- May
- 342
- 312
- مدالها
- 2
پارت_109
خسته در اتاق رو باز کردم، سینا مطهره درحال خواب رو، روی تخت گذاشت و سمت پنجره رفت قفلش کرد و سمت من اومد و گفت:
- هر تلفن یا زنگی که از شماره ناشناسی داشتید حتما به من و آرمان بگید، در اتاقهم بعد رفتن من قفل کن و به هیچ وجه قفل پنجره رو باز نکن.
سری تکون دادم که از اتاق بیرون رفت.
لباسهام رو عوض کردم و کنار مطهره به خواب رفتم.
***
با صدای مطهره که میگفت:
- وای فرینا پاشو توروخدا خفه شدم.
تکونی خوردم که دیدم سرم روی سی*نه مطهرهس و دستهام دورش پیچیدم.
از روش کنار رفتم و یه چشمی نگاهش کردم و شروع کردم خندیدن که خودشم خندید و گفت:
- خوش گذشت آیا؟
زبونی روی ل*بهام کشیدم و گفتم:
- اوف آره خیلی کیف داد.
باهم شروع کردیم خندیدن.
نشسته بودیم رو تخت و به کمد که درش باز بود نگاه میکردیم ولی نمیدونستیم چی بپوشیم.
مطهره با ذوق گفت:
- وای من فهمیدم چی بپوشیم، ببین پاشو کشوی اول باز کن دوتا هودی سفید توش هست بردار بیارشون. توی کمد هم دوتا شلوار مشکی هست اونهم بیار تا ست کنیم باهم.
پاشدم و لباسهارو برداشتم و بعد آماده شدن از اتاق زدیم بیرون.
صدای بگو بخند بچهها از پایین میاومد.
به بچهها رسیدیم و سلامی کردیم که آرمان و سینا نگاهی بهمون کردن.
صدام و بلند کردم و گفتم:
- حسودا شماهم که ست کردید.
آرمان با خنده به سمتم اومد دستش پشت کمرم گذاشت و بو*سهای روی سرم کاشت.
خسته در اتاق رو باز کردم، سینا مطهره درحال خواب رو، روی تخت گذاشت و سمت پنجره رفت قفلش کرد و سمت من اومد و گفت:
- هر تلفن یا زنگی که از شماره ناشناسی داشتید حتما به من و آرمان بگید، در اتاقهم بعد رفتن من قفل کن و به هیچ وجه قفل پنجره رو باز نکن.
سری تکون دادم که از اتاق بیرون رفت.
لباسهام رو عوض کردم و کنار مطهره به خواب رفتم.
***
با صدای مطهره که میگفت:
- وای فرینا پاشو توروخدا خفه شدم.
تکونی خوردم که دیدم سرم روی سی*نه مطهرهس و دستهام دورش پیچیدم.
از روش کنار رفتم و یه چشمی نگاهش کردم و شروع کردم خندیدن که خودشم خندید و گفت:
- خوش گذشت آیا؟
زبونی روی ل*بهام کشیدم و گفتم:
- اوف آره خیلی کیف داد.
باهم شروع کردیم خندیدن.
نشسته بودیم رو تخت و به کمد که درش باز بود نگاه میکردیم ولی نمیدونستیم چی بپوشیم.
مطهره با ذوق گفت:
- وای من فهمیدم چی بپوشیم، ببین پاشو کشوی اول باز کن دوتا هودی سفید توش هست بردار بیارشون. توی کمد هم دوتا شلوار مشکی هست اونهم بیار تا ست کنیم باهم.
پاشدم و لباسهارو برداشتم و بعد آماده شدن از اتاق زدیم بیرون.
صدای بگو بخند بچهها از پایین میاومد.
به بچهها رسیدیم و سلامی کردیم که آرمان و سینا نگاهی بهمون کردن.
صدام و بلند کردم و گفتم:
- حسودا شماهم که ست کردید.
آرمان با خنده به سمتم اومد دستش پشت کمرم گذاشت و بو*سهای روی سرم کاشت.