- Feb
- 299
- 181
- مدالها
- 2
🔮💊🔮💊🔮💊
🔮💊🔮💊🔮
🔮💊🔮💊
🔮💊🔮
🔮💊
🔮
رانندهی شخصی من Part 19
روبهروی دارنوش اتحاد بودیم و من ممکن بود هر لحظه از استرسی که داشتم شلوارم رو خیس کنم. بزارین بهتون بگم که دارنوش اتحاد چه شکلی بود. خیلی هیکلی بود حتی از نادر هم بزرگتر بود. یه پیرهن سفید پوشیده بود با یه شلوار راسته ی مشکی پرهنش رو کرده بود توی شلوارش و چند دکمهی بالاییش رو باز گذاشته بود و قفسهی سی*ن*هی عضلانیش دیده میشد. چشماش ترکیبی از رنگهای سبز و آبی داشت و واقعا چشماش گیرا بود. موهای پرپشت و مشکی، بینی قلمی و لبهای درشت اما به لبهای من نمیرسید. ته ریش داشت. و میتونم به جرئت بگم این آدم واقعا دختر کش و جذاب بود و با اخمی که کرده بود دیگه معرکه بود. مطمئنم اگه عطرسا و ژاله و عسل اینجا بودن چشم از این حوری بهشتی بر نمیداشتن. به قیافش میخورد از اونایی هست که به دخترا محل نمیده ولی تمام دخترا عاشق اون میشن. برای منی که از پسرا متنفرم اصلا جذاب نیست.((آره جون خودت من بودم که داشتم تا چند پانیه پیش میخورمش.)) ای وای باز این ندای درون من بیدار شد. هی ندا خانم خودت خوب میدونی من از پسرا توی رابطههای عاشقانه بدم میاد، اما برای دوستی معمولی کاری باهاشون ندارم درست مثل نادر.
((باشه تو راست میگی منم که گوشام مخملی.))
بو بابا حوصله ات رو ندارم.
ده دقیقه است اینجا وایستادیم و اتحاد مثل برج زهرمار به ما نگاه میکنه. دیگه کلافه شدم و، وقتی من کلافه بشم دیگه هیچی جلو دارم نیست. دهنم باز شد و گفتم:
_ جناب اتحاد..... لطفا از همین حالا بگین اگه میخواین منو استخدام نکنین به دلم صابون نزنم.
با حرفی که زدم یه تای ابروش رو بالا داد و پوزخند زد و گفت:
+ خب که اینطور......
مرگ که اینطور.... درد که اینطور..... درد بی درمون که اینطور.... ولی جدا از اینا صداش خیلی خوب بود. صداش بم و گیرا بود و میتونست فقط با همین صداش هزاران نفر رو عاشق خودش کنه. اما در من تغییری مثل این دخترا ایجاد نکرد که نمیدونم دست و پام شل بشه یا قلبم تند تند بزنه آخه زیاد برام مهم نبود.
به نادر نگاه کردم که انگار اونم از حرفی که زدم زیاد راضی نبود. بابا من که چیزی نگفتم حالا خوبه چیز دیگهای نگفتم. به قول عطرسا که میگه: رامش تو زبونت از نیش مار هم بدتره.
خندهی کوتاهی کردم که اتحاد با کمی تعجب به من نگاه کرد. فکر کنم به سلامت عقلم شک کرده. اتحاد بالاخره زبون باز کرد:
+ خب از خودت بگو.
_ بسم الله الرحمن الرحیم به نام خداوند مهربان و بخشنده.....
احساس کردم یه چکش افتاد رو پام به پام که نگاه کردم دیدم نادر با اون هیکل مثل اورانگوتانش با پاش کوبیده به پام. خیلی درد گرفت اما چیزی نگفتن فقط یه چشم غره ی وحشتناک بهش رفتم که اونم پاش رو برداشت.
_ خب کجا بودیم..... آها داشتم میگفتم..... بنده آرش واحدی هستم ۲۵ ساله از تهران مجردم با تنها خواهرم زندگی میکنم. وقتی بچه بودم پدر و مادرم عمرشون رو به شما دادن.....
دیگه نذاشت ادامه بدم مردک بی شخصیت، بی نزاکت، بی شعور،
+ کافیه فهمیدم...... از فردا ساعت ۹ میای اینجا ساعت کاریت با نادر شروع میشه..... نادر دیگه لازم نیست تو بشینی پشت رل بده به آرش ...... فقط جناب آرش خان زیاد سرکار بامزه بازی در نیار چون من بدم میاد...... اگه به راننده احتیاج نداشتم عمرا اگه استخدامت میکردم.
جملهی آخرش رو طوری گفت که ما نشنویم اما من فهمیدم. توی دلم گفتم: اگه منم به شغل احتیاج نداشتم عمرا پیش تو میومدم.
نادر جواب داد:
+ چشم...... ما فردا باهم میایم.
اتحاد گفتش:
+ باشه..... فقط..... میگم آرش هیکلت برای پسر بودن زیادی ریز نیست؟
اینجا دیگه واقعا دست و پام شل شد. به نادر که نگاه کردم یه استرسی داخل چشماش بود اما بروز نمیداد.
_ چیزه آخه.... میدونین من...... آها یعنی ما کلا ژنتیکی اینجوری هستیم هممون اینجوریم..... خاله، عمو، دایی، عمه..... همه اینجوری هستیم.
نادر خیلی محسوس نفسش رو بیرون داد.
+ آها اوکی میتونی بری.
میخواستم برم که نادر به اتحاد گفت:
+ دارنوش منم باید برم آخه مامان یکمی فشارش بالا زده.
اتحاد سریع بلند شد و گفت:
+ چرا الان باید بگی آخه نارین جون حالش بد شده بدو بریم.
بیا میخواستی ابروش رو درست کنی زدی چشمش رو کور کردی. گاومون زایید اونم پنج قلو زایید.
+ نه نه بشین دارنوش..... مامانم گفت بهت نگم تو هم بیایی باز ناراحت میشه که چرا بهت گفتم. الان حالش خوبه فقط فشارش کمی بالا زده.
بالاخره با کلی اصرار اتحاد سر جاش نشست و ما هم رفتیم داخل ماشین نشستیم.
+ وای رامش بالاخره از هفت خان رستم گذشتیم.
_ آره...... واقعا بد بود حتی بدتر از هفت خان رستم.
+ بیا بریم بهت یکمی ماشین روندن یاد بدم...... بلدی که آره؟
_ آره بلدم فقط یکم یادم بده که اونجا گند نزنم.
+ باشه..... پس برو بریم.
نویسنده:نیایش معتمدی
🔮💊🔮💊🔮
🔮💊🔮💊
🔮💊🔮
🔮💊
🔮
رانندهی شخصی من Part 19
روبهروی دارنوش اتحاد بودیم و من ممکن بود هر لحظه از استرسی که داشتم شلوارم رو خیس کنم. بزارین بهتون بگم که دارنوش اتحاد چه شکلی بود. خیلی هیکلی بود حتی از نادر هم بزرگتر بود. یه پیرهن سفید پوشیده بود با یه شلوار راسته ی مشکی پرهنش رو کرده بود توی شلوارش و چند دکمهی بالاییش رو باز گذاشته بود و قفسهی سی*ن*هی عضلانیش دیده میشد. چشماش ترکیبی از رنگهای سبز و آبی داشت و واقعا چشماش گیرا بود. موهای پرپشت و مشکی، بینی قلمی و لبهای درشت اما به لبهای من نمیرسید. ته ریش داشت. و میتونم به جرئت بگم این آدم واقعا دختر کش و جذاب بود و با اخمی که کرده بود دیگه معرکه بود. مطمئنم اگه عطرسا و ژاله و عسل اینجا بودن چشم از این حوری بهشتی بر نمیداشتن. به قیافش میخورد از اونایی هست که به دخترا محل نمیده ولی تمام دخترا عاشق اون میشن. برای منی که از پسرا متنفرم اصلا جذاب نیست.((آره جون خودت من بودم که داشتم تا چند پانیه پیش میخورمش.)) ای وای باز این ندای درون من بیدار شد. هی ندا خانم خودت خوب میدونی من از پسرا توی رابطههای عاشقانه بدم میاد، اما برای دوستی معمولی کاری باهاشون ندارم درست مثل نادر.
((باشه تو راست میگی منم که گوشام مخملی.))
بو بابا حوصله ات رو ندارم.
ده دقیقه است اینجا وایستادیم و اتحاد مثل برج زهرمار به ما نگاه میکنه. دیگه کلافه شدم و، وقتی من کلافه بشم دیگه هیچی جلو دارم نیست. دهنم باز شد و گفتم:
_ جناب اتحاد..... لطفا از همین حالا بگین اگه میخواین منو استخدام نکنین به دلم صابون نزنم.
با حرفی که زدم یه تای ابروش رو بالا داد و پوزخند زد و گفت:
+ خب که اینطور......
مرگ که اینطور.... درد که اینطور..... درد بی درمون که اینطور.... ولی جدا از اینا صداش خیلی خوب بود. صداش بم و گیرا بود و میتونست فقط با همین صداش هزاران نفر رو عاشق خودش کنه. اما در من تغییری مثل این دخترا ایجاد نکرد که نمیدونم دست و پام شل بشه یا قلبم تند تند بزنه آخه زیاد برام مهم نبود.
به نادر نگاه کردم که انگار اونم از حرفی که زدم زیاد راضی نبود. بابا من که چیزی نگفتم حالا خوبه چیز دیگهای نگفتم. به قول عطرسا که میگه: رامش تو زبونت از نیش مار هم بدتره.
خندهی کوتاهی کردم که اتحاد با کمی تعجب به من نگاه کرد. فکر کنم به سلامت عقلم شک کرده. اتحاد بالاخره زبون باز کرد:
+ خب از خودت بگو.
_ بسم الله الرحمن الرحیم به نام خداوند مهربان و بخشنده.....
احساس کردم یه چکش افتاد رو پام به پام که نگاه کردم دیدم نادر با اون هیکل مثل اورانگوتانش با پاش کوبیده به پام. خیلی درد گرفت اما چیزی نگفتن فقط یه چشم غره ی وحشتناک بهش رفتم که اونم پاش رو برداشت.
_ خب کجا بودیم..... آها داشتم میگفتم..... بنده آرش واحدی هستم ۲۵ ساله از تهران مجردم با تنها خواهرم زندگی میکنم. وقتی بچه بودم پدر و مادرم عمرشون رو به شما دادن.....
دیگه نذاشت ادامه بدم مردک بی شخصیت، بی نزاکت، بی شعور،
+ کافیه فهمیدم...... از فردا ساعت ۹ میای اینجا ساعت کاریت با نادر شروع میشه..... نادر دیگه لازم نیست تو بشینی پشت رل بده به آرش ...... فقط جناب آرش خان زیاد سرکار بامزه بازی در نیار چون من بدم میاد...... اگه به راننده احتیاج نداشتم عمرا اگه استخدامت میکردم.
جملهی آخرش رو طوری گفت که ما نشنویم اما من فهمیدم. توی دلم گفتم: اگه منم به شغل احتیاج نداشتم عمرا پیش تو میومدم.
نادر جواب داد:
+ چشم...... ما فردا باهم میایم.
اتحاد گفتش:
+ باشه..... فقط..... میگم آرش هیکلت برای پسر بودن زیادی ریز نیست؟
اینجا دیگه واقعا دست و پام شل شد. به نادر که نگاه کردم یه استرسی داخل چشماش بود اما بروز نمیداد.
_ چیزه آخه.... میدونین من...... آها یعنی ما کلا ژنتیکی اینجوری هستیم هممون اینجوریم..... خاله، عمو، دایی، عمه..... همه اینجوری هستیم.
نادر خیلی محسوس نفسش رو بیرون داد.
+ آها اوکی میتونی بری.
میخواستم برم که نادر به اتحاد گفت:
+ دارنوش منم باید برم آخه مامان یکمی فشارش بالا زده.
اتحاد سریع بلند شد و گفت:
+ چرا الان باید بگی آخه نارین جون حالش بد شده بدو بریم.
بیا میخواستی ابروش رو درست کنی زدی چشمش رو کور کردی. گاومون زایید اونم پنج قلو زایید.
+ نه نه بشین دارنوش..... مامانم گفت بهت نگم تو هم بیایی باز ناراحت میشه که چرا بهت گفتم. الان حالش خوبه فقط فشارش کمی بالا زده.
بالاخره با کلی اصرار اتحاد سر جاش نشست و ما هم رفتیم داخل ماشین نشستیم.
+ وای رامش بالاخره از هفت خان رستم گذشتیم.
_ آره...... واقعا بد بود حتی بدتر از هفت خان رستم.
+ بیا بریم بهت یکمی ماشین روندن یاد بدم...... بلدی که آره؟
_ آره بلدم فقط یکم یادم بده که اونجا گند نزنم.
+ باشه..... پس برو بریم.
نویسنده:نیایش معتمدی