جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MANIYA.... با نام [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,881 بازدید, 117 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MANIYA....
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_109
خسته در اتاق رو باز کردم، سینا مطهره درحال خواب رو، روی تخت گذاشت و سمت پنجره رفت قفلش کرد و سمت من اومد و گفت:
- هر تلفن یا زنگی که از شماره ناشناسی داشتید حتما به من و آرمان بگید، در اتاق‌هم بعد رفتن من قفل کن و به هیچ وجه قفل پنجره رو باز نکن.
سری تکون دادم که از اتاق بیرون رفت.
لباس‌هام رو عوض کردم و کنار مطهره به خواب رفتم.
***
با صدای مطهره که می‌گفت:
- وای فرینا پاشو توروخدا خفه شدم.
تکونی خوردم که دیدم سرم روی سی*نه مطهره‌س و دست‌هام دورش پیچیدم.
از روش کنار رفتم و یه چشمی نگاهش کردم و شروع کردم خندیدن که خودشم خندید و گفت:
- خوش گذشت آیا؟
زبونی روی ل*ب‌هام کشیدم و گفتم:
- اوف آره خیلی کیف داد.
باهم شروع کردیم خندیدن.
نشسته بودیم رو تخت و به کمد که درش باز بود نگاه می‌کردیم ولی نمی‌دونستیم چی بپوشیم.
مطهره با ذوق گفت:
- وای من فهمیدم چی بپوشیم، ببین پاشو کشوی اول باز کن دوتا هودی سفید توش هست بردار بیارشون. توی کمد هم دوتا شلوار مشکی هست اون‌هم بیار تا ست کنیم باهم.
پاشدم و لباس‌هارو برداشتم و بعد آماده شدن از اتاق زدیم بیرون.
صدای بگو بخند بچه‌ها از پایین می‌اومد.
به بچه‌ها رسیدیم و سلامی کردیم که آرمان و سینا نگاهی بهمون کردن.
صدام و بلند کردم و گفتم:
- حسودا شماهم که ست کردید.
آرمان با خنده به سمتم اومد دستش پشت کمرم گذاشت و بو*سه‌ای روی سرم کاشت.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_110
با لبخند گفتم:
- صبحت بخیر
با مهربونی تموم جوابم رو داد که مطهره صداش رو بلند کرد:
- وای خدا لطفاً یکی بیاد من و بگیره الان حالم بد میشه.
همه شروع کردن خندیدن که چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- حسودی نکن خواهر من.
مطهره سیبی از روی میز برداشت گاز زد و گفت:
- من چرا حسودی کنم وقتی خودم یکی بهترش رو دارم؟
بچه‌ها او بلندی کشیدن که مطهره با ناز خندید و گفت:
- لطفاً اصرار نکنید نمیگم کیه میترسم چشمش بزنید.
سینا با خنده مطهره رو زیر نظر داشت و بچه‌ها به مزه پرونی‌های مطهره می‌خندیدن.
مطهره: خب راست میگم دیگه چرا می‌خندید، ماشاالله مامانش قربونش بره آقامون‌ها.
سرش و با ناراحتی اورد پایین و شروع کرد خندیدن.
همگی دور هم سر میز نشستیم که تیکه پرونی‌های آروشا بلند شد:
- بیچاره کسی که بیاد آقای تو بشه.
مطهره ابرویی براش بالا داد و با خونسردی گفت:
- گلم شاید اون فرد قبل از وجود من بدبخت باشه ولی بیاد با من جون تو خوشبخت میشه، درضمن من که مثل تو خودم و به هرکی میرسم نمیدم که.
روی میز خم شد و آروشا رو که رو به روش بود مخاطب قرار داد و با لحنی که مخصوص خودش بود گفت:
- این‌جور بگم که دم دستی نیستم یه جورایی باید زحمت کشید به من رسید نه مثل تو که فقط بلدی خودت و قالب پسرعای جذاب و پول‌دار کنی.
کارد میزدی خون آروشا در نمی‌اومد.
مطهره با لبخند تکیش رو به صندلی داد و لیوان جلوش رو به سمت آروشا هل داد و گفت:
- عزیزم بخور خاموش شی، بوی سوختنت هم من و هم بچه‌ها رو اذیت می‌کنه.
همه شروع کردن خندیدن حتی دوست‌های خودش.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_111
( مطهره )
بی‌خیال یه سیب دیگه برداشتم و گازی بهش زدم.
سومین سیبی بود که می‌خوردم، واقعاً آب دار و ترش و خوشمزه بود خب حق داشتم بخورم و نتونم ازش دست بکشم.
سینا بهم نزدیک شد و آروم گفت:
- خیلی سیب دوست داری؟
با دهن پر گفتم:
- نه من شلیل دوست دارم ولی خب این خیلی خوشمزه‌س.
خندید و خودش عقب کشید.
از جام بلند شدم و دستم سمت ظرف میوه بردم و یه سیب دیگه برداشتم و با خنده گفتم:
- من این‌هم ور میدارم تو اتاقم بخورم خوش بگذره دوستان.
فرینا ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:
- پسره.
چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- چی پسره؟
زبونی روی ل*ب‌هاش کشید و گفت:
- خوشگل خاله پسره ازبس ترشی می‌خوری میگم.
با تعجب و البته خنده گفتم:
- وای چقدر تو نکبتی چه‌کار به بچه وجود نداشته من داری تو مراقب باش کار دستمون ندی که من باید گو*ه کاریات و جمع کنم.
با ابرو به آرمان اشاره کردم که خنده همه بلند شد.
با حرص سیبی برداشت و پرت کرد طرفم، گرفتمش و گفتم:
- آخ جون سیب‌هام دوتا شد.
خنده بچه‌ها بالاتر رفت که این‌بار فرینا موزی برداشت و سمتم پرت که این‌هم گرفتم و گفتم:
- اوف موز ولی متأسفانه من موز دوست ندارم مال خودت.
خم شدم و جلوش گذاشتم که با حرص همون موز و برداشت و میز دور زد اومد طرفم که با خنده جیغی کشیدم و دور میز می‌تابیدم.
بچه‌ها انگار که دارن سیرک تماشا می‌کنن نشسته بودن و چهار چشمی مارو نگاه می‌کردن می‌خندیدن.
دوتا موز برداشتم و وایستادم گرفتم جلو صورتم و گفتم:
بخدا نزدیکم شی همین‌هارو میکنم تو کو... هه نه چیزه می‌کنم تو چشم‌هات.
دیگه هیچ‌ک.س و نمیشد کنترل کرد از خنده قرمز شده بودن.
بالاخره فریناهم آدم شد و نشست سر جاش.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_112
در اتاق رو بستم، روی تخت ولو شدم و نفس عمیقی کشیدم.
صدای گوشیم بلند شد که از روی میز برش داشتم، یه پیام از شماره ناشناس جدیدی اومده بود.
بازش کردم کردم که نوشته بود: برو بغل استخر خانوم رادمهر.
ترسیده گوشی رو خاموش کردم و از روی تخت پاشدم. سمت پنجره رفتم و بازش کردم، صدای شرشر آب سکوت رو می‌شکست.
سمت میز رفتم که با چیزی که دیدم نفسم رفت. از شوک در اومدم و جیغی کشیدم، احساس کردم گلوم پاره شد.

( سینا )
با آرمان درحال صحبت بودم که صدای جیغ مطهره از بالا توی خونه پیچید.
با ضرب بلند شدم و سمت پله‌ها رفتم. زیر لب با خودم تکرار می‌کردم:
- بخدا اگر بلایی سرش اومده باشه زنده‌ت نمی‌زارم شاهرخ.
در اتاقش باز کردم که محکم با دیوار برخورد کرد.
بیرون وایستاده بود، سمتش رفتم که آرمان و فرینا هم رسیدن.
همین‌جوری خیره نگاه می‌کرد و هیچ حرف یا حرکتی نمی‌کرد.
دستم و دور صورتش گذاشتم و با آرامش و شمرده گفتم:
- ببین هیچی نیست باشه؟ اصلا نترس فقط بهم بگو چت شد؟
هیچی نمی‌گفت که نگاه خیره‌ش رو دنبال کردم و نگاهم به عکس‌های روی میز خورد.
عصبی برشون داشتم که عکس تمام قد من که روی سینم با گلوله سوراخ شده بود و عکس مطهره که لبخند قشنگی رو لب داشت و با رنگ قرمز قطره قطره روش چکیده شده بود.
حتی عکس آرمان و فرینا هم بود و دقیقا مثل ما.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_113
دانای کل: این‌جا بود که داستان جالب شد و شروع ماجراهای جدیدی برای این چهار نفر بود... .
(سینا)
عصبی نگاهی به آرمان انداختم که خونسرد جلو اومد و عکس‌ها رو از دستم گرفت، این خونسردیش خیلی روی مخ بود. صدای گوشی مطهره بلند شد که بالاخره مطهره به خودش اومد و گوشیش روشن کرد.
نمی‌دونم چی توی گوشی بود ولی هرچی که بود مطهره تا اون رو دید زیر گریه زد، ثانیه‌ای نگذشت فرینا بغلش کرد.
گوشی رو از دست مطهره کشیدم و متن پیام رو دیدم، هر لحظه اخم‌هام بیشتر توی هم می‌رفت، مردتیکه دیگه راحتمون نمی‌زاره.
آرمان نزدیکم شد و با صدای آرومی گفت:
- باید برگردیم تهران سینا، دیگه تفریح بسه.
کلافه دستی به صورتم کشیدم و به مطهره که تو بغل فرینا جمع شده بود نگاه کردم، بالاخره آروم شد!

(آرمان)
سمت فرینا برگشتم و گفتم:
- فرینا شما برید وسایل هاتون رو بردارید بعد برو به همه بچه‌ها بگو آماده بشن برمی‌گردیم تهران.
از اتاق بیرون زدم که فرینا دنبالم اومد و دستم گرفت.
نگاهی به اخم‌های در همش کردم و گفتم:
- چرا اخم‌هات توهمِ چیزی شده؟
با لحنی که چنگی به دل نمی‌زند گفت:
- چیزی شده؟ داری می‌پرسی چیزی شده؟ اصلا شماها کی هستید؟ چکاره‌اید؟ از وقتی که با شما آشنا شدیم روزی نبوده که اتفاقی نیوفته. الآنم که این ماجرا، مگه مطهره چه ارتباطی با کارای مخفی شما داره که باید انقدر توی فشار باشه و اذیت بشه؟ یا اصلا چرا فقط مطهره، از من چی می‌خوان؟ چرا هیچ حرفی نمی‌زنید مگه انگشتر تو، توی دستم نیست؟ اونوقت این یواشکی و مشکوک رفتار کردن تو و سینا برای چیه؟
با آرامش بهش چشم دوخته بودم که حرصی مشتی به بازوم زد و گفت:
- به چی داری نگاه می‌کنی دارم حرف میزنم‌ها.
کمی خم شدم که هم قدش بشم و صورتش با دست‌هام مهار کردم و گفتم:
- هیچ اتفاقی برای کسی نمیوفته و اصلا نگران نباش به وقتش متوجه همه چیز می‌شید. حالا برو وسایلت رو جمع کن من خودم به بچه‌ها میگم.
از کنارش رد شدم و بعد از این‌که همه بچه‌ها رو باخبر کردم سمت اتاقم رفتم تا خودمم برای رفتن آماده بشم.
ناهار سفارش دادیم و بعد خوردن ناهار همه تو حیاط منتظر بودیم تا مطهره و فرینا بیان.
با سروصداشون نگاهم رو بهشون دوختم که خنده‌م گرفت. با سه تا چمدون اومدن با چهار تا چمدون و یه ساک بزرگ دارن برمی‌گردن،
واقعاً این دوتا عجیبن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_114
( مطهره )
سمت سینا رفتم و گفتم:
- راستش میگم که... میشه من یکی دوتا از چمدون‌هام رو بزارم توی ماشین شما آخه تازه فقط از فرینا و نیکا جا بشه تو ماشینم.
منتظر عکس العملش بودم که هر چهارتا چمدون رو برداشت و یکی یکی صندوق عقب ماشینش گذاشت و به طرفم اومد و گفت:
- به‌جای دوتا چهارتاش رو گذاشتم.
با لبخند ممنونی زیر لب گفتم و سمت ماشین رفتم که فرینا منتظر نگاهم می‌کرد.
یکم نگاهش رو چرخوند و گفت:
- عه پس چمدون‌هات؟
شروع کردم خندیدن و با حالت مسخره‌ای گفتم:
- راستش دلم برای سینا میسوزه میترسم وسط راه ماشینش خراب بشه چون هرچی چمدون داشتم و گذاشتم تو ماشین اون.
فرینا با حرفم شروع کرد خندیدن و گفت:
- صبر کن منم یه کاری کنم.
کنجکاو نگاهش کردم که سمت آرمان رفت و با حالت لوسی گفت:
- آرمان جان؟
آرمان با خنده نگاهش کرد و گفت:
- جانم
فرینا با همون تن صدا گفت:
- میشه چمدون‌های من رو بزاری تو ماشین؟ آخه میدونی فقط چمدون‌های نیکا و مطهره توی ماشین جا میشه.
آرمان هم دقیقا حرکت سینا رو انجام داد.
بدون حرف چمدون‌های فرینا گذاشت تو ماشینش و بعد خدافزی از فرینا سوار ماشین شد که فرینا با ناز پاهاش رو پشت سر هم میزاشت سمتم اومد.
خنده بلندی سر دادم که گفت:
- نه خدایی ناز صدارو حال کردی؟
انگشتم به علامت لایک بالا اوردم که هردو با خنده سوار ماشین شدیم و ماشین از حیاط بیرون بردم.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_115
یه ریز داشتیم رانندگی می‌کردیم و من که دیگه واقعا داشتم از خستگی میمردم.
حالا کاش فقط خستگی بود این شکم بیچاره من گشنشه و هیچ‌ک.س به فکرش نیست.
نیکا و فرینا هم که خواب بودن، گوشی رو برداشتم شماره سینا رو گرفتم که بوق اولی تموم نشده بود جواب داد:
- جانم؟
وای مامانت فدات شه با این جان گفتنت.
همین‌جوری که کیلو کیلو تو دلم قند آب می‌کردن با صدای آرومی که بچه‌ها بیدار نشن گفتم:
- سلامت. من گشنمه‌ها، خسته هم هستم تازه مگه شماها گشنتون نیست، خسته نمی‌شید یه کله داریم هی میریم.
صدای خنده آرومش از پشت خط اومد و گفت:
- باشه خانوم کوچولو حالا یه جا نگه می‌داریم غذا می‌خوریم. حالا چرا انقدر آروم حرف میزنی؟
صدام رو کمتر کردم و گفتم:
- چون دخترها خوابن می‌خوام بیدار نشن تو چرا انقدر آروم حرف میزنی؟
صداش عادی کرد و گفت:
- چون تو آروم حرف می‌زدی منم آروم حرف زدم. مراقب باش خوابت نگیره تا برسیم.
پوفی کشیدم و نالیدم:
- من همین حالاشم یه چشمی دارم رانندگی میکنم یهو دیدید همتون بی مطهره شدید.
یهو فرینا بغل گوشم جیغ کشید:
- غلط کردی من هنوز آرزو دارم.
صداش نازک کرد و ابرویی برام بالا انداخت و گفت:
- چی دل میدید قلوه می‌گیرید با آسایش؟
پشم‌هام فر خورده بود. مگه این الان آب دهنش راه نیوفتاده بود خروپف می‌کرد؟
با یادآوری قیافش چنان زدم زیر خنده که فرینا گوش‌هاش گرفت.
سرعت کم کردم و با صدام که به زور درمی‌اومد از خنده تیکه تیکه گفتم:
- و...وای ای وای از... از اون قیافت که خوابیده بودی، آرمان میدیدت دوتا پا که چه عرض کنم صدتا دیگه هم قرض میکرد در می‌رفت. درضمن من فقط داشتم می‌گفتم گشنمه یه جا وایستن همین فقط.
فرینا چشم غره‌ای بهم رفت که تازه فهمیدم سینا پشت خطِ.
خجالت زده صدام رو صاف کردم و گفتم:
- خب دیگه هرجا خواستید وایستید خبر بدید خداحافظ استاد.
 

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6

«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین