جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شوکای] اثر «تابان ماهی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط shoka با نام [شوکای] اثر «تابان ماهی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,204 بازدید, 54 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوکای] اثر «تابان ماهی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shoka
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط shoka
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۳۸:


تو این دو سه روز اتفاق خاصی نیفتاد مام میرفتیم دانشگاه و میومدیم مهرو و مانیم حلقه هاشونو خریده بودن تالارو این چیزام بابامو بابای مهرو راست و ریس کرده بودن
الانم روز جشن عقد خواهرمه گیلی لی لی لی ...
از خواب پاشدم رفتم حموم یه ساعتی تو حموم بودم بعدش اومدم بیرون یه بلوز شلوار پوشیدم حولمم دور سرم پیچیدم رفتم پایین .صبحونرو که زدیم مامانم قرار بود با خالم برن آرایشگاه ولی من نرفتم کلا علاقه ایی به آرایشگاه نداشتم به دلم نمینشست کسی دیگه آرایشم کنه واسه عروسیش ولی مجبورم برم الان احتیاجی نبود منم نرفتم .
مهرو صبح قرار بود بره آخه ساعت ۴ قرار محضر بود بعدشم که آتلیه بعدش میومدن تالار .
صبحونرو زدیم مامان با ترسا رفتن آرایشگاه من ماندم تنهایی تنها .
رفتم بالا موهامو سشوار کشیدم موهای من شلاقی بود نیازی به اتو نبود ولی یخورده ماسک و که توش مواد کراتینم داشت به موهام زدم که برق بزنه زیبا بشه
میخواستم موهامو باز بزارم پس قشنگ شونش کردم یه تل نازک که نگینای ریز روش داشت به رنگ یاسی زدم و دوتا شاخکای سوسکیمم ریختم رو صورتم عالی شد به به
بریم واسه آرایش یه میکاپ گیرا میخواستم به چشمام بزنم تصمیم گرفتم لنز بزارم لنز طوسی یخی وقتی لنز میزاشتم چشمام دوبرابر وحشی میشد ، لنزو گذاشتم چشمای من چون زیادی مشکی بود جز لنز یخی رنگ دیگه ایی تو چشمای من دیده نمیشد .
یخورده صبر کردم قشنگ تو چشمم ثابت بمونه و اذیت نکنه .
علی رغم میلم یذره کرم زدم یه نقطه رو هر مکان خخخخ

بعد از بِلند کردنش ژر گونه صورتی کمرنگ زدم .
ابروهامو لیفت کردم سمت بالا و روی چشمم با سایه طوسی و مشکی کار کردم یه خط چشم گربه ایم کشیدم داخل چشمم مداد مشکی میکاپم باعث شده بود چشم و ابروم کشیده ترو دریده تر بشه اوف خخخ
پودر فیکسم زدم و یه رژ صورتیم زدم چون آرایش چشمم زیاد بود به لبم کمرنگ زدم .
خیلی عالی شد از این زلم زینبو ها زیاد داشتم ولی دستبند میعاد یچیدیگه بود اونو انداختم دستم دیگه ساعتم ننداختم .
یه جوراب شلواری رنگ پا پوشیدم لباسم تقریباً بلند بود دیگه تا اونجا شلوار میپوشیدم .
لباسمم پوشیدم با فلاکت زیپشو کشیدم بالا کفشمم
پام کردم رفتم جلو آینه گردنبد مهیار قشنگ از یقه هفت لباسم معلوم بود خداروشکر یقم خیلی باز نبود در حدی که گردنبند معلوم شه فقط
گردنبد طلایی با پوست سفیدم تضادی قشنگی برقرار کرده بود .
صدای مامان اینا از بیرون میومد مگه چقدر کار من طول کشید
ساعتو نگا کردم سه و نیم بود اووو انقد من طولش دادم یعنی دیر شد برم پایین .
شلوار تقریبا گشاد سفید پوشیدم با پالتوی یاسی جلو باز یه همون شال سفیدم که روز تولدم پوشیده بودم . کیف دستی سفیدمم برداشتم گوشیمو کادوی مهرو و مانی گذاشتم داخلش عطرمم زدم رفتم پایین . یادم رفت شونمو ورداشتم دوباره رفتم تو اتاق یه شونه کوچولو ورداشتم و رژ لبمم ورداشتم تند تند رفتم پایین .
بابا:شوکا زود باش دیگه دیر شد .
من:اومدم اومدم .
مامان:من رفتم آرایشگاه اومدم انقد طولش ندادم .
کلی غر سرم زدن و باهم رفتیم سوار ماشین بابا شدیم و راه افتادیم سمت محضر .

یه ربع بعد رسیدیم رفتیم داخل بیشتریا اومده بودن

بچه ها همه بودن پدر مادر مانی عمه اینا هرکسی که لازم بود اینجا باشه بود .

مهیار لباساشو پوشیده بود موهاشم خوشگل کرده بود دلم ضعف رفت براش انصافا اینجا بازم یه ب*و*س* گندرو میطلبید .
به همه سلام کردیم رسیدم به مادر مانی .
من : سلام خاله
خاله :سلام دخترم ماشالا چقدر خوشگل شدی البته خوشگل بودیا منکه بچه به سنوسال تو ندارم ، اگه داشتم توام عروس خودم میشدی و بعدشم بغلم کرد فشششارررر داد .

چه یهو محبتش قلبمه شد خاله .

خاله:ایشالا خوشبخت بشی دخترم .
من:فداتشم خاله مرسی .
رسیدم به میعاد .
من: به به داداش بی معرفته من خبرم ازمن نمیگیری .
میعاد:سلام غرغرو برس بعدا ببند به رگبار ، چه خوشگل شدی میخوای مهیار و سکته بدی امشب
من: ما اینیم دیگه ذاتا دلبرم میدونی .
میعاد خندیدو گفت :بیشرف .
محمد : هی لوس کیجا ( دختر لوس ) ، بیا اینجا ببینم .
من:سلاممم دیونه خودم .
محمد: دلم تنگ شده بود برات میمون .
من:خواهش میکنم سلامت باشید لطف داری .
محمد: اوه چشماشو حالالنزم گذاشته کم وحشی بود وحشیترش کردی .
من:دیگه دیگه .
رفتم طرف مهیار اصن اون لحظه که داشتم این لباسو میخریدم حواسم نبود که باهم ست میشیم الان فهمیدم گیجما .
نگاش کردم اونم زل زد تو چشمام چه جذاب شده بود خدایا دلم نمیخواست چشم ازش بردارم .

من : سلام مهیار

مهیار داشت دوباره عرق میکرد و قرمز میشد .
مهیار: سسسسس سلااام عزززیززمم .

نمیتونستم دیگه اونجا وایسم رفتم پیش دخترا.

آسنا : چه جیگر شدی بیشور
من : جیگر بودم .
کلی حرف زدیم و خندیدیم تا بلاخره عروس داماد اومدن .
اخییییی چقدر ناز شده بود مهرو مانیم همینطور .
اومدن نشستن تو جایگاهشون منم یه طرف پارچرو گرفتم
آسنا یه ورش همتام قند میسابید .
سه بار عاقد پرسید و مهروام بله رو گفت
همه اومدن کادو هاشونو دادن .
من آخرین نفر رفتم دوتا دستنبد ست از این زنجیریا گرفته بودم براشون .
مهرو رو بغل کردم کلی چلوندمش تف مالیش کردم .
من:خوشبخت بشی ابجیییی جونم گوگولیییی
مهرو:خفم کردی شوکا‌ مرسی جیگرم
مهرو:چه تیکه ایی شدی
من: مث آدم نمیتونی تعریف کنی
مهرو: همینم زیادیته
من: میمون
من:مانی جون داداشم ایشالا خوشبخت بشی
مانی :قربونت بشم مرسی اجی ایشالا توام خوشبخت بشی .
من: متشکرم
کادو هارو دادن دست مامان من و پاشدن رفتن آتلیه .
تازه ساعت پنج و نیم بود تالار ساعت هفت شروع می‌شد
پدر مادر بچه هام اومده بودن پدر مادر مهیارم بودن ، پسرا همشون آمل زندگی میکردن از اینجام یخورده دور بود همگی باهم رفتیم خونه خاله اینا .
______________________________________________
تو هال نشسته بودیم دور هم که محمد پاشد
محمد:عاوو هچی نشتین همدیگه نیا هاکنید ، عروسیه وریریسین آهنگ بنین سِوا هاکنین (عع الکی نشستین همدیگر و نگا‌میکنید عروسیه پاشید آهنگ بزارید برقصید).
حامد:الان انرژیمون تموم میشه بزا‌واسه تالار .
محمد:من تا صب انرژی دارم .‌
محمد:خاله میشه فلش بزنم به تلویزیون .
یاسر:این فلشت همشم‌باهاته ..
محمد:آهان برار این می جون یاره (آره داداش این یار ‌جونی‌منه )
همه بهش خندیدن .
خالم:آره پسر بزار چرا نمیشه .
محمد:چاکرم .
من رو کردم به مامان محمد گفتم :خاله این تو خونم اینجوریه یا چی‌؟
مامانش :آره دِتَر پوست مارو کنده .
منم باخنده جوابشو دادم .
محمد آهنگ گذاشت کلی‌ اونجا با پسرا مسخره بازی در آوردن همرو فیلم گرفتم انقد مشغول شده بودیم که به خودمون اومدیم ساعت هفت و نیم بود . تندتند حاضر شدیم هرکی با خانواده خودش راه افتاد سمت تالار .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۳۹:


هنوز همه مهمونا نیومده بودن خداروشکر هرکدوم از خانواده ها رو میزای کنار هم نشستن منم رفتم داخل اتاق پرو موهامو یه شونه بکنم لباسامو دربیارم .
نمیدونم چرا مهیار این اواخر روزه سکوت گرفته همش تو خودشه اصن حرف نمیزنه شوخی نمیکنه ،خداروشکر فعلا شر این نگین کنده شده وعلا منو دق میاورد .
شالو‌ پالتومو درآوردم جلو آیینه داشتم موهامو شونه میکردم شونه موهام تموم شد رژ لبمو ورداشتم یه دور دیگه زدم همینطور که داشتم رژ میزدم یه لحظه چشمم خورد به بغل دستم دیدم مهیار کنار وایساده داره نگام می‌کنه .
من:هیییی دیونه ترسیدم یه اهنی یه اوهونی .
مهیار:ببخشید نمی‌خواستم بترسونمت .
من: بامن کاری داشتی یا اینجا کار داشتی ؟
مهیار:با تو کار داشتم .
من:بله بفرمایید در خدمتم
مهیار: شوکا امشب سعی کن از ما دور نشی اینجا جوون زیاده نمی‌خوام مزاحمت بشن .
من:اوکی‌ولی من از پس خودم برمیام
مهیار:میدونم عزیزم سوءتفاهم نشه ولی اینجوری‌ بهتره
من:مرسی که مواظبمی .
مهیار روبروم وایساده بود دوباره دستشو آورد بالا و موهای کنار گوشمو نوازش کرد زل تو چشمامو گفت :خیلی خوشگل شدی شوکا .
منکه اصن تو این عالم نبودم و سعی میکردم لحن شوخیمو حفظ کنم گفتم : مگه قبلا زشت بودم ؟
مهیار:نه دیونه تو همجوره قشنگی ، با شوخی گفت :الان دیگه باید بهت بگیم گربه نه شوکا .
دوباره یه نفس عمیق کشید که بیشتر شبیه آه جگر سوز بودو گفت :چشمات خیلی بی رحمن شوکا .
صورتش یه وجبم بامن فاصله نداشت هرم نفسای داغش که میخورد به صورتم داشت اتیشم میزد ، با حرارت دستش که رو موهامو بالا پایین میشد گر‌گرفته بودم ،لامصب برق چشاش آدمو می‌گرفت نگاش که میکردی دیگه نمیشد ازش جدا بشی ،نمیدونم چیشد و چرا که چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم دوباره چشمامو باز کردم مهیار اصن تو این عالم نبود همینجوری زل زده بود به چشمامو حتی پلکم نمیزد اصن تکون نمی‌خورد ،گفتم اگه حرکتی نزنم کار به جاهای باریک می‌کشه
من:بیا بریم مهیار زشته از کیه ما اینجاییم
مهیار چشاشو بست و رفت عقب نفس عمیق کشید و گفت برو میام الان من .
من:باشه
وسایلامو ورداشتم و تندتند رفتم سمت میزمون .
اصن نمیدونم چه مرگم شده بود اون لحظه که چشمامو بستم
ندای درون :آخه دختر مگه تو مرض داری چشاتو بستی پسر مردم فکر کرده چیکار میخوای بکنی ؟؟
من:آخه من چیکار می‌تونستم بکنم من که نباید کاری بکنم منگل .
نداری درون:نخیرم تو چشاتو بستی یعنی چی یعنی خرما بیا به دهن ما .
من:برو بابا دیوانه
همینجوری با خودم درگیر بودم که دستی رو شونم تکون میخورد
برگشتم دیدم میعاد
من:جانم میعاد
میعاد:کجایی دختر یه ساعت دارم صدات میکنم
من:ببخشید متوجه نشدم
میعاد : آهای ببینمت چرا‌انقد تو قرمز شدی ؟
من:قرمز ؟ نه بابا هیچی همینجوری
میعاد با یه حالت مشکوکی گفت :آهان پس مهیارم همینطوری کلشو کرده تو یقش هی سرخ و سفید میشه
من:ممممننن نمیدونم چرا مهیار سرخ و سفید میشه
میعاد: دروغ گفتنم که بلد نیستی
نگاش کردم راس می‌گفت کلا آدم تابلویم
من:میعاد بهت میگم بعدا الان نه وقتش نیست
میعاد:قول ؟
من:قول .
اخییی الهی داداشم چه خوشگل شده ، یه پیرهن طوسی جذب پوشیده بود با شلوار دودی جذب با کالج مشکی خدایی میعاد خیلی جذابه .

من:بیشرف چه جذاب شدی تو
میعاد:چه عجب دل از مهیار جونت کندی به نیم نگاهی به من انداختی .
خندیدم و هیچی نگفتم .
تو همین حرفا عروس‌داماد‌ اومدن واییی من عاشق این صحنم .
دوتا پا داشتم دوتا دیگه قرض کردم دوییدم‌سمت در تالار تو راهم صدای بوقلمون درمیاوردم که اسمشو گذاشته بودم کِل
گوگولیا اومدن تند تند سبد گلو‌از مامانم گرفتم و گلای رز سفید پر پر شدرو ریختم رو سرشون همینجوری تا نصفه های را دنبالشون بودم گل‌میریختم بیصاحاب تموم نمیشد رسیدن سرجاشون اینا .
هیچی دیگه عروس داماد رسیدن سرجاشون منم رفتم نشستم ، یخورده بعد دی جی اعلام کرد عروس داماد برن وسط واسه رقص دونفره

عروس داماد رفتن وسط شروع کردن .
اهنگ‌اول‌که تموم شد با آهنگ دوم رقصیدن مردم میومدن بهشون شاباش بدن .
رقص عروس‌ داماد تموم شد و شامو‌اوردن‌ بقیش ‌باشه واسه بعد شام گشنمونه بابا . .
شامو‌زدیم‌بر بدن‌ همه انرژی گرفتن ریختن وسط د برقص
همه داشتن میرقصیدن فقط من نشسته بودم آخه رقص چاقو و یه رقص تکی با مهرو در شرفم بود .
نگا نگا‌مهیارو چه خوشگل می‌رقصه ها
داشتم مهیار و نگا میکردم که یکی اومد کنارم نسشت
یکی :سلام
برگشتم دیدم یه پسر حدودا ۲۴,۲۵ ساله با کت شلوار مشکی تقریبا لاغر و موهای مشکی ریشم نداشت چشاش یجوری‌بود قشنگ معلوم بود از اون چش‌ چرونایی پروعه .
من: بفرمایید
یه نگاه به پلاک‌ گردنبدنم‌ انداختو گفت :جواب سلام واجبه ها شوکا‌خانوم .
از کارش خیلی بدم اومد با بی حوصلگی گفتم :بفرمایید
پسره : اسمم امیره ۲۴سالمه
پریدم وسط‌حرفشو گفتم :نگفتم بیوگرافی بده گفتم کارتو بگو .
امیر: افتخار یه دور رقصو میدی .
من:نخیر افتخار نمیدم دیگه؟
امیر : ای بابا تو چقدر سفتی ، یخورده شل کن دیگه
یهو دیدم دست مهیار نشست تو شونش
مهیار : داداش بیا با من حرف بزن من شل شلم .

با این حرف مهیار نزدیک بود دیگه منفجر بشم از خنده نمی‌دونستم چیکار کنم خندم نگیره .
امیر:شما چیکاره ایی
مهیار :من همه کارم تو چیکاره ایی
امیر:چیکاره ایی شوکایی که واسش رگ‌ گردن باد می‌کنی
مهیار :شوکااا؟؟؟ حواست به حرف زدنت باشه کشمیشم دم داره . من نامزدشم
مهیار اینو گفت یچیز قلبمه تو‌دلم افتاد پایین ترکید یه لحظه حس کردم چشام مث‌ اون ایموجیه دوتا قلب شده .
امیر: خب زود تر بگو ببخشید خانوم با اجازه
خخخ بیچاره خودشو خیس کرد والا منم بودم مهیار مث میر غضب جلوم وایمیستاد خیس میکردم .
اومد رو صندلی کنار من گرفت نشست . تکونم نخورد اخیی نذاشتم بچه قرشو کامل بده .
دی جی اعلام کرد که عروس خانوم میخواد با خواهرش برقصه .
اوففف یا علی برم توکارش ببینم چه میکنم .
رفتم رو سند رقص و دست مهرو رو گرفتم آوردم وسط
کار عشقه آخ چه خوبه که شدم محو همون یه بار نگاهت
کار عشقه که نمیره دل من جز تو دیگه جایی حواسش
یه جای خوبه عمق چشمات واسه چند دقیقه آرامش جونم
با یه خندت خیلی راحت خودمو به آرزوهام میرسونم
تو بخندی دیگه حله از ته قلبت من و تو یه طرف یه طرف دیگه باشن همه
بهت دلم قرصه اسم این حسه عشقه هرکی که بپرسه …
تو بخندی دیگه حله از ته قلبت من و تو یه طرف یه طرف دیگه باشن همه
بهت دلم قرصه اسم این حسه عشقه هرکی که بپرسه …
تو کارات میبره آدمو یه جایی دور از زمین چی بگم از خوبیات دورت بگردم همین
انقده خوش حسی تو نداره دنیا حس بی تو عشقی تو آره عشقی تو
یه چیزی میخوام ازت جون من نه نیار امشبو دل بدیم به بارون حیفه که بند بیاد
با تو یه جور دیگه ام اصلا یه آدم دیگه ام تو یه عالم دیگه ام
تو بخندی دیگه حله از ته قلبت من و تو یه طرف یه طرف دیگه باشن همه
بهت دلم قرصه اسم این حسه عشقه هرکی که بپرسه …
تو بخندی دیگه حله از ته قلبت من و تو یه طرف یه طرف دیگه باشن همه
بهت دلم قرصه اسم این حسه عشقه هرکی که بپرسه
(کاره عشقه_یوسف زمانی)
آهنگ تموم شد یه دل سیر همو بغل کردیم رفتم نشستم .
یخورده بعد کیکو آوردن دوباره چاقورو دادن دستم رفتم وسط کلی این زوج عاشقو چاپیدم چاقورو دادم اومدم نشستم .
نشسته بودم سرجام داشتم کیک بریدن اینارو نگا میکردم و دست میزدم که هرم نفسای کسیو رو گردنم حس کردم فهمیدم مهیار چون جز اون با نفس کشیدن هیچکس اینجوری بهم نمیریزم .

مهیار: خیلی خوشگل می‌رقصیا
گردنمو کج‌ کردم رفتم عقب نگاش‌کردم گفتم : مرسی .
نوبت به رقص تانگو رسیده بود عروس داماد وسط هرکیم با پارتنرش می‌رفت وسط‌ .

مهیار:شوکا میای بریم ؟
یبار بیشتر تانگو نرقصیده بودم اونم با مهرو تو خونه واسه مسخره بازی ولی فیلم رقصشو‌ دیده بودم بلد بودم مونده بودم مهیار چجوری‌بلده .
یخورده فک کردم و گفتم :باشه بریم .
رفتیم وسط دستش اومد رو کمر قشنگ تابلو شد یه لحظه پریدم دستاش از روی لباسم داغغ داغغ لامصب حرارت بدنش خیلی بالاستا . دستمو گذاشتم رو شونش اون یکی دستامونو تو هم قفل کردیم اون لحظه بازم ناخودآگاه چشامو بستم آهنگ پلی شد :
تو بهم دادی آرامشو حالا که
دل من باهاته شکر
با تو انگار همچی آماده شد
نمیخواد که بگیری آمارشو
که شبا خـوابم نمیره.
یکیو دارم که فقط مالِ منه
میخــواد بــا من بمیـره
با تو تنها ، نمیپرم با حتی یه آدم ناتو هرجا
نمیدم دست احدی آتو ، فردام
نمیگیره هیچکسی جاتو ، از ما
با تو.
نمیپرم با حتی یه آدم ناتو
نمیدم دست احدی آتو
نمیگیره هیچکسی جاتو
اینجای آهنگ بغلش کردم اونم منو بلندکرد چند دور‌ چرخوند صدای جیغ و دست مردم می‌شنیدم وقتی گذاشتم زمین نگاش کردم
بغضم گرفته بود هم همه حرکتاشو بامن همراهی میکرد هم هم زمان با آهنگ میخوند منم باهاش می‌خوندم تو چشماش نگا‌میکردم می‌خوندم اصن برام مهم نبود کجام ، این همه آدم دارن نگا‌مون میکنن ، فقط این مردی که روبروم وایساده بود برام مهم بود من مهیار و میخواستم با همه‌‌ وجودم‌ خیلی وقته دیگه مال خودم نیسم قلبم ،مغزم ، روحم جسمم همش تسخیر این دوتا چشم عسلی شده .
نمیدونم برای چی
با تو خوبه همچی
میشه که ساعتا با هم تنها بی خیال ِ همه شیم
اصلا" پیش ِ همه بده شیم
از شلوغی ها زده شیم
نفسهامون وصله جدا ممکنه که خفه شیم
با تو انگار همه چی مطلوبه
ببین چقدر مرامو معرفت خوبه
هرچقدر گذشته ها بد بوده
ولی باز نیست مثل ما توی این محدوده
همه چیزو واسه اینکه دلت کنار دلم بــاشه من ساختم.
کی گفته اونایی که مال همن اونایی که عــاشقن باختن
با تو تنها ، نمیپرم با حتی یه آدم ناتو هرجا
نمیدم دست احدی آتو ، فردام
نمیگیره هیچکسی جاتو ، از ما
با تو.
نمیپرم با حتی یه آدم ناتو
نمیدم دست احدی آتو
انگاری آهنگ تموم شده بود منکه تو این دنیا نبودم با شنیدن صدای دستا به خودم اومدم مهیارم دست کمی از من نداشت دورو برمو‌نگا‌کردم هیچکس رو سن نبود فقط ما دو نفر حتی عروس دامادم وایساده بودن واسمون دست میزدن
آره دیگه قشنگگگ ابرمون رفت جواب خانوادرو چی‌بدم‌الان وای وای .
سرمو انداختم پایین هیچکسو نگام‌نکردم رفتم نشستم سرجام
دیگه با هیچکسم‌حرف‌نزدم بچه هام میدونستن خجالت کشیدم سوال نمی‌کردن
دوباره کلی رقصیدن و بزن بکوب کردن ساعت حدودا فک کنم دو شب بود دیگه تموم شد مراسم لباس مباس پوشیدیم هرکس سوار ماشین خودش شد رفت خونش .....
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۴۰:


توی ماشین نه مامانم نه بابام هیچکدوم اصن به روی مبارکم نیاوردن چه اتفاقی افتاده شایدم آرامش قبل از طوفانه
راستش برامم اهمیتی نداشت که چی‌میخوان بهم بگن من الان فکرم جای دیگس اولین بار نبود که بغلم میکرد ولی این سری خیلی فرقی داشت.
رسیدیم خونه و تند تند رفتم اتاقم لباسامو کندم و لنزمو درآوردم تنها چیزی که لازم داشتم یه حموم بود رفتم داخل حموم . قطره های اشکم زیر دوش پنهون‌ مونده بود باورم نمیشد داشتم بخاطر یه مرد گریه میکردم نمی‌دونستم باید چیکار کنم حتی از عشق مهیارم مطمئن نبودم تو دو راهی بدی گیر افتاده بودم .
خودمو شستم اومدم بیرون موهامو رو بخای یکم خشک کردم رفتم رو تختم انقد که پوستم کلفته گوشیو گرفته بودم دستم داشتم عکسو فیلماشو نگا‌ میکردم فک کنم یه ساعتی داشتم اینکارو میکردم گوشیو گذاشتم رو کشو کنار تخت و چشامو بستم .
______________________________________________
صبح با صدای گوشیم از خواب پاشدم با چشم نیمه باز صفحشو نگا کردم با دیدن اسم مهیار سرجام سیخ نشستم
ساعتو نگا کردم اوه اوه ساعت سه بعد از ظهر الان میگه این دختره چقدر تنبله .
گوشیو جواب دادم :الو بله
مهیار:سلام شوکا خواب بودی ؟
من:آره
مهیار:ببخشید بیدارت کردم
من: اشکال نداره بگو جانم
مهیار:شوکا‌میخوام ببینمت باید باهات حرف بزنم خیلی مهمه .
من:کِی ؟
مهیار:همین امروز .
من:ساعت چند کجا؟
مهیار:یه ساعت دیگه همون کافه همیشگی
من:باشه می‌بینمت فعلا
مهیار:فعلا مواظب خودت باش
من: توام همینطور .
گوشیو قطع کردم با خودم گفتم یعنی چیکارم داشت انقدم بی قرار بود . اصرار داشت حتما امروز همو ببینیم ؟نمیدونم والا . پاشم برم یچی‌بخورم حاضر شم .
بعد از رفع حاجت رفتم پایین ظهرونه بخورم .
مامانم اینا انگار نه انگار که دیشب چیشد اصن به روم نیاوردن ماشالا چه خانواده اپن ماینی دارما ها ها ها
ظهرونه رو زدم و رفتم اتاقم یه رژ جیگری زدم و خط چشم کشیدم موهامم همرو جم کردم بالا بستم دیگه کج نریختم یه بافت مشکی و شلوار لی یه شال مشکی و پالتو چرم تا روی زانوم پوشیدم با بوتای مشکی عطرم زدم کیف دستی مشکیم ورداشتم گوشیمو انداختم توش و کیف پولم سویچو ورداشتم رفتم پایین .
من : مامان من دارم میرم با بچه ها قرار دارم
مامان : قبل تاریکی برگرد
من : باشه
مامان : به سلامت مواظب باش
من : باشه خداحافظ .
سوار ماشین شدم و راه افتادم .
همش به این فکر میکردم چیکارم داره که انقد عجله داشت چرا انقد بی قرار بود اصن نکنه اتفاقی افتاده وای خدای نه خدا نکنه .
رسیدم سری پارک‌‌ کردم رفتم داخل میدونستم طبقه پایین هیچ موقع نمیشینه رفتم طبقه بالا مهیار روی یه میز دونفره نشسته بود و داشت از شیشه بیرونو نگا میکرد هوا ابری بود معلوم بود بارون میگیره رفتم روبروش نشستم پشتم به راهرو ورودی میشد .
من : سلام خوبی ؟
مهیار : عع اومدی سلام تو چطوری
من : قربونت . کارم داشتی بگو دیگه مردم از فوضولی .
مهیار : باشه بیا اول یچی سفارش بدیم ‌
من:باشه .
گارسونو صدا کرد جفتمون هات چاکلت سفارش دادیم تا اومدن سفارش مهیار فقط با انگشتاش بازی کرد .
من:مهیار نمیخوای بگی ؟
مهیار :بزار بیاره گلوم خشک میشه بخوام حرف‌بزنم
من: خیلی خب تا اون موقعم صب میکنیم انگار میخواد کنسرت بزاره .
سفارش مونو آوردن من:خب بفرما
مهیار یه قلوپ از هات چاکلتشو‌خورد‌و گفت :اوه داغه
من:مهیار پامیشم میزنمتا بترک دیگه
مهیار :باشه بابا .
یخورده سرشو انداخت پایین و مکث کرد و یهو دوتا شاخه گل رز یکی آب پرنگ یکیم کمرنگ که با ربان آبی کمرنگ و پرنگ بهم بسته بودن و روش یه کارت پستال کوچولو مربع شکل آبی
بود .
گذاشت جلوم منکه قلبم داشت وایمیستاد بزور دهنمو باز

کردم و گفتم :ایننن برا چچچییهه؟

مهیار :روشو بخون .
روی کارت پستال و خوندم نوشته بود : تمامِ آن چیزی که درباره‌ی تو در سرم هست،
ده‌ها کتاب می‌شود،
اما تمام چیزی که در دلم هست،
فقط دو کلمه است،
«دوستت دارم»
اینو خوندمو قطره اشک از چشمام افتاد قلبم مث برق میزد
مهیار گفت بلاخره گفت،الان چیکار کنم من چجوری بهش بگم نمیتونم ، بگم فراموشم کن .
مهیار:شوکا داری گریه می‌کنی ،شوکا نگام کن شوکا نگام کن
اختیار اشکام دست خودم نبود سرمو آوردم بالا نگاش کردم
مهیار: قربون اشکات بشم گریه نکن دیگه .
اینو که گفت من بیشتر گریم اوج گرفت .
من:مهیار
مهیار:جان مهیار
مهیار :من من نمیتونم مهیار
مهیار :چیو نمیتونی ؟ن ن نکنه کسی تو زندگیته ؟
من:نه مهیار من راضی به عذاب تو نیستم ،مهیار توکه وضعیت منو می‌دونی نمی‌خوام پا‌سوز من بشی ،نمیخوام جوونیتو بزاری پای کسی که معلوم نیست تا کی زندس
مهیار من معلوم نیست از اینجا میرسم خونه یا نه می‌دونی هیچوقت نمیتونی حتی با صدای بلند با من حرف بزنی می‌دونی کل‌ بار مشکلات زندگی رو دوش توعه همش باید جو‌زندگی آروم باشه که به من استرس وارد نشه حتی فعالیتای عادی زندگی بیش از حدش برا من مضره معلوم نیست چند روز چند هفته از سالو‌باید تو بیمارستان باشیم قرصام تموم میشه بلافاصله باید بری دنبالش مهیار زندگی ،رابطه با من خیلی سخته خیلی نمی‌خوام بخاطر من اذیت بشی ،تو هم قشنگی هم مهربونی هم خوش اخلاقی همچیت عالیه میتونی یه زندگی فوق العاده داشته باشی خداروشکر مردم دوست دارن میتونی به بهترین جایگاها برسی . اصن اگه خسته بشی کم بیاری بزاری بری چی اون موقع من می‌دونی چه بلایی سرم میاد نابود میشم میمیرم .
مهیار: اولین باری که دیدمت زندگیم زیر رو شد شوکا از همون نگاه اول چشمات شد همه دنیای من انقد واسم خاصو عجیب بود اولش باورم نمیشد میگفتم همچنین چشمایی ممکن نیست وجود داشته باشه طبیعیش همش ارایشه ولی وقتی فهمیدم طبیعیه برقش بیشتر منو گرفت. خاص بودن برام جذاب و گیرا در عین حال مهربون وحشی و بی رحم در عین حال مظلوم و زیبا . از همون موقع شدی همه کسم شدی زندگیم شدی دنیام شوکا‌نمیدونم چجوری حسمو بهت بگم نمیدونم از کجا شروع کنم اولش که فهمیدم مشکل قلبی داری دلم لرزید دروغ چرا ترسیدم ترسیدم ادمش نباشم اون موقع تا عمر داشتم خودمو نمیبخشیدم اون شب که حالت بد شد رفتیم بیمارستان جون کندم تا چشاتو باز کنی حاضر بودم همه زندگیمو بدم ولی یه تار مو از سرت کم نشه . شوکا وقتی رفتیم رودسر دنبال یه فرصت بودم بهت بگم هی نمیتونستم میترسیدم از ریکشنت میترسیدم میترسیدم عصبانی بشی بزاری بری . اون روز اون زنه که ازت خاستگاری کرد اولش بدجور بهم ریختم کارد میزنی خونم درنمیومد ولم میکردی میرفتم پسررو میکشتم ولی وقتی جواب زنره دادی گل از گلم شکفت تو دلم هزار بار قربون زبون درازت رفتم . اون شب وقتی نگین اون حرفارو بهت زد خیلی خودمو کنترل کردم نزدم دکو‌دهنشو صاف نکردم .
الهی فدای چشمات بشم حتی وقتی خیسم میشه جذابن وقتی قیافتو اون شکلی دیدم دلم میخواست درسته قورتت بدم . اون شب تو آشپزخونه ، شب بله برون مهرو اینا شوکا انقد زیاده نمیدونم چجوری بگم . همه اینارو بعدا بهت میگم دیشب وای دیشب واقعا به اراده خودم آفرین میگم مث فرشته ها شده بودی رقصیدنت ،دستات ، بغلت شوکا چشمات وقتی به چشمات نگا میکنم زانوهام شل میشه قلبم میخواد کنده شه از جاش وقتی جلوی چشمات کم میاوردم فقط میتونستم بگم چشمات خیلی بی رحمن ، شوکا تو همه دنیای منی من بدون تو نفسم نمی‌کشم شوکا تو نفس منی آدم مگه نفسشو ول می‌کنه کن بدون تو میمیرم دیونه هرکاری برات میکنم کجا ول کنم برم من زندگیمو بدون تو نمی‌خوام کنارت حالم خوبه وجودت بهم آرامش میده این چشما فقط باید مال من باشه گرمای بغلت من دنیارو با اینا عوض نمیکنم دختر .
قلبم ،عقلم همرو باور میکرد ولی یچیزی تو دلم می‌گفت نکن نمی‌دونستم چی بگم
من:ببخشید مهیار خداحافظ .
گلمو ورداشتم یادگاری بمونه پیشم و رفتم .
از کافه زدم بیرون داشت بارون میومد سوار ماشین شدم راه افتادم .
ضبط رو روشن کردم و صدای مهربون‌ مهیار فضای ماشین و پر کرد عاشق این آهنگش بودم . مهیار میخوند و من گریه میکردم داد میزدم و گریه میکردم داد میزدم خدارو صدا میکردم .

من:خداااا چرا من چرا خدا چرا چرا نفسمو به نفسش گره زدی چرا اوردیش تو زندگیم وقتی می‌دونستی من آدم عاشق شدن نیسم .
بارون شدیدی گرفته بود عجیب نبود اینجا شماله و همش بارون ، چشمای بارونیه من دردناک بود زجه های من عذاب آورد بود .
نمی‌دونم چقدر تو خیابونا بودم و گریه میکردم ولی هوا تاریک شده بود رسیدم خونه .
ماشینو پارک کردم رفتم داخل هیچکس نبود فکر کنم رفتن بیرون رفتم سمت اتاقم لباسمو کندم یه قرص آرامبخش خوردم خزیدم تو تخت به ارامشش نیاز داشتم ........
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۴۱:

یه هفته ایی از قرارم با مهیار میگذره تو این یه هفته پونصد بار زنگ زده و پیام داده ولی جواب ندادم یه هفته بچه هارو به هر بهونه ایی پیچوندمو نرفتم سر فیلمبرداری به تنها کسایی که گفتم مهرو و میعاد بود که البته مانیم از مهرو شنیده بود برام مهم نبود بلاخره اگه ازم میپرسید بهش میگفتم . واسه میعاد همچیو تعریف کردم از شب جشن تا اون روز واسه مهروام همینطور هر دوشون یه نظر داشتن که مهیار حرفش حرفه الکی تردید داری . ولی من انگار عقل از سرم پریده بود خودمم دلیل این کارامو نمی‌دونستم تا کی میخواستم ازش قایم شم بلاخره باید میرفتم سرکار هرچی نباشه همکاریم چشممون تو چشم هم بود.
چرا بهش فرصت ندادم ثابت کنه ، چرا به عشق مهیار شک‌کردم ، چرا وقتی خودمم دوسش دارم دست رد به سینش میزنم و هزار هزار چرای دیگه واقعا دلیل این کارامو نمی‌فهمیدم همش یچیزی ته دلم می‌گفت نکن من احمقم به حرفش گوش‌میدادم نمیدونم شایدم کار درستیه .....
یه هفته بود به هر بهونه ایی بچه هارو پیچونده بودم امروز نمی‌رفتم میومدن میبردنم تازه غذا خورده بودم رفتم بالا .
یه رژ کالباسی زدم و خط چشم یه بافت کالباسی و شال کالباسی و کاپشن مشکی و شلوار لی مشکی با کتونی ساق بلند مشکی کولمم ورداشتم دوربینمم گذاشتم داخلش رینگ لایتو وگیمبالو دوربین و فیلمبرداریو بقیه چیزام با مامان گذاشتم تو ماشین هوای شمال از این به بعد سرسام آور سرده .... راه افتادم سمت دریا واسه من لوکیشن نفرستادن پس همونجان دانیال و یاسر کلیپ داشتن .
توی راه همش داشتم به این فکر میکردم که چجوری تو چشمای مهیار نگا کنم .
رسیدم ماشینو پارک‌کردم رفتم سمت بچه ها
وقتی با همه سلام کردم سوییچو دادم دست میعاد که برن وسایلارو بیارن .
چشم چرخوندم مهیار و ندیدم حتما هنوز نیومده
وای چقدر سرده هیچکس لب دریا نیست غیر ما دیونه ها .
من : بچه ها پاشید ضبط کنیم تموم شه خیلی سرده .
بچه ها یجور دیگه ای بودن اصن پکر بودن معلوم بود .
یاسر: راس میگه پاشید .
بلند شدیم کلیپ بچه هارو ضبط کردیم نزدیک دو سه ساعت طول کشید ولی مهیار نیومد . رفتم که از میعاد بپرسم .
من:میعاد مهیار چرا نمیاد
میعاد یه نگاه غمگین بهم کردو نفسشو داد بیرون گفت :میاد قربونت بشم میاد.
و پیشونیمو‌ بوسید .
یجورایی ترسیدم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه .
باید میرفتم سراغ حامد اون خیلی رکه و حاشیه نمیره .
داشتم میرفتم پیشش که گوشیش زنگ خورد .
حامد : بههه سلام آقا داماد .
....
حامد:بله دیگه داری داماد میشی سایت کمرنگ شده .
....
حامد:نه با بچه ها اومدیم فیلمبرداری .
....
حامد:ای بابا مهیار بسه دیگه مسخرشو درآوردی .
با شنیدن اسم مهیار دستو پام‌ شل شد حرفای حامد تو ذهنم تداعی شد .
یعنی یعنی مهیار‌ مهیار من ددددااارهه داره ازدواج می‌کنه
خشکم زده بود چشمام سیاهی می‌رفت سرگیجه گرفته بودم نفسم در نمیومد درد شدیدی تو قفسه سینم پیچیده بود دو زانو نشسته بودم رو زمین و تقلا میکردم که نفس بکشم فقط صدای جیغو‌داد بچه هارو می‌شنیدم که صدام میکردن . و میعاد که هی تکونم میداد .
احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه و تنها چیزی که یادمه صدای

داد میعاد که اسممو صدا زد و تموم بیهوش شدم .......

مهرو:
خدا می‌دونه مهیار با چه سرعتی رانندگی کرده بود که با آمبولانس رسیده بود .
هرکاری میکردیم شوکا نفس نمی‌کشید ترسیده بودم بدجور اگه چیزیش میشد چی‌ وای خدایا

مهیار تند تند اومد‌ پرستارا داشتن شوکا رو میزاشتن تو آمبولانس اومد‌کنار برانکارد و داد میزد صداش میکرد
مهیار : شوکاااااا شوکااااا بلند شو شوکا نفس بکش شوکا غلط کردم پاشو ترو‌خدا پاشو شوکا‌

الهی گریه میکردو داد میزد تا حالا مهیار و اینجوری‌ندیده بودم .
شوکا رو به ضربو زور از دست مهیار گرفتن گذاشتن تو ماشین و مهیارم رفت داخل آمبولانس .
مام با ماشین رفتیم دنبالشون
مونده بودم جواب‌خالرو چی بدم چجوری بهش بگم
شوکا ترو‌ خدا پاشو با اینکه نفسش برگشته بود ولی بیهوش بودو‌حالش افتضاح .
رسیدیم بیمارستان مهیار قدم به قدم با برانکارد می‌رفت مستقیم شوکارو بردن ICU دیگه نزاشتن کسی بره داخل .
مهیار سه کنج دیوار نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود حالش خیلی بد بود .
هرکسی یه جا نشسته بود کلافه .
تنها کسیکه الان میتونست به خالم خبر بده محمد بود .
چند ساعتی میشه شوکارو داخل اتاق بستریو تحت مراقبت ولی به هوش نیومده مامان بابام و خاله اینام اومدن
واقعا نمی‌دونستم کیو‌اروم کنم .
یکی باید خودمو آروم میکرد .
ساعت از دوازدهم گذشته بود شوکا‌هنوز بهوش نیومده بود
مهیار حالش خیلی بد بود از وقتی اجازه دادن از پشت شیشه lCU شوکارو نگا کنه یکسره دم شیشه وایساده داره گریه می‌کنه .
رفتم پیشش و صداش کردم: مهیار
مهیار:بله
من:خوب میشه داداشی گریه نکن
مهیار: مهرو چرا بیدار نمیشه پس می‌دونی از کی‌ خوابیده
من:بیدار میشه داداشی
مهیار: غلط کردم شوکا نباید میرفتم نباید قبول میکردم باز میرفتم دنبالش باید به خانوادم میگفتم شوکارو دوس دارم .
من:الانکه برگشتی شوکام خوب میشه دوباره از اول شروع میکنید باهم دیگه .
مهیار : دعا کن مهرو دعا کن خوب بشه .
من:خوب میشه داداشی .
بعد از ظهر دکتر گفته بود حمله قلبی بهش دست داده و سه تا از رگای قلبش گرفته و با آنژیو هم درست نمیشه باید عمل بشه هرچند که مشکل قلبیش از بین نمیره ولی باید عمل بشه که بتونه زنده بمونه .
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۴۲:
الان یه روز که شوکا به هوش نیومده بود فردا قرار بود عملش کنن همه نگرانش بودیم باید قبل عمل به هوش میومد.
مهیار با هر جوری بود راضیشون کرد که بره داخل پیش شوکا ‌.
لباس مخصوص و پوشید رفت داخل
از دیروز یک ساعتم خونه نرفت پابه پای خالمو شوهر خالم و من مونده تو بیمارستان بچه هارو فرستادم برن خونه میعاد نمی‌رفت بزور فرستادمش مطمعنم الانا پیداش میشه .
مهیار گریه میکرد و حرف میزد
مهیار: شوکا ، شوکا ترو‌خدا پاشو شوکا چشاتو باز کن غلط کردم عشقم چشمای قشنگتو باز کن . بخدا قول میدم دیگه تنهات نمیزارم . تو پاشو هرکاری بخوای برات میکنم . ترو خدا چشاتو باز کن زندگیم .
صداشو می‌شنیدیم از بیرون گریم گرفته بود خدایا چرا سرنوشت عشق اینا اینجوری شد خودت کمکشون کن ‌.
مهیار سرشو گذاشته بود رو دست شوکا و هق هق میزد.
پرستارا بزور آوردنش بیرون نشسته بود رو صندلی سرشو با دوتا دستاش گرفته بود .
بچه ها همه اومدن دیدنش ولی اجازه ندادن برن داخل .
بیچاره میعاد خیلی بی قراری میکرد از وقتی فهمیدم داستانشو جیگرم براش کباب شد الآنم که انقد به شوکا وابسته شده اینجوری داره غذاب می‌کشه .
خدایا شوکا خوب بشه واسه همیشه دیگه هیچکدوممونم ناراحتش نباشیم هم خودش راحت زندگی کنه .

اون شبم شوکا به هوش نیومده بود فردا بعد از ظهر می‌رفت اتاق عمل فقط باید دعا میکردیم شوکا سالم بیاد بیرون درسته خوب نمیشه و فقط رگای قلبش که بر اثر حمله قلبی گرفته بودو باز میکنن ولی ممکنه قلبش کشش نداشته باشو دیگه نزنه.
وای نه خدا نکنه معلوم که زنده میمونه مگه دست خودشه کلی آدم اینجا منتظرشن .
مهیار یک ساعتم خونه نرفت هر طوری شده بود خاله و شوهر خاله رو فرستادم خونه یخورده استراحت کنن صب برگردن ولی حریف مهیار نشدم مانیم اومده بود هرچی اصرار کرد برم خونه استراحت کنم قبول نکردم میمونم تا به هوش بیاد.
اون شب تو نمازخونه یخورده خوابیدم .
ساعت حدود سه بعد از ظهر بود که خاله اینا اومدن و خاله

رفت داخل اتاق پیش شوکا. یه ربعی همینجوری نشسته بود پیشش .

شوکا:
آروم آروم چشمامو باز کردم همجا تار تار بود.
نمی‌دونستم کجام به دستام نگا‌کردم بهش سرم وصل بود و دستگاه اکسیژن رو صورتم کم‌کم یادم اومد چیشد و صدرصد الآنم تو بیمارستانم . سرمو برگردونم مامانمو دیدم نشسته بود کنارم . کم کم چشام داشت واضح میدید با صدایی که ته چاه در میومد مامانمو صدا کردم
من:ما ما ن
مامانم که صدای منو شنید با هیجان و بغض تو صداش پرستارارو صدا زد ‌
مامانم رو به من:جانم مامان جانم دخترم ‌.

من:منو کی آوردید اینجا
مامان: دو سه روزی میشه مامان بی هوش بودی .
من:من چم شده ؟
مامان: چیزی نیست دخترم رگای قلبت گرفته می‌خوان عملت کنن .
مگه نمیگفتن ریسک عملم بالاس یعنی انقد وضعیتم حاد .
من:اگه زنده نمونم چی ؟
مامان :نترس دخترم هیچی نمیشه عزیزم معلومه که زنده میمونی .
تازه یاد مهیارو حرفای حامد افتادم . گریم گرفت زدم زیر گریه .
من :مامان مهیار .
مامان:بیرون مامان از اون روز که اوردنت خونه نرفته یکسره اینجاس بیچاره فک کنم چشم رو هم نزاشته نمیدونی چقدر بی قراری میکنه . الان میرم صداش میکنم بیاد تو .
همون موقع دکتر اومد پیشم و وضعیتمو تأیید کرد قرار بود نیم ساعت دیگه ببرنم اتاق عمل .
صدای در اومد .
دکتر :بله
مهرو: میتونم بیام داخل ؟
دکتر :بفرمایید
دکتر رو کرد به منو گفت : یعنی این خواهرتو نامزدت مارو دیونه کردن .
دکتر رفت و مهرو اومد داخل
مهرو:خوبی خواهری ؟
من:خوبم مهرو مهیار کجاست
مهرو:بیرون وایساده میخواد بیاد داخل بیاد؟
من:بگو بیاد مهرو.
مهرو:پس من میرم بیرون دوباره میام
لپمو بوس کرد رفت .
من :مهرو بیا
میدونستم احتمال زنده موندم کمه باید باهاش خداحافظی میکردم
بغلش کردمو بوسیدمش
من:مهرو هوای مانیو خیلی داشته باش قول بده خوشبخت بشید . از طرف من به همه بگو خیلی دوستشون دارم اگه دیگه ندیدمشون ایشالا به بهترین جاها برسن . مهرو میعاد تنهاست مواظبش باش نزار غصه بخوره.
مهرو:چی داری میگی دختر خوب میشی میای خودت مواظبشی مگه دست خودته یه گله آدم اینور منتظرتن .
من:امیدوارم . مهرو پیشونیمو‌ بوس کرد و رفت بیرون .
چند لحظه بعد مهیار اومد داخل .
مهیار:شوکا‌
نگاش کردم وای این چرا این شکلی شده موهاش همش ریخته بود رو پیشونیش لباسای خاکی تاحالا اینجوری ندیده بودمش .
من:بیا داخل .

اومد نشست رو صندلی کنارم دستمو گرفت .
با چشمای اشکی بهش نگا کردم
من:مهیار
مهیار :جان مهیار .
من: مهیار حامد چی می‌گفت
مهیار:همچیو توضیح میدم شوکا بخدا سوتفاهم شده .
من:بگو بهم .
مهیار:یکی دوسالی میشه بابام پیله کرده که بریم خواستگاری دختر عموم ولی من زیر بار نمی‌رفتم دختر خوبی نیست خوشم نمیاد ازش خیلی جلف و زنندس خیلیم اویزونه مورد پسند من نیست هر سری یه بهونه میاوردمو نمی‌رفتم ، این اخرایا که تورو دیدم با مادرم صحبت کردم دربارت مامانم راضی بود چقدرم دوست داره ولی می‌گفت باهاش حرف بزن شاید خودش نخواد یا کسی تو زندگیش باشه تقصیر خودم بود شوکا دست دست کردم اون روز که بهت زنگ زدم بعد جشن دیگه نمیتونستم دووم بیارم از یه طرف اصرار بابام از یه طرف حسم به تو دلو زدم به دریا اومدم همچیو بهت گفتم وقتی جواب رد دادی هرچی زنگ زدم جواب ندادی ناامید شدم دیگه هیچی برام مهم نبود رضایت دادم بریم خواستگاری دیقا همون روز که تو اینجوری شدی من زنگ زدم از حامد حالتو بپرسم ببینم اومدی یا نه که اینجوری شد .‌ شوکا دیگه تنهات نمیزارم من خر فک‌‌کردم اگه نباشم خوشبختی باید به هر دری میزدم تا بدستت بیارم ‌‌شوکا غلط کردم ببخشید .
من که همینجوری داشتم گریه میکردم گفتم: مهیار گوش کن خوب گوش کن .
معلوم نیست من از این در برم بیرون زنده برگردم مهیار اینو بدون من ترو از هر چیزی بیشتر دوست دارم نیومده شدی همه ک.س من مهیار بهم قول بده همیشه موفق باشی مهیار قول بده کاری کنی بهت افتخار کنم مهیار قول بده مواظب خودت باشی به بهترین جاها برسی قول بده خوشبخت بشی همینجوری گریه میکردم و حرف میزدم .
من:مهیار مواظب میعاد باش نزاری غصه بخوره ها نزاری تنها بمونه .
مهیار داشت گریه میکرد
مهیار:شوکا بسه ترو خدا بسه اینا چیه میگی تو باید خوب بشی باید برگردی باهم زندگیمونو بسازیم ، من منتظرت میمونم بخاطر من خوب شو.
داشتن منو می‌بردن دیگه توی راهرو دستشو گرفته بودم .
من:مهیار قول دادیا خیلی مواظب خودت باش مامان بابامو مهروام باهام بودن دم در اتاق عمل بهشون گفتن که دیگه نیان از پرستار خواستم یه لحظه با مهیار حرف بزنم ‌
مهیار: شوکا نترسیا اصن ترس نداره زود تموم میشه میای بیرون .
دستمو بوس کردو گذاشت رو پیشونیش .
دستمو گذاشتم رو صورتش و نوازش کردم

من:خیلی دوست دارم همیشه یادت باشه
مهیار خم شد و پیشونیمو‌ بوسید و گفت :منم خیلی دوست دارم شوکای‌من .
و منو بردن داخل اتاق ......
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۴۳:

مهرو:
نزدیک چهار ساعته شوکارو بردن داخل اتاق عمل هنوز خبری نشده همه بچه ها اومدن اینجا .
از وقتی شوکارو بردن مهیار غیبش زده میعادم از وقتی اومده رفت بیرون هنوزم نیومد .
میخواستم برم نمازخونه نماز بخونم و برای شوکا دعا کنم خالمو مامانم همینجا داشتن قرآن می‌خوندن ولی من میخواستم برم .
من:مانی من میرم نمازخونه .
مانی :صب کن باهم بریم .
با مانی راهی شدیم سمت نمازخونه .من رفتم داخل زنونه و مانی رفت مردونه ‌.
نمازمو خوندم نشسته بودم قرآن می‌خوندم کلی واسه سلامتی شوکا دعا کردم و گریه کردم .
بعد از یک ساعت بلند شدم برم ببینم خبری شده یا نه با خارج شدن من مهیار و میعاد و مانیم از مردونه اومدن بیرون ،پس اینا اینجا بودن . ‌
حال مهیار اصلا تعریفی نداشت استرس از سرو روش می‌بارید. همیشه مهیار و مرتب و اتو کشیده می‌دیدم عادت به این مهیار نداشتم بدجور بهم ریخته بود .
یه ربعی میشد از نمازخونه برگشته بودیم که دکتر اومد بیرون رفتیم سمتش و گفت : خوشبختانه مشکلی پیش نیومد و عمل خوب بود فعلا باید وایسیم مریض به هوش بیاد .
اگه به هوش نیاد ممکنه بره تو کما .
شوکارو منتقل کردن دوباره به ICU باید دعا میکردیم که به هوش بیاد و اتفاقی براش نیوفته .
*********************************************
الان دو روز از عمل شوکا میگذره و هنوز به هوش نیومده متاسفانه حدس دکتر درس از اب در اومده و شوکا به کمای خفیف فرو رفته خوشبختانه سطح هوشیاریش خوب بود
دکتر می‌گفت باهاش حرف بزنید می‌شنوه و به خوب شدنش زودتر کمک می‌کنه .
تو این دو روز یکی دوبار رفتم خونه و مهیارم فرستادم بره
دیگه به اجازه دکتر میزاشتن بریم داخل اتاقشو باهاش حرف بزنیم . امروز مهیار وقتی اومد بیمارستان گیتارش همراهش بود از دکتر اجازه گرفت و رفت داخل میخواست آهنگ مورد علاقه شوکارو براش بخونه شاید تاثیری بزاره .
تارای گیتارشو به حرکت در اوردو شروع کرد

آخ که میچسبه چقد با تو کارای اشتباهی
تو همین زندگی ساده و باعشق دوتایی
خسته از راه برسمو تو درو وا کنی واسم
با همون موهای ژولیده و یه سینی چایی
تو قلبم تو حق خدایی داری میدونی چه جایی داری
عجب چشایی داری تو قلبم تو حق خدایی داری
چه برو بیایی داری عجب چشایی داری

مهیار میخوندو سعی می‌کرد بغضشو قورت بده الهی بمیرم چه زجری داره می‌کشه .
میزنه قلبم تا این دور و بری
تو جمع زیباها اصن تو نوبری
میشه عطر موهاتو نفس کشید
از گلای سرخ روی روسریت
تو مثل گل میمونی حیفه چیده شی
نازکتر از گل بشنوی رنجیده شی
وقتش شده تو رابطه جدی بشیم
هرجا بریم تو شهر باهم دیده شیم
تو قلبم تو حق خدایی داری میدونی چه جایی داری
عجب چشایی داری تو قلبم تو حق خدایی داری
چه برو بیایی داری عجب چشایی داری

(دویار_ تو قلبم)
آهنگ که تموم شد مهیار بلند شد پیشونی شوکارو بوسید اومد بیرون دوباره چشماش قرمز شده بود .
اون شب من رفتم خونه و مهیار موند بیمارستان حتی

نزاشت خالم بمونه می‌گفت خبری شد بهتون میگم .
__________________________________________
صبح با مانی راه افتادیم سمت بیمارستان وقتی رسیدیم ،
میعاد و محمد و خاله اونجا بودن مهیار نبود فکر کنم فرستادنش بره خونه .
محمد لباس مخصوص پوشیده بود میخواست بره داخل اتاق .
محمد رفت داخل نشست رو صندلی کنار تخت شوکا
محمد: سلام خانوم خانوما ، تنبل خانوم چقدر میخوابی بلند شو دیگه بسه ، این همه آدم اینجا منتظر نشستن تو بگیری بخوابی ، پاشو دلم تنگ شده سربه سرت بزارم حرص بخوری ، شوکا بلندشو دیگه پا نشی میرم نگینو میارما بچسبه به مهیار اون موقع مث فنر بپری بشینی سرجات ،
شوکا چند روز دیگه تولدمه ها نمیخوای پیشم باشی ، اگه تو بیدارنشی اصن نمی‌خوام تولد .
باورم نمیشد محمد داشت گریه میکرد محمد که هیچوقت خنده از صورتش نمیوفتاد .
محمد: شوکا جان داداش پاشو دیگه مگه قول ندادی خوب میشی آخه .
محمد بلند شد اومد بیرون با همون لباسا رفت سمت در خروجی .
این سری من لباس پوشیدم رفتم داخل
من:شوکا‌ آبجی خیلی دلم واست تنگ شده ها نمیخوابی بیدار شی ، شوکا بلند شو مهیارو ببین چجوری داره آب میشه بخدا خیلی گناه داره ها شوکا یادت رفته میگفتی خم به ابروش بیاد دق میکنم شوکا بلند شو ببین خیلی وقته حالش خوب نیست ، شوکا میعاد از اون روز یه کلمم با هیچکس حرف نزده میخواستی حالشو خوب کنی که چرا بلند نمیشی پس ،شوکا ترسا سراغتو میگیره میگه دلم براش تنگ شده پاشو بریم پیشش نمیزارن بیاد اینجا ، صدای گریه های مامانتو می‌شنوی شوکا ، صدای محمدو شنیدی دیدی چجوری داشت گریه میکرد باورت میشه محمد باشه ترو خدا بیدار شو دیگه . پیشونیشو بوس کردم اومدم بیرون .
********************************************
یه هفته ایی میشه شوکا‌ تو کماس و هیچکدوم از ما شب و روز نداریم تقریبا هروز مهیار یه ساعت باهاش حرف میزنه براش آهنگ میخونه همه کلی نذرو نیاز کردن که خوب بشه هروز خاله یا مامانم میان کلی براش قرآن میخونن ، مام همینطور چه خونه باشیم نه اینجا هروز دو سه صفحه قرآن می‌خونیم و کلی برای سلامتیش دعا میکنیم . شوکا زیارت عاشورا رو خیلی دوست داره و همرو از حفظه چند باری من و مهیار براش‌خوندیم ولی فایده ایی نداشت . امیدمون به خداست ایشالا که خوب میشه .
امروز پدر مادر مهیار اومدن دیدن شوکا مامان مهیار کلی براش قرآن خوند و دعا کرد بیچاره کلی گریه کرد چه خانوم مهربونیه . پدر مادر مانیم اومده بودن دیدنش ولی خب چه فایده که شوکا بیدار نشد .
بعد از رفتن پدر مادر مهیار خالرو با شوهر خاله رو فرستادم برن خونه اگه خبری شد بهشون اطلاع بدیم . مانیم رفت خونه من موندمو‌ مهیار .
مهیار حاضر شد رفت داخل اتاق پیش شوکا
مهیار:سلام عشقم خوبی صبحت بخیر تبل خانوم چقدر میخوابی بلند شو دیگه ، امروز کلی‌ مهمون اومدن دیدنت صداشونو شنیدی؟ ، شوکا دیروز تولد محمد بود می‌گفت تا شوکا بیدار نشه نمی‌خوام تولد بگیرم پاشو باهم دیگه سوپرایزش کنیم . ‌الهی فدای چشمای قشنگ بشم دلم واسه نگاه کردنت تنگ شده چشاتو باز کن نگام‌کن دیگه ،شوکا دلم واسه خنده واسه چال گونه هات خیلی تنگ شده یادته میگفتم دلم میخواد دستمو فرو کنم تو لپت وقتی میخندی بلند شو برام بخند . تو بلند شو من هرکاری بگی برات میکنم قول میدم دیگه تنهات نزارم همیشه پیشت میمونم شوکا بلند شو ،من میخوام کنار تو خوشبخت شم ، کنار تو به بهترین جاها برسم تنهایی هیچکدومو نمی‌خوام ، شوکا‌من بدون تو این زندگیو‌ این دنیارو حتی نفس کشیدنم نمی‌خوام .........
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۴۴:
ده روزیه شوکا تو کماس و هنوز به هوش نیومده مهیار هروز می‌ره کلی واسش حرف میزنه و قربون صدقش می‌ره ، مامانم و خاله کلی هروز واسش قرآن میخونن یه چندباریم عمه شوکا مامان همتا اومده سر زده ،مادر مهیارم چندباری اومده اما خب چه فایده .
تو این ده روز میعاد هروز میومد پیش شوکا ولی نمی‌رفت داخل اتاق که باهاش حرف بزنه فقط میومد از پشت شیشه نگاش میکرد حتی حرفم نمی‌زد دیگه گریم نمی‌کرد . معلوم بود خیلی داغونه تو این مدت تنها کسیه که نرفته بود پیش شوکا میعاد بود ،میدونستم دلشو نداره . مهیار رفت خونه یه دوش بگیره برگرده. من دیشب رفته بودم خونه و الان اومدم میعادم یه چند دقیقه هست اومده و از پشت شیشه زل زده به شوکا .
من:میعاد نمیخوای باهاش حرف بزنی .
میعاد:این همه آدم باهاش حرف زد مهیار که انقد شوکا واسش میمیره هروز قربون صدقش می‌ره و خواهش می‌کنه بلند شه بیدار نمیشه من حرف بزنم میشه ؟
من: من مطمئنم خیلی دلش واست تنگ شده میعاد شوکا خیلی صدای ترو دوس داره واسش بخون شاید بیدار شد .
میعاد:گیتارمو نیاوردم ،
من:گیتار مهیار تو اتاقه هروز واسش میخونه .
میعاد:باشه آبجی میرم .
میعاد رفت داخل نشست کنار شوکا .
میعاد:
بیا بزنیم قید همه چیو
فقط دستاتو محکم کن تو دستام
بهم بگو یکم دلت تنگ شده
که مثل قبلنا بریم لب دریا
تو بوی عطرت پیچیده تو سرم
نه دیگه نمیشه قیدتو بزنم
همون دیوونه لجباز دیروز
که الان با یاد تو آرومه منم
منو ول نکنی تو تنهاییا
کاشکی مثلا یدفعه فردا بیای
دلم میخواد کنار تو بچه شه باز
بزنیم تو دل شب خاطره ساز
حال منه بی تو شبیه به ابر بارونه
چقده بی تو دلگیره شبو روزای این خونه
هیشکی که مثل تو انگاری منو نمیفهمه
تو کنار قلبم باش اگه آینده بی رحمه
منو ول نکنی تو تنهاییا
کاشکی مثلا یدفعه فردا بیای
دلم میخواد کنار تو بچه شه باز
بزنیم تو دل شب خاطره ساز
(نوان_بریم دریا)
میعاد گیتارو گذاشت کنار و انگشت اشارشو میکشید رو دست شوکا که بهش سرم وصل بود .
میعاد: قربون دستای کوچولت برم که انقد کبود شده ، شوکا اینا میگن دلت برام تنگ شده اگه راست میگن چشماتو باز کن داداش ، نمیگی‌من جز تو کسیو ندارم الان ده روزه خوابیدی نه باهام حرف میزنی نه نگام‌میکنی ، مگه قول ندادی پشتم باشی مگه قول ندادی مواظبم باشی مگه نگفتی همیشه پیشمی نمیزاری تنها باشم ، الان خیلی تنهام شوکا پاشو باهم حرف بزنیم ، بلند شو بریم مث‌همیشه لب دریا دور هم جمع شیم ، بگیم بخندیم . یادت نیست میگفتم اگه یه تار مو از سرت کم شه من دق میکنم بخدا الان دق میکنم بلند شو دیگه ،حداقل بخاطر مهیار پاشو نمیدونی چه حالی داره که صداشو می‌شنوی هروز باهات حرف میزنه؟ توکه انقد مهربونی چجوری دلت میاد اذیت بشه . خیلی دوست داره ها توام اگه به همون اندازه دوسش داری پاشو ،چشاتو وا کن .
رفتم جلو دستشو گرفتم آوردمش بیرون این پسر خیلی چقدر مظلومه آخه .
آوردمش نشستیم رو صندلی سالن همون موقع مهیار اومد .
*********************************************
شوکا:

سرم سنگین بود نمیتونستم چشمامو باز کنم با هر جون کندنی بود چشامو باز کردم همچی تار بود تموم تنم احساس میکردم لمسه با بدبختی سرمو برگردوندم مهرو رو صندلی کنارم نشسته بود داشت قرآن می‌خوند ‌.
میخواستم حرف بزنم ماسک اکسیژن رو دهنم بود ، من اینجا چیکار میکنم مگه من خوب نشدم مگه پس صدای بچه ها اینا چی‌بود؟
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دستمو بیارم بالا .
مهرو با دیدن حرکت دستم سرشو آورد بالا و نگام کرد .
از جاش پرید .
مهرو : شوکا بیدار شدی خوبی ؟
فقط تونستم پلکامو به نشونه تایید بازو بسته‌کنم
دویید رفت بیرون دکتر رارو صدا کنه .
مهرو رفت بیرون همون موقع مامانمو و مهیار پریدن داخل .
مامان اومد سمتم و ماچ و بوسه
مامان: خوبی مامان ؟
منم با چشم تأیید کردم
مهیار اومد‌دستمو گرفت و گفت : خوبی ؟
با تموم زورم دستشو فشار دادم یعنی آره دلم نمی‌خواست ‌نگامو ازش بگیرم چقدر دلم واسه این چشا تنگ شده .
دکتر اومد بالا سرم و حالمو تایید کرد انگاری‌میخواستن فردا متنقلم کنن به بخش .
بیشتر از پنج دقیقه نذاشتن‌ مامان اینا داخل بمونن رفتن بیرون همشون ‌.
پرستار داشت سرممو عوض میکرد با علامت دست ازش خواستم ماسکمو بکشه پایین .
پرستار : بله عزیزم ؟
من: میشه خواهش کنم به اون آقایی که بیرونه بگید بیاد داخل ؟
پرستار یخورده مکث‌ کرد و گفت :باشه بهش میگم ولی بیشتر از چند دقیقه نشه ها که دکتر کله منو می‌کنه .
من:باشه عزیزم ممنونم .
پرستار :خواهش میکنم .
و رفت چند لحظه بعد مهیار اومد داخل .
کنارم نشست دستشو گذاشت رو دستم .
مهیار: جانم عشقم
من: مهیار من همه صداهای شمارو می‌شنیدم داشتم شمارو می‌دیدم چرا میگن بی هوش بودم .
مهیار: عزیزم تو بعد عملت متاسفانه رفتی تو کما الان ده روزی میشه اینجا خوابیدی دکترا میگفتن اگه باهاش حرف بزنید می‌شنوه و به خوب بودنش زودتر کمک می‌کنه .
همینجوری داشتم نگاش میکردم چقدر دلم واسه این چشما تنگ شده بود .
اصن حواسم نبود که گریم گرفته .
مهیار: شوکا چرا گریه می‌کنی؟
من: مهیار دیگه هیچوقت تنهام نزار ، من بدون تو نمیتونم .
مهیار : چی داری میگی دیونه من بدون تو نفسم نمی‌کشم محاله تنهات بزارم محاله .‌ من به پدرم همچیو‌ گفتم پدرمم گفت وقتی انقد دوسش داری من مانعت نمیشم .
دیگه گریه نکن فدای اشکات بشم ، چقدر دلم واسه چشمای نازت تنگ شده بود .
همون موقع پرستار اومدو مهیار و بیرون کرد .
فردا که ببرنم تو بخش راحت میتونم همرو ببینم ......
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۴۵:

صبح متنقلم کردن به بخش و ساعت دو هرکی که منو می‌شناخت اومد‌ملاقات همه بچه ها پدر مادراشون خاله هام از تهران مامان بزرگم اینا همه اومده بودن تو اتاق جا‌ نبود چشم چشمو ببینه .
مهیارم رفته بود خونه خوشگل کرده بود و یه دسته گل رز آبی . برام آورده بود نمیدونم کی به این گفته بود من رز آبی دوس‌دارم‌. رز زردم‌ دوس دارما فک‌ کنم نمیدونه .
هرکس که اومده بود ملاقاتم یه دسته گل آورده بود اتاق پر‌گل شده بود وای که چقدر قشنگه ، من عاشق گلم بهترین هدیه ایی که می‌تونه خوشحالم کنه .
به دستم سرم وصل بود ولی دیگه دمو دستگاه بهم آویزون نکرده بودن و میتونستم خیلی راحت بشینم .
بچه ها همشون گیتاراشونو آورده بودن باخودشون .
چقدر دلم واسه همشون تنگ شده بود واسه جمع صمیمیمون .
از همه بیشتر واسه مهیار ، دیگه باورم شد من بدون مهیار نمیتونم هرچی میخواد بشه بشه مهم اینه که الان مهیار کنارمه .
کنارم بغل تخت نشسته بود دستم تو دستش یه لحظم ول نمی‌کرد هیچی نمی‌گفت فقط کنارم نشسته بود دستمو سفت چسبیده بود .
محمد : مهیار داداش شوکا ول‌ هاکن بیه اَتا آهنگ اینه وسه بَزنیم . (مهیار داداش شوکارو ول‌کن بیا یدونه آهنگ براش بزنیم )
مهیار : بریم داداش .
مهیار پاشد رفت پیش بچه ها نشست همشون رو یه ردیف نشسته بودن.
شروع کردن به گیتار زدن ولی فقط مهیار میخوند
دوباره همون آهنگی که من دوسش دارمو برام زد :
آخ که میچسبه چقد با تو کارای اشتباهی
تو همین زندگی ساده و باعشق دوتایی
خسته از راه برسمو تو درو وا کنی واسم
با همون موهای ژولیده و یه سینی چایی
تو قلبم تو حق خدایی داری میدونی چه جایی داری
عجب چشایی داری تو قلبم تو حق خدایی داری
چه برو بیایی داری عجب چشایی داری
تو چشمای هم زل زده بودیمو باهم میخوندیم و اشک چشمام همینجوری می‌ریخت رو صورتم
میزنه قلبم تا این دور و بری
تو جمع زیباها اصن تو نوبری
میشه عطر موهاتو نفس کشید
از گلای سرخ روی روسریت
تو مثل گل میمونی حیفه چیده شی
نازکتر از گل بشنوی رنجیده شی
وقتش شده تو رابطه جدی بشیم
هرجا بریم تو شهر باهم دیده شیم
تو قلبم تو حق خدایی داری میدونی چه جایی داری
عجب چشایی داری تو قلبم تو حق خدایی داری
چه برو بیایی داری عجب چشایی داری
(دویار_ تو قلبم)
بیشتر دکترا و پرستارا دم‌در وایساده بودن یا نگا‌میکردن یا فیلم می‌گرفتن .
حتی اونایی که اومده بودن ملاقات مریضای دیگم اومدن بودن تو اتاق ما . دعا دعا میکردم حراست نیاد جممون کنه .
آهنگ تموم شد همه واسمون دست زدن .
مهیار بازم سیمای گیتارشو به صدا در اوردو شروع کرد:
منو ته با هم نیمه یک جانِمی
عاشق هم بچه مازندرانِمی
منو ته با هم ریشه یک دارِمی
دِنیا نَدِمی شی سره یک تاره می
منو ته باهم پنجه یک سازِمی
یا بَرمی و دِتایی باهم بازِمی
منو ته باهم حلقه یک دستِمی
یا مسـ*ـتِ مسـ*ـتِمی یا خماری پس دِمی
اینه گِنه عاشقی
اینه گِنه نمونه
هرکاری هاکِنی یار باز عاشق ته وونه
اینه گِنه عاشقی
اینه گِنه نمونه
هرکاری هاکِنی یار باز عاشق ته وونه
اینو تازه نوشته بود فک کنم من اولین بار میشندیمش
داشتم تو چشماش نگا‌میکردم وقتی به خودم اومدم صورتم خیس اشک بود . مهیار گیتارشو گذاشت کنار صندلی بلند شد اومد پیشم دستمو گرفت بوسید و گذاشت رو پیشونیش .
دیگه همه بعد از اینکه اومدم بیمارستان ماجرای منو مهیار و فهمیده بودن .‌
اهمیتی نداشت بلاخره که می‌فهمیدن پدر مادرم میدونستم مخالفتی ندارن چون همجوره مهیار و همیشه تایید میکردن .
یخورده دیگه با بچه ها شلوغ کردیم کم‌کم همه رفتن خونه هاشون . قرار بود یه هفته ایی منو تو بخش نگه دارن بعدش مرخص کنن .
___________________________________________
سه روزیه که از اومدنم به بخش میگذره حالم خوبه ولی نمیزارن برم خونه .
مهیار همش پیشمه به چک و لگد میفرستمش خونه ‌.
از اون روز تا حالا اصن نزاشته‌ مامانم یا مهرو ‌پیشم بمونن‌ همش خودش پیشمه .
الان وقت ملاقاته مامانم و ترسا و مهرو و مانی و خاله اومدن پیشم ، مهیارم که هست ،بابا سرکاره دیروز البته اومده بود .
همینجوری داشتیم باهم صحبت میکردیم که یه آقای جوون
با یه دسته گل در زد و اومد داخل هرچی به مغزم فشار آوردم یادم نیومد کیه ولی خیلی آشنا بود .
با همه سلام کرد بقیم مث‌ من نمی‌شناختنش تا اینکه مهرو گفت :سلام استاد شما اینجا چیکار میکنید ؟
استاد ؟استاد؟ این استاد کدوم استاد ؟
خاله :مهرو جان معرفی نمیکنی ؟
مهرو: ایشون آقای مشرقی استاد دانشگاه منو شوکا .
من:سلام آقای مشرقی ببخشید من نشناختم شمارو .
مامان : خوش اومدید .
من : شما از کجا متوجه شدید ؟
مشرقی : سلام خانوم پناهی به همین زودی منو یادتون رفت ،
راستش جویای احوالتون از دوستانتون بودم . ولی خب نمی‌دونستم مشکلتون چیه که از رییس دانشگاه پرسیدم و متوجه شدم آدرس بیمارستانم از خانوم طباطبایی گرفتم .
من: زحمت کشیدید ، راضی به زحمت نبودیم ،خوش‌اومدید.
مشرقی : خیلی ممنون وظیفس ، خب نگفتید به همین زودی منو یادتون رفت ؟
ای بابا حالا اینم سوزنش گیر کرده ول کن دیگه چه آدم مهمی هستی حالا بخوام یادم بمونی من کلا فک‌ کنم دو هفتم دانشگاه نیومدم‌که .
من: خب استاد از کسی که دو هفته دانشگاه اومده یه ماه نیومده همشم بی هوش بوده چه انتظاری دارید؟
مشرقی : اشکال نداره ولی یکی طلبت
جاننننن این چه زود پسر خاله شد اه مرتیکه سبک اصن خوشم نیومد .
یه لحظه چشم چرخوندم سمت مهیار کنارم بغل تخت نشسته بود .
دستاشو مشت کرده بود هی کبود میشد هی قرمز میشد عرق کرده بود انگار وسط آتیشه .
الهی بچم غیرتی شده اوخوییی .
خدا کنه زودتر بره تا اینجا شر‌ درس نشده
خداروشکر تلفن بهش شد و گفت :من باید برم یکاری برام پیش اومده شرمنده خداروشکر که شمام بهتری ایشالا همیشه سلامت باشید .
از ترس مهیار به یه ممنون خشک و خالی بسنده کردم .
با همه خداحافظی کرد مهیار فقط یه سر براش تکون داد اونم با اخم . مشرقی که رفت مهیار شروع کرد
مهیار: شوکا‌ کی بود این ؟
من: استاد دانشگام بود دیگه
مهیار : دانشگاه شما همین یه استادو داره فقط همین اومده ؟
من:به من چه کارت دعوت که براش نفرستادم این ذاتا فوضوله انقد فوضولی کرده فهمیده پاشده اومده دیگه .
مهیار : چرا‌انقد با تو گرم‌گرفته بود ؟
من: مهیار یچی بت میگما من یارورو یادم نبود بعدا باهاش گرم گرفتم ؟
مهیار : شوکا دست خودم نیست فداتشم حاضر نیستم یه مرد غریبه حتی صداتو بشنوه .
دستاشو گرفتم و گفتم : اگه همه دنیام جمع بشن بازم تو برا من همه چیزی .
مهیار :خیلی دوست دارما .
من: ما بیشتر .
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۴۶:

الان یه هفته ایی میشه که از بیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه و از فردای اون روزی که مرخص شدم رفتم دانشگاه رفتارای این مشرقی واقعا برام عجیب بود یذره زیادی خودمونی شده بود ما من ‌.
رابطم با مهیار خیلی خوب بود دلم نمی‌خواست چیزی بهش بگم ناراحتش کنم .
امروزم شنبس و باید برم دانشگاه سر این چند وقت بدجور عقب افتاده بودم هنوزم داشتم جزوه هاشو می‌نوشتم .
صبحونمو خوردم برگشتم بالا یه کاپشن صورتی و بافت صورتی زیرش شال مشکی شلوار لی مشکی و بوت های مشکی کولمم ورداشتم یه رژ لب صورتیم زدم و خط چشم همیشگیم و راه افتادم سمت دانشگاه .
مهرو با مانی میومد بقیم خودشون میومدن ولی برگشتنی مهرو با من میومد.
رسیدم دانشگاه پارک کردم و رفتم داخل کلاس .
امروز ساعت آخر با مشرقی کلاس داشتیم ‌.
___________________________________________
تایم کلاسا بلاخره تموم شد با مهرو را افتادیم سمت ماشین که دیدم یکی داره از دور صدام می‌کنه
برگشتم دیدم مشرقیه داره میاد سمت ما
رسید بهمون و گفت :ببخشید خانوم پناهی من یه عرضی داشتم امکانش هست بریم یجا بشینیم صحبت کنیم .
من: در چه مورد ؟
مشرقی : عرض میکنم خدمتون اگه اجازه بدید .
من : دختر خالمم باهامه نمیتونم ولش کنم اینجا
مشرقی : خب با ماشین من بریم من برتون میگردونم اینجا.
من: نه خیر آقای محترم من سوار ماشین غریبه نمیشم .
مهرو: من داخل ماشین میمونم شما برید حرفاتونو بزنید .
مشرقی : خیلی خب پس دنبال من بیاید .
مشرقی سوار ماشینش شد مام سوار ماشین خودمون رفت سمت یه کافه نزدیک دانشگاه .
مهرو داخل ماشین نشست و من پیاده شدم و همراه با مشرقی رفتیم داخل ‌.
یه کافی شاپ کوچک ولی قشنگ بود . نشستیم رو یکی از میزا و گارسونو صدا کرد .
مشرقی : شما چی میل دارید ؟
من: من چیزی نمی‌خوام آقای مشرقی لطفاً کارتونو زودتر بگید .
سرخود دوتا اسپرسو سفارش داد . گارسون سفارشو گرفت و رفت .
من: خب بفرمایید
مشرقی : راستش چطوری بگم
من: به زبون شیرین فارسی
مشرقی خندید و گفت : عجب زبونی داریا .
ولی من اصلا تغییر حالت ندادم و با همون اخم گفتم : بفرمایید لطفاً .
مشرقی :راستش خانوم پناهی من از همون برخورد اول از شما خوشم اومد از طرز برخوردتون اگه اخلاقاتون از نجابتتون ، خیلی وقته می‌خوام اینارو بهتون بگم ولی از ریکشنتون میترسیدم ، میترسیدم عصبانی بشید . گفتم بهتون بگم اگه اجازه بدید خانواده هارو در جریان بزاریم و خدمت برسیم برای امر خیر .
یه لحظه اصن شوکه شدم این چی داره میگه واسه خودش .
مهیار بفهمه اینو تیکه تیکه میکنه چی بگم بیخیال شه یه لحظه یه فکری به ذهنم رسید .
من: شما چه فکری کردید همچنین پیشنهادی به من دادید ؟
سر‌جم دانشگاه اومدن من یه ماهم نشد شما به من علاقمند شدید ؟
مشرقی : چه فرقی می‌کنه مهم اینه که بهتون علاقه دارم .
من: آقای مشرقی شما بدون هیچ شناختی و تحقیقی اومدید پیشنهاد ازدواج میدید . آقای مشرقی من نامزد دارم .
مشرقی : چییی؟؟؟
من: عرض کردم نامزد دارم .
مشرقی : چند وقته ؟
من : شما اون روز که اومدید بیمارستان مگه ندیدید آدم به اون گندگی بغل تخت کنار نشسته بود ؟
مشرقی : چرا دیدم ولی فک نمی‌کردم نامزدتون باشه فک میکردم برادرتونه
من : خیر برادرم نیستن .
مشرقی : پس چرا هیچوقت شمارو باهم ندیدم یا اینکه چرا حلقه تو دست شما نیست .
من : خب دیگه اینا به خودم مربوطه در هر صورت من معذرت می‌خوام ولی جوابم به پیشنهاد شما منفیه .
من باید برم ببخشید .
مشرقی : امیدوارم خوشبخت بشی .
من: ممنونم همچنین شما امیدوارم یه همسر خوب که لایق شما باشه خدا نصیبتون کنه .
مشرقی :ممنونم .
پاشدم از کافه زدم بیرون نشستم داخل ماشین .
مهرو: می‌شنوم
همچیو واسش تعریف کردم اولش یکم شوکه شد و بعدش زد زیر خنده .
من : وا چرا میخندی مَردی مث پشمک وا رفت وقتی گفتم نامزد دارم .
مهرو : دروغ نگفتی که بلاخره باید میگفتی
من: آره دیگه ولی به مهیار چیزی نگو اون روز تو بیمارستانم از دست این یارو بدجور عصبانی شده بود الان این خبرم بفهمه خون‌ این مباحه .
مهرو:باشه .
_____________________________________________
امروز دانشگاه نداریمو قرار بریم سر فیلمبرداری نوک‌کوه کلیم برف‌اومده ولی لوکیشنمون اونجاس .
آقا مهیار و یاسر کلیپ داشتن .
خیلی سرد بود مخصوصا که برفم اومده رو کوهم که بدتره .
یه رژ لب قرمز زدم و خط چشم کشیدم
یه کاپشن سفید پوشیدم با بافت سفید زیرش یه شلوار لی آبی کمرنگ و کلاه و شال گردن سفید کلاهم دوس داشتم یه طرفش یخورده شل‌میوفتاد . دستکشای شصتی سفیدم پوشیدم .بوت های سفیدمم پوشیدم با کوله‌پشتی سفید . رژ قرمزم با لباس و پوست سفیدم خیلی قشنگ میشد مخصوصا تو برف . وسایلو با مامان گذاشتیم تو‌ ماشینو راه افتادم سمت لوکیشن .
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت۴۷:

وقتی رسیدم همه بودن جز مهیار و یاسر یعنی این دوتا پوست آدمو میکنن تا ویدیو بگیرن انقد که اذیت میکنن .
تقریبا یه ربع بعد من تشریف مبارکشونو آوردن .
من: مهیار یبار دیگه دیر بیای بخدا نمی‌گیرم ازت .
مهیار : ببخشید عشقم بخدا موندم تو ترافیک .
اداشو درآوردم اونم خندید گفت :لوس .
مهیار و یاسر رفتن واسه گریم منو میعادم بندو بساطو آماده کردیم .
کار بچه ها تموم شد رفتیم واسه ضبط انقد این دوتا مسخره بازی درآوردنو خندیدن فک کنم ده بیس بار کات دادم .
بیشتر یاسر دیونه اذیت میکرد .
من: یاسر ترو خدا اذیت نکن بخدا سرده .
یاسر : چشم چشم ببخشید .
رفتیم که دوباره شروع کنیم مهیار مسخره بازیش گل‌کرد هی شکلت در میاورد هی قر میداد وسط فیلم .
آخر سر دوربینو دادم دست میعاد دوییدم دنبالش ‌.
من بدو مهیار بدو .که یهو مهیار ترمز کرد منم با کله رفتم تو بغلش .
ویییی انقده حال داد چقدر گرم بود این من دارم یخ میزنم تازه بهم حال داده بود دستمو حلقه کردم دور کمرش قد من تازه با لژ بوتم تا رو سینش بود ‌. سرمو گذاشتم رو سینش اونم دستشو حلقه کرد دور کمرم انقد حس خوبی بود اصن یادم رفت سر چی دنبالش کردم . فشار دستاشو هی بیشترو بیشتر میکرد گفتم الانکه بشکنم ‌. همون طور که سرم رو سینش بود گفتم : اوی مهیار چقدر فشار میدی رودم در اومد الان میشکنما .
سرمو گرفت آورد بالا رخ به رخ صورتش .
مهیار : دلم میخواد انقد فشارت بدم که یکی بشیم باهم ‌.
هیچی نگفتم فقط داشتم نگاش میکردم ‌.‌
مهیار: چقدر این رنگ رژ بهت میاد عاشق این مدل استایلتم .
یادته کیک تولد تو انقد اون عکستو دوس دارم امروز وقتی با همون لباسا دیدمت دلم ضعف کرد برات .
شوکا قرار بود فقط عشقم بشی چرا همه چیم شدی ؟
من: به همون دلیل که تو همچیز من شدی .
مهیار : خیلی دوست دارم .
من: قد همه اسمونا دوست دارم .
چشماش برق زد نگاش از رو چشام سر خورد سمت لبام .
سرشو آورد جلو تر یا علی چیکار میخواد بکنه .
چشامو بستم همون موقع صدای محمد بلند شد
محمد: هوی عصا به دست وایسادم شما بیاید اینجا دل بدید قلوه بگیرید .
چشامو باز کردم قیافه مهیار دیدنی بود یجوری ضد حال خورده بود که خدا می‌دونه از من جدا شد بدور چشاشو باز بسته کرد و دست کرد تو موهاش و یه پوفی کرد و به محمد گفت : محمد بریم فقط محمد ما .
رو به من کرد و گفت : بیا بریم عزیزم .
رفتیم سر کار و فیلمو ضبط کردیم بچم بدجور خورده بود تو پرش ‌.
کار که تموم شد همونجا چوب جمع کردیم آتیش روشن کردیم.
مث همیشه دور آتیش نشسته بودیم با این فرق کنه کنار مهیار نشسته بودم و دستم تو دستش بود سرم رو شونش ‌. چه حس خوبیه وقتی دارمش ‌ ، پشتم بهش گرمه یه تیکه گاه امن
خدایا چی شد که شد همه دنیام ، خدایا همیشه کنارم باشه همیشه باشه .
*********************************************
یه هفته دیگه عید بود.‌ زندگیم با اومدن مهیار خیلی شیرین تر شده بود حالم کنارش عالی بود از وقتی وارد زندگیم شده بود استرس و فشار عصبی ازم دور بود نمیزاشت خم به ابروم بیاد یجوری‌ هوامو داشت که انگار ده ساله کنار همیم . هروز بیشتر و بیشتر عاشقش میشدم و برق عشقو تو چشمای اونم می‌دیدم . مهیار فوق العاده پسر مهربونی بود انقد خوب بود که بعضی وقتا که اذیتش میکردم شرمنده میشدم ، با لجبازیامو کله شق بازیام با خنده و شوخی کنار میومد ،وقتایی که عصبانی میشدم حتی اگه سرش داد میزدم فقط سکوت میکرد و سعی میکرد آرومم کنه . با همه گند اخلاقایام می‌ساخت . مهیار یه مرد واقعی بود یه تیکه گاه امن ‌. جوری شده بود که اگه یه روز نمیدیدمش دیونه میشدم نفسم به نفسش بند بود شده بود همه زندگیم اگه اون سر دنیام بود باید هروز میومد دنبالم شده ده دیقم میدیدمش دلم آروم می‌گرفت وعلا کل اون روزو بهونه می‌گرفتم .
تنها جایی که آرومم میکرد بغلش بود...................
امروز جشن عقد همتا و احسان حتما میپرسید چه یهویی نه خیلیم یهویی نبوده تو همه اون روزایی که من رو تخت بیمارستان افتاده بودم این دوتا خائن در حال دلو قلوه گرفتن بودن .تا روز خاستگاریشون به هیچکس هیچی نگفتن ‌. با اینکه ملعون بازی در آوردن ولی خب ایشالا خوشبخت بشن .
لباس داشتم، جشنشونم خیلی یهویی بود نمیشد بری بگردی .
قرار بود تو اتاق عقد همون تالار عقد کنن و بعدش برن واسه عکاسی که مهمونا تو تالار بمونن و بلافاصله بعد از عقد جشن‌ شروع بشه عروس دامادم برن آتلیه و بگردن .
شب قبلش مهیار بهم گفته بود دوس دارم ما دوتا باهم بریم تالار ببین اگه را داره مامانت اینا برن تو بمون من بیام دنبالت .
خانواده هامون از رابطمون مطلع بودن و مهیار و همجوره قبول داشتن پس مخالفتی نکردن. خانوادم رفتن من موندم خونه یه دوش گرفتم و شروع کردم به آرایش کردن .
دوس داشتم لنز بزارم ولی نزاشتم چشمای مشکی خودم به لباسم بیشتر میومد .
به اندازه یه نقطه کرم زدم و رژ گونه قرمز خیلی خیلی کم به گونم زدم جوری که طبیعی باشه . ابروهامم لیفت کردم سمت بالا و یه خط چشم کلفت گربه ایی کشیدم داخل چشمم مداد مشکی کشیدم .
و یه رژ لب البالویم زدم رفتم سراغ موهام کار خاصی لازم نبود بکنم یه سشوار کشیدم و ماسک مو زدم که برق بزنه همرو جمع کردم دم اسبی بستم فقط دوتا شاخکای سوسکیمو ریختم رو صورتم موهام تا زیر نشیمن گاهم رسیده بود با اینکه بالا بسته بودم. دستبند که میعاد واسم خریده بود و دستم کردم خیلی دوسش داشتم با اینکه کلی اکسسوری داشتم ولی همیشه اینو مینداختم دستم گردنبدی که مهیار واسم خریده بودم که همیشه گردنم بود . رفتم سراغ لباس
یه لباس ماکسی مشکی که تا روی زانوم بود آستینش بلند بود و گیپور مشکی داشت استر نداشت دستم قشنگ پیدا بود ولی به حالت پفی پارچه کار شده بود ولی بازم از وسط دوتا پارچه چاک داشت دستم کامل پیدا بود یجوری فقط دو طرف چپ و راست دستم پارچه کار شده بود و مچ دار بود .
یقشم آخوندی بود و زیر یقش به صورت هفتی یه تیکه گیپور داشت که زیر گردنم پیدا بود ‌. یه کمربند مشکیم داشت .
مجبور بودم جوراب شلواری بپوشم یه جوراب شلواری مشکی پارازین که طرح دار بود.یه کفش پاشنه ده سانتی مشکی‌ .
خب اینجوری که نمیتونم برم تصمیم گرفتم لباسامو درارم اونجا بپوشم قشنگ اون لحظه حرکات من آهنگ پت و مت و میطلبید . همون لحظه گوشیم زنگ خورد.
من: جانم ؟
مهیار : شوکا جان من دم درم کارت تموم نشد ؟
من: چرا چرا پنج دقیقه میام عزیزم .
مهیار : باشه فداتشم عجله نکن .
من: باشه داخل نمیای ؟
مهیار :نه گلم بیا بریم .
من: باشه عزیزم فعلا .
مهیار:فعلا عشقم .
جوراب شلواریمو دیگه درنیاوردم روش یه کت شلوار طوسی که زیرش یه تاپ سفید داشت و شال طوسی که روش پروانه های مشکی داشت پوشیدم .
یه کیف دستی مشکی ورداشتم گوشیمو انداختم توش با رژ لبمو عطرمم رو خودم خالی کردم و رفتم پایین .
هوا سرد بود منم پالتو برنداشتم تند تند درو قفل کردم رفتم تو ماشین ‌. برگشتم مهیار و نگا کردم یه پیراهن چار خونه مشکی سفید پوشیده بود با شلوار کتان مشکی تقریبا جذب و کالجای مشکی موهاشم مث همیشه مرتب به سمت بالا درس کرده بود ریشاشم مرتب کرده بودم خدا می‌دونه چقدر گوگولی شده بود دلم ضعف رفت براش . پریدم روشو بغلش کردم یه بوس گنده رو لپش گذاشتم . همینجوری که صورتمو چسبونده بودم رو صورتش از بغل دستمم از دور گردنش برده بودم اون ور داشتم لپشو میکشیدم گفتم : ویییی چقدر گوگولی شدی . وییی قربونت برم من آخه .
مهیار منو از خودش جدا کرد و نشوند رو صندلی و برگشت طرفم دوتا دستامو گرفت و گفت : من قربونت برم خانوم خوشگله که انقد ناز شدی و بعد پیشونیمو‌ بوسید ‌.
مهیار : امشب از بغلم جم نخور شوکا خودت می‌دونی چقدر حساسم سر تو اگه یکی چپ نگات کنه تضمین نمیکنم ساکت بشینم‌‌ . حسودم بت شوکا دست خودم نیست حاضر نیستم حتی کسی از بغلت رد بشه تو فقط مال منی باشه ؟
من: چشم .
و مهیار دستمو بوسید و گذاشت رو پیشونیش عادتش بود همیشه اینکارو میکرد .
ماشینو روشن کرد را افتادیم وقتی رسیدیم همه اومده بودن حتی عروس داماد عاقد داشت شروع میکرد .
خیلی یواش با همه سلام علیک کردیم وایسادیم یه گوشه.
عاقد واسه سومین بار وکالت خواستو همتا بله رو گفت .
احسان و همتام مال‌هم شدن اخیی ایشالا خوشبخت بشن .
من و مهیار باهم کادو گرفته بودیم البته مهیار خریده بود می‌گفت از طرف دوتاییمون بهشون می‌دیم ‌. صب کردیم آخرین نفرا رفتیم کادمون یه جفت ساعت ست نقره ایی بود بعد از ماچ و بوسه و تبریک باهاشون عکس گرفتیم و یدونم دست جمعی دوستانه گرفتیم و بعد عکسای خانوادگیو اینا همتا و احسان رفتن آتلیه مام رفتیم داخل سالن نشسته بودیم تا بقیه مهمونام بیان مراسم از ساعت هفت شروع می‌شد .
کم کم مهمونا اومدن جز خانواده من و مهرو خانواده بقیه بچه ها الان اومدن . پدر مادر مهیار که رسیدن مامانش اومد و کلی منو بغل کرد و بوس کرد .
فاطمه خانم: ماشالا دخترم چقدر تو خوشگل شدی خوشگل بودیا خوشگلتر شدی قربونت بشم من .
من: سلامت باشید خدا نکنه خاله .
فاطمه خانم: ایشالا خوشبخت بشید مامان من میرم پیش بزرگترا شما راحت باشید .
بعد از سلام و علیک با پدرش مامان باباش رفتن سر میز پیش بقیه خانواده ها .
ما بچه هام رو یه میز کنار هم نشسته بودیم مهیار همینجوری دست منو گرفته بود که مبادا در برم .
دیگه مراسم داشت شروع می‌شد همه داشتن لباساشونو عوض میکردن .
من : مهیار من برم لباسمو عوض کنم بیام
مهیار: بریم منم میام .
یه لحظه خندم گرفت از این حجم از حساسیت ‌.
باهم راهی اتاق پرو شدیم کسی داخلش نبود ولی من جلو این که نمیتونم لباس عوض کنم .
من:مهیار برو بیرون می‌خوام لباس درارم .
مهیار : باشه دم در میمونما .
من: باشه .
مهیار رفت منم لباسمو پوشیدم حالا چجوری زیپشو ببندم
من : مهیار
مهیار :جانم
من: برو مهرو صدا کن بیاد زیپمو ببنده .
مهیار :شوکا‌مهرو نیست اونم داره لباس می پوشه فک کنم بزا بیام ببندم نگا نمیکنم چشامو میبندم .
من : عع نخیرم بعدا چجوری میخوای ببندی
مهیار : بابا یه زیپ دیگه می‌خوام بکشم بالا چشم باز و بسته نمی‌خواد که .
یخورده فک کردم دیدم بدم نمیگه گفتم : باشه ولی بخدا چشاتو نبندی من میدونمو تو .
مهیار با خنده :باشه بابا .
مهیار : یالا یالا .
اومد داخل ، من: چشاتو ببند کلتم اونوری کن من زیپو میدم دستت بکش بالا .
مهیار : باشه عشقم .
من: مهیار ببندیا چشاتو .
مهیار : عع خب .
مهیار کلشو اونوری کرد وقتی مطمعن شدم چشاشو بسته زیپو دادم دستش گفتم همینو بگیر بکش بالا زیپمو که بست گفتم خب تموم شد همین که اینو گفتم .
خم شد روی شونمو بوسید انگار برق بهم وصل کرد یهو همه بدنم گر‌گرفت برگشتم سمتش نیم سانتم بینمون فاصله نبود مهیار اومد جلو فاصلرو از بین برد دستشو دور کمرم حلقه کرد کشید سمت خودش با اون یکی دستشم صورتمو نوازش میکرد دیگه نمیتونستم سرجام وایسام زانوهام شل شده بود .
مهیار سرشو آورد جلو و گفت : دیگه اصلا نباید از بغلم جم بخوری حتی یه قدم ‌.
هرم نفسای داغش که میخورد به صورتم باعث شد بود حرارت بدنم بره بالا .
من با صدایی که از ته چاه در میومد : توام نباید از کنارم جم‌بخوری .
مهیار:چشم .
یه لبخند بهش زدم که باعث شد چال گونه هام پیدا شه و چشمای مهیار برق بزنه ، نگاش روی لبامو چشام در گردش بود
سرشو آورد جلو نه الان وقتش نبود نباید میزاشتم اگه یکی میدید ابرومون می‌رفت یه قدم رفتم عقب که مهیار خشکش زد .
من: نه مهیار الان وقتش نیست اگه یکی ببینه ابرمون می‌ره بیا بریم بیرون .
مهیار یخورده وایسادو سرشو انداخت پایین و گفت : هرچی تو بگی بریم .
ناراحت شده بود ولی به روی خودش نمیاورد بهتر از این بود که یکی ببینه بی حیثیت بشیم .
رفتیم نشستیم عروس دامادم اومدن ،بعداز یه خورده رقص شام خوردیم بعد از شام رقص عروس‌ داماد و رقص چاقو که این سری آسنا انجام داد . موقع رقص تانگو بود که هرکی با پارتنرش می‌رفت وسط‌ عروس دامادم وسط میرقصیدن بقیم جفت جفت دورشون .
با پیشنهاد مهیار مام رفتیم و آهنگ پلی شد :
بغلم کن که من از همه خستم
توی این دود و دم غم میکشم از تو نفس من
بغلم کن همین جوری که هستم بغلم کن که شکستم
بغلم کن که من از دنیا بردیم
عشقو آرامشو باور کن با تو دیدم
فکر نکن به کسی عمرا جاتو میدم
بغلم کن که تو نیستی ناامیدم
اینجای آهنگ دستمو گرفت که بچرخم :
بغل تو میده به من حس قشنگو و و و
بغل تو و و عطر تن تو و و
بغل تو میده به من حس قشنگو و و و
بغل تو و و عطر تن تو و و
و دوباره دستامونو تو هم قفل کردیم و اون یکی دستش دور کمرم حلقه شد و دست منم رو شونش .
کف دستامو دیدی ببین ضبره ولی یخ زده برات
نفسامو بشمور وصلت شدم مخزن هوات
پیشونیمو نگاه خط داره ام آیینه صبره
با تو بالا ماییمو ابره بقیه وایسادن پایین دره
همه چی عالیه حله با تو خوبه
کندیم از باقی گله باشکوهه خالیه صحنه
جون میده واسه رقصمون
واس خاطر همدیگه پا گذاشتیم رو نفسمون
همه جا وصفمونو رقصمون.
اینجای آهنگ بغلم کرد و چند دور چرخوند :
بغل تو میده به من حس قشنگو و و و
بغل تو و و عطر تن تو و و
بغل تو میده به من حس قشنگو و و و
بغل تو و و عطر تن تو و و
و اینجای آهنگ برگشتم و از پشت بغلم کرد :
با تو انگار خدا هست هوا هست و تو نیستی
همه چی نیستو شدم من به شما وصل
بودنت عمر دوبارس و مردن واست حتی تو میدونی یه شمارس
و دوباره برگشتم سمتش و همراه با آهنگ چشم تو چشم هم همخونی میکردیم و دستامون تو هم قفل کرده بودم و اون یکی دستش دور کمرم مث قبل .
با تو دل از همه من میکنم هی
هنوزم عطر تو رو میز منه میزنمش
هنو ویساتو شبا میشنومش
پشت تو هر کی هر حرفی بزنه میزنمش
بغل تو میده به من حس قشنگو و و و
بغل تو و و عطر تن تو و و
بغل تو میده به من حس قشنگو و و و
بغل تو و و عطر تن تو و و
(بغلم کن_ امیر تتلو)
آهنگ تموم شد دستمو بوسید و گذاشت رو پیشونیش و چند لحظه بغلم کرد .
با اینکه از قبل تمرین نکرده بودیم ولی خوب هماهنگ بودیم باهم من عاشق رقص تانگو بودم واسه همین انقد فیلماشو دیده بودم همه حرکاتشو بلد بودم .بعد از صدای دستا از بغلش اومدم بیرون دیدم همه رفتن کنار و فقط منو مهیار وسطیم انقد تو نگاش‌ عرق شده بودم اصن متوجه اطرافم نبودم دقیقا مث جشن عقد مانی و مهرو ،جمعیت کلی واسمون دست زدن و همتا اومد منو بوسید و منم بغلش کردم ،و با مهیار رفتیم نشستیم سر جامون .
رو کردم سمت مهیار و گفتم : مهیار تو از کجا تانگو بلدی ؟
مهیار راستش یخورده تو همین عروسیا دیدم یا گرفتم راحته فقط کافیه وقتی یه حرکتی انجام دادی باهات همراهی کنم .
تو چی تو از کجا انقد قشنگ بلدی ؟
من: من عاشق رقص تانگوام واسه همین کلی فیلمای اموزیششو نگا میکردم ،بلاخره یجا به کارم اومد‌ .
مهیار : مث ملکه ها میرقصی البته تو ملکه منی .
من : پادشاه که تو باشی ملکه بودن قشنگه .
مهیار منو کشید سمت خودش سرمو گذاشت رو سینش و کلمو بوس کرد و گفت : دورت بگردم .
و دوباره با مهیار رفتیم وسط یخورده دیگه رقصیدیم .
دیگه ساعت هولو هوش ساعت یک و نیم دو مراسم تموم شد و بزرگترا رفتن خونه مام جونام هام یخورده تو خیابون شلوغ کردیم تو جاده یهو همشون وایمیستادن پسرا میریختن وسط د برقص ، مخصوصا این محمد دلقک ، دیگه بعد از کلی شلوغ کاریو مسخره بازی مهیار منو برد رسوند خونه . دم در که رسیدیم من دوباره جفتمون عذا گرفته بودیم چون می‌خواستیم از هم جدا شیم حالا خوبه فردا بازم همو میدیدما ولی خب دله دیگه این چیزا حالیش نیست
قیافه جفتمون آویزون بود .
من: خیلی مواظب خودت باش مهیار باشه رسیدی حتما خبر بده .
مهیار : چشم خانومم توام مواظب خودت باش دلم خیلی برات تنگ میشه گلم .
من: منم دلم خیلی برات تنگ میشه .
مهیار: خیلی دوست دارم قشنگِ دِتَر( دختر زیبا)
من : خیلی خیلی دوست دارم خِله ریکا (پسر دیونه )
و یه بوس گنده از لپش کردم اونم مث همیشه دستمو بوسید و گذاشت رو پیشونیش .
پیاده شدم درو باز کردم مهیارم یه بوق زد و راه افتاد منم رفتم داخل درو بستم .........
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین