- Nov
- 57
- 306
- مدالها
- 2
پارت۱۹:
آیفون و زدن
اوه اومدن ....
مهرو از آشپزخونه پرید بیرون
مهرو:وای اومدن بدبخت شدم
من:اسگل تازه اوله خوشبختیته چی میگی
خاله:برو تو آشپزخونه دختر دیونه
شوهر خاله درو باز کرد و بابا و شوهر خاله رفتن دم در استقبال .
ما خانوما دم در پذیرایی
اول پدر مانی اومد داخل یه مرد تقریبا لاغر قد بلند خوش تیپ با موهای جو گندمی با هممون سلام کردو رفت داخل
بعدش مامانش با یه جعبه شیرینی اومد یه خانوم با قد متوسط و چشم و ابروی مشکی همونجا بود که فهمیدم مانی چقدررر شبیه مامانشه
بعدشم یه پسر حدودا ۱۳،۱۴ که کپی برابر اصل مانی بود اومد داخل .
بعدشم آقا داماد شاخه شمشاد آقا مانی
مانی قیافه مظلوم و مهربونی داشت موهای مشکی و ته ریش مشکی ابرو های مشکی و چشمای قهوه ایی روشن
قد بلند و هیکلی چهار شونه رو هم رفته جذاب بود یه کت شلوار طوسی با پیراهن سفید یه دسته گل رز سفید تو دستش اومد داخل
اوخیییی الهی داداشم داره داماد میشه .
گوگولی من وای خدا من چقدر خوشحالم .
مانی باهمه سلام کرد و با آقایون دست داد
مانی :سلام جاسوییچی خانوم منو کجا قایم کردی ؟
من:سلام آقا داماد شما بفرما بشین ایشونم میان فعلا بمون تو خماری .
مانی : از دست تو.
من: بفرما برو رو اون مبل تکیه بشینا سرتم بنداز پایین حرفم نزن .
مانی:بله چشم .
تعدادشون کم بود پس با یه سینی چایی کارشون را میوفته منم رفتم تو آشپزخونه پیش مهرو که بعد از اینکه مهرو چایی بردشیرینی و میوه بیارم .
من:به به بیا برو ببین آقا مانی چه کرده
مهرو:وای شوکا دارم از استرس میمیرم میترسم دستام بلرزه و سینی چایی از دستم بیوفته
من:نریچایی بریزی رو داداشما
مهرو:عع شوکا جدی باش یذره خیر سرت
من:مهرو جان خواهر خلم استرس نداره که چایی میبری میری میگیری میشینی بقیه حرفارو بزرگترها میزنن همین .
همون موقع صدای خاله مانع جوابمهروشد
خاله :مهرو مامان چاییو بیار
مهرو :اوف خدایا کمکم کن
مهرو چایی ریخت و رفت منم ظرف شیرینی و برداشتم و رفتم دنبالش .
مهروبه همه تعارف کرد رسید به مانی ،مانی سرشو انداخت پایین و یواش گفت ممنون
ای موذی نگانگا الان مثلا خجالت میکشی
رفتم شیرینی بهش تعارف کردمو یواشکی یه چشمک بهش زدم یعنی کارت درسته .
خلاصه بعد از صحبت های اولیه قرار شد این دوتا کلاغ عاشق برن باهم صحبت کنن
نه اینکه اصن نکردن والاااا
موندم اینا الان چه حرفی داشتن باهم درحالیکه حتی مانی میدونست باید چه گلی واسه مهرو بیاره انقدم سریپاشدن رفتن .
وای یه وقت کارای نامشروع نکنن
سری گوشیمو در اوردم یه پیام به مهرو دادم
من:مهرو خانوم نلغزی خواهر
مهرو:نه حواسم هست
خندم گرفت و تو دلم گفتم دیونه .
بعد از بیس دقیقه اومدن پایین و مهرو بله رو گفت
پدر مانیم برای مهریه ۱۱۴تا سکه در نظر گفت و همه موافقت
کردن . مهروام اضافه کرد ۱۱۴ شاخه گل رز سفید .
قرار جشن نامزدی و محرمیت شد واسه ۵آذر یعنی روز تولد مهرو .
بعد از این حرف کلی دست زدیمو واسشون آرزو خوشبختی کردیم
انقد خوشحال بودم دلم میخواست برم رو مبل و بپرم بالا پایین و جیغ بزنم .
مانی اینا پاشدن رفتن قرار شد پس فردا صبح بیاد دنبال مهرو که برن واسه آزمایش .....
آیفون و زدن
اوه اومدن ....
مهرو از آشپزخونه پرید بیرون
مهرو:وای اومدن بدبخت شدم
من:اسگل تازه اوله خوشبختیته چی میگی
خاله:برو تو آشپزخونه دختر دیونه
شوهر خاله درو باز کرد و بابا و شوهر خاله رفتن دم در استقبال .
ما خانوما دم در پذیرایی
اول پدر مانی اومد داخل یه مرد تقریبا لاغر قد بلند خوش تیپ با موهای جو گندمی با هممون سلام کردو رفت داخل
بعدش مامانش با یه جعبه شیرینی اومد یه خانوم با قد متوسط و چشم و ابروی مشکی همونجا بود که فهمیدم مانی چقدررر شبیه مامانشه
بعدشم یه پسر حدودا ۱۳،۱۴ که کپی برابر اصل مانی بود اومد داخل .
بعدشم آقا داماد شاخه شمشاد آقا مانی
مانی قیافه مظلوم و مهربونی داشت موهای مشکی و ته ریش مشکی ابرو های مشکی و چشمای قهوه ایی روشن
قد بلند و هیکلی چهار شونه رو هم رفته جذاب بود یه کت شلوار طوسی با پیراهن سفید یه دسته گل رز سفید تو دستش اومد داخل
اوخیییی الهی داداشم داره داماد میشه .
گوگولی من وای خدا من چقدر خوشحالم .
مانی باهمه سلام کرد و با آقایون دست داد
مانی :سلام جاسوییچی خانوم منو کجا قایم کردی ؟
من:سلام آقا داماد شما بفرما بشین ایشونم میان فعلا بمون تو خماری .
مانی : از دست تو.
من: بفرما برو رو اون مبل تکیه بشینا سرتم بنداز پایین حرفم نزن .
مانی:بله چشم .
تعدادشون کم بود پس با یه سینی چایی کارشون را میوفته منم رفتم تو آشپزخونه پیش مهرو که بعد از اینکه مهرو چایی بردشیرینی و میوه بیارم .
من:به به بیا برو ببین آقا مانی چه کرده
مهرو:وای شوکا دارم از استرس میمیرم میترسم دستام بلرزه و سینی چایی از دستم بیوفته
من:نریچایی بریزی رو داداشما
مهرو:عع شوکا جدی باش یذره خیر سرت
من:مهرو جان خواهر خلم استرس نداره که چایی میبری میری میگیری میشینی بقیه حرفارو بزرگترها میزنن همین .
همون موقع صدای خاله مانع جوابمهروشد
خاله :مهرو مامان چاییو بیار
مهرو :اوف خدایا کمکم کن
مهرو چایی ریخت و رفت منم ظرف شیرینی و برداشتم و رفتم دنبالش .
مهروبه همه تعارف کرد رسید به مانی ،مانی سرشو انداخت پایین و یواش گفت ممنون
ای موذی نگانگا الان مثلا خجالت میکشی
رفتم شیرینی بهش تعارف کردمو یواشکی یه چشمک بهش زدم یعنی کارت درسته .
خلاصه بعد از صحبت های اولیه قرار شد این دوتا کلاغ عاشق برن باهم صحبت کنن
نه اینکه اصن نکردن والاااا
موندم اینا الان چه حرفی داشتن باهم درحالیکه حتی مانی میدونست باید چه گلی واسه مهرو بیاره انقدم سریپاشدن رفتن .
وای یه وقت کارای نامشروع نکنن
سری گوشیمو در اوردم یه پیام به مهرو دادم
من:مهرو خانوم نلغزی خواهر
مهرو:نه حواسم هست
خندم گرفت و تو دلم گفتم دیونه .
بعد از بیس دقیقه اومدن پایین و مهرو بله رو گفت
پدر مانیم برای مهریه ۱۱۴تا سکه در نظر گفت و همه موافقت
کردن . مهروام اضافه کرد ۱۱۴ شاخه گل رز سفید .
قرار جشن نامزدی و محرمیت شد واسه ۵آذر یعنی روز تولد مهرو .
بعد از این حرف کلی دست زدیمو واسشون آرزو خوشبختی کردیم
انقد خوشحال بودم دلم میخواست برم رو مبل و بپرم بالا پایین و جیغ بزنم .
مانی اینا پاشدن رفتن قرار شد پس فردا صبح بیاد دنبال مهرو که برن واسه آزمایش .....