جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,236 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🔮💊🔮💊🔮💊
🔮💊🔮💊🔮
🔮💊🔮💊
🔮💊🔮
🔮💊
🔮
راننده‌ی شخصی من Part 19
روبه‌روی دارنوش اتحاد بودیم و من ممکن بود هر لحظه از استرسی که داشتم شلوارم رو خیس کنم. بزارین بهتون بگم که دارنوش اتحاد چه شکلی بود. خیلی هیکلی بود حتی از نادر هم بزرگتر بود. یه پیرهن سفید پوشیده بود با یه شلوار راسته ی مشکی پرهنش رو کرده بود توی شلوارش و چند دکمه‌ی بالاییش رو باز گذاشته بود و قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی عضلانیش دیده می‌شد. چشماش ترکیبی از رنگ‌های سبز و آبی داشت و واقعا چشماش گیرا بود. موهای پرپشت و مشکی، بینی قلمی و لب‌های درشت اما به لب‌های من نمیرسید. ته ریش داشت. و میتونم به جرئت بگم این آدم واقعا دختر کش و جذاب بود و با اخمی که کرده بود دیگه معرکه بود. مطمئنم اگه عطرسا و ژاله و عسل اینجا بودن چشم از این حوری بهشتی بر نمیداشتن. به قیافش می‌خورد از اونایی هست که به دخترا محل نمیده ولی تمام دخترا عاشق اون میشن. برای منی که از پسرا متنفرم اصلا جذاب نیست.((آره جون خودت من بودم که داشتم تا چند پانیه پیش میخورمش.)) ای وای باز این ندای درون من بیدار شد. هی ندا خانم خودت خوب میدونی من از پسرا توی رابطه‌های عاشقانه بدم میاد، اما برای دوستی معمولی کاری باهاشون ندارم درست مثل نادر.
((باشه تو راست میگی منم که گوشام مخملی.))
بو بابا حوصله ات رو ندارم.
ده دقیقه است اینجا وایستادیم و اتحاد مثل برج زهرمار به ما نگاه میکنه. دیگه کلافه شدم و، وقتی من کلافه بشم دیگه هیچی جلو دارم نیست. دهنم باز شد و گفتم:
_ جناب اتحاد..... لطفا از همین حالا بگین اگه میخواین منو استخدام نکنین به دلم صابون نزنم.
با حرفی که زدم یه تای ابروش رو بالا داد و پوزخند زد و گفت:
+ خب که اینطور......
مرگ که اینطور.... درد که اینطور..... درد بی درمون که اینطور.... ولی جدا از اینا صداش خیلی خوب بود. صداش بم و گیرا بود و میتونست فقط با همین صداش هزاران نفر رو عاشق خودش کنه. اما در من تغییری مثل این دخترا ایجاد نکرد که نمیدونم دست و پام شل بشه یا قلبم تند تند بزنه آخه زیاد برام مهم نبود.
به نادر نگاه کردم که انگار اونم از حرفی که زدم زیاد راضی نبود. بابا من که چیزی نگفتم حالا خوبه چیز دیگه‌ای نگفتم. به قول عطرسا که میگه: رامش تو زبونت از نیش مار هم بدتره.
خنده‌ی کوتاهی کردم که اتحاد با کمی تعجب به من نگاه کرد. فکر کنم به سلامت عقلم شک کرده. اتحاد بالاخره زبون باز کرد:
+ خب از خودت بگو.
_ بسم الله الرحمن الرحیم به نام خداوند مهربان و بخشنده.....
احساس کردم یه چکش افتاد رو پام به پام که نگاه کردم دیدم نادر با اون هیکل مثل اورانگوتانش با پاش کوبیده به پام. خیلی درد گرفت اما چیزی نگفتن فقط یه چشم غره ی وحشتناک بهش رفتم که اونم پاش رو برداشت.
_ خب کجا بودیم..... آها داشتم می‌گفتم..... بنده آرش واحدی هستم ۲۵ ساله از تهران مجردم با تنها خواهرم زندگی می‌کنم. وقتی بچه بودم پدر و مادرم عمرشون رو به شما دادن.....

دیگه نذاشت ادامه بدم مردک بی شخصیت، بی نزاکت، بی شعور،
+ کافیه فهمیدم...... از فردا ساعت ۹ میای اینجا ساعت کاریت با نادر شروع میشه..... نادر دیگه لازم نیست تو بشینی پشت رل بده به آرش ...... فقط جناب آرش خان زیاد سرکار بامزه بازی در نیار چون من بدم میاد...... اگه به راننده احتیاج نداشتم عمرا اگه استخدامت می‌کردم.
جمله‌ی آخرش رو طوری گفت که ما نشنویم اما من فهمیدم. توی دلم گفتم: اگه منم به شغل احتیاج نداشتم عمرا پیش تو میومدم.
نادر جواب داد:
+ چشم...... ما فردا باهم میایم.
اتحاد گفتش:
+ باشه..... فقط..... میگم آرش هیکلت برای پسر بودن زیادی ریز نیست؟
اینجا دیگه واقعا دست و پام شل شد. به نادر که نگاه کردم یه استرسی داخل چشماش بود اما بروز نمی‌داد.
_ چیزه آخه.... میدونین من...... آها یعنی ما کلا ژنتیکی اینجوری هستیم هممون اینجوریم..... خاله، عمو، دایی، عمه..... همه اینجوری هستیم.
نادر خیلی محسوس نفسش رو بیرون داد.
+ آها اوکی میتونی بری.
میخواستم برم که نادر به اتحاد گفت:
+ دارنوش منم باید برم آخه مامان یکمی فشارش بالا زده.
اتحاد سریع بلند شد و گفت:
+ چرا الان باید بگی آخه نارین جون حالش بد شده بدو بریم.

بیا میخواستی ابروش رو درست کنی زدی چشمش رو کور کردی. گاومون زایید اونم پنج قلو زایید.
+ نه نه بشین دارنوش..... مامانم گفت بهت نگم تو هم بیایی باز ناراحت میشه که چرا بهت گفتم. الان حالش خوبه فقط فشارش کمی بالا زده.
بالاخره با کلی اصرار اتحاد سر جاش نشست و ما هم رفتیم داخل ماشین نشستیم.
+ وای رامش بالاخره از هفت خان رستم گذشتیم.
_ آره...... واقعا بد بود حتی بدتر از هفت خان رستم.
+ بیا بریم بهت یکمی ماشین روندن یاد بدم...... بلدی که آره؟
_ آره بلدم فقط یکم یادم بده که اونجا گند نزنم.
+ باشه..... پس برو بریم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
📍🖌📍🖌📍🖌
📍🖌📍🖌📍
📍🖌📍🖌
📍🖌📍
📍🖌
📍
راننده‌ی شخصی من Part 20 ((از زبان دارنوش اتحاد))
#دارنوش اتحاد

نادر و اون پسره آرش رفتن. باید حتما به دیدن نارین جون برم. نارین جون برام مثل یه مادر میمونه حتی بیشتر از مادر خودم دوستش دارم. روی صندلی کارم نشستم و به اون آرش فکر کردم. خیلی خل بود، فکر کنم چیزی میزد. بیست دقیقه‌ای گذشته بود که صدای ماشین از حیاط اومد، انگار همه از مسافرت برگشته بودن. پوزخند زدم...... اصلا به من چه که همه اومدن یا مثلا اون داداش لوس من که ۲۴ سالشه اما اندازه‌ی یه بچه‌ی دوساله عقل نداره اومده یا حتی پسرعموم اومده. پسر عموی من آدم بدی نبود آخه سنی نداشت همه‌اش ۱۵ سالش بود. همیشه با خودم می‌پرسیدم چرا تو خانواده‌ی ما نوه‌ی دختری نیستش؟ تا اینکه فهمیدم من دو تا دختر عمو دارم که هیچوقت ندیدمشون و در پرورشگاه هستن وقتی فهمیدم که قضیه زیر سر پدربزرگم بود ازش بدم میومد اما اونجا دیگه ازش متنفر شدم. رفتم کنار پنجره همشون داشتن میمومدن داخل، محمد خان هم اونجا بود من هیچوقت اونو بابا بزرگ صدا نکردم فقط محمد خان صداش کردم.
محمد خان بالا رو نگاه کرد با اون کت و شلوار مارک و اون عصایی که شبیه مار بود و اون اخمش خیلی جذبه داشت. اون چشمای سبز و آبی رو از این مرد به ارث بردم. محمد خان اصلا مشکل پا یا کمر نداشت فقط الکی یه عصا دستش گرفته بود که الحق خیلی بهش میومد درست مثل خودش مار بود. محمد خانم یه مار افعی بود. براش پوزخند زدم که گره ی ابروهاش کور تر شد. دستی به ریش های سفیدش زد و اومد داخل. منم از پنجره فاصله گرفتم و رفتم روی میزم نشستم.
کمی گذشت که یهو یکی در رو مثل شتر باز کرد البته بلانسبت شتر. در باز شد و که دیدم آیهان هستش.
+ سلام بر، داداش گلم.... خوبی برادر؟
_ خوب بودم اما تو رو که دیدم ریده شد به روزم.
+ نچ نچ نچ درست صحبت کن برادر.
_ چی میخوای؟
+ میدونی منم زیاد مشتاق به دیدار با تو نیستم، این چند روزی هم که شمال بودیم بدون تو خیلی خوب بود..... فقط اومدم چون آقاجون گفتش که بهت بگم بیای پایین.
_ خیلی خوب برو بیرون
رفت بیرون و منم با خودم گفتم باز این با من چیکار داره؟ منم کم‌کم رفتم پایین از پله‌ها که پایین میرفتم دیدم همشون توی قسمت سلطنتی خونه نشستن. واقعا مسخره بود که خونه‌ی ما دوتا هال داشت. منم یه خونه‌ی ساده میخواستم و کنارش یه خانواده‌ی آروم و مهربون و گرم میخواستم.
مثل همیشه اخم کردم و رفتم به سمت هال.
_ سلام به همه
همه به سمت من گردن کج کردن.
_ با من کاری داشتی محمد خان؟
+ نه..... گفتم همه هستن تو هم بیای بشینی.
_ اوکی پس کاری با من نیست من میرم اتاقم.
عصاش رو محکم روی زمین کوبوند و با همون صدای خشنش گفت:
+ گفتم تو هم بیای بشینی.
پوزخند زدم و آروم و خیلی ریلکس به سمت یکی از مبل‌های یک نفره رفتم و نشستم.......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
👑💛👑💛👑💛
👑💛👑💛👑
👑💛👑💛
👑💛👑
👑💛
راننده‌ی شخصی من Part 21
عمو و بابا و محمد خان داشتن درباره‌ی کار صحبت می‌کردند. آیهان و عرشیا با گوشی کار می‌کردند. مامانم و مامان بزرگم مثل همیشه داشتم باهم پچ‌پچ می‌کردند، و اما زنعمو کامیلا مثل همیشه ساکت یه گوشه نشسته بود. اصلا بهش نمی‌خورد که به زن ۳۸ ساله باشه بیشتر بهش میخورد که ۴۸ ساله باشه، ولی هنوز خیلی زیبا بود، نمونه‌ی یک زن روسی بود. خیلی سفید پوست و چشم‌های زیبای عسلی موهای بلوند. همیشه این زیبایی زنعمو کامیلا اسباب حسودی مادرم رو فراهم می‌کرد. مامانم با هزارتا عمل هنوز به پای زنعمو نرسیده. عمو کسرا هم جذاب بود، و البته پدرم به برادرش خیلی حسودی می‌کرد. عمو کسرا ۴۶ سالش بود و موهاش داشت جوگندمی، میشد. مادر من پروانه برومند و پدرم علی باهم یه ازدواج کاملا اجباری داشتن و مثل همیشه این هم زیر سر محمد خان بود. زنعمو و عمو اما یه ازدواج کاملا عاشقانه داشتن البته بر خلاف نظر محمد خان بود که این دو باهم ازدواج کنن و با این دو همیشه خیلی بد رفتار می‌کرد اما همین که اینا میخواستن از این خونه برن نمیذاشت. زنعمو و عمو خیلی شکسته شده بودن و فکر کنم این‌ها همه بخاطر دختراشون باشه. من از دختر عموهام خاطره‌ای محو به یاد دارم آخه منم اون موقع بچه بودم. اسم هاشون فکر کنم شیرین بود یا نمیدونم یادم نمیاد....... کمی فکر کردم و به خاطر آوردم اسم هاشون رامش و عسل بود. از قیافه‌ی رامش دو جفت چشم عسلی بخاطر دارم درست مثل زنعمو. اما اون موقع عسل نوزاد بود من زیاد خاطرم نیست اما فکر کنم مثل عمو کسرا چشماش سبز بود.

بعد از کلی فکر کردن دیدم که زنعمو بلند شد و با اون صدای لطیفش گفت:
+ با اجازه‌ی همگی من چند روزی هست که حالم بده میرم کمی استراحت کنم..... کسرا جان عزیزم من رفتم.
زنعمو هنوز بعد از چندین سال کمی فقط کمی لهجه داشت. عمو گفت:
+ برو عزیزم منم یکمی دیگه میام.
زنعمو رفت و منم دیگه کم‌کم داشت حوصلم سر می‌رفت تا اینکه محمد خان بلند شد و اجازه رو صادر کرد:
+ من و مهری میریم توی اتاقمون شما هم برین استراحت کنین.
مهری مادربزرگم بود که نمیدونم عاشق چیه محمد خان شده ولی خب این هم به من ربطی نداره.
+ چشم محمد خان بریم.
ولی من قبل از همشون حتی محمد خان رفتم بالا داخل اتاق شخصیم، برق رو روشن نکردم اگه برق رو هم روشن میکردم فایده‌ای نداشت چون اتاقم کاملا مشکی بود. آخه من فقط مشکی دوست داشتم. اول رفتم داخل کلوز روم و لباسم رو عوض کردم بعدشم اومدم بیرون و و خودم رو روی تخت انداختم و کم‌کم به خواب رفتم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🍫🍬🍫🍬🍫🍬
🍫🍬🍫🍬🍫
🍫🍬🍫🍬
🍫🍬🍫
🍫🍬
🍫
راننده‌ی شخصی من Part 22 (( از زبان رامش اتحاد))
# رامش اتحاد

وقتی بعد از تمرین رانندگی به خونه اومدم دیدم همه خوابن ساعت دقیقا دوازده ظهر هستش. اعصابم خورد شد واقعا چطوری تا الان اینا خوابیدم؟
_ هوی شترها بیدار شیم دیگه ساعت ۱۲ ظهره مردم دارن شام میخورن شما هنوز ناهار هم نخوردین ......
رفتم تو اتاق و توی راه به هرکدومشون یه لگد جانانه زدم، رفتم جلوی آینه تا این ریش و پشم رو بکنم بزارم کنار باز برای روزهای دیگه خیلی لازم می‌شد. وقتی داشتم این‌ها رو میکندم هی غر غر می‌کردم.
_ خاک دو عالم بر سر خاک برسرتون نکن.... من فکر کردم الان میام ناهار آمادست برای من چایی گذاشتن که من بیام پاهام رو دراز کنم و اینا ماساژ بدن و من......
داشتم همینجوری حرف میزدم که دیدم یه چیز محکم خورد تو سرم و سرم ده متر به جلو پرتاب شد و داشت میرفت تو آینه اگه تعادل خودم رو حفظ نکرده بودم الان خورده بودم زمین. برگشتم دیدم ژاله داره خمیازه میکشه و اون بوده که من رو زده.
+ اه خفه شو دیگه رامش پنجاه ساعته مثل این مامانا داری هی غر میزنی و، ور ور می‌کنی. بعدشم عقل کل هنوز ظهره بعد مردم دارن شام می‌خورن آخه الاغ..... آخه اسگول..... آخه دیوانه
منم یه دونه زدم پس کلش اما خیلی محکم زدم اونقدر محکم زدم که فکر کنم صداش تا خونه‌ی نارین جون این‌ها رفته. یه لحظه فکر کردم قطع عضو یا قطع نخاع شده اما وقتی سرش رو بالا آورد دیدم سالمه. فکر کردم الان میاد منو میزنه اما دوباره خمیازه کشید و رفت تو هال..... این دختر کلا اسکوله منم زیاد از رفتاراش تعجب نمی‌کنم. بالاخره این‌ها رو از صورتم کندم و لنز هامم در آوردم. آخيش دلم برای چشم های عسلی خودم تنگ شده بود. بعد از اتمام کارم رفتم جای تخت عسل و با آرامش بیدارش کردم.
_ عسل جان..... آبجی ....بیدار شو قربونت برم
داشتم بیدارش میکردم که عطرسا وارد شد و ما دیدن ما به بینیش چین داد و مثل این اسکول ها با صدای تو دماغی گفت:
+ واه واه خدا بده شانس ما رو که با لگد بیدار کردی بعدشم غر غر می‌کنی اومدی داری قربون صدقه این تحفه میری....
عسل بیدار شده بود و همراه من به صحبت‌های عطرسا می‌خندید.
سه تایی باهم رفتیم توی هال که دیدیم به‌به ژاله خانم خونه رو مرتب کرده و لحاف ها رو جمع کرده و داره توی آشپزخونه چای میذاره. عسل و عطرسا روی مبل نشستن و منم رفتم کمک ژاله، که عسل از توی هال گفت:
+ راستی رامش رفتی دیدن اون دارنوش اتحاد چیشد؟ چی گفت؟
_ هیچی قبولم کرد.
+ واقعا؟
_ آره
بچه‌ها هم تعجب کردن که ژاله گفت:
+ حالا چطور مردی بود؟!.....
منم با هیجان انگار که دارم یه فیلم هیجانی رو تعریف می‌کنم گفتم:
_ وای بچه‌ها این آدم خیلی خوشگل و جذاب بود اصلا مثل این حوری های بهشتی بود چشم های آبی و سبز....حتی هیکلشم از نادر بزرگتر و عضله ای تر بود......
داشتم همینجوری صحبت می‌کردم که عطرسا گفت:
+ خاک بر سرت تو رفتی برای کار، یا دید زدن و هیز بازی برای بچه‌ی مردم؟!.....
_ برو بابا من فقط چیزی رو که دیدم دارم میگم.
ژاله گفت:
+ اسکول من منظورم اخلاق یارو بود.
_ آها.... یکم سگ اخلاق هستش ها اما از هیچی بهتره ناشکری نکنیم بالاخره نعمتی که خدا برامون فرستاده.
هممون خندیدیم و رفتیم صبحانه یا بهتره بگم ناهار خوردیم.
نویسنده: نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🍬🍭🍬🍭🍬🍭
🍬🍭🍬🍭🍬
🍬🍭🍬🍭
🍬🍭🍬
🍬🍭
🍬
راننده‌ی شخصی من Part 23
صبح زود بیدار شدم و رفتم سریع آماده شدم آخه آماده شدنم بخاطر اون چرت و پرت ها طول می‌کشید، دقیقا وقتی کارم تموم شد صدای زنگ خونه اومد و من رفتم در رو باز کردم.
+ سلام رامش..... بریم؟
_ سلام.... آره دیگه بریم.
رفتیم توی ماشین نشستیم اما نادر ماشین رو روشن نکرد و برگشت طرف من و بهم یه برگه داد:
+ بیا اینا آدرس جاهایی هستش که باید یاد بگیری مثل شرکت و اینجور جاها..... تروخدا رامش زبون درازی نکن که دارنوش اخراجت می‌کنه..... ازت خواهش می‌کنم.
_ باشه بابا حرص نخور پوستت چروک میشه..... اون برگه رو بده ببینم.
برگه رو داد و بعد حرکت کرد. وارد کوچه‌ای شدیم خونه‌ی اتحادها اونجا بود. نادر نگه داشت و گفت:
+ خیله خب از این جا به بعد رو باید خودت بری چون دارنوش شک می‌کنه اون که نمیدونه ما باهم همسایه‌ایم...... تو برو منم یکم دیگه میام.
_ باشه سویچ رو بده.
سویچ رو داد و منم نشستم پشت رل و با یه بسم‌الله حرکت کردم. خدایی رانندگیم خیلی خوبه دیروز نادر هم گفت که رانندگیم خوبه ولی وای از روزی که اتحاد بفهمه من گواهینامه ندارم دهنم رو سرویس می‌کنه که هیچ تازه اخراجم هم می‌کنه. نادر میگه الان عجله داشت زیاد به این ها گیر نداد ولی اگه یه وقت دیگه بود حتما به این کارا رسیدگی می‌کرد.
وقتی به در مشکی بزرگ رسیدم یه بوق زدم و کمی بعد نگهبان در رو باز کرد. ماشین رو یه گوشه از حیاط پارک کردم و داخل نشستم تا ببینم آقا کی تشریف میارن که ما بریم شرکت. تو ماشین نشسته بودم که دیدم نادر اومد خونه و فقط برام از دور سر تکون داد منم سر تکون دادم. نادر رفت داخل خونه، خوشبحالش که دست راست خانواده‌ی اتحاد هاست.
منم پیاده شدم و رفتم نزدیک خونه دیدم یه پنجره هستش که میتونی تو خونه رو ببینی.
رفتم جای پنجره از توش دیدم همه نشستن قسمت سلطنتی خونه روی ناهار خوری دوازده نفره دارن صبحانه میخورن همه رو دیدن حتی اون بابابزرگی رو که نادر می‌گفت و اون عمو. ولی دونفر رو ندیدم، یه خانم و یه آقا بودن که پشت به پنجره نشسته بودن. داشتم نگاه میکردم که دیدم دارنوش بلند شد و داره میاد بیرون منم سریع و تند به سمت ماشین رفتم نشستم داخلش. اینقدر بدو بدو کردم که داشتم نفس نفس میزدم. در همون حین در ماشین باز شد و دارنوش اومد نشست تو ماشین.
+ سلام..... برو شرکت.
_ سلام..... چشم.
با نفس نفس جوابش رو دادم که گفت:
+ چرا نفس نفس میزنی؟
_ کی؟ من؟.... من که نفس نفس نمیزنم دارم نفس عمیق می‌کشم آخه برای ریه ها خیلی خوبه.
+ آها..... باشه ادامه بده.
حرفش رو با طعنه زد اما برای من مهم نبود. مهم این بود که با آوردن اسم ریه یا مثلا سرطان غم دو عالم روی سرم آوار می‌شد. به سمت شرکت حرکت کردم، ترافیک بود ولی خب اینجا تهران و این چیزا عادی ولی خب رسیدیم. طبق آدرس دم یه ساختمون بزرگ ایستادم. میگم بزرگ یعنی خیلی بزرگ ها. باید سرت رو بالا میگرفتی تا ببینی. شرکتش توی یکی از بهترین مناطق تهران بود.
+ میتونی بری هر موقع بهت زنگ زدم بیا دنبالم امروز باید چندین جا برم.
_ چشم.... فقط شماره‌ی منو دارید؟
+ آره نادر بهم داده.
پیاده شد و پشت سرش نادر از یه ماشین دیگه پیاده شد و باهم به سمت شرکت حرکت کردن.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
❄️☃❄️☃❄️☃
❄️☃❄️☃❄️
❄️☃❄️☃
❄️☃❄️
❄️☃
❄️
راننده‌ی شخصی من Part 24
دو هفته از شروع کارم پیش اتحاد میگذره و من دارم میبینم که عسل چقدر داره حالش بد میشه و من با هر بار دیدنش توی این وضعیت پدر و مادرم رو لعنت میکنم که اگه اونا اینجا بودن ما هیچوقت اینجوری نمی‌شدیم. دیگه با دارو کارش حل نمیشه. یا خون بالا میاره یا موهاش میریزه. امروز دیگه واقعا خسته شدم میرم و به اتحاد التماس میکنم که بهم کمی کمک کنه آخه نادر گفت که خیلی خیر خواه و خوبی هستش. نارین جون خیلی اصرار کرد که طلاهاش رو بفروشه اما من قبول نکردم حتی سر قبول نکردن با من قهر کرد ولی خب من نمیخواستم که از نارین جون چیزی بگیرم شاید خودش لازمش بشه.
مثل هر روز آماده شدم و رفتم سمت ماشین. دیگه بچه‌ها خودشون عادت کردن زود بیدار میشن. ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم.
مثل همیشه بوق زدم و نگهبان در رو باز کرد. ماشین رو جای همیشگی پارک کردم و خواستم پیاده شم که نادر اومد سمت ماشین.
+ سلام خوبی؟ خواستم بگم که امروز دارنوش ديرتر میره بیرون.
_ سلام مرسی..... چرا؟..... من میخواستم ببینمش.
+ نمیدونم انگار خانوادگی دعوا کردن و الان داخل خونه اوضاع بهم ریخته اس بهتره نری سمتشون..... تو چرا میخوای ببینیش؟
_ دیگه خسته شدم نادر.....

پارت بعدی از زبان دارنوش
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🌈☀️🌈☀️🌈☀️
🌈☀️🌈☀️🌈
🌈☀️🌈☀️
🌈☀️🌈
🌈☀️
🌈
راننده‌ی شخصی من Part 25 از زبان دارنوش اتحاد
#دارنوش اتحاد
صدای داد و بیداد بعد هم شکست یه چیزی اومد که سریع چشمام رو باز کردم. به چیزی که می‌شنیدم اعتماد نکردم آخه صدای داد زنعمو کامیلا بود. سریع به ساعت نگاه کردم ساعت ۷ صبح بود. و بعد از به تن کردن یه تی شرت مناسب زود رفتم بیرون از اتاق و بعد به پایین رفتم زنعمو کامیلا وسط خونه بود و یه لیوان توی دستش و چشماش اشکی، بلند داد میزد، همه اومده بودن پایین. روبه‌روی زنعمو محمد خان بود، پشت سر زنعمو کامیلا، عمو کسرا بود همینجوری که گریه می‌کرد، زنعمو رو هم آروم می‌کرد.
+ ولم کن کسرا ..... ولم کن من باید الان بفهمم که عسل من دختر من سرطان داره و میخواد بمیره و اون وسط رامش من نابود میشه.... بگین دیگه عوضی ها من آخه چرا باید الان بفهمم.... بسه این همه سال ساکت موندم دیگه بسه میرم دنبال دخترام و با خودم میبرمشون روسیه دیگه رنگ منو نمی‌بینید..... اون موقع که گفتی من تو رو نمیخوام دخترهای تو رو هم نمیخوام باید برای من نوه‌ی پسر بیاری اون ها رو هم گم و گور کنی اون موقع باید تو روت وامیستادم و میگفتم..... محمد خان زهی خیال باطل اما تو منو با جدا شدن از کسرا تهدید کردی بعدشم گفتی اگه من نبرم تو اونا رو می‌بری من به تو اطمینان نداشتم..... وای به حالت محمد خان اگه عسل یا رامش من کاریشون بشه من تو رو با همین دستای خودم خفه میکنم.
+ حرف دهنتو بفهم عروس...... اگه خیلی میخوای بری .... بیا راه باز جاده دراز.... هررررریییی برو بیرون.
عمو کسرا گفت:
+ بسه دیگه بابا.... هی خواستم سکوت کنم اما همینجوری که عرشیا پسره منه رامش و عسل هم دخترای منن..... کامیلا دخترای من هیچ جا نمیان اونا رو میارم توی عمارت زندگی کنن به عنوان نوه‌ی دختری محمد خان اتحاد..... فهمیدی بابا؟

از چیزایی که می‌شنیدم شاخ هام در اومده بود یا خدا این حرفا دیگه چیه که اینا میزنن؟ عسل سرطان گرفته؟
برگشتم و به عرشیا نگاه کردم که دیدم سرش پایینه و داره یواش یواش اشک میریزه.... دلم به حالش سوخت آخه این بچه که این وسط گناهی نداشت..... رفتم نزدیکش.
+ هی مرد گریه نکن.... همه چی درست میشه.... همیشه پاشنه روی یه در نمی‌چرخه.
+ ولی من دیگه خسته شدم دارنوش.... چند وقت پیش خودم شنیدم که داشتن درباره‌ی خواهرهام صحبت میکردن و مامانم مثل همیشه اشک می‌ریخت....
پوزخند زد و ادامه داد:
+ نیومده برای همه عزیز شدن..... امیدوار که هیچ وقت نیان...
چیزی نگفتم یه جورایی بهش حق می‌دادم نباید اینجوری میشد.
دوباره زنعمو شروع به شکستن وسایل و داد و بیداد کرده بود.
**************************
بعد از چند ساعت تقریبا همه آروم شده بودن منم رفتم سمت اتاق و سریع یه پیرهن مشکی با یه شلوار مشکی پوشیدم..... میخواستم مثل همیشه آستین هاش رو بدم بالا و چند تا دکمه‌ی بالاییش رو باز بزارم اما به جاش یه کت اسپرت مشکی با یه کالج برداشتم و پوشیدم و رفتم پایین.
به سختی از روی شیشه‌ها رد شدم داد زدم.
+ مریم خانم سریع بیا اینا رو جمع کن.
مریم خانم اومد و گفت:
+ چشم آقا الان جمع می‌کنم.
رفتم توی حیاط که دیدم نادر و آرش دارن باهم صحبت میکنن یه جورایی انگار آرش از یه چیزی ناراحته یا داره دعوا میکنه چون همش یا دست صحبت می‌کنه. تصمیم گرفتم برم نزدیک و یواشکی گوش بدم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🎡🎠🎡🎠🎡🎠
🎡🎠🎡🎠🎡
🎡🎠🎡🎠
🎡🎠🎡
🎡🎠
🎡
راننده‌ی شخصی من Part 26
یواشکی رفتم نزدیک و پشت یکی از درخت‌هایی که نزدیکشون بود وایستادم اما به جای اینکه صدای آرش رو بشنوم یه صدای نازک و لطیف و صد البته زیبا رو شنیدم.
_ دیگه خسته شدم نادر..... خسته شدم وقتی هرروز میبینم عسل داره آب میشه..... خسته شدم که دیگه پول شیمی درمانی عسل رو ندارم..... دیگه از ادای پسرا رو در آوردن خسته شدم میرم به دارنوش میگم همه چی رو میگم..... هر یه روزی که میگذره برای عسل یه سال میگذره هروز شاهد اینم که عسل نمیتونه نفس بکشه.... همین روزاست که داروهاش تموم بشه و من پول خرید دوباره‌ی داروها رو ندارم البته اگه داشته باشم هم دیگه کارساز نیست.
+ باشه رامش درکت می‌کنم..... داد نزن..... ساکت باش.

درست مثل زنعمو داد میزد و می‌گفت من دیگه خسته شدم.... باورم نمیشد، آرش همون رامش.... دنیا واقعا خیلی گرده. صورتم رو برگردوندم و دیدم انقدر عصبانی شده که داره ریش مصنوعی هاش رو میکنه. ریش هاش رو کند و نوبت اون موهای کوتاه شد. همه رو از دور سرش باز کرد و ناگهان یه عالمه موی سیاه ریخت پایین، رفت جای آینه‌ی بغل ماشین و لنزهاش رو در آورد. چیزی رو که میدیدم باور نمی‌کردم، دقیقا یه نمونه از زنعمو اینجا بود البته با موهای سیاه. آرش.... یا بهتره بگم رامش دوباره شروع به داد زدن کرد.
_ من دیگه نمی‌تونم نادر.... خسته شدم دیگه هیچ امیدی ندارم ولی اگه عسل طوریش بشه منم دیگه زنده نمیمونم.... من می‌میرم.
تصمیم گرفتم که رامش همه چی رو بدونه..... اما منم نقشه‌هایی دارم.....
نادر میخواست حرف بزنه که رفتم جلو و گفتم:
+ وای وای نادر دختر میاری سرکار...... که از قضا اون دختر رامش اتحاد هستش و دختر عموی من..... اصلا کار خوبی نمی‌کنی.
رنگ نادر دقیقا مثل گچ دیوار شده بود.... رامش دست کمی از نادر نداشت و این ترسیدنشون منو به خنده مینداخت.... اما جلوی خودم رو گرفتم و اخم کردم.... انگار نادر معنی جمله‌ی منو نفهمیده بود ولی رامش داشت کم‌کم لود میشد که نذاشتم لود بشه دستش رو گرفتم و به سمت ماشین کشیدم....... و رو به نادر گفتم:
+ به هیچ ک.س هیچی نمیگی.... به محمد خان هم بگو دارنوش رفته جایی تا شب برنمیگرده..... قرار هام رو هم کنسل کن....
انگار نفهمید چی گفتم که سریع گفت:
+ باشه باشه.... دارنوش بهش کاری نداشته باش من بهش گفتم که بیاد اینجا.
+ خیله خب برو.
منم رفتم سوار ماشین شدم، به رامش نگاه کردم که دیدم با اون کت و شلوار اصلا موهای بازش همخونی نداشت. ولی واقعا خیلی خوشگل بود. زنعمو کامیلا از نسخه‌ی ملی. خنده دار بود. سرش رو بین دستاش گرفته بود.
+ چطوری دختر عمو؟.....
_ چرا هی تو به من میگی دختر عمو..... دختر عمو.... ای بابا
+ چون تو دختر عموی منی دیگه.....
_ اصلا نمی‌فهمم چی میگی.....
+ میفهمی.... به زودی میفهمی
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
⛵️🛶⛵️🛶⛵️🛶
⛵️🛶⛵️🛶⛵️
⛵️🛶⛵️🛶
⛵️🛶⛵️
⛵️🛶
⛵️
راننده‌ی شخصی من Part 27
به سمت خونه‌ی شخصی خودم رفتم. یه خونه داشتم موقعی که از دست همشون واقعا دیگه عصبی می‌شدم یا میخواستم استراحت کنم یه چند روزی میرفتم خونه‌ی خودم.
رسیدیم و ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم.
+ بیا پایین
_ اینجا کجاست؟ چرا منو آوردی اینجا آخه؟
+ خیلی حرف میزنی دخترعمو و من از آدمای حراف خوشم نمیاد.
_ منم از تو خوشم نمیاد..... بی‌شعور.
پیاده شد و باهم به سمت آسانسور حرکت کردیم. آسانسور ایستاد و واحد من درست روبه‌روی آسانسور قرار داشت. کارت رو در آوردم و باهاش در رو باز کردم. خونه‌ی من سه تا اتاق خواب داشت و یه هال بزرگ و آشپزخونه. توی هر اتاقش هم حمام و دستشویی و کلوز روم داشت. وسایلم رو، روی کانتر گذاشتم و خودم رو روی مبل لش کردم.
_ مبل شکست با اون وزن مثل اورانگوتانت.
+ میدونی هرکی با من اینجوری صحبت کنه چی میشه؟.... اما چون تو دخترعموی منی بهت چیزی نمیگم.
_ میشه بهم بگی چرا یک سره میگی دخترعمو؟
+ بشین تا بهت بگم.
اومد و نشست روی مبل روبه‌روی من.
_ خب بگو
+ چیزی نمیخوری؟
_ نه...... بگو
+ باشه
و شروع کردم به توضیح دادن:
+ خب عمو و زنعمو و پسرعموی من پدر و مادر و برادر تو و عسل هستن.
یه جوری بلند شد که فکر کنم مبل شکست.
_ چییییییی؟
+ همین که شنیدی
یه لحظه تعادلش بهم ریخت و سرگیجه گرفت ترسیدم بیفته و سرش به میز بخوره برای همین سریع بلند شدم و از پشت گرفتمش. با خودم گفتم چقدر کمر این دختر باریکه، توی چشماش نگاه کردم خیلی عسلی بود..... بعد از اینکه ولش کردم سریع برگشتم سر جام. آخه دارنوش خی آخه خیلی عسلی یعنی چی؟ عسلی، همون عسلی دیگه.
رامش هم نشست و گفت:
_ میشه برام از اول بگی؟
+ باشه میگم.......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🎭🎭🎭🎭🎭🎭
🎭🎭🎭🎭🎭
🎭🎭🎭🎭
🎭🎭🎭
🎭🎭
🎭
راننده‌ی شخصی من Part 28
+ باشه میگم.... خوب کسرا و کامیلا پدر و مادر تو هستن مادر تو یک زن روسی هستش و ۳۸ سالشه و خوب پدرت برای درس میره روسیه و اونجا عاشق مادر تو میشه. مادر تو خانواده‌اش وضع مالی خوبی نداشتن برای همین محمد خان و مهری خانم پدر بزرگ و مادربزرگ ما نخلف بودن اونم چه مخالفتی چونکه اونا برای عمو کسرا یه دختر دیگه رو در نظر گرفتن اما کسرا خیلی تهدیدشون میکنه که اگه ما ازدواج نکنیم خودم رو می‌کشم یا مثلا میرم یه جایی که دیگه منو نبینین یادمه وقتی بچه بودم زنعمو اون خونه براش مثل یه زندان بود. همش اذیتش میکردن. بالاخره هرچي که بود ازدواج کردن و سال بعدش تو به دنیا اومدی از همون روز اول محمد خان گفتش که رامش رو گم و گور کنین نوه‌ی من از کسرا حتما باید پسر باشه اما خب پدرت گفت نه اگه اینجوری بشه سه تایی باهم میریم این گذشت و یه جورایی همه ساکت شدن اما دوسال بعدش مادرت دوباره حامله شد ایندفعه همه به امید یه پسر بودن تا اینکه عسل به دنیا اومد و دوباره همه چی شروع شد و خب ایندفعه محمد خان خیلی جدی شما دوتا رو داشته بیرون مینداخته که مهری خانم اومده وسط و پادر میونی کرده و از این چیزا یه هفته بعدش کسرا و کامیلا به اجبار، شما رو میذاره پرورشگاه و محمد خان دیگه اجازه‌ی ارتباط برقرار کردن شما چهارتا رو نمیده، ولی خودش دورا دور حواسش به شما بوده و اطلاعات شما دوتا رو فقط به کسرا می‌داده. و دوباره سال بعدش کامیلا حامله شد و عرشیا بردار تو و عسل به دنیا اومد محمد خان خیلی خوشحال شد و خوب منم ایران نبودم و به دنیا اومدن عرشیا رو ندیدم همون موقع هایی که شما دوتا رفتین منم رفتم و تازه دوسال پیش برگشتم، و خب تا امروز که محمد خان دوباره داشته به کسرا اطلاعات می‌داده و خبر سرطان عسل بوده و کامیلا فهمیده باید ببینی که چه آشوبی تو خونه به راه بود، کامیلا هیچ ظرفی برای شام نذاشت و گفتش میرم دنبال دخترام و باهم میریم روسیه...... اما میدونی من این وسط دلم فقط برای یک نفر سوخت اونم فقط و فقط عرشیا بود.... به نظر خوده عرشیا اون یه بچه‌ی ناخواسته است اما من توی این دوسال دیدم که کامیلا واقعا به عرشیا عشق میورزه و حتی کسرا هم عرشیا رو خیلی دوست داره.
خب حرفای من تموم شد.
وقتی سرم رو بالا آوردم دیدم که رامش اینقدر گریه کرده که نوک بینی و چشماش قرمز شده ولی هنوز هم داره گریه می‌کنه.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین