جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شکرین اما ناخوشایند] اثر «F .A کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط 𝒜𝓈ℎℊℎℯ♡𝒜♡ با نام [شکرین اما ناخوشایند] اثر «F .A کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,125 بازدید, 22 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شکرین اما ناخوشایند] اثر «F .A کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع 𝒜𝓈ℎℊℎℯ♡𝒜♡
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط 𝒜𝓈ℎℊℎℯ♡𝒜♡
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,032
3,703
مدال‌ها
4
عنوان: شکرین اما ناخوشایند
نویسنده: فاطمه F.A
ژانر: عاشقانه، طنز و تراژدی
ناظر: @آفرودیت؛
ویراستار: @"حامی"
کپیست: @Hilda;
خلاصه: کیمیا دختری که زندگیش پیوندی ناگسستنی با شیطنت‌های دخترانه دارد. همیشه شاد و شیطون است؛ اما در این میان آشنا شدنش با امید مسیر قطار زندگیش را از ریل خارج می‌کند... . Negar_۲۰۲۳۰۳۱۲_۰۷۰۷۵۶.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,907
39,358
مدال‌ها
25
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png



-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,032
3,703
مدال‌ها
4
مقدمه:
وقتی عشقی در دلت رخنه می‌کند،
بی‌شک بهترین و زیباترین اتفاق روی زمین برایت رخ داده است. شاید بهترین صبحت وقتی باشد که احساس دلتنگی و بی‌تابی درونت رخنه کرده است. هر روزت زیباست و می‌خواهی زندگی تازه‌ای شروع کنی.
***
بعد رفتن شکوفه توی راه قدم زدم و به سمت صندلی که وسط حیاط بود رفتم و روش نشستم. به هوای ابری که معلوم بود قراره بارون بیاد نگاه کردم.
با احساس این‌که کسی کنارم نشست به کنارم نگاه کردم، که دیدم یه پسر تیتیش مامانی کنارم نشسته. البته بیشتر شبیه دخترها بود تا پسر! با اون ابروهای برداشته و موهای بلند لختش. یه لبخند دندون نما زد و گفت:
- سلام خانم خوشگل، افتخار معرفی می‌دین.
از سر جام بلند شدم و گفتم:
- برو بابا، پسره جلف سوسول.
همون موقع متوجه شکوفه شدم که داشت به سمتم می‌اومد. منم به طرفش رفتم، همین که بهم رسید پرید تو بغلم. با خوشحالی جیغ زد و گفت:
- قبول شدیم کیمیا، رشته معماری، دانشگاه تهران، قبول شدیم.
منم با خوشحالی بغلش کردم و هر دو باهم جیغ جیغ می‌کردیم و بالا و پایین می‌پریدیم.
با صدای همون پسره سوسول بهش نگاه کردم.
- کجا میری دلبر، تبریک میگم شنیدم قبول شدی. حالا نمی‌خوایی با این پسر خوشتیپ دوست بشی؟
و با یه لبخند جلف بهم نگاه کرد. صورتم رو در هم کشیدم و با یه حالت چندش گفتم:
- کجات خوشتیپ، ابروهات رو برداشتی فکر می‌کنی هنر کردی.
با این حرفم شکوفه پقی زد زیر خنده و اون پسره هم مثل بچه‌ها لب برچید و گفت:
- یعنی من خوشتیپ نیستم؟
ابروهام رو به نشونه نه بالا انداختم. اما در کمال تعجب! مثل بچه‌ها گفت:
- مامان، مامان، کجایی؟
من و شکوفه داشتیم همین طور بهش می‌خندیدم، و بامزه ترین چیزش وقتی بود که یه زن حدوداً ۴۷ ساله جلف اومد پیشش، اون هم مثل بچه‌های کوچولو پرید بغلش و شروع کرد به گریه کردن.
من و شکوفه دیگه داشتیم از خنده زمین رو گاز می‌گرفتیم. مامانش دستش رو گرفت و با اخم اومد سمتمون، با تشر رو به من گفت:
- چرا پسرم رو اذیت می‌کنید؟ مگه دیونه‌اید؟
منم با یه لحن مسخره بهش گفتم:
- ببخشید خاله جون، تقصیر ما نبود، آخه پسر خودتون پستونکش رو گم کرده بود.
این رو که گفتم شکوفه و مادر پسره هر دو سرخ شدن. شکوفه از خنده و مادرش از عصبانیت. دست شکوفه رو گرفتم و با خودم کشیدم ولی قبل از این‌که برم یه شکلات از کیفم در آوردم به پسره دادم و گفتم:
- بیا خاله، این و بگیر دیگه گریه نکن باشه؟
بعد شکوفه که داشت از خنده میمرد رو با خودم بردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,032
3,703
مدال‌ها
4
یکم که ازشون دور شدیم، شکوفه پقی زد زیر خنده منم که واقعاً خندم گرفته بود همراه شکوفه خندیدم. شکوفه که بین خنده‌هاش غرق شده بود به زحمت گفت:
- وایی کیمیا خیلی بامزه بود. پسره خیلی بچه‌گونه بود، اما حرف‌های تو خیلی بامزه بودن.
و دوباره خندید. وقتی خندیدنش تموم شد باهم به طرف خونه راه افتادیم. توی راه قدم می‌زدیم و حرف می‌زدیم.
- شکوفه، یعنی الان ما واقعا قبول شدیم؟
شکوفه از ذوق صدام خندش گرفته بود و با لبخند گفت:
- آره عزیزم قبول شدیم. همون رشته‌ای که دوست داشتیم.
- ولی با این همه کار، فقط شب‌ها درس می‌خوندیم قبول شدنمون مخصوصاً تو رشته معماری واقعاً جای تعجب داره!
شکوفه سرشو تکون داد و چیزی نگفت. به خونه که رسیدیم متوجه ماشین شاهین شدم، با شیطنت به شکوفه نگاه کردم و ابروهام رو بالا انداختم. شکوفه با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:
- نه کیمیا، این دفعه نه.
لبخند دندون نمایی بهش زدم و به سمت ماشین شاهین رفتم. خوشبختانه در ماشین باز بود. بادکنکی که توی جیبم بود رو در آوردم و پر از آب کردم، گذاشتم رو صندلی و در رو بستم. به سمت آیفون رفتم و زنگ زدم که صدای پروانه رو شنیدم.
- کیه؟
صدام و تغییر دادم و گفتم:
- آبجی این شاسی بلنده ماله شماست، لطفاً بیایید برش دارید سر راه.
- باشه، باشه الان به آقا شاهین میگم.
زود از اون‌جا دور شدم و از در پشتی رفتم خونه. زود لباس‌هام رو عوض کردم برای خوش‌آمد گویی رفتم سالن پذیرایی.
همون موقع شاهین که رفته بود ماشین رو جابه‌جا کنه اومد و از پشت وقتی شلوار خیسش رو دیدم، به زور جلوی خندم رو گرفتم. ولی با حرف شهاب پسر شاهین دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده.
- بابا، خجالت نچسیدی خودت لو خیس کلدی.
پروانه و شکوفه هم که کنارم بودن با خنده من زدن زیر خنده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,032
3,703
مدال‌ها
4
شاهین یه نگاه به شلوارش و یه نگاه به ما کرد و از عصبانیت رنگ گوجه‌فرنگی شده بود. قبل از این‌که چیزی بهمون بگه خودمون رو انداختیم تو آشپزخونه تا احیاناً اخراج‌ مون نکنه. تا رسیدیم به آشپزخونه شکوفه با خنده زد رو شونم و گفت:
- خدا نکشتت کیمیا، خیلی جوکی، تا تو رو داریم پیر نمی‌شیم.
چیزی بهش نگفتم و پروانه که فهمید کار من بوده خندش بیشتر شد.
***
امروز اول مهر بود و من و شکوفه برای رفتن به دانشگاه آماده شدیم. از آقا اسماعیل خیلی ممنون بودم که با ما مثل دخترهای خودش رفتار می‌کنه، و حتی اجازه درس خوندن رو بهمون میده. آقا اسماعیل صاحب کارمون بود که تو خونش کار می‌کردیم. دوتا بچه داشت دخترش که شوهر کرده بود رفته بود خارج. پسرش شاهین هم یه بچه پنج ساله داره ولی رفتار خودش و اون زن سوسولش اصلاً باهامون خوب نیست.
- کیمیا، داری چیکار می‌کنی دو ساعت زل زدی به کمد، پاشو آماده شو دیرمون میشه‌ها!
با حرف شکوفه مثل جت از جام بلند شدم و زود آماده شدم.
وقتی به دانشگاه رسیدیم؛ چشمم خورد به مغازه‌ای که نزدیک دانشگاه بود.
دست شکوفه رو کشیدم و به سمت مغازه رفتیم. بعد از خریدن دوتا بستنی از مغازه خارج شدیم و به سمت دانشگاه رفتیم. همین طور بستنی می‌خوردیم و راه می‌رفتیم که یه دفعه، یکی تند از کنار رد شد خورد بهم و بستنی که دستم بود افتاد زمین. همین طور داشتم به جنازه بستنیم نگاه می‌کردم که با صدای یه پسر سرم رو بلند کردم.
- ببخشید خانم، عجله داشتم نفهمیدم چی شد.
با حرص به پسری که روبه‌روم بود نگاه کردم یه پسر حدوداً ۲۸ ساله بود خیلی جذاب و خوشتیپ بود. اصلاً به من چه خدا واسه مادرش نگهش داره. بستنی بیچارم از بین رفت. وقتی نگاهم رو به بستنیم دید یه بسته شکلات تلخ از جیبش در آورد و بهم داد.
- بفرمایید، این در عوض بستنی تون.
بدونه چون و چرا ازش گرفتم اون هم از تعجب چشم‌هاش گرد شده بود با اون حالت گفت:
- حداقل یه تعارف می‌کردید بد نبود.
شونه‌ای بالا انداختم و با خونسردی گفتم:
- خوب، مگه وقتی شما بستنی من و انداختین زمین تعارف کردید؟ پس منم تعارف نکردم. از این به بعد هم مثل بچه‌ها ندو که مثل دست‌ و پاچلفتی‌ها به کسی نخوری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,032
3,703
مدال‌ها
4
دست شکوفه رو که داشت می‌خندید رو گرفتم‌، و جلوی چشم‌های عصبی و بهت زده پسره رد شدم. به کلاس رفتیم و آخرین صندلی نشستیم شکوفه یواش جوری که فقط من بشنوم گفت:
- دیونه چرا با پسره اون‌جوری حرف زدی؟
- حقش بود، زد بستنی نازنینم رو جنازه کرد.
- ولی خداییش عجب هلویی بود نه؟
- آره، از اون هلو پلاسیده‌ها که بوی گند میدن می‌اندازیم تو آشغال.
شکوفه از تشبیه من زد زیر خنده، که همه کلاس بهش نگاه کردن. بیچاره ها فکر کردن شکوفه دیونست یه سر با تأسف براش تکون دادن و به جلو نگاه کردن. با باز شدن در همه از جامون بلند شدیم که استاد بیاد تو، ولی با اومدن استاد چشم‌هام گرد شدن و داشتم با دهن باز نگاهش می‌کردم! اون هم اول تعجب کرد! ولی بعد خیلی خودش رو خونسرد نشون داد. باورم نمیشد همون پسری که بهم خورد بود. بهم نگاه کرد و با یه پوزخند گفت:
- صندلی تون میخ داره که نمی‌شینید؟
بعد حرفش بچه‌ها بهم نگاه کردن و زد زیر خنده منم که تازه متوجه شدم که همه نشستن و فقط من سرپا بودم، با حرص نشستم. ولی توی دلم برای این حرفش خط و نشون می‌کشیدم.با غرور رفت پشت میزش نشست و روبه همه بچه‌ها با جدیت گفت:
- سلام بچه‌ها، روز اول دانشگاه تون رو خوش‌آمد میگم. من امید تهرانی هستم، استاد زبان شما.
یکی از دخترهای لوس کلاس بلند شد و با نازهای خرکی گفت:
- بله استاد، شما امید همه تهران هستید.
همه کلاس از حرفش خندیدن. استاد هم به زور جلوی خندش رو گرفته بود. با یه لبخند که به‌خاطر خنده‌ای که داشت کنترلش می‌کرد بود گفت:
- من فامیلیم تهرانی.
دختره که بادش خوابیده بود نشست سرجاش.
- خوب بچه‌ها، من خودم رو معرفی کردم. حالا نوبت شماست بفرمایید.
تک تک بچه‌ها داشتن خودشون رو معرفی می‌کردند، که بالاخره رسید به من و شکوفه.
- کیمیا محمدی هستم.
- شکوفه رادمنش هستم.
یه نگاه عجیب بهم انداخت! بعدش سرش رو تکون داد و شروع کرد به درس دادن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,032
3,703
مدال‌ها
4
بعد خسته نباشید استاد همه از جامون بلند شدیم. واقعاً حرصی بودم از دستش، می‌خواستم یه بلایی سرش بیارم که هیچ‌وقت یادش نره. خداروشکر امروز فقط یک کلاس داشتیم. با شکوفه از مدرسه خارج شدیم و به سمت خونه رفتیم.
داشتم غذا درست می‌کردم و در عینِ حال برای استاد نقشه می‌کشیدم؛ که پخ گفتن پروانه پریدم هوا و آبی که می‌خواستم برای ماکارونی بجوشنم، پرت کردم تو صورتش. حالا قیافش دیدنی شده بود، با این‌که خیلی ترسیدم ولی با دیدن قیافه پروانه رو زمین نشستم و هرهر به حالش خندیدم.
- وایی پروانه، کاش قیافت رو ببینی.
پروانه که شکه شده بود؛ با حرف من عصبی دندوناش رو هم سایید و افتاد دنبالم. منم همین‌طور که می‌دویدم با حرف‌هام حرصش می‌دادم.
- وا! چرا یه دفعه رم کردی؟ نکنه باز واکسن هاریت رو نزدی؟
- کیمیا، فقط دعا کن دستم بهت نرسه، وگرنه من می‌دونم و تو.
- خوب من چیکار کنم؟ تو من و ترسوندی. این شد عاقبت کارت. زدی زربتی، زربتی نوش کن.
- باشه حالا، بزار بگیرمت نشونت بدم.
- اولا، من شوهر نخواستم که بیایی منو بگیری. دوما، شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لپ‌لپ خورد گه دانه دانه.
- وایسا کیمیا، بگیرمت دودمانت رو به هوا میدم. حالا من شترم دیگه؟
وایسادم و همین طور که عقب عقب می‌رفتم یه دستم رو زیر چونم گذاشتم و چش‌هام رو گرد کردم که مثلاً تعجب کردم گفتم:
- وا! عزیزم مگه شک داشتی؟
نفهمیدم یه دفعه پام به چی گیر کرد و پرت شدم زمین. پروانه هم به جای این‌که بیاد و ببینه من چیزیم نشده، موهام رو از پشت کشید و هی دمه گوشم داد میزد.
- پس من شترم دیگه؟ من و خیس می‌کنی و در میری؟
- وایی پروانه، موهام رو ول کن کنده شدن. غلط کردم بابا ولم کن خوب تخصیر خودته آیی... .
خداروشکر بعد کلی التماس موهای نازنینم رو ول کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,032
3,703
مدال‌ها
4
توی کلاس نشسته بودیم و منتظر استاد گامبو (استاد ریاضی) بودیم. از بس چاق و گنده هست بهش می‌گیم استاد گامبو. یکم که گذشت استاد با اون شکم گندش اومد تو.
یکم که خودش رو جابه‌جا کرد شکمش جا شد و نشست.
با خوردن زنگ استاد گامبو خسته نباشید گفت و رفت. دست شکوفه رو گرفتم و به سمت کافی شاپ رفتیم.
- راستی شکوفه، کلاس بعدی مون کلاس زبان آره؟
شکوفه یکم فکر کرد و مشکوک بهم نگاه کرد و گفت:
- آره، چه‌طور مگه؟ باز چه نقشه‌ای داری؟
- تو به اونش کاری نداشته باش. حالا بعداً میفهمی.
- تو رو خدا واسمون دردسر درست نکن.
سرم و تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم به ساعتم نگاه کردم، که برای کلاس کم مونده بود.
- پاشو شکوفه، وگرنه دیر به کلاس می‌رسیم.
باهم به طرف کلاس رفتیم. خداروشکر هنوز استاد نیومده بود. طبق عادت همیشگی یه بادکنک تو جیبم داشتم؛ درش آوردم و بادش کردم. بدونه این‌که کسی متوجه بشه، گذاشتمش رو صندلی استادمون. بعد قبل از این‌که کسی من و ببینه رفتم و سرجام نشستم. همون موقع در باز شد و استاد اومد تو. یه سلام کوتاه کرد و به سمت صندلیش رفت. بدونه نگاه کردن بهش نشست؛ که بادکنک با صدای خیلی بدی ترکید. صداش اون‌قدر بد بود که همه بچه‌ها به زور جلوی خندشون رو گرفته بودن. استاد هم که هول کرده بود رو به همه گفت:
- بچه‌ها، ساعت چنده؟
رضا سعیدی که یکی از شوخ‌ترین بچه‌های کلاس بود از جاش بلند شد و با خنده‌ای که جلوش رو گرفته بود گفت:
- ببخشید استاد، مگه برای ساعت چند کوک کرده بودید؟
با حرف رضا دیگه کسی نتونست جلوی خندش رو بگیره و همه از خنده ترکیدن. استاد هم که حسابی خجالت کشیده بود. از جاش بلند شد که متوجه یه چیزی شد، بعد بادکنک رو بلند کرد و درست به منی که داشتم از خنده میز رو گاز می‌گرفتم نگاه کرد. با نگاهش یه جوری واسم خط و نشون کشید، که درجا خندم رو خوردم و آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,032
3,703
مدال‌ها
4
ده روز از اون روز گذشت، ولی خدارو شکر استاد کاری به کارم نداشت. به این امید که کارم یادش رفته خواشحال بودم. تنها ناراحتی این روزهای من و شکوفه مریضی عمو اسماعیل بود. حال این روزهاش اصلاً خوب نبود. دکترها می‌گفتن قلبش ضعیف و باید خیلی مراقبش باشیم. توی همین فکرها بودم که دستم به شکلات روی میز خورد و ریخت روی صندلی چون شکلات ذوب شده بود، همش پخش شده بود. وقتی دیدم استاد متوجه من نیست برگشتم تا از کیفم یه دستمال در بیارم و شکلات ریخته شده روی صندلی رو پاک کنم. با کلی گشتن بالاخره یه دستمال پیدا کردم. برگشتم صندلی رو تمیز کنم که دیدم استاد درست کنارم نشسته. با اخم بهم نگاه می‌کرد. یه نیشخند بهم زد و گفت:
- خانم محمدی، شما دارید چیکار می‌کنید؟
تا خواستم توضیح بدم که داشتم دنبال دستمال می‌گشتم؛ تازه متوجه شدم که ای دل قافل استاد درست روی همون صندلی شکلاتی نشسته. بخاطر همین با دست‌پاچگی گفتم:
- چیزه... یعنی... ببخشید استاد داشتم دنبال یه چیزی می‌گشتم.
- لطفاً وقتی سرکلاس من نشستین حواستون جای دیگه نباشه. من نمی‌تونم خودم رو برای دانشجوهایی مثل شما خسته کنم. پس به درستون دقت کنید.
یه پوزخند به صورتم که از حرص سرخ شده بود زد و از جاش بلند شد. با بلند شدنش حرص خوردن رو فراموش کردم و صورتم مطمئنن به‌خاطر خنده‌ای که جلوش رو می‌گرفتم کبود شده بود. داشتم لبم رو گاز می‌گرفتم نخندم که با حرف رضا کل کلاس منفجر شد.
- ببخشید استاد، ولی فکر کنم به‌خاطر خستگی زیاد خودتون رو خراب کردید.
استاد با تعجب بهمون نگاه کرد و وقتی متوجه شلوارش شد از عصبانیت کبود شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,032
3,703
مدال‌ها
4
با عصبانیت داشتم شلوار استاد رو می‌شستم. چون اون روز وقتی استاد متوجه شکلات روی صندلی شد، فکر کرد کارم از عمد بوده. به‌خاطر این‌که من رو این ترم نندازه مجبور شدم شلوارش رو بشورم. از شانس گند من از اون جنس شلوارهایی بود که نمی‌شد با ماشین لباسشویی شستشون. بعد کلی دق دقه بالاخره شلوار رو شستم و بردم پهنش کردم. بعد از خشک شدن من که نمی‌تونستم همین طور ساده به حرف‌هاش گوش کنم، بخاطر همین یه پودر که بدجور خارش به تن آدم می‌انداخت رو به داخل شلوار ریختم و خیلی قشنگ تاش کردم و گذاشتم توی یه کیسه که به استاد بدم.
***
بعد یه هفته بالاخره لحظه هیجان انگیز رسید. امروز استاد درست همون شلوار رو پوشیده بود و من داشتم ذوق مرگ می‌شدم از بلایی که قرار بود سرش بیاد. همش داشتم با نیش‌باز بهش نگاه می‌کردم که این باعث تعجب کردنش شده بود! همین که بهم نگاه می‌کرد، یه دفعه شروع کرد به خاروندن تنش. هرچقدر سعی می‌کرد جلوی خودش رو بگیره نمی‌شد و همین طور فقط تنش رو می‌خاروند. همه کلاس قرمز شده بودن از بس جلوی خندشون رو گرفته بودن؛ ولی وقتی استاد خودش رو انداخت رو زمین و تنش رو به زمین کشید، کلاس رفت رو هوا. کم مونده بود از حرکت‌های استاد نیمکت‌ها رو گاز بگیریم. استاد با اون حالش از کلاس بیرون رفت؛ ولی به خاطر خارشی که داشت خودش رو به دیوار می‌کشید و می‌رفت. واقعاً دیگه از خنده دل‌درد گرفته بودیم.
با خوردن زنگ کلاس همین‌طور که وسایل‌هام رو جمع می‌کردم به غرغرهای شکوفه گوش می‌دادم.
- عه کیمیا، چرا اون‌قدر لفطش میدی. یکم زود باش دیگه.
- شکوفه بسه مغزم رو خوردی، تو برو من زودی میام.
- باشه من میرم، ولی توهم زود بیا منتظرتم.
سرتکون دادم که شکوفه رفت. وسایل‌هام رو جمع کردم و پاشدم برم که با شنیدن بسته شدن در بدونه این‌که سرم رو بلند کنم گفتم:
- اخ شکوفه، گفتم بیرون وایستا الان میام دیگه توام... .
با بلند کردن سرم حرف تو دهنم ماسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین