یا حقوق کم و یا کوفت یا ظهرمار یا درد یا مرض........ خسته شدم دیگه. خوشبحال این دوتا میمون که روز اول کار پیدا کردن خیلی خر شانس بودن. اول رفتم سراغ عطرسا که بیدارش کنم از آخر میرفتم سراغ ژاله چون بیدار کردن اون کار حضرت نوح بود.
_ هوی عطرسا بیدار شو ورپریده دیرت میشه ها........ اوه اوه ساعت رو نگاه ده دقیقه مونده به نه.
این رو که گفتم انگار بهش برق ۲۲۵ ولتی وصل کردن که عین فشنگ از جا بلند شد. ساعت رو نگاه کرد بعد منو نگاه کرد، ساعت رو نگاه کرد بعد منو نگاه کرد.
+رامش فرار کن که بلند بشم اون موهای بلندت رو از ته می‌کشم.
اینو گفت و بلند شو منم دویدم حواسم نبود با پا رفتم روی شکم ژاله. یا خدا فکر کنم روده اش در اومد. منو عطرسا سر جامون وایستادیم که ژاله با وحشت بیدار شد و به دور و اطرافش نگاه کرد با درک موقعیتش سریع بلند شد و دنبال ما دوید.
***********************
اون دوتا صبحونه رو خوردن و رفتن، منم بعد از یک ربع یا بیست دقیقه رفتم سمت اتاق تا حاضر بشم ایندفعه پالتوی آجری رنگ عسل رو پوشیدم با شلوار جین مشکی، شال و کیف مشکی. گوشی رو برداشتم و رفتم بیرون داشتم کفش‌هام رو می‌پوشیدم که گوشی زنگ خورد از مدرسه‌ی عسل بود. ساعت تازه شده بود ۹ صبح یعنی چیشده؟ از پله‌ها رفتم پایین و گوشی رو جواب دادم.
+سلام خانم اتحاد هستین؟
_ سلام بله خودم هستم.
پایین نارین جون رو دیدم که داشت در خونشون رو می‌بست انگار اونم داشت میرفت بیرون. براش به احترام سر تکون میدادم که اونم با یه لبخند مهربون جوابم رو داد.
+خانم اتحاد لطفا هول نکنین و خونسردی خودتون رو حفظ کنین میخوام یه چیزی بگم.
با این حرفی که زد بیشتر هول کردم.
_ چیشده!؟.......
+ عسل جان سر کلاس بوده داشته درس میخونده که معلمش میگه یهو شروع به سرفه کرده و نمی‌تونسته نفس بکشه بعدشم خون بالا آورده الان ما آمبولانس خبر کردیم داره میاد لطفا شما هم بیاین.

با هر جمله‌ای که می‌گفت یه قطره اشک از چشمام می‌چکید. نارین جون هول کرد و اومد نزدیکم.
+ یا حسین....... چیشده رامش جان؟........ چیشده دخترم؟
_ باشه باشه الان میام.
گوشی رو قطع کردم داشتم با اون حالم بیرون میرفتم که نارین جون دستم رو از پشت کشید.
+ دخترم چیشده؟ بگو تا من سکته نکردم.
_ عسل...... عسل تو مدرسه حالش بد شده.
+ چی؟...... وایستا وایستا تا منم بیام.
_ نه نارین جون من خودم میرم.
+ نگاهش کن تو این وضیعت داره با من چونه میزنه برو بریم.
اومدیم بیرون و در حیاط رو بست. رفتیم سر جاده نارین جون دربست گرفت و همین که نشستیم از اون شماره یه آدرس اومد مال یه بیمارستان بود.
+ سلام آبجی ها........... کجا برم؟
راننده سؤالش رو با یه لحن لاتی مآبانه ای گفت و منم جوابش رو دادم و حرکت کردیم.
_ آقا میشه تند تر برین آخه خیلی عجله دارم.
+ آبجی توی این ترافیک تهرون من که نمیتونم کاری بکنم باید منتظر باشین تا برسیم.
دوباره مثل ابر بهار داشتم گریه میکردم که نارین جون منو از پشت بغل کرد.
+ هیش هیش نکن دخترم هیچی نشده می‌رسیم الان.
بالاخره رسیدیم داشتم کرایه رو حساب میکردم که نارین جون زودتر دست به کار شد و کرایه رو حساب کرد.
_ مرسی نارین جون جبران میکنم.
+ کاری نکردم که........ بدو بریم تا دیر نشده.
رفتیم داخل و من یک راست به سمت پذیرش پرواز کردم.
_ سلام خانم..... ببخشید اینجا بیماری به اسم عسل اتحاد آوردن؟
+ سلام بله حدود نیم ساعت یا چهل دقیقه پیش آوردن.
_کجاست؟
آدرس رو داد و منو نارین جون به سمت آسانسور رفتیم. طبقه‌ی مورد نظر رو زدیم.
وقتی رسیدیم شماره‌ی اتاق‌ها رو میخوندیم شماره‌ی اتاق عسل ۴۸۵ بود و بالاخره پیدا کردیم، در رو باز کردم که دیدم عسل روی تخت بود و یه خانم بالای سرش. سریع به سمت تختش رفتم، عین گچ دیوار سفید شده بود و چشماش نیمه باز بود با دیدن وضیعتش بغض کردم.
_ آبجی خوبی؟......الهی من فدات بشم چرا اینجوری شدی آخه؟
+سلام خانم اتحاد........ من علیزاده هستم مدیر دبیرستان خواهر شما.
با صدای زن به عقب برگشتم. این خانم رو قبلا دیده بودم. یه خانمی که قدش متوسط و عینکی بود.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
💜💜💜💜💜💜💜
💜💜💜💜💜💜
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
شوفر فردی من Part 13
_ سلام خانم علیزاده
+ بلا به دور....... نمیدونم چرا یهو اینجوری شد بهتره با دکترش حتما صحبت کنین...... من منتظر بودم که شما بیاین و اجازه بگیرم و برم.
_ مرسی.... آره حتما باید صحبت کنم...... این چه حرفی خسته نباشید.
خانم علیزاده با عسل خداحافظی کرد و بعدشم رفت.
_ عسل جان من میخوام برم با دکترت صحبت کنم...... ببخشید نارین جون میشه یه چند دقیقه وایستین پیشش من برم صحبت کنم بعد که اومدم شما برین خونه خسته میشین.
+ کمتر حرف بزن دختر...... دیگه ازت از این حرفا نشنوم بدو برو صحبت کن با خبرای خوب بیا همه باهم بریم خونه.
داشتم در اتاق عسل رو باز میکردم که هم زمان با من یه نفر در رو از اون ور کشید وقتی در باز شد یه مرده میان سال اومد تو موهاش جوگندمی بود قدش متوسط روپوش سفید هم پوشیده بود. چشماش خیلی مهربون بود و یه لبخند ملیح هم زده بود.
_ اوه ببخشید خانم حواسم نبود در رو از اون ور باز کردم....... سلام خانم اتحاد حالتون چطوره؟ بهترین؟
عسل با صدای ضعیفی جواب داد:
+بله دکتر بهترم
+ خداروشکر
به من نگاه کرد و ادامه داد:
+شما همراه خانم اتحاد هستین؟
_ بله من خواهر ایشون هستم..... رامش اتحاد
+ خوشبختم خانم..... اگه میشه چند لحظه بیاین بیرون میخوام باهاتون کمی صحبت کنم.
استرس گرفتم و هول کردم. خدایا یعنی چیکار داره؟
_ چشم الان میام
+ من بیرون منتظرم بیاین لطفا
اون رفت بیرون.
_ عسل فامیلی دکترت چیه؟
+نمیدونم.......آها یادم اومد دکتر عبادی
_ باشه من میرم بیرون استراحت کن.
به نارین جون نگاه کردم که یه لبخند بهم زد منم با یه لبخندی که پر استرس بود جوابش رو دادم و رفتم بیرون. دکتر عبادی کمی اون طرفتر ایستاده بود نزدیکش شدم.
_ بفرمائید دکتر..... در خدمتم
+ خانم اتحاد من اهل لفافه رفتن نیستم و رک و راست حرفم رو میزنم..... قبل از اینکه شما بیاین ما از خواهرتون چند تا آزمایش گرفتیم و جواب آزمایش‌ها این شد که..... چطور بگم خواهر شما سرطان ریه داره و خیلی پیشرفت کرده با قرص و دارو کارش حل نمیشه باید شیمی درمانی رو هرچه سریعتر شروع کنیم.....
دیگه نمیشنیدم چی میگه توی گوشام صدای سوت بدی پیچید حتی بدتر از سوت قطار سر گیجه گرفتم اما با کمک گرفتن از دیوار خودم رو نگه داشتم. به نظرم هوا برای تنفس نبود مثل این ماهی‌هایی که بیرون از آب میفتن داشتم نفس می‌کشیدم. سریع خودم رو به حیاط رسوندم. انگار معده ام داشت بهم می‌پیچید رفتم پای درخت فقط عق زدم هیچی بالا نیاوردم همونجا نشستم و اصلا برام مهم نبود که لباسام کثیف میشه. کمی گذشت و من فقط به یه نقطه خیره شدم بعد مثل این دیوانه‌ها شروع به خندیدن کردیم و قهقه زدم، انگار تعادل نداشتم که شروع به گریه کردم و زجه زد. هر قطره اشک که می‌ریختم خدا رو سرزنش میکردم. با خودم میگفتم کجاست اون خدایی که میگفتن از رگ گردن به بنده‌اش نزدیکتره؟ چرا از ما اینقدر دور بود چرا آخه دیگه نمیتونستم و نمی‌کشیدم. از همینجا به اون خدا میگم که منو بکش چون نمی‌تونم.
بعد از کلی گریه بلند شدم و رفتم بالا در اتاق رو که باز کردم دیدم عسل چشماش بسته است. بغض کردم. آخه چرا خواهر خوشگل من؟ یعنی ممکن خواهر من موهای طلاییش بریزه و کچل بشه؟ یعنی لاغر بشه؟ تو همین فکرها بودم که اشک‌هام دونه دونه ریختن.
+دخترم چرا داری گریه میکنی آخه؟!..... دکتر چی گفت؟ بیا تو منو جون به لب کردی.
رفتم و نشستم روی صندلی بغل دستی نارین جون.
_ نارین جون چرا آخه ما؟.... مگه ما چیکار کردیم که خدا به ما نگاه نمی‌کنه؟ چه گناهی کردیم؟ کو خدایی که شما میپرستین آخه؟ کجاست؟
+ خدا مرگم بده..... نگو اینجوری رامش کفر نگو رامش، خدا قهرش میگیره.
پوزخند زدم.
_ میدونی چی شده؟
+ چی شده؟
_ عسل سرطان ریه داره و خیلی پیشرفت کرده و با قرص دارو حل نمیشه باید شیمی درمانی بشه.
نارین جون هم مثل من اشکاش ریخت و بغض کرد.
+ گریه نکن دخترم.... حتما یه حکمتی توشه.
عصب شدم و داد زدم.
_ یعنی چی آخه؟ هرچی میشه هی میگین حکمت حکمت...... آخه چه حکمتی توی این مریضی..... وایستین بهتون بگم چه حکمتی توشه مثلا ما پول نداریم پول داروهای عسل رو بدیم دیگه چه برسه به شیمی درمانی و من نمیدونم الان چه غلطی بخورم.
نارین جون بلند شد از روی صندلیش و اومد طرف من و بغلم کرد.
+ گریه نکن فقط توکل کن به اون بالاسری
با صدای گریه برگشتم دیدم عسل بیداره و تمام حرفای ما رو شنیده الانم روی تخت نشسته و داره گریه میکنه.
نویسنده: نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
💔💔💔💔💔💔💔
💔💔💔💔💔💔
💔💔💔💔💔
💔💔💔💔
💔💔💔
💔💔
💔
شوفر فردی من Part 14
ساعت ۶ عصر که شده بود بچه‌ها رفته بودن خونه و دیدن ما نیستیم در خونه‌ی نارین جون هم زدن که ببینن میدونه که ما کجاییم دیدن اونم نیست. بعد به من زنگ زدن گفتن کجاییم منم گفتم که بیمارستانیم اما نگفتم که چرا بیمارستانیم. به نیم ساعت نکشید سریع خودشون رو رسوندن منم با یه عالمه گریه براشون تعریف کردم. الانم سه تاییمون تو حیاط نشستیم و نارین جونم با هزارتا اصرار که شما خسته‌این برین خونه و فلان و بیسار بالاخره راضی شد بره و پسرش با اون ماشین خوشگله اومد دنبالش اما انگار یکی پشت نشسته بود چون شیشه‌ها دودی بود من چیزه زیادی ندیدیم شاید الکی حس کردم.
_ بچه‌ها امروز چندمه؟
+ یک اسفند..... چطور مگه؟
_ ای وای فردا نوبت سیکل ماهانه ..... فکر کنم بخاطر استرسی که داشتم امروز شدم.
عطرسا گفت:
+ ای بابا..... بیا من پد بهداشتی دارم برو توالت.
_ باشه بده
پد رو گرفتم و سریع رفتم عوض کردم و اومدم.
_ بچه‌ها شما برین خونه..... من هستم.
ژاله سریع گفت:
+ هیچ میفهمی چی میگی؟ خواهر ما افتاده توی بیمارستان بعد ما بریم خونه؟
_ مرسی بچه‌ها من اگه شما رو نداشتم چیکار میکردم.
عطرسا گفت:
+ این چه حرفی ما چهار تامون یه خانواده‌ایم..... عسل کی مرخص میشه؟
_ دکترش گفت فردا صبح زود میتونیم بریم اما باید برای شیمی درمانی هر چه زودتر اقدام کنیم آخه اگه شیمی درمانی نره خیلی خطرناکه....... و بزرگترین درد من همینه میدونین پول هر جلسه شمی درمانی چقدره؟
عطرسا و ژاله اومدن جلو و از پشت هم رو بغل کردیم.
***********************************
صبح ساعت ۶ عسل رو مرخص کردن و با ته مونده ی پولمون هزینه رو پرداخت کردیم. الانم تو خونه نشستیم و زانوی غم بغل گرفتیم. برای عسل کمی سوپ درست کردم فرستادمش حمام و الان خوابه.
_ بچه‌ها چیکار کنیم؟ چه گ*و*ه*ی بخوریم؟
ژاله گفت:
+ بچه‌ها به نظرتون از تو اینستا میتونیم پول جمع کنیم؟ مثلا براشون همه چی رو توضیح بدیم شاید یکی کمک کرد میدونین که پیج من بازه.
_ نمیدونم ژاله بزارین اگه تا شب فکری به ذهنم نرسید همون کاری که میگی رو انجام بده.... پاشین ساعت ۷:۴۵ دقیقه است حاضر شین برین سر کار.
+ اما......
_ عطرسا اما و اگر نیار میرین سرکار نباید از کار بی کار بشین.
بدبختا سریع حاضر شدن و رفتن بیرون منم بیکار بودم یه کاپشن پوشید و یه شال انداختم روی سرم و رفتم توی حیاط لب باغچه نشستم. همینجوری نشسته بود و تو فکر عسل بودم که با نشستن یکی پیش من ترسیدم و دست رو رو قلبم گذاشتم.
+ببخشید خانم اتحاد ترسوندمتون.
_ نه عیبی نداره.
+مامانم دیروز گفت که چه اتفاقی براتون افتاده واقعا متاسفم نمیدونم چی بگم.
_ چی بگم جناب ابراهیمی..... از قدیم گفتن هرچی سنگه برای پای آدمه لنگه و واقعا راست گفتن.
+ خانم اتحاد میتونین هر چی که میخواین به من بگین من براتون عین یه دوست میمونم مطمئن باشین.
انگار احتیاج داشتم که یه نفر بهم این حرفو بزنه.
_ پس اگه میشه به من بگین رامش اینجوری راحت ترم.
+ پس شما هم بگین نادر..... میتونین شروع کنین هرچی که آزارتون میده رو بگین.
_ خب باید از اول شروع کنم..... از موقعی که یادمه توی پرورشگاه بودم در حسرت محبت پدر و مادر سوختم اما ساختم با سختی بزرگ شدم تنها دارایی من خواهرم عسل و اون دو تا دوستام هستن. برای هم شدیم خانواده...... همه فکر میکنن من یه دختر شیطون و شوخ و یا نمیدونم آزاد از هفت دولتم ......اما من یه دختر تنها هستم که دلش گریه میخواد. واقعا نمیدونم اگه پدر و مادرم ما رو نمیخواستن چرا ما رو به دنیا آوردن .......واقعا براشون متاسفم هیچوقت نمیبخشمشون مسبب تمام دردهای ما اون‌ها هستن ازشون متنفرم. الان دقدقه ی من اینه که پول شیمی درمانی خواهرم رو چجوری جور کنم...... اگه خواهرم بمیره من یه ثانیه بعدشم نمیتونم زنده بمونم دیگه کم آوردم..... آدم تا یه جایی ظرفیت داره من ظرفیتم تکمیل شده دیگه نمیتونم ...... انگار برای من نفرین شده یه کار درست و حسابی پیدا نکردم.... باید به فکر این باشم که کلیه ام رو بفروشم شاید اونجوری پولم جور بشه.
جمله‌ی آخرم رو به طعنه زدم اما اگه پول جور نشه باید کلیه ام رو بفروشم. نادر کمی توی فکر فرو رفت و به یه گوشه خیره شد.
+ ببین رامش من به تمام حرفات گوش دادم و واقعا قلبم به درد اومد اما برای فروش کلیه کلا دورش رو خط بزن چون اصلا نمیشه هر جور شده باشه پولش رو جور میکنیم..... من یه فکری دارم اما نمیدونم شدنی هست یا نه......
_ چی؟
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
💚💚💚💚💚💚💚
💚💚💚💚💚💚
💚💚💚💚💚
💚💚💚💚
💚💚💚
💚💚
💚
شوفر فردی من Part 15
بچه‌ها اومده بودن و عسل بیدار شده بود داشتم چایی می‌ریختم یاد حرفای نادر افتادم. تو فکر بودم که حواسم نبود چایی ریخت رو دستم، دستم خیلی سوخت اما صدام در نیومد. یه تایی روی مبل نشسته بودن و عطرسا و ژاله یه جوری به عسل نگاه میکردن که انگار بار آخرشونه که دیدار دارن.
+وای بچه‌ها اونجوری منو نگاه نکنین..... بعدشم نمیخواد برای من خودتون رو اذیت کنین فوقش میمیرم دیگه.
عصبی شدم خیلی هم عصبی شدم و تقریبا با فریاد گفتم:
_ عسل یک بار دیگه فقط یک بار دیگه اینجوری بگی خودم میکشمت.
+ رامش میدونی امروز چی دیدم؟ داشتم موهام رو شونه میکردم که حجم زیادی از موهام ریخت، دیگه زحمت نکشین من رفتنی هستم.
از چیزی که میترسیدم بالاخره اومد. علائم سرطان پیداشون شد. بدون اراده گریه کردم و برای اینکه روحیه‌ی عسل از اینی که هست بدتر نشه رفتم دستشویی و اونجا گریه کردم. بعد از یه دل سیر گریه کردن اومدم بیرون. بچه‌ها هرکدوم ناراحت بودن. ژاله وقتی ناراحت بود ناخن می‌خورد و این عادت بدی بود، عطرسا خیلی ساکت و آروم میشد، و عسل هی پوزخند میزد و این پوزخنداش خیلی روی مخ بود. زنگ در اومد.
_ شما بشینین من باز میکنم.
در رو باز کردم نارین جون بود.
+سلام دخترم خوبی؟
_ سلام مرسی......
+ نمیخوای بری کنار دستم شکست.
توی دستش یه سینی بزرگ غذا بود.
_ ای وای ببخشید حواسم نبود.... بفرمائید داخل نارین جون.
+ نه عیبی نداره.
اومد داخل بچه‌ها بهش سلام بی حالی دادن.
_ راضی به زحمت نبودیم..... کاش این کار رو نمیکردین اینجوری معذب می‌شیم.
+ نگو اینجوری من و شما نداریم که..... بعدشم بچه‌ها این چه سر و وضعی که دارین. بلند شین ببینم تازه سرشبه اما مثل اینایی هستین که کل روز رفتن کوه کنی.
ژاله گفت:
+نارین جون یه روز تمام اینها رو جبران میکنیم.
داشتن باهم صحبت میکردن که من نارین جون رو صدا کردم.
_ نارین جون یه دقیقه بیاین تو اتاق لطفا کارتون دارم.
+ باشه دخترم اومدم.
نارین جون اومد توی اتاق و منم در رو سریع بستم.
_ نارین جون نادر بهتون گفتش که چه پیشنهادی به من داده؟
+ آره دخترم گفت بهم.
_ به نظرتون چیکار کنم؟!...... دارم از استرس میمیرم.
+ نگران نباش یه میکنیم..... به عطرسا و ژاله و عسل گفتی؟
_ نه هنوز تازه میخوام بگم.
+ باشه پس من میرم شما قشنگ صحبت کنین.... هرچی که شد به ما هم بگین.
_ چشم
رفتیم بیرون بچه‌ها کنجکاو به ما نگاه میکردن.
+ خب بچه‌ها من برم خونه دیگه الان صدای نادر در میاد آخه خیلی شکمو هست..... فعلا خداحافظی.
بچه‌ها خداحافظی کردن نارین جون رفت، منم رفتن کنارشون نشستم.
_ بچه‌ها میخوان بهتون یه چیزی بگم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
💛💛💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
راننده‌ی شخصی من Part 16
_ بچه‌ها میخوام بهتون یه چیزی بگم.
همه باهم گفتن چی؟
_ ببینین شما که رفتین سرکار، عسل هم خوابید منم اعصابم خورد بود رفتم توی حیاط لب باغچه نشستم که نادر اومد و بهم گفت میتونه مثل یه دوست برام باشه و منم که دلم پر بود پیشش درد و دل کردم و از هزینه‌های شیمی درمانی گفتم، اونم بهم یه پیشنهاد داد...... میدونین که نادر یه بادیگارده گفت رئیسش دارنوش اتحاد به یه راننده شخصی احتیاج داره بعدشم گفتش که من میتونم خودم رو به جای پسر جا بزنم و برم بگم من یه پسرم و از آشناهای نادر هستم چون اونم خیلی به راننده احتیاج داره منو استخدام میکنه این چند روزم که راننده نداشته نادر رانندگی میکرده.
هر سه تا باهم هم زمان جیغ زدن و گفتن چچچچیییی؟ و فکر کنم گوش من کر شد. عطرسا که تا الان ساکت بود بالاخره به حرف اومد.
+ میفهمی چی میگی؟ من پسر باشم یعنی چی آخه؟ بعدشم بر فرض که قیافتو مثل یه پسر کردی مگه تو رانندگی بلدی؟ اصلا اینها همه به کنار مگه چقدر حقوق میدن میتونی پولش رو جور کنی؟ من دیگه هیچی نمیدونم من همینجا میگم ناامید شدم دیگه.
انگار فشار عصبی خیلی روش بود که داشت با فریاد و گریه صحبت می‌کرد و چرت و پرت می‌گفت. تصمیم گرفتم با آرامش باهاش صحبت کنم تا همه چی بدتر نشه.
_ عطرسا جان من رانندگی بلدم مگه یادت نمیاد وقتی پرورشگاه بودیم خانم احمدی و آقا رضا به من یاد دادن بعدشم نادر گفت فردا مرخصی میگیره بهم یه چیزایی یاد میده، برای حقوق اینجور چیزا هم گفتش حقوقش خوبه یکم که کار کردم بهش قضیه رو توضیح میدم میگم که خواهرم سرطان داره و اینا اما نمیگم که یه دخترم..... شاید کمک کرد فقط باید خیلی خوب خودم رو شبیه پسرا گریم کنیم.
بعد از کلی صحبت کردن با بچه‌ها بالاخره راضی شدن اما عسل اصلا راضی نمیشد و یه سره بهانه می‌گرفت و می‌گفت همش تقصیره منه.
ساعت ۱۰ شب شد، عسل کمی شام خورد اما دیگه زیاد نمی‌تونست بخوره. بچه‌ها که فقط با غذا بازی کردن، عسل خوابید انگار خیلی خوابش زیاد شده بود، درست بود خوابالو بود اما نه اونقدر . بهش خیلی گیر ندادم. عطرسا و ژاله به تلویزیون خاموش زل زده بودن و من به دیوار سفید که ژاله گفت:
+ بچه‌ها امروز خانم احمدی به من زنگ زد خبر می‌گرفت اما من بهش چیزی نگفتم که نگران نشه انگار تهران نبود. بهش گفتم همه چی خوبه و از این چیزا اونم چیزی نگفت.
_ خوب شد نگفتی.
+رامش کی میری پیش این پسره دارنوش بود چی بود؟ اصلا چی میدونی ازش.
_ فردا ساعت ۱۰ صبح میرم...... میگه که ۲۶ سالشه اسمش هم که میدونین دارنوش اتحاد تا همین دوسال پیش لندن بوده..... معلومه از اون مرفه های بی درده و خر مایه هستش. یه شرکت لوازم بهداشتی آرایشی داره البته این شرکت ماله خودشه باباش و بابابزرگش یه شرکت جدا دارن.
عطرسا گفت:
+ اوه چه همه اطلاعات...... معلومه از اون خر پولا هستن ها.
_ آره..... بگیرین بکپین فردا باید برین سرکار منم باید برم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️
❄️❄️
❄️
راننده‌ی شخصی من Part 17
مثل همیشه صبح زود تر از همه بلند شدم میخواستم بزم توالت که پام به دست عطرسا گیر کرد افتادم روی دوتاشون.
+آی الهی ذلیل بشی رامش خاک برسرت تو با شکم من چه پدر کشتگی داری آخه؟ دفعه‌ی پیش هم افتادی روی شکمم
_ خفه بابا..... حالا انگار تیر آرش کمانگیر خورده به شکمش...... وای بچه‌ها یه اسم انتخاب کردم برای امروز......
+ چی میگی تو بلند شو ببینم
از روی اون دوتا بلند شدم اما عطرسا انگار اصلا متوجه نشده بود آخه بیشتر روی ژاله افتادم. اما با لگدی که به پاش زدم با وحشت بیدار شد.
+ ببشعور چرا میزنی آخه؟
_ شکر نخور برای سلامتیت ضرر داره
+ چی میگی اول صبحی آخه اسگول
_ داشتم میگفتم که من یه اسم انتخاب کردم برای امروز آرش واحدی هستم...... پاشین ساعت ۷ هست بلند شید برین الان نادر وسایل میاره میخوام گریم کنم.
+ حاجی امروز جمعه است.
_ واقعا؟
+آره..... برو اونور میخوام بخوام
اونا خوابیدن. چهل دقیقه بعد زنگ خونه به صدا در اومد. در رو باز کردم. نادر بود.
+ سلام رامش چطوری؟
_ سلام مرسی.
+ بیا وسایل رو آوردم..... وسایل گریم و کت و شلوار و از این چیزا آماده شو بریم بعدشم که کارمون تموم شد خواستیم برگردیم منم ازش مرخصی میگیرم با تو برمیگردم آخه از امروز که کارتو شروع نمیکنی..... دارنوشی که من میشناسم شاید استخدامت نکنه.
_ وای یعنی ممکن استخدامم نکنه؟..... مگه چجور مردی هست؟
+ نمیدونم شاید..... خیلی جدی میگم جدی یعنی خیلی جدی متاسفانه به بابا بزرگش رفته..... خیلی خوب دیگه بگیر برو سریع آماده شو.
وسایل رو گرفتم و رفتم تو اتاق همینجور که داشتم میرفتم تو اتاق داد زدم:
_ هوی میمون ها بیدار شین بیاین منو آماده کنید.... زود تند سریع.
با غر و لند بیدار شدن و اومدن تو اتاق، عسل هم با دیدن ما بلند شد. وسایل رو که نگاه کردم همه چی بود..... موی مصنوعی، ریش، لنز، و.......
********************
بعد از پونصد ساعت بالاخره آماده شدم البته بدبختا تند تند کارشون رو انجام میدادن. رفتم جلوی آینه خودم، خودم رو نشناختم خیلی تغییر کرده بودم. موهای مردانه‌ی پر کلاغی، چشم‌های مشکی، ابروهای پر پشت،کت و شلوار مشکی،ریش‌های پر پشت، اصلا خیلی خوب بود.
ژاله گفت:
+ بخدا رامش خودم میایم می‌گیرمت توی این بی شوهری.
_ زر نزن بابا خودم هنوز از شک در نیومدم...... خیله خوب من دیگه میرم..... فعلا بای.
باهاشون خداحافظی کردم و رفتم پایین. در حیاط رو باز کردم، دیدم نادر به ماشین تکیه داده و سرش توی گوشی. صدام رو مردانه کردم و رفتم جلو.
_ سلام آقای ابراهیمی..... احوال خانواده؟ خوب هستن انشالله؟
اولش کمی با تردید به من نگاه کرد و بعد گفت:
+ سلام مرسی..... شما؟
_ من آرش واحدی هستم یا بهتره بگم رامش اتحاد.
خیلی شکه شد و بعد ناباور خندید.
+ چی میگی تو اصلا نشناختم.... وای خدا باورم نمیشه.
منم خندیدم و بعد دوتایی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. و من استرس داشتم استرس آینده‌ای نامعلوم. بیشتر برای آینده استرس داشتن تا برای دیدار با دارنوش اتحاد.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
💙💙💙💙💙
💙💙💙💙
💙💙💙
💙💙
💙
راننده‌ی شخصی من Part 18
تو راه بودیم که نادر گفت:
+ ببین رامش،..... چطوری بگم دارنوش یه مرد جدی و منزوی هستش، بیشتر زیر دستاش ازش میترسن اما خیلی مهربونه من خیلی وقته پیشش کار میکنم، وقتی که پدرم فوت شده بود منو، مامانم داغون شدیم آخه مامانم عاشقانه پدرم رو میپرستید اگه دارنوش ما رو جمع نمیکرد و دوباره منو تشویق به کار نمیکرد ما الان خیلی بدبخت بودیم..... به اون بابا و بابابزرگ لاشخورش نرفته، به عموش رفته خداروشکر.

بیشتر کنجکاو شدم که این دارنوش اتحاد رو ببینم. کمی گذشت که ناگهان نادر جلوی یه خونه...... بهتره بگم قصر نگه داشت خیلی بزرگ بود. با بهت لب زدم:
_ یا خدا فکر کنم اشتباهی اومدیم کاخ سفید.
خندید و گفت:
+مجید دلبندم کاخ سفید آمریکاست..... اینجا عمارت اتحاد هاست.
دارنوش و با عموش و بابابزرگش و خانواده‌ی خودش اینجا زندگی میکنن. آخه محمد اتحاد یا همون بابابزرگش نذاشته هیچکس از اینجا برن.
_ وای نادر این خیلی باحاله.
نادر بوق زد و در مشکی بزرگ باز شد و ما رفتیم داخل. از چیزی که میدیدم نزدیک بود چشمام در بیاد. یه باغ بزرگ و خوشگل یا همون حیاط خونه جلوی چشمام بود. دقیقا مثل این فیلم فرنگی ها که یکی دوبار با خانم احمدی دیدیم بود. یه فواره ی بزرگ و سفید وسط حیاط بود که از دهن یه ماهی آب می‌ریخت بیرون و یه راه سنگ فرش شده بود که از اون در مشکی بزرگه شروع می‌شد و به در خونه منتهی میشد و سه تا پله‌ی بزرگ می‌خورد اینجوری دقیقا روبه‌روی در بودی، و دور تا دور اون مسیر سنگ فرش شده چمن‌های طبیعی بود با کلی درخت و گل و گیاه. یه آقا بود که داشت به باغ یا بهتره بگم حیاط رسیدگی می‌کرد. دقیقا مثل آقا رضای خودمون. نادر دید خیلی من تعجب کردم که گفت:
+ عزیزم این تازه اولشه..... داخل خونه رو ندیدی بعدشم پشت خونه استخر و مکان تفریحی اتحاد هاست. منم اول که اومدم از تو بدتر بودم.... پیاده شو که دیر میشه و اگه دیر بشه دارنوش استخدامت نمیکنه گفتم که آخه دارنوش خیلی منزوی هستش.
باهم از ماشین پیاده شدیم و به سمت در خونه حرکت کردیم، از پله‌ها بالا رفتیم و نادر زنگ کنار در بزرگ قهوه‌ای رو فشار داد که یه خانم میان سال اومد در رو باز کرد.
+ سلام جناب ابراهیمی آقا منتظرتون هستن توی اتاق کارشون.
+ سلام..... باشه.
بازم تعجب کردم. وای خدایا من چقدر قراره تعجب کنم دیگه بسه تا حالا اینقدر تعجب نکرده بودم توی عمرم.
روبه‌روی من یه عالمه پله‌ی مرمر سفید بود با نرده‌های طلایی و پر نقش و نگار که به بالا ختم میشد. سمت راست من یه عالمه مبل سلطنتی بود و از این چیز میزهای سلطنتی انگار اونجا سالن سلطنتی بود.
سمت چپ من یه سالن بود که بیشتر حالت اسپرت بود. پشت پله‌ها یه در بود که احتمال میدم آشپزخونه باشه آخه درش بازه و یه یخچال بزرگ میبینم. خلاصه که با نادر رفتیم از پله‌ها بالا روی پله‌ی آخر بودیم که نادر گفت:
+ از اینجا به بعد میری تو نقش و از هیچی تعجب نمیکنی..... فهمیدی آرش واحدی؟
صدام رو مردونه کردم و گفتم:
_ بله جناب ابراهیمی
+ خوبه..... ولی از حق نگذریم چقدر صدات طبیعی.
پله‌ی آخر رو هم که رفتیم به روبه‌رو خیره شدم یه سالن بود دقیقا مثل این هتل‌ها بود یه عالمه اتاق داشت.
_ میگم نادر اینجا چندتا اتاق داره؟
+ فکر کنم حدود ۱۶ یا ۱۷ تا.
مخم سوت کشید. همینجوری داشتیم میرفتیم که جای یه اتاق مکث کرد.
+ خب بریم تو آرش جان آقای اتحاد منتظرتون هستن.
ساعت رو نگاه کردم و همزمان با نگاه کردن من به ساعت نادر در رو باز‌ کرد و فقط یک ثانیه مونده بود که بشه ساعت ۱۰ صبح که وقتی سرم رو بالا آوردم یک ثانیه هم تموم شد و دقیق ساعت ۱۰ بود.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین