جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شوکای] اثر «تابان ماهی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط shoka با نام [شوکای] اثر «تابان ماهی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,204 بازدید, 54 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوکای] اثر «تابان ماهی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shoka
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط shoka
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۲۹:

داشتیم دو به دو میومدیم نگین و دانیال جلومون بودن
من و محمد پشتشون ، مهیار داشت با یاسر جلو جلو می‌رفت .
داشتیم همینجوری راه می‌رفتیم که یهو نگین سر خورد عقب عقب داشت می‌رفت بغل محمد محمد جاخالی داد دستاشم گرفت بالا یه جیغ خنده داری زد نگینم پرت شد رو زمین آنچنان صدایی داد فک کنم تو کل جنگل اکو‌شد الان حیونای اینجا همه فرار میکنن میرن فک میکنن زلزله اومده نمی‌دونستم از طرز افتادنشو صداش بخندم یا برم بلندش کنم یا از کار محمد از خنده بترکم .
تا حد امکان خندمو کنترل کردم الان وقتش نبود رفتم سمتش با اینکه ازش خوشم نمیومد ولی دلم سوخت براش‌
من: خوبی
نگین : اوهوم چیزی نیست
دستمو دراز کردم بلند شده یه نگا به چهره اخموی من کرد یه نگا به دستم باورش نمیشد من بهش کمک کنم
من: بلند شو دیگه جا‌خوش کردی .
دستمو گرفت بلند شد .
نگین : مرسی
کاپشنش یخورده گلی شده بود خداروشکر زمین خیس نبود یخورده بعضی جاها میشد با دست پاکش کرد .
راشو کشید رفت انگار نه انگار این الان مث‌ شله زرد پخش زمین شد انگار من بودم .
برگشتم یه نگا به مهیار کردم داشت با لبخند نگام میکرد چقد لبخنداشو دوس دارم .
آخه من چجوری میتونم بخاطر دوست داشتنم این چهره پاک و خوشحالو ناراحت و پیر کنم ، چجوری میتونم اجازه بدم پا به پای من زجر بکشه .
ولی اگه حتی یروزم این لبخندا این چشما اصن این مرد پاک و مهربون مال کسه دیگه بشه من میمیرم مطمئنم دووم نمیارم من مجنون وار عاشق این مرد شدم .
بلاخره یجای خوب پیدا کردیم برای نشستن .
بساطو پهن کردیم کاروان اطراق کرد
احسان : بچه ها نظرتونه وسط بازی کنیم ؟

دانیال : اره خیلی خوبه
نورا: آقایون باهم خانوما باهم

حامد : نه نورا دو نفر یارکشی کنن بهتره
آسنا: آره راس میگه
محمد: میعاد پاشو با مهیار یارکشی کن
میعاد : باش
من افتادم‌تو‌گروه‌ میعاد و نگین با مهیار‌
با اینکه مهیار و دوس‌دارم‌‌ولی باید ببریم حال این دختر رو بگیرم
کلی بازی کردیم دو دست ما بردیم و یه دست اونا نگین زیادی جدی گرفته بود بازیو عقده ای هرچی زور داشت به توپ وارد میکرد میخواست منو بزنه . قصد داشت یجوری‌بزنه بیوفتم دیگه بلند نشم .
بعد از بازی دور‌اتیش‌نشسته بودیم .
آسنا:مهیار ، دانیال ،یاسر مثلا خواننده اید یچی‌بخونید دیگه
تنها کسی که گیتار آورده بود دانیال بود .
دانیال: بیا مهیار تو بخون .
من روبروی مهیار نشسته بودم
مهیار بدون حرفی گیتارو گرفت شروع کرد به خوندن .

آخ که میچسبه چقد با تو کارای اشتباهی
تو همین زندگی ساده و باعشق دوتایی
خسته از راه برسمو تو درو وا کنی واسم
با همون موهای ژولیده و یه سینی چایی
تو قلبم تو حق خدایی داری میدونی چه جایی داری
عجب چشایی داری تو قلبم تو حق خدایی داری
چه برو بیایی داری عجب چشایی داری

_وای خدا من عاشق این اهنگم
بغضم گرفته بود نمیتونستم نگاش‌ نکنم
نمیتونستم باهاش نخونم .....
آخ فدای دستات بشم که انقد با مهارت رو سیمای گیتار حرکت می‌کنه .
فدای صدای قشنگت بشم که انقد بهم آرامش میده
میزنه قلبم تا این دور و بری
تو جمع زیباها اصن تو نوبری
میشه عطر موهاتو نفس کشید
از گلای سرخ روی روسریت
تو مثل گل میمونی حیفه چیده شی
نازکتر از گل بشنوی رنجیده شی
وقتش شده تو رابطه جدی بشیم
هرجا بریم تو شهر باهم دیده شیم
تو قلبم تو حق خدایی داری میدونی چه جایی داری
عجب چشایی داری تو قلبم تو حق خدایی داری
چه برو بیایی داری عجب چشایی داری
(دویار _تو قلبم)
تو طول آهنگ فقط نگاش‌کردم و باهاش خوندم اصن نفهمیدم کی صورتم خیس شده
مهیارم همینطور نگام میکرد و میخوند حتی پلکم نمیزد
میتونستم جوشش عشقو تو چشماش ببینم
خدایا چرا اینجوری شد آخه
خدایا چرا نمیتونم مث همه کنار عشقم باشم ،چرا من خدایا چرا .
از خودم بیشتر دوسش دارم راضی به عذابش نیستم مهیار با من خوشبخت نمیشه من چجوری میتونم بخاطر آرامش خودم ارامششو بهم بریزم حیف این چشمای خوشحال و پرانرژیه که تو زندگی با من خسته و ناراحت بشه .
خدایا خودت یه راهی پیش پام بزار ..
با صدای دست بچه ها به خودم اومدم معلوم نبود از کی زل زدم بهشو‌ تو یه عالم دیگم . سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم چشم خورد سمت چپ مهیار البته به فاصله چندتا آدم از مهیار نشسته بود دیدم با یه لبخند رو لبش و همون نگاه غمگینش داره نگام می‌کنه فک‌کنم‌ میعادم متوجه حال داغون ‌من‌شد . یه دور دور زدم بچه ها رو با چشم همه یجور خاصی نگام میکردن .
برگشتم به چند دقیقه پیش به همخونیم با مهیار تازه مغزم جرقه زد که چیکار کردم دستی دستی خودمو تابلو کردم صدرصد مهیارم فهمید البته که فهمید دور‌از‌جونش‌ گاو‌ که نیست .
بچه ها همشون لبخند قشنگ بهم میزدن حتی محمد دلقکم آروم نشسته بود و مهربون نگام میکرد .ولی نگین کبود شده بود از حرص قشنگ متوجه فک منقبض شدش شدم .
وا‌چیه خب عاشق شدم قتل که نکردم اصن به تو چه مال خودمه خودم پیداش کردم ،والاااااا
یکم دیگه نشستیم بچه ها میگفتن می‌خندیدن ولی من سرم پایین بودو انگشتامو تو هم گره کرده بود و با پاهام رو زمین ضرب گرفته بودم اصن حرف‌نمیزدم و فکرم جای دیگه بود سرمو گرفتم بالا متوجه نگاه مهیار رو خودم شدم
ای بابا اینم تا منو نفرسته بیمارستان ول کن نیستا انگار می‌دونه با هر نگاهش تو قلب من چه آشوبی به پا می‌کنه هی از قصد بیشتر نگا‌میکنه .
نمی‌خواستم نگاش‌کنم تا دوباره گاف بدم همه عزممو جزم کردم و نگامو ازش گرفتم . از تو کولم دوربینو در اوردم گفتم :بچه ها بیاین چندتا عکس بگیریم تا هوا تاریک نشده .
یه چندتا عکس دسته جمعی گرفتیم ،
یواشکی از مهیار یه عکس لحظه ایی گرفتم خدایی قشنگ شد مث عکسای هنری شد .
خلاصه کلی عکس گرفتیم و دیونه بازی در آوردیم ولی من هنوزم حالم گرفته بود .
هوا داشت تاریک‌میشد بساطمونو جم کردیم که بریم ،
سر راه جلوی یه فست فود توقف کردیم که شام بخوریم بریم .
منکه اشتها نداشتم واسه اینکه شب بچه ها رو خراب نکنم قارچ سوراخی سفارش دادم .
محمد کنارم نشسته بود با لحنی که تا حالا ندیده بودم ازش و از محمد بعید بود در گوشم گفت : حالت خوبه خواهری؟

برگشتم نگاش کردم یه لبخند آرامش بخش بهش زدم و گفتم :خوبم داداشی غذاتو بخور .

محمد:چشمات که اینو نمیگه از تو جنگل یهویی پکر شدی
قلبت درد می‌کنه؟تیر میکشه؟ دستت تیرمیکشه؟
من:نه محمد هیچیم نیست فقط خستم
محمد:جان محمد اگه درد داری بگو . قرصاتو‌خوردی شوکا؟
من:آره محمد خوردم . هیچیم نیست داداشی خوبم گفتم که خسته شدم استراحت کنم اوکیه .
محمد:مطمعن ؟
من:آره داداشی غذاتو بخور
الهی بیچاره هارو زهر ترک‌کردم .
بعد از اینکه غذامونو خوردیم راه افتادیم سمت ویلا ....‌.‌
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۳۰:


تو ماشین یه کلمه با هیچکس حرف نزدم سرمو گذاشته بودم رو شیشه و بیرونو نگا میکردم هوای شهر ابری بود مث هوای دل من .
تو حالو هوای خودم بودم که دستی اومد رو دستام نگا‌کردم دیدم مهروعه به صورتش نگا کردمو بهش لبخند زدم دوتا آروم زد رو دستمو یه چشمک بهم زد این رمز بین ما یعنی
نترس همیشه هواتو دارم و پشتتم .
چقدر خوبه که بچه ها کنارمن
سرمو گذاشتم رو شونش و چشمامو بستم ولی متوجه شدم مهیار از اینه جلو نگام کرد چشمامو باز نکردم میدونستم دوباره با چشماش روحمو تسخیر می‌کنه.
تو ماشین فقط صدای ضبط ماشین سکوتو می‌شکست.
رسیدیم ویلا بچه ها ماشینارو پارک کردن هرکی یه تیکه وسیله ورداشت رفتیم داخل .

وسایلارو گذاشتیم آشپزخونه و رفتیم اتاقامون لباسمونو عوض کنیم .
داخل اتاق داشتم لباس میپوشیدم نگین اومد داخل آنچنان چش غره ایی بهم رفت یه لحظه شک کردم من در گذشته قتلی انجام ندادم که مقتول پدر این خانوم باشه محلش ندادم ‌. همونجا وسط اتاق لباساشو دروارد رفت تو حموم
ماشالا یه ذره راحت باش ، الله و اکبر مگه اون خراب شده رختکن نداره آخه .
یه هودی و شلوار ست آبی آسمونی پوشیدم یه شال مشکیم سرم کردم رفتم بیرون با اینکه یه متر موهام از پشت بیرون بود ولی من روم نمیشد تو جم‌خودمونیمون شال سرم نکنم .
بچه ها همه تو حال نشسته بودن دور هم رفتم داخل آشپزخونه وسیله هارو جابه جا کنم آشپزخونه بهم ریخته نباشه .
تو آشپزخونه مشغول بودم که مهرو اومد داخل وگفت:کمک نمیخوای؟
من:نه تموم شد الان چایی میزارم میام .
میدونستم اومده باهام حرف بزنه ولی حال و روزمو دید بیخیال شد میدونست الان وقتش نیست مهرو رفت و منم چایی گذاشتم صب کرد دم بکشه . تو همین فاصله گفتم یه کیک کوچولو درس کنم با چایی میچسبه یخورده طول می‌کشه اما حال میده گشتم گشتم وسایلشو پیدا کردم مشغول شدم انقد درس کرده بودم دیگه حرفه ایی شدم عاشق این کارا بودم فرو روشن کردم گذاشتم توش
بیست دقیقه بعد حاضر شد درش آوردم گذاشتمش تو یه سینی گرد و بعد چایی ریختم رفتم بیرون بچه ها داشتن گل یا پوچ بازی میکردن کلا بچه های پاستوریزه ایی بودن .
من:بچه ها بیاین کیک درس کردم با چایی بخوریم

محمد :آخ قربون آبجی کد بانوم
من:دیونه.
مهیار:مگه دروغ میگه به به کیکِرِه اینه بیی روح و روان امره بازی هاکنه (بوش با روح و روانمون بازی می‌کنه )
این مازنی حرف میزد من شل میکردم بزور خودمو کنترل میکردم نمیپریدم بغلش فشارش بدم .
من:نوش جان .
نورا: عع شوکا بازم هنرنمایی کردی .
یه لحظه برگشتم نگینو نگا کردم یعنی الان حمله نمی‌کرد سمتم بزنه لتو پارم کنه دیگه نمی‌کرد . عین خرس تیر خورده نشسته بود منو نگا میکرد ‌.
محلش ندادم رو کردم به میعاد گفتم :داداش برو پیش دستی بیار بی زحمت من دستم پر بود نتونستم بیارم

معیاد:چشم الان
پاشد رفت الهی این بچه چقد حرف گوش کنه آخه
میعاد پیش دستیو چاقو چنگال آورد و کیکو تقسیم کردم و دوباره مشغول بازی شدیم نگین با مهیار تو یه گروه بودن
منم نشستم پیش محمد یه چند دست بازی کردیم افتاد به ما زدم به محمد که یکم اذیتشون کنیم کاغذو دست هیچکدوم از بچه ها ندادیم دست خودمونم خالی بود کاغذو انداختیم پشتمون با دست خالی مشت کردیم جلوشون هرکیو گفتن خالی بود رسید به من منم دستام خالی بود کاغذو از پشتم در اوردم خندیدم همشون گفتن اععع قبول نیست تقلب کردید .
من:اینم یه جورشه خب
یهو دیدم نگین پاشد اومد سمت یدونه زد رو شونم محکم گفت چیو یه جورشه مگه مرض داری تقلب می‌کنی دختره اشغال . یه لحظه مخم نکشید این به من چی گفت پاشدم وایسادم روبروش گفتم چی گفتی
گفت گفتم اشغال تو یه کثافتی یه هرجایه که با خودشیرینو جلب توجه میخوای همه ترو ببینن نظر همه پسرارو با این ادا اطوارات به خودت جلب کردی یه کاری کردی همشون می‌پرستنت هیچکس جرعت نمیکنه بهت حرف بزنه همشون پشتت در میان با یه نفر سیر نمیشی نه همرو باهم میخوای خوش اشتهام هستی .
کلم داشت میترکید این همه این حرفارو با من بود .
کلی دیگه بارم کرد که هر کدومشون بیشتر منو میسوزوند
یه لحظه دیگه مغزم فرمان نداد دستمو آوردم بالا آنچنان کشیده ایی بهش زدم صداش تو کل خونه پیچید .
گفتم:کثافت اشغال هرجایی و هرچیزی که بلغور کردی لایق توعه نه من هرکی یه نگاه گذرام بندازه متوجه میشه کی کرم داره کی نخ میده از وقتی اومدی به این مانیه بدبختم رحم نمیکنی با اینکه می‌دونی زن داره بازم چراغ سبز نشون میدی اونکه مریض تویی نه من اونکه درد اینو داره که همه بهش نگاه کننو بخاطر جلب توجه هرکاری می‌کنه تویی نه من بی حیا تویی نه من که جلوی این همه پسر جوون هنوز نمیدونی چجوری لباس بپوشیو‌ حرف بزنی ‌، اینا چشم پاکو باحیان که تا الان سالم موندی البته شک دارم بوده باشی . زل زده بودم تو چشماشو میگفتم بغضم داشت میترکید یه تنه بهش زدم و رفتم سمت اتاق ‌. صدای مهیارو می‌شنیدم که داشت دادو بیداد میکرد بعدشم صداشو که داشت اسممو می‌گفت . میعادم داشت داد میزد می‌گفت : برو دعا کن چیزیش نشه وعلا من میدونمو تو .
مهیار اومد داخل اتاق من رو تخت نشسته بودم و گریه میکردم .
اومد کنارم نشست .
مهیار:من معذرت میخوام شوکا ، اگه بخاطر من نبود هیچوقت اینم آویزون ما نمیشد .
من: تو چرا معذرت خواهی می‌کنی توکه تقصیری نداری
مهیار: شوکا گریه نکن ترو خدا
گریم اوج گرفت بیشتر
اومد بغل کرد سرمو گذاشت رو سینش شالم و در آورده بودم برامم مهم نبود تنها چیزی که مهم بود آرامشی که بغل مهیار بهم منتقل میکرد بود نمیتونستم مقاومت کنم من عاشق این مرد بودم عاشق آغوش گرمش ، آرامش نگاهش گرمای دستاش . خودمو بیشتر تو بغلش جا‌کردم و گریه کردم .موهامو نوازش میکرد
مهیار:هیشش چیزی نیست عزیزم ، گریه نکن شوکا گریه نکن فدای اشکات بشم ،حیف چشای خوشگلت نیست بارونیش می‌کنی ، آروم باش دِتَر ( دختر)
خدایا این داره چی میگه جوگیر شده داره همرو لو میده میخواد فدای اشکای من بشه؟
سرمو از رو سینش ورداشتم و از بغلش اومدم بیرون نشستم کنارش دستش هنوز رو شونم بود.
با لحن شوخی گفت : اوخوی مژه هاشو نگا کن مث این بچه کوچولو ها شدی که از حموم میان بیرون مژه هاشون خیس میشه چشماشون گرد و قرمز لپاشونم قرمز میشه .
خنده گرفت .
مهیار : تو فقط بخند قشنگِ دِتَر ( دختر خوشگل) .
دیگه نبینم اشکاتو ها به این دخترم محل نده ، جواب ابلهان خاموشیست .
یه لبخند بهش زدم که چال گونم پیدا شد .
میدونستم قیافم دیقا الان شبیه گربه شرک‌شده
مهیار از همون نگاهای خاصش که اسمشو نمی‌دونستم بهم کردو دستشو آورد بالا کشید رو جلوی موهام که باعث شد دستای داغش به صورتمم اعصابت کنه ، سرشو چند بار به چپو راست تکون داد دوباره دستشو کرد تو موهاش و یواش گفت : نکن دختر اینجوری با من .
من : چیزی گفتی ؟
حالا شنیدما الکی مثلاً نشنیدم
مهیار : نه عزیزم هیچی .
بلند شد رفت بیرون ، منم به رفتنش خیره شده بودم از پشت چقد هیکل چهارشونش جذاب تره .
بعد از چند دقیقه که مخم آپدیت شد برگشتم چند دقیقه قبل .
من چیکار کردم رفتم بغل مهیار گریه کردم ؟

خودم شنیدم گفت فدای اشکات بشم .

مگه چیکارش کردم که گفت نکن با من اینجوری ؟، میهار به من گفت قشنگِ دِتَر ؟، یعنی مهیارم به اندازه من عاشقه عاشق من ؟ اگه عاشقمه من بهش بگم نه چی ؟ اگه الان یه نه بشنوه بهتره از این که یه عمر عذاب بکشه چه بسا که ولم‌کنه بره .
دیگه تا آخر شب بیرون نرفتم یکی دو بار مهرو اومد بهم سر زد طرفای ساعت یک بچه ها اومدن تو اتاق بخوابن حتی نگینم با پرویی تمام اومد اصن نگاشم نکردم چلغوزو .
مهرو ‌اومد‌کنارم رو تخت دراز کشید پشتم بهش بود از پشت بغلم کرد .
مهرو: خوبی خواهری ؟
من : خوبم عزیزم .
مهرو: جدی نگیر حرفاشو داره از حسودی میترکه
من : حتی بهش فکرم نمیکنم .
من:فکرم درگیر مهیاره مهرو.
خیلی سخته نتونی کنار کسیکه همه کسته زندگی کنی .
مهرو:توکلت به خدا درس میشه غصه نخور ‌
من:من مریضم اشکال نداره قسمت بوده ولی کاش عاشق نمی‌شدم .
مهرو:اونی که بذر این عشقو تو دلت کاشته خودشم راهنماییت می‌کنه .
دیگه حرفی نزدیم توکل به خدا .
چشمامو بستم بخوابم .....
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۳۱:


حالا مگه خوابم میبرد فکرم بدجور بهم ریخته بود تموم صحنه ها امروز جلو چشمم رژه میرفت هرکاری کردم خوابم نبرد بلند شدم رفتم لب پنجره صدای دریا میومد یه فکر خبیث به سرم زد برم لب دریا تنهایی ،نصف شب ، یوها ها ها
یذره اول با خودم سبک و سنگین کردم که اگه بلایی سرم اومد چیکار کنم ،یه پنجه بوکس داشتم که از داییم گرفته بودم اونو از کولم ورداشتم کاپشن مشکی و شال مشکی شلوارمم خوب بود گوشیمم ورداشتم لازم میشه یواش یواش رفتم بیرون . راهی نبود تا دریا با کلی سلام صلوات بلاخره رسیدم لب آب تاریک‌بود کسیم نبود ولی میشد نشست یجایی پیدا کردم نشستم زل زده بودم به آب دریام مث دل من طوفانی بود به دریا نگا میکردم ولی فکرم جای دیگه بود دلم جا دیگه بود ، دلم زندونی حصار دستای مردی بود که با اومدنش دنیامو زیر رو کرد با نگاش‌ قلبمو از جاش کند، تو همین فکرا بودم که دستی اومد رو شونم یه متر از جام‌ پریدم بدون اینکه نگا‌کنم کیه بلند شدم وایسادم و از تو جیبم دستم رو پنجه بوکسم بود برگشتم سمت طرف دیدم میعاد نفسو با فوت دادم بیرون گفتم :تو اینجا چیکار می‌کنی ؟
میعاد:تو اینجا چیکار می‌کنی ؟
من:خوابم نبرد .
میعاد:منم خوابم نبرد متوجه شدم یکی اومد بیرون اومدم اینجا دیدم تویی .
من:بیا بشین .
باهم نشستیم کنار هم سرمو گذاشتم رو شونش اونم دستشو دور شونم انداخت .
میعاد:چرا نخوابیدی خواهری ؟
من:خوابم نمیره میعاد ، فکر درگیره .
سرشو گذاشت رو سرمو گفت
میعاد: میخوای یه قصه برات بگم خوابت بگیره ؟
من:آره آره بگو
میعاد: فقط همینجوری آروم بشینا وول نخور
من:باشه آروم میشینم .
میعاد: یکی بود یکی نبود هفتا پسر ۱۸,۱۹ساله که کنکور داده بودنو هر هفتاشون دانشگاه هنر ساری قبول شده بودن . یه ماهی از دانشگاه رفتنشون می‌گذشت که یکی از این پسرا‌ که از همه احساساتی تره عاشق یه دختر تو کلاسشون میشه یه دختر چشم آبی و موهای طلایی به اسم زیبا برعکس پسر قصه ما که چشم ابرو مشکی بود زیبا بور بور بود .
جونش واسه زیبا درمیرفت یه روز دلو زد به دریا و رفت همچیو بهش گفت دختره ام کم‌میل نبود بهش از اون روز شدن عاشق و معشوق . پسر دوسش نداشت واسش میمرد همه دنیاش همه زندگیش شد زیبا .
دوسال باهم بودن کلی خاطره خوب حالشون باهم خوب بود ،خانواده هاشون مطلع بودن و پسر از طرف خانواده زیبا تأیید شده بود به زیبا قول داده بود کار کنه زندگیشو بسازه بره خواستگاری ، یهویی دختر عوض شد دیگه اون دختر ساده و سنگین نبود لباسای جلف میپوشید با پسرا گرم می‌گرفت آرایشای غلیظ مهمونیاو پارتیای شبانه می‌رفت ، جاهایی که پسر قصه ما تاحالا تو عمرش ندیده بود ، نوشیدنی های بد مصرف میکرد چیزی که پسر تا حالا از نزدیک ندیده بود با همه اینا بازم دوسش داشت اما یه روز زیبا باهاش قرار میزاره و بهش میگه ازچشمم افتادی نمیخوامت برو از تو بهتر واسه من خیلی هست تو زیادی بچه مثبتی . همونجا رو همون نیمکت پارک همه آرزو ها پسر دود شد رفت هوا دختری که میخواست بشه خانوم خونش ولش کرد رفت بهش گفت از چشمم افتادی ، هرکاری کرد برگرده برنگشت اوضاش خیلی خراب بود با کسایی میگشت که اصن آدمای خوبی نبودن جاهایی می‌رفت که هرجور اتفاقی توش میوفتاد به عقیده خودش می‌گفت نیاز هر انسانیه باید برطرف شه ، حتی پدر مادرشم حریفش نشدن دو سال هرکاری کردم درس شه باهم زندگی کنیم ، نشد خودش نمی‌خواست منم قیدشو‌ زدم تا اینکه مادرش بهم زنگ زد رفتم خونشون پدرش کمرش خم شده بود مادر جوونش پیر شده بود گفتن اینجا بودو همه پشتش حرف میزدن ما باور نمی‌کردیم تا اینکه مدارکو آزمایشهای بارادریشو پیدا کردیم بهش گفتیم متوجه شدیم این اولین بار نیست و چندباری تکرار شده ولی از بین میبردشون وقتی فهمید که متوجه شدیم گذاشت رفت کجاشو نمی‌دونن ازم خواهش کردن پیداش کنم بهشون قول دادم که برمیگرده.
یه نفس عمیق کشیدو بغضشو قورت داد و ادامه داد
میعاد:شوکا‌ همجارو دنبالش گشتم هرجا که فکرشو بکنی تو این مازندران و گیلان دنبالش گشتم نبود یه سال یه سالو‌نیم همجارو زیرو‌کردم به هرکسو ناکس رو انداختم تو هر خراب شده ایی پا گذاشتم تا بلاخره فهمیدم رفته تهران و پا گذاشته جاهای افتضاح وضش از وقتی که اینجا بودم بدتره . رفتم تهران یه ماه تهرانو گشتم هرجایی که فکرشو کنی آخر سر تو یه جای از تهران که اصلا اسمش خوب در نرفته کنار خیابون پیداش کردم شوکا وایساده بود سوارش کنن ببرنش . نمیدونی با چه وضی پیداش کردم اون دختر ساده و مهربون تبدیل شده بود به یه آدم تو سری خوره بی عفت ،رفتم پیشش شوکا صداش کردم برگشت دیگه چشماش مث‌اون موقع معصوم نبود بعد حدودا سه چهار سال دیدمش اما اون زیبا کجا و این کجا رفتم جلو روبروش وایسادم بهش گفتم منو می‌شناسی سرشو تکون داد یعنی نه شوکا عشق زندگیم منو نمی‌شناخت بهش گفتم میعادم یادته یخورده نگام‌ کرد گفت اینجا چیکار می‌کنی گفتم اومدم دنبالت زیبا اومدم دستشو بگیرم دستشو کشید گفتم مگه من غریبم نمیخوای بهم دست بزنی گفت برو بهش گفتم برگرد خونه گفت دیگه دیره رفت تو پارک روی یه صندلی نشست رفتم دنبالش نشستم پیشش گفتم زیبا پاشو بریم دوباره رابطرو باهم می‌سازیم گفت نه اون شهر دیگه جای من نیست کلی حرف پشتمه چجوری میتونی بامن زندگی کنی گفتم میریم یجایی که کسی مارو نشناسه زندگی میکنیم باهم دیگه قول میدم همچی مث قبل شه زیبا پاشو بریم به مادرت قول دادم که میای .گفت خانوادت قبولم نمیکنن گفتم اون با من به هر ضرب و زوری بود راضیش کردم باهام اومد
تو راه همچیو واسم تعریف کرد از اینکه گیر رفیقای بد افتاد از سادگیش سو استفاده کردن اینکه جسم و روحش شده بود ابزار درآمدشون از سختیایی که کشیده از عذابایی که کشیده شوکا جیگرم کباب شد براش با اینکه همه کار کرده بودو با اینکه دیگه سالم‌ نبود بازم دوسش داشتم بازم عاشقش بودم حاضر بودم درسو زندگیو‌ خانوادمو دوستامو بزارم برم باهاش جایی‌که کسی نشناسش که اذیت بشه بریم باهم از نو شروع کنیم ، برشگردوندم با هزار ضرب و زور خانوادمو راضی کردم ، بهش گفتم قرار بود بریم خواستگاری
گریش اوج گرفت و گفت : شوکا رفتم خونشون ببینمش
با هق هق گفت : دیدم کوچشون شلوغه آمبولانس اومده رفتم جلو دیدم خون کف زمین کوچس ،شوکا جنازه همه کسمو گذاشتن تو آمبولانس داشتن می‌بردن ، شوکا خودشو از پشت بوم پرت کرد پایین زیبای من رفت دیگه واقعا رفت دیگه نمیتونستم دنبالش بگردم، دیگه نبود که ببرمش یجایی راحت زندگی کنه ، شوکا کمرم شکست نابود شدم شوکا همه آرزو هام دنیام زندگیم همچیمو باخودش برد زیر خاک .
شوکا یجوری‌ کمرم شکست هرکاری کردم نتونستم کمرم راست کنم .
دوسال باهاش زندگی کردم دوسال التماسش کردم برگرده یک سالو‌نیم دنبالش گشتم پیداش کردم دوباره رفت این سری یجوری‌رفت که دیگه دستم بهش نرسه . تا یه هفته قفل تشیع جنازش بودم شوکا خیلی سخته زیر تابوتش باشی خیلی سخته ببینی که عشقت بی تحرکه .
کارم شده بود رفتن سر خاکش و گریه زاری حرف زدن باهاش ، همش میگفتم چرا اینکارو کردی منکه هرجوری خواستی بخاطرت شدم ،بی معرفت منکه نفسمو به نفست بسته بودم چرا رفتی ،نگفتی با رفتنه تو چی میاد به روز این دل نگفتی این پسر بدون تو چیکار کنه ، چجوری زندگی کنم بدون تو آخه .
دیگه گریه امونش نداد حرف بزنه سرشو گذاشته بود بین زانوهاشو زار میزد .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۳۲:


تو شوک بودم عجیب نفهمیدم کی پا به پای میعاد گریه میکردم نفهمیدم کی از رو شونش بلند شدم نفهمیدم کی نشستم روبه روش ،نمیتونستم دلداریش بدم زبونم قفل قفل بود حرفای میعاد تو ذهنم عقب جلو می‌رفت الهی بمیرم براش این همه سختی این همه عذاب واسه یه پسر ۲۷ساله زیاده این همه عذاب کمر کوه و خم میکرد. پس غمی که تو چشمای مهربونش بیداد میکرد همین بود .
میعاد واقعا مرده یه مرد واقعی با این همه بدیی که زیبا در حقش کرد با این همه کارای بدی که کرد بازم میخواستش بازم دوستش داشت . حتی مرگش اینجوری‌میعادو زد زمین .
رفتم کنارش بغلش کردم من:الهی فداتشبم داداشی اینجوری گریه نکن .
جیگرم داشت تیکه تیکه کنده میشد واقعا دیدن گریه مرد دل سنگ و آب میکنه .
سرشو گذاشته بود رو سینمو هق هق میزد با اشکاش و صدای هق هقش قلبمو چنگ میزد . داشتم دیونه میشدم نمی‌دونستم چیکار کنم .
من:گریه نکن میعاد ترو خدا گریه نکن،قربون اشکات بشم داداشی .
میعاد:دوسش داشتم شوکا همه زندگیم بود هرکاری میکنم نمیتونم فراموشش کنم نمیتونم خوشحال باشم شوکا من هفت ساله از ته دل نخندیدم ،هفت ساله باهرکی حرف میزنم
و دردامو میگم خالی نمیشم ،شوکا‌الان بهت گفتم احساس

میکنم بعد هفت سال سبک شدم ‌.

بلند شد نشست کنارم .

میعاد:خودت که می‌دونی من خواهر ندارم شوکا از اون روزی که با شماها آشنا شدیم حتی یه لحظه ام نتونستم به هیچکدومتون جور دیگه نگا کنم همتون عین خواهرام میمونید ولی تو با بقیه فرق داری شوکا از همون روز اول باهات احساس راحتی میکردم انگاری خواهر خونیمی انقد که دوست دارم مطمعنم اگه خواهر داشتم به اندازه تو دوسش داشتم تو خیلی مهربونی خیلی محکمی میتونم با خیال راحت بهت تیکه کنم .
من:پس چرا انقد دیر بهم گفتی از اون روزی که دیدمت متوجه یه غم بزرگ تو چشمات شدم ولی نپرسیدم تا خودت بگی همیشه میدیم که تا یه زوج میبینی چجوری از ته دل آه میکشیو آرزوی خوشبختی می‌کنی براشون ، حتی از مهیارم پرسیدم ولی گفت خودش بهت میگه منم سکوت کردم .
میعاد:ترسیدم شوکا وقتی فهمیدم قلبت مریضه ترسیدم بگم یه اتفاقی برات بیوفته من دق میکنم اگه یه تار مو از سرت کم بشه تو یذره فعالیت زیاد می‌کنی یا کوچکترین استرسی بهت وارد میشه من دلهره میگیرم دیگه نمی‌خوام ترو ام از دست بدم شوکا جاسوییچی داداش ببخشید که بهت نگفتم .
من:میعاد من خیلی متاسفم واسه اتفاقایی که واست پیش اومده شاید به اندازه همه این هفت سال که نبودم الان ناراحت شدم ولی داداشی تو الان دیگه مردی شدی واسه خودت یه مرد با تجربه میعاد هفت ساله داداشی گذشته تو هرچقدم غصه بخوری دیگه نمیشه کاریش کرد اگه دوسش داری اگه واست مهمه با گریه هات و ناراحتیت فقط روحشو آزار میدی واسش خیرات بده دعا بخون فاتحه بفرست اینجوری‌ به یادش باش مطمعن باش اونم اینجوری‌ارومه .
میعاد هیچی نگفت سرشو انداخته بود پایین .
سرشو آورد بالا نگام کرد لبخند زدو گفت :مثلا میخواستم خوابت بگیره یکاری کردم چشات شده قد دوتا نعلبکی .

منم بهش لبخند زدم .

میعاد :خب خانوم عاشق تو تعریف کن ببینم .
من: چیو ؟
میعاد: هرچه میخواهد دل تنگت بگو .
حرفای میعاد انقد فکرمو بهم ریخت که درد خودم یادم رفت
من:نمیدونم‌ میعاد چیکار کنم بدجور تو فشارم
میعاد:دوسش داری؟
من: آره میعاد خیلی دوسش دارم از همون روز اول چشماش شد همه دنیای من ولی من احمق نفهمیدم .
من:میعاد میهارم به همین اندازه منو دوست داره؟
میعاد:شایدم بیشتر ،شوکا همون اولین روز که دیدت دیگه مهیار قبلاً نبود خصوصا وقتی ترو میدید انگار طلسمش کرده باشی .
شوکا می‌گفت میعاد نمیدونم تو چشماش چی داره که من رامشم ،نگام میکنه دستو پامو گم میکنم ولی با این حال نمیتونم از نگاش‌دست بکشم ،میگفت میعاد چشاش خیلی بی رحمه زندگیمو زیرو رو کرد.
میعاد میگفت و من هر لحظه بدنم بی حس تر میشد.
مهیار اینارو گفته بود پس اونم منو دوست داره نخواستم به میعاد بگم که نمیتونم باهاش باشم میدونستم می‌ره میزاره کف دست مهیار شاید اصن خودش نخواست به زبون بیاره.
میعاد : شوکا کجایی تو دختر ؟
من : همینجام . میعاد وای به حالت بری حرفامو به مهیار بگیا دونه دونه ناخوناتو با انبر دست میکشم .
میعاد:باشه بابا روانی مگه من دهن لقم ؟
من:کم‌نه همین الان نقطه به نقطه حرفای مهیار و گفتی .
میعاد : خب منکه نمی‌خواستم بگم جوگیر شدم
من : خواهشاً جلو مهیار جوگیر نشو
میعاد : باشه بابا حله .
هوا داشت روشن میشد کم کم گوشیمو نگا کردم ساعت پنج و نیم صبح بود اوه اوه صبم قرار بود بریم کوه .
من : میعاد پاشو بریم دیره ‌.
میعاد: بریم آبجی
پاشدیم رفتیم سمت ویلا میعاد یه هودی و شلوار خونگی پوشیده بود الهی داداشم یخ کرد که .
من : میعاد توکه هیچی نپوشیدی نگفتی سرما میخوری ؟
میعاد: سردم نبود آبجی انقد درگیر بودم که به سرما نرسید .
نچ الهی بمیرم برا این پسر چه زجریو داره تحمل می‌کنه جیگرم براش کبابه .

رسیدیم ویلا هرکی رفت سمت اتاق خودش بچه ها مث‌خرس خواب بودن . رفتم رو تخت مهرو فک کنم خواب هفتصدمین پادشاهم دیده بود .
درازکشیدم رو تخت فکرم همش پیش حرف های میعاد بود همینجوری تو‌کلم رژه میرفت میعاد واقعا مرد باغیرتیه هرکسه دیگه بود طرفو نگاهم نمی‌کرد چه برسه سه سال خودشو به آب آتیش بزنه براش با همه اینا بازم بخوادش میعاد یه عاشق واقعی بود .کاش زیبا عشق میعادو میدید کاش باورش میکرد کاش زیبام مث میعاد عاشق واقعی بود اون موقع اینجوری‌ نمیشد .
با همین فکرو خیالا خوابم برد .....
با صدای انکروالصوات نگین که تو اتاق جیغ جیغ میکرد از خواب پریدم .
بلند شدم ساعت ده بود انگاری داشتن آماده میشدن .
قرار بود بریم لیلا کوه یه کوه بزرگ تو شهر لنگرود دور نبود یه پنج شیش دقیقه با اینجا فاصله داشت .
پاشدم رفتم حموم و لباس پوشیدم برم بیرون صبحونه بخورم .
میعاد و محمد و آسنا سر میز بودن بقیه اینور اونور میدواییدن .
من: سلام دیونه ها
مانی : سلام بر دیونه کوچک .
من: دیونه بودنم اندازه داره ؟
من : دیونه بزرگ‌کیه پس ؟
مانی با چشم به نگین اشاره کرد
منم زدم زیر خنده ،خنده هام از ته دل نبود از دیشب و حرفای میعاد هنوز ناراحت بودم .
نشستم سر میز کنار میعاد .
من : سلام داداشی خوبی ؟
میعاد : خوبم آبجی
محمد : بله دیگه فقط به میعاد محل میدی از بس که بیشوری .
من : عع دیونه تو چطوری داداشی خل و چل من ؟
محمد : به لطف یه خواهر دیونه خوبم .
من:مسخره .
حتی حوصله کل انداختن با محمدم نداشتم
مشغول صبحونه بودم که مهیار یه حوله رو گردنش و موهای خیس که ریخته بود رو پیشونیش اومد بیرون
دلم ضعف رفت براش انصافا اینجا ب*و*س و میطلبید
همینجوری بروبر داشتم نگاش میکردم چشام هر لحظه گنده تر میشد . محمد یدونه محکم زد به بازوم .
من:عع چته وحشی درد گرفت .
محمد: مواظب باش نیوفته
من:چی ؟
محمد:حدقه هارو میگم ، کجارو نگا می‌کنی پروژکتور تو چشات روشن شده ؟
من:نمیدونی تو ؟
محمد:درویش کن چشاتو دختره هیز داداشم مال خودمه ها
من:برو بابا صبحونتو بخور بزار منم فیضیمو ببرم .
محمد: دخترم دخترای قدیم .
دیگه توجه ایی بهش نکردم داشتم از مهیار که اومده بود سر میزو نشسته بود روبه روم مستفیض میشدم .
نگا نگا بیشرف چه جذاب شده . عین خیالشم نیست داره منو جوون مرگ می‌کنه .
سرش پایین بود داشت لقمه می‌گرفت یه لحظه سرشو آورد بالا باهم چش تو چش شدیم یه چشمک بهم زد و بعدش یه لبخند ‌.
واییی یا ابوالفضل من نمیگم این میخواد منو جوون مرگ کنه این دیگه چه کاری بود من خیلی قلب سالمی دارم اینم هی باهاش بازی می‌کنه. قشنگ فهمیدم قلبم افتاد پایین .
همینجوری مات حرکتش مونده بودم که مهرو صدامون‌ زد
مهرو : بچه ها زود باشید دیر میشه ها .
اصن نفهمیدم چی خوردم اصن خوردم یا نه
بلند شدم برم تا بیشتر از این با روحو روانم بازی نکرده .
یه بافت صورتی و شلوار مشکی کاپشن صورتی و شال مشکی با بوت مشکی یه رژ صورتیم زدم و خط چشم . کولمم ورداشتم دوربینمم داخلش بود رفتم بیرون .
همگی حاضر شدیم به همون منوار همیشه تو ماشینا نشستیم و یا علی را افتادیم .....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۳۳:


بدجور بهم ریخته بودم هر سری که به میعاد نگا‌میکردم اشکم درمیومد هر سری که تو چشماش نگا‌میکردم بغضم می‌گرفت میعاد خیلی گناه داشت تو حسی که بهش داشتم کوچکترین ترحمی نبود مث خواهر واقعی در قبالش احساس مسئولیت میکردم و وقتی می‌دیدم انقد داره عذاب میکشه و دم نمیزنه منم اذیت میشدم .
تو همین فکرا بودم که رسیدیم ماشینارو کنار خیابون پارک‌‌ کردیم بساطمونو ورداشتیم که بریم بالای کوه یجارو پیدا کنیم بشینیم .
کوه های شمال فرقی با جنگل نداره فقط تو ارتفاعه .
یواش یواش پشت هم رفتیم بالا خداروشکر نگین دیگه اون کفشای سیندرلا شو نپوشیده بود چون اگه میوفتاد هممونو تا پایین قِل میداد .
بعد پنج دقیقه یجای تقریبا صاف و صوف پیدا کردیم نشستیم .
قرار بود پسرا جوجه درست کنن پاشدن وسایلاشو آماده کردن و مشغول شدن .
این مهیار واسه کباب درس کردنم جذابه ای خداااا

مهرو:هی دختره کجارو نگا می‌کنی ؟
من:به اون آقای جذاب روبه روم .
مهرو:بابا شوکا انقد ضایع بازی درنیار میفهمه ها
من:مهرو آخه مگه میشه نگاش نکرد .
مهرو:نچ نخیر این دخترم از دست رفت
دیگه توجه ایی بهش نکردم مث بز کوهی زل زده بودم به مهیار داشت ذغالو باد میزد صورتشو کشیده بود تو هم چشاشو بسته بود
اوخوییی قیافشو نگا کن همجوره گوگولیه .
غذا حاضر شد و همه مشغول غذا خوردن بودیم .
سره سفره یه لحظه توجهم جلب شد سمت همتا و احسان
احسان حسابی داشت به همتا رسیدگی میکرد یه تیکه گوشت میزاشت تو ظرفش بعدشم دستشو به علامت سکوت میزاشت رو بینیشو می‌گفت هیسسس بخور .
به به چشمم روشن از اینا غافل شدم فک کنم خبراییه
حالا بعدا صحبت دارم با این دوتا فعلا خودم مهم ترم .
بعد از خوردن غذا بلند شدم کتریو گذاشتم رو آتیش که چایی آتیشی بزنیم بر بدن .
بعدشم مث همیشه همه دور آتیش جم‌شدیم
چایی دم کشید واسه همه تو لیوان یکبار مصرف ریختم نشسته بودیم دور هم که .
آسنا:بچه ها یکیتون یچی بخونه دیگه .
محمد:این سری میعاد بخونه میعاد صداش حرف نداره من شنیدم تو حموم میخونه .
همه زدیم زیر خنده ولی من با یه لبخند غمگین به میعاد زل زده بودم که داشت به آتیش نگا میکرد.
نورا:آره میعاد بخون ببینیم چجوری میخونی .
میعاد:آبجی من صدا ندارم که الکی میگه .
حامد:داداش حالا تو بخون .
من:بخون میعاد هرجوری که بخونی بازم قشنگه
میعاد:چشم .
گیتارو مهیار و گرفت و شروع کرد :
دست به دست دادی تو، با، بارون دست تو دست دیدم تو،رو با اون
خوبه میدونی تو ،دل جاته، میکشم هر چی از دوستاته
تو دوسم داشتی کو، اون ،روزات شکل قلب میشد دو، تا، دستات
تو دلت چی ،شد منو ،ول کرد هر چی آسون بود و مشکل کرد
تا فهمید که دوسش دارم دیوونم کرد
بعد درست همونجا که باید میموند شد برام سردرد
همین روزاس بفهمه چی شده بی برو برگرد
تازه میفهمه که اون روزا کی باهاش بد کرد
تا فهمید که دوسش دارم دیوونم کرد
بعد درست همونجا که باید میموند شد برام سردرد
همین روزاس بفهمه چی شده بی برو برگرد
تازه میفهمه که اون روزا کی باهاش بد کرد

بغض کرده بود بدجور هر تکسی که میخوند جوری بغضشو قورت میداد که نفس من تنگ شده بود چه برسه به میعاد الهی بمیرم براش.
بی هوا نگرانت میشم و دیگه نیستی پیشمو
دوست ندارم حتی شوخیشمو که نباشی پیشمو
لب دریا پیش آتیشمو آخ که نیستی پیشمو
دیگه دارم عصبی میشمو یه چیزی میگمو
تا فهمید که دوسش دارم دیوونم کرد
بعددرست همونجا که باید میموند شد برام سردرد
همین روزاس بفهمه چی شده بی برو برگرد
تازه میفهمه که اون روزا کی باهاش بد کرد
تا فهمید که دوسش دارم دیوونم کرد
بعددرست همونجا که باید میموند شد برام سردرد
همین روزاس بفهمه چی شده بی برو برگرد
تازه میفهمه که اون روزا کی باهاش بد کرد
تا فهمید که دوسش دارم دیوونم کرد بد
دیوونم کرد رفت شد برام سردرد
(دیونم کرد رفت _میلاد بابایی )
آهنگ تموم شد برق قطره اشکیو از چشمای میعاد افتاد پایین و حس کردم ، چشماشو بستو روهم فشار داد همه واسش دست زدن به همه یه لبخند زد و گیتارو تیکه داد به سنگ کنار دستشو بلند شد رفت همینجوری داشتم به قامتش نگا میکردم . برگشتم به صورتای تک تک پسرا نگا‌میکردم حس همدردی و ناراحتی تو چهره هاشون بیداد میکرد منکه یه روز فهمیدم اینه وضم این بیچاره ها که هفت سال کنارش بودن و شاهد تک تک لحظه ها بودن چی میکشن ،از علاقه ایی که بین ایناس خبر دارم مطمعنم پابه‌پای میعاد زجر کشیدن .
دانیال:محمد داداش تو برو دنبالش تو باهاش حرف بزنی آروم میشه .
محمد:چشم داداش میرم .
محمد پاشد که بره من:محمد صب کن منم بیام .
محمد:نه آبجی بشین نمی‌خواد بیای
من:من همچیو‌میدونم بزار بیام .
مهیار:از کجا ؟
من:میگم بت
محمد:بیا بریم شوکا‌
بلند شدم باهم رفتیم میعاد رو یه تخته سنگ نشسته بود پشتش به ما بود سرشو بین دستاش گرفته بودو شونه هام مردونش میلرزید .
محمد رفت جلو زد رو شونش و گفت :میعاد بلند شو داداشی بسه پاشو بریم زشته پیش بچه ها ،گریه نکن فداتشم اشکاتو پاک کن شوکا اینجاساخوب نیست پاشو داداشم .
میعاد سرشو آورد بالا محمدو نگو کرد دستشو گذاشت رو دستای محمد که رو شونش بود .
میعاد:بشین داداشم الان میریم .
رو کرد سمت منو گفت: چرا اونجا وایسادی بیا اینجا دیگه
رفتم جلو روبه روی میعادومحمد وایسادم . دستامو گذاشتم رو زانو های میعادو جلو پاش نشستم رو زانو
من:پاشوبریم داداشی مگه بهم قول ندادی .
میعاد:آره قول دادم ببخشید دست خودم نبود .
محمد:پاشو برو دستوصورتتو آب بزن به بچه هام بگو بریم پایین قدم بزنیم .
پایین کوه لب جاده آلاچیق‌هایی چوبی بود که زن و مردا توش نون محلی میپختن همچی داشتن خلاصه .
میعاد اشکاشو‌پاک کرد دماغشم کشید بالا
محمد:آهااا میعاد بِشو شه ونی دِماس خِدا هَندِ شه دِنه (برو دماغتو بگیر خدا بازم بهت میده منظورش آب دماغ بود)
منو میعاد زدیم زیر خنده اصن این مازنی حرف میزد خود به خود آدم خندش می‌گرفت .
میعاد رفت سمت بچه ها من موندمو‌ محمد .
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۳۴:


من:محمد من خیلی نگرانشم از وقتی فهمیدم دارم دیونه میشم
محمد:کی فهمیدی؟
من:دیشب ،خودش گفت نصف شب خوابم نبرد رفتم لب دریا میعاد انگاری مث‌من خوابش نبرده بود زده بود بیرون اونجا همچیو بهم گفت .
محمد:شوکا میعاد خیلی عذاب کشیده ماها هرکاری میتونستیم براش کردیم نشد هرکدوممون به هر دری زدیم میعاد به زندگی برنگشت بعد مرگ زیبا میعاد یه سال افسردگی شدید گرفته بود روانشناسو این چیزام تاثیری نداشت تا اینکه به پیشنهاد یاسر گروهمون تشکیل شد از وقتی میعاد مشغول کار شد یخورده بهتر شد وقتی شما وارد گروه شدید روحیش بهتر شد مخصوصاً که با تو خیلی جوره
هروقت یه زوج میبینه یا عروسی جایی دعوت میشه بعدش میعاد بهم میریزه حسودی نمیکنه ها از ته دلش آرزوی خوشبختی می‌کنه براشون ولی این یه حسرتیه که تا آخر عمر باهاشه ،باورت میشه شوکا تا الان پنج شیش تا زوجو کمک‌کرده تا بهم برسن . میعاد واقعا عاشق زیبا بود هرجوری که میشد بازم میخواستش مجنون وار زیبارو دوس داشت

الهی این پسر چقدر پاک و مهربونه
من : محمد من هرکاری بتونم براش میکنم .
محمد:شوکا‌ میعاد خیلی ترو دوس داره بهت وابسته شده یجورایی بهت پناه آورده واسش خواهری کن با جون و دل واسش خواهری کن .
من:حتما هرکاری بتونم دریغ نمیکنم .
محمد : پاشو دِتَر پاشو بریم پیش بچه ها .
من: بریم .
پاشدیم رفتیم پیش بچه ها .
نگین با یه حالت پر از عشوه خرکی گفت:محمدددد کجا بودی تو کارت داشتمممم
محمد صداشو دخترونه کرد و گفت :واییی اونور نشسته بودممم چیکارم داشتیی
دستاشم تو هوا تکون میداد هممون زدیم زیر خنده دیونس این پسره اصن .
نگینم یه چش غره به محمد رفت و هیچی نگفت .
جمع شدیم دور هم کلی عکس گرفتیم و مسخره بازی در آوردیم
با خنده و شوخی رفتیم پایین داشتیم پشت سر هم می‌رفتیم پایین پشت سر من مهیار بود
مشغول این بودم که دوربینو بزارم تو کیفم که پام رفت رو یه چیزیو لیز خوردم اومدم از پشت بیوفتم که دوتا دست از پشت کمرمو‌گرفت منو کشید سمت خودش بومممم کلم خورد به سینش اوفف چه صدایی داد یا کله من پوکه یا بدن این خیلی سفته سرمو آوردم پایین با دیدن دستای مهیار چشام شد قد دوتا گردو و قلبم رو هزار میزد نمی‌دونم چقدر تو اون حالت مونده بودیم که من دستای مهیار و محکم کشیدم و خودمو از بغلش کشیدم بیرون وایسادم روبروش قشنگ میدونستم الان چه شکلی شدم چشام شده مث گربه شرک گرد دهنمم نیم متر بازه .
مهیار قرمز شده بودو تو این سرما صورتش عرق کرده بود لباشم خشک شده بود هی زرت وزرتم آب دهن قورت میداد .
من:بببب ببخشید
مث فشنگ رفتم پایین اصن سرمو بالا نیاوردم کسیو نگا‌ کنم
اولین نفر رسیدم پایین بقیه کم کم اومدن محمد بیشور یه لبخند شیطون رو صورتش بود نگاش‌کردم ابروهاشو پشت هم میداد بالا نیششو باز کرده بود عوضیرو نگا کنا مرض داره .
مهرو فوضول دیدم بدو بدو داره میاد سمتم .

مهرو:خوش گذشت ؟

من:جای شما خالی

مانی:دوستان بجای ما
یه لبخند شیطون زد و رفت
من:بیشورا

مهرو: خب بلا نگفتی خوش گذشت
من : مهرو هیچی نگو آبروم رفت لامصب میزاشتی بیوفتم دیگه این افتضاحم به بار نمیومد .
مهرو: بیاو خوبی کن .
من : اوف اونم چه خوبیی
مهرو رفت پیش مانی باهم داشتن قدم میزدن یه نگاه به همه انداختم هرکیو‌نگا‌میکردم یه لبخند ژوکوند تحویلم میداد .
به مهیار نگا کردم سرش پایین بود هیچکسو نگا‌نمیکرد .
اخییی بچم خجالت کشیده .
همگی باهم کنار جاده قدم میزدیمو‌ به آلاچیق‌هاییی که توش خانوما و آقایون نون محلی میپختن نگا میکردیم یجای خلوت پیدا کردیم رفتیم داخل یه خانوم مسن با چهره مهربون داشت نون میپخت سلام کردیم رفتیم نشستیم رو صندلی ما یه گله بودیم و آلاچیق کوچیک توهم توهم نشسته بودیم، صندلی ها مث نیمکت بود یه سره دو ردیف آلاچیق من نشستم کنار دیوار مهیار پیشم ، مردک گنده بک منو با دیوار یکی کرد که .
خانومه که داشت نون درس میکرد هی منو نگا میکرد لبخندمیزد منم لبخند میزدم .
یه لحظه بهم نگا کردو با لبخند گفت : شما چه چشمای خوشگلی داری دخترم چند سالته ؟
من:ممنون ۱۹چطور ؟
خانومه: هیچی عزیزم همینجوری .

نونامونو آماده کرد داد بهمون این نون اسمش نون خلفه است . از کدو حلوایی ، پودر شده دونه خلفه ، آرد گندم و برنج ، شکر .
چون شیرینه نیاز نیست چیزی همراهش بخوری داغ داغ خالی خالی میچسبه ، نفری یدونه داد دستمون داشتیم سق میزدیم که یه آقا پسر همسن مهیار اینا اومد داخل . ریش و موهاش قهوه ایی روشن مایل به طلایی چشمای سبز سبز قد بلند و هیکلی به نسبت متوسط خوب بود رو هم رفته .
پسره: مامان کلیدو بده من برم خونه و بیام یه لحظه ‌.
خانومه : می کیف میون دَرِ ویگی می دست آردِی (تو کیفمه وردار دستم آردیه ).
پسره داشت تو کیف مامانشو میگشت . کلیدو ورداشت خداحافظی کرد رفت
خانومه رو کرد به منو گفت :این پسرمه شاهین ۲۹سالشه لیسانس معماری داره تو یه شرکت مشغول کاره . خداروشکر دستش به دهنش میرسه بعضی وقتام میاد اینجا پیش من همش به من میگه نیا اینجا ولی من تو خونه تنهایی حوصلم سر می‌ره اینجا مشغولم سرمگرمه .
مهیار با یه لحن خشک و جدی گفت : خدا نگهش داره حاج خانوم .
خانومه :ممنون
رو کرد به منو گفت :دخترم اسم شما چیه ؟
من : شوکا .
خانومه : ماشالا چقدم بهت میاد برازندته . اهل کجایی دخترم ؟
من : مازندران .
خانومه :شوکا‌‌ جان نظرت درباره شاهین چیه؟
من : من چرا باید نظری داشته باشم درباره آقا شاهین شما ؟
خانومه : گفتم اگه نظرت مثبته بیشتر باهم آشنا بشید ایشالا اگه قسمت شد و باهم تفاهم داشتید بیایم خدمت خانوادتون .
نون تو گلوم گیر کرد مهیار زد پشتم گفتم :جانننن؟؟
حاج خانوم شما رو چه حسابی این حرفو زدید ؟.
خانومه: ماشالا هم خیلی خوشگلی هم نجیب و باشخصیت دیگه چی ازین بهتر
به مهیار نگا کردم خون خونشو میخورد هیچوقت اینجوری‌ ندیده بودمش دستاشو مشت کرده بود تندتند نفس میکشید
الهی بچم غیرتی شده .

من : بعد شما یه درصدم فک نکردید یکی ازینا شوهر یا نامزد من باشه اصن نباشه چرا فکر کردید من با کسیکه نمی‌دونم کیه و چجور آدمیه جواب مثبت میدم ؟
من هیچوقت همچنین کاری نمیکنم از من خوشگل تر خیلی تو این شهر هست بگردید یکی دیگر و پیدا کنید . از آلاچیق اومدم بیرون اه کوفتم شد همچی .
خیر سرم اومدم سفر بهم خوش بگذره از زمین و آسمون داره می‌باره
رفتم سمت ماشینا بچه هام دونه دونه اومدن .

مانی :شوکا‌ آروم باش دختر بدبخت یه پیشنهاد داد همونجا عقدت نکرد که .
مهیار:دری وری نگو مانی .
مانی با خنده : چشم
بعدش رو کرد به منو با ابروهاش به مهیار اشاره کرد .
من:برو گمشو دیونه .
من:مانی سویچو میدی من بشینم ؟
مانی :بیا
سویچیو پرت کرد طرفم منم نشستم تنها چیزی که آرومم میکرد بعد بغل مهیار همین بود .
چه پرو شدم من هیچی نشده بغل مهیار .
نشستم مهیار نشست صندلی جلو آخه این میشست پشت یه میعادم میشست دیگه جا‌واسه مانی نمیموند .
به ترتیب میعاد ،مانی ، مهرو نشستن عقب .
بیا حالا این آقا اومده نشسته جلو من چجوری رانندگی کنم
قشنگ معلوم بود داره با دمش گردو می‌شکنه موذی من عصابم خورده این ذوق کرده .
ماشین و روشن کردم پامو گذاشتم رو گاز ماشین ازجاش کنده شد .
میعاد:یا امام زمانننننن
من:مانی گاز ندادیا به این ماشین

مانی : دادم نه مث تو
خلاصه بعد از کلی سلام صلوات بچه ها رسوندمشون‌ ویلا ....
بفرمایید رسیدیم
مهیار:ترن هوایی میشستم‌انقد کالری نمیسوزوندم .
من:ما اینیم دیگه .
خلاصه رفتیم تو ویلا بعد از گذاشتن وسایلا تو آشپزخونه هرکی ‌رفت تا لباساشو عوض کنه ......
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۳۵:

لباسامو عوض کردم یه دورس و شلوار قرمز پوشیدم دیگه نرفتم آشپزخونه رو جمع کنم حوصله نداشتم یکی بلاخره پیدا میشه جان فشانی کنه دیگه ...
دستشو صورتمو شستم بافت موهامم باز کردم دیگه نبستمشون‌ سرم درد گرفته بود همینطوری باز گذاشتم بمونه
درسته تو دستو پام بود ولی فعلا باز باشه هوا بخوره
نشسته بودم رو تخت داشتم عکسای دیروز و امروز و میریختم تو لپ تاپ که ادیتشون کنم عکسارو ریختم داشتم نگاشون میکردم ماشالا یکی از یکی دیونه تریم یه عکس آدمیزادانه نگرفتیم . تو یه عکس نورا رفته بود رو کول محمد محمدم داشت داد میزد دهنش نیم متر باز بود وای انقد خندیدم بهشون تو یه عکس واسه مهیار شاخ گذاشته بودم اونم به دوربین لبخند زده بود چقد خنده هاش قشنگه
امروز واسه اولین بار عصبانیتشو دیدم به معنی واقعی گرخیدم اصن بهش نمیاد اخم کنه مهربونه قشنگ تره .
چند ساعتی ادیت زدن عکسا طول کشید زیاد بودن خدایی
از تو هال مهرو داد زد
مهرو:شوکا بیا شام .
من:گشنم نیست بخورید خودتون ،
هم گشنم نبود هم روم نمیشد برم بیرون اصن به بچه ها نگا‌کنم .
دیگه صدایی نیومد منم گوشیمو ورداشتم رو اینستا پلاس شدم .
کم کم بچه ها اومدن داخل اتاق بخوابن

مهرو: کجایی تو دختر همه سراغتو میگیرن .
من : مهرو بخدا روم نمیشد بیام بیرون بزار یادشون بره بعدا آفتابی میشم
مهرو:ماهیم به این سرعت فراموش نمیکنه .
مهرو: حس خوبی بود نه ؟
من: مهرو هیجا به اندازه بغلش منو آروم نمیکنه
نمی‌دونم چیشد چش وا کردم دیدم عاشقش شدم .
مهرو:میفهمم عزیزم ولی شوکا به همین اندازم مهیار عاشقته بهش فرصت بده ثابت کنه .
من :مهرو اگه بره چی‌ اون وقت چیکار کنم ، اگه بمونه پابه پای من زجر بکشه من تا عمر دارم خودمو نمیبخشم موندم بخدا بدجور تو دو راهی گیر کردم .
مهرو:غصه نخور عزیزم درس میشه توکل به خدا دعا کن هرچی خیره پیش بیاد .
من: انشاالله .
مهرو کم‌کم خوابش برد بقیم مث‌ جنازه افتادن خوابیدن .
تو فکر و خیال مهیار غرق بودم که احساس کردم نفسم تنگه و دست چپم تیر می‌کشه کم کم داشت سینمم تیر میکشید یا ابوالفضل من امشب راهی بیمارستان نشم تو شهر غریب فقط .
قرصامو‌ ورداشتم رفتم تو آشپزخونه که بچه ها بیدار نشن .
هالوژنارو روشن کردم که نورش کمتره یه لیوان آب ورداشتم نشستم رو صندلی قرصامو خوردم ، بلندشدم برم تو اتاق که دم در آشپزخونه کلم گورمپی خورد به یه چیزی سرمو آوردم بالا دیدم بعلههه آقا مهیار گل گلاب جلوم وایساده .
همینجوری باهاش چش تو چش کرده بودم
خدای من چه چشمایی داره آخه خونه تاریک تاریک تنها نور خونه نور هالوژن های آشپزخونه بود که من و مهیار زیرش وایساده بودیم همینجوری نگاش‌میکردمو‌ پلک‌ می‌زدم نمی‌دونم چرا اینجوری مواقع قیافم شبیه گربه شرک میشه
مهیار دوباره قرمز شده بود دونه های عرق رو پیشونیش نشسته بود .
مهیار:اینجا چیکار می‌کنی شوکا‌
من: اومدم قرصمو‌بخورم .
مهیار:حالت خوب نیست؟
من:نه خوبم وقت قرصم‌بود .
مهیار دستشو کشید روی موهام به حالت نوازش
مهیار:چقدر موهات قشنگه شوکا ،هیچوقت کوتاشون نکن
همینجوری به حرکت دستاش روی موهای کنار صورتم ادامه میداد حرارت دستاش به صورتم اصابت میکرد داشتم گر‌میگرفتم ضربان قلبم رفته بود بالا مهیار سرشو خم کرد بغل گوشم یه نفس عمیق کشید .دیگه نتونستم رو پام وایسم دستمو گرفتم به اپن نشستم زمین قلبم درد میکرد ضربانش بالا بود .

مهیار :شوکا شوکا‌چیشد شوکا‌ .
به قرصام‌اشاره کردم و گفتم قرص تپش قلب و برام بیاره
مهیار تند تند قرصمو‌با یه لیوان آب بهم داد خوردم هول کرده بود نگرانی تو چهرش موج میشد .
مهیار:شوکا جان خوبی ؟
من: خوبم مهیار چیزی نیست .
مهیار:الهی بمیرم برات همش تقصیر من بود ببخشید خانمی
جاننننن ؟؟؟؟ خانمیییی؟؟ منو میگه ؟؟
داره مبیبینه ها وضع منو تا منو سکته‌نده ول نمیکنه .
من:نه دیونه تو چه تقصیری داری آخه امروز زیادی فعالیت کردم .
مهیار:میخوای کمکت کنم بری تو اتاق ؟
من:نه یخورده بشینم بهتر میشم خودم میرم .
مهیار : شوکا .
من:جانم .
مهیار: قرمز خیلی بهت میاد .
بیا نگا نگا‌ کاراشو قاتل ...
نگاش کردم و یه لبخند عمیق بهش زدم ازونا که چال گونه

هام پیدا میشد .

مهیار باخنده گفت : نخند اینجوری‌ دختر ای بابا .
من : چرا ؟
مهیار: چون ... دیگه ادامه نداد و گفت ولش کن .
منم پیگیرش نشدم .
مهیار : شوکا
من : جانم
مهیار: مممم مننن .
من : تو چی
مهیار یخورده نگام کرد گفت : هیچی هیچی
بهتری ؟
من : بهترم پاشو بریم بخوابیم مث کارتون خوابا زیر اپن چمبره زدیم .
مهیار خندید و گفت : دیونه ایی بخدا .
بلند شدیم مهیار اومد‌دستمو بگیره دستمو کشیدم عقب گفتم :نه مهیار خودم میام میتونم .
بنده خدا گرخید میدونستم الان دستش به دستم بخوره دوباره شل‌میکنم .
دم‌در اتاقا رسیدیم
مهیار: شب بخیر شوکا‌ خوب بخوابی .
من:شب بخیر توام همینطور .
رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدم و گفتم خدایا هرچی خودت صلاح میدونی و چشمامو بستم ....
صبح قرار بود راه بیفتیم بریم خونه تو این دو روز دو سه باری مامانم زنگ زده بود بهم و میدونستن فردا برمیگردیم .

صبح بعد از خوردن صبحونه راه افتادیم ماشینمو از محمد گرفتم گفتم خودم می‌خوام بشینم هرکی‌میخواد با من بیاد بشینه مهرو‌ با مانی رفت. همتا ، احسان ، میعاد ، آسنا با من اومدن مهیارم با ماشین خودش رفت که بچه هارو برسونه بره خونشون .
نشستم پشت فرمون میعاد جلو نشست از دیشب زیاد حالم خوب نبود ولی به رو خودم نیاوردم .
راهی نبود گازشو گرفتم .
توی راه حرفی زده نشد میعاد که خواب بود آسنام خواب بود ، اون دوتا موذیم بدجور جیک تو‌جیک‌هم بودن بی جنبه ها یه خورده غافل شدما‌ازشون . آره بخندید فعلا بعدا صحبت میکنیم باهم .
دونه دونه بچه هارو رسوندم‌به آشیانه هاشون و رفتم خونمون .

رسیدم دم در درو باز کردم و رفتم داخل بابا رفته بود سرکار ماشینو پارک‌کردم رفتم داخل

من:سلام علیکم خیر سرم اومدم خونه ها

مامان :عع سلام اومدی ؟

من:نه دارم میام . خخخخخ

مامان : دیونه

من:ترسا کجاست ؟

مامان:مدرسه

بعد از کلی بغلو‌ماچو بوسه رفتم داخل اتاق قشنگم

لباسامو درآوردم رفتم یه دوش گرفتم و موهامو یخورده‌خشک کردم و رفتم تو تختم و خوابیدم ......
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۱۸:
دیگه داشت هوا تاریک میشد بعد از خوردن یخورده خرت و پرت جم کردیم بریم خونه .
هرکی سوار ماشین خودش شد و را افتادیم خداروشکر مهیار دیگه پکر نبود
تو ماشین نشسته بودم چشمم به جاده ولی فکرم جای دیگه
آخه چرا حال من باید انقد برای مهیار مهم باشه منم یکی مث بقیه یعنی هرکس دیگم جای من بود مهیار همین قدر نگران میشد نمیدونم شاید .
مهیار چیکار داری می‌کنی با من ....
با همین فکرا به خودم اومدم دیدم دم‌ درم
ماشین و پارک‌کردم رفتم داخل خونه .
سلام من اومدم خونه .
مامان:سلام خوش اومدی
من:قربانت
بقیه کجان‌ ؟
بابا سرکار ترسا خوابه .
من:آها باوشه
رفتم لباسمو عوض کردم اومدم پایین
نشستم جلوی تلویزیون تا از سریال های آموزنده صدا و سیما فیض ببرم
یخورده بعدشم بابا اومدو شام‌خوردیم دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد منم رفتم خوابیدم .
************************************************
آخرین روز از ماه آبان بود که من تازه از خواب بیدار شدم
گوشیم زنگ خورد .
من:چی میگی اول صبحی؟
مهرو: شوکا جیغغغغ بنفش
من: دومتر پریدم هوا و گفتم زهر مار مرض چته پارس می‌کنی ؟
مهرو: وایییی شوکا مانی مانی
من:هییی یا حسین مانی چی ؟
مهرو:امشب وای شوکا‌امشب
من:مهرو مث‌ادم‌‌ حرف بزن وای شوکا‌ مانی وای امشب چیه آخه
مهرو:اهههه چقد تو خری آخه
من:آخه من از معصومیت صدات بفهمم چی شده نمیگی که فقط وایسادی داری مزخرف میبافی
مهرو:بابا خنگ خدا مانی و خانوادش دارن امشب میان خونمون خواستگاری .
من یه مکث‌ کوچولو کردم که ویندوزم بالا بیاد و بعدش داد زدم و گفتم
یوووووووو هوراااااااا گیلیییییی مبارکه مبارکه هو هو هو هو
مهرو: بدو شوکا بدو
من: باشه من میدوام فقط بگو کجا بدوام ؟
مهرو: عع بدو بیا اینجا دیگه .
من: یه ربع دیگه اونجام .
قطع کردم ....
تو اتاق کلی‌ واسه خودم ذوق کردمو جیغ داد را انداختم و رو تخت بالا پایین پریدم .
سری یه دوش گرفتمو یه هودی کالباسی و شلوار مشکی شال مشکی پوشیدم و کتونی مشکی کولمم ورداشتم توش یه کت و شلوار گل‌بهی و شال همرنگش و کفش سفید و یه تاپ سفید واسه زیرش .

من: مامان من رفتم خونه خاله خبر داری که ؟
مامان : آره خبر دارم داره واسه مهرو خواستگار میاد .
من: آره من رفتم
مامان : بیا یچی بخور بعدا برو
من: میرم اونجا میخورم
مامان : مام دم غروب میایم
من: باشه فعلا .
یه کوچه فاصله بود با ماشین نرفتم تا زنگ و زدم درو باز کردن
بابا یه علائم حیاتی نشون بدید شاید دزد پشت در بود.
آخه دزد زنگ میزنه باهوش !!
خونه خاله اینام مث خونه ما بود فرق خاصی نداشت .
درحال و باز کردم رفتم داخل سلام صاب خونه
خاله : سلام جیگرم خوش اومدی
من : سلام خاله جونم خوبی؟
خاله : خوبم قشنگم تو چطوری بقیه چطورن ؟
من : همه خوبیم من برم ببینم این عروس عطیقه ما داره چیکار می‌کنه .
خاله : باشه عزیزم ناهار که نخوردی؟
من: نه نخوردم
خاله : خوبه پس بیاید باهم بخوریم
باشه آیی گفتمو رفتم سمت اتاق مهرو
تم اتاق مهرو تلفیقی از نارنجی خیلی خیلی کمرنگ و سفید بود .
درو باز کردم و رفتم داخل
بهههه سلام عروس خانوم بیریخت
بلاخره مانی ترو از خطر ترشیدگی نجات دادا
خوب خودتو قالب کردی به داداش ساده و مظلوم من
مهرو: یه نفس بگیر خواهر بعد پشت هم خزعبلات بگو

من: والا مگه دروغ میگم .
مهرو: آره چرت میگی
من: خیلی خب حالا چی میخوای بپوشی؟
مهرو : نمیدونم تو چی آوردی ؟
من: همون کت شلوار که باهم خریدیم
مهرو: میگم شوکا ؟
من: هوم
مهرو: باهم ست کنیم ؟
من: اهوم فکر خوبیه .
مهرو:وای بعدا ترو اشتباهی نگیرن‌برا‌مانی
من: از اون‌حرفا بودا آخه عزیز من مگه دور‌از‌جونش‌ مانی کوره که نبینه من و ترو .
پدر مادرشم قطعا ترو دیدن .
موقع ناهار داشتم به این فکر میکردم که مانی اصن فرصت نداد من با خالم حرف‌بزنم انگاری خودش تنهایی دست به کار شده باید بهم بگه چیشد یهویی
بعد امشب بهش زنگ میزنم میپرسم .
دیگه کم کم باید حاضر می‌شدیم
من مث‌ همیشه آرایش کردم با این فرق که رژ گونه گل‌بهی ام زدم و خط چشممو‌ گربه ایی کردم .
به مهرو ‌گفتم زیاد آرایش نکنه اینجوری‌ تو‌دل برو تر‌میشه
البته اون بیچاره ام مث‌ من آرایش میکرد همیشه موهامم بالا بستم و بافتم تا بکنم تو لباسم . لباسمم پوشیدم حاضر و آماده .
مهروام مث‌ من یه کت شلوار گل بهی پوشید و با این فرق که اون چادر سرش میکرد بلاخره عروسه تو‌ مراسمای خواستگاری و بله برون این چیزا عروس‌ چادر سفید سرش می‌کنه بخاطر اینکه چادر سرش میکرد ‌روسری‌ پوشید یه روسری از جنس ساتن به رنگ گل‌بهی خلاصه خیلی ناز شده بود ایشالا که خوشبخت بشه ایجیم خدا می‌دونه چقد‌ ذوق دارم .
مامان بابای منم اومده بودن دیگه کم کم مهمونا می‌رسیدن مهرورو فرستادیم آشپزخونه که تا وقتی صداش کردیم بیاد
منم رفتم پیش بقیه .......
مرسی عزیزم از تاییدت هروقت دوس داشتی نظرتم برام بنویس 😘
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۳۶:


یه هفته ایی میشد از مسافرتمون گذشته بود و امروز 1دی اولین روز دانشگاه ما شیش نفر بود .
باید میرفتم دنبال مهرو و همتا .
یه بافت مشکی پوشیدم تا زیر زانوم و یه پالتو طوسی چلو باز و شلوار لی مشکی مقنعه مشکی و کتونی و کوله سفید
یه رژ صورتی کم رنگ زدم و خط چشم همیشگیم کشیدم
رفتم پایین مامان منو از زیر قرآن رد کرد و برام آرزوی موفقیت کرد
سوار سلطان شدم و راه افتادم بچه هارو سوار کردم راه افتادیم سمت دانشگاه .
صدای پیام گوشیم هممونو از فکر درآورد .
من:مهرو گوشیم تو کیفمه بدش
مهرو که کیفم رو پاش بود از توش گوشیمو در آورد نگاش کرد.
من:کیه؟
مهرو یه لبخند شیطون بهم زد و گفت بیا خودت ببین .
گوشیو گرفتم دیدم مهیار پیام داده .
مهیار:
بالاتر پرواز کن
بالاتر برو
هیچ چیزی نیست که تو را متوقف کند
موفق باشی دختر خوش قلب .

با دیدن این پیام چپ نکردم خیلی اراده داشتم .
ماشین و نگه داشتم و براش نوشتم
من: ممنونم ،خوشحالم کردی پسر مهربون
و یه ایموجی‌ چشمک براش فرستادم .
همتا:کی بود شوکا ؟
من:مهیار
همتا: چی میگه
پیامو براشون خوندم .
همتا: هیچی دیگه اینم مجنون شد رفت
من: فعلا که حرکات عجیب غریب از بعضیا میبینیم
همتا:منظورت چیه ؟
من با خنده :هیچی بماند
بنده خدا اونجوری که این هول کرد دیگه همچی دستم اومد ملعونا .
دیگه حرفی زده نشد رسیدیم و رفتیم داخل پارکینگ و ماشینو پارک کردیم .
رفتیم سمت کلاس و تقریبا کلاس پر شده بود جای خالی پیدا کردیم و نشستیم .
بعد از چند دقیقه یه آقای مسن اومد داخل و بعد از حضور غیاب درسو شروع کرد . فک کنم دو ساعتی درس داد ماشالا با این سنو سال چه انرژی داره .
بلاخره کلاسو تموم کرد رفت بیرونننننن .
آسنا :وای یا خدا چه پرچونه بود که .
نورا:این تازه اولشه خانوم خانوما .
آسنا:خدابخیر بگذرونه
یه ربعی همینجوری حرف زدیم که یه آقای جوون هم سنو سال مهیار اینا اومد داخل .
قد بلند و هیکلی چهار شونه موهای خرمایی ابروهایی به همون رنگ و چشمای عسلی اخیی چشاش مث مهیاره ولی اون کجا و این کجا ته ریشم داشت یه کت شلوار دودیم پوشیده بود درکل جذاب بود .
آقاهه: مشرقی هستم ، بردیا مشرقی استاد روانشناسی شخصیت و روانشناسی شناختی .
واووو چه استادی به به خخخخخ .
لیستو داد دست بچه ها تا اسماشونو بنویسن بعد از اینکه همه اسماشونو نوشتن برگرو گرفت و گفت

مشرقی :هرکسیو که اسمشو خوندم پاشه وایسه تا من آشنا بشم با چهره هاتون .
دونه دونه میخوند بچه ها بلند میشدن و حاضر میزدن مشرقیم یه کله تکون میداد و می‌رفت بعدی .
رسید به من و اسممو خوند
پاشدم وایسادم سرشو آورد بالا و نگام کرد یه چند لحظه نگام‌کرد .
وا این چرا ماتش برده هوی زنده ایی .
بعد از چند لحظه یه لبخند زدو گفت بفرمایید لطفاً .
وا این چرا همچین کرد .
اخلاقش جالب بود در حین جدی بودن خوش برخوردو شوخ طبع بود .
یه دو ساعتیم ایشون فک زد و بلاخره کلاس تموم شد دیگه کلاسی نداشتیم میتونستیم بریم خونه .
وسایلامون جمع کردیم زدیم از کلاس بیرون .
مهرو:شوکا فردا بعد از ظهر میایم دنبالت بریم خرید .
من:من دیگه کجا‌بیام
مهرو:حرف نباشه میخوای تو خرید عقد من نباشی
من:چرا چرا میام .
اصن حواسم نبودا چهار روز دیگه جشن این دوتا دیونس .
داخل پارکینگ بودیم که یکی صدام کرد خانوم پناهی ؟
برگشتم دیدم مشرقیه داره میاد سمت ما
من:بله استاد ؟
اومد نزدیکمونو گفت :
مشرقی :این مال شماست ؟
به کتاب‌ تو دستش نگا‌کردم
من:ببخشید یه لحظه اجازه بدید
تو کیفمو نگا کردم مال من تو کیفم بود
من:مهرو فک کنم مال‌توعه مال من داخل کیفمه .
مهرو تو کیفشو نگا‌کردو گفت :اره اره مال منه .
مهرو:مرسی استاد زحمت کشیدید .

من:ممنون اذیت شدید . .
یه لبخند ژوکوند تحویلم داد تو چشمام نگا کردو گفت : خواهش میکنم وظیفم بود .
منم مث این خیره ها زل زدم تو چشماشو گفتم : متشکرم . با اجازه .
با اسرا و نورا و آسنا خداحافظی کردیمو سوار ماشین شدیم
مشرقیم داشت می‌رفت که سوار ماشینش بشه .
دونه دونه بچه هارو رسوندم‌ و رفتم خونه .
ماشینو پارک‌کردم رفتم داخل .
مامان تو حیاط بود داشت گل ملارو آب میداد .
مامان : سلام خسته نباشی چطور بود ؟
من : سلام ممنون خداروشکر خوبه .
مامان : خداروشکر برو لباستو درار غذا بخوریم .
رفتم داخل اتاقم گوشیمو از کیفم در آوردم نگا کردم دیدم مهیار زنگ زده ،میعاد پیام داده ، محمدم پیام داده .
گفتم اول جواب اون دوتا رو بدم بعدش به مهیار زنگ بزنم .
میعاد : سلام به آبجی خانم دکترم امروز چطور گذشت ؟
من : سلام داداشی حالا مونده تا من دکتر بشم خوب بود خداروشکر .
محمد : سلام تورِ کیجا (دختر دیونه ) دانشگاه خوش گذشت ؟
من:سلام خِل ریکا (پسر خل )جای تو خالی .
زنگ زدم به مهیار دوتا بوق خورد جواب داد .

مهیار :جانم شوکا .
من:سلام خوبی کارم داشتی زنگ زده بودی ببخشید متوجه نشدم .
مهیار : سلام تو چطوری دانشگاه چطور بود ؟
من : قربونت خداروشکر خوب بود .
مهیار: خداروشکر زنگ زدم ببینم چطور بود .
من : ممنون که زنگ‌زدی .
مهیار: خواهش میکنم ، میگم شوکا
من : بله
مهیار : خیلی مواظب خودت باش خیلی .
من:توام همینطور فعلا .
مهیار :فعلا .
وای وای هروقت این جملرو به زبون میاره من دلم می‌ریزه .

چیکار کردی با من مهیار تو .
ما فقط روزای زوج کلاس داشتیم و چون پنجم دی ماه روز چهارشنبه بودو هم ما هم عروس خانوم کلاس داشتیم قرار بر این شده بود فرداش مراسم عقد برگزار بشه که هم آخر هفته است هم ما کلاس نداریم .
رفتم پایین غذا خوردم اومدم بالا بخوابم یه خورده با گوشیم ور رفتم و خوابیدم .
**********************************************
گوشیم داشت زنگ میخورد برداشتم مهرو بود
من:جانم
مهرو:حاضری ؟
من:نه عزیزم کجا حاضری تازه ناهار خوردم دارم میرم دوش بگیرم .
مهرو:نیم ساعته حاضری ؟
من:آره .
قطع کردم
واسه خرید حلقه و چادرو این چیزا با بزرگتراشون قرار بود برن ، امروز می‌رفتیم که لباسو کفشو کیف این چیزا ‌.
سری یه دوش گرفتم اومدم بیرون موهامو سشوار کشیدم بالا بستم و بافتمش .
یه رژ آجری زدم و خط چشم همیشگیم .
دیگه از این به بعد شمال بدجوری سرده .
یه شلوار مشکی و بافت مشکی
یه پالتو کرمی و شال کرمی که روش قلب قلبا مشکی داشت کوله احتیاجی نبود یه کیف کوچولو کرمی و کتونی مشکی عطرمم رو خودم خالی کردم رفتم پایین .
من:مامان من رفتم .
مامان : مواظب خودت باش کارتون تموم شد بیاید خونه خاله شب اونجاییم .
من:باشه
همون موقع گوشیم زنگ خورد ورداشتم
من:بله
مهرو:بیا بیرونیم
من:اومدم
درو حیاطو باز کردم رفتم بیرون مانی و مهرو دم در تو ماشین منتظرم بودن
در عقبو باز کردم نشستم
من:سلام
مانی :سلام خوشتیپ
مهرو: سلام جذاب
من: اوووو‌ این هندونه هارو کجا بزارم حالا ؟

مانی :بزار صندوق بزنیم بر بدن .
من: دیونه .
راه افتادیم سمت مرکز خرید.
منم میخواستم لباسمو بگیرم تموم شه بره
دخترا هیچکدوم نیومده بودن فک کنم به کسی نگفته بود مهرو عیب نداره جمعیت کمتر بهتر .
رفتیم داخل پارکینگ پاساژ ماشینو پارک کنیم .

همون موقع ماشین مهیارم ‌اومد‌داخل پارکینگ .
عع اینم اومده که شیطون
مانی :من گفتم بیاد تنها نباشم موقع انتخاب
همگی پیاده شدیم
مهیار:سلام بچه ها
مانی :سلام داداش
معروف:سلام داداش
من:سلام مهیار
بعد از کلی احوال پرسی راه افتادیم سمت مغازه ها .....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۳۷:


دختره چت مثلا منو آورده براش انتخاب کنم دست در دست یارش جلو جلو راه افتاده منم با مهیار مث جوجه اردک پشت سرشون .
مهرو:شوکا بیا ببین این لباس چطوره ؟
یه لباس بلند نباتی رنگ مخصوص نامزدی و عقد آستین بلند پفی مچ دار دامنش یخورده پف داشت خیلی خوشگل بود در عین حال ساده .
من:وای آره خیلی قشنگه خیلی بیا بریم بپوشش .
رفتیم داخل مانی مدل لباس و گفت و سایز مهرو رو دختره داد بهش مهرو رفت داخل اتاق پرو .
منم داشتم بقیه لباسارو نگا میکردم چون من به شدت آدم سخت پسندی بودمو از هر لباس یه ایرادی می‌گرفتم فک کنم امروز و همرو الاف خودم کنم .
داشتم لباسارو نگا‌میکردم که مهیار از پشت سرم گفت :
شوکا بیا اینو ببین قشنگه؟
برگشتم لباس مورد پسند آقا مهیار و نگا کنم یه لباس سفید که استیناش بلند بود و یقش گرد ولی خیلی باز دامنشم بلند بود .
من:اولا که عروس خودش سفید نمیپوشه من بپوشم ؟
دوما که یقیش گرده من خوشم نمیاد تازشم‌ خیلیم یقش بازه همه گلو گردن ادم می‌ریزه بیرون .
مهیار و خندیدو گفت :ایراد دیگه ایی نبود روش بزاری یقش خوبه باز نیست که .
من:نه من دوس دارم یا یقش کیپ گردنم باشه یا مث پیرهن مردونه باشه یا یقه اسکی .
مهیار با تعجب :یقه اسکی ؟
من:منظورم اینه که یقش بلند باشه .
مانی: شوکا بیا ببین چطوره ؟
من:اومدم
رفتم داخل پرو اخییی ایجیم چه ناز شده .
من:مهرو‌خیلی قشنگه همینو بگیر .
مهرو:خوبه پس اوکی‌‌ شد ؟
من:آره آره عالیه .
مهرو:خیلی خب زیپو باز کن برو بیرون .
من:کی برات بست شیطون ها؟
مهرو:زهره مار‌ مسخره
زیپ لباسشو باز کردم رفتم بیرون
مانی :تو چیزی پسند نکردی ؟
من:نه متاسفانه هرچی خوشم میاد یجاش میلنگه .
مانی : پس داستان داریم امروز .
من : بله بله .
لباس مهرو رو گرفتیم اومدیم بیرون ، بعد از چند دقیقه ام یه کیف و کفش ست نباتی خوشگل پسند کرد و خرید . و حالا منی که هیچی واسم جذاب نبود .
کلی گشتم کلی تو این گشتنا بودیم که یه بوتیک لباس مردانه پیدا کردیم رفتیم داخل که آقا دامادم لباس بگیره دیگه .
مانی یه کت و شلوار جذب نباتی تیره و پیراهن سفید و کفش مشکی پوشیدم
الهی بچم چه بهش میاد گوگولیییی .
همونارو‌گرفت اوکی بود براش.
حالا نوبت مهیار بود
مهیار یه پیرهن یاسی خیلی خیلی کمرنگ جذب و شلوار دودی جذب یه کفش کالج مشکی رفت داخل اتاق پرو .
بعد چند دقیقه درو باز کرد اومد بیرون
یا احسن الخالقین واوووو هزار الله و اکبر
یکی چشای منو بگیره از حدقه بیرون نیاد
واقعا خدا چه آفریده ....
بگم اون لحظه ضربان قلبم رو هزار میزد دروغ نگفتم
دلم میخواست بپرم بغلش انقد فشارش بدم رودش دراد بیشرفو .
همینجوری داشتم با دهن باز نگاش‌میکردم که یکی منو ویشگون گرفت .
من:ععع دستم درد گرفت بی ... تربیت .
مهرو:کجایی تو یه ساعت داره صدات می‌کنه مهیار .
من:محو تماشای زیبای هایی خلقت .
مهرو:خب حالا جواب این خلقت زیبارو بده .
مهیار:شوکا‌ کجایی دختر
من:جانم ببخشید حواسم نبود
مهیار:چه طور بهم میاد؟
د اگه نمیومد که من به این روز نمیوفتادم تو گونیم بپوشی بهت میاد بیشرف .
من:آره خیلی بهت میاد .
مهیار :خب پس همینا اوکیه؟
من: آره .
پسرام لباساشونو خریدن حالا من مانده ام تنهایی تنها .....
یه مغازه لباس مجلسی پیدا کردیم رفتیم داخل .
مهرو:شوکا این چطوره ؟
یه لباس نشون من داده آستین حلقه ایی
من: مهرو تو کی دیدی من ازینا بپوشم من تو خونم با تاپ نمیگردم حالا تو مراسم .
مهرو: ای بابا یه کوفتی بگیر بریم دیگه پاهام درد گرفت .
من:عع بزار حالا .
بعد از ساعت ها گشتن داخل یه مغازه یه لباس یاسی تا زیر زانوم جذب آستین سه ربع یقشم خوب بود بالا تنش به صورت ضربدری اومده بود رو کمرش یقشو هفتی در آورده بود ولی یقش باز نبود خوب بود . درکل قشنگ بود
من: اینا پیداش کردم خودشه .
مانی : صلوات .
مهیار:قشنگه فک کنم خیلی بهت بیاد ‌.
من:مرسی
سایز لباسمو گفتم واسم آورد رفتم داخل پرو بپوشمش .
مهرو اومد داخل بعد از بستن زیپ رفت بیرون .

اوففف چه چیزی شدم ماشالا .
لباس با حجاب بود پس مشکلی نبود .
صدا کردم بچه ها اومدن دم در .
مهرو:وای شوکا خیلی بهت میاد سگ .
من:متشکرم .
مانی :قشنگه آبجی بهت میاد . .
به مهیار نگا کردم میخ کوب شده بود بهم پلکم نمی‌زد فک کنم اینم مث من شده ها ها ها .
من:مهیار چطوره ؟
مهیار:جانم
من : میگم چطوره ؟
مهیار: خیلی قشنگ شوکا خیلی بهت میاد عزیزم .
لحنش خیلی خاص بود مث نگاهای بعضی وقتاش .
من : بسه دیگه مهرو بیا اینو باز کن .
مهرو زیپو باز کرد لباسو درآوردم بعد از تحویلش رفتیم سمت کفش فروشی .

انتخاب بین اون همه کفش قشنگ سخت نبود یه کفش پاشنه دوازده سانتی یاسی که روی سمت چپش گلای کوچولوی یاسی داشت خریدم .
هوای تاریک شده بود همه گشنه بودیم .
مانی :بچه ها بریم شام‌بخوریم ؟ این شوکا همه کالری مارو سوزوند . .
من:من بیام خرید اینجوریم مهرو ‌تجربه داره .
مهرو:بله متاسفانه .
یه فست فود پیدا کردیم رفتیم داخل منکه عاشق چیزای سوخاریم مرغ سوخاری و قارچ سوخاری سفارش دادم ، مهیار و مانی همبرگر مهرو پیتزا ‌.

کلی خندیدم و مسخره بازی درآوردیم الهی جای داداشم میعاد خالی . تنها مهیار بود که چیزی نمی‌گفت و تو فکر بود .
بعد از شام تو پارکینگ مجتمع از مهیار خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه خالم .
تا آخرای شب اونجا بودیم مانیم بود بعدش همگی باهم رفع زحمت کردیم .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین