جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MANIYA.... با نام [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,974 بازدید, 117 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MANIYA....
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
نام رمان: شیطنت تا عشق
نام نویسنده: مانیا محرابی
ژانر: طنز، عاشقانه
عضو گپ نظارت S.O.W(6)
خلاصه: من هم یک اتفاقم یک اتفاق برای مردی که عاشقانه میپرستمش!
مطهره دختر شیطونی که برای ادامه تحصیل به تهران میره و گیر چشمای عسلی مردی میشه که استادشِ...
اما با این وجود هر بلایی که می‌تونه سر استاد بیچارش میاره... IMG_۲۰۲۲۰۶۰۳_۲۰۳۵۵۰.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
پست تایید (1).png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_1
مطهره
گاد. صدای عر‌عر گوشیم تو خونه پیچیده بود. خنده‌ای از زنگ گوشیم که صدای خر گذاشته بودم کردم.
دستم رو بردم زیر پتو و صداش رو قطع کردم و دوباره چشمام رو گذاشتم رو هم که یهو یه چیزی یادم اومد و مثل برق گرفته‌ها نشستم.
اولین روز دانشگاه بود، مثل فشنگ پاشدم و به سمت کلانتری پرواز کردم «همون دستشویی خودمون» و کار‌های مربوطه رو انجام دادم و اومدم بیرون و رفتم جلو آینه و به خودم نگاهی کردم. خوب بزارید خودم رو معرفی کنم من مطهره رادمهر ۲۳ سالمه خیلی مغرور و لجباز و البته شیطونم. همه از دستم کفری شدن با کارام. چشم‌های سبز و کشیده‌ای دارم و لبای قلوه‌ای و دماغی کوچیکی که فرم خوشگلی به صورتم داده و ابرو‌های کشیده‌ام خوشگل ترم کرده.
قد بلندی دارم و هیکلمم رو فرمه. علاوه بر خودم یه خواهر بزرگتر و البته یه برادر بزرگتر از خواهرم هم دارم. توی اصفهان زندگی می‌کردم. دانشجوی ترم اولم و توی دانشگاه تهران قبول شدم و مجبور شدم از اصفهان به تهران بیام.
چون این یه فرصت طلایی بود و نمی‌تونستم از دستش بدم. به زور رضایت خانواده رو برای به اینجا اومدن کسب کردم و خودم تنها زندگی می‌کنم.
با زنگ خوردن گوشیم از خیال بیرون اومدم و سریع به سمت کمد رفتم، یه مانتو جلو باز سفید و شلوار لی برداشتم و موهام رو فرق زدم و یه آرایش دخترونه زدم و چکمه‌های بلند مشکیم رو پوشیدم و به سرعت سمت در رفتم و سوار ماشینم شدم. وقتی رسیدم ماشین رو پارک کردم و با عجله وارد دانشگاه شدم. روز اولی دیر کرده بودم. توی راه رو میدوییدم به در کلاس که رسیدم یه نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم و وارد شدم که چشمم خورد به بهترین رفیقی که بعد سال‌ها میدیدمش.
آدم احساسایی نبودم ولی اونقدر دلتنگش بودم که اشک تو چشم‌هام جمع شد بی اختیار جیغ زدم و به طرفش پرواز کردم و اونم دقیقا کار من رو انجام داد و جیغ می‌زدیم و هی بهم نگاه می‌کردیم که تازه یادم افتاد کجاییم و یهو زدیم زیر خنده.
یکی از پشت سرم گفت:
- اینجا کلاسِ خانوما... !
برگشتم طرفش اوه مای گاد لعنتی چه دافیه اوه هیکل‌ رو داشتم برا خودم فک می‌کردم که صداش منو به خودم اورد:
- اگر نگاه کردنتون تموم شد برید بشینید و یه پوزخند زد.
من که تاحالا کسی باهام اینجوری حرف نزده بود عصبی شدم و عصبی تو چشماش نگاه کردم و لب زدم:
- همچین آش دهن سوزی هم نیستی آقا بعدم شما کی باشی که بگی ما کی بشینیم یا نشینیم؟!
دست فرینا رو گرفتم و کشیدم طرف صندلی‌های آخر کلاس و اونجا نشستیم.
داشتم می‌خندیدم که همون پسره اومد بالا سرم و گفت:
- من استاد سینا آسایش هستم الانم از کلاس من برید بیرون.
یا خدا آب دهنمو قورت دادم و بلند شدم و گفتم:
- همچین مشتاق حرفات هم نبودم و کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون پشت در وایستادم، وای خدا اول روزی ببین چه اتفاقاتی افتاد.
رفتم توی سلف و منتظر شدم کلاس تموم شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_2
فرینا با دو خودش بهم رسوند و یه جیغ از اون جیغای معروف دوره دبیرستان زد و خندید، منم دیوونه ای نثارش کردم که نشست کنارم و از اینکه بعد رفتنم استاد چطوری عصبی شد گفت و من بلند بلند میخندیدم تقریباً همه نگاه‌ها سمت ما بود.
رو به فرینا کردم گفتم:
- فرینا راستی میگم تو کجا میمونی؟
فرینا: خب من توی خوابگاه میمونم چون هنوز فرصت نشده برگردم دنبال خونه.
- خیلی هم عالی. ببین چی بهت میگم بیا با من زندگی کن نظرت چیه؟
فرینا: وای این عالیه معلومه که قبول میکنم.
با خنده نگاهی به ذوق زدگیش کردم.
باهم رفتیم خوابگاه تا وسایلش رو جمع کنه بعد باهم رفتیم خونه.
درو باز کردم و وارد شدم و خودمو انداختم رو مبل ای خدا چقد خسته شدم.
فرینا یه نگاهی بهم انداخت و گفت : خوبه از کلاس پرتت کرد بیرون و میگی خسته‌ای، یه خنده کرد که به سمتش هجوم بردم و گفتم: من تورو میکشم فقط وایستا.
میخندید و دور مبل می‌چرخید دیدم نه نمیشه و نشستم و باهم یه چیزی برای ناهار درست کردیم و خوردیم.
صبح با صدای جیغ جیغو فرینا بیدار شدم که داشت خودشو خفه میکرد: وای مطهره احمق پاشووو دیرمون شد خاک تو سرت.
پاشدم و رفتم دست‌و‌صورتمو شستم و یه دست مانتو شلوار چرم برداشتم با یه شال مشکی و کفشای نیم پوت مشکیم و پام کردم و یه خط چشم کشیدم که چشامو خمار تر نشون میداد.
فرینا از در اومد تو یه سوت زد: اولالا عروس ننم میشی؟
دهنش عین خر باز کرد و خندید منم یه خنده ای کردم و گفتم: تا کوری چشم حسودان.
از خونه زدیم بیرون و رفتیم دانشگاه که خداروشکر استاد نیومده بود همین که درو باز کردم رفتم تو همه سرا چرخید.
بعضی دخترا با چندش نگاه میکردن و بعضی پسرا با نگاهاشون ادمو قورت میدادن گلومو صاف کردم و دست فرینا گرفتم و رفتیم نشستیم که همون موقع استاد وارد شد اول یه نگاهی به من کرد و بعد رفت طرف میزش.
عیش حالا فک کرده کیه مرتیکه صبر کن ببین چه بلاهایی قراره سرت بیارم دارم برات، پسره‌ی مغرور از خود راضی.
یه لبخند ژکوند تحویلش دادم که با تعجب نگاهم کرد. منم یه نیشخندی زدم و برگشتم اونور.
شروع کرد به درس دادن منم فارغ از درس برای عملی کردن نقشم سوسک پلاستیکی که توی کیفم بود رو در اوردم و نشون فرینا دادم که نقشمو گرفت به زور خودشو گرفته بود نخنده قرمز شده بود بدبخت. نمیره صلوات.
آروشا دختر عملی کلاس جلوم نشسته بود، اروم دستمو بردم زیر مقنعش و سوسک انداختم روش بعد جیغ زدم : واااااای آروشااا سوسک، سوسک رفت تو لباست و برای اینکه ضایع نباشه خودم رفتم رو میز و هر هر میخندیدم آروشا مث دیوونه ها بالا و پایین می‌پرید رفتم طرف فرینا و ولو شدم روش و دلمو گرفتم و از ته دل قهقهه میزدیم همه داشتن بهش میخندیدن.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_3
سینا
نگام قفل دختری شده بود که یه نفری کل کلاس رو بهم ریخته بود و افتاده بود رو دوستش فارغ از همه چی می‌خندید از خنده قرمز شده بود با دیدنش منم خندم گرفت.
یه نگاهی به آروشا دختر کنه‌ای که همیشه آخر کلاسا بهم میچسبید کردم. داشت مثل دیوونه ها جیغ میکشید نگاه سردمو ازش گرفتم و دوختم به مطهره، داشتم نگاهش میکردم که برگشت و نگاهمون قفل هم شد.

مطهره
کلاس ترکیده بود سنگینی نگاهی رو حس کردم برگشتم طرف استاد که نگامون گیر هم افتاد سریع به خودش اومد روش رو اونور کرد.
شونه ای بالا انداختم. وا اینم دیوونستا.
پاشدم و به طرف آروشا که هنوز وسط کلاس بود رفتم سوسک افتاده بود رو زمین خم شدم و با دستم برش داشتم.
حقیقتا خودمم چندشم میشد شاید پلاستیکی بود ولی قیافه بیریختی داشت. یه نیشخندی زدم و یهو سوسکو پرت کردم روی آروشا که مقنعه‌شو کند و جیغ میزد منم اون وسط زمین گاز میزدم یهو به خودم اومدم و داد زدم: اوهِییی ساکت باش اون فقد یه سوسک الکی بود.
بعد اخمامو توهم کشیدم و خم شدم مقنعه شو برداشتم انداختم تو بغلش و جدی گفتم: -بهتره بیشتر از این خودت رو به نمایش نزاری. رفتم بشینم که یهو آروشا دستمو گرفت منم برگشتم طرفش که داد زد: دختره‌ی هر*زه تو این کارو کردی حالا میگی خودت به نمایش نزار.
از کلم دود بلند میشد دستمو کشیدم و هلش دادم و تو صورتش داد زدم: ببین دختر جون مال این حرفا نیستی این یک، دوم اینکه لقب خودتو به من نچسبون من برای گرفتن نمره با استادا لاس نمیزنم درضمن کاری نکن ابروتو همین اولی توی دانشگاه ببرم فکر نکن نمی‌دونم داشتی نقشه میکشیدی برا استاد آسایش که خودتو قالبش کنی کوچولو.
همه کلاس با دهن باز به ما که اینجارو میدون جنگ کرده بودیم نگاه میکردن که با داد استاد همه‌گی به طرفش برگشتن: بسه دیگه برید بیرون بار آخری باشه که کلاس رو بهم میریزید.
یه نگاه سردی توی چشمای عسلیش انداختم و کیفمو برداشتم رفتم بیرون.
هوف چه روزی بودااا.
واینستادم تا فرینا بیاد و خودم راه افتادم به سمت خونه. بارون گرفته بود، بدجور دلم میخواست قدم بزنم و هم اینکه سوییچ توی کیف فرینا بود. همینجوری توی خیابون میرفتم و زیر بارون مث موش آب کشیده شده بودم که یه ماشینی مدام بوق میزد و چندتا پسر مزاحم بودن که یکیشون پیاده شد و به طرفم اومد.
از شدت ترس قالب تهی کردم خاستم رد بشم که نزاشت و با اون لحن کثیفش گفت: جون خوشگله ساعتی چند؟بپر بالا بریم.
بهش اهمیتی ندادم که انگار اونم فهمید بی بخار تر از این حرفام. خوبه حالا از اون کنه ها نبوده. با این فکر خنده ریزی کردم و به راهم ادامه دادم.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_4
در خونه باز کردم و وارد شدم.
خیلی سردم شده بود و خیس آب بودم، بعد اینکه لباسامو انداختم تو سبد وارد حموم شدم و آب داغ باز کردم و بعد اینکه خودمو شستم و حسابی گرم شدم بیرون زدم.
سرم بشدت درد میکرد و حوصله هیچی نداشتم همینجوری خودم و انداختم رو تخت به سه نکشیده خوابم برد.
داشتم از گرما میسوختم که از خاب بیدار شدم و دیدم که شب شده. اصلا حالم خوب نبود و اون ترس بود که به دلم چنگ انداخت از تاریکی خونه.
همون لحظه بود که گوشیم زنگ خورد و بدون اینکه ببینم کیه جواب دادم و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:
-بله
که جواب داد: خانم رادمهر؟
جواب سوالش ندادم چشمام داشت خود به خود بسته میشد که گفتم:
-خودمم.
انگار که اونم متوجه شده باشه حالم رو سریع گفت:سینام.
و من جا خوردم.
یهو صدای گریه های یکی بلند شد که کنجکاو گوش سپردم به تماس که صدای فرینا اومد: مطهره دورت بگردم آخه کجایی تو چرا جواب نمیدی زنگ در هم که میزنم باز نمیکنی چرا صدات گرفته؟
سرم پر شده بود از سوالاتی که میپرسید آخر سر نفس عمیقی کشید و منتظر جواب از طرف من بود که بی اختیار لب زدم:فرینا دارم میمیرم و چشام بسته شد.

فرینا
همینجوری مبهوت چشم دوخته بودم به صفحه گوشی استاد.
من همش ی روز بود که مطهره دیده بودم و هنوز کلید بهم نداده بود و نه تنها کلید حتی شمارش هم که خط قبلیش بود زنگ میزدم خاموش بود و شماره جدیدش هم جواب نمیداد که ناچارا به استاد خبر دادم که اونم خداروشکر کمکم کرد که الان این اتفاق افتاد. قطره اشکی از چشمم پایین اومد که سریع پاکش کردم و به در نزدیک شدم و محکم میکوبیدم به در و مطهره صدا میکردم.
که استاد اومد جلو و ازم خواست که عقب بکشم.
با مکث نگاهی بهم کرد و گفت:چاره دیگه‌ای نداریم.
تا بیام منظورش رو بفهمم از در خونه‌ای که منو مطهره توش زندگی میکردیم بالا رفت. انصافاً خونه خوشگلی بود. یه حیاط نسبتا بزرگ که از اول که وارد می‌شدی تا دم در ورودی خونه سنگ فرش شده بود و بغلاش سبز بود و مثل باغی میموند که سمت راستش یه استخر بود و سمت چپش وسط درختای میوه یه تاب دو نفره بود و نمای خونه از بیرون سنگ کاری شده بود و بشدت توی شب برق زیبایی میزد که چشم گیر بود. به خودم اومدم که دنبال استاد وارد خونه شدیم‌.
به سمت اتاق مطهره که طبقه بالا آخر راه‌رو قرار داشت رفتم که دیدم مطهره روی تخت افتاده. وقتی که نزدیکش شدم با دیدنش یکه خورده قدمی عقب اومدم که نگاهم به سمت دستاش رفت دستشو گرفتم که توی چشم بهم زدنی تمام وجودم و سرمای دست رفیق خوش خندم گرفت که رنگ به رو نداشت که بغضم شکست و با صدا زدم زیر گریه.
یهو در اتاق محکم ب دیوار برخورد کرد و استاد وارد اتاق شد که اونم متعجب شد.
کم‌کم به خودش اومد و رو به من گفت: سریع تر چیزی تن مطهره بکن تا ببریمش بیمارستان تا دیر نشده.
با عجله کاری که گفته بود کردم و اونم به سرعت اومد و مطهره تو بغلش گرفت که فهمیدم اونم از سرمای تن مطهره تعجب کرده و نگران شده.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_5
باهم خونه از خونه زدیم بیرون که به سرعت درو قفل کردم و توی ماشین نشستم و سر مطهره رو تو بغل گرفتم.
استاد سمت نزدیک ترین بیمارستان رفت.
دکترا گفتن که باید مطهره بستری بشه. آخ خواهر اسکل من آخه بگو کی اینجوری میخابه که در این حد سرما بخوره حالش بد شه.
نگاهم رفت سمت استاد آسایش خدا خیرش بده همش دو روزه مارو می‌شناسه ولی چقدر کمکمون کرد.
نگاهی به چشماش انداختم که سرخ سرخ بود. ساعت از یک شب هم گذشته بود. معلوم بود بیچاره خیلی خستس.
آروم به سمتش قدم برداشتم و وقتی بهش رسیدم با شرمندگی نگاهی بهش کردم و پچ پچ وار گفتم: استاد واقعا شرمندم شماروهم کلی به زحمت انداختم، با اینکه از ما آشنایی کامل ندارید این همه بهمون کمک کردید واقعا نمی‌دونم چطور ازتون تشکر کنم و اینکه دیر وقته بهتره دیگه شما برید خسته بنظر میاید.
نگاهی بهم کرد و لبخند کوچیکی زد و اونم مثل خودم با تن صدای پایینی گفت: خواهش میکنم به هرحال شماهم تنها بودید نمیشد که اینکار رو نکنم و اینکه میتونید سینا صدام کنید چون الان که دیگه تو دانشگاه نیستیم و اینکه میتونم پیشتون بمونم چون اینجا تنهایید..!
با خجالت لب زدم: شما لطف دارید نه من خودم هستم پیش مطهره و امشب اینجاست شما دیگه زحمت نکشید.
اومد چیزی بگه که پرستاری به سمتمون اومد که حرفشو خورد.
نگاهی به پرستار انداختم که گفت: شما نزدیکان خانم رادمهر هستید؟
که بله‌ای زمزمه کردم که اون ادامه داد: ایشون بهوش اومدن میتونید برید پیششون فقد زیاد خستش نکنید چون هنوز روبه‌راه نشدن.
تشکری کردم و با سرعت وارد اتاق شدم که با ضرب سرشو بالا اورد و با اون چشاش نگاهی بهم انداخت.

مطهره
با تعجب نگاهی به فرینا که مثل گاو اومده بود تو کردم و زدم زیر خنده. اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم همینجوری دستمو گرفته بودم دلم و میخندیدم که یهو اومد به سمتم و گرفتم به فوش: آخه دختره خر من به تو چی بگم ها کجا گذاشتی رفتی چرا اینجوری شدی نگو که توی اون بارون پیاده رفتی خونه.
یه ریز داشت حرف میزد که بغض کرده نگاهش کردم.
وقتی نگاهم دید ساکت شد و کنارم نشست.
دستمو گرفت و زیر لب زمزمه کرد: خوبی دورت بگردم؟
ینی من میمردم برای این دختر با اینکه عصبی میشد ولی اون دل مهربونش بود که منو جذب خودش میکرد. با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:خستم فرینا خیلی خستم. کا...ش کاش بغض تو گلوم اجازه صحبت بهم نمیداد نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم :کاش هیچوقت بهشون نمیومدم فرینا انقدری که خندیدم و خودم رو بیخیال نشون دادم که همه فکر میکنن من یه دختری‌ام که هیچی به بارش نیست و هیچ غمی نداره و فقد خودشونن که زندگی تحمل میکنن و بغضم با صدا شکست.
نگاه نگران و اشکیش و بهم دوخت و قربون صدقم می‌رفت واسه اینکه حالش بدتر نکنم یا کارام اشکامو پاک کردم و با خنده زدم تو بازوش و گفتم: من گشنمه ها مثلا میان عیادت مریض کنسروی چیزی میارن بدبخت از همون اول گدا گودول بودی خاک تو سرت.
زدم زیر خنده که از خنده زیاد اشکم در اومد.
با چشای وزقیش داشت با تعجب نگام میکرد که به خودش اومد و گفت: گمشو جون به جونتم که کنن باز همون خری هستی که بودی. و من هارهار بش میخندیدم که نگام به دم در افتاد و نفسم رفت.
استاد آسایش دم در بود و آروم داشت به ما میخندید وای خودای مننن این چه جیگری میشه میخنده پدسگ، داشت سرشو میورد بالا که نگاهمو ازش گرفتم که مثلا ندیدمش.
حس کردم که رفت و سریع برگشتم طرف فرینا و ازش خاستم تعریف کنه همه چیو که اون یه نفس شروع کرد تعریف کردن که یهو یکی در اتاق زد.
نگاه هردومون برگشت طرف استاد که دیدیم یه پلاستیک تو دستشه و آروم اومد به طرفمون. خم شد کنارم تا پلاستیک بزاره کنار میز که نفسم بند اومد از بوی عطر تلخش که عجیب خوش بو بود و در گوشم پچ زد: چطوری دردسر؟
سرش بالا اومد.
همینجوری که از تعجب چشمام چهارتا شده بود داشتم نگاش میکردم که فرینا انگشتش کرد تو پهلوم که آخ کوچیکی گفتم که استاد سریع گفت: حالت خوبه..؟
فرینا ریز ریز میخندید و منم که دستپاچه گفتم: آره آره.
که استاد خنده‌ای کرد و با اشاره به اونایی که اورده بود گفت: اومدم عیادت مریض گفتم کنسرو بیارم برات مثل دوستت نگی گدام و سرش انداخت پایین و خندید. شونه هاش داشت از خنده میلرزید که اول با تعجب نگاش کردم و بعد نگاهی به قیافه فرینا کردم که یهو پقی زدم زیر خنده و صدام کل اتاق پر کرد. دستمو گرفته بودم دلم و بی وقفه میخندیدم که با چشم غره فرینا ساکت شدم.
وای خدا ینی حرفامو شنیده بود تف بش.
فرینا ناراضی از این موضوع صداشو بلند کرد و گفت: استاد من کجا گدام بعدشم این یه چیزی گفت شما چرا باور کردید این بحث شکم بشه هیچکس نمیشناسه.
و من آروم آروم میخندیدم به حرص خوردنش.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_6
نفس عمیقی کشیدم و رو به استاد با صدای بیش از حد آرومی گفتم:
- ممنون لازم به زحمت نبود.
اونم مثل خودم آروم جواب داد:
- خواهش میکنم ولی لازم بود چون شاید دوستتو میخوردی به جای اینا.
آروم خندید.
از کلم داشت دود بلند میشد. با حرص نگاهی ازش گرفتم که اونم خداحافظی کوتاهی کرد و رفت.
رو به فرینا گفتم:
- بدبخت گدا پاشو برو یکی از اونارو بخور نمیری رنگ به رو نداری جای من باید تورو بخابونن رو تخت.
خندیدم که گمشویی نثارم کرد.

سینا
از ظهر تاحالا دنبال این دختر کل شق بودیم و واقعاً دیگه چشام باز نمیشد. پشت فرمون نشستم و راه افتادم. که فکرم رفت سمت اون دختر. تازگی داشت برام شبیه هیچ کدوم از دخترایی که تاحالا دیده بودم نبود. ادمی نیست که بخاد خودشو به همه نشون بده و آخ از خندهاش. واسه اینکه از فکرش بیام بیرون صدای ضبط بلند کردم و به طرف خونه رفتم.
وقتی رسیدم و وارد خونه شدم مامان با نگرانی توی اون تاریکی به سمتم اومد و بغض دار بهم گفت:
- کجا بودی عزیز مادر دلم هزار راه رفت چرا گوشیت خاموشه؟
از این همه مهربونیش لبخندی زدم و بغلش کردم و آروم دم گوشش گفتم:
- دورت بگردم من چرا الکی خودتو اذیت میکنی من یکی از دانشجوهام امروز یه اتفاقی پیش اومد گذاشت از کلاس رفت...
همینجوری که تعریف میکردم به سمت مبل بردمش و ادامه دادم:
- بعدش دوستش اونو پیدا نمی‌کرد و از من کمک خواست و چون اونا اینجا تنها بودن منم بهشون کمک کردم. دختره توی خونش حالش بد شده بود و ازحال رفته بود که من رسوندمشون بیمارستان و اومدم.
مامان متعجب نگاهی بهم انداخت و بعد با ناراحتی گفت:
- عزیز دلم حالا حالش خوب بود؟ خودت چی خودت خوبی؟
نگاهی به صورتش که همیشه به خودش می‌رسید کردم و گفتم:
- اره مادر من، الان بیمارستان بستریه و منم خوبم نگران نباش تو برو بالا استراحت کن.
بوسه ای به پیشونیم زد و زیر لب شبخیری گفت و رفت.
منم خسته سمت اتاقم رفتم و بعد از یه دوش کوتاه خابیدم.

فرینا
خسته از اتفاقات امروز روی صندلی نشستم و نگاهم رفت سمت مطهره که وقتی میخابید چقدر مظلوم بود ولی امان از اینکه چشاش باز باشه ازش شرارت میباره.
لبخندی به روش زدم و منم به خاب رفتم.

مطهره
گوشیم داشت زنگ میخورد که بیدار شدم. گذاشته بودمش رو زنگ که یک ساعت زودتر بیدار بشم و برم خونه که به دانشگاه برسم.
فرینا خاب بود آروم از جام بلند شدم و به بیرون رفتم. هنوز سرم گیج می‌رفت اما بهتر بودم.
کارای ترخیص انجام دادم و به اتاق برگشتم . لباسامو عوض کردم و نزدیک فرینا شدم و گفتم:
- فرینا، فری بلند شو باید بریم.
یهو چشماشو باز کرد و بازوهامو گرفت و با هول گفت:
- چیشده چیشده حالت بده؟ چیزی میخای؟
بهش لبخندی زدم و گفتم:
- نه نه عزیزم آروم باش پاشو باید بریم خونه که به دانشگاه برسیم خسته شدی.
تازه انگار ویندوزش اومد سر جاش بلند شد و گفت که باید بازم بمونم که با کلی مخالفت آخر به سمت خونه رفتیم و بعد از دوشی که هر دو گرفتیم اماده شدیم.
سمت کمدم رفتم و درشو باز کردم
یه زیر سارافون سفید با طرحهای مشکلی پوشیدم و یه مانتو جلو باز هم برداشتم و با شلوار ست مانتوم و تنم کردم یه شال به رنگ چشام سرم کردم و موهامم فرق زدم و باقیش و از شال ریختم بیرون و آرایش ملیحی کردم که از بی‌روحی دربیام.
به سمت در رفتم که همون موقع هم فرینا اومد بیرون لبخندی بهش زدم که اونم متقابل لبخندی زد و سمت در رفتیم که سوار ماشین آئودی شدم که فریم نشست و به سمت دانشگاه حرکت کردم.
وقتی رسیدیم ماشین پارک کردم و باهم بالا رفتیم و وارد کلاس شدیم.
همه نگاها سمت ما برگشت که با تعجب نگاهمون میکردن.
دست انداختم کمرمو گفتم: چیه خوشگل ندیدید چشاتونو چهار تا کردید.؟
یکی از دخترای نچسب کلاس از اون ته با صدای تو دماغیش گفت:
- اومدی عروسی نکنه رادمهر جون؟
پوزخندی زدم و صدامو مث خودش بلند کردم و گفتم:
- والا عروسی که نیومدم ولی انگار تو اومدی با اون قیافه ای که ساختی‌
کل کلاس رو هوا رفت. فریناهم ریز ریز داشت میخندید که یهو خنده همه قط شد.
یکی از پسرا گفت:
- رادمهر جون انگار مریض میزنی.!
وقتی نگاهش کردم فهمیدم رل همون دخترس.
چندش وار نگاهش کردم و گفتم:
- حالا باز من مریض میزنم تو که شیرین میزنی باید چکار کنیم؟
خندیدم که بازم کل کلاس ترکید.
یهو یکی پشت سرم صدا داد که هول کرده برگشتم که با صورت رفتم تو سینش.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_7
سرمو اوردم عقب و نالیدم:
- آخ دماغ خوشگلم شکست.
سرمو بالا اوردم که نگام قفل چشمای عسلیش شد. چشماش میخندید ولی ظاهری کامل جدی و مغرور بود.
به تته پته افتادم و هول کرده گفتم:
- عه چیزه خوبی آسایش جون؟
یه خنده مسخره تحویلش دادم که بازم کلاس رو هوا رفت.
با فهمیدن اینکه چه سوتی دادم سرخ شده دست فرینا گرفتم و رفتیم نشستیم ردیف دوم که خالی بود که بعد از چند دقیقه کلاس ساکت شد و استاد شروع کرد درس دادن.
داشتم همینجوری با فرینا پچ پچ میکردم که یهو چیزی جلوی پام پرت شد.
خم شدم و برش داشتم که توش نوشته بود:
- عجب جیگری شدی تو یه شب در خدمت باشیم لیدی بهت میخوره ماهر باشی؟
نفسم بند اومد از این همه وقاحت، بغضم گرفت. حالم از این بهم میخورد که بقیه بتونن با من اینجوری حرف بزنن یا قضاوتم کنن و مت ساکت باشم.
دستی به یقه لباسم کشیدم و سرمو بالا اوردم که دیدم استاد اخم کرده داره بهم نگاه می‌کنه. هول کرده صاف نشستم و اومدم نامه بزارم تو جیبم که به سمتم اومد و اونو از دستم کشید.
هر لحظه سرخ تر میشد که عربده‌ای کشید که سکته رو رد کردم.
سینا:
_ کدوم بیناموسی همچین نامه ای نوشته بهتره خودش بگه وا مصیبتا که خودم پیداش کنم مامانشو با عزاش میشونم.
همه ترسیده نگاهی به استاد کردن که یکی از پسرا بلند شد و با بیشعوری تمام جلو اومدو رو به استاد گفت:
- من بودم! میخای کیو به عزای کی بشونی مگه غیر از اینه که اون یه دختر دم دستیه.
اشکم آخر چکید و منو رسوا کرد.
استاد نگاهی بهم کرد و بعد با سر رفت تو صورت پسره و تا میخورد زدش.
هیچکس اونارو جدا نمیکرد و به خودم اومدم و رفتم جلو و بی فکر به بازوش چنگ زدم و با
صدای ارومی گفتم:
- توروخدا ولش کن کشتیش ارزش اینو نداره. که نگاهی بهم انداخت و یهو خشم تو چشماش فروکش کرد و نگاه ناراحت و نگرانش تو صورتم در گردش بود که لبخندی بهش زدمو کیفمو برداشتم و از کلاس زدم بیرون.

فرینا
مات و مبهوت به اتفاقاتی که در عرض پنج دقیقه افتاده بود نگاه میکردم که حراست اومد و اون پسر بردن و با رفتن مطهره منم دنبالش رفتم که باز حالش بد نشه.
آخ رفیق بیچاره من چه عذابی می‌کشه که اینا سرش میاد و اینجوری درموردش حرف میزنن.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_8
مطهره
چند روزی از اون اتفاق می‌گذشت و من دانشگاه نمیرفتم که یکم به خودم بیام.
واسم سخت بود بخام با خودم کنار بیام دیگران با من اینجوری حرف میزنن ولی من قوی تر از این چیزام‌.
امروز میرم دانشگاه و به همه ثابت میکنم که من با این چیزا از پا درنمیام.
پاشدم دوش سرسری گرفتم و موهامو فرق کشیده بالا بستم و چشامو آرایش ساده ای کردم و در آخر رژ صورتی جیغمو زدم و مانتو صورتیم که رو کمرش پاپیون میخورد و جلوش دکمه های طلایی بزرگی داشت و با شلوار سفید و شال سفیدم پوشیدم و آخر سر کیف صورتیم و با کفشهای پاشنه بلند صورتیم که مات بود و روش یه پاپیون خوشگل میخورد و پوشیدم و با عطرم دوش گرفتم و بیرون رفتم که دیدم فرینا داشت صبحونه میخورد.
با دیدن من تعجب کرد و بعد لبش به خنده باز شد و اووو بلندی کشید و گفت:
- به به مادمازل کجا تشریف میبرید؟
چشماشو خمار کرد و ادامه داد:
- عوف عجب جیگری شدیا میگم نظرت چیه امروز دانشگاه نرم؟
به این همه پروییش ناباور خندیدم و کثافتی بهش گفتم که با صدای رسایی گفت:
- حالا کجا داری میری؟
جوابش رو مث خودش با صدای بلندی درحالی که داشتم میرفتم دم در دادم:
- دارم میرم دانشگاه دیگه توعم زود بیا برگشتیم جمع میکنیم.
با عجله لقمه تو دهنش چپوند و دنبالم اومد.
سوار ماشین شدیم و رفتیم وقتی که رسیدیم ماشین پارک کردم و با نفس عمیقی پیاده شدم و سرم بالا گرفتم و به راه افتادم.
همه توی راه رو با دیدن من پچ پچ میکردن و من با غرور و البته بی حس نگاهشون میکردم و رد میشدم. به کلاس که رسیدم در زدم که صدای استاد بلند شد:
- بفرمایید.
آروم درو باز کردم و داخل شدم که فرینا هم پشت سرم اومد به وضوح دیدم از دیدن من جا خورد نه تنها اون همه. بعدش نگاهی بهم کرد که دیدم چجور نفسش بند اومد.
خوشگلی این دردسراروهم داره دیگه نفس مردم بند میاد با این فکر یهو برگشتم طرف فرینا و آروم شروع کردم خندیدن که اونم از خنده من خندش گرفت.
صدامو صاف کردم و رفتم سمت میز استاد که به حالت همیشگیش برگشت و خم شدم رو میز و گفتم:
- این چندوقت مشکلی برام پیش اومده بود و نمیتونستم بیام و الان میتونم بشینم؟
با سر حرفمو تأیید کرد که با فرینا به جای همیشگیمون رفتیم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین