جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شوکای] اثر «تابان ماهی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط shoka با نام [شوکای] اثر «تابان ماهی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,211 بازدید, 54 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوکای] اثر «تابان ماهی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shoka
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط shoka
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
نام رمان:شوکا


موضوع: عاشقانه


اسم نویسنده: تابان پناهی


عضو گپ نظارت: (7)S.O.W

خلاصه دختری که بخاطر بیماری قلبی ورزششو رها کرده و با دوستاش مشغول عکاسی میشن و از طرف یه گروه که کار موسیقی انجام میدن دعوت به کار میشن و تو این راه اتفاقات تلخ و شیرینی براشون میوفته
 

پیوست‌ها

  • InShot_۲۰۲۲۱۱۱۶_۱۸۱۰۲۱۳۳۳.jpg
    InShot_۲۰۲۲۱۱۱۶_۱۸۱۰۲۱۳۳۳.jpg
    810.5 کیلوبایت · بازدیدها: 8
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12

1668550546434.png

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۱:

دینگ دینگ ، دینگ دینگ ... ای بابا باشه بیدار شدم ایشششش صدای زنگ گوشیمو قطع کردم و ساعتو نگا کردم
اوه یا خدا دیر شد ک سری زنگ زدم به مهرو
من: الووو دختره تنبل برای چی زنگ نمی‌زنی به من
مهرو: هوی هوی دختر خانم پیاده شو باهم بریم تو خواب موندی من تنبلم
من:خیلی خب بابا حالا انگار چی شده حاضر شو به بچه هام زنگ بزن نیم ساعت دیگه میام دنبالت باید سر لوکیشن باشیم
مهرو: باشه نیم ساعت دیگه حاضرم ستون فعلا
من :فعلا
مهرو از بچگی دختر خالم بود (هه حال کردی معرفیو) بگذریم دختر خالمه ولی مث خواهرم میمونه حتی از آب خوردن همم خبر داریم .
خب بریم سر اصل مطلب ما یه گروه شیش نفره هستیم که کار عکاسی میکنیم دوستای صمیمی هستیم ک از راهنمایی باهم دوست شدیم . مهرو که معرف حضورتون هست اسرا،نورا، آسنا ، همتا البته اینم اضافه کنم ک همتا دختر عمه ی منه .
خب بریم ک‌ حاضر شیم رفتم سمت دستشویی و دست و صورتمو شستم رفتم سراغ لباسام یه هودی مشکی بلند و شلوار لی و شال مشکی رفتم سراغ ایینه اهل آرایش مفصل نبودم ولی چون به شدت سفید بودم و با شیر برنج مو نمیزدم مجبور بودم یه رژ لب بزنم و همیشه گوشه چشمم یه خط چشم کوتاه می‌کشیدم به خودم نگا‌ کردم پوست زیادی سفید ، چشمای تقریبا درشت و کشیده مشکی که دور تا دورش و مژه پوشونده بود انقد بلند و مشکی بود ک هیچوقت ریمل نزدم و اصن نخریدم بچه ها بهم میگفتن دوتا پلک‌ محکم بزنی پرواز می‌کنی چشمام خودش کلی مشکی بود پس احتیاجی به مداد چشم نبود ابرو های پر پشت مشکی و کشیده دماغ معمولی ک به صورت گردم میومد لبای غنچه ایی موهامم مشکی تا زیر نشیمن گاهم قدمم متوسط بود و لاغرم یه ذره زیادی ریز میزم به جا سویچی شهرت دارم خب بسه انقد از خودم تعریف کردم دوربینمو همه وسایلای مورد نیازم ور داشتمو یه سلام گرم خدمت خانواده گرام کردم و رفتم سمت ۲۰۶ زیبایم
من :سلام سلطان استراحت کافیه بریم ک قوم الظالمین و سوار کنیم.
سوار سلطان شدیمو وسایلم و با کولمو گذاشتم صندوق تا بچه ها جا بشن راه افتادم سمت خونه هاشون .
حدودا دو دقیقه بعد دم خونه مهرو اینا بودم دم در وایساده بود مهرو دختر خیلی مهربون و آرومی بود صورت بامزه ایی داشت ابرو های مشکی هشتی ، چشمای درست قهوه ایی، مژه های بلند رو به پایین ، رنگ پوستش گندمی تیره ، لبو دماغ معمولی ک به صورتش میومد لاغر اندام بود و یه کوچولو از من بلند تر من زیادی فنچ بودم اینا خوب بودن خب سوارش کردمو‌راه افتادیم.
مهرو:سلام بر دلبر جان خودم .
من:به سلام بر ستون خودم . چه خبر از دلدار محترمت .
دلدار محترم همون مانی خودمونه ک‌ چند وقتی میشه باهم آشنا شدنو‌ قصد خدا بخواد ازدواج دارن ایشالا قرار همین روزا بیاد خواستگاری .
مهرو:دلدارم خوبه سلام دارن خدمت شما
من: سلامت باشن .
مانی پسر خوبی بود منکه دوسش داشتم البته بجای داداش نداشتم خیلی گوگولیه خیلیم مظلومو خجالتیه دور از جونش جون به لب شد تا اعتراف کرد اخییی بچم .
کم کم رسیدیم بقیرم سوار کردیم تقریبا خونه هامون نزدیک هم بود واسه همین سری تموم شدن .
رفتیم سمت لوکیشن مورد نظر خودم امروز به همشون احتیاج داشتم عکاسیو فیلمبرداری تدوین و فتوشاپ کار من بود بچه هارو بیشتر واسه سوژه عکاسیم ک واسه تبلیغ تو پیجم بهشون احتیاج داشتم ولی اونام بلد بودن و در مواقع خاص کمکم میکردن .
رسیدیم تو لوکیشن و به همتا گفتم بره رو یه تنه درخت بشینه تا عکسشو بگیرم بقیم پشت صحنرو مدیریت میکردن همتا یه دختر قد بلند خیلی لاغر با پوست سبزه چشمای درشت قهوه ای و دماغ و دهنی ک به صورتش میومد . کلی عکس ازش گرفتم تو ژستای مختلف بنظرم اگه از آسنام چندتا بگیرم واسه امروز کافیه .
آسنا دختر قد متوسط پوست گندمی با چشم و ابروی‌ قهوه ایی بود رو هم رفته قشنگ بود یه چندتا از اون گرفتم همینام تا ادیت بشن کلی وقتمو می‌گرفت .
مهرو:تابان !
من:جانم
مهرو:میگم مانی زنگ زد گفت میخاد بیاد پیشمون کی کارت تموم میشه؟
من:کارمون تموم شد اگه دوست داری ببینیش بریم پاتوق بگو بیاد اونجا .
پاتوق ما یه کافی شاپ بود داخل شهر یه میز بزرگ داشت ک همیشه ما روش میشستیم کارکنان اونجا دیگه همه مارو میشناختن اون میز همیشه رزو ما بود .
مهرو:اره اتفاقا خیلیم دلم براش تنگ شده
من :ایشه امه حاله بهم بزی دتر (به زبون مازنی یعنی ایش حال مارو بهم زدی دختر)
راستی ما تو رویان زندگی‌ میکنیم یکی از شهرهای مازندران قبلاً تهران بودیمو من اونجا به دنیا اومدم ولی بخاطر مشکل قلبی ک‌ من دارم هوای تهران حکم معجون‌مرگ و داره و تصمیم گرفتیم برگردیم به دیارمان .
بساطمونو جم کردیم و رفتیم سمت پاتوق .
میز‌ما‌ طبقه بالا بود از پله ها رفتیم بالا دیدیم بعله شازده داماد حیو حاضر نشستن اونجا .
مانی تنها پسری‌بود ک‌من باهاش راحت بودم و شوخی میکردم وعلا منو میکشتی با پسرا یه کلمه حرف‌ نمیزدم و حتی دریغ از یه لبخند غرورم بهم اجازه نمی‌داد ولی مانی فرق میکرد .
من : بههه سلام بر آقا مانیه عاشق .
مهرو: سلام عشقم
بقیه :سلام مانی جان
مانی :سلام به تابان خانوم عزیز
مانی :سلام بر همسر آینده خودم
مهرو یه دور رفت تو ابرا‌و برگشت
مانی :سلام بر بقیه خواهرای محترم
مانی پسر خیلی‌ معدبی بود واسه همین خیلی دوسش داشتم البته مهروام خیلی خانوم بود در کل به هم میان
کلی با مانی و دخترا شوخی‌کردیم‌‌و‌ خندیدیم
مانی : تابان ‌من‌موندم‌تو‌ شخصیت تو
من :چرا ؟
اسرا:آره واقعا راس‌میگه فک کنم ما و خانوادت تنها آدماین ک خنده و شوخی و شیطونیای ترو دیدن .
نورا :آره دیگه واسه اینه هیچکس سراغش نمیاد
همچنین با اون چشای وحشتناکش به مردم اخم می‌کنه و نگاشون میکنه طرف از اینکه‌اون ساعت اونجا بوده پشیمون میشه
من:هه هه نمکدون درضمن هرکسی لیاقت دیدن خنده های منو نداره
مانی و مهرو : اووو‌ بله بله
من :بسه دیگه انقد حرف‌نزنید ساکت .
کلی دیگه تو سرو کله هم زدیم و نخود نخود هرکه رود خانه خود.....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۲:


وارد خونه شدم مامانم تو آشپزخونه مشغول شام درس کردن بود ما یه خانواده چهار نفره ایم من بجز یه خواهر کوچولو ک کلاس سوم خواهر برادر دیگی ای ندارم ما مامانم اختلاف سنی خیلی کمی داریم و خیلی خوب درکم می‌کنه و در حال حاضر معلم ابتدایی و پدرم کارمند خداروشکر زندگیمون خوبه اصولا دختر کم‌حرف و ساکتیم بیشتر پیش‌ دوستام شیطنت میکنم مامان میگه از همون بچگیم آروم بودمو به کسی کاری نداشتم . ترسا تو‌ اتاقش بودو پدرمم هنوز سرکار بود به مامان یه سلام کردم .
من:سلام مامان جان
مامان :سلام عزیزم خسته نباشی
من:ممنون سلامت باشی
مامان :برو لباستو عوض کن و بیا شام‌بخور‌ بابات امشب شب کاره
من:عع باشه
راه افتادم سمت اتاقم یه اتاق به نسبت بزرگ و با دکوراسیون سفید طوسی . بر خلاف اینکه اصن آرایش نمی‌کردم ولی به اندازه یه آرایشگاه وسایل آرایش و لاک داشتم . رفتم لباسمو عوض کردم و رفتم داخل آشپزخونه بعد از خوردن شام دوباره رفتم تو اتاقم عکسارو ریختم تو کامپیوتر برای ادیت و فتوشاپ بعد از تقریبا دو سه ساعت تموم شد ریختم تو گوشیمو واسه آسنا و همتا فرستادم بعدم پستشون ‌کردم و آیدی پیچ هممون زیرش تگ‌ کردم حتی اسم مانیرم تگ‌کردم‌ چون یجورایی اونم هم گروهیمون‌بود .
داشتم عکسارو پست میکردم ک‌ یکی بهم دایرکت داد اصولا دایرکتای بی موردو‌ جواب نمی‌دادم مگر اینکه تو همون اولین پیام درخواست همکاری یا سفارش کار میداد وعلا دایرکتمو باز نمی‌کردم .
پیامو‌‌ خوندم از یه پیجی‌به اسم یاسر ماهر اومده بود ک نوشته بود برای همکاری باهم مزاحم شدم
پیامو‌‌ باز کردم نوشته بود سلام ،برای همکاری باهم مزاحم شدم
نوشتم :سلام چه نوع همکاری در چه زمینه ایی؟
نوشت: اینجوری نمیتونم توضیح بدم میشه یه قرار ملاقات باهم بزاریم صرفا جهت همکاری ؟
نوشتم :مشکلی نیست کی چه موقع؟
نوشت : فردا هرجا شما بگید
نوشتم : لوکیشن می‌فرستم
نوشت :باشه پس تا فردا
همون موقع آدرس پاتوقو براش فرستادم و ساعتشم واسه چهار بعد از ظهر گفتم ک‌ هوا تاریک نشه تنهایی برگردم
دیگه کم کم خوابم برد ساعت سه شب بودااا
ظهر با سروصداهای ترسا چشامو باز کردم من اگه حتی بغلم نفسم بکشه بیدار میشم به شدت خوابم سبکه وقتی بیدار شدم دوباره همون درد لعنتی پیچید تو سمت چپ سینم ازفشار کار دیشب حالم امروز زیاد خوب نبود و هر عان ممکن بود دوباره راهی بیمارستان بشم پاشدم یه قرص نیتروگلیسیرین خوردم و ساعتو نگا کردم آخ خدا جونمممم داره دیر میشه رفتم داخل حموم و یه دوش سری گرفتم و رفتم صبحانه بخورم البته بهتر بگیم عصرانه سر سری یچی خوردم ک مامان متوجه حال زارم شد
مامان: تابان خوبی یا بازم حالت بده ؟
من:نه مامان خوبم چیزیم نیست نگران نباش
مامان:مطمعنی میخوای بریم دکتر ؟
من :نه مامان نیازی نیست خوبم باید برم یه قرار کاری دارم
مامان : حواست به سلامتیت باشه کار همیشه هست
من : چشم
بلند شدم رفتم تو اتاق یه هودی طوسی با شلوار لی کم‌رنگ‌و شال طوسی با کنونی سفید و کوله سفید و داشتم یه رژ صورتی زدم ک‌ صورتم بجز مشکی و سفید یه رنگ دیگه ام بگیره خط چشم همیشگیم کشیدمو یا علی
اوصولا همه لباسای من اسپرت و کلاه داره بود خیلی‌ کم‌ پیش میومد مانتو بپوشم ولی تیپای خزوخیل نمیزدم
زدم بیرون و سوار ماشینم شدم اینو بابام وقتی مدرسم تموم شدو گواهی نامه گرفتم برام خرید زیاد نیست حدود سه ماهه .
رسیدم به پاتوقو سلطانو پارک کردم و رفتم داخل خب حالا من دقیقا باکی قرار دارم ؟؟؟
مث‌منگلا‌ حتی نرفتم تو‌پیجش ببینم عکسی از خودش گذاشته یا نه حالا باید دونه دونه بپرسم آقای یاسر ماهر !!!
اونکه منو دیده میشناسه طبقه پایین ک‌ خبری نبود همه یا زوج بودن یا خانواده
رفتم بالا سر میز دو نفره یه پسر تقریبا لاغر اندام نشسته بود ک پشتش به من بود رفتم سر میز و پرسیدم
من:آقای ماهر
پسره:بله خودم هستم خانوم تابان؟
من :پناهی هستم آقای محترم تابان پناهی
ماهر :بله معذرت می‌خوام بفرمایید
نشستم و گفتم خب بفرمایید امری داشتید؟
ماهر:بله راستش...
گارسون: چی‌میل دارید ؟
من: یه آب پرتقال لطفاً
ماهر : منم همینطور
ماهر :بله داشتم میگفتم اسمم یاسره ۲۷ سالمه
من با خودم گفتم جاننن؟؟ تو یذره بچه ۲۷ سالته جلل خالق
یخورده بیشتر به چهرش نگا کردم صورت مهربونی داشت
ریشای قهوه ایی ک‌ معلوم بود رنگ کرده موهای مشکی چشم ابروی‌ قهوه ایی تیره دماغو مناسب با صورت کشیدش و دهنی ک زیر ریشو سیبیلش قایم شده بود صورت مهربونو‌ و مظلومی داشت در کل قشنگ بود قدشم‌ بلند بودو بگی نگی لاغر بود خوشتیپم بود .
یاسر:خانوم پناهی چیزی شده؟
به خودم اومدم عع وا خاک عالم یه ساعت زل زدم به بچه مردم الان فک‌میکنه من مشکل ذهنی دارم
من:نه نه چیزی نیست معذرت میخوام
یاسر : بله ما یه گروه هفت نفری هستیم ک کار موسیقی و خوانندگی انجام میدیم البته به زبون مازنی خداروشکر کارمون گرفته ولی عکاسو فیلمبردار خوب نداریم و برای ضبط موزیک ویدئو دچار مشکل شدیم من کار شمارو دیدم و خوشم اومد به بچه ها معرفیتون کردم اونام خوششون اومد تصمیم گرفتیم بعدش من به شما پیشنهاد دادم .
من: درسته خب ما تاحالا تجربه کار دائمی با کسی نداشتیم باید با بچه ها صحبت کنم اگه اونام اوکی بودن خبرتون میکنم واسه آشنایی بیشتر
یاسر:از بابت بچه ها خیالتون راحت ما همه پسریمو هم سنو سال از دبیرستان باهم بودیم از هر نظر پسرا‌ مطمعنن بچه های چشم پاک و سر به زیرین اهل هیچگونه خلاف و کار بدم نیستن مطمعن باشید همه حد خودمونو‌میدونیمو هدفمون کار خوب برای طرفدارامونه بهتون اطمینان میدم ک همکارای‌خوب و در عین حال دوستای خوبی برای هم میشیم
من : امیدوارم .
من حالم واقعا داشت بد میشد اصن نرمال نبودم دست چپم تیر میکشید و سینم درد میکرد حس میکردم نفسم سخت در میاد یاسر ک‌انگار‌متوجه حال‌من شده بود
یاسر:حالت‌ خوبه چرا رنگت پریده چقدر عرق‌کردی گرمته ؟
من :نه‌چیزیم نیست خوب میشم سری قرص اسپرینمو در اوردم ک‌بخورم همون موقع یاسر گفت :تابان ؟!
من یه لحظه از این حجم از صمیمیتش برق سه فاز ازم پرید خواستم بگم کشمیشم دم داره ولی قلب نصف نیمم یاری نمی‌کرد الان عصبانی بشم از طرفیم بهش نمی‌خورد منظور داشته باشه گفتم :بله
یاسر :تو مشکل قلبیه ... داری ؟
یه لحظه با توجه به سنش گفتم شاید پزشکی خونده ک‌ متوجه بیماریم شد گفتم شما دکتری ؟
گفت‌نه بخدا منظوری نداشتم گفتم : اتفاقا ‌منم‌منظوری نداشتم فک کردم واقعا پزشکی‌خوندی ک‌ متوجه شدی
گفت :نه من پدرمم همین مشکلو داره از همین قرصا مصرف می‌کنه الان چند ساله وقتی دیدم اینارو میخوری تعجب کردم آخه تو مگه چند سالته ؟
یه پوزخند زدم و گفتم قسمت بود دیگه توکل به خودش من ۱۸ سالمه یه هشت سالی میشه که قلبم مریضه دیگه بیشتر از این وارد جزییات نشدم‌اونم نپرسید . بعد از اینکه حالم بهتر شد گفتم :من دیگه برم دیرم میشه باید با بچه ها صحبت کنم .
یاسر: حالت خوبه چجوری میری میخای من برسونمت؟
من:نه ممنون بهترم ماشین دارم دستت درد نکنه
یاسر : تابان ؟ خانوم
من:بله
یاسر : پس خبر از شما فعلا
من :سری تکون دادمو گفتم فعلا .
و به سمت خونه خالم ک مامان مهرو باشه راهی شدم .....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۳:

زنگ آیفونو زدم صدای جیغ جیغوی‌ مهرو پیچید
تو کوچه
مهرو:چی‌میگی دم خونه ما مزاحم نشو
من:باز کن درو تا بت بگم مزاحم کیه
مهرو‌:شما مراحمی مزاحم منم الان خودم جلو پلاسمو جم‌میکنم میرم .
من:باریکلا حالا شد
درو باز کرد رفتم داخل مهرو تک فرزند بود کلا فامیل کم‌ جمعیتی بودیم پدرش با پدر من همکار بودن مامانش از مامان من بزرگ‌تر بود بقیر از این خاله دوتا خاله دیگم دارم ک‌ تهران موندگار شدن خب بگذریم

رفتم داخل با خاله عزیزم سلام احوال پرسی و ماچ و بوسه را انداختیم ک بعدش کاشف به عمل اومد ک‌ خاله داره می‌ره خونه ما . خاله رفت خونه ما و منو مهرو‌ موندیمو حوضمون
من:مهرو زنگ بزن بچه ها بیان میخام باهاتون حرف‌بزنم .
مهرو: خب من الان به بچه ها بگم بیان مانی ک نمیتونه بیاد
من:به مانی زنگ میزنم صحبت میکنم بعدا
بعد مهرو زنگ زد بچه های الاف حاضر در صحنه مام پاشدن به سرعت نور اومدن
نورا:خب چه خبره ک‌ احظار شدیم ؟
واسه دخترا همچیو تعریف کردم
آسنا: به به چه شود نیشش شل‌شد
من:لطفا‌ جم‌کن نیشتتو دوستان همه چشارو‌ درویش میکنید اینطور ک‌ یاسر تعریف میکرد پسرای سر به زیرو مثبتی هستن .
اسرا :بیا دیگه چی ازین بهتر ؟
مهرو:اسرا جم‌کن بسه
خلاصه با کلی‌شوخی‌ خنده بچه ها اوکی دادن و قرار شد یروز بریم واسه معرفی به همدیگه اوکی‌گرفتن از مانیم افتاد رو دوش من . حالم زیاد اوکی‌‌ نبود باید استراحت میکردم مهرو فهمید زیاد حالم خوب نیست بیچاره پا‌به پای من درد میکشید بچه ها رفتن خونشون و منو مهروام رفتیم خونه ما
تنها کاری تونستم بکنم برم لباسامو عوض کنمو‌ قرصامو‌بخورم برم رو تخت یخورده ک بهتر شدم بلند شدم دیدم مهرو کنارم لب تخت نشسته زل زده به من چشماش داد میزد گریه کرده تا دیدم بیدارم گفت :بهتری تابان ؟
گفتم:آره خواهری بهترم . چند دقیقه بعد مامان و خاله و شوهر خاله و بابا ترسا اومدن تو اتاقم وقتی از حالم اطمینان حاصل کردن رفتن بیرون ک شام‌بخوریم به مهرو گفتم : مهرو الان مانی بیداره بهش زنگ بزنم بگم ؟ گفت آره بیداره نگرانت بود وقتی فهمید گفت بهتر شد بهم خبر بدید گفتم اخی الهی اونم نگران شد . گوشیمو برداشتم بهش زنگ زدم
مانی:جانم تابان ؟
من:سلام مانی خوبی ؟
مانی :سلام خواهری من خوبم تو چطوری بهتری ؟
من: آره بهترم
میگم مانی میخواستم درباره یچی‌باهات حرف‌بزنم
مانی :بگو
همچیو واسش تعریف کردم اولش‌میگفت نه چون پسرن وقتی کلی‌باهاش حرف‌زدمو بهش اطمینان دادم گفت :تو دختر عاقلی هستی من بهت اعتماد دارم میدونم بی فکر کاری نمیکنی حله من هواتونو دارم
بعدش ک‌ ازش تشکر کردم قطع کردم
واقعا مانی حامی هممون بود درسته چون سرکار می‌رفت بیشتر اوقات نبود ولی همجوره هوای هممون داشت .
به مهرو‌گفتم‌ قبول کرده کلی باهم ذوق کردیم و رفتیم برای شام بعد از شام حدود ساعت یک ،یک و نیم بود ک مهرو اینا رفتن و منم رفتم داخل اتاقم به یاسر پیام دادم
من:سلام آقا یاسر پناهی هستم میخواستم بگم با بچه ها صحبت کردم موافقت کردن ایشالا یه وقتیو تعیین کنید تا همدیگرو ببینیمو باهم آشنا بشیم .
چند دقیقه بعد پیام داد : سلام شب خوش به به چقدر عالی خیلی خوشحال شدم و منتظر پیامتون بودم واسه پس فردا خوبه ؟
من:خوبه آدرس بفرستید
یاسر: لب دریا ساعت سه چهار بعد از ظهر
من :خوبه به امید دیدار
یاسر :به امید دیدار
به بچه ها خبر دادم اونام اوکی دادن و بعدش گرفتم خوابیدم ......
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۴:


تو این یه روز اتفاق خاصی نیوفتاد فقط به یاسر پیام دادم گفتم که درباره بیماریم به کسی چیزی نگه اونم قبول کرد
به سرعت برق و باد پنجشنبه اومد مهرو خونه ما بودو داشتیم باهم آماده می‌شدیم نمیدونم چرا ولی دوس داشتم خیلی خوشتیپ برم بخاطر همین اول رفتم سراغ میز آرایشم خط چشم همیشگیم کشیدمو یه رژ هلوییم زدم یذره فقط یذره ام رژ گونه هلویی زدم . موهای من چون خیلی بلنده همیشه میبافمو میزارم زیر مانتو یا هرچی ک قرار بپوشم ک‌ پیدا نباشه آخه خوشم نمیاد جلب توجه کنم موهامو بالا بستمو بافتم جلوی موهامم مث همیشه یه وری روی زدم زیر شالم نچسبوندم به کلم موهام چون خیلی لخته اصن نمیچسبید و با پیشونیم یکم فاصله پیدا میکرد خب یه شلوار لی آبی پرنگ با یه پیرهن مشکی پوشیدم یه کت لی به رنگ شلوارمم که بین زانومو رون پام بود پوشیدم طبق معمول کولمم ورداشتم و کتونی سفید گذاشتم دم در
من:مهرو زود باش دیگه دختر
مهرو:اومدم بابا
مهرو اومد اونم مثل من لباس پوشیده بود اوصولا همیشه باهم ست میکردیم
سوار سلطان شدیمو راه افتادیم قرار بود سر راه مهرو پیاده شه با مانی بیاد تابلو بود اگه یه مینی بوس آدم تو یه ذره ماشین بشنیم .
سر راه مهرو رو پرت کردم بیرون
من :سلام مانی بیا اینم معشوقت باشه واسه خودت
مانی :سلام خواهری معلومه ک مال خودم خودم پیداش کردم
مهرو:دیونه
بعد از خداحافظی گفتن آدرس من رفتم بر و بچو سوار کنم اونام راه افتادن سمت قرار
مثل یه مادر فداکار و دلسوز دونه دونشونو با روی گشاده سوار کردم و راه افتادیم به سمت دریا
همتا:وای بچه ها استرس دارم
آسنا: وای مگه داری میری خواستگاری ک استرس داری
من:دکتر واسه این باید خواستگار بیاد نه اینکه بره خواستگاری
آسنا :خب حالا همون
بعد از کلی بحث و گفتگو رسیدیم
اسرا :بچه ها بیاین آب بخوریم اول
من:وا‌ اسرا مگه می‌خوان سرمونو ببرن دختر
با این حرف من همه پقی زدن زیر خنده
من:خیلی خب کافیه دیگه بریم پایین نیشتونم ببندید
پیاده شدیمو ماشین دو نوگل نو شکفترو دیدیم اونام با ما رسیدن عجب!!!
خلاصه همگی باهم راه افتادیم سمت ساحل
دریای بابلسر واقعا قشنگه هیجا به اندازه قدم زدن کنار دریا به من آرامش نمی‌ده هروقت دلم میگیره با مهرو میایم اینجا کلی قدم می‌زنیم .
دیگه داشتیم به ساحل نزدیک می‌شدیم که دیدم یه سری پسر جوون دور هم روی بلوک سنگی نشستن و یه دایره تشکیل دادن .
نورا:فک کنم اونا باشن
اسرا :آره همونان جز اونا ک‌ کسی لب دریا نیست
من:خیلی خب بچه خیلی جدی باشیدا سری خودمونی نشید فک کنن سبکیم
بچه ها:چشم مامانی
من:آفرین بچه های گلم
رسیدیم نزدیکشون یاسر مارو دید و شناخت اومد سمتون
یاسر :سلام بچه ها خوش اومدید بیاید بریم پیش بقیه معرفی کنم
من:سلام آقا یاسر بریم
رفتیم وسط دایره ایی تشکیل داده بودن وایسادیم اونام به تعیبت از ما پاشدن وایسادن .
یاسر :خب من بچه هارو دونه دونه معرفی کنم بهتون
یاسر:ایشون آقا دانیال یکی از بچه هایی که تو گروه ما کار خوانندگی میکنن
ما:خوشبختیم
دانیال پسر بامزه ایی بود چشم ابروش مشکی بود و موهاش کم‌بود مث سربازا با یه ته ریش چهرش‌ قشنگ شده بود قدش بلند بود تقریبا میشه گفت چهار شونه بود
یاسر:ایشونم آقا محمدن ملودی سرا و نوازنده گیتار و ساز های کوبه ایی
محمد چهره خندونی داشت یعنی از اولم نیشش باز بود چهره قشنگی داشت چشم آبروی مشکی موهایی ک‌ دورشو کمتر از وسطش بود از همین مدل جدیدا دیگه ته ریشش به صورت کشیدش جذابیت می‌بخشید قد بلند هیکل رو فرم رو هم رفته خوب بود
یاسر:احسان و حامد آهنگسازی میکنن
هم حامد هم احسان ته ریش داشتن و موهاو چشماشون ریشاشون قهوه ایی بود چهره مردونه خوبی داشتن قد بلند و تقریبا چهارشونه
یاسر:اینم میعاد میکس و مسترینگ اهنگا باهاشه
میعاد خیلی‌ مهربون و مظلوم به نظر می‌رسید یجورایی یاد مانی مینداخت منو ولی توی چشمای مشکیش یه غم بزرگی داشت یه بغض کهنه قد بلند و هیکل تقریبا لاغر مث‌یاسر
مانی : از آشنایی با همه شما خوشبختیم امیدوارم بتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم
میعاد :همچنین داداشی
یاسر :یه نفر دیگه مونده ک باید معرفی کنم رفته از ماشین یچی‌ بیاره الان میاد
من:خب پس صب کنیم وقتی ایشونم اومد مام معرفیو شروع میکنیم .....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۵:


تقریبا دو دقیقه بعد یه پسری اومد گفت سلام من که سرم پایین بود سرمو گرفتم بالا تا ببینم کیه
سر گرفتن به بالا همانا چشم تو چشم شدن با یه جفت چشم عسلی همانا خدایا این چشما چرا اینجوریه چرا نمیتونم نگامو ازش بگیرم تو چشماش یچیزی بود ک نمیتونستم چشم ازش بردارم انگاری اصن تو این دنیا نبودم غرق شده بودم تو عسل چشماش نمیدونم‌چند لحظه چند دقیقه چند ساعت نمیدونم‌ چقدر گذشت که با سقلمه مهرو به خودم اومدم برگشتم نگاش‌کردم گفتم چته ؟گفت :کجایی مگه آدم ندیدی ؟ یه چشم غره بهش رفتم و برگشتم سمت پسره هنوز هم همون‌جوری وایساده بود داشت منو نگا‌میکرد سلام کردم .
یاسر:مهیار مهیار هوی مهیار
یدونه زد رو شونش و پسره ک‌اسمش مهیار بود به خودش اومدو‌ دست از نگا‌ کردن به من برداشت و گفت
مهیار:سسسس سلام
حالا تونستم به بقیه اجزاش نگا‌کنم ریشای نه کوتاه نه بلند قهوه ایی روشن مایل به عسلی خیلی تیره موهاشم همون رنگ‌بود‌ دور مو زده بود بقیشم داده بود بالا قد موهاش متوسط بود ابرو ها و مژه های به همون رنگ‌ ک باعث میشد چهرشو بور کنه قد بلند و هیکلی تنومند و چهارشونه میشه گفت از همشون گنده تر بود خوشتیپم بود چشمای گیرای عسلی به شدت جذاب هم چهره مهربونی داشت هم با جذبه رو هم رفته جذاب بود .
یاسر:کجایی تو پسر حواست کجاست ؟
مهیار :ببخشید
وای خدای من چه صدایی داره وقتی ک‌حرف زد احساس کردم یچیزی تو سینم کنده شد .
یاسر:اینم مهیاره مث‌ من و دانیال کار خوانندگی می‌کنه البته. نه فقط مازنی فارسیم میخونه .
ما:خوشبختیم
یاسر :خب نوبت شماست
مانی:تابان تو معرفی‌کن
من:باشه
من:خب ایشون اسرا ، نورا ، همتا ، مهرو، و آقا مانی
مانی و مهرو نامزدن به زودی ازدواج میکنن ما همه کار عکاسی میکنیم باهم دیگه
نورا:البته حرفه آیی ما تابانه ما بیشتر سوژه های عکاسی و دستیارش سر صحنه هاییم .
من: درسته ولی اگه من نباشم بچه ها میتونن از پس کارا بر بیان .
اونا: خوشبختیم
حامد: از آشنایی با همه شما خوشحالیم خانوما‌و آقا مانی
مانی: چاکرم .
تو تمام این مدت مهیار چشم از من برنمیداشت ولی وقتی برمیگشتم سمتش زمینو نگا‌میکرد .
مهیار:جسارت منو ببخشید شما چند سالتونه ؟
وای خدای من این حرف میزنه من زانوهام شل میشه
سعی کردم خودمو جمع کنم و عزممو جزم کردم و سعی کردم چهره همیشگی اخمو خودمو بگیرم گفتم :مهمه؟
مهیار :نه نه سوءتفاهم نشه چون کارتون خیلی خوبه گفتم شاید چند ساله کار میکنید.
من:بله تقریبا سه ساله .
ما همه ۱۸سالمونه و امسال دیپلم گرفتیم و کنکور دادیم ایشالا از دی ماه باید بریم دانشگاه اما مانی ۲۷سالشه
مهیار:یعنی دیگه نمی‌آید سرکار
من:نه نه میایم گفتم اطلاعاتتونو کامل باشه
مهیار :بله ممنون
میعاد: ببخشیدا رشتتون چیه ؟
من: ما همه روانشناسی می‌خونیم
مانی حسابداری خونده و توی یه شرکت مشغول کاره
اسرا:ببخشید شماها رشتتون چیه
احسان: ما همه موسیقی خوندیم و از همین راهم درامد داریم خداروشکر کفاف زندگی مجردی و میده (باخنده) و هممون ۲۷سالمونه ما از دبیرستان باهم رفیقیم .
همتا: به به چقدم خوب ایشالا همیشه کنار هم بمونید مام از دوران راهنمایی باهم دوستیم البته تابان دختر دایی منه .
مهرو: تابان دختر‌خاله منم هست و یجورایی خواهرم
محمد:به به خوشبحال شما ک خواهری مث‌ تابان دارید .
منو میگی آنچنان اخمی بهش کردم ک‌ بنده خدا گفت :ببخشید منظور بدی نداشتم .
و تنها‌جواب‌من یه‌چشم غره بود .
میعاد:ببخشید آبجی کوچیکه این آقا محمد ما یخورده خوش طبعه .
من:مهم نیست.
از اینکه آبجی کوچیکه صدام کرد خوشحال شدم همیشه آرزو داشتم یه گله داداش بزرگتر داشته باشم ک‌ هوامو داشته باشن‌ ولی دریغ از یدونه ولی با وجود مانی این کمبودم کمتر اذیتم میکرد الآنم ک‌ میعاد خداکنه همشون منو همینجوری صدام کنن.
تا غروب اونجا کلیپ حرف زدیم و شوخی‌کردیم‌از‌ هر دری حرف‌ زدیم واسم عجیب بود ک‌ تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم ولی بیشتر با میعاد و یاسر .
هروقت برمیگشتم سمت مهیار می‌دیدم داره نگام می‌کنه ولی نمیدونم‌چرا نمیتونستم بهش بتوپم انگار زبونم بند میومد نگاش‌میکردم حتی نمی‌دونستم بهش اخم کنم نمی‌دونم چرا نگاش‌منو هیپنوتیزم میکرد.
مهرو:تابان ؟!!
من:بله
مهرو:چته تو دختر چرا امروز انقد هیز بازی در میاری
من : هیز خودتی میمون
مهرو:مگه دروغ میگم یجور ی زل میزنی به مهیار انگار آدم فضاییه
من: نمیدونم شاید
خیلی یواش گفتم جوری‌ک‌خودم فقط بشنوم
مهرو:چی گفتی ؟
من:هیچی هیچی
بلاخره هوا داشت تاریک‌میشد و مام عظم رفتن کردیم .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۶:


همگی باهم از ساحل خارج شدیم هرکی رفت سمت ماشین خودش اونام مث ما دوتا ماشین بودن یکیش مال مهیار بود یکیم مال یاسر بود ک اونروز‌دیده بودم جفتشونم رانا+ داشتن هیچی سلطان خودم نمیشه والاااا راستی ماشین مانیم یه پژو پارس سفید خوشگل بود سلطان منم سفید بودا
هرکی سر جای قبلیش نشستو راه افتادیم تو ماشین هیچ حرفی زده نشد همه خسته شده بودیم ولی من فکرم پیش مهیار بود نمیدونم‌ چرا شخصیتش برام خاص بود مغرور بود در عین حال خوش اخلاقو‌ خونگرم نمی‌دونم چی‌ داشت که باعث شده بود انقد فکر منو مشغول خودش کنه مهیار اولین پسری‌بود که ذهن منو درگیر کرده بود.‌چون ما رویان زندگی میکردیم و دریا بابلسر بود یخورده رامون دور میشد ولی به گفته میعاد اون میز مذاکره ایی که درس کرده بودن مال خودشونو یجورایی پاتوقشون لب دریا و روی همون بلوکایی ک‌ بصورت دایره دور هم بودن بود . می‌گفت همیشه اینجا میشینیمو گیتار می‌زنیم آهنگ می‌خونیم حرف می‌زنیم تمرین میکنیم . چهل دقیقه بعد همه بچه هارو پیاده کردم و رفتم ک مهرو رو تحویل بگیرم .
رسیدم دیدم ماشین مانی کنار پیاده رو پارک شده پیاده شدم زدم به شیشه
من: مانی بده این مهرورو من ببرم تحویل مادرش بدم
مانی :اوناهاش‌گذاشتمش رو صندلی برو وردار
مهرو:مگه من گونی‌سیب زمینم ک میگی بده ببرمش اینم میگه رو صندلی برو وردار
من و مانی زدیم زیر خنده بلاخره عاشق و معشوقو از هم جدا کردم گونی‌سیب زمینیو (مهرو)ورداشتم رفتیم خونه خونشون یه کوچه با ما فاصله داشت رسوندمش خونه و رفتم خونه سلطانو تو حیاط پارک کردم خونه ما یه خونه ویلایی ک‌ یه حیاط بزرگ داره قشنگ ماشین من و بابا توش جا میشد خونه وسط حیاط بود و پشت خونرو مامانم کلی گل و درخت و همچی کاشته بود و از سمت در ورودی روی دو طرف دیوار گل‌ عروس داشت ک‌خیلی خوشگلن سه تا پله میخوره می‌ره داخل خونه ام خداروشکر بزرگه و یه راه پله باریک پیچ پیچی میخوره می‌ره سمت اتاقا سه تا اتاق داره حموم و دستشوییم پایینه البته یه دستشوییم بالا داره یه اتاقم مال من یکیش ترسا یکیشم مامان بابام

در حال و باز کردم رفتم داخل پنجشنبه بود و بابا زود اومده بود خونه ولی مامان و ترسا نبودن سلام کردم و گفتم
من:بابا مامان کو؟
بابا:رفته با خالت بازار
من:آها
بابا:خسته نباشی دخترم
من:ممنونم
رفتم داخل اتاقم لباسامو در اوردم رفتم دست و صورتمو شستم اومدم تو آشپزخونه ناهارمو ک‌ چه عرض کنم ک الان شبه خوردم و دیدم بابا رو مبل خوابه منم رفتم بالا
درازکشیدم رو تختم و گوشیمو در اوردم
همونجا همه شماره های همو گرفتیم ک‌ هروقت کسی‌کار داشت هماهنگ کنیم بریم سر فیلمبرداری یا عکاسی همون موقع تقریبا باهم صمیمی شدیم البته من دست خودم نیست زیاد نمیتونم با جنس مخالف ارتباط بگیرم البته کلا نمیتونم با هرکسی گرم بگیرم اگه تو برخورد اول ازش خوشم بیاد خیلی راحت باهاش صمیمی میشم ولی اگه خوشم نیاد یا به دلم نشینه دیگه هیچوقت نمیتونم باهاش گرم بگیرم و راحت باشم . بیشتر با میعاد راحت بودم پسر فهمیده اییه و قشنگ صحبت میکرد یاسرم همینطور خداروشکر همشون خوب و عاقل بودن و معلوم بود دوستای خوبی میشن
گوشیمو نگا‌ ‌کردم میعاد از واتساپ پیام داده بود
میعاد:احوال ابجی‌ کوچیکه و یه ایموجی‌ چشمک
من:سلام داداشی تو‌ چطوری ؟
میعاد: خداروشکر یه نفسی میادو می‌ره
من:خداروشکر ،جانم کارم داشتی ؟
میعاد:نه میخواستم ببینم رسیدی خونه ؟
من:آره رسیدم داداشی .
میعاد :باشه ابجی‌ کوچیکه مراقبت کن
من:توام همینطور فعلا
میعاد :راستی تابان ؟!
من:بله
میعاد:از دست محمد ناراحت نشو پسر خوبیه فقط زیادی شوخی‌میکنه و سری با آدما گرم میگیره فک می‌کنه همه مث‌ خودمونن
من:نه نه ناراحت نشدم خب من فک میکردم ک‌ از مزه پرونی هاش منظوری داره ولی دیدم نه اخلاقشه اتفاقا خوبه ک‌ انقد شیطونو سر زندس
میعاد:آره بابا بیش فعاله انرژیش تموم نمیشه پوستمونو کنده
من:استکیر خنده ، ایشالا ک‌همیشه بخنده
میعاد: ایشالا هممون همیشه بخندیم
من : ایشالا
میعاد:خب دیگه مراقبت کن خواهری
من: توام همینطور فعلا
میعاد :فعلا
آخی چه پسر گلی‌ !!!
رفتم تو اینستاگرامم ببینم چه خبره ک‌دیدم همشون فالوم کردن منم همشونو فالو کردم .
کرم درونم اغفالم کرد ک برم تو پیج مهیار ببینم چه خبره !!!!ها ها ها
رفتم داخل پیجش اوه اوه مای گاد چه خبرههههه
ماشاالله ماشاالله چه پسری خدا ببخشه به پدر مادرش
همه فری استایل و عکساو دیدم ولی موزیک ویدئو زیادی نداشت یاسر گفته بود کسیو پیدا نکردیم ک‌کارش خوب باشه پس از این به بعد میخان موزیک ویدئو بدن خیلیم عالی
به پیج تک تکشون سرک کشیدم
با سروصدای مامان و ترسا فهمیدم ک‌اومدن رفتم پایین اووو چقدم ک وسایل خریدن ترسام ک‌ طبق معمول کلی لوازم تحریر خریده
ترسا:آبجی ببین چیا خریدم
من:ببینم
ترسا دونه دونه ضررهایی ک وارد کرده بودو از پاکت درآوردو نشونم داد
من:خیلی قشنگن مبارکه
مامان:پوستمو کند انقد گفت بریم لوازم تحریریی
من:خخخخخ ترسا دیگه گیر بده ول کن نیست
دیگه یخورده حرف زدیم و با مامان کمک کردم خریداشو جابه جا کنه شامو زدیم بر بدنو طرفای ساعت ۱۲ رفتم داخل اتاقم ایرپادم ورداشتمو وصل کردم به گوشیم بله یادم اومد قرصامو نخوردم امروزم کلا نخوردم دوس نداشتم پیش بچه ها قرص بخورم دوس نداشتم بفهمن با اینکه آدمای منطقی بودن ولی خوشم نمیومد کسی بهم ترحم کنه و حدالامکان نمیزاشتم کسی متوجه قلب مریضم بشه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۷:



پاشدم قرصامو خوردم دوباره درازکشیدم یه آهنگ پلی کردم در بحر آهنگ بودم که گوشیم رو شکمم ویبره رفت ورداشتم با دیدن اسم مهیار همه اعضا و جوارهم منقبض شد با دستایی که داشتن بندری میزدن پیامشو سین زدم
مهیار:سلام تابان جان بیداری؟
من:سلام مهیار بیدارم( میخواستم بنویسم نه خوابم ادای بیدارارو در میارم) اما حتی نمیتونستم باهاش شوخیم بکنم
مهیار: اگه مزاحم نیسم یخورده باهم حرف بزنیم
من:نه مزاحم نیسی بگو
مهیار:میگم نظرت درباره ما چیه بنظرت میتونیم دوستای خوبی باشیم ؟
من: چرا اینو میپرسی
مهیار:راستش تو خیلی دختر جدی و مغروری هستی دوس ندارم مشکلی پیش بیاد ک‌ ناراحتت کنه
من:نه مهیار اینطور نیست من و دوستام شمارو دوستای خوبی واسه خودمون میدونیمو در عین حال همکارای خوب
مهیار:ممنونم همچنین شما من و بچه ها همش نگران بودیم ک‌ نکنه شما دور از جونتون دخترای سبک و جلفی باشید ولی انقد از آشنایی با شما خوشحالیم ک حد نداره واقعا شما دخترای باشخصیت و خانومی هستید.
من:ممنونم نظرم لطفته مام همین نگرانیو داشتیم ولی خداروشکر رفع شد
مهیار: خداروشکر ،راستی تابان؟
من:بله
مهیار :کی وقت دارید من کار جدید زدم ولی موزیک ویدیوش مونده بریم برای ضبط
من:ما وقتمون آزاده هروقت بگی
مهیار:اوکی‌‌ پس‌ هماهنگ میکنم خبر میدم
من:اوکی
مهیار:کاری با من نداری تابان جان؟
من:نه شبت خوش
مهیار: مواظب خودت باش
من:توام همینطور
مهیار :شبت بخیرفعلا
من:فعلا
تو تمام این مدت احساس میکردم یچیز قلمبه ایی هی تو دلم میترکه
خدایا مگه این پسره چی‌داره ک‌ من انقد حالتای عجیب غریب پیدا میکنم موقع حرف زدن باهاش
همینجوری که به این موجود ناشناخته فک میکردم خوابم برد .


یه هفته ایی از ملاقاتمون با مهیار اینا می‌گذشت منم همش خونه بودم و جایی نرفتم اتفاق خاصیم نیوفتاد تا امروز که گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم طرف دوباره همون حس لعنتی مهیار.... با کلی سلام صلوات تماسو وصل کردم
من:ببببب بله
مهیار:سلام تابان جان
اوووففف تابان جاننن
من: سلام خوبی
مهیار:خوبم تو چطوری
من: خداروشکر خوبم کاری داشتی؟
مهیار :آره راستش گفتم امروز اگه وقت داشته باشی بریم برا ضبط
من:باشه من به بچه ها خبر بدم میایم

مهیار:باشه کاری نداری ؟

من:لوکیشن و ساعت قرارم بفرست برام

مهیار:باشه مراقبت کن فعلا
من:فعلا
اوووفف تموم شد بلاخره
تو گروه به بچه ها خبر دادم و گفتم تاکسی تابان میاد دنبالتون
مانی گفت ک بعد از شرکت خودشو به ما میرسونه
بعد از خوردن صبحانه ک بیشتر به ظهرانه شبیه بود رفتم تو اتاقم که حاضر شم و بندوبساطو جم کنم رفتم جلو آیینه و خط چشم همیشگیو کشیدمو یه رژ کالباسی زدم وسلام
یه دُرس آدامسی تا یخورده زیر زانوم پوشیدم و یه شلوار لی ذغالی و شال هم رنگ لباسم و یه کتونی مشکی
کولمم ورداشتم و دوربینمو لب تابمو چیزایی ک‌توش جا‌میشد گذاشتم داخلش رینگ لایتو وگیمبالو دوربین فیلمبرداری و بقیه وسایل ‌مورد نیازم دونه دونه بردم گذاشتم صندوق و راهی شدم دنبال بچه ها نورا خونه نبودو‌ نتونست بیاد خب دم در مهرو اینا نگه داشتم
زنگو زدم مهرو: اومدم
من:مهرو بیا بیرون مهرو بیا بیرون
گوشیو گذاشت نکبت ایششش
چندتا فش آبدار مازنی بستم بهشو رفتم داخل ماشین
مهرو اومد درو محکم بست
من: آهای دختره سانسور مگه در ماشین مانیه اونجوری‌میبندی با سلطان درس برخورد کن سلطان روحیش حساسه
انقد اینارو جدی گفته بودم ک مهرو پقی زد زیر خنده
من :کوفت میخند؟عاشق بدبخت ؟
مهرو: بسه دیگه نمکدون انقد حرف نزن بریم دیر شد
یه چشم غره بهش رفتم ک‌گفت: خیلی چشات مهربونه چش غره ام میری با اون چشای وحشیت
من:تا چشات دراد
اونم زبونشو برام درواردو دیگه حرفی زده نشد فقط صدای حامیم بود که سکوت ماشینو شکسته بود
بچه هارو دونه دونه سوار کردیم و رفتیم سمت لوکیشن که همون لب دریا بود .
نورا: بچه ها ولی این مهیار خوب چیزیه ها
نمی‌دونم چرا از این حرفش خوشم نیومد و باعث شد بهش بگم : نورا دهنتو ببند اونم بست
دیگه حرفی زده نشدو فقط زمزمه بچه ها که با آهنگ می‌خوندن هراز چند گاهی با خواننده اوجم می‌گرفتن ک‌ باعث میشد سه متر از جامون بپریم .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۸:



رسیدیم به ساحل و ماشین و بغل خیابون پارک کردیم و پیاده شدیم راه افتادیم سمت ساحل رسیدیم پسرا‌ اومده بودن باهاشون سلام کردیم و نشستیم .
محمد:پس‌مانی کجاست؟
مهرو:سرکاره گفت خودشو می‌رسونه
دانیال:یعنی باید صبر کنیم مانی بیاد؟
مهرو:نه نه ما کارمونو‌میکنیم اونم میاد پیشمون
من:خب کیا‌امروز فیلمبرداری دارن؟
دانیال :یاسر و مهیار
من: خیلی خب گریمورتون‌ کیه کارشو شروع کنه
میعاد: ما که گریمور نداریم
من:پس شما چجوری کار میکنید نه فیلمبردار دارید نه گریمور
محمد:پس شما چیکارید تشریفات پشت صحنه با شما
من : حرفی نیست
قرار شد مهرو و همتاکار گریم انجام بدن البته خودمم میتونستم هرچی باشه من عاشق این کارم ولی من سرم شلوغ بود و بچه ها کار خاصی نداشتن .هم من هم مهرو یه سری کلی وسایل گریم خریده بودیم به امید اینکه یروز لازممون بشه همونم شد جفتمونم کلی لوازم آرایشی داشتیم
مهروگفت :من نمی‌دونستم شما گریمور ندارید وسایلم همراهم نیست اگه صب میکنید برم خونه وسایلمو بیارم
من:آره مهرو‌ فکر خوبیه منم دارم اگه چیزی کم داری برو خونمون وردار .
مهرو: نه همچی دارم سوییچو بده
سوییچو دادم بهشو محمد گفت: آبجی صب کن باهم بریم تنها نرو با خطرناکه
مهروام قبول کرد اون دوتا رفتنو ما موندیمو حوضمون
من :آخه عقل کلا چرا زودتر نگفتید که انقد الاف نشیم
یاسر :آخه ما نمیتونستیم گریم لازمه
من:گریم سنگین ک‌نه ولی باید یخورده رو صورتاتون کار بشه ک‌ تو فیلم با کیفیت بشه عکس نیست ک بشه با ادیت درسش کرد .
یاسر:بله بله خانوم همه فن حریف
من :دیوانه
یاسرم خندیدو سرشو تکون داد.
طی این مدت جز یه سلام مهیار حرف دیگه آیی نزده بود یه لحظه برگشتم نگاش کردم تقریبا میشه گفت روبروی من نشسته بود وقتی نگاش‌ کردم داشت دستشو گذاشته بود زیر چونشو داشت منو نگا‌میکرد انگار داره یه فیلم سینمایی جذا‌ب میبینه نه میتونستم اخم کنم بهش نه میتونستم بهش بگم آدم ندیدی هیچی هیچی انگار لالم‌ فقط تونستم نگاش‌ کنم باز همون حس لعنتی وقتی به چشماش زل میزدم ضربان قلبم می‌رفت رو هزار فک کنم از رو لباسم میشد تپششو دید لامصب انگار تو چشماش آهنربا داشت با صدای گوشیش از اون حالت دراومد
مهیار:جانم مهبد جان ،نمیدونم والا شاید رفته مسجد ، به گوشیش بزن ، به بابا بزن همون درو وره می‌ره پیداش می‌کنه ، نه داداش مراقبت کن، یاعلی
میعاد:چیشده مهیار ؟
مهیار:مامانم گمشده
من: چیییی؟
میعاد :گمشده ؟؟مگه‌بچس که گمشده ؟
مهیار خندید و گفت:نه دیونه یعنی خونه نیست گوشیشم جواب نمیده
یاسر:احتمالا مسجده میخوای به مامانم زنگ بزنم اون میدونه‌کجاست
مهیار: نه داداش الان مهبد اینا میرن خونه اگه مسجد باشه میرن دنبالش .
مهیار که قیافه علامت سوال وار‌مارو دید گفت:مهبدداداش بزرگمه ازدواج کرده الان میخواستن برن خونمون زنگ‌زدن دیدن مامانم جواب‌نمیده پاتوق مامان من مسجده احتمالا اونجاست .
ما:اهاااا
حامد:خب تا بچه ها بیان بیاین یکم از خودمون بگیم منکه یه خواهر بزرگتر از خودم دارم که ازدواج ‌کردو یه بچه ۱۳ساله داره .
احسان:منم یه داداش از خودم بزرگتر و یه دونه کوچکتر دارم .
دانیال:منم یه خواهر بزرگتر و یه برادر کوچکتر دارم خواهرم ازدواج کرده و اونم یه بچه ۱۳سالع داره
یاسر:من خواهر برادر ندارم و تک‌ فرزندم .
مهیار:منم یه برادر بزرگتر دارم ک‌معرف حضورتون بود
میعاد:منم یه داداش کوچیکتر‌دارم یه سال از شما کوچیکتره
و محمدم تک‌ فرزنده .
اسرا: من دوتا برادر کوچکتر از خودم و یه خواهر کوچکتر از خودم دارم .
نورا:منم دوتا برادر بزرگتر و یه خواهر بزرگتر از خودم دارم ک‌ازدواج‌کردن .
آسنا :منم یه برادر کوچکتر دارم.
همتا:من تک‌ فرزندم .
من:منم یه خواهر کوچکتر دارم ک‌کلاس سومه و مهرو ام تک‌ فرزنده و مانیم یه برادر کوچکتر از خودش داره .
بعد از معرفی یخورده شوخی و خنده کردیم ک‌ بچه ها اومدن
محمد :بهههه همیشه به خنده بگید مام‌بخندیم .
میعاد:داشتیم پشت تو غیبت میکردیمو‌ میخندیدیم
محمد صداشو نازک کردو زد رو صداشو رو به مهرو گفت:وای خواهر میبینی ترو خدا چشممو دور دیدن دارن پشتم حرف میزنن بعدم بغض کردو گفت خدا ازتون نگذره الهی . انقد اینارو جدی و مصمم می‌گفت ک‌هممون از لحنش زدیم زیر خنده . بلاخره مهرو و همتا شروع کردن به گریم مهیارو یاسر منو بچه هام وسایلارو آوردیم که آماده شیم
گریم اون دوتا تموم شد و رفتیم برای فیلمبرداری کل کلیپ یک‌دقیقه و بیست ثانیه بود ولی همونم زمان می‌بره و کار داره بعد از دو ساعت فیلم داری تموم شد این دوتا منو دق دادن تا جدی بخوننو نخندن انقد گرفتمو پاک کردن ذله شدم این محمدم یه تیکه کارتون گرفته بود دستشو هی میومد جلو دوربین می‌گفت برداشت پنجم سه دو یک حرکت خلاصه بعد کلی جیغ و داد منو خنده های اونا بلاخره کار‌تموم شد وسایلارو جم‌کردم گفتم :مهیار تا پس فردا کلیپتون حاضره .
مهیار :دستت درد نکنه تابان خیلی‌ زحمت کشیدی
من:وظیفست .
از پیش بچه ها پاشدم ک برم لب دریا همینطوری ک زل زده بودم به آب دیدم یکی بغل دستمه نگا کردم دیدم مهیاره
یه لبخند بهش زدم که گفت :مزاحم ک نیستم
من : نه نه خوش اومدی
بعد از یه سکوت روبه دریا گفتم : صدات خیلی قشنگه
مهیار: ممنونم .
مهیار: تابان!
من:بله
مهیار:هیچی بیا بریم پیش آتیش اینجا سرده سرما میخوری
من: بریم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین