- Nov
- 57
- 306
- مدالها
- 2
پارت ۹:
چند وقتی میشه که با بچه ها آشنا شدیمو رابطمون باهم خیلی خوب شده جوریکه انگار خیلی ساله باهم دوست و همکاریم من هنوزم وقتی مهیارو مبینم همونجوری اعضاو جوارهم ازم پیروی نمیکردن و اختیارشون دست یه جفت چشم عسلی بود امروز ۳۰مهر و تولد مهیار چند روز پیش رفتم یه گردنبند نقره براش سفارش داده بودم که اسمش به فارسی خط نستعلیق بود خوشگل بود میدونستم خبراییه میعاد بهم گفته بود قرار یه کیک براشبگیریم یه تولد کوچولو دور هم . پاشدم رفتم دست به آب و رفتم صبونه بخورم سرمیز گوشیم زنگ خورد ورداشتم میعاد بود .
من:جانم میعاد
میعاد:سلام خواهری احوال شما
تنها کسی که بعد یاسر خبر داشت من مریضم میعاد بود اونم وقتی دید دارم یواشکی قرص میخورم انقد سین جیم کرد تا فهمید وقتی فهمید احساس کردم غمی ک تو چشماش بود پررنگ تر شد . مدیونم کرد اگه مشکلی برام پیش اومد بهش نگم و گفت مث کوه پشتمه و هوامو داره منم خداروشکر کردم بخاطر همچنین دوستایی .
من : قربونت تو خوبی
میعاد: مرسی تابان امروز بیا پاتوق
من: چرا خبریه
میعاد:تولد مهیاره
من :اوکی میام
میعاد:پس زود بیا ک به تاریکی نخوری
من:همون تایم همیشگی میام دیگه
میعاد :باشه میبینمت فعلا
من:فعلا
پدر مادرم از دوستی و همکاری ما با پسرا خبر داشتن و مخالفتی نکردن پدرم میگفت بهت اعتماد دارم و میدونم بدون فکر و تحقیق کاریو نمیکنی .
خب حدسم درست بود امروز یه خبراییه و من باید کادومو ببرم با خودم .
پاشدم بعد از تشکر از مامان رفتم بالا ساعت دو نیم بود خب باید کم کم آماده شم هیچکدوم از ما عادت نداشتیم بعد از تاریکی هوا بیرون بمونیم با اینکه پسراباهامون بودن ولی بازم با برمیگشتیم خونه .
خب همون آرایش همیشگیمو کردم بخاطر اینکه حتما عکس میگرفتیم یه کوچولو رژ گونه هلویی ام زدم و یه رژ نودم زدم وقتی رژ گونه میزدم شبیه اینایی ک یه عالمه تو برفموندنو یخ زدن میشدم. خب خب امروز تولد داشتیم باید خوشتیپ بشم دیگه .خب چی بپوشمممم!!! یه پیرهن آستین بلند سفید پوشیدم و یه شلوار لی آبی کمرنگ یه شال طوسی و یه پالتو جلو باز طوسی یه کوله سفید ورداشتمو دوربینمم ورداشتم کتونی سفید و یاعلی .
خیلی کم پیش میومد برم دنبال بچه ها بیشتر وقتا خودشون میومدن .
سوار سلطان شدیمو زدم به جاده از وقتی کافی شاپ همیشگیمونو به بچه ها معرفی کرده بودیم بعضی وقتا میرفتیم اونجا دور هم جمع میشدیم بعضی وقتام لب دریا همون میز گرد خود ساختمون .
رسیدم به کافی شاپ بچه ها کافرو گذاشته بودن رو سرشون رفتم طبقه بالا سر میز همیشگیمون ک ۱۲نفره بودو هممون روش جامیشدیم دیدم بعله همه هستن انگاری من آخرین نفر بودم رسیدم و یه سلام کلی کردم هرکی به زبون خودش جوابمو داد.
من کنار مهیار نشسته بودم بوی عطرخنکش منو برده بود تو یه عالمه دیگه این پسر همجوره قابلیت اینو داشت ک منو بفرسته رو هوا
وقتی به خودم اومدم کدیدم محمد یه کیک دستشه و داره با قر میاد سمت میز پشت سرشم میعاد بادکنک دستشه و برف شادی داره میزنه رو سر مهیار و همه دست و جیغ و هورا میزنن و تولدت مبارک و میخونن به چهره مهیار نگاکردم چقدر خوشحال بودو میخندید چقد خنده هاش قشنگه منم با بچه ها شروع کردم به دست زدن کلی جیغو داد کردیم و خندیدیم محمد کیک و گذاشت رو میز جلوی مهیار و شمعاشو روشن کرد مهیار خم شد ک شمعشو فوت کنه ک آسنا گفت : مهیار آرزو کن یدونه بلند یدونه تودلت
مهیارم گفت :آرزو میکنم تا ابد این جمع همینجوری باقی بمونه هممون سلام و سرحال کنار هم و بعد چشماشو بستوبعد از چند لحظه یه لبخند زدو شمعاشو فوت کرد هممون دست زدیم وکلی جیغ و هورا کشیدیم و میعاد برفشادی زدو شکوفه زد تو کیک
مهیار کیکو برید و آسنا لایه روییشو ک برف شادی گرفته بود برداشت و کیک و تقسیم کرد همه داشتن حرف میزدن و کسی حواسش به من نبود رفتم یه ذره خامه از همونایی کآسنا جدا کرده بود برداشتم دوییدم زدم تو صورت مهیار قشنگ مالیدم به همه صورتشو ریشاش
مهیار:عع عع نکن زلزله چیکار میکنی نمال به ریشام خراب میشه
من:عع مهیار انقد حرفنزن میره تو دهنتا
خبببب تموم شد به به چی ساختم
مهیار :خندیدو گفت از دست تو آتیش پاره
من بعد از اینکه یه دور اون دنیا زدمو برگشتم گفتم :چاکرم
محمد : با خنده گفت تور دتر ( یعنی دختر دیونه)
من :خودتی .
همینجوری که داشتیم کیک میخوردیم مانی گفت :خب خب نوبتیم باشه نوبت کادو هاس .
بچه ها دونه دونه کادو هاشونو دادن و نوبت رسید به من
کادمو دادمو مهیار بازش کرد کلی نگاش کردو رو کرد سمت منو گفت :تابان خیلی قشنگه دستت درد نکنه واقعا خوشحالم کردی .
منم گفتم خواهش میکنم یه لبخند عمیق براش زدم که باعث شد دو طرف لپم بره تو چال گونم پیدا بشه
همون موقع یه برقی تو چشمای مهیار احساس کردم که باعث شد فاز و نول من قاطی شه سری نیشمو بستمو روموکردم به روبرو ولی حس کردم مهیار چند لحظه همونجوری مونده بود بعدش برگشت طرف بچه ها
بعد از کلی شوخی خنده و شیطنت دیگه میخواستیم جمکنیم بریم خونه هامون که مهیار گفت :بچه ها فردا یه کلیپ باید ضبط کنیم قول این کارو واسه روز تولدم داده بودم ولی نشد تابان میتونی فردا بیای واسه ضبط ؟
من: آره حتما
بقیم موافقت کردن و مهیار گفت :تابان میتونی تا پس فردا شب کلیپی که ضبط کردیم و بهم برسونی ؟
من:آره اگه سری بگیریم میتونم .
مهیار : خب خوبه .
یخورده دیگه نشستیمو رفتیم سمت خونه هامون ....
چند وقتی میشه که با بچه ها آشنا شدیمو رابطمون باهم خیلی خوب شده جوریکه انگار خیلی ساله باهم دوست و همکاریم من هنوزم وقتی مهیارو مبینم همونجوری اعضاو جوارهم ازم پیروی نمیکردن و اختیارشون دست یه جفت چشم عسلی بود امروز ۳۰مهر و تولد مهیار چند روز پیش رفتم یه گردنبند نقره براش سفارش داده بودم که اسمش به فارسی خط نستعلیق بود خوشگل بود میدونستم خبراییه میعاد بهم گفته بود قرار یه کیک براشبگیریم یه تولد کوچولو دور هم . پاشدم رفتم دست به آب و رفتم صبونه بخورم سرمیز گوشیم زنگ خورد ورداشتم میعاد بود .
من:جانم میعاد
میعاد:سلام خواهری احوال شما
تنها کسی که بعد یاسر خبر داشت من مریضم میعاد بود اونم وقتی دید دارم یواشکی قرص میخورم انقد سین جیم کرد تا فهمید وقتی فهمید احساس کردم غمی ک تو چشماش بود پررنگ تر شد . مدیونم کرد اگه مشکلی برام پیش اومد بهش نگم و گفت مث کوه پشتمه و هوامو داره منم خداروشکر کردم بخاطر همچنین دوستایی .
من : قربونت تو خوبی
میعاد: مرسی تابان امروز بیا پاتوق
من: چرا خبریه
میعاد:تولد مهیاره
من :اوکی میام
میعاد:پس زود بیا ک به تاریکی نخوری
من:همون تایم همیشگی میام دیگه
میعاد :باشه میبینمت فعلا
من:فعلا
پدر مادرم از دوستی و همکاری ما با پسرا خبر داشتن و مخالفتی نکردن پدرم میگفت بهت اعتماد دارم و میدونم بدون فکر و تحقیق کاریو نمیکنی .
خب حدسم درست بود امروز یه خبراییه و من باید کادومو ببرم با خودم .
پاشدم بعد از تشکر از مامان رفتم بالا ساعت دو نیم بود خب باید کم کم آماده شم هیچکدوم از ما عادت نداشتیم بعد از تاریکی هوا بیرون بمونیم با اینکه پسراباهامون بودن ولی بازم با برمیگشتیم خونه .
خب همون آرایش همیشگیمو کردم بخاطر اینکه حتما عکس میگرفتیم یه کوچولو رژ گونه هلویی ام زدم و یه رژ نودم زدم وقتی رژ گونه میزدم شبیه اینایی ک یه عالمه تو برفموندنو یخ زدن میشدم. خب خب امروز تولد داشتیم باید خوشتیپ بشم دیگه .خب چی بپوشمممم!!! یه پیرهن آستین بلند سفید پوشیدم و یه شلوار لی آبی کمرنگ یه شال طوسی و یه پالتو جلو باز طوسی یه کوله سفید ورداشتمو دوربینمم ورداشتم کتونی سفید و یاعلی .
خیلی کم پیش میومد برم دنبال بچه ها بیشتر وقتا خودشون میومدن .
سوار سلطان شدیمو زدم به جاده از وقتی کافی شاپ همیشگیمونو به بچه ها معرفی کرده بودیم بعضی وقتا میرفتیم اونجا دور هم جمع میشدیم بعضی وقتام لب دریا همون میز گرد خود ساختمون .
رسیدم به کافی شاپ بچه ها کافرو گذاشته بودن رو سرشون رفتم طبقه بالا سر میز همیشگیمون ک ۱۲نفره بودو هممون روش جامیشدیم دیدم بعله همه هستن انگاری من آخرین نفر بودم رسیدم و یه سلام کلی کردم هرکی به زبون خودش جوابمو داد.
من کنار مهیار نشسته بودم بوی عطرخنکش منو برده بود تو یه عالمه دیگه این پسر همجوره قابلیت اینو داشت ک منو بفرسته رو هوا
وقتی به خودم اومدم کدیدم محمد یه کیک دستشه و داره با قر میاد سمت میز پشت سرشم میعاد بادکنک دستشه و برف شادی داره میزنه رو سر مهیار و همه دست و جیغ و هورا میزنن و تولدت مبارک و میخونن به چهره مهیار نگاکردم چقدر خوشحال بودو میخندید چقد خنده هاش قشنگه منم با بچه ها شروع کردم به دست زدن کلی جیغو داد کردیم و خندیدیم محمد کیک و گذاشت رو میز جلوی مهیار و شمعاشو روشن کرد مهیار خم شد ک شمعشو فوت کنه ک آسنا گفت : مهیار آرزو کن یدونه بلند یدونه تودلت
مهیارم گفت :آرزو میکنم تا ابد این جمع همینجوری باقی بمونه هممون سلام و سرحال کنار هم و بعد چشماشو بستوبعد از چند لحظه یه لبخند زدو شمعاشو فوت کرد هممون دست زدیم وکلی جیغ و هورا کشیدیم و میعاد برفشادی زدو شکوفه زد تو کیک
مهیار کیکو برید و آسنا لایه روییشو ک برف شادی گرفته بود برداشت و کیک و تقسیم کرد همه داشتن حرف میزدن و کسی حواسش به من نبود رفتم یه ذره خامه از همونایی کآسنا جدا کرده بود برداشتم دوییدم زدم تو صورت مهیار قشنگ مالیدم به همه صورتشو ریشاش
مهیار:عع عع نکن زلزله چیکار میکنی نمال به ریشام خراب میشه
من:عع مهیار انقد حرفنزن میره تو دهنتا
خبببب تموم شد به به چی ساختم
مهیار :خندیدو گفت از دست تو آتیش پاره
من بعد از اینکه یه دور اون دنیا زدمو برگشتم گفتم :چاکرم
محمد : با خنده گفت تور دتر ( یعنی دختر دیونه)
من :خودتی .
همینجوری که داشتیم کیک میخوردیم مانی گفت :خب خب نوبتیم باشه نوبت کادو هاس .
بچه ها دونه دونه کادو هاشونو دادن و نوبت رسید به من
کادمو دادمو مهیار بازش کرد کلی نگاش کردو رو کرد سمت منو گفت :تابان خیلی قشنگه دستت درد نکنه واقعا خوشحالم کردی .
منم گفتم خواهش میکنم یه لبخند عمیق براش زدم که باعث شد دو طرف لپم بره تو چال گونم پیدا بشه
همون موقع یه برقی تو چشمای مهیار احساس کردم که باعث شد فاز و نول من قاطی شه سری نیشمو بستمو روموکردم به روبرو ولی حس کردم مهیار چند لحظه همونجوری مونده بود بعدش برگشت طرف بچه ها
بعد از کلی شوخی خنده و شیطنت دیگه میخواستیم جمکنیم بریم خونه هامون که مهیار گفت :بچه ها فردا یه کلیپ باید ضبط کنیم قول این کارو واسه روز تولدم داده بودم ولی نشد تابان میتونی فردا بیای واسه ضبط ؟
من: آره حتما
بقیم موافقت کردن و مهیار گفت :تابان میتونی تا پس فردا شب کلیپی که ضبط کردیم و بهم برسونی ؟
من:آره اگه سری بگیریم میتونم .
مهیار : خب خوبه .
یخورده دیگه نشستیمو رفتیم سمت خونه هامون ....
آخرین ویرایش: