جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شوکای] اثر «تابان ماهی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط shoka با نام [شوکای] اثر «تابان ماهی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,211 بازدید, 54 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوکای] اثر «تابان ماهی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shoka
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط shoka
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۱۹:


آیفون و زدن
اوه اومدن ....
مهرو از آشپزخونه پرید بیرون
مهرو:وای اومدن بدبخت شدم
من:اسگل تازه اوله خوشبختیته چی‌ میگی
خاله:برو تو آشپزخونه دختر دیونه
شوهر خاله درو باز کرد و بابا و شوهر خاله رفتن دم در استقبال .
ما خانوما دم در پذیرایی
اول پدر مانی اومد داخل یه مرد تقریبا لاغر قد بلند خوش تیپ با موهای جو گندمی با هممون سلام کردو رفت داخل
بعدش مامانش با یه جعبه شیرینی اومد یه خانوم با قد متوسط و چشم و ابروی مشکی همونجا بود که فهمیدم مانی چقدررر شبیه مامانشه
بعدشم یه پسر حدودا ۱۳،۱۴ که کپی برابر اصل مانی بود اومد‌ داخل .
بعدشم آقا داماد شاخه شمشاد آقا مانی
مانی قیافه مظلوم و مهربونی داشت موهای مشکی و ته ریش مشکی ابرو های مشکی و چشمای قهوه ایی روشن
قد بلند و هیکلی چهار شونه رو هم رفته جذاب بود یه کت شلوار طوسی با پیراهن سفید یه دسته گل رز سفید تو دستش اومد‌ داخل
اوخیییی الهی داداشم داره داماد میشه .
گوگولی من وای خدا من چقدر خوشحالم .
مانی باهمه سلام کرد و با آقایون دست داد
مانی :سلام جاسوییچی خانوم منو کجا قایم کردی ؟
من:سلام آقا داماد شما بفرما بشین ایشونم میان فعلا بمون تو‌ خماری .
مانی : از دست تو.
من: بفرما برو رو اون مبل تکیه بشینا سرتم بنداز پایین حرفم نزن .
مانی:‌بله چشم .
تعدادشون کم‌ بود پس با یه سینی چایی کارشون را میوفته منم رفتم تو آشپزخونه پیش‌ مهرو که بعد از اینکه مهرو چایی بردشیرینی و میوه بیارم .
من:به به بیا برو ببین آقا مانی چه کرده
مهرو:وای شوکا دارم از استرس میمیرم میترسم دستام بلرزه و سینی چایی از دستم بیوفته
من:نری‌چایی بریزی رو داداشما
مهرو:عع شوکا جدی باش یذره خیر سرت
من:مهرو جان خواهر خلم استرس نداره که چایی میبری میری میگیری میشینی بقیه حرفارو بزرگترها میزنن همین .
همون موقع صدای خاله مانع جواب‌مهروشد
خاله :مهرو‌ مامان چاییو بیار
مهرو‌ :اوف خدایا کمکم کن
مهرو چایی ریخت و رفت منم ظرف شیرینی و برداشتم و رفتم دنبالش .
مهرو‌به همه تعارف کرد رسید به مانی ،مانی‌ سرشو انداخت پایین و یواش گفت ممنون
ای موذی نگا‌نگا الان مثلا خجالت میکشی

رفتم شیرینی بهش تعارف کردمو‌ یواشکی یه چشمک بهش زدم یعنی کارت درسته .
خلاصه بعد از صحبت های اولیه قرار شد این دوتا کلاغ عاشق برن باهم صحبت کنن
نه اینکه اصن نکردن والاااا
موندم اینا الان چه حرفی داشتن باهم درحالیکه حتی مانی میدونست باید چه گلی واسه مهرو بیاره انقدم سری‌پاشدن رفتن .
وای یه وقت کارای نامشروع نکنن
سری گوشیمو در اوردم یه پیام به مهرو دادم
من:مهرو خانوم نلغزی خواهر
مهرو:نه حواسم هست
خندم گرفت و تو دلم گفتم دیونه .
بعد از بیس دقیقه اومدن پایین و مهرو بله رو گفت
پدر مانیم برای مهریه ۱۱۴تا سکه در نظر گفت و همه موافقت

کردن . مهروام اضافه کرد ۱۱۴ شاخه گل رز سفید .

قرار جشن نامزدی و محرمیت شد واسه ۵آذر یعنی روز تولد مهرو .

بعد از این حرف کلی دست زدیمو واسشون آرزو خوشبختی کردیم
انقد خوشحال بودم دلم میخواست برم رو مبل و بپرم بالا پایین و جیغ بزنم .
مانی اینا پاشدن رفتن قرار شد پس فردا صبح بیاد دنبال مهرو که برن واسه آزمایش .....
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۲۰:


بعد از ظهر همون روزی که رفتن واسه آزمایش همه قرار بود مث همیشه بریم دریا
ما همه دور هم نشسته بودیم ولی خبری از مانی و مهرو ‌نبود
حدود یه ربع بعد دست و دست هم اومدن و یه جعبه شیرینی دست مانی .
مانی : سلام سلام بر همه دوستان
یاسر:سلام شادوماد .
میعاد: مبارک باشه بچه ها خوشبخت بشید .
میعاد این حرفو از ته دل زد ولی همیشه یه غمی تو چشمای مهربون مشکیش موج میزد مخصوصا وقتی یه زوج و کنار هم میدید دلم میخواست ازش بپرسم ولی میترسم بگه به تو ربطی نداره یا معذب بشه و نخواد تعریف کنه اگه بخواد خودش میگه .
بچه ها همه به مانی و مهرو تبریک گفتن و اونام نشستن .
دانیال :بچه موافقید یه آهنگ عاشقانه واسه این دوتا بزنیم ؟
اسرا:بزنیم
من:من فیلم نمیگیرما‌ منم می‌خوام بزنم .
مهرو:من میگیرم
من:نه بابا شما دوتا باید باشید تو فیلم یادگاری میمونه
مهیار:خب ما هممون میخوایم باشیم شوکا نظرت چیه دوربینو بزار رو پایه روبرو که همرو بگیره .

من:باشه ولی دیگه فقط از همین زاویه هستا
محمد:اشکال نداره بابا یادگاریه دیگه .

دوربینو تنظیم کردمو‌ شروع کردیم من دیقا روبروی مهیار نشستم .
برام بخند فقط چقدر تو خوش آب و گلی!
من خوشم میاد ازت مثل خودم اهل دلی…
مث پروانه میشم میگردم هی دور سرت!
توی هر جاده بری خودم میشم هم سفرت…
چه رو به راهم با تو من تا ته دنیا با توام!
توی هر جمعی بودم بدتو گفتن پا شدم…
چه رو به راهم با تو من تا ته دنیا با توام!
دوست دارم هر شبتو بچینی عشقم با خودم!
دل من برای تو یه هدیه ناقابله…
زندگی بی تو واسم زندگی ناکامله…
گل من عطر توئه عطر گلای اطلسی!
تو یه عشق ساده نه تو واسه من همه کسی!
چه رو به راهم با تو من تا ته دنیا با توام…
توی هر جمعی بودم بدتو گفتن پا شدم
چه رو به راهم با تو من تا ته دنیا با توام…
دوست دارم هر شبتو بچینی عشقم با خودم
(باتوام_ناصر زینعلی)
تو کل آهنگ مهیار چشم از من برنمیداشت نمیدونم چرا منم همینجوری زل زده بودم بهش انگار تو چشماش آهنربا داشت که وقتی بهش نگا‌ میکردی دیگه نمیتونستی نگاتو ازش بگیری .
اون دوتا لیلی و مجنونم که تو کل آهنگ هی به هم نگاش‌میکردن و می‌خوندن .
هعی خدا شکرت .
**********************************************
امروز 5آذر و روز بله برون مهرو و مانی قرار بر این شد که اینا یه ماه مَحرم بمونن بعدش عقد کنن .
یه سالن مخصوصا عقدونامزدی گرفته بودن که گنجایشش برای تعدادمهمونا‌ کافی بود.
مهرو از صب رفت آرایشگاه مام از صب با بچه ها رفته بودیم سالن تا کارارو انجام بدیم .
کلا علاقه ایی به آرایشگاه نداشتم خودم بهتر خودمو آرایش میکردم .
چند نفر اومده بودن واسه کارای گل آرایی و چیدن وسایل بله برون چند نفرن میز صندلیارو چیدنو روش‌میوه و شیرینی و شربت و این چیزا گذاشتن .
مام وایساده بودیم که کار خرابی نکنن .
بچه ها دونه دونه رفتن خونه که حاضر شن .
من موندمو‌ مهیار
ماشینم نداشتم با مامان اینا اومده بودم مجبور بودم به مهیار بگم منو ببره
من: مهیار؟
مهیار:جانم
اخخخخ باز این شروع کرد
من:میگم منو میبری خونه آماده بشم ؟

مهیار:آره عزیزم
جاننننن عزیزمممم این با من بود یعنی چی من نمی‌فهمم چرا به من گفت عزیزم
ندای درون:بابا به خودت نگیر عزیزم یه لفظ حتما که نباید منظوری داشته باشه
من:نمیدونم شاید
مهیار:شوکا کجایی تو بریم دیگه .
من:بریم بریم .
سوار ماشین شدیم
اولین باری بود که سوار ماشینش میشدم .
یه گردنبند ازینا که توش عکس میزارن به آیینه آویزون بود
من:عع ازینا عکس کیو‌ توش‌ گذاشتی کلک ؟
مهیار:نه نه هیچی توش نیست خالیه
من:عع ببینم
مهیار دستمو گرفت و گفت نههه
من:عع چته وحشی بازی چرا در میاری
مهیار:ببخشید آخه خصوصیه
من:خیلی خب دیونه
زهر ترکم‌کرد‌ مرتیکه چت
اخم کردم رومو‌کردم‌ سمت پنجره
مهیار: شوکا .
جواب ندادم
مهیار: شوکااااا
سکوت
مهیار: شوکا جان
سکوت
مهیار:شوکا ببخشید خب قهر نکن
بازم هیچی نگفتم
مهیار:عع جون مهیار قهر نکن دیگه غلط کردم اصن
اخخخخ خدا دلم ریخت
برگشتم سمتش ولی اخم کردم
مهیار:اخم نکن دیگه بهت نمیاد
من:چرا اتفاقا خیلی بهم میاد
مهیار: انگشتشو برد وسط ابروهام‌ تا از هم بازشون کنه وقتی دستش رفت سمت پیشونیم گر گرفتم احساس کردم از گوشام دود میاد بیرون انگشت اون از حرارت بدن من بیشتر بود با انگشتش اخمامو باز کرد سری صورتمو کشیدم عقب و گفتم : خیلی خب مهیار
مهیار: بخشیدی ؟
من : آره
مهیار : پس بخند دیگه اینجوری ساکت نشین .
من:باشه حالا منم آروم نشستم تو نزار .
مهیار:آفرین زبونت کار می‌کنه یعنی اشتیی
من:مسخره .
برگشتم صندلی عقب یکی دوتا پاکت لباس و جعبه کفش و اینا بود .
من:مهیار اینا چیه ؟
مهیار:لباسامه آوردم همونجا آماده شم دیر میشه تا برم خونه
من:کجا‌میخوای آماده شی اونجا که تو هر سوراخش یه نفر هست .
مهیار :یکاریش میکنم .
من:عع دیونه خب بیا خونه ما آماده شو .
مهیار:نه بابا دیگه چی
من:عع بیا دیگه برو اتاق ترسا همونجا کاراتو بکن کسیم کاریت نداره الان خونه ما هرکسی مشغول کار خودشه .
مهیار:آخه مزاحم میشم
من:نه دیونه بعدشم باهم برمیگردیم .
مهیار:ممنونم شوکا
من:وظیفس ستون
رسیدیم تو خونه ماشینو پارک‌کرد رفتیم بالا
من :سلام ما اومدیم
مامان :سلام کجایی تو عع مهیار خوش اومدی
مهیار:ببخشید خاله من میخواستم برگردم سالن آماده شم ولی شوکا‌ اصرار کرد بیام اینجا .
مامان:این چه حرفیه پسرم خوش اومدی برو بالا اتاق ترسا اونجا کسی‌ کاری نداره راحت آماده شو اگرم خواستی دوش‌ بگیری حموم اونجاس .
مهیار:نه نه قبل از اینکه بیام دوش‌گرفتم
مامان:هرطور راحتی در هرحال خونه خودته .
من : پس کو بابا؟
مامان : رفتن با شوهر خاله غذا رو تحویل بگیرن
من:اها
بامهیار رفتیم بالا
من:مهیار من همین اتاق بغلم کاری داشتی بهم بگو .
دره اتاق ترسارو باز کردم و فرستادمش تو
من:راحت باش کسی اینجا نمیاد.
مهیار: مرسی شوکا جبران میکنم .
خونه مهیار اینا آمل بود طول می‌کشید بره و برگرده البته پدر مادرش دعوت بودن اونام میومدن ولی خیلی دیر میشد مهیار بره و برگرده .
سری پریدم تو حموم یه دوش گرفتم
نمی‌دونستم چجوری با حوله برم بالا که مهیار منو نبینه پله هارو دوتا یکی رفتم بالا دوییدم‌تو اتاق
اخیششش به خیر گذشت .
یه تی شرت و شلوار بنفش پوشیدم تا اول موهامو خشک کنم و آرایش کنم .
سشوار و ورداشتم و شروع‌‌کرد موهای من خشک کردنش یه ربع بیس دقیقه طول میکشید .
مشغول بودمو آهنگم از کامپیوتر گذاشته بودم و صداش زیاد بود شسوارو قطع کردم یه لحظه برگشتم دیدم مهیار تو اتاق منه .
گرخیدم این اینجا چیکار میکرد.
من اخم کردمو‌گفتم:مگه اینجا در نداره همینجوری میای تو شاید من .... الله و اکبر .
مهیار:شوکا بخدا در زدم نشنیدی .
من:خیلی خب توام چه مظلومم میشه واسه من
مهیار:آخه وحشیی تو میترسم ازت (باشوخی)
من:هههه هه خیلی خب با مزه چیکار داشتی ؟
مهیار:میشه سشوارتو بدی ؟
من:بیا
گرفتو‌ یه تشکر کردو رفت .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۲۱:

موهام تموم شد خب حالا با این زلفای پریشونمون‌ چیکار کنیم ؟؟؟
دوتا بافت وسط سرم دادم دوتا شاخه مث‌ شاخکای سوسک‌ ریختم رو صورتم و بقیه موهامو بستم بالا خیلی‌ خوشگل شد .
خب بریم واسه آرایش کرم که نمیزنم . ابروهامو لیفت کردم سمت بالا کشیده تر شد ‌. یه سایه هلویی خیلی کمرنگ زدم و خط چشم گربه ایی کشیدم تو چشمم مداد زدم که باعث شد چشمام کشیده تر و مشکی تر بشه مژه هامم‌که در حال پرواز بود دیگه نیاز به چیزی نبود .
یه رژ گونه هلویی و رژ هلویی یخوردم پودر فیکس زدم که آرایشم بمونه .
خب به به چه هلویی شدما‌ .
لباسم لیمویی بود پس باید لاک لیمویی بزنم کمد لاکامو باز کردم لاک لیمویی ورداشتم زدم .
خشک شد رفتم که لباسمو بپوشم .
یه لباس ماکسی آستین سه ربع لیمویی یقشم مث پیراهن مردونه بود که تا رو زیر زانوم و جذب بدنم بود و هیکلمو قشنگ به نمایش میزاشت وای وای وای وای....
چون مجلس مختلط بود باید یه جوراب شلواری میپوشیدم
یه جوراب شلواری مشکی پوشیدم با کفش پاشنه بلند مشکی یه شال لیمویی خوشگلم داشتم منکه شال نمی‌پوشیدم ولی تا اونجا که باید حجاب میداشتم جورابم کلفت بود دیگه شلوار لازم نبود یه پالتو سفید تا یه بند انگشت زیر زانو داشتم اونم پوشیدم شالمم سرم کردم یه کیف دستی مشکیم ورداشتم گوشیمو انداختم توش رژمم ورداشتم . عطرو‌رو خودم خالی کردم رفتم سمت در یهو یچیزی یادم اومد
اوه داشت یادم می‌رفت
از تو کشوی میز آرایشم دستبندی که میعاد واسم خریده بودو ورداشتم دستم کردم همچنین ساعت یاسر رو گردنبد مهیار که از اون شب همش گردنم بود .

دیگه تکمیل شدم یه بوس واسه خودم فرستادم رفتم بیرون .
فک‌ کنم مهیار هنوز آماده نشده
در زدم
مهیار:بله ؟
من:بیام‌تو؟
مهیار :بیا
درو باز کردم رفتم داخل
من:سسس ... حرف‌ تو دهنم ماسید این چقدررر جذاب شده خدایا چه آفریدی لاهول ولا قوت الا بلا ال علی العظیم
مهیار پیراهن طوسی پرنگ جذب با شلوار طوسی کمرنگ جذب استینای لباسشم تا کرده بود داده بود بالا یه ساعت بند مشکی داشت و دور صقحش طلایی بود دستش بود .
دوتا دکمه اول لباس باز بود گردنبندی که براش‌ خریده بودم معلوم بود از اون روز تا حالا حتی بیارم ندیدم درش آورده باشه موهاشم مث همیشه داده بود بالا و تافت زده بود برق میزد موهاش فک کنم یچیز دیگه زده بوی عطرشم کل خونرو ورداشته بود داشت جلو آیینه یقه لباسشو درس میکرد چشام داشت از حدقه میزد بیرون .
چشم از آیینه ورنداشت
گفت:جانم شوکا کاری داششش... برگشت نگام کرد واسه چند لحظه زوم بود روم . منکه فضارو درست ندیدم خودمو جمع کردم و گفتم
مهیار هوی کجایی بریم دیگه دیر شد .
چرا صدای بقیه نمیاد
مهیار اومد‌‌نزدیکم یه وجبی ‌صورتم‌وایساد با کفش پاشنه بلند تا رو شونش بودم
یه قدم رفتم عقب نگاش کردم یچیزی ‌تو چشمای عسلیش بود که نمیدونم‌ چی بود
من:مهیار با تو بودما؟
مهیار:مامانت در زد تو نشنیدی به من گفت ما داریم میریم زشته مهمونا بیان کسی‌نباشه شمام درود قفل کنید بیاید .
من:بریم مهیار دیرشد مهرو بیاد ببینه نیسیم ‌کله منو می‌کنه
مهیار اصن تو این عالم نبود زیر نگاش‌ داشتم ذوب میشدم ای بابا این چرا انقد هیز بازی در میاره ولی اگه میخواست هیز بازی دربیاره جای دیگرو نگا‌میکرد نه اینکه زل بزنه تو چشمام.
دیدم این آقا تکون نمیخوره حتی پلکم‌نمیزنه
یدونه تلنگر زدم به پیشونیش‌ و گفتم آقای شایگان کجایی پیش‌ ما بیا
مهیار:چقدر خوشگل شدی شوکا
من که تو دلم ذوق مرگ شدم حالت اخمو گرفتمو گفتم :مگه زشت بودم که با یذره سرخاب سفیداب خوشگل شدم‌؟
مهیار:نه دیونه تو همجوره قشنگی قشنگ دتر (یعنی دختر زیبا)
اخخخ وقتی مازنی حرف‌ میزد انقد خوشم میومد یکم لهجه مازنی داشت که من خیلی دوست داشتم بلاخره اینجا به دنیا اومد و بزرگ شده همه ما یکم لهجه داشتیم .
یه لبخند زدم که باعث شد چال گونم پیدا بشه
مهیار یه تک خنده کرد و با صدایی توش‌رگه های خنده بود گفت :اینجوری‌‌نخند وروجک بیا بریم .
من:بریم
مهیار:شوکا وسایلم اینجا باشه آخر شب بیام ببرم ؟
من:آره حتما
رفتیم پایین کلیدامو از رو اپن ورداشتم و رفتیم بیرون دارو قفل کردیم و راه افتادیم .
یه ده دقیقه بعد رسیدیم .
من که صدای آهنگ و شنیدم هول شدم و گفتم :مهیار مهیار بدو‌بدو زود باش بریم بالا .

مهیار خندیدو گفت :بشین دختر الان میریم بزار پارک‌کنم‌.

بلاخره ماشینو‌ پارک‌‌ کرد رفتیم داخل سالن همه بچه‌ها مهمونا ‌همه‌بودن خداروشکر مهرو‌ اینا نیومده بودن‌‌ وعلا فاتحم‌ خونده بود.
بچه ها دور‌یه میز نشسته بودن چند نفرن وسط بودن .
من: مهیار من میرم لباسمو در بیارم
مهیار: مواظب خودت باش شوکا
یه لبخند زدم و رفتم سمت اتاق پرو
پالتو و شالمو در اوردم یه دستم به گیسو وانم کشیدم رژمم تمدید کردم رفتم بیرون .
مهیار پیش بچه نشسته بود منم نشستم پیششون
من: سلام دوستان .
همتا: چه خوشگل شدی شوکا

آسنا: راس میگه امشبو خدا بخیر کنه .
من: کسی جرعت داره بیاد سراغ من تا حالیش کنم .
نورا: بدبخت اون از همجا بی خبری که بیاد سراغ تو حسابش با کرام الکاتبینه .
مهیار:غلط می‌کنه کسی به شوکا نزدیک بشه
جانم غیرت .
اسرا: اصن نیاز نیست تو حساب یارورو برسی شوکا خودش یه پا بروسلیه ( باخنده)
مهیار: باریکلا به این جاسوییچی .
من: عع بسه دیگه شما هم حالا انگار من این وسط مورد تهاجم قرار گرفتم بابا جشن نامزدیه ، رینگ کشتی نیست که .
میعاد: بلاخره یدونه جاسوییچی که بیشتر نداریم .
من: بلندشید برید مجلسو گرم کنید ببینم مث بت اینجا وایسادید بالاسر من .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۲۲:


چند لحظه بعد عروس داماد اومدن.
دست مهیار و کشیدم از رو صندلی بلندش کنم ولی دریغ از یه تکون
من:عع مهیار پاشو اومدن
مهیار:باشه باشه اومدم.
بلند شد دستمو گرفت رفتیم سمت در یه لحظه موندم چرا من دست مهیار و کشیدم؟ اون چرا دست منو گرفته ؟
ای بترکی مهرو اگه بخاطر تو انقد ذوق نکرده بودم اینجوری سبک بازی در نمی‌آوردم
خواستم به یه بهونه ایی دستمو از دستش در بیارم که مهرو و مانی اومدن داخل گفتم :وای اومدن
دست مهیار و ول کردم رفتم سمت مهرو پریدم بغلشو گفتم : مبارک باشه خواهری خوشبخت بشی .
با مانیم دست دادم .
مهرو: ورپریده چقدر خوشگل شدی بهم نریزی مجلسمو
من: درس پس میدیم بانو
مهرو خیلی ناز شده بود یه لباس مخصوص نامزدی به رنگ صورتی کمرنگ خیلی خوشگل بلند حجابشم خوب بود لباسش با حجاب بود نیاز به شنل نداشت فقط یه شال همرنگ لباسش پوشیده بود یه آرایش لایت صورتیم زده بودن براش موهاشم شینیون ساده زده بودن براش خلاصه قشنگ شده بود .
مانیم یه پیراهن صورتی رنگ لباس مهرو و شلوار مشکی جذب اونم قشنگ شده بود
اخییی بلاخره بهم رسیدن ایشالا که خوشبخت بشن .
مهیار:کجا رفتی تو یهو دختر؟
من:رفتم مهرورو بغل کردم
مهیار :خیلی خب بیا بریم بشینیم
من:بریم .
با اومدن عروس و داماد بچه هام یخشون آب شد همشون ریختن وسط بجز من و مهیار و میعاد .
به میعاد نگا‌کردم با حسرت داشت مانی و مهرو رو نگا میکرد
این پسر چشه مطمئنم که حسود نیست میعاد پسر خوش قلبو مهربونیه خودم شاهد بودم از ته قلبش واسه این دوتا خوشحال بود . اصن هر سری یه زوج میدید با حسرت نگاشون میکردو از ته دل می‌گفت ایشالا همیشه کنار هم خوشبخت باشن .
نمیدونم والا خدا عالمه
مهیارم که داشت شیرینی میخورد .
من خجالت می‌کشیدم برم برقصم اگه مختلط نبود همش وسط بودم ولی الان همش حس‌ میکنم همه دارن منو نگا‌میکنن ولی به مهرو قول دادم یه آهنگ تنهایی باهاش برقصم و قرص چاقوام با من باشه آخه مهرو می‌گفت تو خیلی قشنگ می‌رقصی .
من: مهیار ؟
مهیار با دهن پر: جانم
من: پاشو برو برقص دیگه نشستی داری میخوری
مهیار:گشنمه خب بزار انرژی بگیرم
من :میعاد تو‌چرا‌نمیری
میعاد: میرم حالا .
یخورده دیگه رقصیدن بعدش شام‌ خوردیم
بعد شام همه انرژی گرفتنو تازه مراسم شروع شد
نشسته بودم که دی جی گفت به درخواست عروس خانوم با این آهنگ می‌خوان با خواهرشون برقصن لطفاً همه جایگاه و ترک کنن.
وای استرس گرفتم که
موهامو سفت کردم و رفتم رو جایگاه و دست مهرو رو گرفتم آوردم وسط دی جیم آهنگ و گذاشت
ای که پهلو زده بر قرص قمر؛ چشمانت!
عالمی محو تماشای لبِ خندانت!
من نگویم سخنی جز سخن از خنده ی تو…
چه شود سر بگذارم به روی دامانت؟
نکند روزی بگویی سخنی؛ از حالت
دلخوشم من به همین چند خبر؛ از احوالت..
همه ترسم شده چشمان گنهکار کار رقیب! نکند زلف تو بیرون برود از شالت…
وای از چشم جادوگرِ تو!
کاش من بنشینم بر تو ای جان که تو تاجِ سرمی
پیش آ نیمه دیگرمی!
جانم! تو چه خوش نشسته ای به قلبِ ویرانم…
از همان لحظه که دیدمت؛ پریشانم
جانم؛ لحظه ای بدونِ تو نه نتوانم
ماهی به خدا دلیل زیبایی این راهی؛ خوش به حال من که تو با دلم همراهی…
تو خودت شاهی جان جانانی، نکند با من نمانی…
وای از چشم جادوگرِ تو!
کاش من بنشینم بر تو ای جان که تو تاجِ سرمی
پیش آ نیمه دیگرمی!
جانم! تو چه خوش نشسته ای به قلبِ ویرانم…
از همان لحظه که دیدمت؛ پریشانم!
جانم؛ لحظه ای بدونِ تو نه نتوانم…
(شالت_راغب)
بعد از رقص مهرو‌اومدو بغلم کرد فک کنم سه چهار دقیقه ایی اون‌وسط همو بغل کرده بودیم و مردمو‌الاف خودمون
بعدش من اومدم پایین و نوبت رقص عروس‌ داماد شد
آهنگ پلی شد و مانی و مهرو شروع کردن به قر دادن
عطر تو بوی بهاره چشماتم جاذبه داره
فکر کردی تازه رسیدم من یه قرنو با تو دیدم
خوش به حالم تورو دارم وسط این همه آدم شدی یارم
من که تنها کسیم که تورو یک ثانیه تنها نمیذارم
آرامش آینده ی من گریه و خنده ی من تاج سر قلب منی عشق برازنده ی من
حالا که خوشبختی باهام واسه خدا دست بزن ای جان ای جانم
آرامش آینده ی من گریه و خنده ی من تاج سر قلب منی عشق برازنده ی من
حالا که خوشبختی باهام واسه خدا دست بزن ای جان ای جانم
مثلا محو تو باشم محو اون چشمای معصوم
کافیه بگی تو گوشم یه دوست دارم آروم
دیگه دردی نمیمونه چرا قلبت نگرونه خدا که عاشقمونه
آرامش آینده ی من گریه و خنده ی من تاج سر قلب منی عشق برازنده ی من
حالا که خوشبختی باهام واسه خدا دست بزن ای جان ای جانم
آرامش آینده ی من گریه و خنده ی من تاج سر قلب منی عشق برازنده ی من
حالا که خوشبختی باهام واسه خدا دست بزن ای جان ای جانم
(عطر بهار_ارون افشار)
اخییییی الهی اینارو نگا‌ گوگولیا کلی‌‌واسشون دست زدم
یهو مهیار در گوشم گفت:خیلی‌ قشنگ می‌رقصی
نفسای گرمش که میخورد به گوشم باعث شد یهو بپرم انگار بهم برق وصل کردن سری برگشتم سمتش و گفتم:مرسی
بعد از رقص عروس داماد همه ریختیم وسط دست مهیار و میعادو کشیدم بردم وسط حتی مانی و مهرو ام وسط بودن
کلی رقصیدیم این مهیارم بلده ها رو نمیکنه بیشتر با مهیار رقصیدم آخه هرجا میرفتم بود
دیگه کیک و اوردنو من باید میرفتم واسه رقص چاقو
چاقورو‌ دادن دستم و رفتم وسط
امشب شب قشنگی شده رقص تو اونو کرده تموم
چاقویی که تو دستته بدو بدو بده عروس خانم
رقص چاقوی تو رو هیشکی تا حالا ندیده
چاقویی که منتظرش بودی به دستات رسیده
جز اینکه با تو باشه و برقصه هیچی نمیخاد
خودت اینو خوب میدونی جز تو به هیشکی نمیاد
رقص چاقوی تو هر لحضه به دل میشینه
حس خوبی داره هرکس که تو رو میبینه
میرقصی و میخندی و همه چی آرومه
همه میگن اون که میرقصه چقدر خانومه
همه میگن اون که میرقصه چقدر خانومه .........
بلاخره آهنگ تموم شدو منم یه شاباش حسابی از مانی گرفتمو بلاخره چاقورو‌دادم .
محمد:هی وروجک خوب کندیا‌ از این مانی بنده خدا
من:خب این همه انرژی صرف کردم باید نتیجه زحمات و ببینم یا نه
محمد:ای‌موذی
مهیار:خیلی قشنگ می‌رقصیا جاسوییچی
من:بله پس چی
مهیار فقط یه لبخند زد منم نگا‌ش کردم و یه لبخند عمیق براش زدم .
مهیار:دوباره که اینجوری‌خندیدی .
و زیر لب گفت: نکن دختر اینجوری بامن
به جان خودم همینو گفت
من :مهیار چیزی گفتی ؟
مهیار:نه نه هیچی باخودم بودم
دیگه کم کم مهمونا رفتن خودمونیا موندن .
یخورده دیگه قر دادیمو بلاخره مراسم تموم شد .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۲۳:


کارمونو‌ کردیمو رفتیم سمت خونه
من با ماشین مهیار اومدم پدر مادرش با ماشین خودشون رفتن ولی مهیار چون وسایلش خونه ما بود اومد که برشونداره
مادر مهیار واقعا زن‌‌ خوب و مهربونی بود اون شب تقریبا با خانواده همه پسرا آشنا شدیم خداروشکر مث‌خودشون خوب و مهربون و فهمیده بودن .
تو ماشین داشتیم می‌رفتیم ‌بدجور‌ خسته شده بودم واسه همین ساکت نشسته بودم .
مهیار: ساکت نشستی زلزله ؟
من:خسته شدم پاهمم درد می‌کنه فک‌کنم‌ تاول زده
مهیار: از بس که پاشنه داره
من:اهوم یه شب بود دیگه
من:مهیار ؟
مهیار: جانم
من: تو می‌دونی میعاد از چی‌ ناراحته از همون روز اول که دیدمش متوجه یه غم بزرگ تو چشماش شدم .
مهیار: بهش فک نکن شوکا خودش یه روز بهت میگه
من: امیدوارم بتونم کمکش کنم
مهیار: میعاد خواهر نداره یادته از همون روز اول بهت میگفت آبجی کوچیکه ؟
من: آره خدا می‌دونه چقد‌ ذوق کردم
مهیار: سر یه قضیه میعاد خیلی زود رنج شده واسش خواهری کن شوکا اون موقع که تو بیمارستان بودی بدجور بهم ریخته بود همش می‌گفت از روز اول این دختر به دلم نشست قد دنیا دوسش دارم با خواهر نداشتم هیچ فرقی نمیکنه اگه یه تار مو از سرش کم بشه من دق میکنم .
من: آره میدونم من از همون اول متوجه وابستگی میعاد نسبت به خودم شدم ولی من خودمم میعاد و دوس دارم عین مانی منم برادر ندارم اینا قد داداشای نداشتم دوس دارم . امیدوارم یروز منو محرم خودش بدونه بهم بگه شاید بتونم کمکی بهش بکنم .
مهیار : تو خیلی مهربونی شوکا .
من : مرسی نه به اندازه تو .
مهیار با خنده : اینجوری‌ نگو پرو میشم
من با خنده : هستی
مهیار : ای موذی
من: چاکریم
مهیار: راستی
من: هوم

مهیار: چه موهای خوشگلی داری ؟.
من : مرسی.
مهیار:چند وقته کوتاشون نکردی ؟
من: خیلی ساله ده دوازده سالی میشه ولی هر ماه نوکشو کوتاه میکنم که کم‌پشت نشه.
مهیار:خوبه هیچوقت کوتاشون نکن .
من:اهوم
این مهیارم امشب یچیزیش میشه ها
تو همین حرفا رسیدیم خونه .
مهیار :شوکا خانوادت خستن من دیگه داخل نمیام بی زحمت وسایلامو بیار .
من: هرطور راحتی
رفتم وسایلاشو ورداشتم آوردم نشستم تو ماشین .
من: مهیار وسایلات نگا کن ببین چیزی جا نمونده
مهیار : نه شوکا جان دستت درد نکنه بابت امروز خیلی ممنونم جبران میکنم.
من : نه بابا کاری نکردم و یه لبخند
مهیار مث تو اتاق زل زده بود بهم
من : من برم دیگه توام رسیدی خبر بده .
شبت بخیر اومدم درو باز کنم صدام کرد
مهیار: شوکا
من: بله
یه مکث کوچولو کردو زل زد تو چشمام بعدش با همون لحن خاصش گفت : چشمات خیلی بی رحمن ‌.
هربار که این حرفو میزد قلب من می‌ریخت این بار دوم بود که اینو می‌گفت بعضی وقتا از تو نگاش میتونستم‌ این جملرو بخونم ولی لحنش خیلی برام خاص بود یه لحن ناآشنا .
مهیار با همون لحن خاصش : شبت بخیر شوکا خوب بخوابی .
من : توام همینطور رسیدی خبر بده
مهیار: باشه .
پیاده شدم ولی نا خود آگاه برگشتم از پنجره ماشین گفتم مهیار مواظب خودت باش .
مهیار لبخند زد یه لبخند قشنگ و گفت: توام مواظب خودت باش و رفت منم داشتم رفتنشو نگا میکردم .
به خودم اومدم دیدم نصف شب وسط کوچه وایسادم رفتم داخل .
بابا تو اتاق خواب بودو ترسام همینطور فقط مامان داشت تو آشپزخونه نمی‌دونم چیکار میکرد یه شب بخیر گفتمو رفتم بالا .
تو آیینه زل زدم به چشمام منظور مهیار از این جملش چیه
چشمات خیلی‌ بی رحمه شوکا
هی جملش با لحنش تو ذهنم اکو میشد
آرایشمو پاک کردم و لباسمم عوض کردم یه دستشویی رفتم و پریدم رو تخت دراز کشیدم و تو ذهنم فقط به مهیار و کاراش فک‌ میکردم
رفتارای امروز تو اتاقش
تو سالن و نگاهاش
و الان توی ماشین
همش عجیب بود واسم .
شایدم من زیادی زوم‌کردم‌ رو مهیار و زیر ذره‌بین گذاشتمش نمیدونم‌ والا
پناه بر خدا دلم خل‌ میشم
تو همین درگیریای ذهنی خوابم برد ......
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۲۴:

دو سه روزی از جشن بچه ها می‌گذشت داشتم کلیپ اون روز که واسشون خونده بودیمو ادیت میزدم که گوشیم زنگ خورد.
من:بله ؟
مهیار:سلامممم خانوم کوچولو
من: سلامممم آقا بزرگ
مهیار:چطوری خبری ازت نیست
من:من مشغول کارای شمام ،شما چرا خبر نمی‌گیری
مهیار: بخدا سرم شلوغ بود ببخشید شوکا‌
من:بیخیال جانم کاری داشتی ؟
مهیار: آره شوکا امروز میای واسه ضبط ؟
من:آره میام لوکیشن بفرست
مهیار: ممنونم ، دستت طلا
من:خواهش میشه .فعلا
مهیار:فعلا .
مهیار:راستی شوکا

من:بله
مهیار : مواظب خودت باش
من:توام همینطور.
قطع کردم پوفففففف اینم اصن مرض داره ها انگار می‌دونه نقطه ضعف منو .
همون موقع لوکیشنو فرستاد پاشدم حاضر شم
رفتم یه دوش گرفتم اومدم بیرون معمولا موهامو سشوار نمی‌کشم خودش خشک شه ولی الان هم بیرون سرد بود هم موهای من دیر خشک میشه سشوار کشیدمو موهامو بافتم
یه هودی مشکی و شلوار لی و کت لی تا بین رونم‌و‌ زانوم پوشیدم و شال مشکی کوله و کتونی سفید و آرایش همیشگیم
بندوبساطمو جمع کردم با مامان بردیم تو ماشین سوار شدم و رفتم سمت لوکیشن .
یه کافه رستوران طرفای آمل
رسیدم داخل بچه ها بودن یه دختر دیگم بود گفتم شاید کادر رستورانه
من:سلام سلام برو بچ
میعاد:سلام سلام زلزله کجایی تو دلمون تنگ شد برات
من:این صدای کی بود چقدر آشناس صداش شبیه داداش بی معرفتمه
میعاد: دست شما درد نکنه حالا دیگه من بی معرفتم؟
من:آره خب
میعاد :ای موذی
با بقیه بچه هام سلام کردم هر کدومشونو یه خورده اذیت کردم
تازه عروس دامادمونم بودن

من:سلام بر داداش شادومادم
مانی :سلام بر خواهر جاسوییچیم
مهرو: سلام خواهرم
من:سلام علیکم خواهرم
رو کردم سمت اون دختره
اوه اوه
هزار قلم آرایش کرده بود تازه کلیم عمل زیبایی انگار اینجا تالاره
روسری مورسیم تو ذاتش نبود یه کلاه گذاشته بود رو سرش که نمی‌داشت سنگین تر بود کل موهاشم از اینور اونور کلاه بیرون بود یه لباس مشکی که کل‌ گَل و گردنش پیدا بود خدایی جلف بود .
کنار یاسر وایساده بود یه تای آبرومو دادم بالا گفتم

من:یاسر جان معرفی نمیکنی ؟

یاسر:ایشون نگین قنبری هستن واسه ضبط کلیپ اومدن من دعوتشون کردم .
من:کلیپ مهیار؟
یاسر:آره .
نگین: سلام خوشبختم عزیزم و شما ؟
ایشششش مرده شور صداتو ببرن من دخترم چرا برا من انقد عشوه میای .
اصلا حس خوبی بهش نداشتم قشنگ معلوم بود کرم داره
من با اخم و خیلی خشک گفتم :شوکام فیلمبردار و عکاس گروه .
یه لحظه مغزم ارور داد این کیه مهیار ورداشته آورده واسه کلیپش .
یعنی خون خونمو‌می خوردنمی‌دونم چرا غیرتی شدم که این قرار با مهیار بازی‌کنه

واییی اگه به مهیار دست بزنه چی‌
هیییی یا پنج تن
من این یاسرو‌ تیکه تیکه میکنم که این کک و انداخت تو تومون مهیار
من برگشتم شدم همون شوکای روز اول با همون اخمو قیافه خشمگینم گفتم :یاسر یه لحظه بیا
استینشو گرفتم کشیدم بردم اون سمت خلوت رستوران
یاسر:جانم اجی
من اداشو در اوردمو گفتم :جانم اجی؟؟؟
من:این تفلون کیه ورداشتی آوردی واسه کلیپ مهیار ؟ این‌همه دختر اینجا هست مگه کمبود دختر داشتیم رفتی این سانتی مانتال خانومو‌ آوردی
یاسر:بابا شوکا‌ امون بده من جواب بدم‌ دیگه
یاسر:این دختره تو اینستا فعالیت می‌کنه دابسمشو‌ همین چیزا ،بعدشم دخترای ما که هر کدومشون کار‌خودشونو دارن
این دخترم خودش پیشنهاد داد واسه جذب فالورو‌اینا .
من:به مهیار پیام‌داده؟
یاسر:نه به من گفت منم که فعلا کلیپ ندارم مهیار پلن کلیپش این بود منم قبول کردم .
من:یاسر این انگشتشم بخوره به مهیار من گردن ترو میشکونما
یاسر با شوخی:چیشد چیشد تو چرا رگ‌ غیرتت باد کرد؟
اوه سه شد
من:نه ..این‌..چیزه می‌دونی من از این دختره خوشم نمیاد تازشم‌ مهیار بچه باحیایه اینم اشیه که تو براش‌ پختی اگه به مهیار نزدیک بشه من موظم پشت رفیقم در بیام دیگه
خودمم ‌نفهمیدم‌‌ چی گفتم
یاسر با حالت مشکوک: اهااان‌که اینطور
من:بریم زودتر ضبط کنیم این‌بره من حوصله ندارم
یاسر با همون حالت: بله بریم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۲۵:

خودمم دلیل این عصبانی شدنمو‌ نمی‌فهمدم‌ واقعا چه دلیلی داشت من انقد حساس بشم سر این موضوع .
مهیار : بریم شوکا؟
من با اخم و لحن خشک :بریم
نمی‌دونم چرا از مهیارم عصبانی بودم ‌و‌حرصم‌گرفته بود حالا خوبه پلانش جوری‌ نبود که دختره بچسبه به مهیار اصن باهم تماس نداشتن
شروع کردیم وای این دختره هی میومد خودشو میچسبوند به مهیار نزدیک پنج شیش بار کات دادیم این درست بازی کنه آخر سر طاقت نیاوردم خیلی داشت با مهیار تماس جسمی برقرار میکرد بدجور امپر چسبوندم
قطع کردم و گفتم : ای بابا دختر جون درس بازی کن چرا فیلم هندیش می‌کنی در ضمن جای این حرکات تو‌اینجا‌ نیست حد خودتو بدون خیلی داری پاتو از گلیمت دراز تر می‌کنی .
بجان ‌خودم یه لحظه یه لبخند محور اومد‌تو صورت مهیار
اگه یه درصد احتمال میدادم مهیار از این حرکات این دختر راضیه صدام در نمیومد ولی می‌دیدم داره اذیت میشه و معذبه مهیار پسر پاکی بود دلم نمی‌خواست این دختره کنه باعث شه مهیار خجالت بکشه .
خودمم ‌نفهمیدم‌‌ دارم چیکار میکنم جلو بچه ها خود مهیار یعنی چه فکری میکنن فقط دیگه خون به مغزم نرسید .
نگین: تو اصن چیکاره ایی که به من میگی چیکار کن چیکار نکن مهیار اگه بدش میومد خودش زبون داره میگه
یعنی چی یعنی مهیار هیچی نمیگه تو باید ....الله و اکبر
تو این سرمای اینجا مهیار کلی عرق‌ کرده بود اخییی الهی بچم چقد‌ باحیاس
من: اولا کیشمیشم دم داره آقای شایگان بعدشم من فیلمبردارم من باید بگم چیکار کنی از اون مهم تر این پسر شرم می‌کنه جلو این همه آدم به تو چیزی بگه اگه از نفهمی در بیای میفهمی چقد‌ معذبه .
نگین : تو مگه و‌کیل وصیشی .
من: تو اینجوری فک کن
مهیار :ای بابا خانوم قنبری کافیه دیگه شوکا‌ راس میگه لطفاً فاصلتونو‌ حفظ کنید .
نگین : حالا اون شد شوکا‌ ‌من‌شدم‌ خانوم قنبری ؟
جاننننن یکی منو بگیره نزنم اینو فر‌ندم
میعاد:ای بابا خانوم کافیه دیگه بسه اومدیم واسه کار‌نه دعواکه
میعاد:شوکا شروع کن داداش تو
من:باشه داداش
دوباره شروع کردیمو بلاخره همونی‌شد که میخواستم
من:خب تموم شد. کاراشو که کردم واست می‌فرستم مهیار
مهیار:دستت درد نکنه شوکا اذیت شدی
من: اذیتی نبود
دوربینو خاموش کردم رفتم سمت بچه ها نشستم پیش میعاد .
میعاد دستشو انداخت رو شونم منو کشید سمت خودش سرمو گذاشت رو شونش نمیدونم‌ چرا ولی دلم هوای گریه داشت واسه همین مخالفتی نکردم .

میعاد:آبجی کوچولوی من چطوره؟

من: خوبم داداشی
میعاد:صدات که اینو نمیگه نبینم بغض کنیا
من:بیخیال میعاد
میعاد سرشو گذاشت رو سرمو و گفت : شوکا وقتی دیدم عصبی شدی قلبم ریخت ،دختر آخه واسه چی حرص میخوری انقد عصبی میشی اگه خدایی نکرده یچیزیت بشه من چیکار کنم ها ؟نمیگی این داداشت دق می‌کنه تو خم به ابروت بیاد ؟
از یه طرف حس‌خوبی بود که یه داداش داشتم که هروقت دلم می‌گرفت کنار بود میعاد واقعا منو دوست داشت انگاری‌واقعا خواهرشم دلم قرص بود حسش واقعیه ترحم نیست
از یه طرف واسم جای سوال داشت میعاد چرا انقد به من وابسته شده یجورایی حس‌ میکردم به من پناه آورده
من: خدا نکنه داداشی من چیزیم نیست خوبم نگران نباش .
میعاد: واسه چی بغض کردی ابجی‌ قشنگم ؟
من دیگه گریم داشت در میومد هیچی نگفتم فقط سعی کردم بغض لعنتیمو قورت بدم
سرمو بلند کرد زل زدم تو چشمای مشکی غم‌ آلودش مطمعن بودم گریش گرفته .
میعاد :شوکا جان داداش گریه نکن باشه ؟
من:باشه میعاد منکه گریه نمیکنم فقط دلم گرفته
الهی بمیرم این‌ پسر چقدر روحیش شکنندس یعنی چی باعث شده این پسر تا این حد بشکنه
خواستم جو عوض کنم گفتم :پاشو مرد گنده پاشو خودتو جمع کن خجالت بکش آدم نمیتونه پنج دقیقه باهات در دل کنه
میعاد خندید و گفت :وروجک
من:میعاد من میرم بیرون تو محوطه یخورده وایسم هوا بخورم
میعاد:برو خواهری
پاشدم رفتم سمت محوطه بیرون رستوران روی یه تخته سنگ نشسته بودم که یه دستی نشست رو شونم برقم گرفت یه لحظه برگشتم دیدم مهیار
ازش دلخور بودم توجه ایی بهش نکردم
مهیار : شوکا‌
من:بله
مهیار:ازم دلخوری ؟
من:نه
مهیار:الکی میگی پس چرا محلم‌ نمیدی از وقتی اومدی این دختر رو دیدی به من اخم کردی

من: مهیار میشه تنهام بزاری ؟
مهیار:نه نمیشه . شوکا بخدا من اصن اینو نمی‌شناسم تقصیر این یاسر موذیه اینو ورداشت آورد ببخشید دیگه
من : برا من مهم نیست تو با هرکسی میخوای کلیپ بگیر ازین‌دلگیرم که این دختره به چه جراتی با من اینجوری صحبت کرد .
مهیار :درهرحال معذرت می‌خوام ‌
داشتم رز میزدم برام مهم نیستا خیلیم مهم بود
نمی‌دونم این حسی که به مهیار داشتم اسمش چی بود ولی هرچی بود خیلی‌ نا آشنا بود .
بلند شدم برم مهیار هنوز وایساده بود پیشم .
من:من رفتم پیش بچه ها .
همین که اومدم اولین قدمو بردارم پام گیر کرد به یه سنگ و داشتم سنکدری می‌خوردم که یه دست منو از پشت گرفت برگردوند سمت خودش من با چشمای از حدقه در اومده داشتم به مهیار نگا میکردم اونم با همون نگاه خاص اون شب جشن که نمی‌دونستم معنیش چیه تو دلم داشتن لباس میشستن انگار قلبم داشت میومد تو دهنم نمیتونستم حتی خودمو جم‌کنم فقط تنها کاری که میتونستم کنم این بود که تو عمق یه جفت چشم عسلی غرق بشم .
این‌ چشما سه ماه دنیای منو زیر رو کرده مهیار چی‌داری تو این چشمات که من رام رامشم .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۲۶:


دستش رو کمرم‌بود مث یه گوله آتیش گر‌گرفته بودم صورتش یه وجب با صورتم فاصله داشت نفسای داعش میخورد به صورتم زانو هام شل شده بود تعادل خودمو نداشتم اگه مهیار نگرفته بودتم همونجا پخش زمین شده بودم با صدای محمد به خودمون اومدیم
محمد:هوی چه خبره اونجا چه کراهتی دارید میزنید
مهیار:هیچی اومدیم .
مهیار پوفی کردو دستشو فورو کرد تو موهاش و گفت :ببخشید و رفت دویید
منو اونجا ول کرد با یه عالم احساس مبهم
خدایا این چه حالیه منو دچارش کردی حداقل اسمشم بهم بگو .
خودمو جم کردم رفتم سمت بچه ها
نگین مث میرغضب نشسته بود داشت منو نگا میکرد عشقق کردم حرصش در اومد
نشستم پیش مهرو دیدم میعاد داره چش و ابرو میاد یعنی چیشده منم پلکامو یبار بازو بسته کردم یعنی میگم بت
مهرو یه نیشگون از پهلوم گرفت گفت : چه غلطی داشتید میکردید ها
من: عع بابا مهرو کبود میشه الان
مهرو:بس که شیر برنجی
من: خیلیم دلت بخواد
مهرو:بگو ببینم چه خبره اولش‌که رگ غیرت باد می‌کنی براش‌ بعدشم که صوانح +۱۸ درس میکنید
واسه مهرو همچیو تعریف کردم حتی حسمم بهش گفتم
مهرو:خب دیونه چرا نمی‌فهمی مهیار عاشقت شده .
توام عاشقش شدی .
من:چییی؟؟ من؟؟؟ عاشق؟؟ مهیار؟؟
مهرو:آره شوکا‌ مگه مهیار دل نداره‌ .
مانی که داشت به ما گوش‌میداد گفت : همون روز اول که مهیار و دیدم از نگاهاش بهت متوجه عشقش نسبت بهت شدم . توام همینطور همون نگا های روز اولتون گواه همچی بود
من فقط سکوت کرده بودم یعنی ممکنه مهیار منو دوست داشته باشه ؟
یعنی منم دوسش دارم ؟
وای نه خدا من نمیتونم کسیو وارد زندگیم کنم مطمئنم کسی با شرایط من کنار نمیاد اگه بره من میمیرم . خدایا توکه از قلب مریض من خبر داری چرا اینجوری شد آخه
من:ولی مانی توکه شرایط منو می‌دونی من نمیتونم کسیو وارد زندگیم کنم .
مانی:شوکا‌ مهیار همچیو دربارت می‌دونه مطمئن باش همچیو سنجیده که جلوی حسشو نگرفته .
فکرمو پاچوندن با حرفاشون دلم میخواست برم خونه باید فکر میکردم .
حامد: بچه ها خاله من تو رودسر یه ویلا داره موافقید بریم اونجا دو سه روز ؟
محمد: حامد چه کاریه از این استان بریم اون استان مسافرت آدم می‌ره یه شهر دیگه
حامد:عوضش دو سه روز باهم میریم استان گیلان گردی
حامد:موافقید؟
همه موافقت کردن منم گفتم باید با خانوادم صحبت کنم بخاطر شرایط جسمیم یخورده ‌سخت راضی‌ میشدن .
البته با بچه ها میگذروندم‌ کمتر فکرو خیال میکردم .
مهیار دیگه اصن به من نگاهم نمی‌کرد ‌.

من : بچه ها من دارم میرم خونه کاری ندارید ؟
اسرا: چرا انقد زود ؟

من : کار دارم .
میعاد : حالت خوبه شوکا ؟
من: آره داداش خوبم
با همه خداحافظی کردمو محمد و میعاد وسایلارو آوردن گذاشتن پشت ماشین .

من: مرسی بچه ها فعلا
منتظر جوابشون نشدم سوار شدم رفتم سمت خونه .
خدایا تو بگو چیکار کنم

آره به خودم که نمیتونم دروغ بگم من مهیار و دوس دارم
از هرچیزی تو دنیا بیشتر
ولی انصاف نیست بخاطر دوست داشتنم پسر مردمو‌اذیت کنم . مهیار یه شب با من بیمارستان موند جیگرم براش کباب شد چطوری میتونم یه عمر باخودم عذابش بدم .
فعلا که مهیار حرفی نزده شاید اصن من اشتباه کردم حس مهیار اون طوری نیست که من فکر میکنم .
بلاخره رسیدم‌خونه ماشینو پارک‌کردم رفتم داخل
کسی خونه نبود حتما مامان باز رفته خونه خاله
وارد اتاق شدم لباسامو عوض کردم رفتم یه دوش گرفتم شدیدا‌نیاز داشتم بعدشم گرفتم خوابیدم ..
وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود ساعتو نگا کردم نه شب
اوه اوه خرسم من ؟
باید با مامانم اینا صحبت‌ میکردم
رفتم پایین بابا از سرکار اومده بود خوبه پس
من:سلام
بابا:سلام خوابالو چقد‌ میخوابی دوستات چندبار زنگ‌زدن خونه .
من: باهاشون تماس میگیرم‌
نشستم رو مبل و گفتم:مامان بابا بچه ها دو سه روزی و می‌خوان برن رودسر بقول خودشون استان گردی اگه اجازه بدید منم برم
بابا: اگه فک‌ می‌کنی مشکلی واست پیش نمیاد برو ولی فعالیت زیاد و فشار عصبی و استرس‌ ممنوع .
من به دوستات اعتماد دارم بچه های خانواده دارو پاکین بیشتر نگرانیم از بابت خودته
من:بابا دیگه یه دختر بچه دوازده سیزده ساله نیسم که بازیگوشی کنم و دارو هامو فراموش کنم نگران نباشید مواظبم .
مامان:اگه مواظب خودت باشی منم مشکلی ندارم .
فقط کجا‌میخواید بمونید؟
من: ویلای خاله ی حامد .
مامان: خیلی‌ خب پس خوبه
من:ممنونم .
بعد از شام رفتم بالا تا ببینم این قوم الظالمین چیکارم داشتن .
دیدم چندبارم‌ میعاد محمد مهرو بهم زنگ زدن .
تو گروه پیام دادم چیکارم داشتید به همجا زنگ زدید؟
حامد نوشت:چیشد شوکا‌ میای بیا دیگه اگه نیای مام‌اصن نمیریم
من: حرص نخور ستون میام
حامد ایموجی‌ رقص گذاشت
محمد پیام‌اولمو ریپلای کردو گفت :میخواستم ببینم زنده ایی و اینکه میای یا نه ؟
من:آره زندم‌ خیالت راحت اول آخر قاتلت منم .
بعد از کلی چرت و پرت با بچه ها قرار شد پس فردا صبح را بیوفتم منو ، مانی ، مهیارم فقط ماشین ببریم .
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۲۷:

بلاخره روز موعود فرا رسید و ما سر یه خیابون قرار گذاشتیم که بچه ها بیان جا به جا شیم تو ماشینا
یه ساک لباس ورداشتم واسه سه روز کافی بود
صبحونه خوردم و یه کاپشن صورتی تا روی زانوم که کلاهش خز داشت یه بافت سفید زیرش یه شال صورتی و شلوار لی آبی کمرنگ کتونی سفید و کوله سفید لوازم آرایشم در حد لازم ورداشتم عطر همیشگیمم زدمو ورداشتم انداختم تو کولم رینگ لایت و دوربین عکاسی و فیلمبرداریم ورداشتم میدونستم لازم میشه بعد از خداحافظی با خانواده راه افتادم سمت قرار ... نزدیک بود پس پنج دقیقه ایی رسیدم همه اومده بودن با اینکه سری‌حاضر‌میشدم‌ولی‌همیشه دیر می‌رسیدم پیاده شدم
من: سلام بچه های عزیز
رفتم جلو تر دیدم نگین تفلونم هست این کجا خودشو انداخته منکه سوارش نمیکنم .
مهیار:سلام شوکا جان
مهرو:سلام چقد دیر کردی
من: من موندم فک کنم من همون‌جوری از خواب پاشم بپرم تو ماشین بیام بازم از شما دیرتر میرسم .
بچه ها خندیدن بعد قرار شد تقسیم کار کنیم
رفتم پیش یاسر
من: یاسر من پیش این نگین نمیشینما
یاسر خندیدو گفت باشه تو با مهیار بیا
آخ جون مهیار
قرار بر این شد یاسر ماشین منو برونه
احسان و اسرا و نگین و دانیال باهاش برن
ماشین مهیار افتاد دست محمد
حامد و نورا و همتا و آسنا باهاش برن
من و مهیار و میعاد و مانی و مهرو باهم با ماشین مانی بریم
چون ما تو استان مازندران بودیم و رودسر تو استان گیلان بود یه دو سه ساعتی تو راه بودیم .
من و بُکشی تو ماشین اصلا خوابم‌ نمیبره چون به شدت خوابم‌ سبکه
مهیار و مانی جلو نشسته بودن
میعاد وسط منو مهرو چون فوضول خان میخواست به جلو تسلط داشته باشه
مهرو‌ خواب بود . میعاد چرت میزد . مهیارو نمیدونم معلوم نبود پشتش به من بود ‌
خوابم‌ نمیومد گفتم بزار میعادو اذیت کنم داشت چرت میزد
یه دستمال از جیبم برداشتم تیزش کردم فورو کردم تو گوش میعاد یهو پرید چشاش داشت در میومد برگشت نگام کرد یه لبخند زیبا تحویلش دادم یه چندبار اینکارو تکرار کردم دیدم نه بازم چرت میزنه دستمالو فورو کردم تو دماغش پرید تو جاش برگشت نگام کرد تیکه داد به صندلی یهو گردن منو گرفت کشید سمت خودش برد سمت سینش
میعاد :مگه مرض داری بچه جون آخه
من:میعاد خره خفه شدم ولم‌کن
میعاد:ولت کنم کرم بریزی ؟
همینجوری که داشتم بال بال میزدم گفتم :نه نه کرم‌نمیریزم ولم‌کن خفه شدم

میعاد: بگو ببخشید ولت کنم
من:مهیار بگو این روانی منو ول کن خفم‌کرد
مهیار:میعاد ولش کن داداش قول میده دیگه تکرار نکنه
میعاد ولم کرد منم گفتم :منکه کی‌ همچین قولی دادم ؟
میعاد: ای میمون حیا نمیکنی نه خیز برداشت دوباره بگیرتم که مهرو از پشت لباسشو گرفت
مهرو:میعاد آروم بشین دیگه ، صداتون دربیاد یکی یدونه تو دهن همتون میزنم خواب بودم مثلا
میعاد: عع چرا همش به من میگی این شوکا اول شروع کرد
مهرو: شوکا آدم باش
من : بله چشم .
مانی: جونم جذبه
مهرو: حال کن .
خلاصه بعد از دوسه ساعت رسیدیم بلاخره .
یه ویلای لوکس بزرگ دیقا روبروی دریا راحت‌ میشد اومد کنار دریا .
ماکه همش کنار دریایم
ماشینارو پارک کردیم پیاده شدیم
اوخیییی چه قشنگه حیاطش پر درخت و گل و گیاه بود .
دمای ساختمون سفید بود بزرگم بود .
من : بچه ها یکیتون میاد کمک وسایلام سنگینه .
نگین : وا مام وسایلامون سنگینه خب چقد تو جون دوستی
یکی منو بگیره با لگد نرم تو صورتش ویترینشو بیارم پایین .
من : بحث جون دوستی نیست من دوربین و لوازم عکاسی آوردم ، کار من نیست بلند کردنش درضمن به تو ربطی نداره من به داداشام گفتم مگه به تو گفتم به همجات زور اومد .
محمد: خانوم شوکا فرق می‌کنه
نگین :ماکه نفهمیدیم چه فرقی می‌کنه
محمد:مهم نیست ،بهش فک‌ نکن
محمد اومد‌ بندوبساطو ازم گرفت رفت
مهیار:شوکا‌ ساکتو‌بده به من میارم
من:نه دیگه اینو میتونم
مهیار:سنگینه تو بلند نکن گفتم بده بده
من:بیا اینم ساک
ساک خودشم ورداشت رفت بالا
همه که رفتیم داخل اتاقا تقسیم شد یکی ما دخترا یکیم پسرا خداروشکر هردو اتاق حموم دستشویی داشت .
داخلشم قشنگ بود یه هال بزرگ که با مبلمان قهوه ایی دکور شده بود طبقه بالاشم اتاقا بود
اتاق ما دخترا با دکوراسیون بنفش و سفید طراحی شده بود
و اتاق پسرا زرشکی و سفید
تخت خواب اتاقا دونفره بود خداروشکر تشکم اونجا بود که چند نفر رو تشک بخوابن .
همه وسایلاشونو جابه جا کردن و گرفتیم خوابیدیم .
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۲۸:

قرار شد ساعت یک دو ظهر بریم جنگل واقعا با این نگین تو یه خونه و یه اتاق عذاب آوره لامصب واسه همه چراغ سبز نشون میده حتی به مانی با اینکه می‌دونه نامزد داره الهی داداشای من هیچکدوم محلشم‌ نمیزارن عشق میکنم یعنی
تو همین فکرا خوابم برد ......
مهرو:شوکا ،شوکا
چشامو باز کردم نگاش‌ کردم
مهرو:پاشو عزیزم داریم میریم پاشو غذا بخور
من:غذام خوردید؟
مهرو:آره بچه ها رفتن از بیرون گرفتن
من:باشه الان میام ،شما‌حاضرم شدید من نفهمیدم چرا ؟
مهرو: آره سروصدا نکردیم توام خسته بودی مث جنازه افتادی
من:یه دورازجون بگی لال نمیشیا
مهرو:پاشو خودتو جمع کن چقد‌نازتو بکشم
پاشدم نشستم گفتم : بیچاره مانی جیگرم براش کباب شد .
مهرو:بیچاره مهیار بنده خدا نمیدونه چه کلاهی سرش رفته
من: بیا برو بیرون می‌خوام حاضر شم انقد حرف نزن
یه ایش گفت و رفت دختره دیونه
پاشدم رفتم دستشویی اومدم بیرون یه شال پوشیدم رفتم بیرون
من: سلام دوستان محترم
محمد:بهههه خانوم خوابالو ،ما رانندگی کردیم خوابشو تو کردی
من: من تو ماشین نخوابیدم تازشم‌ خسته شدم تازشم‌ دیشبم دیر خوابیدم .
محمد:تازشم‌ فعلا برو غذا بخور تازشم‌ میخوایم بریم جنگل
بیشورو نگا‌ ادامو در میاره .
یه چش‌ غره بهش رفتم و راه افتادم‌سمت آشپزخونه
غذامو داغ کردم خوردم خیلی زیاد بود من تو طول هفته انقد ناهار‌‌نمیخورم .
من:کی‌ غذای منو میخوره .
همتا:شوکا‌ غذاتو تموم کن مث فنچ شدی .
من:سیر شدم این حجمش مال‌ادم بزرگه نه من
محمد: اوخوی خودشم قبول داره کوشولوعه
من: محمد الان میام حالیت میکنم وایسا
محمد: باشه کوشولو بیا
من:میمون
من :یکی بیاد این غذارو تموم کنه
مهیار:شوکا بزار الان میام میخورم
نگین :عع مهیار دلت درد میگیره بزار یاد بگیره غذاشو تموم کنه .
من:آره مهیار جان البته حق داره ها هرکس به اندازه گنجایشش غذا میخوره دیگه نگین خانومم به اندازه یه پُرس غذای خانواده گنجایش داره دیگه یاد گرفته غذاشو تموم کنه .
چشاش شد قد دوتا نعلبکی اومد جواب بده مهیار گفت: ربطی به یاد گرفتنو نگرفتن شوکا‌نداره ، نمیشه بزور بخوره که به اندازه ایی که می‌تونه میخوره .
اوففف تو فقط طرفداری کن منو بگیرید غش نکنم
اومد‌ نشست صندلی کنارم
مهیار:بده ببینم اینو
یواشکی در گوشم گفت:اینو نمیتونی تموم کنی
وقتی نفساش ‌میخورد به گردنم نفسم بند میومد گر‌ می‌گرفتم
برگشتم طرفش به اندازه یه بند انگشت فاصله بین صورتامون بود .
اوخیییی آدم دلش میخواد لپاشو بگیره فشار بده بنظر خیلی نرم میاد .
من با ناز :مهیارررر
یهو مهیار قرمز شد چشاش یجوری‌شد.
هی تند تند آب دهنشو‌ قورت میداد
بجان خودم برق‌ عرق و رو سرش حس‌ کردم
خاک بر سرت شوکا‌‌این‌ چه طرز صدا کردنه آخه
مَردی ده تا رنگ عوض کرد الان آب میشه بیچاره

من:مهیار؟
مهیار:جانم‌شوکا‌ جانم
اوفففف حالا یکی منو جم‌ کنه الان میپرم بغلش
من:غذات یخ کرد
دیگه ‌موندنو‌ جایز‌ ندونستم‌‌پاشدم برم حاضر شم
رفتم داخل اتاق یه رژ سرخابی زدم و خط چشم همیشگیم و کشیدم .
یه شلوار لی ذغالی و بافت سفید و کاپشن مشکی و بوت های مشکی تو جنگل نمیشد کتونی پوشید کولمم ورداشتم دوربینمم گذاشتم توش لازم میشه شال مشکیم سرم کردم و مث همیشه جلوی موهامو کج گذاشتم زیر شالم رفتم بیرون .
من: من حاضرم.
اسرا : بیا یخورده وسیله جمع کنیم ببریم .
من : باشه .
مانی از تو صندوق ماشینش یه سبد مسافرتی آورد مام یخورده خرت و پرت و فلاکس آبجوش ورداشتیم و راه افتادیم .
مث همون موقع ک اومدیم نشستیم تو ماشین راهی نبود زود می‌رسیدیم .
تو راه کلی با یاسر و محمد کل انداختیم و هی ازشون جلو می‌زدیم کورس اتومبیل رانی شده بود .
بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم رفتیم تو دل جنگل
نگین خل کفش پوشیده بود کتونیم نه کفش تازه زیرشم سُر بود .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین