جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شوکای] اثر «تابان ماهی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط shoka با نام [شوکای] اثر «تابان ماهی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,211 بازدید, 54 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوکای] اثر «تابان ماهی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shoka
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط shoka
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۹:



چند وقتی میشه که با بچه ها آشنا شدیمو رابطمون باهم خیلی خوب شده جوری‌که انگار خیلی ساله باهم دوست و همکاریم من هنوزم وقتی مهیارو مبینم همون‌جوری اعضاو جوارهم ازم پیروی نمی‌کردن و اختیارشون دست یه جفت چشم عسلی بود امروز ۳۰مهر و تولد مهیار چند روز پیش رفتم یه گردنبند نقره براش سفارش داده بودم که اسمش به فارسی خط نستعلیق بود خوشگل بود میدونستم خبراییه میعاد بهم گفته بود قرار یه کیک براش‌بگیریم یه تولد کوچولو دور هم . پاشدم رفتم دست به آب و رفتم صبونه بخورم سرمیز گوشیم زنگ خورد ورداشتم میعاد بود .
من:جانم میعاد
میعاد:سلام خواهری احوال شما
تنها کسی که بعد یاسر خبر داشت من مریضم میعاد بود اونم وقتی دید دارم یواشکی قرص میخورم انقد سین جیم کرد تا فهمید وقتی فهمید احساس کردم غمی ک‌ تو چشماش بود پررنگ تر شد . مدیونم کرد اگه مشکلی برام پیش اومد بهش نگم و گفت مث‌ کوه پشتمه و هوامو داره منم خداروشکر کردم بخاطر همچنین دوستایی .
من : قربونت تو خوبی
میعاد: مرسی تابان امروز بیا پاتوق
من: چرا خبریه
میعاد:تولد مهیاره
من :اوکی میام
میعاد:پس‌ زود بیا ک‌ به تاریکی نخوری
من:همون تایم همیشگی میام دیگه
میعاد :باشه می‌بینمت فعلا
من:فعلا
پدر مادرم از دوستی و همکاری ما با پسرا خبر داشتن و مخالفتی نکردن پدرم می‌گفت بهت اعتماد دارم و میدونم بدون فکر و تحقیق کاریو نمیکنی .
خب حدسم درست بود امروز یه خبراییه و من باید کادومو ببرم با خودم ‌.
پاشدم بعد از تشکر از مامان رفتم بالا ساعت دو نیم بود خب باید کم کم آماده شم هیچکدوم از ما عادت نداشتیم بعد از تاریکی هوا بیرون بمونیم با اینکه پسرا‌باهامون بودن ولی بازم با برمیگشتیم خونه .
خب همون آرایش همیشگیمو کردم بخاطر اینکه حتما عکس می‌گرفتیم یه کوچولو رژ گونه هلویی ام زدم و یه رژ نودم زدم وقتی رژ گونه میزدم شبیه اینایی ک یه عالمه تو برف‌موندنو یخ زدن میشدم. خب خب امروز تولد داشتیم باید خوشتیپ بشم دیگه .خب‌ چی‌ بپوشمممم!!! یه پیرهن آستین بلند سفید پوشیدم و یه شلوار لی آبی کمرنگ یه شال طوسی و یه پالتو جلو باز طوسی یه کوله سفید ورداشتمو دوربینمم ورداشتم کتونی سفید و یاعلی .
خیلی کم پیش میومد برم دنبال بچه ها بیشتر وقتا خودشون میومدن .
سوار سلطان شدیمو زدم به جاده از وقتی کافی شاپ همیشگیمونو به بچه ها معرفی کرده بودیم بعضی وقتا می‌رفتیم اونجا دور هم جمع می‌شدیم بعضی وقتام لب دریا همون میز گرد خود ساختمون .
رسیدم به کافی شاپ بچه ها کافرو گذاشته بودن رو سرشون رفتم طبقه بالا سر میز همیشگیمون ک‌ ۱۲نفره بودو هممون روش جا‌میشدیم دیدم بعله همه هستن انگاری من آخرین نفر بودم رسیدم و یه سلام کلی کردم هرکی به زبون خودش جوابمو داد.
من کنار مهیار نشسته بودم بوی عطرخنکش منو برده بود تو یه عالمه دیگه این پسر همجوره قابلیت اینو داشت ک منو بفرسته رو هوا
وقتی به خودم اومدم ک‌دیدم محمد یه کیک دستشه و داره با قر میاد سمت میز پشت سرشم میعاد بادکنک دستشه و برف شادی داره میزنه رو سر مهیار و همه دست و جیغ و هورا میزنن و تولدت مبارک و میخونن به چهره مهیار نگا‌کردم چقدر خوشحال بودو می‌خندید چقد‌ خنده هاش قشنگه منم با بچه ها شروع کردم به دست زدن کلی جیغو داد کردیم و خندیدیم محمد کیک و گذاشت رو میز جلوی مهیار و شمعاشو روشن کرد مهیار خم شد ک شمعشو فوت کنه ک آسنا گفت : مهیار آرزو کن یدونه بلند یدونه تو‌دلت
مهیارم گفت :آرزو میکنم تا ابد این جمع همینجوری باقی بمونه هممون سلام و سرحال کنار هم و بعد چشماشو بست‌و‌بعد از چند لحظه یه لبخند زدو‌ شمعاشو فوت کرد هممون ‌دست زدیم و‌کلی‌ جیغ و هورا ‌کشیدیم‌ و میعاد برف‌شادی‌ زدو‌ شکوفه زد تو کیک
مهیار کیکو برید و آسنا لایه روییشو ک برف شادی گرفته بود برداشت و کیک و تقسیم کرد همه داشتن حرف میزدن و کسی حواسش به من نبود رفتم یه ذره خامه از همونایی ک‌آسنا جدا کرده بود برداشتم دوییدم زدم تو صورت مهیار قشنگ مالیدم به همه صورتشو ریشاش
مهیار:عع عع نکن زلزله چیکار می‌کنی نمال ‌به ریشام خراب میشه
من:عع مهیار انقد حرف‌نزن می‌ره تو دهنتا
خبببب تموم شد به به چی ساختم
مهیار :خندیدو گفت از دست تو آتیش پاره
من بعد از اینکه یه دور اون دنیا زدمو برگشتم گفتم :چاکرم
محمد : با خنده گفت تور دتر ( یعنی دختر دیونه)
من :خودتی .
همینجوری که داشتیم کیک می‌خوردیم مانی گفت :خب خب نوبتیم باشه نوبت کادو هاس .
بچه ها دونه دونه کادو هاشونو دادن و نوبت رسید به من
کادمو دادمو مهیار بازش کرد کلی نگاش کردو رو کرد سمت منو گفت :تابان خیلی قشنگه دستت درد نکنه واقعا خوشحالم کردی .
منم گفتم خواهش میکنم یه لبخند عمیق براش زدم که باعث شد دو طرف لپم بره تو چال گونم پیدا بشه
همون موقع یه برقی تو چشمای مهیار احساس کردم که باعث شد فاز و نول من قاطی شه سری نیشمو بستمو رومو‌کردم‌ به روبرو ولی حس کردم مهیار چند لحظه همون‌جوری مونده بود بعدش برگشت طرف بچه ها
بعد از کلی شوخی‌ خنده و شیطنت دیگه می‌خواستیم جم‌کنیم بریم خونه هامون که مهیار گفت :بچه ها فردا یه کلیپ باید ضبط کنیم قول این کارو واسه روز تولدم داده بودم ولی نشد تابان میتونی فردا بیای واسه ضبط ؟
من: آره حتما
بقیم موافقت کردن و مهیار گفت :تابان میتونی تا پس فردا شب کلیپی که ضبط کردیم و بهم برسونی ؟
من:آره اگه سری بگیریم میتونم ‌.
مهیار : خب خوبه .
یخورده دیگه نشستیمو رفتیم سمت خونه هامون ‌....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۱۰:



مهرو و همتا با من اومدو‌ مانی دخترا رو برد برسونه چون امشب خونمون دعوت بودن‌‌ یسره با من اومدن خونمون
رسیدیم خاله و عمه اونجا بودن ولی مردا نبودن مشغول حرف زدن بودن بعد از سلام و احوال پرسی و ماچ و بوسه رفتیم اتاق من
عکسایی که امروز گرفتیمو و فیلمارو ریختم تو لب تابم .
اون شب کلی با بچه ها خندیدم نزدیکای ساعت دو رفتن خونه هاشون .
منم خوابیدم که فردا کلی کار داریم .
طرفای ساعت دو از خواب بیدار شدم گوشیم داشت زنگ میخورد تماسو وصل کردم صدای شاد و شیطون محمد تو گوشی پیچید
محمد: تنبل خانوم پاشو دیگه چقدر می‌خوابی مارو اینجا کاشتی خودت خوابی
من : سلام محمد ببخشید دیشب دیر خوابیدم میام الان
منتظر جواب نشدم‌ قطع کردم
سری رفتم یه دوش گرفتمو رفتم یچی‌خوردم
خط چشم همیشگیم کشیدمو با یه رژ سرخابی زدم
یه هودی کلفت صورتی با شلوار لی مشکی و شال صورتی و کوله و کتونی مشکی بندو بساطمم دونه دونه با مامان بردیم تو ماشین و سوار سلطان شدمو یاعلی .
نیم ساعت بعد رسیدم دریا پارک‌‌ کردم کولمو‌برداشتم خودم نمیتونستم وسایلارو تنهایی ببرم باید سویچو میدادم بچه ها بیان بیارن بخصوص اینکه امروز زیاد نرمال نبودم .
رسیدم همه‌بودن علاوه بر اونا چند تا پسر غریبم بودن‌‌ به همه سلام کردم حتی به اونا ولی از نگاه یکیشون اصلا خوشم نیومد امروز باید برم تو جلد تابان اخمو عصبی
مهیاراومد پیشم و گفت : میدونم باید هماهنگ میکردم ولی پلان امروزمون لازم بود اینا باشن چند تا از دوستامونن ک فقط امروز اومدن بعدشم میرن من معذرت می‌خوام ک نگفتم .
الهی بچم از اخلاق گند من خبر داره فوری اومده بگه منکه کلا جلو این موجود کم میارم گفتم : اشکال نداره مهیار کلیپ توعه هرپلانی که دوس داری میتونی داشته باشی .
مهیار :ولی نظر توام مهمه
جاننن این با من بود الان یکی بگیره منو
حالت خودمو حفظ کردم و گفتم مرسی .
رفتیم واسه فیلمبرداری اون پسره که از اولم از نگاش خوشم نیومد که حالا فهمیدم اسمش سعید بود خیلی رو نروم بود یه هر نحوی میخواست بچسبه به منو حرف بزنه دلم میخواست دوتا چک آبدار نثارش کنم . سر فیلمبرداری عین این منگلا چشم از دوربین برنمیداشت البته دروبینو نگا نمی‌کرد بیشتر مث بز به من نگا میکرد که آخر سر کات دادمو تقریبا داد زدم گفتم : آقای نسبتا محترم میشه اینجوری زل نزنی به دوربین و دوربینمو دنبال نکنید عادی باشید لطفاً انگار کسی فیلم نمیگیره .
سعید : آخه مگه میتونم نگا نکنم دوربینی که فیلمبردارش تو باشی .
مهیار : هوی سعید دهنتو ببند چرت و پرت نگو
میعاد : سعید خفه شو بشین سرجات
محمد : سعید آدم باش درس حرف بزن
مانی : آهای آقا پسر بفهم چی داری میگی
سعید : خب بابا ببخشید
من: این حرفتو به حساب نادونیت میزارم و نشنیده میگیرم
از این به بعد بفهم چی داری میگی چون تضمین نمیکنم دکو دهنت سالم‌ بمونه
فقط مث بز نگام کرد گرفت نشست بیریخت با اون شکم گندش یه لباس تنگم پوشیده بود ک شکم گندشو بیشتر به نمایش بزاره .
دوباره شروع کردیم به ضبط تو طول ضبط فکرم همش پیش حرف مهیار بود رسماً ازم طرفداری کرد نمی‌دونم چرا جدیدا با یه توجه ازش انقد ذوق میکردم .
کلیپ تموم شد و نشسته بودیم دور هم طبق معمول وسط یه آتیش کوچولو درس کرده بودیم میعاد و محمد. داشتن گیتار میزدن ما‌هممون گیتار بلد بودیم بعضی وقتا همگی‌گیتار میزدیمو‌ یه اهنگو باهم میخوندیم خیلی‌ خوش می‌گذشت .
بلند شدم که برم لب دریا .
کنار دریا وایساده بودم که دیدم یکی کنارمه نگا‌کردم دیدم سعید تفلونه . اصن نگاشم نکردم هیچیم نگفتم . آخر خودش به حرف‌اومد گفت: چند سالته ؟
من: مهمه ؟
سعید: آهوم
من : دلیل نبینم به تو بگم
سعید : خب بلاخره باید ببینیم سنمون بهم میخوره یا نه
من: که چی بشه؟
سعید: خب برای شروع رابطمون دیگه
من: بله ؟؟؟؟
سعید: ببین تابان... حرفشو قطع کردم و گفتم : آقا پسر کیشمیشم دم داره پناهی هستم .
سعید : بیخیال من ازت خوشم اومد تو خیلی خوشگلی مخصوصا چشمات سگ‌ داره پاچمو گرفته بیا باهم باشیم قول میدم پشیمون نشی .
من از شدت عصبانیت فکم منقبض شده بود گفتم : بهت گفته بودم سری دیگه تضمین نمیکنم دکو دهنت سالم‌ بمونه تا اومد حرف بزنه آنچنان مشتی حواله دهنش کردم ک اخش در اومد و فرار کرد منم دنبالش تا یه کتک‌ جانانه نمی‌خورد ول‌کن نبودم . اون بدو من بدون برگشتم دیدم مهیار داره میدواعه دنبال من بقیم دنبالش حالم خوب نبود با حرفای این آشغالم بدتر شده بود قلبم بدجور تیر میکشید یه دستم تیر کشید چنان دردی به سینم وارد شد همونجا افتادم رو زمین تنها چیزی که شنیدم صدای داد مهیار بود ک صدام زد .
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۱۱:


با حس یچزی سرد تو دستم چشمامو باز کردم بله طبق معمول تو بیمارستان بودمو کلی دمو دستگاه بهم وصل کرده بودم سرمو برگردونم دیدم مهیار روی صندلی بغل تخت من نشسته دستش تو دست منه سرش رو تخت دستاش مث یه تیکه یخ بود اولین کاری که کردم دستمو از دستش کشیدم بیرون و باعث شد مهیار سرشو بالا بگیره و نگام کنه
مهیار:بیدار شدی بلاخره دختر
من:مهیار از کی من اینجام؟
مهیار:خیلی وقته از بعد از ظهر الان ساعت ۳شبه تو تازه به هوش‌ اومدی نصف جونم کردی‌که دختر .
من:مهیار ببخشید بخاطر من اذیت شدی
مهیار:چرت و پرت نگو
من:بقیه کجان؟
مهیار:همه اینجا‌بودن‌ حتی مامان بابا تو مامان بابای مهرو ‌و‌ همتا بزور همرو فرستادم خونه ولی حریف میعاد نشدم‌ بیرون نشسته مامانت بیچاره کلی اصرار کرد بمونه نزاشتم‌بمونه گفتم بره من خودم هستم قول دادم هرچی شد بهشون خبر بدم .
من: دیگه خانوادم و دوستام به این حالت من عادت کردن .
مهیار: حالا من انقد غریبه شدم‌ که بهم نگفتی ؟ باید آخرین نفر باشم که بفهمم .
من: غریبه نیستی مهیار .‌ راستش یاسر و میعاد اتفاقی فهمیدن دلم نمی‌خواست کسی‌ بدونه میدونم بچه های عاقلی هستید ولی متنفرم از حس ترحم نسبت به خودم .
مهیار: اگه عمل کنی چی ؟
من:فایده نداره اگه عمل کنم احتمال مرگم خیلی بیشتر از خوب شدنمه تازه اگرم زنده بمونم خوب نمیشم بازم با کوچکترین فشار عصبی و استرسی چپه میشم مهیار کسیکه بیماری قلبی داشته باشه تا آخر عمر باهاشه .
مهیار:واقعا متاسفم .‌
مهیار: تابان؟
من:بله !
مهیار:چندوقته که اینجوری شدی ؟
من: ده سالم‌بود که یروز ‌تو باشگاه از حال رفتم اولش فک‌میکردیم آسم دارم ولی بعد یه مدت دکترا تشخیص دادن مشکل از قلبمه و ورزشم تو بی تاثیر نبوده مجبور شدم بزارمش کنار و کمتر ورج ورجو تحرک داشته باشم تهران زندگی میکردیم بخاطر مشکل من دکترا هوای تهران و برام خطرناک دیدنو برگشتیم به اینجا الان هشت سالی میشه اینجاییم . مهرو و همتا که از بچگی باهمیم فامیلیم می‌دونی که . بقیه بچه هام تو مدرسه آشنا شدیم از کلاس نهم به بعد باهم رفیق شدیمو کار عکاسی میکردیم ولی بر خلاف حرفمون رشته دبیرستانمون ادبیات بود .بعدشم که باهم کنکور روانشناسی دادیم و قبول شدیم دانشگاه ساری .کوچک‌ترین فشار عصبی و استرسی منو به این روز درمیاره منی که عاشق هیجانم باید ازش دوری کنم .
داشتم با مهیار درد دل میکنم به خودم اومدم دیدم صورتم خیسه دستمو آوردم بالا که اشکمو پاک کنم ولی مهیار گفت:دستتو تکون نده پرستار گفت رگت نازکه ممکنه پاره بشه تو اصن رگ‌نداری دختر هزار جارو سوراخ کردن تا تونستن بهت سرم وصل کنن .
من:آره همیشه همینجوریه مخصوصا اینکه فشارمم پایین باشه .
مهیار دستشو آورد رو صورتمو اشکامو پاک کرد شاید هر کسی دیگه ایی بود کولی بازی در میاوردم ولی نمیدونم‌ ‌چرا هیچی به مهیار نگفتم و فقط نگاش‌کردم انگشتش مث گوله آتیش بود که میخورد به صورتم انگار بهم برق وصل میکرد با هر نوازش دستش گر‌میگرفتم دیگه صبرو جاییز‌ نتونستم و گفتم : ممنون مهیار کافیه
مهیاربا خنده گفت :نبینم اشکتو جاسوییچی .
فقط تونستم یه لبخند قوی بزنم از اونا که چال گونه هام معلوم میشه .
مهیار خندید . گفتم به چی‌ میخندی گفت: لپات سوراخه می‌ره تو خیلی بامزس آدم دلش میخواد انگشتاشو بکنه تو لپت .
خندیدم و گفتم :خیلی دیونه ایی
مهیار:مخلصیم .
مهیار گفت: میعاد خیلی نگرانت بود بگم بیاد تو ؟
من:آره بگو بیاد .
مهیار و رفت و چند لحظه بعد با میعاد اومدن داخل
میعاد: احوال ابجی‌ کوچیکه
من:بدنیسم داداشی تو چطوری ؟
میعاد:به لطف یه دختر لوس غشی بدک‌ نیسم .
من :هههههه بی‌مزه
میعاد : آها حالا شدی تابان دیونه خودمون همیشه همینجوری حاضر جواب باش .
من:چشم نمیگفتیم بودم .
میعاد: از رو نریا .
من :اونم به چشم .
یخورده دیگه با میعاد کل‌کل کردیمو مهیار به همه حتی به خانوادم خبر داد ک‌خوبم ولی خواهش کرد فردا بیان پیشم الان دیر وقته بعد از اینکه تلفنی باهاشون صحبت کردم خیالشون راحت شد و گفتن فردا اول وقت میان پیشم .
میعادم با زرب زورو کتک‌ فرستادیم بره‌خونه
رو تخت دراز کشیده بودمو چشمامو بسته بودم ولی سنگین نگاهیو‌رو خودم حس میکردم چشمامو باز کردم با یه جفت چشم عسلی چشم تو چشم شدم مهیار سرشو گذاشته بود رو تختو داشت منو نکا میکرد .همیشه واسم طرز نگاهاش عجیب بود الان بهترین وقت بود ازش بپرسم

من :مهیار یچی‌بپرسم راستشو میگی‌؟
مهیار:آره بپرس .
من:از رو اول تا الان نگاهت بهم عجیب واسم سوال چرا اینجوری تو‌ چشمام نگا‌میکنی انگار آدم فضایی دیدی
مهیار:اگه بگم دیقا همینطوره‌ باور می‌کنی ؟
من:یعنی چی‌ من آدم فضایم؟
مهیار :نه دیونه تابان چرا چشمات اینجوریه ؟
من:چجوری؟
مهیار:خیلی‌ عجیب‌ غریبه هم‌‌ فرم چشمات هم خودش
چشمات خیلی‌ خاصه مث دکمه مشکی میمونه راستشو بخوای تا حالا مث‌ چشمای تو ندیدم اولا فک میکردم کلی مداد می‌کشی و ریمل میزنی ولی وقتی دقت کردم دیدم نه خودش این شکلیه .
یخورده مکث‌ کردو با یه لحن خاصی گفت : تابان چشمات خیلی بی رحمه .
حال هواشو‌دیدم خواستم جو عوض کنم با لحن شوخی گفتم: ما اینیم دیگه کلا خاصیم نقاشی خدا نقاشی خدا که میگن منم دیگه بعدم یه چشمک زدم .
به جان خودم شنیدم زیر لب گفت واقعا .
مهیار:چشمات مث چشمای آهو میمونه .
خندیدم .
مهیار:از این به بعد می‌خوام صدات کنم شوکا (شوکا به زبون مازنی یعنی آهو)
من:بله خواهش میکنم بفرمایید راحت باشید.
من:راستی مهیار سعید نزاشت حرفمو‌ ادامه‌‌ بدم گفت : حسابی از خجالتش در اومدم خیالت تخت .
گفتم: نه مهیار نیازی نبود برام اهمیت نداره نباید خودتو درگیر میکردی اون دوستته .
مهیار: توام دوستمی تازه تو دختری من باید هواتو داشته باشم مطمعن باش نمیزاریم کسی چپ نگاتون کنه .
دلم گرم بود از اینکه دوستای به این خوبی دارم .
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۱۲:


انقد که بهم دارو زده‌ بودن خوابم‌‌ برد طرفای ساعت نه صبح بود بیدار شدم مهیار رو صندلی همراه نشسته خوابش برده
اخییی الهی این بچم زابرا کردم با خودم دیشب خوابم‌برد وعلا اصرار میکردم بره خونه
بد خوابیده میترسیدم گردنش درد بگیره ولی دلمم‌نمیومد صداش کنم پرستار اومد داخل اتاقو به این دو دلی‌من خاتمه داد با باز شدن در مهیارم بیدار شد .
پرستار اومد با هزار جور ناز و عشوه سرم منو عوض کرد دلیل عشوه هاشم حضور مهیار توی اتاق بود.
پرستار:بیدار شدی این داداشت بیچاره کلی از دیروز اینجا اذیت شد هرچیم بهش گفتم بیا برو تو اتاق ما پرستارا تخت هست اونجا استراحت کن گوش نداد .
من:داداشم؟
مهیاربا بی حوصلگی:منو میگه . خانوم من داداشش نیسم دوستشم در ضمن مگه من خونم از بقیه همراها رنگین تره که برم اونجا بخوابم ؟
پرستاره وقتی فهمید مهیار دوستمه این دوستیو به یه منظور دیگه گرفتو با قیافه ایی که ضایع شده بود گفت : اهااا خب در هر حال من به خاطر خودتون گفتم .
مهیار:ممنون احتیاجی نبود من همینجام خیلی راحت خوابیدم .
پرستاره ایشی زیر لب گفت و رفت .
دلیلشو نمیدونم ولی اینکار مهیار باعث شد تو دلم ذوق کنمو‌ یه لبخند بهش بزنم

مهیار:شوکا بهتری؟
من:خداروشکر بهترم .
من:ببخشید مهیار بخاطر من خیلی خسته شدی درستم که چیزی خوردی نه خوابیدی .
مهیار: وظیفمه دختر یدونه شوکا‌که بیشتر نداریم .
همون موقع در وا شدو‌یه گله آدم ریختن تو اتاق
بچه ها همه بودن مامانم بابام .
محمد:بهههه سلام جاسوییچی چیشدی یهو تو ؟
من:سلاممم خوشمزه
یاسر:بهتری خواهری؟
من:بهترم .
بچه ها دونه دونه میومدن حال‌و احوال میکردن .
مامانم اینا همشون اومدن کلی ماچ و بوسه و اشک و آه حالا من هرچی میگم مادر من مگه اولین بارمه گوشش بدهکار نیست
مامان :اخر‌تو منو دق میدی چقدر بگم حرص نخور عصبی نشو
من: خدا نکنه مامان قرصامو‌ نخوردم اینجوری شد عصبی نشدم که
مامان با گریه :برو بابا دختره حرف‌گوش نکن
من با تعجب :بله متشکرم .
مهرو: تابان بهتری خوبی ؟
من: کوفت تابان ، کجا پاشدی رفتی این خرس گندرو ول‌ کردی اینجا تنهایی بدبخت از دیشب تا حالا تلف شد از گشنگیو بی خوابی .
مهیار:شوکا با منی؟
من:نه پس با نگهبان دم‌ در بیمارستانم
مهیار:محبت کردنتم خرکیه
مهرو خندیدو گفت بخدا میخواستم بمونم خودش نزاشت .
من :بسه بسه حرف نباشه .
مهیار:شوکا من خودم خواستم که بمونم الآنم خسته نیسم و خیلیم خوب خوابیدم .
من: باشه تو گفتی منم باور کردم .
محمد:جریان این شوکا شوکا که مهیار میگه چیه ؟
میهار‌ واسه بچه ها تعریف کرد و بچه هام با روی باز از این اسمی که مهیار رو من گذاشته بود استقبال کردن .
همون روز بعد از ظهر ‌مرخص شدمو‌ رفتم خونه .
*********************************************
یه هفته ایی میشد که از اومدن از بیمارستان گذشته بود و نه خانوادم نه بچه ها نمیزاشتم از خونه بیام بیرون خودشون تو این یه هفته خیلی بهم سر زدن مهرو‌که دیگه خونه نمی‌رفت همش اینجا‌بود‌ پروعه دیگه چیکارش کنیم .
حتی مانیم اومده بود بقول خودش ایادتم دیگه خانواده فک‌میکردن که با پسرا بودو همون موقع باهاش آشنا شدیم نمی‌دونستن که بعله دیگه این آقا مانی قدیمیه

با مهرو روی تخت دراز کشیده بودیم که مهرو گفت : میگم شوکا ؟
از اون روز به بعد دیگه همه شوکا صدام میکردن حتی مامان بابامو ترسا خاله و شوهر خاله .
من:هوم؟
مهرو: مگه این سعید چی‌بهت گفت که مث وحشیای حمله کردی بهش .
من: نمی‌خوام راجبش حرف بزنم
مهرو: ولی خوب کتکی از مهیار خوردا .
من:مهروبعد از اینکه من از حال رفتم چیشد ؟
مهرو: مهیار اومد‌داد زد صدات کرد هرکاری کرد بلند نشدی ازم پرسید مهرو تابان چشه؟ نتونستم جواب بدم چون میعاد داد زد گفت قلبش مهیار قبلش مریضه یکی زنگ بزنه اورژانس . مهیار که اشکای میعاد و تن بی جون ترو دید خون جلو چشامشو گرفت و حمله کرد به سعید افتاد روش و تا میخورد کتکش زد و می‌گفت اگه یه تار مو از سرش کم بشه زندت نمیزارم . بعدشم که اورژانس اومدو‌ بردیمت بیمارستان و تا اخر شب همه اونجا بودیم مامانت اینا مامانم اینا بچه ها بعدش مهیار کلی‌اصرار‌کرد‌که میمونه و همرو‌فرستاد‌خونه .
من: یعنی مهیار بخاطر ‌من دوستشو کتک زد .یعنی انقد عصبانی شد؟
مهرو:غلط نکنم این مهیار یچیزیش هست این شوکا شوکا کردنشم بی‌مورد نیست .
من:برو بابا تبریا توام .
مهرو: حالا از ما گفتن بود.
من:اصن تو چرا همش اینجایی برو خونتون دیگه خسته شدم انقد ریختتو‌دیدم .
مهرو:خیلیم دلت بخواد ریخت به این خوبی اصن به تو چه خونه خالمه دوس دارم بیام .
من : خدا به این مانی صبر بده الان داغه نمیفهمه چه اعجوبه ایی گیرش اومده .
مهرو:به این ماهیی.
من:ویییی خدا بگی منو.
خلاصه کلی تو سرو کله هم زدیمو مهرو بلاخره رفت خونشون منم گرفتم خوابیدم.
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۱۳:

تقریبا دو هفته از قضیه بیمارستان میگذره و بچه ها و خانوادم حکم آزادی منو امضا کردن یه هفته ایی میشه برگشتم سرکار اتفاق خاصی نیوفتاد مهیارم کلیپ نداشت فقط یه کلیپ دانیال داشت یکیم یاسر
اواسط آبان بودیمو هوای سرد شده بود یه نگاه به تقویم انداختم اوه خدای من امروز تولدمه ها به کل فراموش کرده بودم . پس چرا هیچکس بهم تبریک نگفت بی معرفتا .
رفتم پایین من :سلام
مامان :سلام تابان تولدت مبارک
من:ممنونم ،
ترسا:آبجی تولدت مبارک .
من:مرسی
بابا سرکار بود .
رفتم داشتم ناهار می‌خوردم که گوشیم زنگ خورد ورداشتم .
یاسر: سلام شوکا خوبی ؟
من: مرسی تو چطوری
یاسر: خوبم شوکا همین الان یه آدرس واست می‌فرستم خودتو برسون کار فوری دارم .
من:چیزی شده ؟
یاسر: نه نه باید یه فری استایل فوری بگیرم لازم دارم جون داداش بیا .
من: باشه داداشم اومدم
آدرس و بفرست .
یاسر: قربونت می‌فرستم فعلا .
ف.... عع قطع کرد مرتیکه دیونه
پاشم برم حاضر شم منه خوشخیالو بگو فک‌‌کردم زنگ زده تبریک بگه .
رفتم تو اتاقم یه هودی یاسی پوشیدمو کت لی ذغالی تا روی یخورده بالاتر از زانوم شلوار لی ذغالی و شال یاسی کتونی و کوله مشکی و همون آرایش همیشگیمم کردمو دوربینمو برداشتم رفتم سمت سلطان . رسیدم به آدرس یه کافه سمت دریا عجیب بود واسم چرا اینجا چرا پاتوق خودمون نه .
رفتم داخل دیدم یاسر تنها نشسته رو یه میز .
زدم رو شونشو گفتم : سلام مرد بزرگ

یاسر : سلام جاسوییچی.
من : چرا تنهایی ؟
یاسر:آخه نیازی به بقیه نبود همین تو کافیی
من: خیلی خب بریم ؟
یاسر:بریم .
یه فری استایل یه دقیقه ایی داشت .
من:خب بریم ؟
یاسر:وایسا یچی‌بخوریم میریم .
من:خیلی خب .
سفارش دوتا اسپرسو دادیمو منتظر موندیم .
یاسر: خب چه خبر
من:هیچی سلامتی خبری نیست
یاسر: دیگه درد نداری ؟
من:نه خوبم یاسر
من:چرا انقد نگران منی آخه نگران نباش پسر
یاسر:دست خودم نیست شوکا من هیچوقت خواهر نداشتم آرزو داشتم یه آبجی مث‌تو داشته باشم الان که دارم دوس دارم ازش به نحو احسن مراقبت کنم دلم نمیخاد یه مو از سرت کم بشه .
من:قربون تو داداش . راستش منم همیشه دوس داشتم یه گله داداش بزرگتر داشته باشم الان که هستید حالم کنارتون خیلی خوبه همیشه باشید .
یاسر : هستیم جاسوییچی .
سفارش مونو آوردن مشغول بودیم که گوشیم زنگ خورد
من: بله مامان .
مامان:شوکا مامان پاشو بیا خونه ترسا افتاده از پله ها فک کنم پاش شکسته ببریمش بیمارستان ‌
من: اومدم اومدم .
من : یاسر ماشین آوردی ؟
یاسر : نه چیشده ؟
من : پاشو بریم پاشو
یاسر: چیشده شوکا ؟
من:ایجیم از پله ها افتاده پاش شکسته باید ببریمش بیمارستان میای با من؟
یاسر :اره اره بریم .
سوار ماشین شدیمو راه افتادیم ....
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۱۴:

رسیدیم ریموتو زدمو درو باز کردم رفتم داخل یاسرم پشت بند من اومد .
من :مامان مامان
کجایین پس .
بوممممبببب
من:جیغغغغغغ
برگشتم سمت راست پذیرایی دیدم همه بچه ها مامانم بابام خالم شوهر خالم عمم شوهر عمم همه بودن .
کلی بادکنک مادکنک و جینگلی بینگیلی آویزون کردن میعاد رو مبل می‌پرید بابا پایین برف شادی میزد همه تولدت مبارک می‌خوندن واقعا شوکه شدم تو دلم کلی ذوق کردم . رفتم سمت بچه ها هی دونه دونه میومدن یجوره مسخره ایی بهم تبریک میگفتن .
وایسادم وسطتشونو گفتم بچه ها واقعا از همتون ممنونم مامان بابا سایر اقوام مرسی خیلی خوشحال شدم .
حامد:باید از مهیار تشکر کنی که این تولدو برات گرفت
مهیار :البته وقتی من با مامانت هماهنگ کردم مث اینکه قرار بود مث هرسال واست تولد بگیرن و مارم دعوت کنن ولی من ازش خواهش کردم امسال من این کارو بکنم این شد که اومدیم خونتون.
رفتم روبروش وایسادم سعی کردم خودمو کنترل کنم که از اینکه زانوهام شل شدن مطلع نشه با حفظ خونسردی لبخندی زدم و گفتم : ممنونم مهیار خیلی خوشحالم کردی واقعا نمیدونم‌ چی‌ بگم بهترین سورپرایز عمرم بود .
مهیار:خواهش میشه جاسوییچی . بلاخره یدونه شوکا که بیشتر نداریم .
یه لبخند زدم که باعث شد چال گونم دوباره پیدا بشه
مهیار گفت: اینجوری نخند دلم میخواد انگشتامو بکنم تو طرف لپت .
من: خندیدم و گفتم دیونه .
نشستم رو مبل سه نفره به طرفم مهرو نشسته بود یه طرفم مهیار .
محمد:خاله میتونم برم از یخچال کیکو بیارم ؟
مامانم:برو پسرم خونه خودته چرا اجازه میگیری
احسان:آخه نیست خیلی خجالتی و معدبه واسه همون .
محمد: ایجوره ریکا کیجا خوانی پیدا هاکنی (همچین پسری و کجا میخوای پیدا کنی)
احسان:دیونه خونه .
محمد رفت که کیک و بیاره .
دانیال : بابا حداقل یه آهنگ بزارید . مهیار بابا پاشو دیگه .
مهیار:پاشم چیکار کنم ؟
دانیال:پاشو عربی برقص
مهیار:بلد نیستم داداش وعلا مخلصتم بودم
دانیال : اوسگل پاشو آهنگ بزار
مهیار: آها باشه .
مهیار:خاله این فلش و بی زحمت بزن به تلویزیون .
مامان:همونجا بزن پشت تلویزیون دیگه .
مهیار:چشم
مهیار فلشو‌زدو آهنگ شاد گذاشت محمدم از اون ور با قر کیکو آورد .
انقد بهش خندیدم که نگو اصن انگار این بچه استخون نداشت تو بدنش .
مانی :عااااا این کمره یا فنره .
با این حرف مانی انقد خندیدم که اشکم در اومد .
محمد کیک و گذاشت رو میز جلوی من و رفت که قر بده
رو کیک و نگا‌کردم یه عکس که تو برف گرفته بودم و تو پیج اینستام بود یه کاپشن سفید که کلاهش دورش خز داشت و دستکشای شصتی سفید و موهامم باز بود دو طرف شونم کلاه کاپشنم رو سرم فقط از سینم به بالا معلوم بود تو عکس لپام و نوک دماغم از شدت سرما قرمز شده و با پوست شیر برنجمو چشمای مشکیم و موهای مشکی تضاد خوبی داشت یه رژ قرمزم زده بودمو با دستامم دو طرف کلاهمو گرفته بودمو یه لبخند عمیق زده بودمو که چال گونه هام پیدا بود . یه نگاه به مهیار کردم مطمعن بودم اون کیکو سفارش داده .‌ درگوشم یواش گفت : شیرینی فروشی پسر خالم بود آدم مطمعنیه وعلا هرگز عکستو به آدم غریبه نمی‌دادم . اخخخخ خدا این امشب قصد جون منو کرده آخه توکه می‌دونی قلب من ضعیف چرا اینجوری می‌کنی نگاش‌کردم برای چند ثانیه یا چند دقیقه غرق شدم تو چشمای قشنگ عسلیش پلکم نمیزدم اونم نمی‌زد با صدا کردن خالم به خودم اومدم
خاله :شوکا شوکا؟!
من :جانم خاله
برو جیگرم لباستو عوض کن بیا .
من:چشم .
من:بچه الان برمی‌گردم .
رفتم سمت اتاقم .
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۱۵:


وارد اتاقم شدم من رو دیوار اتاقم کلی عکس از خودمو مهرو و بقیه بچه ها زده بودم حتی عکسای تولد مهیار عکسایی که اگه می‌رفتیم بیرون می‌گرفتیم همرو قاب‌کرده بودم رو دیوار اتاقم روی ریسه برقی که شکل کریستال برف‌بود وقتی می‌زدی به برق روشن‌میشد و رنگ لامپشم سفید بود زده بودم کلیم از خودم عکس تکی رو شاسی بزرگ زده بودم که یکیش همین عکسی بود که مهیار رو کیک زده بود رفتم جلو زل زدم بهش ولی فکرم جای دیگه بود
یعنی انقد براش‌مهمم که واسم تولد گرفته . حتی عکسمم از رو پیجم برداشته واسه کیک چقدر زحمت کشیده واقعا مدیونشم حتی واسم غیرتی شده خدایا مهیار چرا اینکارارو برا من می‌کنه چرا من وقتی میببنمش‌ قلبم تند میزنه پاهام سست میشه چرا نمیتونم وقتی نگام می‌کنه چشم ازش بردارم مگه این پسر چی داره ؟؟؟؟
با همین سوالا درگیر بودم که مهرو مث‌ قاشق نشسته پرید تو .
مهرو:شوکااااا
آنچنان دادی زد که یه لحظه مغزم ارور داد
من: عع چته کولی
مهرو: تو هنوز آماده نشدی بابا کیک آب شد بیا دیگه
من: خیلی خب برو اومدم
مهرو:اومدیا
سرمو به نشونه باشه تکون دادم
اول رفتم یذره آرایش کنم کرمو اینجور چیزا نمیزدم به اندازه کافی وایتکس بودم اینم میزدم دیگه هیچی .
رژ گونه هلویی زدم و رژ هلویی .
خط چشمم گربه ایی کردم که باعث شد چشمام کشیده تر بشه ابروهامم لیفت کردم سمت بالا که باعث شد اونم کشیده تر بشه یافت موهامم باز کردم شونه کردم بالا دم اسبی بستم دو تیکه ام‌ مث شاخکای سوسک‌ ریختم رو صورتم موهام تا زیر نشیمن گاهم بود وقتی بالا میبستم خیلی‌ جلوه پیدا میکرد مخصوصا که شلاقیم بود.
رفتم سراغ کمدم . یه لباس سفید که استیناش یه لایه تور داشت که مدل تورش اینجوری بود که روش گلای سفید داشت و استینشم مچی بود.لباسم به اندازه یه پیراهن بود یه شلوار لی آبی کمرنگ یخیم پوشیدم که بغلای جیبش زنجیر داشت یه کفش سفید و شال سفید که لبه یه طرفش مث لباسم تور داشت که روش گلای سفید داشت با لباسم ست بود . تو آیینه به خودم نگا‌کردم .
به به چی ساختم موهام از پشت شالم زده بود بیرون خیلیم بیرون بود ولی دیگه با بچه ها راحت بودم میدونستم چشم چرون نیستن بعد از اینکه کلی قربون صدقه خودم رفتم عطرو‌رو خودم خالی کردم یه بوس برا خودم فرستادمو رفتم پایین .
رفتم پیش بچه ها
مانی :به به بلاخره تشریف آوردن به افتخارش
همه دست زدن .
سنگینه نگاهیو رو خودم حس کردم برگشتم دیدم مهیار با یه تحسین تو چشماش داره نگام می‌کنه یه لبخند بهش زدم و رفتم نشستم سرجام .
صدای اهنگو دوباره بردن بالاو‌ شروع کردن به دست و جیغ و هورا کشیدن
همتا اومد‌شمعو‌ روشن کرد .
میعاد :شوکا اول آرزو یدونه بلند یدونه تو‌دلت
من: آرزو میکنم همیشه هممون کنار هم باشیم همینجوری سالمو خوشحال . .
چشمامو بستمو تو دلمو گفتم خدایا سپردم به خودت هرچی خودت صلاح میدونی .
شمعارو فوت کردم و همه باهم گفتن تولدت مبارک و دست زدن .
محمد : خب دوستان آماده ایید؟
بعدش یه چشمک زد به مانیو مانیم آهنگ رقص چاقو رو گذاشت محمدم اومد‌ وسط و د برقص .
انقد دلقک بازی دروارد که مردیم از خنده بیشتر به قیافه جدی می‌خندیدیم اصلا نمیشد باور کرد که داره مسخره بازی در میاره خلاصه بعد کلی مسخره بازی اومد چاقورو بده .
من : بده دیگه محمد
محمد : این همه قر دادم خسیس یچی‌ حداقل بده بهم
من:خب چی میخوای ؟
محمد : دماغتو از رو کیک بده به من .
من : خندیدم و گفتم باشه مال تو .
بلاخره چاقورو ازش گرفتم و کیک و بریدم بعدشم به مامان گفتم دماغمو بده به محمد .
مامان و خاله رفتن که کیکو تقسیم کنن .
مشغول کیک خوردن بودیم که یاسر اومد پیشم .
یاسر : چقدر قشنگ شدی جاسوییچی ( باشطینت)
من: چپ چپ نگاش کردم و با خنده گفتم که فری استایل داریو ترسا پاش ‌شکسته ها ؟
یاسر: دیگه چیکار کنم مجبور بودم .
من: ای ملعون .
یاسر با خنده : چاکر شما .
منم لبخند زدم .
یاسر داشت می‌رفت سمت احسان اینا ک برگشت و گفت راستی شوکا ؟
من: جانم !
یاسر : تولدت مبارک خواهری .
من با خنده : چاکر داداش .
بعد از خوردن کیکو‌ بندوبساط مراسم شیرین کادو ها برگزار شد .
مهرو: یه عروسک تک شاخ گوگولی
همتا: خرس صورتی
آسنا ، نورا ،اسرا : شال طوسی سفید . تی شرت و شلوار آبی . کوله طوسی.
احسان . حامد . دانیال : عینک دودی . خرگوش سفید . یه فیل گوگولی طوسی .
میعاد . محمد . مانی .یاسر به ترتیب : یه دستبند ظریف طلا سفید ک دور تا دورش نگین داشت . یه ادکلن که همیشه میزنم. مانی یه چیزی که شبیه گوی‌ بود و یه گل رز قرمز مصنوعی توش بود و توش ریسه نازک طلایی روشن بود. و یه ساعت سفید .
مامان بابا :یه هودی و یه کتونی سفید و پالتو چرم مشکی
خاله و شوهر خاله: هودی و شلوار
عمه و شوهر عمه : دُرس و شلوار
ترسا:یه جاسوییچی که یه دختر تپل بامزه بود.
و در آخر مهیار : یه گردنبند طلا که روش به فارسی نستعلیق نوشته شده بود شوکا و بعضی جاهاش نگین کاری شده بود . برگشتم نگاش کردم یه نگاه پر از تشکر واقعا اشک‌تو چشمام جمع شده بود .
من : مهیار من نمیدونم چی بگم واقعا
خیلی ممنونم مهیار خیلی تو خیلی خوبی .
لبخند زد یه لبخند زود دل من ریخت
مهیار: من هرکاری میکنم که تو بخندی و شاد باشی شوکا اینکه چیزی نیست .
این الان چی‌گفت ؟؟؟ با من بود ؟؟؟
ندای درون:نه‌پس‌با آقا داوود قصاب سر کوچه بود .
ندا جان شما سکوت کن .

مهیار : تولدت مبارک شوکا
لبخند قدرشناسانه ایی بهش زدم و گفتم مرسی .
من:از همون ممنونم خیلی خوشحالم کردید و خیلی‌زحمت کشیدید.
دیگه بعد از کلی دلقک‌بازیو قر دادن این پسرا‌ شامو‌خوردنو‌ رفتن خونه هاشون .....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۱۶:


رو تختم طاق باز درازکشیده بودم و به امشب فکر میکردم
به مهیار.....
تمام فکر این بود که مهیار چرا اینکارارو برا من می‌کنه .
چرا بهم گفت هرکاری میکنم که تو بخندی و شاد باشی ..
وای خدا مغزم پوکید
انقد به این چیزا فک کردم تا خوابم برد .....
صبح پاشدم رفتم حموم و رفتم صبحونه بخورم
قرار بود بریم مث‌همیشه بریم لب دریا .
چون دیر بیدار شدم صبحونه در کار نبودو مامانم و ترسا داشتن ناهار میخوردن منم نشستم سر میز

مامان :شوکا دیشب بهت خوش گذشت؟
من:آره خیلی خوب بود.
مامان:دست مهیار درد نکنه خیلی لطف کرد دوست خوبیه قدرشو بدون .
من:اهوم دستش درد نکنه .

بازم مهیار ای بابا مادر من بیکاری اول ظهری یادم میاریش

مامان:شوکا شوکا کجایی تو آخه
من:ببخشید مامان حواسم پرت شد .
مامان:میگم این محمدم خیلی شیطونه ها ماشالا انرژیش تموم نمیشه (با خنده)
من:آره حالا کجاشو دیدی
مامان:ماشالا یکی از یکی پر انرژی تر .
منم ریز لب گفتم آره ماشالا یکی از یکی خل و چل تر .
مامان :راستی شوکا
من:بله
قیافه مانی خیلی برام آشناس حس میکنم یجایی دیدمش کجا یادم نیست .
اوه سه شد!!!!....
آخه اولین باری که مهرو و مانی همدیگرو دیدن تو یه کفش فروشی تو بازار بود که مامانم و خاله ام بودن .
کفش فروشی دوست مانی اون روز اومده بود پیشش
حضور مهرو باعث شد بود مانی با مامانم و خاله زیادی خودمونی بشه و کلی اونجا باهم حرف بزنن آخه خاله میخواست کفش بخره و مانی هی اینور اونور میدویید و مدل به مدل کفش نشون خاله میداد خلاصه کلی خودشو شیرین کرده بود .
من:نه بابا شاید شبیه کسیه اشتباه گرفتی .
مامان :نمیدونم شاید .
من: سیر شدم مامان دستت درد نکنه .
مامان : نوش جان
بلند شدم برم چون اگه یذره دیگه میموندم همچیو لو میدادم کلا بلد نیستم دروغ بگم هروقت میام خالی ببندم دستو پامو گم میکنم و صدام میلرزه قشنگ خودمو تابلو میکنم آخر سرم میفهمن من دارم دروغ میگم . البته من خودم متنفرم از دروغ حتی اگه به ضررم باشه راستشو میگم .
دوباره پناه بردم به اتاقم اول رفتم سراغ عکسای روی دیوار حتی یه عکس از مهیار که صورتشو کیکی کرده بودم زده بودم به دیوار .
اخییی چقد ناز میشه وقتی می‌خنده
گوگولیییی......

صدای گوشیم منو از بحر عکس بیرون آورد
من:چی‌میگی ؟
محمد: زبونت که دراز خوب پس خداروشکر زنده ایی
من:من تا ترو با دستای خودم خفه نکنم که نمیمیرم
محمد: عع نه بابا با همین استایل ؟
من:دیقا با همین استایل
محمد:آخه به این حرفا نمی‌خوری جاسوییچی
من: امتحانش مجانیه
محمد:حله چشاته خواهری
من:حالا چیکار داشتی خطمو اشغال کردی ؟
محمد: یجوری میگه انگاری ده تا پشت خطی داره
من:بله که دارم .
محمد:عع کیه شیطون؟
من:بی افمه دیگه
محمد:از این عرضه هام نداری آخه
من:نکه تو داری سن خر شرکو‌ پیدا کردی هنوز مجردی
محمد: خیر سرم خواهر دارم دیگه مث سیب زمینی میمونه یه فکری واسه ترشیدگی داداشش نمیکنه .
با این حرفش انقد خندیدم که اشکم در اومد
محمد: تو فقط بخند جاسوییچی
من: به لطف یه داداش دلقک‌ همیشه میخندم
محمد: پرو از رو نریا
من:اونم به چشم
محمد:کجایی پس بیا یکم اذیتت کنم .
من: اگه ولم کنی می‌خوام حاضر شم .
محمد:باشه فقط مواظب آقا دزد باش .
من:محمد برو گمشو
خندید و گفت مراقبت کن فعلا
من:روانی فعلا .
پسره خل‌ .
خب بریم که حاضر شیم مث همیشه آرایش کردمو رژ صورتی زدم .
یه شلوار لی آبی یه هودی مشکی و یه پافر مشکی روش یه شال مشکی .کتونی سفید و کوله مشکی .
دوربینمم ورداشتم شاید لازم شد .
سلطان و از دیشب قفل نکرده بودم هیچکسم نرفته بود قفلش کنه .
بعد از خداحافظی با مامان سوار بر سلطان راه افتادم سمت دریا .
حدود نیم ساعت بعد رسیدم پارک کردم .
تازگیا اسرا ماشین خریده بود بخاطر همین بیشتر وقتا بچه ها با اون میومدن .
رفتم رسیدم به میز گردمون محمد و میعاد پشتشون به من بود و منو ندیدن از پشت اشاره کردم به بقیه بچه ها که لو ندن
رسیدم با دوتا دستم همزمان دوتا پس گردنی زدم به محمد ‌و‌میعاد جفتشون باهم پریدن وایسادن سرپا با دستشون پس گردنشونو میمالیدن
همه باهم زدیم زیر خنده
میعاد: نگا نگا کلا یه وجب ببین چجوری مارو دست میندازه .
محمد: کرم داری مگه بچه
من: منم دستمو زدم به کمرمو‌ گفتم بلهههه .
میعاد و محمد:عع ؟
دوییدن دنبالم گفتم اینا منو بگیرن زندم‌ نمیزارن
از اونور مهیار داد میزد: شوکا ندوو هوی شوکا
تا اومدم جواب مهیار رو بدم یکی از پشت حمله کرد بهم .
میعاد: منو پسی میزنی وروجک؟
من:کی‌ من نه نه اصلا به هیچ وجه.
میعاد : عع
دستش رفت سمت دنده هام که قلقلکم بده گفتم : میعاد ترو خدا ببخشید ببخشید نکن نفسم میگیره .
میعاد: ای موذی توام نقطه ضعف منو پیدا کردیا .
لبخند .
محمد:عع میعاد خرت کرد فوری؟
میعاد :گفت ببخشید دلم به حالش سوخت
محمد:ای سست عنصر .
خلاصه از دست این دوتا وحشی خلاص شدم و رفتم پیش بقیه .
به همه سلام کردم احساس کردم مهیار یه کوچولو ناراحته .
دوست داشتم ازش بپرسم ولی میگفتم به خودش میگیره .
یه نگاه به مانی و مهرو انداختم . مانیم انگاری‌ یخورده کلافه بود .
رفتم پیشش نشستم .
من: مانی ؟
مانی: بله
من : چیزی شده ؟
مانی : نه چیزی نیست .
من: از قیافت معلومه اگه فک‌ می‌کنی میتونم کمکت کنم بهمون بگو.
مانی: شوکا هرچی به مهرو میگم برم با بابات حرف‌بزنم میگه نه الان وقتش نیست
من:وا‌چرا‌؟
مانی :چمیدونم همش میگه الان بری بابام میگه دخترم هنوز بچس زوده ازدواج.
من: تو غصه نخور بسپار به من درستش میکنم اصن به مهروام توجه نکن شوهر خاله من مطمعنا ترو ببینه جواب منفی نمی‌ده .
مانی : خدا کنه اینجوری که تو میگی باشه
من: غصه نخور بسپار به من
مانی :مرسی خواهری .
من: قربانت .
اخییی چقدر پریشون شده بچم ایشالا این دوتام زودتر سروسامون بگیرن مانی خیلی پسر خوبیه .مهروام خوبه بهم میان خداروشکر .
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۱۷:


حامد :خب بچه ها همه حاضرید ؟
من:برای چی ؟
حامد :گیتار دیگه
من:عع من نیاوردم که محمد توکه زنگ‌زدی چرا نگفتی ؟
محمد:خب منگل‌ تو نمیدونی همیشه باید همرات باشه ما عقلمون کمه میایم اینجا ؟
من:ایششش برو بابا اصن شما بزنید و بخونید منم.... محمد پرید وسط حرفمو‌گفت : می‌رقصی
بچه ها خندیدن ولی مهیار فقط یه لبخند به من زد
عع این‌چشه پس
من: نخیر بامزه من فیلم میگیرم
مهرو:خوبه باز دوربینتو‌ هیچوقت یادت نمیره
من:نه این همیشه با منه یار غارمه (با لحن شوخی)
احسان : خب پس شوکا شروع کن تو فیلمبرداری و
من:آمادم احسان بریم .
دوربینمو آماده کردمو به بچه ها علامت دادم شروع کنن .

گه دوسم نداری چرا پس اول اسمم دور گردن توئه
کی بهت این همه عشق میده و بی توقعه

اگه دوست ندارم چرا پس نمیدم هدیه هاتو پس
منی که هزار دفعه دلم شکست ولی باز دارم بهت میگم نفس

نزدیکتر از رگم چجوری بهت بگم
نمیدونی مگه دق میکنم اگه دورت کنن ازم

تحملم کمه غصم یه عالمه
همه اگه بدن دل بدی میشکنن تو فرق کن با همه
این چهار مصراع و می‌خوندن مهیار چشم از من بر نمی‌داشت یعنی داره برا من میخونه ؟
ندای درون: خفه بابا چه سری به خودت میگیری
من: ندا جان شما لطفاً سکوت کن بزار من تو توهماتم بمونم
ندای درون: توهمیی دیگه .
من با خودم درگیر بودم و
بچه ها همزمان گیتار میزدن و باهم می‌خوندن .....

خودمو کشتم ازت دور بشم یه الف بچه ی مغرور بشم
به چشم نیای اصلا کور بشم ولی مردمو نشد نبینمت

توی قلب عاشقم محکمه جات من نمیذارم کسی بیاد به جات
یه جوری الان دلم تنگه برات انگاری یه قرنه که ندیدمت

نزدیکتر از رگم چجوری بهت بگم
نمیدونی مگه دق میکنم اگه دورت کنن ازم

تحملم کمه غصم یه عالمه
همه اگه بدن دل بدی میشکنن تو فرق کن با همه

نزدیکتر از رگم چجوری بهت بگم
نمیدونی مگه دق میکنم اگه دورت کنن ازم

تحملم کمه غصم یه عالمه
همه اگه بدن دل بدی میشکنن تو فرق کن با همه
(رگ_محمد لطفی)
آهنگ تموم شد و منم فیلمو قطع کردم باید ادیت میزدم روش‌ کلی‌‌کار داشت بعدا می‌فرستادم که همشون پست کنن‌ تو پیجشون .
نشسته بودیم دور هم هرکسی مشغول صحبت با یکی بود ولی مهیار اصن حرف‌نمیزد همش تو فکر بود . رفتم پیش مهرو ازش بپرسم ببینم اون می‌دونه بلاخره اون زودتر از من اومده بود .
من:مهرو؟
مهرو: هوم
من: مهیار چشه چرا ناراحته ؟
مهرو:والا تو اومدی گل از گلش شکفت ولی وقتی شما وحشی بازی در آوردید اونام دنبالت کردن مهیار ترسید نگران شد داری میدویی دوباره حالت بد نشه چندبار صدات کرد ولی جواب ندادی بعدشم گفت : نکن دختر کار دست خودت میدی و اومد دنبالت که شما داشتید برمیگشتید .
من: یعنی نگرانم شد؟
مهرو: آره خیلی بیچاره بدجور دستپاچه شد راستی دیدی موقع فیلم چجوری نگات میکرد ؟
من: چجوری نگام میکرد توام ؟
مهرو: عجب خری هستی مردی داشت با نگاش گوله گوله عشق پرتاب میکرد سمتت .
من: مهرو چرند نگو همتون یه نگاهو به دوربین انداختید دیگه .
مهرو:حالا از ما گفتن بود .
من: برو بابا .
از پیش مهرو بلند شدم رفتم سمت مهیار الان من باید از دلش در میاوردم هرچی باشه دوستمه‌.
من:مهیار؟
بالاسرش‌ وایساده بودم برگشت نگام کرد گفت :جانم

من:میتونم بشینم ؟
مهیار:آره حتما بشین
من: مهیار چرا ناراحتی؟
مهیار :چیزی نیست شوکا
من: به منم نمیگی؟
مهیار : چیزی نیست .
الله و اکبر حالا زیر لفظی میخواد یه ساعت باید ناز اقارم بکشم .
من: از دست من ناراحتی؟
مهیار نگام کردم یه نگاه نگران
مهیار:شوکا
بی اختیار گفتم جانم
هیییی خاک بر سرم الان فک می‌کنه دارم نخ میدم بیا شوکا با این حرف زدنت
مهیار یه لحظه چشاش برق زد و برای یه ثانیه لبخند
بیا دیگه به خودش گرفت نگفتم بچه خر کیف شد
مهیار: بهم حق بده ناراحت بشم شوکا من نگرانتم اگه خدایی نکرده دوباره حالت بد بشه من چیکار کنم .
من:واسم همین چیزا دلم نمی‌خواست هیچکدومتون بفهمید
مامان بابامو مهرو ،مانی ، بقیه بس نبودن
یاسر و میعادم اضافه شدن بعدشم تو

من بهت گفتم از ترحم بدم میاد
مهیار:شوکا بخدا ترحم نیست من واقعا دلهره میگیرم‌ تو یذره فعالیت زیاد می‌کنی .
من: با شوخی مهیار نترس اون قدام پیزوری نیسم
در ضمن بادمجون مازندران افت نداره
مهیار : دیونه
من: دیگه مث مرغا که می‌خوان تخم بزارن کز نکن یه گوشه ها پاشو جم کن خودتو .
با این حرفم مهیار شروع کرد قهقهه زدن .
اخییی چقد خنده هاش قشنگه ....
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۱۸:
دیگه داشت هوا تاریک میشد بعد از خوردن یخورده خرت و پرت جم کردیم بریم خونه .
هرکی سوار ماشین خودش شد و را افتادیم خداروشکر مهیار دیگه پکر نبود
تو ماشین نشسته بودم چشمم به جاده ولی فکرم جای دیگه
آخه چرا حال من باید انقد برای مهیار مهم باشه منم یکی مث بقیه یعنی هرکس دیگم جای من بود مهیار همین قدر نگران میشد نمیدونم شاید .
مهیار چیکار داری می‌کنی با من ....
با همین فکرا به خودم اومدم دیدم دم‌ درم
ماشین و پارک‌کردم رفتم داخل خونه .
سلام من اومدم خونه .
مامان:سلام خوش اومدی
من:قربانت
بقیه کجان‌ ؟
بابا سرکار ترسا خوابه .
من:آها باوشه
رفتم لباسمو عوض کردم اومدم پایین
نشستم جلوی تلویزیون تا از سریال های آموزنده صدا و سیما فیض ببرم
یخورده بعدشم بابا اومدو شام‌خوردیم دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد منم رفتم خوابیدم .
************************************************
آخرین روز از ماه آبان بود که من تازه از خواب بیدار شدم
گوشیم زنگ خورد .
من:چی میگی اول صبحی؟
مهرو: شوکا جیغغغغ بنفش
من: دومتر پریدم هوا و گفتم زهر مار مرض چته پارس می‌کنی ؟
مهرو: وایییی شوکا مانی مانی
من:هییی یا حسین مانی چی ؟
مهرو:امشب وای شوکا‌امشب
من:مهرو مث‌ادم‌‌ حرف بزن وای شوکا‌ مانی وای امشب چیه آخه
مهرو:اهههه چقد تو خری آخه
من:آخه من از معصومیت صدات بفهمم چی شده نمیگی که فقط وایسادی داری مزخرف میبافی
مهرو:بابا خنگ خدا مانی و خانوادش دارن امشب میان خونمون خواستگاری .
من یه مکث‌ کوچولو کردم که ویندوزم بالا بیاد و بعدش داد زدم و گفتم
یوووووووو هوراااااااا گیلیییییی مبارکه مبارکه هو هو هو هو
مهرو: بدو شوکا بدو
من: باشه من میدوام فقط بگو کجا بدوام ؟
مهرو: عع بدو بیا اینجا دیگه .
من: یه ربع دیگه اونجام .
قطع کردم ....
تو اتاق کلی‌ واسه خودم ذوق کردمو جیغ داد را انداختم و رو تخت بالا پایین پریدم .
سری یه دوش گرفتمو یه هودی کالباسی و شلوار مشکی شال مشکی پوشیدم و کتونی مشکی کولمم ورداشتم توش یه کت و شلوار گل‌بهی و شال همرنگش و کفش سفید و یه تاپ سفید واسه زیرش .

من: مامان من رفتم خونه خاله خبر داری که ؟
مامان : آره خبر دارم داره واسه مهرو خواستگار میاد .
من: آره من رفتم
مامان : بیا یچی بخور بعدا برو
من: میرم اونجا میخورم
مامان : مام دم غروب میایم
من: باشه فعلا .
یه کوچه فاصله بود با ماشین نرفتم تا زنگ و زدم درو باز کردن
بابا یه علائم حیاتی نشون بدید شاید دزد پشت در بود.
آخه دزد زنگ میزنه باهوش !!
خونه خاله اینام مث خونه ما بود فرق خاصی نداشت .
درحال و باز کردم رفتم داخل سلام صاب خونه
خاله : سلام جیگرم خوش اومدی
من : سلام خاله جونم خوبی؟
خاله : خوبم قشنگم تو چطوری بقیه چطورن ؟
من : همه خوبیم من برم ببینم این عروس عطیقه ما داره چیکار می‌کنه .
خاله : باشه عزیزم ناهار که نخوردی؟
من: نه نخوردم
خاله : خوبه پس بیاید باهم بخوریم
باشه آیی گفتمو رفتم سمت اتاق مهرو
تم اتاق مهرو تلفیقی از نارنجی خیلی خیلی کمرنگ و سفید بود .
درو باز کردم و رفتم داخل
بهههه سلام عروس خانوم بیریخت
بلاخره مانی ترو از خطر ترشیدگی نجات دادا
خوب خودتو قالب کردی به داداش ساده و مظلوم من
مهرو: یه نفس بگیر خواهر بعد پشت هم خزعبلات بگو

من: والا مگه دروغ میگم .
مهرو: آره چرت میگی
من: خیلی خب حالا چی میخوای بپوشی؟
مهرو : نمیدونم تو چی آوردی ؟
من: همون کت شلوار که باهم خریدیم
مهرو: میگم شوکا ؟
من: هوم
مهرو: باهم ست کنیم ؟
من: اهوم فکر خوبیه .
مهرو:وای بعدا ترو اشتباهی نگیرن‌برا‌مانی
من: از اون‌حرفا بودا آخه عزیز من مگه دور‌از‌جونش‌ مانی کوره که نبینه من و ترو .
پدر مادرشم قطعا ترو دیدن .
موقع ناهار داشتم به این فکر میکردم که مانی اصن فرصت نداد من با خالم حرف‌بزنم انگاری خودش تنهایی دست به کار شده باید بهم بگه چیشد یهویی
بعد امشب بهش زنگ میزنم میپرسم .
دیگه کم کم باید حاضر می‌شدیم
من مث‌ همیشه آرایش کردم با این فرق که رژ گونه گل‌بهی ام زدم و خط چشممو‌ گربه ایی کردم .
به مهرو ‌گفتم زیاد آرایش نکنه اینجوری‌ تو‌دل برو تر‌میشه
البته اون بیچاره ام مث‌ من آرایش میکرد همیشه موهامم بالا بستم و بافتم تا بکنم تو لباسم . لباسمم پوشیدم حاضر و آماده .
مهروام مث‌ من یه کت شلوار گل بهی پوشید و با این فرق که اون چادر سرش میکرد بلاخره عروسه تو‌ مراسمای خواستگاری و بله برون این چیزا عروس‌ چادر سفید سرش می‌کنه بخاطر اینکه چادر سرش میکرد ‌روسری‌ پوشید یه روسری از جنس ساتن به رنگ گل‌بهی خلاصه خیلی ناز شده بود ایشالا که خوشبخت بشه ایجیم خدا می‌دونه چقد‌ ذوق دارم .
مامان بابای منم اومده بودن دیگه کم کم مهمونا می‌رسیدن مهرورو فرستادیم آشپزخونه که تا وقتی صداش کردیم بیاد
منم رفتم پیش بقیه .......
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین