پارت ۱:
دینگ دینگ ، دینگ دینگ ... ای بابا باشه بیدار شدم ایشششش صدای زنگ گوشیمو قطع کردم و ساعتو نگا کردم
اوه یا خدا دیر شد ک سری زنگ زدم به مهرو
من: الووو دختره تنبل برای چی زنگ نمیزنی به من
مهرو: هوی هوی دختر خانم پیاده شو باهم بریم تو خواب موندی من تنبلم
من:خیلی خب بابا حالا انگار چی شده حاضر شو به بچه هام زنگ بزن نیم ساعت دیگه میام دنبالت باید سر لوکیشن باشیم
مهرو: باشه نیم ساعت دیگه حاضرم ستون فعلا
من :فعلا
مهرو از بچگی دختر خالم بود (هه حال کردی معرفیو) بگذریم دختر خالمه ولی مث خواهرم میمونه حتی از آب خوردن همم خبر داریم .
خب بریم سر اصل مطلب ما یه گروه شیش نفره هستیم که کار عکاسی میکنیم دوستای صمیمی هستیم ک از راهنمایی باهم دوست شدیم . مهرو که معرف حضورتون هست اسرا،نورا، آسنا ، همتا البته اینم اضافه کنم ک همتا دختر عمه ی منه .
خب بریم ک حاضر شیم رفتم سمت دستشویی و دست و صورتمو شستم رفتم سراغ لباسام یه هودی مشکی بلند و شلوار لی و شال مشکی رفتم سراغ ایینه اهل آرایش مفصل نبودم ولی چون به شدت سفید بودم و با شیر برنج مو نمیزدم مجبور بودم یه رژ لب بزنم و همیشه گوشه چشمم یه خط چشم کوتاه میکشیدم به خودم نگا کردم پوست زیادی سفید ، چشمای تقریبا درشت و کشیده مشکی که دور تا دورش و مژه پوشونده بود انقد بلند و مشکی بود ک هیچوقت ریمل نزدم و اصن نخریدم بچه ها بهم میگفتن دوتا پلک محکم بزنی پرواز میکنی چشمام خودش کلی مشکی بود پس احتیاجی به مداد چشم نبود ابرو های پر پشت مشکی و کشیده دماغ معمولی ک به صورت گردم میومد لبای غنچه ایی موهامم مشکی تا زیر نشیمن گاهم قدمم متوسط بود و لاغرم یه ذره زیادی ریز میزم به جا سویچی شهرت دارم خب بسه انقد از خودم تعریف کردم دوربینمو همه وسایلای مورد نیازم ور داشتمو یه سلام گرم خدمت خانواده گرام کردم و رفتم سمت ۲۰۶ زیبایم
من :سلام سلطان استراحت کافیه بریم ک قوم الظالمین و سوار کنیم.
سوار سلطان شدیمو وسایلم و با کولمو گذاشتم صندوق تا بچه ها جا بشن راه افتادم سمت خونه هاشون .
حدودا دو دقیقه بعد دم خونه مهرو اینا بودم دم در وایساده بود مهرو دختر خیلی مهربون و آرومی بود صورت بامزه ایی داشت ابرو های مشکی هشتی ، چشمای درست قهوه ایی، مژه های بلند رو به پایین ، رنگ پوستش گندمی تیره ، لبو دماغ معمولی ک به صورتش میومد لاغر اندام بود و یه کوچولو از من بلند تر من زیادی فنچ بودم اینا خوب بودن خب سوارش کردموراه افتادیم.
مهرو:سلام بر دلبر جان خودم .
من:به سلام بر ستون خودم . چه خبر از دلدار محترمت .
دلدار محترم همون مانی خودمونه ک چند وقتی میشه باهم آشنا شدنو قصد خدا بخواد ازدواج دارن ایشالا قرار همین روزا بیاد خواستگاری .
مهرو:دلدارم خوبه سلام دارن خدمت شما
من: سلامت باشن .
مانی پسر خوبی بود منکه دوسش داشتم البته بجای داداش نداشتم خیلی گوگولیه خیلیم مظلومو خجالتیه دور از جونش جون به لب شد تا اعتراف کرد اخییی بچم .
کم کم رسیدیم بقیرم سوار کردیم تقریبا خونه هامون نزدیک هم بود واسه همین سری تموم شدن .
رفتیم سمت لوکیشن مورد نظر خودم امروز به همشون احتیاج داشتم عکاسیو فیلمبرداری تدوین و فتوشاپ کار من بود بچه هارو بیشتر واسه سوژه عکاسیم ک واسه تبلیغ تو پیجم بهشون احتیاج داشتم ولی اونام بلد بودن و در مواقع خاص کمکم میکردن .
رسیدیم تو لوکیشن و به همتا گفتم بره رو یه تنه درخت بشینه تا عکسشو بگیرم بقیم پشت صحنرو مدیریت میکردن همتا یه دختر قد بلند خیلی لاغر با پوست سبزه چشمای درشت قهوه ای و دماغ و دهنی ک به صورتش میومد . کلی عکس ازش گرفتم تو ژستای مختلف بنظرم اگه از آسنام چندتا بگیرم واسه امروز کافیه .
آسنا دختر قد متوسط پوست گندمی با چشم و ابروی قهوه ایی بود رو هم رفته قشنگ بود یه چندتا از اون گرفتم همینام تا ادیت بشن کلی وقتمو میگرفت .
مهرو:تابان !
من:جانم
مهرو:میگم مانی زنگ زد گفت میخاد بیاد پیشمون کی کارت تموم میشه؟
من:کارمون تموم شد اگه دوست داری ببینیش بریم پاتوق بگو بیاد اونجا .
پاتوق ما یه کافی شاپ بود داخل شهر یه میز بزرگ داشت ک همیشه ما روش میشستیم کارکنان اونجا دیگه همه مارو میشناختن اون میز همیشه رزو ما بود .
مهرو:اره اتفاقا خیلیم دلم براش تنگ شده
من :ایشه امه حاله بهم بزی دتر (به زبون مازنی یعنی ایش حال مارو بهم زدی دختر)
راستی ما تو رویان زندگی میکنیم یکی از شهرهای مازندران قبلاً تهران بودیمو من اونجا به دنیا اومدم ولی بخاطر مشکل قلبی ک من دارم هوای تهران حکم معجونمرگ و داره و تصمیم گرفتیم برگردیم به دیارمان .
بساطمونو جم کردیم و رفتیم سمت پاتوق .
میزما طبقه بالا بود از پله ها رفتیم بالا دیدیم بعله شازده داماد حیو حاضر نشستن اونجا .
مانی تنها پسریبود کمن باهاش راحت بودم و شوخی میکردم وعلا منو میکشتی با پسرا یه کلمه حرف نمیزدم و حتی دریغ از یه لبخند غرورم بهم اجازه نمیداد ولی مانی فرق میکرد .
من : بههه سلام بر آقا مانیه عاشق .
مهرو: سلام عشقم
بقیه :سلام مانی جان
مانی :سلام به تابان خانوم عزیز
مانی :سلام بر همسر آینده خودم
مهرو یه دور رفت تو ابراو برگشت
مانی :سلام بر بقیه خواهرای محترم
مانی پسر خیلی معدبی بود واسه همین خیلی دوسش داشتم البته مهروام خیلی خانوم بود در کل به هم میان
کلی با مانی و دخترا شوخیکردیمو خندیدیم
مانی : تابان منموندمتو شخصیت تو
من :چرا ؟
اسرا:آره واقعا راسمیگه فک کنم ما و خانوادت تنها آدماین ک خنده و شوخی و شیطونیای ترو دیدن .
نورا :آره دیگه واسه اینه هیچکس سراغش نمیاد
همچنین با اون چشای وحشتناکش به مردم اخم میکنه و نگاشون میکنه طرف از اینکهاون ساعت اونجا بوده پشیمون میشه
من:هه هه نمکدون درضمن هرکسی لیاقت دیدن خنده های منو نداره
مانی و مهرو : اووو بله بله
من :بسه دیگه انقد حرفنزنید ساکت .
کلی دیگه تو سرو کله هم زدیم و نخود نخود هرکه رود خانه خود.....