جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobina_h با نام [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,350 بازدید, 76 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobina_h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۰۶۰۸_۱۶۵۲۴۰.png
نام رمان: شکارچی مافیا(بانوی مافیا)
نویسنده :Mobina_h
ژانر: عاشقانه،پلیسی،انتقامی
ناظر: عضو گپ نظارت (۵) S.O.W
مقدمه:
زیبایی خدا در خلقت تو بود
بیا من حوا باشم تو آدم
بیا من عاشق باشم تو معشوق
بیا زندگی کنیم شاید کم اما
با تو عاشقی کردن عمری خوشبختی ست

خلاصه: دختر داستانم موی بلوند و چشمانی سبزِ وحشی نداره!
پسر داستانم هیکل ورزشکاری و چال گونه نداره!
دختر داستانم زخم خورده و درد دیده است!
این دفعه قرار نیست پلیس و خلافکار عاشق هم بشن، قراره مثلث عشقِ هیجان‌انگیزی داشته باشیم.
شراره دختری زخم‌خورده که به تنهایی تصمیم میگیره وارد خلاف بشه، که تک‌تک خلافکار‌هایی که باعث یه زخم قدیمی هستن رو نابود کنه؛ که متوجه آرشین میشه، پسری که مناسب‌ترین آدم برای انتقامشه، انتقام قدیمی که بی‌ربط به آرشین نیست.
آرشین هم زخم خورده بیش نیست و منتظر یه فرصت برای متلاشی کردن باند صلیب سیاه، که با شراره هم‌دست میشن. ولی با اومدن پویان ( پلیس ) روزگار دستِ این سه تا رو می‌چرخونه و می‌چرخونه تا قصه دل‌دادگی، عشق، نفرت و غیرت به وجود بیاد.
کی برندهِ این بازیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
پست تایید.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان
و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان
دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد
می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه
پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا
و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ
و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان
با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
(شراره)

قطرات آب آروم‌آروم از روی موهام تا چونم راه می‌گرفتن و می‌چکیدن، درست مثل زندگی از یه جایی یه مسیر رو طی می‌کنی تا به آخرش برسی و سقوط کنی. دردناکه اما من مرزی تا سقوط ندارم! نمی‌دونم چه‌طور، نمی‌دونم چرا، نمی‌دونم کجا رو اشتباه کردم که الان وضع این‌جوره، آن‌قدر زیر آب فکر کردم که متوجه نشدم کل حمام رو بخار گرفته و نفسم بالا نمیاد. فوراً دوش رو روی آب یخ تنظیم کردم تا بخار حمام از بین بره، زود‌تر کارم رو انجام دادم و حوله رو برداشتم و جلوی آینه ایستادم. چشم‌های سیاه درشت و موهای نیمه بلند خرمایی، پوست گندمی و لب و بینی نرمال، چهره عادی و نچرال مثل مادرم! بغض تو گلوم نشست ولی اشک نشد و فقط خشک شد.
لباس عادی پوشیدم؛ آماده شدم که کاری که براش خودم رو آماده کرده بودم رو شروع کنم.
کلت طلایی خوش دستم رو برداشتم و خشابش رو پر کردم، گذاشتم توی کوله‌ام؛ از خونه که بیرون اومدم در رو قفل کردم و به سمت در رو به رویی راه افتادم و زنگ رو فشار دادم.
- کیه؟!
- مهناز خانم منم شراره!
- اومدم دخترم.
کمی طول کشید که مهناز خانم با اون چادر گل دار سفید که بدجور بوی مادرم رو می‌داد در رو باز کرد:
- مهناز خانم کلید‌ها رو آوردم تحویلتون بدم.
- به سلامتی دخترم، جای خوب پیدا کردی؟
- بله مهناز خانم این هم پول اجاره ماه!
بعد پاکت سفید پول رو به دستش دادم که زود دستم رو پس زد.
- شراره جانم این چه کاریه؟! فکر کن پول دیدن خونه جدیدته دخترم.
- شما این رو قبول کنید! من برم خونه جدید رو سر و سامون بدم شما رو با اکبر آقا دعوت می‌کنم یه شب بیاین.
مهناز خانم با اکراه پول رو قبول کرد و بعد از کلی آرزوی موفقیت دل کند ازم، واقعاً زن و مرد دوست داشتنی و مهربونین! هم خود مهناز خانم که خانم مسن؛ اما شیک پوش و زیباییه، هم همسرش اکبر آقا مرد مسن ولی خوشتیپ با موهای جوگندمی!
به خودم که اومدم آسانسور وایساده بود.
با اطمینان قدم بر می‌داشتم، از آپارتمان که خارج شدم آفتاب گرم تابستان مستقیم تو چشمم زد که چشم‌هام رو جمع کردم.
راه افتادم به سمت اولین مقصدم شرکت بزرگ‌مهر؛ لبخند عمیق و تلخی روی لبم جا خوش کرد، نقشه‌ها دارم برای این آقای بزرگ‌مهر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
تاکسی گرفتم و مقصد رو بهش گفتم. جلوی شرکت بزرگ‌مهر که ایستاد کرایه رو حساب کردم و به تابلوی بزرگ و ساختمون شیک جلوم خیره موندم، چیزی که حق منه و اون‌ها باهاش شرکت زدن، من حقم رو پس میگیرم! وارد شرکت که شدم به سمت میز منشی رفتم که دیدم خالیه، پس دنبال منشی جدیدن لبخند به لب منظر موندم که این جناب بزرگ‌مهر پیداشون بشه؛ روی پاشنه پا برگشتم که با سر تو چیز سفت و دیوار مانندی رفتم.
***
(آرشین)

داشتم پرونده متقاضی‌هایی که برای منشی وارد شرکت شدن رو بررسی می‌کردم که نمیدونم چی‌شد یه چیزی افتاد تو بغلم و پرونده‌ها پخش و پلا شدن، هنوز تو بهت بودم که متوجه شدم اونی که افتاد تو بغلم یه دختر بوده؛ کلافه شدم از اینکه این همه برگه رو چه‌جور جمع کنم و دوباره دسته بندی کنم که با صداش به خودم اومدم:
- آخ آخه دیوار رو وسط شرکت می‌سازن؟
روی دماغش رو گرفته بود و غر می‌زد. چشم‌هاش رو بسته بود و روی زمین افتاده بود؛ یا بهتر بگم نشسته بود، لب باز کردم:
- خانم شما چرا جلوت رو نگاه نمیکنی؟ خوبی؟! الان این پرونده‌ها رو چه‌جور دوباره جمع کنم؟
چشم‌هاش رو باز کرد و فوراً از روی زمین بلند شد، خودش رو جمع و جور کرد؛ کمتر از دو ثانیه آنالیزش کردم عادی بود:
- مثل اینکه شما خوردین به من!
@ترنم مبینا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
کلافه و بی حوصله دستمو تو هوا تکون دادم و خم شدم برگه ها رو جمع کنم و همزمان هم شروع کردم به صحبت
_باشه خانوم مشکل از من بود که متوجه نشدم و شما رو ندیدم
نمیدونم چی شد که اونم مثل من خم شد و بی حرف مشغول جمع کردن برگه ها شد . چه با شخصیت!
بعد جمع کردن برگه ها رفت روی صندلی انتظارات نشست جلوش ایستادم که نگاهشو سوق داد توی نگام چقدر عجیب نه چشماش سرد بود نه گرم نه احساس داشت نه بی احساس انگار فقط .....فقط خسته بود همین!

[شراره]

شروع کردم به انالیز کردنش قد بلند و چهار شونه موهای مشکی و چشمای مشکی فقط یه کلمه تو ذهنم اومد -جذاب- دست از نگاه کردن بهش برداشتم که لب باز کرد
_کاری دارید که منتظرید؟
_بله برای کار اومدم شنیدم منشی لازم دارید
با یکم مکث گفت که دنبالش برم منم راه افتادم لابد بزرگمهر رو میشناسه
در یکی از اتاق ها رو باز کرد
چقدر شیک!
یه اتاق شیک نسبتا بزرگ با دکوراسیون جالب و فوق شیک مخصوصا طرح وسایل اتاق که همه قهوه ای و کرمی بودن با اشکال هندسی جالب
با دست به یکی از صدلی های نزدیک به میز گرد قهوه ای مدرن اشاره کرد
_بشینید
بعد به احترام من وایساد تا بشینم منم با کمال میل قبول کردم بدجور دوست داشتم بزرگمهر رو ببینم که خودش رفت و نشست پشت میز
_من آقای بزرگمهر هستم رئیس شرکت بزرگمهر لطفا فرم رو پر کنید
توی بهت بودم. این بزرگمهرهه؟ بزرگمهر که الان باید نزدیک ۷۰ سالش باشه این نهایتش ۲۷_۲۸ سالشه نکنه این آرشینه؟
فرم رو برداشتم و مشغول پر کردنش شدم
_آماده مصاحبه هم هستید؟
_بله
_خودتون رو معرفی کنید
_من شراره افخ....یعنی شیرزاد هستم ۲۳ ساله مهندسی کامپیوتر و.....
من شراره اَفخَم بودم ولی الان فرق داشت من شراره افخم بودم دیگه نیستم الان شراره شیرزادم طوفان بزرگ زندگی بزرگمهر و پسرش -آرشین- انتقاممو میگیرم
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
بعد از مصاحبه گفت بهم اطلاع میده منم که از اون شرکت منفور حالم بهم میخورد زود در اومدم بیرون کنار خیابون منتظر تاکسی بودم که با جیغ بچه ای توجه ام بهش جلب شد
یه دختر کوچولوی تپل ناز که دست یه مرد رو گرفته بود و گریه میکرد ترسیدم نکنه یه وقت دزدیده باشنش فورا از خیابون رد شدم مرده پشتش به من بود دست دخترو گرفتم و کشیدم که اون مرد هم برگشت
_اقا فکر کنم این بچه نمیخواد با شما بیاد
یه تای ابروشو داد بالا
_شما؟
_نمیزارم این بچه رو بدزدی
اول چشماش گرد شد اما بعد لبخند جذابی زد که تازه قیافشو بررسی کردم چشم عسلی و موهای خرمایی این مرد واقعا جذاب بود
_اشتباه شده حتما این خانوم کوچولو(اشاره ای به اون دخترک بامزه که با چشمای گرد نگاهمون میکرد کرد)دخترم آتوساست که بهونه بستنی گرفته
_از کجا معلوم دروغ نگی
_من خودم پلیسم خانوم
بعد دست توی جیبش کرد و مدرکشو در آورد
شرم زده دست دخترش رو رها کردم
_ببخشید..من..من...راستش چیزه ....
_موردی نداره شما انسانی عمل کردید
با کلی معذرت خواهی ازشون جدا شدم و به سمت خونه جدید که اجاره کردم راه افتادم بخاطر این شرکت مجبور شدم از خونه مهناز جون برم و بیام نزدیک شرکت واحد آپارتمان اجاره کنم راستی باید دعتشونم کنم بیان وارد تاکسی گرفتم و آدرس رو دادم جلوی آپارتمان ایستادم و وارد آسانسور شدم دکمه طبقه ۱۶ رو زدم جلوی واحد که رسیدم دسته کلید آبی رنگم رو در آوردم و در رو باز کردم از خستگی مرزی تا بیهوشی نداشتم خونه رو مبله اجاره کرده بودم برای همین وسایلش تکمیل بود لباسام رو در اوردم و هر کدوم رو یه گوشه پرت کردم و روی مبل بیهوش شدم
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
[آرشین]

کارای شرکت خیلی دیر تموم شد پرونده های لازم رو برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین که نشستم دستمو سمت پخش بردم و اهنگ رو پلی کردم:

*سرت گرمه خیلی از کاراییه که میخوای نکنم ولی خودت صبح تا شب درگیرشونی

*مدلته ذاتته یعنی تقصیر تو نی همیشه هم همین بودی ولی بخشیده شدی

*سعی کن آدم باشی من با همه وجود با تو واقعا قاطی شم سعی کن آدم باشی

*من اگه غمگینت شدم چون تو رو نمیبینم نزدیکه خودم

*اگه چیزی نمیگم یعنی دلخورم وگرنه خوب میدونی درگیره توام

*من اگه غمگینت شدم چون تو رو نمیبینم نزدیکه خودم

*اگه چیزی نمیگم یعنی دلخورم وگرنه خوب میدونی درگیره توام

سرت گرمه خیلی از کاراییه که میخوای نکنم ولی خودت صبح تا شب درگیرشونی
مدلته ذاتته یعنی تقصیر تو نی همیشه هم همین بودی ولی بخشیده شدی

سعی کن آدم باشی من با همه وجود با تو واقعا قاطی شم سعی کن آدم باشی

من اگه غمگینت شدم چون تو رو نمیبینم نزدیکه خودم
اگه چیزی نمیگم یعنی دلخورم وگرنه خوب میدونی درگیره توام

*من اگه غمگینت شدم چون تو رو نمیبینم نزدیکه خودم

*اگه چیزی نمیگم یعنی دلخورم وگرنه خوب میدونی درگیره توام

*سعی کن آدم باشی مسعود روح نیکان*

با صدای گوشیم پخش رو خاموش کردم و اسم DaD روی صفحه گوشی چشمک میزد
چشم بستم از حرص و پر شدم از نفرت
انگشتم دکمه سبز اتصال رو لمس کرد و صدای نحصش توی گوشم پیچید
_شب بیا اینجا
_کار دارم نمیتونم بیام
_همین که گفتم
_الو..الوو
تلفن رو قطع کرده بود فرمون رو توی مشتم فشردم که نوک انگشت هام به سفیدی میزد
به خونه که رسیدم درو باز کردم و جلوی واحد وایسادم و درو باز کردم
کراواتم رو باز کردم که یقه ام یکم ازاد شد
پرونده ها رو توی دستم گرفتم و یکی یکی چکشون کردم که رسیدم به اسم شراره شیرزاد. مکث کردم گزینه خوبی بود چقدر آشنا بود یه جور عجیبی بود پوف کلافه ای کشیدم و دستم رو بردم لای موهام امشب جلسه ساختمان هم گذاشته بودن که همسایه جدیدمون رو بهمون معرفی کنن بابا هم که برم پیشش لابد باز گیر کرده تو کاراش
سرم رو روی دستم گذاشتم و چشمامو بستم
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
[شراره]

جلوی شرکت پارک کردم زنگ زدن گفتن مصاحبه قبول شدم بیام سر کار یاد مادرم افتادم آخ مامان چقدر مجبور شدی کار کنی تو خونه های مردم که کم و کسر نداشته باشم آخ مامان دلم برات یه کوچولو شده
حس نفرتم بیشتر شد در ماشین رو بستم و قفل رو زدم
جلوی آسانسور که ایستادم یه مرد کنارم ایستاد که قیافه اش خیلی آشنا بود چشمامو ریز کردم و به مغزم فشار اوردم ولی هیچی نسیبم نشدکه یهو......
اون مرد که من بهش انگ دزدی دختر رو زدم جلوی همین شرکت
چشمام گرد شد که نگاهش بهم افتاد و اومد جلو داشتم از خجالت آب میشدم این اینجا چی میکرد؟
بهم که رسید سرمو انداختم پایین خون به گونه هام دویده بود اونقدر که داغیشونو احساس میکردم
_سلام شناختین؟
آروم و سر به زیر بله ریزی گفتم که تک خنده جذابی کرد
_خب خداروشکر.شما اینجا کار میکنید؟
یه کوچولو سرمو آوردم بالا و جوابشو دادم
_بله.. یعنی نه ..یعنی قراره کار کنم تازه استخدام شدم
هوم آرومی گفت و ادامه داد
_به هر حال خوشحال شدم از دیدنت لطفا توام با من راحت باش ما همکاریم منم تازه استخدام شدم
خدایا این انصاف نیستا. قبول نیستا.چرا باید اینجور بشه اخه؟
دستش جلوم قرار گرفت که آروم و با تردید باهاش دست دادم و گفتم
_امیدوارم موفق باشین
_گفتم راحت باش باها....
با باز شدن در آسانسور نفس راحتی کشیدم و وارد آسانسور شدم که اونم اومد تو آسانسور عجبه ها. چه گیری کردیم.
دکمه طبقه مورد نظرمو زدم و منتظر موندم اونم بزنه ولی هر چی صبر کردم بی نتیجه بود نکنه با هم تو یه طبقه کار میکنیم .
انگار فهمید سوالم چیه که لب باز کرد
_بله من همکار شما تو بخش اداری کنار شما کار میکنم
آب دهنمو فرو خوردم . خدایا حکمتتو شکر
در آسانسور که باز شد دستشو به احترام و ادب به جلو دراز کرد
_اول شما بفرمایید خانم ها مقدم ترن
با خجالت از آسانسور اومدم بیرون و شونه به شونه اش به سمت محل کار رفتیم پشت میز منشی نشستم که صداش رو شنیدم
_خانوم منشی اسم شما چیه
_شراره شیرزاد
_خوشبختم بانو منم پویان رحمتی هستم
_خوشبختم
_کاری بود در خدمتم
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
سر تکون دادم و باهاش خداحافظی کردم و مشغول کارم شدم
باید یه فکری برای نزدیک شدن به آرشین و پدرش پبدا کنم

[پویان]

از اون روز که اون خانوم تو خیابون بهم گفت دزد فکر نمیکردم بازم ببینمش ولی فکر کنم خیلی خوش شانسم معلومه شجاعه شاید بتونم ازش کمک بگیرم با یاد اون روز بازم خندم میگیره وقتی اونجور جسور زل زد تو چشمام و گفت نمیزارم بدزدیش و امروز اون گونه های سرخ و چشم دزدیدن هاش از من
دختر جالبیه . با صدای گوشی چشم بهش دوختم که اسم مامان روش خود نمایی میکرد
_جانم مامان
_سلام پسرم کجایی مادر
_ماموریتم مامان
_آتوسا بهونت رو میگیره
_بگو زود میام پیشش
_باشه مادر. میگم...پسرم چیزه...
_مادر جان راحت باشین
_دختر ماه منیر خانوم ماشالله هزار ماشالله مثل ماه شب چهارده میمونه دم بختم هست میخوای....
پریدم وسط حرفش بازم دنبال زن برام میگرده
_نمیخواد مادر من اگه هم مشکل آتوساعه که ما میرم جای دیگه زندگی میکنیم
_نه پسر این چه حرفیه فقط نمیخوام زیاد تنها بمونی بعد اون خدا بیامرز
_خونه صحبت میکنیم الان مشغولم مامان
_باشه عزیزم خدا به همراهت
_فعلا
گوشیو قطع کردم و سرم رو روی میز گذاشتم پرینازم کجایی ببینی برام دنبال زن میگردن دنبال مامان برای بچه‌ی تو اخه چجور دلشون میاد
زود کارام رو انجام دادم و زنگ زدم به سرهنگ مرادبیگ که گفت باید خودم رو به آرشین بزرگمهر نزدیک کنم و با اون دختر هم صحبت کنم باید مراقبش باشم اون میتونه ما رو به باند صلیب سیاه نزدیک کنه چون بزرگمهر همیشه دنبال لقمه های خوب و درشت میگرده
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
[آرشین]

تو جلسه ساختمان بودیم و منتظر سه همسایه جدیدمون بودیم که بالاخره تشریف فرما شدن
الهی شکر بالاخره بعد یه قرن رسیدن اینا که دوتان پس سومی کو؟
اولی یه دختر فوق جلف و با صدای تو دماغی بود
_سلام من لیندام همسایه واحد ۱۶
ای بابا این تو واحد با منه بعد از تبریک و خوش آمد گویی بقیه نفر دوم نظر ها رو جلب کرد اوممممم چقدر آشناعه
_سلام پویان رحمتی هستم همسایه واحد ۱۶
اها نیروی جدید شرکته باز هم خوش آمد گویی و نگاه خیره لیندا به من و پویان و نگاه اقای سلیمی همسایه واحد ۱۵ به لیندای جلف
یکم گذشت که صدای در اومد و دختری وارد شد که نگاهمو دوختم بهش امکان نداره خودش باشه
_سلام بابت تاخیر متاسفم شراره شیرزادم همسایه واحد ۱۶
یعنی چی اخه نگاهش که به من و پویان افتاد چشماش گرد شد
بعد کلی تعارف تیکه پاره کردن بالاخره رفتیم سمت واحد هامون یه جور بودن که خونه من و پویان کنار هم بود و خونه لیندا و شراره کنار هم
چقدر دست سرنوشت ما رو بد کنار هم قرار داد اینو بعدا فهمیدم که دیر شده بود
صدای زنگ گوشی منو از فکر در آورد اوه بابا بود کلا قرار با بابا رو فراموش کرده بودم
دوباره وارد آسانسور شدم و رفتم تو پارکینگ و سوار لندکروز مشکیم شدم و پیش به سوی عمارت بابا روندم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین