- Feb
- 299
- 181
- مدالها
- 2
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
🌙🌙🌙🌙🌙🌙
🌙🌙🌙🌙🌙
🌙🌙🌙🌙
🌙🌙🌙
🌙🌙
🌙
شوفر فردی من Part 9
دو روز از اجارهی خونه میگذره. وسایلمون رو جمع کردیم. وسایل هر کدوممون نفری یه جعبه شد و با لباسامون نفری یه کوله پشتی. دیروز خانم احمدی وسایلی که میگفت رو آور و رسما فک هر چهار نفرمون افتاد، آخه باورمون نمیشد هر چیزی که یه خونه لازم داشت رو آورده بود البته خانم یزدانیان هم کمک کرده بود و آقا رضا باغبان مهربونم یه گاز آورده بود قدیمی بود ولی خیلی خوب بود اصلا برامون مهم نبود قدیمی یا جدید همین که آوردن یعنی خیلی به فکر ما بودن و ما تا ابد مدیونشون هستیم.
امروز دیگه به امید خدا میخوایم بریم خونهی خودمون. خانم احمدی یه وانت گرفت و وسایل ما رو زودتر میبره. برای خودمون هم آژانس گرفته بودن. الان همه دم در اومده بودیم برای خداحافظی خانم یزدانیان که داشت گریه میکرد. خانم احمدی هم ناراحت بود.
_ ای بابا تروخدا گریه نکنین، ناراحت نباشین باور کنین در اولین فرصت میایم میبینیمتون.
+دخترم عزیزم تروخدا مواظب خودتون باشین...... تهران شهر بزرگی، خطرناکه مواظب خودتون باشین.
_ چشم مامان پری..... مواظب هستیم.
حالا نوبت خانم احمدی بود.
+خانم یزدانیان راست میگه رامش مواظب خودتون خیلی باشید حالا من هر چند وقت یک بار بهتون سر میزنم اما مواظب باشید...... خدانگهدارتون.
_ بازم به چشم هرچی شما بگین...... مرسی نمیدونم اگه شماها نبودین ما الان کجا بودیم و داشتیم چیکار میکردیم.
باهاشون خداحافظی کردم و ژاله و عطرسا و عسل هم خداحافظی کردن ماهم رفتیم سوار تاکسی شدیم.
*************************
کارگر وانتی زحمت کشید و برای ما وسایلمون رو آورد بالا و گذاشت یه گوشه از خونه. چهارنفرمون کف خونه رو شستیم و تمیز کردیم بعدم فرش رو پهن کردیم. هال کلا یه فرش لازم داشت برای اتاقم یه موکت پهن کردیم. تختی که آورده بودیم رو گذاشتیم تو اتاق و به لطف خانم احمدی از خونهی باباشون یه دست مبل داشتیم خیلی ساده بود و مشکی رنگ بود جنس مبل مخملی بود. یه تلویزیون کوچیک هم داشتیم.
روز آخر با بچههای پرورشگاه عکس گرفتیم و به قاب زدیم و عطرسا عکس رو به دیوار هال نصب کرد.
برای آشپزخونه هم یه قالی کوچولو انداختیم و به لطف آقا رضا و گازی که آورده بود وسیلهی مهم آشپزخونه رو داشتیم. خانم یزدانیان برامون یه مینی یخچال آورده بود اونم نصب کردیم و چند تا کاسه بشقابم خانم احمدی آورده بود.
خانم احمدی گفتش که تغییر دکوراسیون داده برای همین دراور و میز توالت خونش و کمد خونش رو برامون آورده بود ماهم گذاشتیم تو اتاق خیلی خوب شده بود. چند تا لحاف و تشک و پتو و بالشت هم خانم یزدانیان داده بود که اونا رو هم گوشهای از اتاق گذاشتیم. وسایل حمام و دستشویی رو هم گذاشتیم.
بعد از کلی کار کردن خسته و کوفته خودمون رو روی مبلها انداختیم. که بعدش عسل به حرف اومد.
+وای رامش هنوز باورم نمیشه که دیگه ما خونه داریم.
+ منم باورم نمیشه رامش
ژاله عسل باورشون نمیشد و عطرسا هم که داشت چرت میزد. خیلی گرسنه بودم. خانم احمدی یه چند تا مواد غذایی داده بود مثل گوجه فرنگی، تخم مرغ، سبزیجات، سیب زمینی و اینطور چیزا باید فردا برم با پولم کمی خرید کنم. زنگ خونه به صدا در اومد. یا خدا کی بود ساعت ۹ شب. من رفتم در رو باز کردم، وای خانم حسامی بود.
+ سلام دخترم شبتون بخیر...... براتون غذا آوردم گفتم خستهاین حوصلهی غذای آماده کردن ندارین.
_ سلام خانم حسامی شب شما هم بخیر...... راضی به زحمت نبودیم دست شما درد نکنه.
+این چه حرفیه دخترم...... بفرمائید
بعد از تعارف های تیکه پاره خانم حسامی پایین رفت و من رفتم داخل خونه. عطرسا با دیدن غذا تو دستم از جا پرید.
+وای ژاله، عسل بلند شید غذا اومده اونم چه غذایی قیمه بادمجون.
_ هوشششش دست خر کوتاه..... باید تقسیم کنم.
رفتم چند تا بشقاب آوردم براشون تقسیم کردم خودمم کمی خوردم بعد از خوردن ژاله ظرفها رو جمع کرد و اومد نشست.
+ میگم بچهها برای کار چیکار کنیم.
_ فردا میریم چندتا روزنامه میگیریم ببینیم چی میشه...... راستی عسل مگه تو مدرسه نداری؟
+خواهر گرامی محض اطلاع فردا جمعه است عزیزم.
_ برو بابا حالا برای من لفظ قلم میاد..... بلند شین بچه ها پاشین بخوابیم.
همه بلند شدیم و رفتیم خوابیدیم. عسل توی اتاق رو تخت میخوابید ماهم توی هال روی زمین میخوابید. چقدر عسل و عطرسا سر جای خواب دعوا کردن از آخرم عسل برنده شد.
***********************
ساعت ۷ صبح بود منو و عطرسا و ژاله داشتیم آماده میشدیم اما عسل با ما نمیاد چون به اون گفتم نمیخواد کار کنه خیلی سر این موضوع بحث کردیم و منم بهش میگفتم که اون باید درسش رو ادامه بده. ژاله برامون تخم مرغ درست کرد ماهم سریع خوردیم.
اومدیم بیرون داشتم در رو میبستم که صدای آقای ابراهیمی اومد. بهش میومد که ۲۸ ساله اینا باشه اما خیلی جیگر بود لعنتی.
+سلام خانم ها صبح بخیر...... خونهی جدید مبارک
وقتی بهش نگاه کردم فکم افتاد خدایا یکی بیاد فک منو با خاک انداز جمع کنه. یه کت و شلوار تمام مشکی پوشیده بود با عینک آفتابی مشکی
_ سلام صبح بخیر...... آفتاب بدم خدمتتون......
تازه فهمیدم که چه گندی زدم آخه آفتاب بدم خدمتتون یعنی چی؟ رامش اسگول.
_ یعنی چیزه میگم که مرسی خونمون مبارک باشه
ای خدا برای چی اینجوری میشه آقای ابراهیمی هم فهمید که چی دارم میگم سریع خداحافظی کرد و رفت. همین که رفت پایین ژاله پام رو لگد کرد.
+خاک برسرت کنن رامش حالا هی به ما بگو من مثل شما کراش نمیزنم.
برو بابایی نثارش کردم و ماهم رفتیم پایین اما همین که در حیاط رو باز کردیم دیدیم آقای ابراهیمی داره سوار یه سانتافه ی مشکی رنگ میشه سه تاییمون خیلی تعجب کردیم آخه وضع مالیشون طوری نبود که سانتافه داشته باشن.
نویسنده:نیایش معتمدی
🌙🌙🌙🌙🌙🌙
🌙🌙🌙🌙🌙
🌙🌙🌙🌙
🌙🌙🌙
🌙🌙
🌙
شوفر فردی من Part 9
دو روز از اجارهی خونه میگذره. وسایلمون رو جمع کردیم. وسایل هر کدوممون نفری یه جعبه شد و با لباسامون نفری یه کوله پشتی. دیروز خانم احمدی وسایلی که میگفت رو آور و رسما فک هر چهار نفرمون افتاد، آخه باورمون نمیشد هر چیزی که یه خونه لازم داشت رو آورده بود البته خانم یزدانیان هم کمک کرده بود و آقا رضا باغبان مهربونم یه گاز آورده بود قدیمی بود ولی خیلی خوب بود اصلا برامون مهم نبود قدیمی یا جدید همین که آوردن یعنی خیلی به فکر ما بودن و ما تا ابد مدیونشون هستیم.
امروز دیگه به امید خدا میخوایم بریم خونهی خودمون. خانم احمدی یه وانت گرفت و وسایل ما رو زودتر میبره. برای خودمون هم آژانس گرفته بودن. الان همه دم در اومده بودیم برای خداحافظی خانم یزدانیان که داشت گریه میکرد. خانم احمدی هم ناراحت بود.
_ ای بابا تروخدا گریه نکنین، ناراحت نباشین باور کنین در اولین فرصت میایم میبینیمتون.
+دخترم عزیزم تروخدا مواظب خودتون باشین...... تهران شهر بزرگی، خطرناکه مواظب خودتون باشین.
_ چشم مامان پری..... مواظب هستیم.
حالا نوبت خانم احمدی بود.
+خانم یزدانیان راست میگه رامش مواظب خودتون خیلی باشید حالا من هر چند وقت یک بار بهتون سر میزنم اما مواظب باشید...... خدانگهدارتون.
_ بازم به چشم هرچی شما بگین...... مرسی نمیدونم اگه شماها نبودین ما الان کجا بودیم و داشتیم چیکار میکردیم.
باهاشون خداحافظی کردم و ژاله و عطرسا و عسل هم خداحافظی کردن ماهم رفتیم سوار تاکسی شدیم.
*************************
کارگر وانتی زحمت کشید و برای ما وسایلمون رو آورد بالا و گذاشت یه گوشه از خونه. چهارنفرمون کف خونه رو شستیم و تمیز کردیم بعدم فرش رو پهن کردیم. هال کلا یه فرش لازم داشت برای اتاقم یه موکت پهن کردیم. تختی که آورده بودیم رو گذاشتیم تو اتاق و به لطف خانم احمدی از خونهی باباشون یه دست مبل داشتیم خیلی ساده بود و مشکی رنگ بود جنس مبل مخملی بود. یه تلویزیون کوچیک هم داشتیم.
روز آخر با بچههای پرورشگاه عکس گرفتیم و به قاب زدیم و عطرسا عکس رو به دیوار هال نصب کرد.
برای آشپزخونه هم یه قالی کوچولو انداختیم و به لطف آقا رضا و گازی که آورده بود وسیلهی مهم آشپزخونه رو داشتیم. خانم یزدانیان برامون یه مینی یخچال آورده بود اونم نصب کردیم و چند تا کاسه بشقابم خانم احمدی آورده بود.
خانم احمدی گفتش که تغییر دکوراسیون داده برای همین دراور و میز توالت خونش و کمد خونش رو برامون آورده بود ماهم گذاشتیم تو اتاق خیلی خوب شده بود. چند تا لحاف و تشک و پتو و بالشت هم خانم یزدانیان داده بود که اونا رو هم گوشهای از اتاق گذاشتیم. وسایل حمام و دستشویی رو هم گذاشتیم.
بعد از کلی کار کردن خسته و کوفته خودمون رو روی مبلها انداختیم. که بعدش عسل به حرف اومد.
+وای رامش هنوز باورم نمیشه که دیگه ما خونه داریم.
+ منم باورم نمیشه رامش
ژاله عسل باورشون نمیشد و عطرسا هم که داشت چرت میزد. خیلی گرسنه بودم. خانم احمدی یه چند تا مواد غذایی داده بود مثل گوجه فرنگی، تخم مرغ، سبزیجات، سیب زمینی و اینطور چیزا باید فردا برم با پولم کمی خرید کنم. زنگ خونه به صدا در اومد. یا خدا کی بود ساعت ۹ شب. من رفتم در رو باز کردم، وای خانم حسامی بود.
+ سلام دخترم شبتون بخیر...... براتون غذا آوردم گفتم خستهاین حوصلهی غذای آماده کردن ندارین.
_ سلام خانم حسامی شب شما هم بخیر...... راضی به زحمت نبودیم دست شما درد نکنه.
+این چه حرفیه دخترم...... بفرمائید
بعد از تعارف های تیکه پاره خانم حسامی پایین رفت و من رفتم داخل خونه. عطرسا با دیدن غذا تو دستم از جا پرید.
+وای ژاله، عسل بلند شید غذا اومده اونم چه غذایی قیمه بادمجون.
_ هوشششش دست خر کوتاه..... باید تقسیم کنم.
رفتم چند تا بشقاب آوردم براشون تقسیم کردم خودمم کمی خوردم بعد از خوردن ژاله ظرفها رو جمع کرد و اومد نشست.
+ میگم بچهها برای کار چیکار کنیم.
_ فردا میریم چندتا روزنامه میگیریم ببینیم چی میشه...... راستی عسل مگه تو مدرسه نداری؟
+خواهر گرامی محض اطلاع فردا جمعه است عزیزم.
_ برو بابا حالا برای من لفظ قلم میاد..... بلند شین بچه ها پاشین بخوابیم.
همه بلند شدیم و رفتیم خوابیدیم. عسل توی اتاق رو تخت میخوابید ماهم توی هال روی زمین میخوابید. چقدر عسل و عطرسا سر جای خواب دعوا کردن از آخرم عسل برنده شد.
***********************
ساعت ۷ صبح بود منو و عطرسا و ژاله داشتیم آماده میشدیم اما عسل با ما نمیاد چون به اون گفتم نمیخواد کار کنه خیلی سر این موضوع بحث کردیم و منم بهش میگفتم که اون باید درسش رو ادامه بده. ژاله برامون تخم مرغ درست کرد ماهم سریع خوردیم.
اومدیم بیرون داشتم در رو میبستم که صدای آقای ابراهیمی اومد. بهش میومد که ۲۸ ساله اینا باشه اما خیلی جیگر بود لعنتی.
+سلام خانم ها صبح بخیر...... خونهی جدید مبارک
وقتی بهش نگاه کردم فکم افتاد خدایا یکی بیاد فک منو با خاک انداز جمع کنه. یه کت و شلوار تمام مشکی پوشیده بود با عینک آفتابی مشکی
_ سلام صبح بخیر...... آفتاب بدم خدمتتون......
تازه فهمیدم که چه گندی زدم آخه آفتاب بدم خدمتتون یعنی چی؟ رامش اسگول.
_ یعنی چیزه میگم که مرسی خونمون مبارک باشه
ای خدا برای چی اینجوری میشه آقای ابراهیمی هم فهمید که چی دارم میگم سریع خداحافظی کرد و رفت. همین که رفت پایین ژاله پام رو لگد کرد.
+خاک برسرت کنن رامش حالا هی به ما بگو من مثل شما کراش نمیزنم.
برو بابایی نثارش کردم و ماهم رفتیم پایین اما همین که در حیاط رو باز کردیم دیدیم آقای ابراهیمی داره سوار یه سانتافه ی مشکی رنگ میشه سه تاییمون خیلی تعجب کردیم آخه وضع مالیشون طوری نبود که سانتافه داشته باشن.
نویسنده:نیایش معتمدی