جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MANIYA.... با نام [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,981 بازدید, 117 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MANIYA....
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_49
خسته بیرون اومدم و بعد پوشیدن لباس هام و خشک کردن موهام روی تخت نشستم، دستام رو روی زانوم گذاشتم خودم رو گهواره وار تکون میدادم و امروز رو مرور میکردم.
من چکار کردم؟ بخاطر من ایلیا اونجوری شد.
خم شدم گوشیم رو برداشتم. دستم روی شمارش لغزید و قبل اینکه به خودم بیام صداش توی گوشی پیچید:
- الو
به زور به حرف اومدم:
- ایلیا
سکوت بود که توی گوشی پیچید، بعد چند دقیقه گفت:
- کمرت درد میکنه؟
وای خدایا من....من، آخه من چجوری توی روش نگاه کنم.

( ایلیا )
فکرش داشت دیوونم میکرد. اون چشم‌های اشکیش از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت.
بماند که با دیدن سینا و اون توی اون حال چقدر عذاب کشیدم.
وقتی بهم زنگ زد خوشحال شدم.
منتظر جوابش نموندم و خودم ادامه دادم:
- زیاده روی کردم، معذرت میخام دست خودم نبود.
صداش تو گوشی پیچید:
- نه من متاسفم تو بخاطر من به اون حال افتادی، نباید اون شوخی احمقانه رو میکردم.
تلفن رو قط کرد.
من موندم و دنیای فکر اون...

( فرینا )
از وقتی اومده بودیم مطهره خودش رو توی اتاق زندونی کرده بود و این واقعا اذیتم میکرد.
البته حق هم داشت منم بودم همین کار رو میکردم اما...!

( نیکا )
دیدن مطهره و فرینا بهترین حس دنیا رو بهم القا میکرد. می‌دیدم که چطور بهم وصلن، مطهره توی اون اتاق درحال گریه بود و فرینا اینجا ناراحت، رفیق چندسالش.
دوستی اینا بی شباهت به خواهر بودن نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_50
( فرینا )
ساعت ها گذشته بود و مطهره از اتاقش بیرون نیومده بود، حتی صداشم نمیومد.!
دلشوره بدی گرفته بودم که نکنه بلایی سرش اومده.
به سمت گوشیم پاتند کردم، توی تصمیم ناگهانی به سینا زنگ زدم چون اون بود توی هرحال کمکمون میکرد.
دیگه تقریبا اون حس استاد و دانشجو کنار رفته بود و بیرون از محیط دانشگاه دوست بودیم.
بوق دومی نخورده بود که جواب داد:
- الو.؟
یکم این دست و اون دست کردم و آخر بدون هیچ سلامی یه سره گفتم:
- مطهره از وقتی برگشتیم از اتاقش بیرون نیومده، در رو هم قفل کرده. حتی در بالکنش هم باز نیست و ساعت هاست که بیرون نیومده و نگرانشم.
نفس عمیقی کشیدم که بوق گوشی تو گوشم پیچید، پوکر نگاهی به صفحه گوشی کردم.
این دیوونه بود...؟

( سینا )
وقتی اونجوری از دانشگاه رفت فکر منم با خودش برد. لحظه‌ای از فکرش درنمیومدم.
مامان بغلم نشست و نگران دستم که روی زانوم بود بین دستاش گرفت و گفت:
- الهی مادر قربونت بره بگو چی شده پسرم چی تورو انقدر بهم ریخته!؟
لبخندی به این توجهش زدم و دستام رو دور شونه هاش حلقه کردم:
- چیزی نیست دورت بگردم.
ناراحت ازم جدا شد و گفت:
- مگه میشه چیزی نباشه، چند روزه دیگه اون سینا قبل نیستی تغییر کردی.
میدونستم! خودم میدونستم که رفتارم تغییر کرده.
پوفی کشیدم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد، به سمتش هجوم بردم که مامان متعجب نگاهی بهم کرد.
سریع جواب دادم، بعد حرف فرینا سریع گوشی قط کردم و به سرعت هرچی دم دستم می‌اومد آماده شدم.
رفتم پایین که مامان جلوم ایستاد و پریشون پرسید:
- کجا میری سینا این وقت شب؟
بوسی به پیشونیش زدم و گفتم :
- اینجور فکر کن که دارم میرم ارامشم رو پیدا کنم.
سریع از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_51
( مطهره )
داشتم از کمر درد میمردم.
شاید شدتی نداشت اما کمرم محکم با در برخورد کرده بود، اصلا شاید دلیلش این نبود.
ساعت‌ها هم روی صندلی نشسته بودم دیگه بدتر شده بود.
موهام رو از تو صورتم کنار زدم و دو طرف پتو رو بیشتر بهم چسبوندم که باد سردی اومد.
درد کمرم امونم رو بریده بود.
سرم رو به پشتی صندلی تیکه دادم و چشم‌هام رو بستم، نفهمیدم کی به خواب رفتم.
با صدای محکم در پریدم که کمرم صدایی داد، آخی از بین لب‌هام خارج شد.
یه هو سینا با ضرب وارد بالکن شد که از دیدنش اون‌هم این موقع شب و این‌جا، بهم اجازه فکر کردن نمی‌داد.
فرینا جلوم ایستاده بود که سینا رو بهش گفت: میشه برید کنار؟!
فرینا سریع سر تکون داد و کنار رفت، سینا جلوی پاهام نشست گفت:
- حالت خوبه؟ تو آخر همه رو راهی تیمارستان می‌کنی.
دستم رو، روی کمرم گذاشتم و چشمام بهم فشردم گفتم:
- کمرم، کمرم درد می‌کنه.
نگاهش رنگ نگرانی گرفت و زیر لب به ایلیا فوش داد، ناراحت سرم رو پایین انداختم.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_52
جلوی چشم‌های گشاد شده فرینا و نیکا یه هو بغلم کرد از بالکن بیرون زد، بخاطر ناگهانی بودن کارش جیغ خفه‌ای زدم به لباسش چنگ زدم.
روی تخت گذاشتم پتو رو، روم کشید و بهم گفت:
- حتما پیام دادم جواب بده.
از اتاق زد بیرون که سه نفری متعجب به رفتنش نگاه می‌کردیم که فرینا جیغی زد، ترسیده تو جام تکونی خوردم.
خوش‌حال به سمتم اومد و کنارم رو تخت دراز کشید، دست‌هاش رو دورم گذاشت با ذوق خاصی گفت:
- وای مطهره دیدی؟ نه خدایی دیدی چجوری بغلت کرد، حتی نگرانی تو چشم‌هاش هم جذاب بود.
سرخ و سفید شدم با حرفش و گفتم:
- چرا چیز شر میگی.
خندیدم، بعد ادامه دادم:
- درضمن هرکس باشه برای من نگران میشه نه چون مثل من پیدا نمیشه مثل یه الماس ناب می‌مونم.
چشمام رو براش ریز کردم و خندیدم که مشتی توی بازوم زد گفت:
- برو بابا ریدی ولی خدایی امروز چه دعوایی شد بخاطرت.
رو بهش کردم گفتم:
- این‌طور نگو ایلیا بخاطر من جلوی همه کتک خورد، تازه خودت آرمان رو داری، از نگاه کردن تو چشم‌هاش میشه فهمید چقدر عاشقت و میخوادت.
اخماش رو توهم کشید و عصبی گفت:
- اصلا طرف اون وحشی نگیر که حال کمرت بخاطر وحشی گری اونه.
لبخندی زد لوس گفت:
- اره خب میدونم دیگه به هرحال منم دختریم که لنگش پیدا نمیشه بایدم عاشقم باشه.
نیکا که تا الان ساکت بود یه هو گفت:
- خب میمون نابی هستی، برای همین لنگ تو نیست.
قهقه‌اش به هوا رفت که پشت سر نیکا منم خنده بلندی سر دادم، فرینا عصبی از دوتامون نیشگونی گرفت که صدای دوتامون بلند شد.
بعد اینکه تا سه و چهار صبح با دخترا حرف می‌زدیم و بماند که چقدر تیکه بهم انداختن خوابیدیم.
کمرم بی حس بود اما نمیشد نرم دانشگاه اینجوری بهونه دست بقیه میدادم برای شایعه ساختن.
کت بلند صورتیم و همراه شلوارش پوشیدم بعد سر کردن مقنعم زدم بیرون.
 
آخرین ویرایش:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_53
با بچه ها وارد دانشگاه شدیم، همه که توی کلاس بودن دیروز پچ‌پچ میکردن باهم.
اخمی کردم وارد کلاس شدم که طاها مزه پروند:
- پیرهن صورتی دل منو بردی، کشتی تو من رو خبر نداری.
شروع کرد ضرب زدن رو میز.
پرویی نثارش کردم و خندیدم که سینا وارد شد.
نگاهم قفل شد روش، کت تک اسپرتی روی اون لباس یقه اسکیش پوشیده بود با شلوار جذب که حسابی جذابش کرده بود، به خودم اومدم نشستم.
بعد سلامی نگاهی بهم انداخت شروع کرد درس دادن.
تقریبا نیم ساعت از کلاس گذشته بود که به دست فرینا چنگ زدم و حرفی در گوشش زدم که خندش به هوا رفت.
همه به این سمت برگشتن که ضربه‌ای بهش زدم گفتم:
- عوض جای اینکه کمکم کنی داری هرهر می‌خندی.
در گوشم گفت:
- پس بگو دیروز چرا انقدر گریه کردی افسرده شده بودی عزیزم.
عزیزمش چنان کشید که حرصی شدم.
نمی‌تونستم پاشم. حتی تکون هم نمی‌تونستم بخورم.
ساعت کلاس تموم شد که همه رفتن فقط من و فرینا نیکا بودیم که تو کلاس نشسته بودیم.
سینا نگاه مشکوکی بهمون انداخت که فرینا بیشعور دوباره زد زیر خنده.
سینا بهمون نزدیک شد گفت:
- مشکلی پیش اومده خانوم‌ها؟
فرینا خوش‌مزگیش گل کرده بود که گفت:
- استاد نمی‌تونه بلند بشه منتظر شما بغلش کنید.
سینا با این حرفش سرش رو انداخت پایین، که از لرزه شونه‌هاش میشد فهمید داره می‌خنده.
جیغم در اومد:
- خاک بر سرت چرا چرت میگی پاشو برو پیش آرمان جونت مزه بریز.
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_54
قهقه‌اش به هوا رفت و گفت:
- پس بلند شو دیگه.
حرصی نگاهش کردم که نیکا گفت:
- خب لباس نداری؟
وای نهــه، برگشتم سمتش و با صدای بلندی صداش کردم:
- نیکا گمشو فقط.
انگار که تازه فهمیده سینا اینجاست و چه گندی زده، کیفش رو برداشت رفت.
فرینا قرمز شده بود حالا خدا می‌دونه از خنده یا خجالت که صددرصد این دختر خجالت حالیش نمیشه.
سینا پاشد که نگاهی بهش کردم که دیدم کتش رو دراورد.
داشتم از خجالت میمردم. بهم نگاهی کرد و گفت:
- بلند شو
گیج لب زدم:
- ها؟
اخمی کرد و گفت:
- گفتم که، بلند شو.
با خجالت بلند شدم که کتش رو دور کمرم گرفت و روبه فرینا گفت:
- برید توی دفتر من در رو هم از پشت قفل کنید که کسی نیاد، من چند دقیقه دیگه میام.
از خجالت لب گزیدم، همراه فرینا نگاهای خیره بچه هارو گذروندیم.
تقریباً چهل دقیقه ای میشد که اینجا بودیم که در اتاق زده شد و پشت بندش صدای سینا بود که اومد:
- خانم رادمهر منم.
ای‌وای خانم رادمهر به فدای اون صدات عوضی جذاب.
خنده ریزی کردم که فرینا گفت:
- آخرش می‌فهمم بین شما چیه، رفت در رو باز کرد.
سینا اومد که پلاستیکی دستش بود به دستم داد و گفت:
- این لباس.
اون دستش جلو اورد و گفت:
- اینم بخور داغه، برات خوبه.
از اتاق زد بیرون.
همینجوری نگاه میکردم به در بسته که فرینا زودتر به خودش اومد:
- والا خدا خیرش بده همه کاری برات می‌کنه حالا بیا این‌هارو بپوش.
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_55
( فرینا )
مطهره بعد کلی حرف که چیزی نشده و عادیه بالاخره، اومد توی کلاس که یکی از پسرای بی‌خود کلاس مزه پروند:
- رادمهر لباس عوض کردی خبریه؟
نگاه خشمگینم بهش دوختم که مطهره بیخیال جواب داد:
- فکر نمی‌کنم باید به آدمای بی‌خودی مثل تو، امسال تو جواب پس بدم درسته؟
ایول بابا دمش گرم.
استاد پاشد و با آرامش شروع به صحبت کرد: - خب دوستان میدونید که نزدیک امتحانات هست و باید سفت و سخت به درس بچسبید، حالا ما یه تصمیمی گرفتیم...
همه کنجکاو به حرفش گوش میدادن، با حرفی که زد جیغ دخترا و سوت پسرا بلند شد:
- تصمیم گرفتیم به مدت یک هفته برای تفریح به شمال بریم تا حسابی برای امتحان انگیزه جمع کنید. پس لطفاً از الان آماده بشید و خانواده هاتون رو با خبر کنید. چون بدون رضایت خانواده نمی‌تونید بیاید. درباره رفتن هم باید بگم که یه ویلای بزرگ به اندازه ما ها هست که اونجا میریم و رفتن هم هر کسی که بخاد می‌تونه با ماشینش بیاد و هرکسی که شرایطش نباشه یا می‌تونه با کسی بیاد یا میتونیم ماشینی جور کنیم که شما رو بیاره.
دروغ چرا خیلی کیف کردم. برگشتم سمت آرمان که چشمکی بهم زد.

( مطهره )
حال کردم از این تصمیم و تو ذهنم کلی برنامه ریختم.
با حرف سینا حواسم رو بهش دادم:
- امروز که شنبس انشاالله آماده باشید جمعه میریم برای این مسافرت دوستانه.
یکی از دخترا با اون صدای تو دماغیش گفت: استاد آسایش شماهم میاید؟
فرینا داشت نگاهم میکرد که ادا دختره رو براش دراوردم، جلو که بودیم سینا هم متوجه شد و خندید.
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_56
سینا خندش رو که تموم کرد، جدی سرش رو بالا اورد گفت:
- بله چطور؟
دختره باز با اون صدای تو مخیش سوال کرد:
- واقعا استاد؟
عصبی پاشدم و صدام رو مثل خودش کردم، مسخره یه دستم رو گذاشتم زیر بغلم و اون یکی دستم رو بالا اوردم و گفتم:
- عزیزم آخه توروسننه؟ وکیل وصی استادی مگه تو، بخواد میاد نخواد نمیاد عجب فضولی هستی‌ها ای‌بابا.
بیشتر کلاس زدن زیر خنده با صدای من، دختره عصبی با اون صداش گفت:
- تو الان ادای من رو در اوردی رادمهر؟ بعدم چرا تو حرص میزنی مگه تو کیه استاد آسایشی؟!
خنده بلندی کردم و با همون صدام که مثل خودش کرده بودم گفتم:
- آخ عسیسم این‌ هم به تو ربطی نداره، اگر آب یخ میخای برم برات آب یخ بگیرم آخه انگار خیلی داری می‌سوزی جیگرم.
با تموم شدن حرفم فرینا و نیکا بودن که از خنده ریسه می‌رفتن.
سرجام نشستم و قری به گردنم دادم و گفتم:
- کار توهم تموم شد.
بچه ها شروع کردن خندیدن.
بعد یکم توضیح دادن، سینا شروع به درس دادن کرد.
داشتم چرت میزدم، دیشب هم که نخابیده بودم.
سرم رو گذاشتم روی میز که چشم‌هام بسته شد.
با خسته نباشید استاد سریع سیخ نشستم که طاها مزه پروند:
- اوی رادمهر خوب حال کردی‌ها، تازه استاد هم کاریت نداشت.
هنوز ویندوزم بالا نیومده بود که گیج نگاهی بهش کردم.
کلاس خالی شده بود که روی تابلو بزرگ نوشتم:
- بابت کار امروز ممنونم.
همراه دخترا از در کلاس زدیم بیرون، که قبلش بلند سینا مخاطب قرار دادم:
- استاد تابلو رو قبل رفتن پاک کنید.
خنده‌ای سر دادم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_57
این چند روز مثل برق و باد گذشت، فردا قرار بود به مدت یک هفته بریم شمال.
سرحال چمدون‌ها رو از توی کمد بیرون کشیدم و شروع کردم از ریز و درشت جمع کردن وسایل.
دوتا چمدون‌هام پر شده بود که چمدون وسایل آرایشی‌هام رو برداشتم و هرچی وسایل آرایشی و ... بود توش ریختم و آماده بغل کمد گذاشتم.
از اتاق زدم بیرون سمت آشپزخونه رفتم که نیکا درحال غذا درست کردن دیدم.
اروم از پشت دستم رو دورش حلقه کردم که پرید و هینی گفت، خندیدم و گفتم:
- خانومم داره چه‌کار می‌کنه.؟
خندید و دیوونه‌ای نثارم کرد.
وارد سالن شدم که دیدم فرینا لم داده جلو تلویزیون و تخمه می‌شکنه.
جلوش وایستادم و گفتم:
- خسته نشی لیدی؟
نگاهی بهم کرد و پاشو زد به پام بلند گفت:
- وای جون عمت بکش کنار جای حساسشه.
بی‌خیال دوباره وارد آشپزخونه شدم تا به نیکا کمک کنم، تقریباً یک ساعتی می‌شد دستمون بند بود که غذا آماده شد، بعد از چیدن میز دورهم نشستیم.
مشغول غذا خوردن بودیم که فرینا گفت:
- لباس‌هاتون اوکیه؟
سری تکون دادم که نیکاهم آره‌ایی گفت.
فرینا انگار که چیزی یادش افتاده باشه جیغی زد گفت:
- وای اصن خرت و پرت نگرفتیم.
لباش رو آویزون کرد و گفت:
- مگه شمال بدون پاستیل، لواشک و... حال میده؟
راست می‌گفت مگه بدون این‌ها حال می‌داد.
جواب نگاه منتظرش دادم:
- خب فردا میریم توی راه می‌گیریم دیگه.
بعد شام ظرف‌ها‌ رو انداختم به فرینا خودم وارد اتاق شدم، کارهام رو کردم که صبح چیزی یادم نره و به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_58
با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم که دیدم هوا کمی روشن شده.
ساعت پنج و نیم بود، وارد حموم شدم و بعد از دوشی بیرون اومدم و مفصل به خودم رسیدم.
مانتو سفید مشکیم که بالاش چرم بود برداشتم و با شلوار چرم تکمیلش کردم، بعد پوشیدن شالم از اتاق بیرون زدم که هم‌زمان با من فرینا و نیکا هم از اتاق‌هاشون بیرون اومدن که سه نفری نگاهی بهم کردیم و زدیم زیر خنده.
دست هرکی سه تا چمدون بود.
باهم وسایل رو توی ماشین چیدیم بعد خوردن صبحانه از خونه زدیم بیرون، توی راه چهل دقیقه‌ای معطل خرید شدیم.

( سینا )
دیگه همه اومده بودن به جز مطهره و دوست‌هاش.
نیم ساعت از وقت قرارمون می‌گذشت که با صدای بلند آهنگی سرم رو بالا اوردم که دیدم جلوی پام ترمز کرد.
امروز عجیب زیباتر شده بود.
صداش بلند شد:
- خواهران و برادران گل منتظرتون که نزاشتم؟
صدای اعتراض بچه ها بلند شد که بی‌خیال دستی تو هوا تکون داد.

( مطهره )
نگاه ایلیا زیر چشمی بهم بود، برای اینکه از این زیر نگاه سنگینش راحت بشم بلند رو به بچه ها گفتم:
- خب پس چه‌کاره‌اید؟
دوست همون دختر دیروزیه با همون صدای دوستش گفت:
- عزیزم من با شما میام.
سرم به سمتش چرخید و با صدا خودش گفتم:
- عزیزم ما خودمون هم به زور جا شدیم با وسایل‌هامون، تو برو با دوستت بیشتر بهتون حال میده.
چشمکی زدم که بچه‌ها خندیدن.
سینا سوار ماشینش شد و گفت:
- می‌خاید حرف بزنید؟ ما که رفتیم.
تا حرفش تموم شد ماشین رو روشن کرد، منم ماشین رو پشت سرش روشن کردم که همه به تبعیت از ما سوار ماشین‌هاشون شدن و به راه افتادن.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین