- Nov
- 57
- 306
- مدالها
- 2
پارت۲۹:
داشتیم دو به دو میومدیم نگین و دانیال جلومون بودن
من و محمد پشتشون ، مهیار داشت با یاسر جلو جلو میرفت .
داشتیم همینجوری راه میرفتیم که یهو نگین سر خورد عقب عقب داشت میرفت بغل محمد محمد جاخالی داد دستاشم گرفت بالا یه جیغ خنده داری زد نگینم پرت شد رو زمین آنچنان صدایی داد فک کنم تو کل جنگل اکوشد الان حیونای اینجا همه فرار میکنن میرن فک میکنن زلزله اومده نمیدونستم از طرز افتادنشو صداش بخندم یا برم بلندش کنم یا از کار محمد از خنده بترکم .
تا حد امکان خندمو کنترل کردم الان وقتش نبود رفتم سمتش با اینکه ازش خوشم نمیومد ولی دلم سوخت براش
من: خوبی
نگین : اوهوم چیزی نیست
دستمو دراز کردم بلند شده یه نگا به چهره اخموی من کرد یه نگا به دستم باورش نمیشد من بهش کمک کنم
من: بلند شو دیگه جاخوش کردی .
دستمو گرفت بلند شد .
نگین : مرسی
کاپشنش یخورده گلی شده بود خداروشکر زمین خیس نبود یخورده بعضی جاها میشد با دست پاکش کرد .
راشو کشید رفت انگار نه انگار این الان مث شله زرد پخش زمین شد انگار من بودم .
برگشتم یه نگا به مهیار کردم داشت با لبخند نگام میکرد چقد لبخنداشو دوس دارم .
آخه من چجوری میتونم بخاطر دوست داشتنم این چهره پاک و خوشحالو ناراحت و پیر کنم ، چجوری میتونم اجازه بدم پا به پای من زجر بکشه .
ولی اگه حتی یروزم این لبخندا این چشما اصن این مرد پاک و مهربون مال کسه دیگه بشه من میمیرم مطمئنم دووم نمیارم من مجنون وار عاشق این مرد شدم .
بلاخره یجای خوب پیدا کردیم برای نشستن .
بساطو پهن کردیم کاروان اطراق کرد
احسان : بچه ها نظرتونه وسط بازی کنیم ؟
دانیال : اره خیلی خوبه
نورا: آقایون باهم خانوما باهم
حامد : نه نورا دو نفر یارکشی کنن بهتره
آسنا: آره راس میگه
محمد: میعاد پاشو با مهیار یارکشی کن
میعاد : باش
من افتادمتوگروه میعاد و نگین با مهیار
با اینکه مهیار و دوسدارمولی باید ببریم حال این دختر رو بگیرم
کلی بازی کردیم دو دست ما بردیم و یه دست اونا نگین زیادی جدی گرفته بود بازیو عقده ای هرچی زور داشت به توپ وارد میکرد میخواست منو بزنه . قصد داشت یجوریبزنه بیوفتم دیگه بلند نشم .
بعد از بازی دوراتیشنشسته بودیم .
آسنا:مهیار ، دانیال ،یاسر مثلا خواننده اید یچیبخونید دیگه
تنها کسی که گیتار آورده بود دانیال بود .
دانیال: بیا مهیار تو بخون .
من روبروی مهیار نشسته بودم
مهیار بدون حرفی گیتارو گرفت شروع کرد به خوندن .
آخ که میچسبه چقد با تو کارای اشتباهی
تو همین زندگی ساده و باعشق دوتایی
خسته از راه برسمو تو درو وا کنی واسم
با همون موهای ژولیده و یه سینی چایی
تو قلبم تو حق خدایی داری میدونی چه جایی داری
عجب چشایی داری تو قلبم تو حق خدایی داری
چه برو بیایی داری عجب چشایی داری
_وای خدا من عاشق این اهنگم
بغضم گرفته بود نمیتونستم نگاش نکنم
نمیتونستم باهاش نخونم .....
آخ فدای دستات بشم که انقد با مهارت رو سیمای گیتار حرکت میکنه .
فدای صدای قشنگت بشم که انقد بهم آرامش میده
میزنه قلبم تا این دور و بری
تو جمع زیباها اصن تو نوبری
میشه عطر موهاتو نفس کشید
از گلای سرخ روی روسریت
تو مثل گل میمونی حیفه چیده شی
نازکتر از گل بشنوی رنجیده شی
وقتش شده تو رابطه جدی بشیم
هرجا بریم تو شهر باهم دیده شیم
تو قلبم تو حق خدایی داری میدونی چه جایی داری
عجب چشایی داری تو قلبم تو حق خدایی داری
چه برو بیایی داری عجب چشایی داری
(دویار _تو قلبم)
تو طول آهنگ فقط نگاشکردم و باهاش خوندم اصن نفهمیدم کی صورتم خیس شده
مهیارم همینطور نگام میکرد و میخوند حتی پلکم نمیزد
میتونستم جوشش عشقو تو چشماش ببینم
خدایا چرا اینجوری شد آخه
خدایا چرا نمیتونم مث همه کنار عشقم باشم ،چرا من خدایا چرا .
از خودم بیشتر دوسش دارم راضی به عذابش نیستم مهیار با من خوشبخت نمیشه من چجوری میتونم بخاطر آرامش خودم ارامششو بهم بریزم حیف این چشمای خوشحال و پرانرژیه که تو زندگی با من خسته و ناراحت بشه .
خدایا خودت یه راهی پیش پام بزار ..
با صدای دست بچه ها به خودم اومدم معلوم نبود از کی زل زدم بهشو تو یه عالم دیگم . سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم چشم خورد سمت چپ مهیار البته به فاصله چندتا آدم از مهیار نشسته بود دیدم با یه لبخند رو لبش و همون نگاه غمگینش داره نگام میکنه فککنم میعادم متوجه حال داغون منشد . یه دور دور زدم بچه ها رو با چشم همه یجور خاصی نگام میکردن .
برگشتم به چند دقیقه پیش به همخونیم با مهیار تازه مغزم جرقه زد که چیکار کردم دستی دستی خودمو تابلو کردم صدرصد مهیارم فهمید البته که فهمید دورازجونش گاو که نیست .
بچه ها همشون لبخند قشنگ بهم میزدن حتی محمد دلقکم آروم نشسته بود و مهربون نگام میکرد .ولی نگین کبود شده بود از حرص قشنگ متوجه فک منقبض شدش شدم .
واچیه خب عاشق شدم قتل که نکردم اصن به تو چه مال خودمه خودم پیداش کردم ،والاااااا
یکم دیگه نشستیم بچه ها میگفتن میخندیدن ولی من سرم پایین بودو انگشتامو تو هم گره کرده بود و با پاهام رو زمین ضرب گرفته بودم اصن حرفنمیزدم و فکرم جای دیگه بود سرمو گرفتم بالا متوجه نگاه مهیار رو خودم شدم
ای بابا اینم تا منو نفرسته بیمارستان ول کن نیستا انگار میدونه با هر نگاهش تو قلب من چه آشوبی به پا میکنه هی از قصد بیشتر نگامیکنه .
نمیخواستم نگاشکنم تا دوباره گاف بدم همه عزممو جزم کردم و نگامو ازش گرفتم . از تو کولم دوربینو در اوردم گفتم :بچه ها بیاین چندتا عکس بگیریم تا هوا تاریک نشده .
یه چندتا عکس دسته جمعی گرفتیم ،
یواشکی از مهیار یه عکس لحظه ایی گرفتم خدایی قشنگ شد مث عکسای هنری شد .
خلاصه کلی عکس گرفتیم و دیونه بازی در آوردیم ولی من هنوزم حالم گرفته بود .
هوا داشت تاریکمیشد بساطمونو جم کردیم که بریم ،
سر راه جلوی یه فست فود توقف کردیم که شام بخوریم بریم .
منکه اشتها نداشتم واسه اینکه شب بچه ها رو خراب نکنم قارچ سوراخی سفارش دادم .
محمد کنارم نشسته بود با لحنی که تا حالا ندیده بودم ازش و از محمد بعید بود در گوشم گفت : حالت خوبه خواهری؟
برگشتم نگاش کردم یه لبخند آرامش بخش بهش زدم و گفتم :خوبم داداشی غذاتو بخور .
محمد:چشمات که اینو نمیگه از تو جنگل یهویی پکر شدی
قلبت درد میکنه؟تیر میکشه؟ دستت تیرمیکشه؟
من:نه محمد هیچیم نیست فقط خستم
محمد:جان محمد اگه درد داری بگو . قرصاتوخوردی شوکا؟
من:آره محمد خوردم . هیچیم نیست داداشی خوبم گفتم که خسته شدم استراحت کنم اوکیه .
محمد:مطمعن ؟
من:آره داداشی غذاتو بخور
الهی بیچاره هارو زهر ترککردم .
بعد از اینکه غذامونو خوردیم راه افتادیم سمت ویلا .....
داشتیم دو به دو میومدیم نگین و دانیال جلومون بودن
من و محمد پشتشون ، مهیار داشت با یاسر جلو جلو میرفت .
داشتیم همینجوری راه میرفتیم که یهو نگین سر خورد عقب عقب داشت میرفت بغل محمد محمد جاخالی داد دستاشم گرفت بالا یه جیغ خنده داری زد نگینم پرت شد رو زمین آنچنان صدایی داد فک کنم تو کل جنگل اکوشد الان حیونای اینجا همه فرار میکنن میرن فک میکنن زلزله اومده نمیدونستم از طرز افتادنشو صداش بخندم یا برم بلندش کنم یا از کار محمد از خنده بترکم .
تا حد امکان خندمو کنترل کردم الان وقتش نبود رفتم سمتش با اینکه ازش خوشم نمیومد ولی دلم سوخت براش
من: خوبی
نگین : اوهوم چیزی نیست
دستمو دراز کردم بلند شده یه نگا به چهره اخموی من کرد یه نگا به دستم باورش نمیشد من بهش کمک کنم
من: بلند شو دیگه جاخوش کردی .
دستمو گرفت بلند شد .
نگین : مرسی
کاپشنش یخورده گلی شده بود خداروشکر زمین خیس نبود یخورده بعضی جاها میشد با دست پاکش کرد .
راشو کشید رفت انگار نه انگار این الان مث شله زرد پخش زمین شد انگار من بودم .
برگشتم یه نگا به مهیار کردم داشت با لبخند نگام میکرد چقد لبخنداشو دوس دارم .
آخه من چجوری میتونم بخاطر دوست داشتنم این چهره پاک و خوشحالو ناراحت و پیر کنم ، چجوری میتونم اجازه بدم پا به پای من زجر بکشه .
ولی اگه حتی یروزم این لبخندا این چشما اصن این مرد پاک و مهربون مال کسه دیگه بشه من میمیرم مطمئنم دووم نمیارم من مجنون وار عاشق این مرد شدم .
بلاخره یجای خوب پیدا کردیم برای نشستن .
بساطو پهن کردیم کاروان اطراق کرد
احسان : بچه ها نظرتونه وسط بازی کنیم ؟
دانیال : اره خیلی خوبه
نورا: آقایون باهم خانوما باهم
حامد : نه نورا دو نفر یارکشی کنن بهتره
آسنا: آره راس میگه
محمد: میعاد پاشو با مهیار یارکشی کن
میعاد : باش
من افتادمتوگروه میعاد و نگین با مهیار
با اینکه مهیار و دوسدارمولی باید ببریم حال این دختر رو بگیرم
کلی بازی کردیم دو دست ما بردیم و یه دست اونا نگین زیادی جدی گرفته بود بازیو عقده ای هرچی زور داشت به توپ وارد میکرد میخواست منو بزنه . قصد داشت یجوریبزنه بیوفتم دیگه بلند نشم .
بعد از بازی دوراتیشنشسته بودیم .
آسنا:مهیار ، دانیال ،یاسر مثلا خواننده اید یچیبخونید دیگه
تنها کسی که گیتار آورده بود دانیال بود .
دانیال: بیا مهیار تو بخون .
من روبروی مهیار نشسته بودم
مهیار بدون حرفی گیتارو گرفت شروع کرد به خوندن .
آخ که میچسبه چقد با تو کارای اشتباهی
تو همین زندگی ساده و باعشق دوتایی
خسته از راه برسمو تو درو وا کنی واسم
با همون موهای ژولیده و یه سینی چایی
تو قلبم تو حق خدایی داری میدونی چه جایی داری
عجب چشایی داری تو قلبم تو حق خدایی داری
چه برو بیایی داری عجب چشایی داری
_وای خدا من عاشق این اهنگم
بغضم گرفته بود نمیتونستم نگاش نکنم
نمیتونستم باهاش نخونم .....
آخ فدای دستات بشم که انقد با مهارت رو سیمای گیتار حرکت میکنه .
فدای صدای قشنگت بشم که انقد بهم آرامش میده
میزنه قلبم تا این دور و بری
تو جمع زیباها اصن تو نوبری
میشه عطر موهاتو نفس کشید
از گلای سرخ روی روسریت
تو مثل گل میمونی حیفه چیده شی
نازکتر از گل بشنوی رنجیده شی
وقتش شده تو رابطه جدی بشیم
هرجا بریم تو شهر باهم دیده شیم
تو قلبم تو حق خدایی داری میدونی چه جایی داری
عجب چشایی داری تو قلبم تو حق خدایی داری
چه برو بیایی داری عجب چشایی داری
(دویار _تو قلبم)
تو طول آهنگ فقط نگاشکردم و باهاش خوندم اصن نفهمیدم کی صورتم خیس شده
مهیارم همینطور نگام میکرد و میخوند حتی پلکم نمیزد
میتونستم جوشش عشقو تو چشماش ببینم
خدایا چرا اینجوری شد آخه
خدایا چرا نمیتونم مث همه کنار عشقم باشم ،چرا من خدایا چرا .
از خودم بیشتر دوسش دارم راضی به عذابش نیستم مهیار با من خوشبخت نمیشه من چجوری میتونم بخاطر آرامش خودم ارامششو بهم بریزم حیف این چشمای خوشحال و پرانرژیه که تو زندگی با من خسته و ناراحت بشه .
خدایا خودت یه راهی پیش پام بزار ..
با صدای دست بچه ها به خودم اومدم معلوم نبود از کی زل زدم بهشو تو یه عالم دیگم . سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم چشم خورد سمت چپ مهیار البته به فاصله چندتا آدم از مهیار نشسته بود دیدم با یه لبخند رو لبش و همون نگاه غمگینش داره نگام میکنه فککنم میعادم متوجه حال داغون منشد . یه دور دور زدم بچه ها رو با چشم همه یجور خاصی نگام میکردن .
برگشتم به چند دقیقه پیش به همخونیم با مهیار تازه مغزم جرقه زد که چیکار کردم دستی دستی خودمو تابلو کردم صدرصد مهیارم فهمید البته که فهمید دورازجونش گاو که نیست .
بچه ها همشون لبخند قشنگ بهم میزدن حتی محمد دلقکم آروم نشسته بود و مهربون نگام میکرد .ولی نگین کبود شده بود از حرص قشنگ متوجه فک منقبض شدش شدم .
واچیه خب عاشق شدم قتل که نکردم اصن به تو چه مال خودمه خودم پیداش کردم ،والاااااا
یکم دیگه نشستیم بچه ها میگفتن میخندیدن ولی من سرم پایین بودو انگشتامو تو هم گره کرده بود و با پاهام رو زمین ضرب گرفته بودم اصن حرفنمیزدم و فکرم جای دیگه بود سرمو گرفتم بالا متوجه نگاه مهیار رو خودم شدم
ای بابا اینم تا منو نفرسته بیمارستان ول کن نیستا انگار میدونه با هر نگاهش تو قلب من چه آشوبی به پا میکنه هی از قصد بیشتر نگامیکنه .
نمیخواستم نگاشکنم تا دوباره گاف بدم همه عزممو جزم کردم و نگامو ازش گرفتم . از تو کولم دوربینو در اوردم گفتم :بچه ها بیاین چندتا عکس بگیریم تا هوا تاریک نشده .
یه چندتا عکس دسته جمعی گرفتیم ،
یواشکی از مهیار یه عکس لحظه ایی گرفتم خدایی قشنگ شد مث عکسای هنری شد .
خلاصه کلی عکس گرفتیم و دیونه بازی در آوردیم ولی من هنوزم حالم گرفته بود .
هوا داشت تاریکمیشد بساطمونو جم کردیم که بریم ،
سر راه جلوی یه فست فود توقف کردیم که شام بخوریم بریم .
منکه اشتها نداشتم واسه اینکه شب بچه ها رو خراب نکنم قارچ سوراخی سفارش دادم .
محمد کنارم نشسته بود با لحنی که تا حالا ندیده بودم ازش و از محمد بعید بود در گوشم گفت : حالت خوبه خواهری؟
برگشتم نگاش کردم یه لبخند آرامش بخش بهش زدم و گفتم :خوبم داداشی غذاتو بخور .
محمد:چشمات که اینو نمیگه از تو جنگل یهویی پکر شدی
قلبت درد میکنه؟تیر میکشه؟ دستت تیرمیکشه؟
من:نه محمد هیچیم نیست فقط خستم
محمد:جان محمد اگه درد داری بگو . قرصاتوخوردی شوکا؟
من:آره محمد خوردم . هیچیم نیست داداشی خوبم گفتم که خسته شدم استراحت کنم اوکیه .
محمد:مطمعن ؟
من:آره داداشی غذاتو بخور
الهی بیچاره هارو زهر ترککردم .
بعد از اینکه غذامونو خوردیم راه افتادیم سمت ویلا .....
آخرین ویرایش: