جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MANIYA.... با نام [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,983 بازدید, 117 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MANIYA....
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_19
کنار ایلیا بودم. از دیشب انگار رفتار خاصی بهم داشت. دوستاش که با دوستام اوکی شدن حتما خودشم میخاد مثلا مخ منو بزنه. پوزخندی زدم که تا اعماق وجودم آتیش زد.
سرم داشت میترکید. سرمو گذاشتم روی میز و یاد دیشب افتادم. چقدر در برابرش ضعیف بودم خاک تو سرم. من کسی‌ام که تو سن رل زدن رل نزدم که غرورم حفظ بشه اماحالا... بغضم گرفت. که صدای چندش یکی پسرا بلند شد:
- رادمهر میخاستی بخابی خونتون میخابیدی خب اینجا پشتی نیست اذیت میشی.
مثل آدمای مسـ*ـت خندید که اکیپش هم زدن زیر خنده. حرصی بلند شدم و با اون چشمام که هرلحظه امکان داشت مقاومتش بشکنه داد زدم تو صورتش:
- آخه تو گو*ه خوردی که دهن نجستو باز میکنی اسم منو میاری من خودم میدونم کجا باید چکار کنم تو سرتو بکن تو باس*ن خودت.
تا اینو گفتم همه شروع کردن به خندیدن که ادامه دادم:
- وگرنه خوب تا نمیکنم باهات.
وسایلش پرت کردم طرف سطل زباله کلاس که صدای بدی داد و بعد کیفمو برداشتم نگاهی به سینا که اخماش توهم بود کردمو و رفتم از کلاس بیرون.
بشدت آمپر چسبونده بودم. عه عه نگاه کنا.
داشتم میرفتم که یکی از پشت گرفتم که به پشت چرخیدم و ایلیا دیدم که خنده مکش مرگی زد و گفت:
- کجا با این عجله خانم عصبی؟
بی حوصله نگاهی توی صورتش چرخوندم و گفتم:
- همتون مثل همید، از یه جنسید.
دستم پس کشیدم و رفتم سمت جایی که ماشینم بود سوار شدم.
برای اینکه حالم عوض شه تصمیم گرفتم برم جای همیشگی یعنی بام.
صدای ضبط تا ته زیاد کردم و شیشه هارو دادم پایین و با آهنگ آروم همخوانی کردم:
پشت تو درمیارم هرجا که حرفت باشه
میزنم قیدشو هرکی باهات بد باشه
ینی به ما نمی‌رسه که یه شب پیش دل ما باشی
کاش تورو زودتر میدیدم خوشگل مو مشکی
ما بهم خیلی میایم همینه که تو چشمیم
کاش تورو زودتر میدیدم خوشگل مو مشکی
ما بهم خیلی میایم همینه که تو چشمیم
♫︎سهراب پاکزاد_مومشکی♫︎
به بام رسیدم و ماشین یه گوشه پارک کردم و به سمت نیمکتی که اونجا بود رفتم و نشستم.
تهرانو دوست داشتم الان همه چی زیر پام بود.
لبخندی رو لبم نشست. دلم واسه مامانمینا تنگ شده بود.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_20
چند ماهی میشد که ندیده بودمشون گاهی باهم کال می‌رفتیم شاید اونجوری از دلتنگیم کم میشد. با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم که دیدم «خوشتیپ» داره زنگ میزنه جواب دادم و با صدای شادی گفتم:
- به خان داداش احوال شما؟
صدای خندش اومد و من براش ضعف کردم. خیلی وقت میشد که ندیده بودمشون. چون رفته بودن مسافرت و من وقتی میومدم اونا نبودن. به صداش گوش سپردم و فهمیدم چقدر دل تنگش بودم:
- چطوری تو ؟ درسات چطوره؟ خوش میگذره بدون ما؟
خنده ای کردم و جوابشو دادم:
- اختیار دارید من باید از شما بپرسم خوش میگذره بدون ما؟! قربونت خوبم تو خوبی زن داداش چطور خوبه؟ اون فسقلی عمه چی ؟
داداشم: نفس بگیر بابا یکی یکی اره همه خوبن خداروشکر زنگ زدم یه خبری بهت بدم.!
مشتاق منتظر حرفش شدم که با حرفی که زد جیغم هوا رفت.
داداشم: ما داریم برمیگردیم گفتم بیایم از راه به تو یه سر بزنیم و رفع دلتنگی بکنیم ته‌ تغاری.
با صدام که خوشحالی توش موج میزد گفتم:
- وای راست میگی اخجون همینه.
چی بهتر از این میتونست باشه.؟
بعد کلی حرف بالاخره رضایت دادیم قط کنیم.
با حالی که حسابی خوب شده بود کیفمو برداشتم و رفتم سمت ماشین.
باید یکم واسه خوشگل عمه چیزای گوگولی بخرم.
به سمت پاساژ روندم و وقتی رسیدم واردش شدم. نگاه کلی انداختم و به سمت لباس فروشی که اونجا بود و بچگونه بود راه افتادم.
ووی خدای من اینا خیلی ناز بودن آخه.
یه لباس هودی خرگوشی قرمز برداشتم و یه کفش ست قرمزشم برداشتم. یه لباس پرنسسی صورتی بود که به طرز عجیبی خوشگل و کیوت بود اونم برداشتم بعد کلی خرید دیگه از اونجا زدم بیرون و سمت اسباب بازی فروشی رفتم و چندتا عروسک دخترونه خریدم و زدم بیرون. دستام پر شده بود حملش سخت بود ولی ماشین دور بود برم و برگردم.
سمت یه ساعت فروشی رفتم.
رو به فروشنده که یه پسر جوونی بود گفتم:
- ببخشید میشه اون ساعت رو برام بیارید.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_21
فروشنده: البته چند لحظه صبر کنید.
من: ممنون
فروشنده: بفرمایید
و ساعت داد دستم
یه ساعت ظریف و زنونه بود که حسابی چشم میزد و صد درصد به دست زن داداشم میومد.
روبه فروشنده گفتم: لطفاً اینو برام کادوش کنید.
وقتی خریدم تموم شد سمت کت شلوار فروشی رفتم و واردش شدم.
حسابی کلافه شده بودم و موهام تو صورتم بود و دستامم پر.
داشتم کت شلوار هارو نگاه میکردم که یه دست کت‌و‌شلوار چشمم گرفت و به فروشنده گفتم برام بیارش پایین.
داشتم خودمو تو آینه پرو نگاه میکردم که یهو در پرو باز شد و ...
محو نگاهی بهش انداختم و لبخندی رو لبم اومد.
اون کت‌و‌شلوار عجیب به تنش نشسته بود و بازوهاش افتاده بود توی کت.
نگاهمو توی صورتش چرخوندم که اخمی کرد و نزدیکم شد و در گوشم گفت:
- تو اینجا چکار میکنی؟
عه عه عه نگاه کن پسره نکبت مگه تو کی هستی که اینجوری برخورد میکنی.
خسته نفس عمیقی کشیدم و مثل خودش جواب دادم:
- توروسننه عزیزم؟
با صدای فروشنده که می‌گفت:
- بفرمایید خانوم همونی که میخواستید.
با لبخند به سمتش برگشتم و نگاهی به لباس توی دستم کردم خیلی شیک بود.
راضی از انتخابم رو به فروشنده گفتم:
- آقا لطفاً اینو برای من کادو کنید و دکمه سر دست های خوشگلی هم کنارش بزارید.
با احترام کارمو راه انداخت که سینا به فروشنده گفت:
- اینو برای من بزارید
فروشنده کاور به دستم داد که تشکری کردم بعد حساب کردن از اونجا زدم بیرون.
حسابی خسته و گشنه بودم که به طرف کافه‌ی شیکی که اونجا بود رفتم و سفارش دادم.
که یکی اومد جلوم نشست سرمو که اوردم بالا دیدم سیناست.
تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
- میز های دیگه هم خالی بود آقا بفرمایید برید روی همونا بشینید .
اخماشو توهم کشید که بازم دلم جلوش کم اورد. اره من دلباخته استادم شده بودم که همش وقت کمیه که می‌شناسمش و نمی‌دونم چجور آدمیه ولی اینو خوب میدونم که اون تنها مردیه که می‌تونه منو جذب خودش کنه.
با بشکنی که جلوی صورتم زد به خودم اومدم و نگاهش کردم:
- بله؟
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_22
چشماش میخندید اما لباش نه
با صدای ارومی گفت:
- صبح توی دانشگاه چت بود؟
با فکر به صبح که چه دعوایی کردم خندم گرفت و دستم گرفتم جلوم و خندیدم.
که باز ادامه داد:
- خانوم خوش خنده جواب منو بده؟
همون موقع گارسون سفارشمو اورد که بی خیال شروع کردم کیکمو خوردن و توجهی بهش نکردم.
کلافه پوفی کشید و دستشو کشید تو موهاش.
رو بهش گفتم:
- خب اگر کلافه‌اید میتونید برید جایی که آرامش داشته باشید چرا نشستید اینجا جلو دید منو گرفتید؟
سرمو برگردوندم و خندیدم شونه هام از خنده داشت میلرزید که یهو پاشد که صندلی به عقب رفت. نگاهی بهش کردم که دیدم سرد تر از هر موقعی نگام می‌کنه درست مثل روز اول دانشگاه.
برگشت و به سمت بیرون پا تند کرد منم بعد حساب کردن وسایلمو گرفتم دستم و سمت ماشین رفتم و وسایل توی ماشین چیدم و به سمت خونه رفتم.
حتما دخترا یا خوابن یا دارن میزنن سروکله هم.
وقتی رسیدم خسته پیاده شدم و بعد برداشتن خریدا وارد خونه شدم که خونه توی سکوت بود.
با صدای بلندی صداشون کردم:
- فرینا اوی فریـی مکثی کردم و این بار نیکا صدا زدم که فهمیدم نیستن بعد اینکه لباسم عوض کردم رفتم تو تخت و بشمار یک خابم برد.
با سروصدا هایی که از پایین میومد بیدار شدم که دیدم هوا تاریک شده. روپوش لباس خوابمو پوشیدم رفتم پایین.
فری و نیکا جلو تلویزیون نشسته بودن و سروصدا میکردن. با دیدنم سلامی دادن که با سر جوابشون دادم و رفتم تو آشپزخونه و آبی به صورتم زدم. صدای شکمم شنیدم که همون موقع نیکا گفت:خاب بودی گفتیم خسته‌ای بیدارت نکردیم شام قورمه‌سبزی درست کردم روی گاز گرم کن بخور. خوشحال به سمت گاز رفتم و بعد گرم کردنش نشستم و دو دستی افتادم به جون غذام. ولی دمش گرم عجب غذایی بود. غذام که تموم شد ظرفارو شستم و بهشون پیوستم.
فرینا بلند شد و گفت:
- پایه فیلم ترسناک؟
انگشتم اوردم بالا لایک نشونش دادم که نیکاهم تایید کرد و فیلمی گذاشت و برقاروهم خاموش کرد.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_23
فضای ترسناکی درست شده بود و از طبقه بالا یه حاله نور کمی به پایین میومد و توی حیاط هم فقد یه لامپ روشن بود. سرمو برگردوندم طرف تلویزیون که دیدم داره دختره‌رو، روی زمین می‌کشه و از دستاش خون میاد ترسیده تو مبل جمع شدم که اوناعم به من چسبیدن.
با دیدن تلویزیون که داشت دختره رو تیکه تیکه میکرد و یهو یه چیزی اومد تو صفحه سه نفری جیغی کشیدیم که نزدیک بود خونه خراب شیم.
وسط اون همه ترس یهو بلند زدم زیر خنده. خداروشکر یه اخلاق مثبتم این بود که تو هر شرایطی من میخندیدم.
یهو اونا ترسیده ازم جدا شدن و بهم نگاه کردن که خندم بیشتر شد.
داشتیم ادامه فیلم می‌دیدیم که دوتا پفیلا برداشتم دستمو بردم پشت کمرشون و همزمان ولشون کردم تو لباسشون که دوتایی جیغی زدن و از جا پریدن. دروغ چرا خودمم میترسیدم ولی خنده امونم بریده بود اون لحظه.
باد میومد و پنجره های خونه که باز بود میخورد بهم و پرده ها تکون میخورد یهو یه سایه از پشت پنجره رد شد که از ترس قالب تهی کردم که فرینا با لکنت گفت:
- مم...یگم نکنه ی..کی اومده ماروهم تیکه تیکه کنه.
مرد تا این جمله رو بگه که باز خندم گرفت و بلند زدم زیر خنده که یهو دونفری دهنمو گرفتن. متعجب نگاهی بهشون کردم که فرینا پچ پچ کرد در گوشم:
- ای ساقط شی الهی نخند پیدامون میکنن اونوقت اول تورو میدم بخورن.
درسته خودم ترسیده بودم ولی از حرفاش خندم می‌گرفت.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_24
عصبی از اینکه دهنم و گرفتن دستشون پس زدم و گفتم:
- خب تا کی میخاین اینجا وایستید...
داشتم حرف میزدم که صدای ترسناکی از تلویزیون و اومد و صحنه وحشتناکی نشون داد که هر سه تاییمون جیغی کشیدیم و با برداشتن گوشی هامون از خونه زدیم بیرون و رفتیم طرف استخر.
نیکا گفت:
- نظرتون چیه زنگ بزنیم یکی بیاد اینجا؟
برگشتم طرفش و گفتم:
- دیوونه‌ای کی این وقت شب پا میشه بیاد پیش ما؟
بشدت باد میومد و داشتم از ترس و سرما میلرزیدم که یهو رد و برق زد.
آخه الان چه وقت بارون بود.
سه نفری ترسیده بهم چسبیدیم که فری گفت:
- زود تند سریع هرکس زنگ بزنه یکی بیاد نجاتش بده.
پقی زد زیر خنده و ادامه داد:
- من که آرمان جونم میاد دنبالم شمارو نمی‌دونم. گوشیش دراورد و به یکی زنگ زد که شک ندارم آرمان بود.
یهو جیغ زد که ماهم ترسیده گوشی روشن کردم و نمی‌دونم چرا ولی ناخوداگاه دستم لغزید رو اسمش و زنگ خورد.
در ورودی خونه محکم بهم کوبیده شد که هی میرفتم عقب تر که صداش تو گوشی پیچید:
- هیچ میدونی ساعت چنده؟
ترسیده آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- الو؟
که انگار متوجه شد کار میلنگه که گفت:
- خوبی مطهره چیشده؟
یهو دهن باز کردم و یه ریز حرف زدم:
- فکر نکن دلم می‌خواست بهت زنگ بزنما ولی خب فرینا گفت هرکی زنگ بزنه یکی تا بیاد نجاتش بده منم دستم خورد رو شماره تو دیگه.
یهو صدای خندش بلند شد و گفت:
- چه نجاتی چی میگی شبی؟
ناراحت اومدم گوشی قط کنم که از پشت درخت دونفر اومدن بیرون که گوشی از دستم افتاد و جیغ زدم.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_25
فرینا
هرچی زنگ میزدم بهش جواب نمیداد. تمام امیدمون به مطهره بود که به کی زنگ زده که انگار اون طرف بی بخار تر از این حرفا بود.
مطهره داشت با تلفن حرف میزدم که یهو دونفری از پشت درخت اومدن بیرون و ما سه نفر بودیم که از ته دل جیغ میزدیم.
مطهره هی داشت قدم قدم میومد عقب که خورد بهم که نگهش داشتم.
نیکا یهو زد زیر گریه که مطهره ترسیده به عقب برگشت و ما که مونده بودیم اون دونفر کین.

مطهره
همون‌طور که نیکا تو بغلم بود با صدایی که سعی میکردم نلرزه پچ زدم:
- بچه ها چکار کنیم؟
فریناهم مثل خودم پچ پچ وار گفت:
- میگم نظرتون چیه ادا دیوونه هارو دربیاریم خودشون در میرن؟
یقیه لباس خابم و بهم چسبوندم و عقب تر رفتم و شروع کردم بلند بلند خندیدن که فرینا و نیکاهم شروع کردن خندیدن.
فرینا قیافش و چپ کرد و دستاش و به حالت عجیبی گرفت و پاهاش و باز و صدای عجیب غریب درمیورد که با دیدنش نشستم رو زمین و دلمو گرفتم و از ته دل خندیدم که یهو با احساس سنگینی از خواب پریدم.
وای خدای من این چه خوابی بود که من دیدم.
با فکر به قسمت آخر خابم خنده کوتاهی کردم.
حتی تو خابم باید دیوونه بازی های فرینارو ببینم.
یه لیوان آب از کنار تخت برداشتم و خوردم. پاشدم رفتم در بالکن باز کردم و واردش شدم تا هوایی عوض کنم ساعت سه شب بود.
ینی من انقدر خوابیده بودم؟
در بالکن بستم و از اتاق رفتم بیرون و سمت اتاق فرینا رفتم درشو آروم باز کردم که دیدم خوابیده رفتم برق خاموش کردم و بوسی روی پیشونیش کاشتم.
سمت اتاق نیکا رفتم که اون هم خاب بود.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_26
کلافه از خوابی که دیده بودم دیگه خوابم نمی‌برد البته از شیش عصر خابیدن هم بی اثر نبوده.
با کلی زور بالاخره به خاب رفتم.
صبح با صدای زنگ از خواب بیدار شدم و خوشحال از اینکه امروز قراره اتفاقای خوب بیوفته سمت حموم رفتم و دوشی گرفتم و اومدم بیرون و نشستم جلو آینه و سر حوصله آرایشی رو صورتم نشونم.
بعد اینکه موهام خشک کردم یه مانتو سفید صورتی که استیناش پف داشت و پوشیدم و با شلوار سفیدم، مقنعه‌م و کیف و کفش سفید صورتیم که ترکیب آب رنگی جالبی داشت پوشیدم و بعد برداشتن وسایلی که دیروز خریده بودم برداشتم رفتم بیرون و اونارو تو ماشین چیدم و دوباره برگشتم تو چایی برای خودم ریختم که نیکا و فری درحالی که داشتن سر به سر هم میزاشتن اومدن پایین که سلامی دادن و منم جوابشون دادم.
باهم به سمت دانشگاه رفتیم و وقتی وارد شدیم خوشحال از اینکه استاد نیومده بود هنوز پریدم رو صندلی و به فرینا گفتم:
- میکروفون لطفاً
و خندیدم.
دیگه همه آشنا شده بودن با کارای ما.
فرینا اومد دستش گرفت جلوم که گفتم:
- یک یک یک یک
و هی صدامو میوردم پایین که خنده همه بالا گرفت.
ادامه دادم:
- خب میخام براتون آهنگ بخونم.
طاها پسر پایه کلاس اومد وسط و گفت بخون، که خنده بلندی کردم و شروع کردم خوندن صدام بد نبود:
- خب خانما آقایون دستا بالاااا
صبح تا شب با تلفن فک میزنی
بگو این پسره کیه که شبا بهش تک میزنی
تو با اون چکار داری تو با اون چکار داری
بخاطر همین که صدتا خواستگار داری
تو با من قرار داری مامانت زنگ میزنه که دیر نکنی
هرجا که پا میزاری دلم ازت خبر داره
تورو زیر نظر داره.
عزیزم تو خوشگلی و خوشگلی دردسر داره .
فرینا روی میز ضرب گرفته بود و طاها مردونه قر میداد و صدای جیغ و دست و سوت بچه ها کل کلاس پر کرده بود.
اون قسمت دوباره خوندم:
- عزیزم تو خوشگلی و خوشگلی دردسر داره.
و دستم سمت طاها که پشت در بود دراز کردم که در باز شد و سینا اومد تو که یهو گفتم:
- عه نه.!
دستمو گرفتم طرف ایلیا و گفتم:
- عزیزم تو خوشگلی و خوشگلی دردسر داره که کلاس منفجر شد.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_27
سینا اومد تو با اخم بهم نگاه کرد که پریدم پایین و رو بهش گفتم:
- شل کن یکم ابت در میادا...
و این شروع خنده کلاس بود.
بعد یهو گفتم:
- نه آخه میوه رو که فشار بدی آبش می‌ریزه برا همین.
و دوباره کلاس همهمه شد.
هرچی میومدم جمعش کنم بدتر تر میزدم. نگاهی به فرینا کردم که دیدم رو میز ولو شده و عین خر داره عر عر می‌کنه که سیناهم آخر اخماش و باز کرد و خنده دختر کشی زد.
بعد ده دقیقه کاملا سکوت شد و سینا پاشد و شروع کرد دو ساعت بی وقفه درس دادن.
سینا: خیله‌خب وقت کلاس تموم شد نیم ساعت دیگه میبینمتون خسته نباشید.
از کلاس رفت بیرون که کم کم همه بچه ها رفتن و فقد من موندم که البته فرینا و آرمان باهم رفتن و نیکا و کامران هم باهم و ایلیا هم با اونا رفت. ولی با من سر سنگین بود.
حتما بخاطر رفتار دیروزم بود. عیش اصلا ولشون کن.
اون دوتا هم که پسر دیدن منو یادشون رفته. نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی پشت اتاق اساتید که اونجا هم سرویس بهداشتی استادا بود و هم دانشجو ها. دستام و شستم و از دستشویی بیرون اومدم که یکی کشیدم تو اتاق که هینی کشیدم.
تو چشمای عسلیش که متفاوت تراز همیشه نگاهم میکرد نگاه کردم که آروم در گوشم گفت:
- دیروز گفته بودی برو هرجا که آرامش داری تا کلافه نباشی یادت میاد.؟
زبونم قفل کرده بود که به تایید حرفش سرم و تکون دادم که خنده‌ای کرد و پچ پچ وار ادامه داد:
- خب من الان خود ارامش و بغل کردم.
که دنبال حرفش دستش دور کمرم نشست که ترسیده خودم و عقب کشیدم.
زل زده بود تو چشام و پلک هم نمیزد.
یهو تقه‌ای به در خورد که هولش دادم عقب مقنعه‌مو درست کردم و درو باز کردم که آقای رنجبر مدیر مدرسه با تعجب نگاهی بهم کرد که سلامی بهش دادم و رفتم.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_28
وارد محوطه دانشگاه شدم و سمت سلف رفتم آبی گرفتم یه سره خوردمش.
نیم ساعت گذشته بود و کلاس داشت شروع میشد.
به سمت کلاس راه افتادم که از دور یه زن و یه مرد که یه بچه هم بغلشون بود کنار سینا دیدم. یکم که نزدیک تر شدم فهمیدم که چقدر دلتنگ اینا بودم.
با دو از اون سر سالن صدام و بلند کردم و گفتم:
- داداشی.
و دوییدم که داداشم برگشت و با لبخند دستش باز کرد که سرعتم بیشتر کردم و پریدم تو بغلش و دستام و دور شونش حلقه کردم که در گوشم گفت:
- چطوری آبجی کوچیکه؟
سینا داشت نگام میکرد و دقیقا صورتم جلو صورتش بود اما من متوجه این موضوع نبودم و دستم و کشیدم زیر چشمم که چشمام بیشتر از این رسوام نکنه.
نفس عمیقی کشیدم و از بغل داداشم در اومدم گفتم:
- منو بیخیال تو خوبی ؟
خندید و سر تکون داد که چیزی یادم افتاد وایی گفتم برگشتم سمت راستم که نیلو رو دیدم«زن داداشم».
یهو دستم و انداختم دور گردنش و محکم لپش ماچ کردم. که تازه نگاهم به فسقل عمه افتاد.
با اون چشمای درشت ابیش بهم نگاه میکرد چشماش به خودم رفته بود. لپاش گل انداخته بود و شستش کرده بودن دهنش و میمکید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین