جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MANIYA.... با نام [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,986 بازدید, 117 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MANIYA....
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_29
یهو دوتا دستم گرفتم جلو صورتم و جیغ خفه‌ای کشیدم و به سرعت از دست نیلو گرفتمش و تو بغلم گرفتم و انقدر فشارش دادم و لپش گاز گرفتم که گریش در اومد که سریع خابوندمش رو دستم و شروع کردم قربون صدقش رفتن.
سینا هم همونجا وایستاده بود با لبخند نگاهم میکرد.
داداشم به حرف اومد:
- خب دیگه بچه مارو بده که بریم. فقد گفتیم که بهت سر بزنیم و رفع دلتنگی کنیم.
ناراحت نگاهی بهش کردم گفتم:
- اما یعنی چی میخاید برید؟ خونه نمیاید. اینجور که نمیشه آخه.
و سرم و انداختم پایین.
که نزدیکم شد و شونه هام و گرفت و گفت:
- قول میدم برگشتنی بازم بیام دیدنت.
رو کردم سمت نیلو و صدام رو بچگونه کردم و گفتم:
- آله نیلو لدفن بزال این دو لوز این هلو پیچ من بمونه اچازه میدی؟
یهو صدای خنده هر سه نفرشون بلند شد که از اون حال در اومدم و با حالت قهر خاستم برم تو که نیلو گفت:
- حالا قهر نکن من اصن متوجه نشدم چی گفتی.
برگشتم طرفش و گفتم: لطفاً لطفاً لطفاً بزار این هلو پیش من بمونه.
و دستام و بهم چسبوندم و ادامه دادم:
- خواهش موکونم بخدا قول میدم کلی حواسم بهش باشه و خوب خوب ازش مراقب کنم.
با کلی اصرار من بالاخره راضی شدن و من بعد دادن کادو هاشون با پناه وارد کلاس شدم که همه متعجب نگاهم میکردن. خداروشکر راضی کردن سینا هم کار سختی نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_30
سرجام نشستم و بلند گفتم:
- راستش من یه بچه داشتم که دست شوهرم بود حالا که بیچاره رفته زیر خاک بچه‌م بهم برگشت.
و شروع کردم ریز ریز خندیدن.
بچه ها با تعجب نگاهم میکردن که بعدش فهمیدن شوخی میکنم و خندیدن.
پناه گذاشتم روی پای راستم و دستام و دورش حلقه کردم که سینا بلند شد و شروع کرد درس دادن.
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که گریه پناه کل کلاس پر کرد. از روی پام بلندش کردم و بینیم و چسبوندم به بینیش و شروع کردم باهاش حرف زدن:
- عه عه چشم دریایی عمه چرا گریه می‌کنه تو که آروم بودی قربونت برم پس چی شدی نفس مطهره؟
همه نگاها زوم من و پناه بود که اینجوری باهاش حرف میزدم.
بنده خداها حق دارن تعجب کنن من که همش درحال دعوا و مسخره بازیم چه به این حرفا.
به حرف زدن با پناه ادامه دادم درسته که چیزی متوجه نمیشه اما آرامش خاصی بهم منتقل میشه:
- بخند ببینم نبینم این مرواریدا بریزه ها وگرنه بابایی بیاد من و از زمین محو می‌کنه.
و خنده‌ای کردم که در کمال تعجب گریش بند اومده و شروع کرد خندیدن.
ایجان الهی فداش شم خدا.
سینا صداش و صاف کرد و گفت:
- خانم رادمهر حداقل آروم حرف بزنید توجه همه رو به خودتون جلب نکنید که بقیه درس گوش بدن.
و نگاهی بهم کرد.
پناه بغل گرفتم و با صدای شادی گفتم:
- استاد یه امروز سخت نگیر حداقل بخاطر این کوچولو.
و لپ پناه بوسیدم.
اونم انگار نرم شده باشه جوابم و داد:
- فقد امروز و ندید میگیرم.
یهو دست و سوت بچه ها بلند شد و هر کدوم یچیزی میگفتن.
هرکی سرش تو کار خودش بود که دیدم پناه داره بی‌قراری میکنه.
نگاهش کردم که دیدم دستاش و دراز کرده سمت سینا و شیرین می‌خنده. نگاهم کشیده شد سمت سینا که دیدم اونم داره با لبخند پناه رو نگاه می‌کنه.
از جام بلند شدم و سمت سینا رفتم و کنارش خم شدم و گفتم:
- بیا پناه بگیر من خسته شدم والا خدارو خوش نمیاد فقد بچمو نکشیا و خنده‌ای کردم که دیدم بر و بر نگام می‌کنه.
دهن باز کردم:
- خب بگیرش دیگه.
پناه دستاش رو، رو به سینا باز کرد که سینا پناه و بغل گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_31
محو اون دونفر شدم که پناه دستاش رو انداخته بود دور گردن سینا و سینا هم لبخند رو لبش بود.
چقدر بابا شدن بهش میومد.!
یعنی روزی می‌رسه که مامان بشم و بابای بچه‌م اون باشه؟!
افکار مزخرفم و کنار زدم و به سمت صندلیم رفتم و روش نشستم.
سینا آروم‌آروم با پناه حرف میزد و صورتش و بوسه بارون می‌کرد که پناه هم خودش رو لوس میکرد و ناز می‌خندید.
دوساعت گذشت و سینا بدون این‌که اخم به ابرو بیاره، پناه نگه‌داشت.
یه هو فرینا اومد سمتم و در گوشم گفت:
- اوی کلک یه چیزی هست رو نمی‌کنی‌‌ها!.

و ابروهاش رو برام بالا انداخت و ادامه داد:
- چرا پناه رو دادی دست آسایش جون؟!
نگاهم رو تو چشم‌هاش دوختم و گفتم:
- مگه تو با آرمان رل زدی، به من یه کلمه حرف زدی؟
بعد‌ هم پاشدم و به سمت پناه و سینا رفتم.
خیلی از دستش دلخور بودم. از تولد سینا به این‌ور همش تو دانشگاه پیش آرمان بود و تو خونه هم همش درحال صحبت کردن با آرمان بود و وقتی رل زد، بهم چیزی نگفت.
رو به سینا با لبخند گفتم:
- بدینش به من، دیگه خسته شدید.
و پناه رو از دستش گرفتم که به حرف اومد:
- نه خسته نشدم اتفاقا خیلی هم با این خانوم کوچولو خوش گذشت.
و با لبخند، به پناه خیره شد.
لبخندی زدم و گفتم:
- پناهِ منه
به سمتم برگشت و گفت:
- متوجه نشدم؟
در جوابش گفتم:
- پناه، اسمش پناهِ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_32
سینا زیر لب زمزمه کرد:
- توهم پناه منی
فکر میکرد نشنیدم اما شنیدم و چقدر از این جمله ذوق کردم انگاری که تو دلم کارخونه قند بود.
لبخند محوی زدم و به طرف فرینا و نیکا رفتم.
به سمتم برگشتن که گفتم:
- من میخام برم میآید دیگه؟
فرینا یکم این دست و اون دست کرد و آخر گفت:
- راستش من میخام با آرمان برم بیرون خیلی بهم اصرار کرد و منم قبول کردم.
نگاهم و ازش گرفتم و سمت نیکا برگشتم و منتظر نگاهش کردم که اونم به حرف اومد:
- مطهره جون ببخشید توروخدا ولی خب راستش یکم مکث کرد و ادامه داد:
- کامران هم امشب میخاد منو به خانوادش معرفی کنه.
با حرفش چشمام گشاد شده و نگاهش کردم و بعد کم کم به خودم اومدم و پشتم و بهش کردم و قبل از اینکه برم گفتم:
- فکر نمی‌کردم انقدر باهاتون غریبه شده باشم که دیگه از هیچی خبر نداشته باشم.
و رفتم .
ساک پناه که کنار صندلیم بود برداشتم و توجهی به صدا زدن های دخترا نکردم.
پناه محکم تو بغلم گرفتم و سمت ماشین پا تند کردم که یکی صدام کرد به پشت برگشتم که سینا رو دیدم.
داشتم خفه میشدم بغض بزرگی تو گلوم بود و اجازه نفس کشیدن بهم نمیداد.
همین که بهم رسید مقاومتم شکست و اشکی از گوشه چشمم پایین اومد.
که جاخورده نگاهی بهم انداخت.
سریع اشکام رو پاک کردم و با خوشرویی رو بهش گفتم:
- بله کاری داشتی؟
اخماش و توهم کشید و ساک پناه از دستم گرفت و گفت:‌
- چرا داری گریه میکنی؟
فقد نگاهش کردم که نفس کلافه‌ای کشید.
دوباره به حرف اومد:
- دخترا کوشن؟ مگه با تو نمیان؟
سرم و پایین انداختم و جوابش رو دادم:
- نه نمیان امروز هردوشون قرار دارن.
پناه از بغلم گرفت و گفت:بیا میرسونمت.
و سمت ماشینم رفت و ساک پناه عقب گذاشت.
به سمتش رفتم که گفت:
- بشین تا پناه بدم بهت.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_33
بدون مخالفت نشستم که پناه داد بغلم و خودش هم پشت رل نشست.
پناه که از صبح درحال جنبش بود انگشتش و کرد تو دهنش و مک میزد که خابش برد.
خم شدم و گونش و نرم بوسیدم و در گوشش پچ زدم:
- آخه تو چرا انقدر خوشگلی؟ هیچ میدونی اگر تو نبودی منم نبودم؟
سرم و اوردم بالا که دیدم سینا گاهی اینوری میشد و نگاهم میکرد.
بالاخره رسیدیم که ازش تشکری کردم و رو بهش گفتم:
- تا اینجا اومدی ماشینت هم که توی دانشگاه تو فعلا با ماشین من برو عوضش صبح بیا دنبالم.
و پرو خنده‌ای کردم.
که اونم لبخندی زد و گفت:
- رو نکرده بودی انقدر پرویی.
ابروهام و دادم بالا و گفتم:
- دیگه دیگه.
از ماشین پیاده شد و تا خونه کمکم ساک پناه اورد و با ماشین من رفت که قرار شد فردا اون بیاد دنبالم.
خسته پناه روی تخت گذاشتم و دورش بالشت گذاشتم که خدایی نکرده نیوفته.
لباسام و عوض کردم و سمت دستشویی رفتم آبی به دست‌ و‌ صورتم زدم. وقتی از در اومدم بیرون دیدم پناه بیدار شده و دست و پاهاش تکون میده.
آخه یه بچه چطور می‌تونه انقد خواستنی باشه.
سمتش رفتم و بغلش کردم که لباساش و عوض کنم. وقتی کارم تموم شد باهم پایین رفتیم و شیرش آماده کردم و بهش دادم خورد که دوباره خابید.
از بالا پتو و بالشتی اوردم و جلوی تلویزیون پهن کردم و خوابیدم و پناهم بغلم گرفتم که آرامشی سرتاسر وجودم و گرفت و چشام بسته شد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_34
با نق نق پناه کنار گوشم چشمام و باز کردم و نشستم.
آروم از زمین بلند کردم تو بغل گرفتمش که یهو حالم بد شد.
پس بگو چرا نق نق می‌کنه. پاشدم و سمت اتاق رفتم و لباساش و در اوردم و رفتم توی حموم.
هم پناه شستم هم خودم دوشی گرفتم.
از حموم که خارج شدم گوشیم زنگ خورد که جواب دادم، سینا بود.
سینا: الو مطهره
من: سلام
سینا: خوبی چرا گوشیت جواب نمیدی؟
من: خوبم حموم بودم.
سینا: خیله‌خب تنهایی دیگه؟
مشکوک پرسیدم:
- اره چطور؟
جواب داد:
- خوبه با پناه آماده شو میام دنبالتون بریم بیرون فقد لباس گرم بپوشید سرما می‌خورید.
و قط کرد و من متعجب به گوشی چشم دوختم.
سمت کمد رفتم و لباسی که ست برای خودم و پناه خریده بودم برداشتم .
اول خودم آماده شدم و بعد پناه آماده کردم و یکی از رژای قرمزم براش زدم و موهاش خرگوشی بستم که همون موقع آیفون به صدا در اومد.
وسایلی که امکان داشت برای پناه نیاز بشه برداشتم و همونجور که قربون صدقش میرفتم و اون ذوق میکرد از خونه زدم بیرون.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_35
درو بستم که سینا پیاده شد و به طرفم اومد کمک کرد تا بشینم.
سکوتی توی ماشین بود که سینا بالاخره این سکوت بینمون شکست:
- امشب دارم با دوتا از زیبا ترین خانومای دنیا میرم بیرون چه افتخار بزرگی و لبخندی زد.
با خنده درحالی که کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد طرفش برگشتم و گفتم:
- ما دوتا خانوم چقدر خوشبختیم که امشب استاد جذاب دانشگاه همراهی میکنیم.
و خندیدم که با لبخند چشم دوخته بود بهم.
با بگو بخند گذشت که جلوی رستوران شیکی پارک کرد.
پیاده شد و درو برام باز کرد که از این جنتلمنیش توی دلم قربون صدقه این مرد رفتم.
باهم وارد رستوران شدیم و شیک ترین جای رستوران نشستیم.
سینا برای پناه کالسکه گرفته بود و چقدر شرمندش شدم.
پناه کنارم گذاشتم و مِنو رو برداشتم که سینا گارسون صدا کرد.
سینا رو به من پرسید:
- چی میخوری؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- فرقی نداره.
سینا رو به گارسون چند مدل غذا با مخلفات سفارش داد که متعجب بهش گفتم:
- این همه غذا برای چیه اخه؟
خنده دختر کشی کردو گفت:
- که تو بخوری.
دیگه هیچی نگفتم که یه خانم مسنی که داشت از کنارمون رد میشد ایستاد و رو به منو سینا گفت:
- ماشاالله ماشاالله چه بچه‌ی نازی خدا براتون نگهش داره و رو به من گفت:
- به خودت رفته دخترم چشماش درست مثل چشمای خودته.
و رو به سینا برگشت و گفت:
- قدرشون رو بدون پسرم.
و رفت.
سینا که انگار به مزاجش خوش اومده باشه میخندیدو بهم نگاه میکرد.
منم مات برگشتم خنده‌ای کردم گفتم:
- این پیرزناهم که جورین انگار تا ته زندگی ادم و میدونن. البته بدم نگفتا قدر مارو بدون که افتخار دادیم باهات اومدیم بیرون.
و خندیدم که سینا اومد چیزی بگه که سفارشامون رسید.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_36
وقتی بوی غذا بهم خورد تازه فهمیدم که چقدر گشنمه چون از دیشب تاحالا نه صبحونه خورده بودم و نه ناهار.
با ولع شروع کردم خوردن وقتی که حسابی سیر شدم عقب کشیدم و روبه سینا که با خنده نگاهم میکرد گفتم:
- چیه خب از دیشب هیچی نخورده بودم درکل ممنونم.
و لبخند دندون نمایی زدم که خندش بیشتر شد و نوش جونی زیر لب گفت.
بعد از حساب کردن از رستوران بیرون زدیم که تصمیم گرفتیم یکم پیاده روی کنیم.
دیگه تقریباً یک شب بود که به رفتن رضایت دادیم و سینا منو رسوند خونه.

فرینا
ساعت حدود ۱۰ بود که اومدم خونه و ده دقیقه بعدش نیکا اومد. مطهره نبود پناه هم نبود. خنده‌ی مسخره‌ای به این فکرام کردم خب معلومه مطهره نباشه پناه هم نیست.
دروغ چرا نگرانش بودم. این چند روز انقدر سرگرم آرمان بودم که رفیقم از یادم رفته بود.
وقتی اونجوری از دانشگاه ناراحت رفت آتیش گرفتم.
رو به نیکا کردم:
- جواب نمیده؟
نیکا نگاهی بهم کرد و ابرو بالا انداخت.
اعصابم خورد بود ساعت یک شب بود و خبری ازشون نبود دیگه کمکم داشتم از نگرانی دیوونه میشدم که در خونه به صدا در اومد و مطهره همراه پناه وارد شدن.
به سمتش پرواز کردم و محکم تو بغلم گرفتمش که بغضم شکست و بیشتر به خودم فشارش دادم که احساس کردم لباسم خیس شد.
سریع ازش جدا شدم و با دستام صورتش و قاب گرفتم و لب زدم:
- آبجی خوشگلم کجا بودی تو میدونی چقدر نگرانت شدم؟
نگاهم و تو چشمای ابیش که حالا قرمز شده بود دوختم که لب زد:
- خوبم فقد چون تنها بودم با پناه رفتم بیرون.
ناراحت لب زدم:
- ببخشید توروخدا میدونم اشتباه کردم و این چندوقت سرم با آرمان گرم بود اما دیگه همه چی مثل قبل میشه.
لبخندی به روش پاشیدم که اونم لبخندی زد و پناه که تو بغلش خوابیده بود روی دستش جابه‌جا کرد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_37
مطهره
بعد خابوندن پناه خودم و روی تخت انداختم، وارد تلگرام شدم که سینا درحال تایپ بود.
هیجان زده درحالی که قلبم دیوانه وار به سینم می‌کوبید منتظر پیامش شدم.
پیامش اومد که بعد پنج دقیقه انتظار وارد پیویش شدم، که نگه منتظر پیام من بود.
سینا: امشب بهت خوش گذشت؟
جوابش دادم:
- خیلی ممنون بابت همه چی
سینا: خوشحالم که بهت خوش گذشته خوش خنده.
براش خنده فرستادم که دوباره پیامش اومد: امشب خیلی خوشگل شده بودی.
هیچی نگفتم که پیام بعدیش هم اومد: مراقب بچه‌مون باش.
خنده هم فرستاد.
از هیجان و ذوق ناخونام و می‌خوردم که بازم پیام داد:
- مراقب ارامشمم باش
جیغ خفه ای کشیدم. داشت من رو می‌گفت.
خودش اون‌‌روز بهم گفت تو آرامش منی.
دوباره پیام داد:
- نکنه از ذوق قش کردی؟
و پشت سر پیامش چندتا اموجی خنده فرستاد که حرصم گرفت.
براش تایپ کردم:
- ههه فردا نمیام دانشگاه نیا دنبالم. اگر میشه بی‌زحمت ماشینم هم برام بیار. بابت امشب بازم ممنونم.
تا پیام رفت سین زد و نوشت:
- چرا نمیای؟
گفتم:
- چون حوصله ندارم و تا وقتی پناه پیشمه نمیام تو حسرت دیدنم میمونی.
و خنده فرستادم و پشت بندش گفتم:
- شبت بخیر آسایش جون.
آفلاین شدم و بعد بوسیدن پناه خوابیدم.

فرینا
صبح بدون مطهره به دانشگاه اومدیم.
گفته بود تا پناه اینجاست دانشگاه نمیاد.
سر کلاس وقتی استاد درس میداد مابین درس همش خیره جای خالی مطهره میشد و کلافگیش رو از نبود مطهره حس میکردم.
لبخندی از اینکه این دوتا چقدر بهم میان زدم و به درس گوش دادم.
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_38
ایلیا
امروز مطهره نیومده بود و کلاس حسابی ساکت بود.
اون دختر بمب انرژی بود. حتی دوستاش هم با نبودن مطهره شلوغ کاری نمی‌کردن.
از وقتی این دختر رو دیدم، شد دنیای من.
شما به عشق تو نگاه اول اعتقاد دارید؟
من تو نگاه اول عاشق اون چشمای آبی گیراش شدم که وقتی ادم رو نگاه میکرد چطور خواستنی بود.
باید بهش میگفتم، میگفتن که عاشقش شدم. شاید اونم با دل من هم‌راه بود.

ارمان
این چند روزی که با فرینا وقت میگذروندم ساعات از دستم در می‌رفت. این دختر بدجور به دلم نشسته بود و بهش دل داده بودم.
سعیم رو میکردم که وقتایی که کنارمه ناراحتش نکنم و کاری کنم بهش خوش بگذره.
یاد دیشب افتادم که وقتی به خونه برگشتم راجبش با مامان صحبت کردم و مامانمم چقدر مشتاق دیدار با فرینا بود.
تو اولین فرصت اشناشون میکردم.

کامران
نگاهی به نیکا که آروم گوشه‌ی کلاس نشسته بود و با اون چشمای سیاهش به تابلو نگاه میکرد کردم و تو دلم هزاران بار عاشقش شدم.
درسته وقت زیادی نبود اما اومد و شد نفس زندگیم. اون نفس کامران بود.
از تصمیمم برای ازدواج باهاش مطمئن بودم و قرار شد برای خاستگاری بهشون زنگ بزنیم و اجازه کسب کنیم.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین