جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شوکای] اثر «تابان ماهی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط shoka با نام [شوکای] اثر «تابان ماهی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,207 بازدید, 54 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوکای] اثر «تابان ماهی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shoka
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط shoka
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۴۸:

امروز روز عید قرار بعد از سال تحویل واسه مهرو عیدی بیارن واسه همین همه خونه خاله اینایم بچه هام با خانواده هاشون دعوتن ‌. سال که تحویل شد همه بهم تبریک گفتیم و بزرگترا به جوونا عیدی دادن . بعد از اینکه مهمونا اومدن و عیدی مهرو و آوردن همه سرگرم بودن دست میزدن میرقصیدن .
من و مهیار لباسامونو ست کرده بودیم جفتمون پیراهن چارخونه قرمز مشکی پوشیده بودیم دکمه هاشم باز گذاشته بودیم زیرشم به بافت نازک قرمز و شلوار لی مشکی پیرهن من یخورده بلند تر از مهیار بود و شال مشکیم پوشیده بودم من . آرایشمم‌ مث همیشه یه رژ لب قرمز زده بودم که با لباسم ست بشه و خط چشم .
با مهیار کنار هم نشسته بودیم که در گوشم گفت
مهیار : شوکا یه لحظه بیا بریم یجای خلوت کارت دارم .
من : بیا بریم اتاق مهرو .
کسی حواسش به ما نبود مهمونم زیاد داشتیم شلوغ بود خونه سوسکی پاشدیم رفتیم اتاق مهرو .
من : خب چیکارم داشتی ؟
مهیار : شوکا یه سوپرایز دارم برات چشاتو ببند ‌.
چشامو بستم بعد چند لحظه مهیار گفت چشاتو باز کن
چشمامو باز کردم مهیار بافتش تو دستش بود رکابیشم دستی بود .
من : گرمت شده ؟
منو آوردی اینجا لباساتو بکنی بعدا میگی سوپرایز دارم برات ‌
مهیار خندیدو گفت : نه دیونه بیا جلو .
رفتم جلو و مهیار سه تا یا چهار تا از دکمه های لباسشو باز کرد روی سی*ن*ه سمت چپش درس روی قلبش با خط نستعلیق تتو زده بود شوکا با اینکه از تتو خوشم نمیومد ولی خیلی‌ قشنگ شده بود انقد دوسش داشتم که حد نداشت همینجوری زل زده بودم به اسمم و اشک‌تو چشمام پر شده شده بود .
با صدای مهیار از اون حالو هوا اومدم بیرون
مهیار : قشنگه؟
من: خیلی قشنگه
مهیار : ولی هرچی باشه به پای تو نمی‌رسه تو از همه دنیا قشنگ تری .
دوباره به تتوش نگا کردم و روشو بوسیدم و سرم گذاشتم رو سینش صدای ضربان قلبش اختیار اشکامو ازم گرفت .
من : فدای صدای قلبت بشم .
مهیار : خدا نکنه قلب من ، منکه‌ قلب ندارم اینکه تو سینم میکوبه تویی ، قربون اشکات بشم گریه نکن حیف چشمای نازت نیست اشکیشون می‌کنی ، و رو سرمو بوسید و دستش رو کمرم بالا پایین میکرد ، معتاد گرمای بغلش بودم امن ترین جای دنیا برام بغلش بود دلم قرص بود به اینکه یه مرد واقعی کنارمه پشتمه و هوامو داره . تنها جایی که آرومم میکرد همینجا بود آغوش مردی که همه دنیام جم‌بشن یه تار موشو با هیچکس و هیچیز عوض نمیکنم . بعد از چند لحظه از بغلش اومدم بیرون و روبروش وایسادم یخورده نگاش کردم دوباره مهیار داشت سرخ و سفید میشد و برق عرقو رو پیشونیش می‌دیدم دیگه موندنو جایز ندونستم .
من : مهیار من میرم لباستو بپوش بیا بیرون الان بقیه میفهمن غیبمون زده .
مهیار : باشه عزیزم برو من میام .
درو باز کردم رفتم بیرون همین که رفتم بیرون میعاد اومد سراغم .
میعاد : ببخشید یه دختر خانوم بی معرفتی و ندید که از وقتی اقاشونو دیده دیگه سراغی از داداشش نمیگیره .
من : الهی قربونت بشم داداشی ببخشید تو راس میگی حق داری .
میعاد : نمی‌خوام اصن ‌.
من : چی نمیخوای ؟
میعاد : نمی‌خوام دیگه کلا نمیخوام ‌.
من : لوس نشودیگه حالا توام جم کن خودتو نمی‌خوام نمی‌خوام .
میعاد : باشه بابا وحشی .
من : آفرین حالا شد
میعاد : بگو ببینم نیم ساعت تو اتاق چیکار میکردید ؟
من : مگه تو نمیدونی ؟
میعاد: چیو .
من : میعاد نمیدونم دوسداره بقیه بدونن یا نه پس بین خودمون بمونه .
واسش تعریف کردم که مهیار اسممو رو سینش تتو زده ‌.
میعادم گفت به کسی نمیگه تا خودش از دوس داشت بگه و بعدشم گفت : مهیار دیونه وار عاشقته شوکا تو تک تک لحظه ها بودم دیدم که میگم تازه خدا می‌دونه تو دلش چی میگذره ولی از همون قدریم که من دیدم میشد فهمید چقدر دوست داره ‌. همیشه همو همینجوری با جون و دل بخواید ایشالا خوشبخت بشید خواهر قشنگم .
من : فداتبشم ایشالا توام خوشبخت بشی داداشی خودم واست آستین بالا میزنم .
میعاد : از من دیگه گذشت خواستی آستین بالا بزنی واسه بقیه بزن ‌.
من : برو بابا اصن کی از تو نظر خواست خودم میدونم چیکار‌کنم .
دیگه مهیارم ‌اومده بود کنارمون نشسته بودم فردا داخل استودیو مهیار فیلمبرداری داشت ولی لازم نبود بقیم باشن یدونه من و خودش کافی بود. بچه هام اکثرن درگیر مهمونیو بعضیام مسافرت بودن بخاطر همین فقط خودمون دوتا واسه ضبط می‌رفتیم .
چند ماهی میشد مهیار استدیشو تاسیس کرده بودو کارای یاسر و دانیال و چندتا خواننده دیگه اونجا ضبط میشد .
اون روز تا آخر شب خونه خاله اینا بودیم و کلی خوش گذشت آخر شبم هرکی با خانوادش رفت خونه .......
***********************************************
نزدیکای ظهر بود از خواب پاشدم مامان اینا رفته بودن عید دیدنی میدونستن امروز کار دارم بیدارم نکردن .
پاشدم دستو صورتمو شستم و صبحانه خوردم البته ظهرانه بیشتر بهش میخورد . بعد از ظهرانه رفتم حموم یه ساعت بعد اومدم بیرون به گوشیم نگا‌کردم مهیار چهار پنج بار زنگ زده بود بهش زنگ زدم با اولین بوق جواب داد .
مهیار :شوکا معلوم هست کجایی چرا گوشیتو جواب‌نمیدی ؟
من: سلام خوبی قربونت برم منم خوبم حموم بودم .
مهیار : خیلی خب حالا لوس شوکا جان فداتشم دیره بیا دیگه .
من : حاضر شم بیام کاری نداری؟
مهیار : نه مواظب خودت باش
من : توام همینطور فعلا .
مهیار : فعلا عزیزم .
رفتم تو اتاق موهامو سشوار کشیدم بالا بستم و بافتمش .
یه رژ لب زرشکی داشتم که خیلی به رنگ پوستم میومد نمیدونم چرا هوس کردم اینو بزنم ور داشتمو زدمش و خط چشم کشیدم . بارون اومده بود و هوا سرد بود یه بافت بلند زرشکی تا روی رون پام که یقشم بلندبود باید تا میزدم پوشیدم یه شلوار لی مشکی و پالتو چرم تا زیر زانوم و یه شال مشکی کوله مشکیمم ورداشتم گوشیمو انداختم توش چیز خاصی لازم نبود ببرم فقط دوربین فیلمبرداریمو بردم این کلیپ بیشتر شبیه فری استایل بود تا موزیک ویدئو .عطر زدم بوت های مشکیمم ورداشتم رفتم سوار ماشین شدم راه افتادم سمت استدیو . یه ربع بعد رسیدم و رفتم داخل .
اول با مهیار یه سفره هفت سین چیدیم و بعد شروع کردیم به ضبط تو اولین برداشت کارو گرفتیم اولین بار بود که تو اولین برداشت فیلمو ضبط میکردم . بعد از فیلمبرداری مهیار رفت یچی بیاره بخوریم منم روبروی قاب عکس دسته جمعیه رو دیوار وایساده بودم داشتم نگاش میکردم تو عکس فقط پسرا بودن .
همون موقع صدای مهیار از بغل گوشم منو از بهر عکس بیرون آورد .
مهیار : مال سه چهار سال پیشه همون موقع ک زیبا‌‌ فوت کرد میعادو نگا کن چقدر شکسته شده بود هیچکدوممون روبه راه نبودیم با دیدن میعاد تو اون وضع هممون عصابمون خورد بود ‌. برگشتم طرفش و فقط نگاش‌کردم حتی با شنیدن صداشم آروم میشدم اصن هواسم نبود داره چی میگه فقط با شنیدن صداشو و هرم نفسای داغش تو‌یه عالم دیگه بودم ‌.
مهیار : اینجوری‌ نگام‌ نکن دختر هل‌میکنم خب .
من با همون حالت : چجوری نگات کنم خب‌؟
مهیار : اصن من چشمای ترو‌میبینم هل میکنم .
من : منم همینطور حتی وقتی صداتو می‌شنوم یا نفسات بهم میخوره .
برق عرقو رو پیشونیش می‌دیدم مهیار یه قدم بهم نزدیک شد و من یه قدم رفتم عقب زارت خوردم به دیوار .
مهیار یه دستشو گذاشت رو دیوار کنار سر من یکیم رو کمر من .
مهیار : چه رژ لبت بهت میاد یخورده پرنگ نیست ؟
من : مهم اینه تو دوس داشته باشی .
مهیار : من دوس دارم ولی دوس دارم فقط مال من بزنی نه اینکه بقیم ببینن اون موقع من چشماشونو درمیارم .
از استرس لبام خشک شده بود با زبونم کشیدم رو لبم تا یخورده‌ تر بشه همون موقع چشمای مهیار برق زدو‌ صورتش آورد جلو هیچ فاصله ایی بینمون نبود نگاش بین لبامو چشام در گردش بود دیگه نمیتونستم نگاش کنم چشامو بستم و داغی ل*ب*ا*ش روی ل*ب*ا*م داشتم آتیش می‌گرفتم از گرمای تنش دستش که رو کمرم بالا پایین می‌رفت مث یه گوله آتیش بود نمیدونم چیشد که دستمو بردم دور گردنش و باهاش همراهی کردم دوسش داشتم نه بوسه اون‌ از رو هوس بود نه من .
نمی‌دونم چقدر طول می‌کشد که ازم جدا شد انگار تازه به خودمون اومدیم و داشتیم با چشمای گشاد شده و دهن باز همو نگا میکردیم . به خودم اومدم از حصار دستاش خودمو بیرون کشیدمو دوییدم سمت دستشویی . تو دستشویی جلو آیینه وایساده بودم و انگشتمو روی لبم میکشیدم و روی انگشتمو بوسیدمش با اینکه بعدش کلی خجالت کشیدم ولی خیلی واسم لذت بخش بود که اولین بوسه زندگیت با کسی باشه که از ته قلبت عاشقشی . نمی‌دونستم چجوری برم بیرون از خجالت روم نمیشد تو چشماش نگا کنم با بدبختی اومدم بیرون مهیار همونجا رو مبل نشسته بود و زل زده بود به دیوار روبروش . با کلی سلام صلوات با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم : من دیگه برم مهیار فیلمو درس کردم برات می‌فرستم . پالتو و شالمو پوشیدم وسایلمم ورداشتم
مهیار اومد روبروم وایساد و گفت : منو ببخش شوکا دست خودم نبود دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم میدونم باید میزاشتم واسه بعد از محرم شدن ولی نتونستم .
من : مهیار از این به بعد خودتو کنترل کن الان وقتش نیست .
( چقدم ک من بدم اومد خخخخخ)
مهیاربا خنده : توام دیگه اینجوری زبون نریزو از این رژلبا نزن وعلا تضمین نمیکنم بتونم خودمو کنترل کنم ‌.
من : دیونه .
مهیار دستمو بوسید و گذاشت رو پیشونیش منم لپشو بوسیدم و خداحافظی کردیم و راه افتادم سمت خونه ..........
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۴۹:

سه چهار روزی از عید می‌گذشت بیشتر بچه ها رفته بودن مسافرت چند نفرشون ‌موندن فقط .
داشتم همینجوری تو اینستا می‌چرخیدم که از یه پیج نا آشنا برام پیام اومده : سلام جهت همکاری برای موزیک ویدئو مزاحم شدم .
اول رفتم پیجشو زیر رو کردم چیزی که دستگیرم شد یه خواننده زیر زمینه ولی موزیک ویدیو زیاد داشته حالا چرا از من درخواست همکاری داره نمیدونم‌.
پیامشو سین کردم و جواب دادم که چه کمکی از من ساختس .
گفت اگه امکان داره تلفنی صحبت کنیم منم که شماره بده نبودم گفتم از همینجا زنگ بزن .
زنگ زد جواب دادم .
من : سلام .
یارو : سلام من آرش رضایی هستم
من: از آشناییتون خوشبختم ، خب من در خدمتم بفرمایید ‌.
آرش : راستش من هرچی موزیک ویدیو گرفتم با یه گروه بوده اما یخورده با فیلمردار به مشکل خوردم و قول موزیک ویدیو به طرفدارام دادم واسه این آهنگ ، شمارو اتفاقی تو اینستا پیدا کردم از کارتون خوشم اومد ولی مشکل اینجاست که من تهران زندگی میکنم اگه واستون مقدوره واسه همین یه کلیپ بیاید تهران با گروهتون تا من یه فیلمردار همینجا پیدا کنم .
من: خب ما شمال زندگی میکنیم باید هم با خانوادم صحبت کنم هم با بقیه بچه ها اگه راضی بودن میایم اگر نه که شرمنده ‌.
آرش :ممنونم پس خبر از شما .
من: بله حتما خداحافظ
آرش : خداحافظ .
از بچه ها فقط میعاد و محمد و مانی و مهرو و مهیار مونده بودن بقیه یا نبودن یادرگیر مهمونی بودن .
اول دونه دونه به باز مانده هامون زنگ زدم همشون اوکی دادن . بعدشم با پدر مادرم صحبت کردم اولش یکم مقاومت کردن ولی وقتی فهمیدن مهیار باهامه مانی و مهروام هستن دیگه خیالشون راحت شد . آخر شب زنگ زدم به آرش و بهش گفتم که قبول کردن ارشم گفت که تو همون ویلایی که لوکیشن فیلمرداریه ما سکنا می‌گزینیم ، قرار شد فردا صبح راه بیوفتیم . ..........
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
گوشیمو نگا‌کردم مهیار بود ساعت نه صبح زنگ زده بود
من: مهیار الان وقت زنگ زدنه ؟
مهیار : پاشو ببینم تنبل خانوم دیشب زنگ زدی قرار میزاری الان میگیری میخوابی
من: چی چی قراره؟
مهیار : شوکا بلند شو باید راه بیوفتیم بریم تهران مگه فیلمبرداری نداری آخه
من : وای راس میگی الان پامیشم .
مهیار : پاشو آفرین نیم ساعت دیگه هممون دم دریما
من: باشه فعلا ‌گلم
مهیار : فعلا عزیزم .
پاشدم یه راست رفتم یه دوش گرفتم اومدم بیرون صبحونه پهن بود صبحونه خوردم رفتم بالا موهامو خشک کردم و بافتمش . از ترس مهیار دیگه رژ لب قرمز و این چیزا رو نمیزنم . یه رژ صورتی زدم و خط چشم کشیدم .
بازم هوا سرد بود تهرانو نمیدونم ولی بخاطر همین یه بافت مشکی پوشیدم با شلوار لی آبی پالتو چرم و شال مشکی نیم بوتای مشکیمم پوشیدم .
یخوردم لباس مباس ورداشتم ریختم تو ساکم . بعد از جمع کردن وسایلام همون موقع مهیار زنگ زد .
مهیار : شوکا جان تموم نشد فداتشم ما دم‌دریما
من: یکی دوتاتون بیاید بالا وسایلام زیاده و سنگین .
مهیار : الان با میعاد میایم .
بچه ها اومدن وسایلارو بردیم پایین مهرو و مانی با ماشین خودشون میومدن هرچی بارو بندیل داشتیم ریختیم تو صندوق عقب و صندلی عقب ماشینشون بقیمونم تو ماشین مهیار نشستیم بازم یخورده وسایل گذاشتیم تو صندوق ماشین مهیار .
مهیار رانندگی میکرد من جلو نشستم محمد و میعاد و انداختیم عقب .
تو یه راه اتفاق خاصی نیوفتاد و رسیدیم تهران و رفتیم همون آدرسی که داده بود .
دم در که رسیدیم در باز شد رفتیم داخل بیشتر شبیه پارک بود تا ویلا جای دنجی بود خیلیم بزرگ بود خیلی بزرگ بودا با ماشین رفتیم داخل اولش یه دختر که هزار قلم خودشو آرایش کرده بود کلیم عمل زیبایی انجام داده بود با لباسای عجق وجق اومد پیشمون .
دختره :سلام خیلی خوش اومدید.
همین رسیده نرسیده رفت چسبید به میعاد انقد حرصم گرفت که نگو .
دختره : من رومینام دوست آرش ، الان آرش میاد راهنماییتون می‌کنه .
همون موقع یه آقای بسیار بسیار قد بلند و هیکلی اومد داخل حیاط تموم دستاش و گردنش حتی رو صورتشم تتو کرده بود
اگه خالکوبی هاشو فاکتور بگیریم درکل قشنگ بود و جذاب .
آرش : سلام سلام خیلی خوش اومدید بفرمایید تو اونجا چرا وایسادید.
مهیار : سلام ممنونم منتظر شما بودیم .
آرش : خواهش میکنم خونه خودتونه
و رو کرد به منو گفت : خانوم پناهی معرفی نمیکنید بقیرو .
من : بله حتما .
بچه هارو دونه دونه معرفی کردم از نسبتامون چیزی نپرسید منم نگفتم اصن به این چه والا .
با کمک هم وسایلا رو خالی کردیم بردیم داخل
طبقه بالا دوتا اتاق برامون آماده کرده بودن خیلی شیک و بزرگ بود پسرا تو یه اتاق من و مهرو و رومینام تو یه اتاق
اینجوری که پیدا بود باهم نسبتی نداشتن و رومینا قرار بود تو کلیپ باشه .
رفتیم داخل اتاقامون لباس عوض کنیم اینور هوا گرمه ها ما این همه لباس پوشیدیم .
یه دورس و شلوار گشاد گل‌بهی پوشیدم شالمم خوب بود دستامم شستم با مهرو رفتیم پایین . دیگه وقت فیلمبرداری نبود قرار بود تو روز باشه فیلم مام تا برسیم شب شده بود آقا آرش لطف کرد از بیرون غذا گرفت شام خوردیم . سر سفره متوجه زیر چشمی نگا‌کردنای آرش میشدم و خیلی عصابمو بهم ریخته بود یعنی نفهمیده مهیار با منه . بعد شام هممون نشسته بودیم دور هم تو پذیرایی بچه ها خیلی زود با آرش صمیمی شدن رومینام دختر خوبی بود خوش اخلاق بود فقط زیادی درو بر میعاد میپلکید بدم میومد میعادم بیچاره خیلی خجالتیه اینجوری‌مواقع اذیت میشه اینم نمی‌فهمه که حالا .
میعادچهرش خیلی جذاب و گیراس یعنی تو برخورد اول آدم جذبش میشه مخصوصا چشاش ولی در عین حال چهرش مظلومه داداش منه دیگه چیکارش کنیم .
یخورده که صحبت کردیم رفتیم تو اتاقا که بخوابیم .
تو اتاق رومینا گفت : بچه ها میعاد مجرده ؟
من: چطور ؟
رومینا : راستش ازش خوشم اومده دوس‌دارم‌بیشتر باهاش آشنا بشم .‌
من: بهتر درو برش نپلکی میعاد پسر سر به زیرو خجالتیه با این حرکاتت معذبش نکن ، میعاد اهل اینجور کارام نیست حالا حالاهام خیال زن گرفتن نداره .
رومینا : از کجا معلوم یهو دیدی از من خوشش اومد .
من : میتونی از خودش بپرسی با شناختی که من ازش دارم با این رفتار تو فقط داره اذیت میشه .
رومینا : اوکی مرسی .
من : خواهش .
اتاق سه تا تخت سه یه نفره داشت اون که کنار پنجره بودو انتخاب کردمو افتادم‌روش د بخواب .......‌
صبح با صدای مهرو از خواب بیدار شدم
مهرو:شوکا شوکا پاشو دیگه
من:بیدارم داد نزن .
مهرو:پاشو بریم صبحونه بخوریم بریم سر فیلمبرداری .
من:باشه
پاشدم خداروشکر داخل اتاق حموم داشت ولی گفتم اول صبحونه بخورم بعدا بیام برم حموم .
دستشویی رفتم و بعد از شستن دست و صورتم رفتم پایین همه سر میز نشسته بودن مشغول بودن .
بین میعاد و مهیار یه جا بود رفتم اونجا نشستم .
صبحونرو که خوردیم هرکی پاشد رفت که آماده بشه آخه یه تیکه از فیلم بیرون از ویلا بود تو خیابون .
منم اومدم اتاقمون و پریدم تو حموم‌......
حولرو پیچیدم به خودم موهامم دورم ولو بود به خیال اینکه کسی داخل اتاق نیست رفتم بیرون سرم پایین در حموم باز کردم اومدم بیرون درو که بستم از چیزی که جلوم می‌دیدم دندونام ریخت مهیار تو اتاق بود یه چند تا از وسایل فیلمبرداریم دستش بود . هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم خشکم زده بود چشام داشت از حدقه درمیومد اونم همینجوری وایساده بود زل زده بود به من پلکم نمیزد .
با هر بدبختی بود زبون بازکردم .
من: ممممهههییار تتتتوو اینجا چچیکار مییکنی ؟
مهیار تند تند نفس میزد و عرق کرده بود هی سرخ و سفید میشد یخورده‌ اومد جلو تر همینجور که چشم از من برنمیداشت گفت : شوکا ببببخدا مممن اومده بودم وووسسایلارو بببرم .
نمی‌دونم چرا لال شده بودم هیچی نمیگفتم مهیار اومد‌جلو‌روبه‌روم وایساد دستشو اورد کشید رو موهای خیسم و سرشو آورد جلو ، هرم نفسای داغش هوشو حواس از سرم برده بود دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم .
چشامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم
من : مهیار خواهش میکنم برو بیرون
با صدای من مهیار به خودش اومد یخورده نگام‌ کرد و گفت :ببخشید شوکا
و تند تندوسایلو ورداشت رفت بیرون .
یخورده دیگه همونجا سرجام وایسام با صدای محمد که پشت در می‌گفت شوکا‌ بجنب دیره به خودم اومدم و رفتم حاضر شم .
یه رژ لب آجری زدم و خط چشم ،هوا گرم بود نیازی به پالتو نبود یه هودی زرد پوشیدم با شلوار لی مشکی و شال مشکی عطرم زدم و کوله و گوشیمو ورداشتم الهی بچه ها وسایلارو برده بودن فقط دوربینمو گذاشته بودن خودم ببرم اونم ورداشتم و رفتم پایین .‌
همه حاضر آماده دم در بودن با اومدن من همه سوار ماشینا شدیم و راه افتادیم سمت لوکیشن ‌. تو یه جاده خلوت آرش نگه داشت و گفت همینجاس ، پیاده شدیم و فیلمبرداریو شروع کردیم سر فیلمبرداری یهو دست چپم تیر کشید بازم همون درد لعنتی افتاد تو سینم هرچقدر تحمل کردم فایده نداشت دوربین رو پایه بود دیگه نتونستم تحمل کنم چشام سیاهی رفت افتادم زمین ‌.
همه کارشون ول کردن اومدن دور من هی چیشد چیشد ‌.
مهیار سراسیمه اومد بغلم کرد برد نشوند تو ماشین ‌
مهیار : خانمم چیشدی یهو ؟
من : چیزیم نیست مهیار فقط قرصامو بده از کیفم ‌.
مهیار : الان میارم
تند تند قرصامو بهم داد خوردم و گفت یکم بشین و بعدا بیا بیرون .
سرمو به صندلی تیکه داده بودمو چشامو بسته بودم آرش و میعاد به ماشین تیکه داده بودن و صداشون‌میومد .
آرش : میعاد تابان چشه ؟
میعاد : شوکا‌ بیماری قلبی داره آرش تازگیا عمل کرده خیلی وقت بود حالش بد نمیشد امروز نمیدونم‌چیشد دوباره اینجوری شد .‌
آرش :آخه چرا مگه چند سالشه که از الان قلبش مشکل داره .‌
میعاد : چی بگم والا کار خداست دیگه ،هروقت که شوکا‌اینجوری میشه عصابم بهم می‌ریزه یجوری‌استرس میگیرم که نگو .
آرش : خواهرته؟
میعاد: آره خواهرمه .
درو باز کردم رفتم بیرون و بعد از اینکه به همه جواب دادم حالم خوبه رفتیم سرکار ‌، فیلمرداریمون اونجا تموم شد برگشتیم ویلا اونجا کارمون زیاد طول نکشید سری تموم شد منم قول دادم زود فیلمو درس کنم و براش بفرستم .......
شب دور هم جمع شده بودیم قرار بود فردا صبح برگردیم کار ما تموم شده بود فیلمو شمالم میتونستم درس کنم واسش بفرستم . تو بالکن وایساده بودم و به بیرون نگا‌ میکردم که آرش اومد‌کنارم وایساد ، نگاش‌کردم و یه لبخند بهش زدم
اونم با لبخند جوابمو داد و بعد از چند لحظه سکوت گفت : چرا بهت میگن شوکا ؟
من : داستان طولانیه خلاصش اینه که شوکا به زبون مازنی یعنی آهو بخاطر چشمام شوکا صدام میکنن البته مهیار این اسمو‌روم گذاشته .
آرش : حقم دارن خب واقعنم بهت میاد .
آرش : شوکا ؟
من : بله
آرش : راستش از همون اولین روز که باهات آشنا شدم و صحبت کردیم شیفته اخلاقو رفتارت شدم شوکا من مثل تو دختر ندیدم این همه دختر درو ورمه ولی مث تو رو ندیدم حتی ظاهرتم با بقیه فرق می‌کنه ساده ایی در عین حال جذاب و زیبا . اخلاقت نجابتت همش منو جذب خودش کرد
میخواستم بدونم که کسی تو زندگیته ؟
من: درباره حرفایی که زدی نظر لطفته و اما در مورد سوالت بله کسی تو زندگیمه، یکی که همه زندگیمه.
آرش : امیدوارم خوشبخت بشی شوکا .
من : توام همینطور .
همون موقع مهیار اومد داخل بالکن
مهیار : عزیزم اینجا چرا وایسادی بیا داخل.
من : داشتم میومدم عزیزم بریم .
با مهیار رفتیم بیرون مونده بودم الان جواب اینو چی بدم
مهیار : شوکا جان چی داشت می‌گفت بهت آرش .
من : چیز خاصی نبود درباره فیلمش صحبت میکرد .
مهیار : آهان باشه عزیزم .
عذاب وجدان گرفته بودم که بهش دروغ گفتم ولی اگه راستشو میگفتم شر میشد مهیار و میشناختم میدونستم عصبانی میشه ......
آخر شب هرکی رفت تو اتاق خودش بخوابه قرار بود صبح راه بیوفتیم .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت ۵۰:

با اصرار آرش اون روزو تهران موندیمو مارو برد تهران گردی تقریبا میشد گفت بیشتر جاهای دیدنی تهرانو نشونمون داد
دریاچه چیتگر،پل طبیعت، آبشار تهران . هوای که تاریک شد مارو برد بام تهران با اینکه چند سال تهران زندگی کردم ولی هیچکدوم از این جاهارو ندیده بودم خیلی قشنگ بود ولی پیاده رویش زیاد بود وقتی رسیدیم تهش کل تهران زیر پامون بود خیلی جذاب بود روی نیمکت کنار مهیار نشسته بود و دستمو همینجوری گرفته بود از صب ول‌نمیکرد سرمو گذاشتم رو شونش و داشتیم به شهر نگاه میکردیم .
مهیار : تا حالا اینجا نیومده بودی ؟
من: نه تو چی ؟
مهیار : نه منم نیومده بودم از این جهت پرسیدم که تو قبلا تهران زندگی میکردیی .
من: اره ولی خیلی بچه بودم .
مهیار : شوکا دوس داری بیایم تهران زندگی کنیم ؟
من: معلومه نه من شمالو به همجا ترجیح میدم .
مهیار: خیلی خاصی شوکا تو همه مسائل با بقیه دخترا فرق می‌کنی هم عجیبه هم قشنگ ، به داشتنت افتخار میکنم
من : منم همینطور عشقم .
و مهیار سرمو بوسید همینجوری داشتیم شهرو نگا میکردیم که آرش اومدو‌ گفت پاشید بریم شام‌بخوریم .
از وقتی به پیشنهادش جواب رد دادمو فهمید مهیار تو زندگیمه یجوری شده همش تو خودشه و پکره .
بعد از شام رفتیم خونه که استراحت کنیم قرار صبح باید راه میوفتادیم ‌.......
صبح بعد از خوردن صبحونه وسایلمونو گذاشتیم تو ماشینا به همون شکل قبل .
تو حیاط داشتیم با رومینارو آرش خداحافظی میکردیم
آرش اومد‌سمت من و گفت : خیلی مواظب هم باشید از وقتی فهمیدم مرد زندگیت مهیار خیلی خوشحال شدم مهیار خیلی آقاست امیدوارم کنار هم خوشبخت بشید .
من: ممنونم آرش امیدوارم توام به آرزوت برسی و همیشه موفق باشی لیاقتشو داری .
آرش : بازم بیاید اینجا نرید پشت سرتونم‌ نگا نکنید ، عروسیتونم دعوتم کنیدا ‌.
من:حتما میایم ، ایشالا تو اگه زودتر زن گرفتی مام دعوت کن ، توام اومدی شمال بیا پیش ما ، ما همیشه لب دریاییم دریای بابلسر .
آرش : حتما میایم .
من: خداحافظ .‌
آرش : خداحافظ
با بقیه بچه هام یخورده صحبت کرد و خداحافظی کرد بازم حرفایی که به من زد به مهیار گفت .
بعد از خداحافظی با رومینا را افتادیم سمت خونه اما این سری میعاد رانندگی میکرد محمدم جلو نشسته بود من و مهیار پشت نشستیم ‌.
مهیار سرشو گذاشته بود رو شونمو خواب خواب بود یجوری عمیقی خوابیده بود که انگار صد سال نخوابیده ، فکر کنم دیشب بیدار مونده .
من : میعاد مگه دیشب مهیار نخوابیده ؟
میعاد: فک‌ نکنم آخه هر سری من چشامو باز کرد مهیار بیدار بود .
من :ای بابا .
دیگه حرفی زده نشد محمدم خواب بود ولی من هیجوره نمیتونستم تو ماشین بخوابم ،دستم دور شونه های مهیار بودو سرمو تیکه داده بودم به صندلی بیرونو نگا میکردم
صدای آهنگم میعاد کم کرده بود تا اینا اذیت نشن . همینجوری که داشتیم بیرونو نگا میکردم چشامو بستم ببینم میتونم یکم بخوابم خیلی خوابم میومد ، پنج شیش دقیقه چشامو بستم که یهو بوسه ایی روی ل*ب*م* نشست ترسیدم چشامو باز کردم و با چشایی که داشت از حدقه میزد بیرون به مهیاریی که داشت با لبخند نگام میکرد نگا کردم .
من:چیکار می‌کنی دیونه میعاد بیداره ها .
مهیار : خب بیدار باشه مگه چیکار کردم ؟
من: تو مگه خواب نبودی ؟
مهیار : چرا بیدار شدم دیدم چشاتو بستی فک کردم خوابیدی خیلی با مزه شده بودی دلم رفت برات نتونستم خودمو کنترل کنم.
من: نکن مهیار زشته دونفر دیگه بقیر ما تو این ماشینن .
مهیار: برام مهم نیست مهم تویی .
من: دیونه ایی بخدا .
مهیار : دیونم کردی دیگه دختر .
یه لبخند بهش زدم و مهیار زل زد به چال گونه هام .
مهیار : ببین کاراتو بد میگی دو نفر دیگه اینجا نشستن آدمو دیونه می‌کنی بعدا میگی خودتو کنترل کن .
من: چیکار کردم مگه ؟
مهیار : ای .
من: مهیار تو همون بگیر بخواب وعلا ابرمونو میبری .
مهیار : بوسم کن بخوابم .
من: مهیارررر؟
مهیار :جان دلم .
من: بخواب .
مهیار:نه بوسم کن اول .
من: بخدا زشته الان میعاد میبینه ابرمون می‌ره بزار بعدا .‌
مهیار : یکی طلبت شوکا‌خانوم .
من: یکی طلبم عشقم .
دوباره سرشو گذاشت رو شونمو چشاشو بست ......‌‌
طرفای غروب رسیدیم شمال بچه هارو پیاده کردیم و مهیار منو برد که برسونه .
دم در که رسیدیم ،
من: خیلی‌ مواظب خودت باش مهیار خیلی دوست دارم .
مهیار : توام مواظب خودت باش عزیزم منم دوست دارم .
دستمو بوس کردو گذاشت رو پیشونیش ، خداحافظی کردیم و پیاده شدیم وسایلام تو ماشین مانی بود همون موقع رسیدن وسایلاو پیاده کردن هرکی رفت خونه خودش .......
******************************************
به همین زودی تعطیلات عید تموم شد و امروز سیزده بدره
امروز همه بچه ها با خانواده هاشون باغ محمد اینا دعوتیم .
از روز که از تهران برگشتیم تا امروز اتفاقی نیفتاد چندباری با بچه ها رفتیم لب دریا.
صبح بعد از خوردن صبحونه رفتم حموم و آماده شدم دوباره هوس کردم رژ قرمز بزنم یه رژ قرمز زدم من بیشتر رژام مات و بیست و چهار ساعتس اینم همینجور . رژم رنگ خون بود ولی مات اینو خیلی دوس داشتم زدمو خط چشم کشیدم رفتم سراغ موهام بالا بستم و بافتمش چون میکردم تو لباسم اینجوری گره نمی‌خورد جلوی موهامم دوتا سوسکی ریختم .
یه شلوار لی ذغالی پوشیدم با هودی قرمز و شال مشکی کوله پشتی مشکیمم ورداشتم دوربینمم گذاشتم توش که میدونستم لازم میشه بعد از اینکه عطر زدم کتونی ساق بلندای مشکیمم ورداشتم رفتم پایین و با خانواده را افتادیم سمت باغ محمد اینا .
همه اومده بودیم الا مانی و مهرو، خدا می‌دونه دوباره کجا‌گیر کردن این دوتا .
از وقتی که رسیدیم مامان مهیار منو نشونده پیش خودش نمیزاره تکون بخورم هرکیم هرچی میگه میگه دختر خودمه دلم نمی‌خواد از بغلم جم بخوره .
بعد از نیم ساعت مانی و مهروام رسیدن و ناهار خوردیم بعد از ناهار هرکی به یه کاری مشغول شد بعضیا والیبال بازی میکردن بعضیا فوتبال دستی بزرگترام داشتن صحبت میکردن ، منو مهیارم بلند شدیم تو باغ قدم بزنیم باغشون خیلی قشنگ بود خیلیم بزرگ بود همینجوری داشتیم دست تو دست قدم می‌زدیم رسیدیم ته باغ یه تاب قشنگ بود منم که عاشق تاب بازی .
من:وای مهیار تاب بیا بریم تاب بازی کنیم .
مهیار : بریم عزیزم .
رفتم نشستم رو تاب مهیارم روبروم وایساد دستشو گذاشت رو دو طرف زنجیر تاب سرشم خم کرد درست نیم سانتی صورتمو شروع کرد آروم آروم هل دادن ، چشم تو چشم هم داشتیم همو نگا میکردیم وقتی به چشماش نگاه میکردم دیگه تو این عالم نبودم ، با هرم نفسای داغش احساس میکردم بدنم دَم داره چشماش منو جادو میکرد . هیچی نمیگفتم فقط به همدیگه نگا میکردیم از ته قلبم از خدا ممنون بودم که همچنین مردیو وارد زندگیم کرده عاشقش بودم با تک تک سلولای نتم ‌، مهیار دوباره عرق کرده بود و قرمز شده بود .
من: مهیار ،چیشدی چرا انقد عرق کردی گرمته ‌.
مهیار تو همون حالت گفت : آره خیلی گرممه .
من: بیا بشین .
مهیار :نه خوبه همینجا می‌خوام نگات کنم .
دیگه چیزی نگفتم فقط بهش یه لبخند زدم بازم با دیدن لبخندم چشاش برق زد و سرشو یخورده آورد جلو مهیار اصن انگار تو این عالم نبود .
نگاش بین چشامو لبام در حرکت بود دیگه تاب و هل داد و تاب از حرکت ایستاد مهیار دستشو از رو زنجیرای تاب برداشت گذاشت رو پشتی تاب دو طرف شونم و اومد جلو فاصلرو از بین برد .
مهیار : نمیگی لباتو اینجوری می‌کنی من کنترلمو از دست میدم خوشت میاد اذیت می‌کنی ؟
من: دوس داشتم خوب کردم اصن .
مهیار : عع دوس‌داشتی ؟
من: بله .
بله ی من مصادف شد با تک بوسه مهیار رو ل*ب*م انگار برق دو هزار بهم وصل کردن تنها کاری که تونستم بکنم این بود که چشامو ببندم و بعدش داغی ل*ب*ا*ش رو ل*ب*ا*م .
نمیتونستم به خودم دروغ بگم بدم نیومده بود و همراهیش کردم و یه دستمو گذاشتم رو گردنش اون یکی دستمم کردم لای موهاش مث سری قبل میدونستم از رو هوس نیستو از دوس داشتنتشه وعلا هیچوقت اجازه نمی‌دادم انقد بهم نزدیک بشه مهیار عشقشو بهم ثابت کرده بود .
نمیدونم چقدر تو اون حال بودیم زمان و مکان از دست جفتمون در رفته بود اصن مهم نبود که یهو یکی بیاد ببینه هیچی مهم نبود ‌.
بعد از چند ثانیه یا چند دقیقه یا هر چند لحظه که نمیدونم از هم جدا شدیم و چشامو باز کردم و با دوتا چشمای خمار شده مهیار مواجه شدم ، هنوز تو این عالم نبود یه تک بوسه به ل*ب*ش زدم که باعث شد به خودش بیاد .
مهیار: الان باهم بی حساب شدیم یادته موقع برگشت به شمال تو ماشین گفتم یکی طلبت .
من: دیونه .
مهیار : دیگه لباتو این شکلی نکنیا .
من :میکنم .
مهیار : از من گفتن بود .
من: حالا چجوری بریم پیش بقیه ؟
مهیار : همون‌جوری که اومدیم
من: باهوش لبو‌‌لوچه من همش پاک شده نمیگن تو رفتنی رژ داشتی الان چرا مث میت برگشتی ؟
مهیار : دور از جون خب خب زنگ بزن مهرو ورداره بیاره برات آوردیش که ؟
من: آره .
زنگ زدم به مهرو گفتم یواشکی ورداره کولمو‌بیاره به بهونه اینکه می‌خوایم عکس بگیریم بیاره ‌.
چند لحظه بعد مهرو اومد با یه لبخند خبیثانه رو لبش .
من : ها چیه چرا اینجوری نگا می‌کنی
مهرو: چیکار داشتید میکردید ؟
من: هیچی عع برو حالا بعدا بت میگم .
مهرو: مهیار توام بله ؟
مهیار : عع آبجی خب چیکار کنم نگاش کن خب تو
مهرو: انصافا راس میگی منم اگه بودم نمیتونستم خودمو نگه دارم .
من : برو مهرو چرت و پرت نگو .
مهرو: کجا برم تا اینجا اومدم که بزار بگم مانیم بیاد یه چندتا عکس چهار تایی بگیریم .
من:صب کن رژمو‌بزنم‌اول بعدا بگو .
مهرو:منکه بهش میگم حالا‌چرا صب کنم .
من :میدونم میگی جلو مانی که نمیتونم رژ لب بزنم .
مهرو: آره راس میگی .
آیینه و رژ لبمو در آوردم و شروع کردم به زدن وقتی کارم تموم شد سرمو آوردم بالا دیدم مهیار همینجوری وایساده داره منو نگا می‌کنه اصنم براش مهم نیست مهرو اینجاست .
من : مهیار کجایی مهرو رو یادت رفت .
مهیار : نه دورت بگردم خوبم حواسم هست .
بعد از چند لحظه مانیم اومد کلی عکس گرفتیم
مانی یه عکس از من و مهیار گرفت که من رو تاب نشسته بودم و مهیارم روبروم وایساد بود مثلا داشت هلم میداد و همدیگرو با لبخند نگا میکردیم .
بعد از اون کلی فیلم گرفتیم و مسخره بازی در آوردیم ‌.
من و مهرو رو تاب نشسته بودیم و مهیار داشت هلمون میداد انقد بالا رفته بودیم که کلی جیغ میزدیم ولی مهیار توجه نمی‌کرد .
یه عالمه فیلم و عکس گرفتیم و رفتیم پیش بقیه و تا شب اونجا بودیم و بعدش رفتیم خونمون .
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت 51:

روز ها همینجوری می‌گذشت و می‌گذشت و امروز اول محرمه
هیچکدوممون کلاسای تابستونی برنداشتیم .
هفت هشت روز اول محرمو می‌رفتیم مسجد امروز روز تاسوعاست و همه کسایی که تو شهرن دسته هاشون می‌ره سمت مسجد روستا که حیاطش آرامستانه . منم بعد از یه دوش و خوردن صبحانه حاضر شدم که بریم ، یه شومیز مشکی پوشیدم که مدلش مث‌ سارافون بود یه شلوار لی مشکی و روسری مشکی آرایشم نکردم هیچی کیف دستی مشکیم ورداشتم گوشیمو انداختم توش و چادرمو سرم کردم ،چادرم مدل دانشجویی بود و روی استیناش و قسمت بالا سرم مرواریدای مشکی کار شده بود خیلی دوسش داشتم
از اونجایی که من از کفش بدم میومد واسه همین یدونه کفشم نداشتم یه کتونی مشکی ورداشتم رفتم پایین .
با مامان بابا ترسا سوار ماشین شدیم راه افتادیم سمت روستا
وقتی رسیدیم خیلی جمعیت اومده بود گشتم گشتم بچه هارو پیدا کردم ولی پسرارو ندیدم فقط دخترا بودن ‌.
همشونم چادر سر کرده بودن یخورده وایسادم متوجه شدم محمد و میعاد دارن طبل میزنن و مهیار سنج دستشه بقیم دارن زنجیر میزنن ،عع پس اونجان ، مراسم که تموم شد نزدیکای بعد از ظهر بود مهیار اومد‌کنارم و گفت : چقدر چادر بهت میاد خیلی ناز شدی .
چون صورتم گرد بود حجاب خیلی بهم میومد از چادر بدم نمیومد ولی نمیتونستم جم کنم .
من: مرسی عزیزم .
میعاد: اخییی چه بامزه شدی آبجی با چادر .‌
من: مرسی داداشی .
مراسم تموم شده بود ولی شب دوباره مراسم داشتیم بخاطر همین اکثر مردم که از شهر میومدن تو مسجد موندن و خونه نرفتن مام تو حیاط نشسته بودیم کنار قبر مادر بزرگ مامانم
شب بعد از خوندن نماز مراسم شروع شد اون شب کلی با خدا صحبت کردم و کلی از امام حسین خواستم هوای زندگیمو داشته باشه و زیر سایش نگهمون داره .
آخر شب رفتیم خونه که دوباره فردا صبح باید برمیگشتیم ........
این دو روز محرمم تموم شد و دیگه خبری از عزاداری و دسته نبود . هیچکدوم از بچه هام تا بعد از محرم و صفر کلیپ نداشتن .
*******************************************
تابستون مث برق و باد گذشت و دانشگاه ها باز شد تو این دوماه می‌رفتیم لب دریا ولی فقط جهت دورهمی نه آهنگ میزدیم نه کلیپ ضبط میکردیم . مشرقی دیگه مثل قبلا باهام رفتار نمی‌کرد یعنی از اون موقع که جواب رد بهش دادم سرسنگین شده و دیگه شوخی موخی نمیکنه بهتر بابا .
رابطم با مهیار روز به روز بهتر میشد و وابستگیمو عشقم بهش شدید تر همه بهمون میگفتن لیلی و مجنون ، خداروشکر کنار هم حالمون خوبه .
امروز تولد مهیار با بچه ها هماهنگ کردم همون لب دریا براش تولد بگیریم دیروز کیک و سفارش دادم الان قرار برم بگیرم و برم پیش بقیه .
ناهار و خوردم رفتم حاضر شم یه رژ مات نود زدم و خط چشم کشیدم ، هوا سرد شده بود دوباره یه هودی سفید پوشیدم و پافر طوسی و شلوار لی آبی یخی و شال سفید و طوسی عطرم زدم دوربینو گذاشتم تو کوله سفیدم و گوشیمو کادو مهیار و انداختم داخلش و یه کتونی سفیدم ورداشتم رفتم پایین بعد از خداحافظی با مامان سوار سلطان شدم و راه افتادم سر راه کیک و گرفتم میدونستم بدش میاد عکسمو بدم دست کسی بخاطر همین یه عکس تکی از خودشو که خیلی دوسش داشتم زدم رو کیک بعد از تحویل کیک را افتادم سمت دریا تو راه دوتا شاخه گل رز زرد و قرمز خریدم وقتی رسیدم همه اومده بودن بجز مهیار آخه ساعت قرارو دیرتر گفته بودیم که کارمونو‌ بکنیم .
یخورده بادکنک باد کردیم ریختیم وسط چون بلوک چیده بودیم روش میشستیم دیگه بادکنکا اینور اونور پخش نمی‌شدن کیکم گذاشتیم وسط روش شمع 28 برف شادیم دادم دست محمد دوربینمو دادم به اسرا که فیلم بگیره پنج شیش دقیقه بعد مهیار رسید محمد میپرید بالا پایین و برف شادی میزد همه دست میزدن تولدت مبارک می‌خوندن اومد سمت من گلارو دادم دستش اول کلی بغلم کرد بعدش گلو‌گرفت و دستمو بوس کردو گذاشت رو پیشونیش ...
رفتیم نشستیم سرجامون کنار مهیار نشستم بعد از اینکه شمعارو فوت کرد دوتایی باهم کیکو بردیم بعدش نوبت کادو ها شد همه کادوهاشونو دادن نوبت رسید به من کادومو باز کرد یه ایرپاد گرفته بودم آخه چند وقت پیشا ایرپادش خراب شده بود، وقتی بازش کرد کلی خوشحال شد ، همینجوری داشت صحبت میکرد با بچه ها حواسش نبود یخورده خامه برداشتم زدم رو صورتش .
مهیار با خنده: هیییی شوکا نکن بیشرف .
من: وییی چه گوگولی تر شدی مهیار .
مهیار :عع یه گوگولی نشونت بدم حالا وایسا .
یه بوس گنده گذاشتم رو لپش و صورتمو چسبوندم به صورتش با دستمم از اونور لپشو فشار میدادم .
من: وییی خدا قربونت بشم من آخه انقد تو گوگولی ،دورت بگردم من زندگیمممم .
مهیار : من دورت بگردم آخه خانومم ،نفس منی تو ‌.
خلاصه بعد از کلی بگو مگو و شوخی پاشیدیم بریم خونه هامون مهیار گفت ماشینم خرابه با ماشین بیرون اومدم منم گفتم منوبرسون با ماشین من برو .
تو ماشین انقد مسخره بازی در آوردیم و فیلم گرفتیم دوتایی که اخراش داشت خوابم می‌گرفت انقد ورجه وورجه کرده بودم ،رسیدیم دم در مهیار برگشت سمت من دوتا دستامو گرفت تو دستش
مهیار: ازت خیلی ممنونم شوکا امروز بهترین روز زندگیم بود ،خیلی زحمت کشیدی بخدا راضی به اذیت شدنت نبودم بودنت تو زندگیم بهترین کادوعه همین هستی بسه دورت بگردم من .
من: فداتبشم عشقم کاری نکردم که من بخاطر تو هرکاری میکنم اینکه چیزی نیست .
مهیار : خیلی دوست دارما‌همیشه یادت باشه .
من : منم خیلی دوست دارم عزیز دلم .‌
مواظب خودت باش مهیار تند نریا رسیدی خبر بده .
مهیار : چشم توام مواظب خودت باش خانومم .‌
من : فعلا عشقم
مهیار : فعلا خانومی
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل وقتی رفتم داخل مامان پرسید ماشین کو پس وقتی گفتم پیش مهیار خیالش راحت شد که به بادش ندادم .
لباسامو درآوردم اومدم پایین ........
*******************************************
روزا مث جت می‌گذشت رشته ایی انتخاب کرده بودم هروزی که چیز جدید یاد می‌گرفتم ازش برام جذاب تر میشد با جون و دل درس می‌خوندم فکر اینکه قرار سه سال دیگه مطب خودمو داشته باشم سر ذوقم میاورد. اینکه قرار بعد از اینکه درسم تموم شه کنار مهیار زندگی کنم انگیزمو بیشتر کرده بود، روز به روز بیشتر عاشقش میشدم جوری که اگه یه روز نمیدیدمش دیونه میشدم شده بود همه دنیام ،نفسم به نفسش بند بود اونم مث من بود اینو از صدای دمغش پشت گوشی میتونستم بفهمم که وقتی یه روز نمیومد پیشم ، با بودن مهیار بیماریم کمتر اذیتم میکرد حالم کنارش عالی بود .
تو خونه نشسته بودم و مشغول درس خوندن انگار‌نه انگار امروز تولدمه هیچکس بهم تبریک نگفت حتی مهیار اصن تلفنشم جواب‌نمیده بیشور ، نخواستم اصن باهاش قهر میکنم حقش بشه ، شب شده بود خبری از هیچکس نبود ساعت حدود هفت شب بود گوشیم زنگ خورد با کله رفتم سمتش میعاد بود .
من:جانم داداش .
میعاد : الو شوکا سلام یکاری بهت بگم می‌کنی
من: سلام جانم بگو
میعاد :یه آدرس واست می‌فرستم بیا اینجا کارت دارم باید باهم صحبت کنیم .
صداش گرفته بود معلوم بود حالش خوب نیست .
من: باشه میام فقط چیشده چرا پکری ؟
میعاد: بیا بت میگم می‌خوام باهات حرف بزنم .
من: خیلی خب بفرست الان میام .
میعاد:باشه آبجی فعلا .
من:فعلا .
بیا اینم از داداشمون اصن یادش نبود امشب تولدمه ،برم ببینم چشه دوباره این پسره .‌
چون شب شده بود رفتم به خانوادم اطلاع دادم موضورو گفتم بهشون اونام اجازه دادن بدون هیچ چونو چرایی .
ظهر رفته بودم حموم احتیاجی نبود دیگه یه رژ صورتی زدم و خط چشم کشیدم به مهیار اطلاع دادم که دارم میرم پیش میعاد ولی جواب نداد . یه شلوار لی آبی پوشیدم با بافت مشکی و پالتو چرم مشکی تا بالا زانوم یه شال مشکی بوتای مشکیمم ورداشتم عطرم زدم کوله و گوشیمم ورداشتم رفتم پایین بعد از خداحافظی سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت آدرس ، رسیدم به اونجایی که گفته بود آدرس یه آپارتمان بود من تا حالا خونه میعاد اینارو ندیده بودم فک کردم شاید خونشونه به هر حال بهش اعتماد داشتم از صداشم معلوم بود حالش خرابه وعلا این موقع شب به من زنگ نمی‌زد . ماشینو پارک کردم رفتم بالا آدرس که داده بود طبقه چهارم پلاک ۸ بود سوار آسانسور شدم رفتم بالا وقتی به واحد رسیدم در باز بود منم سرمو انداختم پایین رفتم داخل ، همه برقا خاموش بود هیچ خبریم از هیچکس نبود .
من : میعاد ، داداش، آقای رحیمی ، خاله سودابه ، عمو ، میلاد ، کسی خونه نیست .
یهو صدای یه آهنگ ملایم پخش شد و همجا روشن شد همه بچه ها اینجا بودن به اضافه کلی آدم دیگه ولی همه دختر پسر جوون بودن دست میزدن و تولدت مبارک می‌خوندن یه سالن بزرگ بود درست حدس زدم خونه بود فقط مبل و فرش و این چیزا رو برداشته بودن یه قسمت از خونرو بادکنک آرایی کرده بودن و رو میز یه کیک بزرگ دو طبقه بود تمشم آبی و سفید بود بغل میز یه ۱۸ بزرگ که توش پر لامپ بود گذاشته بودن بادکنک ارایشش خیلی قشنگ بود . همینجوری که دهنم از تعجب یه متر باز بود مهیار اومد روبروم یه شلوار جذب سرمه ایی کمرنگ و جلیقه هم رنگش و یه پیرهن جذب سفید زیرش پوشیده بود موهاشم خوشگل درس کرده بود از اونا که انگار که دست انداختی توش جای انگشتات مونده رو به بالا با کفشای کالج مشکی انقد خوشگل شده بود که خدا می‌دونه .
مهیار: تولدت مبارک همه کسم .
اشک تو چشمام جم‌شده بود چی فک میکردم چیشد محکم خودمو انداختم تو بغلش انقد فشارش دادم حالم‌جا‌اومد .
من: دورت بگردم من الهی مرسی زندگیم مرسی .
مهیار: فداتبشم حالا بیا بریم لباستو عوض کن .
از بغلش اومدم بیرون و گفتم: منکه لباس ندارم
مهیار : تو بیا بریم .
باهم را افتادیم سمت یه اتاق خواب درو باز کرد رفتیم داخل
یه کاور که توش لباس بود رو تخت بود با یه جعبه کنارش از عکس بالای تخت متوجه شدم اینجا خونه مهبد ایناس برادر مهیار اینجام اتاقشونه .
مهیار: راحت باش عزیزم اینجا اتاق مهبد و زن داداشم پریسانه .
همون موقع در باز شد و پریسان اومد‌داخل
من: سلام
پریسان:سلام عزیزم چیزی کم نداری
من: ممنونم اگه میشه یه شونه به من بده و لوازم آرایش
پریسان اومد‌از داخل کشو میز ارایشش یه بُرس نو دروارد و داد بهم
پریسان : این نوعه لوازم آرایشم تو کشو‌اولی همچی‌هست غریبی نکن راحت باش .
من:دستت درد نکنه .
پریسان رفت بیرون و من رو به مهیار گفتم : مهیار این لباس کیه ؟
مهیار :مال خودت دلم میخواست باهم ست کنیم واسه همین اینو برات گرفتم ایشالا خوشت بیاد ، کفشام خودم گرفتم .
من: خیلی‌زحمت کشیدی مهیار دستت درد نکنه انقد خوشحالم نمیدونم چجوری بگم .
مهیار : قربونت بشم من .
من : نمیخوای بری بیرون میخوام لباس عوض کنم
مهیار : آخ ببخشید رفتم رفتم
مهیار رفت بیرون منم لباسمو پوشیدم یه کت شلوار مجلسی رنگ لباس خودش کتش کوتاه بود تقریباً تا روی نشیمن‌ گاهم و شلوارشم میشد گفت جذب بود یه تاپ سفید زیرش داشت که روی یقش مرواریدای سرمه ایی کمرنگ داشت خیلی خوشگل بود در زیبایی ساده کفشمم پوشیدیم یه کفش مشکی پاشنه ده سانتی .
موهامو باز کردم ریختم دورم از توی کشو دوتا گل‌سر آبی پیدا کردم دو طرف موهام زدم و دوتا شاخکای سوسکیمو ریختم رو صورتم رفتم سراغ آرایش خط چشم که داشتم فقط گربه اییش کردم ابروهامم لیفت کردم و داخل چشمم مداد کشیدم کرم‌ نزدم یه خورده رژ گونه هلویی زدم با یذره پودر فیکس یه رژ لب هلویم زدم خیلی خوب شده بودم لباسای خودمو گذاشتم داخل کاور گوشیمو برداشتم همین خواستم برم بیرون مهیار درو زد اومد‌داخل .
من : داشتم میومدم بیرون عشقم بریم
سرمو آوردم بالا و مهیار و نگا کردم خشکش زده بود پشت در همینجوری زل زده بود بهم ‌.
من : چطور شدم ؟
مهیار تو همون حالت: مث فرشته ها شدی ، قشنگ بودیا قشنگتر شدی .
رفتم نزدیکش روبروش وایسادم و نگاش‌کردم دستشو انداخت دور کمرمو منو کشید سمت خودش پرت شدم تو بغلش دستمو دو طرف کمرش حلقه کردم سرمو گذاشتم رو سینش مهیار سرشو گذاشته بود رو سرمو موهامو نوازش میکرد .
مهیار : چیکار‌کردی‌تو با من دختر ، چیکار‌کردی‌ که از مجنونم عاشق ترم .
من: خیلی خوشحالم که دارمت مهیار خیلی .
مهیار : تو همه ک.س منی ، من جونمو برات میدم زندگیم تو فقط باش همیشه باش کنارم باش .
من: تا آخر عمرم کنارتم همیشه تا ابد و یک روز .
مهیار: خیلی دوست دارم .
من: من خیلی بیشتر دوست دارم .
سرمو بوسید و از هم جدا شدیم دست تو دست هم رفتیم بیرون دوتایی باهم پشت میز وایسادیم کیکم دو طبقه سفید به شکل قلب بود که روش گلای رز آبی پرنگ و مرواریدای آبی پرنگ داشت روشم شمع 18داشت خیلی ناز بود تم بادکنام آبی پرنگ و سفید بود .
میز بلند بود پس باید سرپا وایمیستادیم .
یه میز بزرگ و دراز گوشه خونه گذاشته بودن همچی روش بود ولی خداروشکر چیزای بد نداشتیم چون هیچکدوممون اهلش نبودیم پس نداشتیم . بعد از کلی رقصیدن بچه ها ، یه عالمه اصرار کردن که باهم تانگو برقصیم مام از خدا خواسته رفتیم وسط .
تو بهم دادی آرامشو حالا که
دل من باهاته شکر
با تو انگار همچی آماده شد
نمیخواد که بگیری آمارشو
بدنتو چفت ِ تنمه غیر بغلت
که شبا خـوابم نمیره.
یکیو دارم که فقط مالِ منه
میخــواد بــا من بمیـره
با تو تنها ، نمیپرم با حتی یه آدم ناتو هرجا
نمیدم دست احدی آتو ، فردام
نمیگیره هیچکسی جاتو ، از ما
با تو.
نمیپرم با حتی یه آدم ناتو
نمیدم دست احدی آتو
نمیگیره هیچکسی جاتو
نمیدونم برای چی
با تو خوبه همچی
میشه که ساعتا با هم تنها بی خیال ِ همه شیم
اصلا" پیش ِ همه بده شیم
از شلوغی ها زده شیم
نفسهامون وصله جدا ممکنه که خفه شیم
با تو انگار همه چی مطلوبه
ببین چقدر مرامو معرفت خوبه
هرچقدر گذشته ها بد بوده
ولی باز نیست مثل ما توی این محدوده
همه چیزو واسه اینکه دلت کنار دلم بــاشه من ساختم.
کی گفته اونایی که مال همن اونایی که عــاشقن باختن
با تو تنها ، نمیپرم با حتی یه آدم ناتو هرجا
نمیدم دست احدی آتو ، فردام
نمیگیره هیچکسی جاتو ، از ما
با تو.
نمیپرم با حتی یه آدم ناتو
نمیدم دست احدی آتو
نمیگیره هیچکسی جاتو
(باتو_امیرتتلو)
حرکاتمون‌باهم هماهنگ بود و تو چشمای هم نگاه میکردیمو‌با آهنگ میخوندیم هر سری موقع تانگو رقصیدنمون اشکم درمیومد آهنگ که تموم شد مهیار منو کشید تو بغلش یخورده که تو بغلش موندم اومد بیرون و دستمو بوسید و گذاشت رو پیشونیش و رفتیم سرجامون وایسادیم .
شمعارو فوت کردم و کیکو بریدم بعد از خوردن کیک نوبت کادو ها شد همه اومدن کادوهاشونو دادن مهیار رفت و با یه باکس گل‌ رز آبی بزرگ که یه جعبه وسطش بود برگشت .
جعبرو در آوردم بازش کردم یه اپل واچ با یه عالمه بند اپل واچ با انواع اقسام رنگا دلم میخواست از شدت ذوق جیغ بکشم ‌یجوری پریدم بغلش مهیار عقبکی رفت .
زیر گوشش جیغ خفیف می‌کشیدم و می‌گفت :ویییی قربونت بشم من آخه مرسی عشقم مرسی گوگولی‌ نازم .
مهیار : خانمم خفم کردی فداتشم .
ازش جدا شدم و لپشو بوس‌کردم .
من: ممنونم زندگیم .
مهیار : وظیفمه عشقم .
همینجوری که مشغول باز کردن کادو ها بودم مهیار رفت با گیتارش برگشت همه دست و جیغ و هورا کشیدن
همه رو صندلی هاشون نشستن منتظر دوتا صندلیم واسه من و مهیار آوردن رفتیم جلوی میز نشستیم و مهیار شروع کرد به خوندن .
چه چیزی تو عمق چشاته که من
یک نگاه تو رو به یه دنیا نمیدم
که بعد از تماشای چشای تو
از زمینو زمان عاشقانه بریدم
تو با کل رویای من اومدی
تا تو سی سالگی باورم زیرو رو شه
که زیباترین خط شعرای من
از تماشای چشم تو هر شب شروع شه
اومدی تا بره فصل دیوونگی
شدی آرامش کل این زندگی
با تو هر ثانیه عاشقانست برام
آرزوهامو از کی بجز تو بخوام
اومدی تا بره فصل دیوونگی
شدی آرامش کل این زندگی
با تو هر ثانیه عاشقانست برام
آرزوهامو از کی بجز تو بخوام
دلم از تماشای چشمای تو
یه حسی مثل پرگرفتن گرفت
چشمای تو تا پیش چشم منه
مگه میشه این حالو از من گرفت
تمام وجودمو هر ثانیه
تو دریای فکر تو حل میکنم
نگاه کن واسه اینکه تو با منی
چجوری خدا رو بغل میکنم
اومدی تا بره فصل دیوونگی
شدی آرامش کل این زندگی
با تو هر ثانیه عاشقانست برام
آرزوهامو از کی بجز تو بخوام
اومدی تا بره فصل دیوونگی
شدی آرامش کل این زندگی
با تو هر ثانیه عاشقانست برام
آرزوهامو از کی بجز تو بخوام
تو چشمای هم نگا میکردیمو و میخوندیم عاشق این آهنگ بودیم همیشه وقتی باهم بودیم تو ماشین میزاشتیم باهاش بلند بلند میخوندیم قرار بود شب عروسیمون با این آهنگ تانگو برقصیم ، آهنگ که تموم شد همه واسمون دست زدن و مهیار رفت ترک بعدی
منو ته با هم نیمه یک جانِمی
عاشق هم بچه مازندرانِمی
منو ته با هم ریشه یک دارِمی
دِنیا نَدِمی شی سره یک تاره می
منو ته باهم پنجه یک سازِمی
یا بَرمی و دِتایی باهم بازِمی
منو ته باهم حلقه یک دستِمی
یا مسـ*ـت مستمی یا خماری پس دِمی
این ره گنه عاشقی این ره گنه نمونه
هر کاری هاکنیو باز عشق ته بونه
آهنگ تموم شد بازم همه دست زدن و هورا کشیدن .
بعد از کلی بزن برقص دیگه مراسم تموم شد. وایسادیم خونه مهبد و پریسان و جم و جور کنیم مهمونا رفتن ما خودمونیا موندیم کمکشون کردیم بعد از تمیز کاری مهیار نزاشت با ماشین خودم برم گفت فردا برات میارمش خودش منو برد رسوند کلیم وسیله داشتم همرو باهام آورد داخل خونه و هرچیم مامانم اصرار کرد بیاد داخل چایی بخوره نموند و رفت منم بعد از تعریف کردن همچی رفتم داخل اتاقم که بخوابم ...........
 
موضوع نویسنده

shoka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
57
306
مدال‌ها
2
پارت 52:

چشم بهم‌ زدنی دی ماه رسید و امتحانا شروع شد کل این ماه و از خونه بیرون نرفتم تا وقتی امتحانام تموم بشه تنها هرشب مهیار اخر‌شبا میومد دنبالم می‌رفتیم یه دور می‌زدیم و منو میرسوند خونه و می‌رفت چون واقعا واسم سخت بود که تا آخر امتحانا نبینمش ....
امروز روز ولنتاینه و قرار هممون تو کافه شاپ همیشگی‌ جمع بشیم ساعت چهار بعد از ظهر بود و منم همه کارامو کرده بودم الان باید حاضر میشدم برم سر قرار یه رژ لب گوشتی زدمو خط چشم کشیدم موهامم همرو جم کردم بالا بستم .
یه هودی سفید و شلوار لی آبی کمرنگ و پافر صورتی و یه شال سفید صورتی پوشیدم و کوله سفیدم کتونی ساق بلند سفید دوربینمو گوشیمو برداشتم رفتم پایین با مامان اینا که خداحافظی کردم سوار ماشین شدم و راه افتادم .
وقتی رسیدم صدای دادو بیداد کردن بچه ها از بالا میومد
رفتم بالا و گفتم :چه خبرتونه بابا صداتون تا بیرون میاد
محمد : به به چه عجب شما تشریف آوردید .
من: همینی که هست
رفتم کنار مهیار نشستم
من: سلام سلام حاج اقا شایگان
مهیار : سلام زلزله چطوری ؟
من: تو خوب باشی منم خوبم .
مهیار :فداتبشم ‌
نشستم کنارش و مشغول بگو بخند شده بودیم که مهیار از تو جیبش یه جعبه دراز در آورد گرفت سمتم .
مهیار : ولنتاین مبارک عشقم .
انقد شوکه شده بودم که حد نداشت
من: وای مهیار این چه کاریه دستت درد نکنه
جعبرو باز کردم یه دستبند ظریف طلا سفید که علامت فوراور داشت که یه قسمتی از فوراور نوشته شده بود لاو
مهیار : پشت پلاکشو نگا کن شوکا
پشت پلاکو نگا کردم روش حکاکی شده بود shیه قلب M با یه فونت خیلی زیبا خیلی خوشگل بود خیلی
محکم پریدم بغلش کردمو یه بوس گنده رو لپش انقد فشارش دادم دلم خنک شد ‌.
من: مرسی زندگیم این خیلی قشنگه خیلی زحمت کشیدی
مهیار : قربونت بشم من واسه خوشحال کردنت هرکاری میکنم
من : خب حالا نوبت منه بشین الان برمی‌گردم
رفتم از تو ماشین نقاشی که الان یک ماه روش کار میکنم آوردم نشستم کنارش و گفتم
من: مهیار چشاتو ببند اول
مهیار چشاشو بست از تو پاکت بوم نقاشی و در آوردم گذاشتم جلوش رو میز
من: حالا چشاتو باز کن
چشاشو باز کرد یه عکس گرفته بودیم از صورتامون که برخلاف هم درازکشیده بودیم رو چمنا فقط از سرو صورتمون تو عکس بود .
من عاشق نقاشی بودم مخصوصا روی بوم نقاشیم خوب بود با اینکه کلاس نرفته بودم چهره رو راحت می‌کشیدم .
کاملا مث عکس شده بود یک ماهه دارم روش کار میکنم الکی نیست که .
مهیار : هییی اوی شوکا چقدر این خوشگله از کجا اوردیش
من: خودم کشیدم
مهیار : واقعا ؟
من:آره بخدا
مهرو: راس میگه مهیار انقد تابلو کشیده این واسش اب خوردنه .
مهیارهمینجوری زل زده بود به صورت من تو نقاشی
مهیار: الهی فدای چشمات بشم من آخه که انقد قشنگه
من: خدا نکنه عشقم
مهیار : خیلی قشنگه شوکا بهترین هدیه ایی بود که بهم دادی مثل چشمام ازش مراقبت میکنم عشقم .
و دستمو بوسید و گذاشت رو پیشونیش
میعاد : چقدر قشنگ می‌کشی شوکا واسه منم می‌کشی ؟
من: آره داداشم حتما میکشم
میعاد: قربون دستت .
محمد: پس من چی ؟
من: واسه توام میکشیم داداش .
خلاصه بعد از کلی شوخی‌ و خنده تو سرو کله هم زدن پاشیدیم بریم خونه
مهیار : خانومم میای بریم یکم باهم قدم بزنیم
من: بریم عزیزم
با بچه ها خداحافظی کردیم و سوار ماشین من شدیم
دم پارک نگه داشت پیاده شدیم دست و دست هم داشتیم تو پارک قدم می‌زدیم .
مهیار : شوکا
من: جانم
مهیار: اگه یروز دیگه نباشم چیکار می‌کنی ؟
من: منظورت چیه ؟
مهیار: منظورم اینه که یه اتفاقی بیوفته که دیگه نباشم تو این دنیا .
من: مهیار ببند دهنتو لطفاً
مهیار: نه جون مهیار جدی دارم سوال میکنم
من: منم خیلی جدی گفتم ببند دهنتو
اگه یبار دیگه از این خزعبلات بگی من میدونمو تو .
مهیار :چشم نمیگم دیگه ، شوکا بستنی میخوری ؟
من: آره آره
بعد از خوردن بستنی رفتیم شهر بازی کلی بهمون خوش گذشت انقد مسخره بازی دراوردیم که همرو آسی کرده بودیم ،
آخر شبم منو رسوند خونه خودش رفت دم کافه ماشینشو برداره بره .
**********************************************
روزا همینجوری می‌گذشت و می‌گذشت چشم بهم زدیم دوباره عید شد امروز پنجم فروردین عروسی مهرو ‌و‌مانیه بخاطر اینکه ساقدوش بودم مجبور شدم برم آرایشگاه .
من ، نورا ، اسرا، همتا ، آسنا ساقدوش مهرو
مهیار، حامد، یاسر ،‌ احسان ، دانیال ساقدوشای مانی
میعادو محمد ساقدوش نشدن میعاد گفت من نمیشم محمدم گفت میعاد نمیشه منم نمیشم .
لباسامون یه شکل بود لباس بلند گل‌بهی با دامن یذره پف دار آستین بلند از روی سر شونه هاشم تا پایین یه تیکه حریر آویزون بود یقشم بسته بود و روی شکمش گلای گل‌بهی داشت ،خیلی شیک و قشنگ بود
یبار سر عروسی دختر عموم رفته بودم آرایشگاه یجوری شکوفه زده بود رو سروصورتم که دیگه دور‌هرچی آرایشگاه خط کشیدم این سریم به اصرار مهرو وعلا عمرا میرفتم
خداییشم آرایشگاه لوکسی بود یبارم با مهرو اومده واسه بازدید عروس اومده بودیم کارشون خوب بود ، خانومی که میخواست منو میکاپ کنه کلی قسم دادم که خراب کاری نکنه و میکاپ غلیظ واسم نزنه چون آرایش غلیظ اصلا به من نمیومد ، اولش واسه بلندی موهام کلی غر زد که این همه مورو میخوای چیکار منم گفتم همسرم دوس داره که منجر به خفگیش شد بعد از اندی ساعت کارم تموم شد تو آیینه خودمو نگا‌ کردم خدایی خیلی قشنگ درس کرده بود یه آرایش لایت صورتی برام زده بودکاملا دخترونه و ساده
موهامم بالا بسته بودم و بابلیس کشیده بود جلوی موهامو یخورده خیلی کم پف داده بود و داده بود سمت عقب و دوتا شاخکای سوسکیمم ریخته بود رو صورتم خیلی بهم میومد و قشنگ شده بود فقط لباسامون مث هم بود میکاپ و شینیون مث هم نبود آخه به هرکی یه جور میومد.
دونه دونه کارمون تموم شد منتظر نشسته بودیم مهرو بیاد بیرون ، همینجوری نشسته بودیم داشتیم صحبت میکردیم باهم دیگه که یکی از اون آرایشگرا اومد کنارم نشست
خانومه : ماشالا ماشالا مث عروسک شدی ، تو چقدر خوشگلی آخه دختر .
من: مرسی لطف دارید.
خانومه : چند سالته عزیزم ؟، درس میخونی ؟
من: ۱۹ سالمه بله دانشجوام
خانومه :اخیی الهی رشتت چیه عزیز دلم ؟
من: روانشناسی چطور مگه ؟
خانومه گوشیشو دروارد و گرفت سمت من
خانومه : این برادرمه ۲۹ سالشه اسمش فرزاد فوق لیسانس معماری داره یه شرکت ساختمون سازی داره خونه ماشین همچی داره خداروشکر اخلاقشم بیسته
عکس رو گوشیو نگا کردم یه آقای که همه این چیزایی که گفت بهش میخورد ، یه پسر قد بلند و تقریبا لاغر با موهای کوتاه مشکی و ته ریش یه عینکم زده بود خوب بود بد نبود معلوم بود با شخصیته .
من: ایشالا خدابیخشه بهتون و افتخاراتشم اضافه بشه ولی
همون موقع گوشیم زنگ خورد مهیار بود
من: جانم عشقم
مهیار:سلام خانمی چیشدید پس تموم نشد فداتشم ؟
من: فداتشم کار ما تموم شده ولی مهرو ‌هنوز مونده
مهیار : چقدر دیگه کار داره
من: فک کنم نیم ساعت دیگه
مهیار : باشه دورت بگردم پس تا برسیم کارش تموم میشه
من: آره عشقم پس فعلا میبنمت
مهیار : فعلا زندگیم .
همتا : کی بود شوکا
من: کی بود بنظرت مهیار دیگه
رو کردم سمت خانومه و گفتم : داشتم عرض میکردم
خانومه : نمی‌خواد عزیزم خودم متوجه شدم ، ایشالا خوشبخت بشی خانومی ، قسمت نشد زن داداش من بشی ولی ایشالا همیشه سلامت باشی عزیز دلم .
من: ممنونم همچنین شما .
همون موقع در باز شدو مهرو با لباس عروس اومد بیرون انقد ناز شده بود که خدا می‌دونه موهاشم دیروز رنگ کرده بود چهرش باز شده بود خیلی قشنگ بود هم میکاپش هم شینیشونش هم لباسش ، همگی باهم دست میزدیمو‌ براش کل می‌کشیدیم چند لحظه بعد یه دختره گفت داماد و شاقدوشاش اومدن مام مث مهرو دست گل داشتیم با این تفاوت که دسته گل مهرو بزرگتر و گلای رز سفید بود مال ما کوچیکتر و گلای رز صورتی بود شنل مهرو رو سرش کردم و بعدش شالمو پوشیدم همگی باهم رفتیم پایین ،
قرار بود ساقدوشا جفت جفت تو ماشینای خودشون بشینن ماشین ماها با گلای رز صورتی تزیین شده بود ماشین عروس با گل رز سفید .
من و مهیار تو ماشین مهیار ، احسان و همتا ماشین خودشون ، اسرا و حامد تو ماشین حامد ، نورا و دانیال ماشین دانیال ، یاسر و آسنا تو ماشین یاسر .
رفتیم پایین پسرا هر کدومشون کنار ماشین خودشون وایساده بودن پیراهن پسرا صورتی خیلی خیلی کمرنگ جذب بود با شلوار مشکی جذب و کراوات مشکی و کالجای مشکی . کت شلوار مانیم مشکی بود با پیرهن سفید و کراوات مشکی و کالجای مشکی ‌.
رفتم پیش مهیار انقد جذاب شده بود دلم میخواست بپرم دوتا بوس محکم بکنمش .
من:سلام سلام آقای خوشتیپ من
مهیار : سلام سلام خانوم خوشگل من
من: قشنگ شدم ؟
مهیار : قشنگ بودی فرشته من .
من: خانومه بهم گفت مث‌ عروسک شدی
مهیار : اولا که غلط کرد به عشق من نگا‌کردم بعدشم عروسک چیه مث فرشته ها شدی .
من: دورت بگردم بشین بریم الان میزنممون
مهیار : بریم زندگیم .
همگی سوار ماشینامون شدیمو راه افتادیم تو خیابون همه داشتن کاروان مارو نگا‌میکردن انقد که شلوغ بازی در آوردیم تا برسیم باغ ، لوکیشن عکاسیمون تو یه باغ بود ، توی باغ انقد مسخره بازی درواردیم که عکاسو دیونش کردیم شب شد کار مام تموم شد رفتیم سمت تالار ، تو تالار فقط الکی مارو دور‌ سن رقص چیده بودن عروس داماد داشتن میرقصیدن ما وایسیم دست بزنیم بعد از شام کیکو آوردن منم رقص چاقو رفتم ، بعدشم با مهرو دوتایی رقصیدیم و نوبت رسید به رقص تانگو شد با ده نفر همراه با عروس داماد رفتیم وسط
بغلم کن که من از همه خستم
توی این دود و دم غم میکشم از تو نفس من
بغلم کن همین جوری که هستم بغلم کن که شکستم
بغلم کن که من از دنیا بردیم
عشقو آرامشو باور کن با تو دیدم
فکر نکن به کسی عمرا جاتو میدم
بغلم کن که تو نیستی ناامیدم
بغل تو میده به من حس قشنگو و و و
بغل تو و و عطر تن تو و و
بغل تو میده به من حس قشنگو و و و
بغل تو و و عطر تن تو و و
کف دستامو دیدی ببین ضبره ولی یخ زده برات
نفسامو بشمور وصلت شدم مخزن هوات
پیشونیمو نگاه خط داره ام آیینه صبره
با تو بالا ماییمو ابره بقیه وایسادن پایین دره
همه چی عالیه حله با تو خوبه
کندیم از باقی گله باشکوهه خالیه صحنه
جون میده واسه رقصمون
واس خاطر همدیگه پا گذاشتیم رو نفسمون
همه جا وصفمونو رقصمون.
بغل تو میده به من حس قشنگو و و و
بغل تو و و عطر تن تو و و
بغل تو میده به من حس قشنگو و و و
بغل تو و و عطر تن تو و و
با تو انگار خدا هست هوا هست و تو نیستی
همه چی نیستو شدم من به شما وصل
بودنت عمر دوبارس و مردن واست حتی تو میدونی یه شمارس
با تو دل از همه من میکنم هی
هنوزم عطر تو رو میز منه میزنمش
هنو ویساتو شبا میشنومش
پشت تو هر کی هر حرفی بزنه میزنمش...
بغل تو میده به من حس قشنگو و و و
بغل تو و و عطر تن تو و و
بغل تو میده به من حس قشنگو و و و
بغل تو و و عطر تن تو و و
(بغل تو_ امیر تتلو)
بازم وقتی همراه با آهنگ میخوندیمو به هم نگا میکردیم اشکم در اومده بود آهنگ که تموم شد طبق عادت بغلم کردو بعدش دستمو بوسید و گذاشت رو پیشونیش همگی رفتیم نشستیم تا ساعت یک و دو شب تو تالار زدیم و رقصیدیم بعدش راه افتادیم سمت خونه مهرو و مانی دم در بعد از اینکه فرستادیمشون داخل خونه برگشتیم به خونه هامون مهیار داشت منو میرسوند توی راه آهنگ مورد علاقمونو گذاشته بودیم بلند بلند باهاش میخوندیم بعد از اینکه آهنگ تموم شد ساکت نشسته بودیم که برگشتم مهیار و نگا کردم انقد موقع رانندگی جذاب میشد که حد نداشت دستمو گذاشته بودم رو دستش روی دنده دستمو گرفت و بوسش کرد . هوس کردم یذره اذیتش کنم دستمو درازکردم اون گردنبند که باز میشد که رو آیینه ماشین بودو برداشتم عجیب بود که مث اون موقع داد نزد که دست نزنم .
من: مهیار میتونم بازش کنم ؟
مهیار :آره زندگی بازش کن .
همون موقع مهیار گوشه خیابون نگه داشت برگشت سمت من
دره گردنبدو باز کردم از چیزی که می‌دیدم اشکم در اومد .
یه عکس داشتم از صورتم که دستام دو طرف شقیقه هام بودو با چشمای خمار شده و اخم به دوربین نگاه میکردم عکس چشمو ابرومو برش زده بود گذاشته بود تو این گردنبند
همینجوری زل زده بودم به عکس که مهیار گفت : از همون روز اولی که دیدمت چشمات شد همه دنیای من این عکسو از داخل پیجت برداشتم و ظاهر کردم بعدشم چشماتو برش زدم گذاشتم تو این بخاطر اینکه میترسیدم عصبانی بشی یا ناراحت بشی اون سری نذاشتم بازش کنی وعلا الان که می‌دونی همه ک.س منی .
با چشمای اشکی نگاش کردم و با بغض گفتم : مهیار تو خیلی خوبی مهیار نمیدونم چی بگم فقط میتونم بگم خیلی دوست دارم همیشه باش همیشه کنارم باش ‌.
و پریدم بغلش شالم افتاده بود و داشت روی موهامو ناز میکرد چقدر گرمای بغلشو دوس داشتم تو بدترین شرایطم حالمو خوب میکرد از بغلش اومدم بیرون و نگاش کردم اونم نگام کرد .
مهیار: امشب بین همه تو می‌درخشیدی مث الماس ، تو خوشگل ترین و مهربونه ترین و بهترین دختره این دنیایی
قد همه زمین و آسمون دوست دارم .
من : منم دوست دارم عزیز دلم
همینجوری داشتیم به هم نگا میکردیم که یهو مهیار خم شد و گرمی ل*ب*ا*ش روی ل*ب*ا*م دلم نمی‌خواست تموم بشه اینجوری‌مواقع زمانو مکان از دستمون در می‌رفت اصن نمیدونم چقدر گذشت که خودمو ازش جدا کردم و سرمو انداختم پایین نشستم سرجام مهیار یخورده همون شکلی موند و بعدش راه افتاد تا دم در خونه حرفی زده نشد وقتی رسیدیم گفتم : مواظب خودت باش مهیار تند نریا رسیدی خبر بده .
مهیار : چشم خانمی توام مواظب خودت باش .
من : فعلا عزیزم
مهیار : فعلا خانمی
از ماشین پیاده شدم مهیار صبرکرد تا من برم خونه و بعدش راه افتاد ........
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین