- May
- 342
- 312
- مدالها
- 2
پارت_49
خسته بیرون اومدم و بعد پوشیدن لباس هام و خشک کردن موهام روی تخت نشستم، دستام رو روی زانوم گذاشتم خودم رو گهواره وار تکون میدادم و امروز رو مرور میکردم.
من چکار کردم؟ بخاطر من ایلیا اونجوری شد.
خم شدم گوشیم رو برداشتم. دستم روی شمارش لغزید و قبل اینکه به خودم بیام صداش توی گوشی پیچید:
- الو
به زور به حرف اومدم:
- ایلیا
سکوت بود که توی گوشی پیچید، بعد چند دقیقه گفت:
- کمرت درد میکنه؟
وای خدایا من....من، آخه من چجوری توی روش نگاه کنم.
( ایلیا )
فکرش داشت دیوونم میکرد. اون چشمهای اشکیش از جلوی چشمم کنار نمیرفت.
بماند که با دیدن سینا و اون توی اون حال چقدر عذاب کشیدم.
وقتی بهم زنگ زد خوشحال شدم.
منتظر جوابش نموندم و خودم ادامه دادم:
- زیاده روی کردم، معذرت میخام دست خودم نبود.
صداش تو گوشی پیچید:
- نه من متاسفم تو بخاطر من به اون حال افتادی، نباید اون شوخی احمقانه رو میکردم.
تلفن رو قط کرد.
من موندم و دنیای فکر اون...
( فرینا )
از وقتی اومده بودیم مطهره خودش رو توی اتاق زندونی کرده بود و این واقعا اذیتم میکرد.
البته حق هم داشت منم بودم همین کار رو میکردم اما...!
( نیکا )
دیدن مطهره و فرینا بهترین حس دنیا رو بهم القا میکرد. میدیدم که چطور بهم وصلن، مطهره توی اون اتاق درحال گریه بود و فرینا اینجا ناراحت، رفیق چندسالش.
دوستی اینا بی شباهت به خواهر بودن نبود.
خسته بیرون اومدم و بعد پوشیدن لباس هام و خشک کردن موهام روی تخت نشستم، دستام رو روی زانوم گذاشتم خودم رو گهواره وار تکون میدادم و امروز رو مرور میکردم.
من چکار کردم؟ بخاطر من ایلیا اونجوری شد.
خم شدم گوشیم رو برداشتم. دستم روی شمارش لغزید و قبل اینکه به خودم بیام صداش توی گوشی پیچید:
- الو
به زور به حرف اومدم:
- ایلیا
سکوت بود که توی گوشی پیچید، بعد چند دقیقه گفت:
- کمرت درد میکنه؟
وای خدایا من....من، آخه من چجوری توی روش نگاه کنم.
( ایلیا )
فکرش داشت دیوونم میکرد. اون چشمهای اشکیش از جلوی چشمم کنار نمیرفت.
بماند که با دیدن سینا و اون توی اون حال چقدر عذاب کشیدم.
وقتی بهم زنگ زد خوشحال شدم.
منتظر جوابش نموندم و خودم ادامه دادم:
- زیاده روی کردم، معذرت میخام دست خودم نبود.
صداش تو گوشی پیچید:
- نه من متاسفم تو بخاطر من به اون حال افتادی، نباید اون شوخی احمقانه رو میکردم.
تلفن رو قط کرد.
من موندم و دنیای فکر اون...
( فرینا )
از وقتی اومده بودیم مطهره خودش رو توی اتاق زندونی کرده بود و این واقعا اذیتم میکرد.
البته حق هم داشت منم بودم همین کار رو میکردم اما...!
( نیکا )
دیدن مطهره و فرینا بهترین حس دنیا رو بهم القا میکرد. میدیدم که چطور بهم وصلن، مطهره توی اون اتاق درحال گریه بود و فرینا اینجا ناراحت، رفیق چندسالش.
دوستی اینا بی شباهت به خواهر بودن نبود.
آخرین ویرایش: