- May
- 342
- 312
- مدالها
- 2
پارت_99
لباسی تنم کردم و روی تخت نشستم.
هرچی میگذشت پام بیشتر درد میگرفت.
یاد سینا افتادم، حتی برنگشت نگاهم کنه.!
تا الان دیگه تولد تموم شده بود.
در اتاق به صدا در اومد و پشت بندش فرینا بود که آهسته اومد تو در رو بست.
با لبخند نگاهش کردم که جلوم روی تخت نشست و دستم و گرفت.
بدون حرفی خیره بهم بودیم که همزمان صدای گوشی هر دو بلند شد.
گوشی باز کردم که یه شماره ناشناس دیگه پیام داده بود.
با خوندن جملهای که توی پیام بود رنگم پرید و نگاهی به فرینا که دست کمی از من نداشت کردم.
اونم سرش و بالا اورد و نگاهم کرد که گفتم:
- وایستا ببینم، چی برات اومد؟
با نگرانی گوشی قفل کرد و کنارش گذاشت با آرامش شروع کرد حرف زدن:
- ببین مطهره دو الی سه روز یکی مدام بهم زنگ میزنه اما وقتی جواب میدم کسی حرفی نمیزنه. در کنار اون پیامهایی میاد که من واقعا میترسم و حتی نمیتونم این رو به آرمان بگم.
اخمهام و توهم کشیدم و گفتم:
- زود باش بده گوشی رو.
گوشیش به سمتم گرفت که پیامهای اون شماره باز کردم و پیامهای خودمم اوردم.
دقیقا پیامها مثل هم بود. با این تفاوت که جاهایی که اسم سینا بود برای من از فرینا آرمان بود.
از ترس لال شده بودم که فرینا به حرف اومد:
- میگی چهکار کنیم؟
شروع کردم خوردن ناخنهای دستم و گفتم:
- صبر میکنیم ببینیم چی میشه.
فرینا یکم این دست و اون دست کرد و آخر گفت:
- میشه بقیه روزایی که اینجاییم من بیام توی اتاق تو باهم باشیم؟
با لبخندی سری تکون دادم که ماچم کرد و بلند شد گفت:
- پس من برم وسایلم بیارم بچینم پیش تو.
سمت در رفت که گفتم:
- صبر کن منم بیام باهم بریم.
به روی خودم نیاوردم و با درد پام به کمکش رفتم.
وسایل فرینا جمع کردیم و به اتاق من اوردیم.
لباسی تنم کردم و روی تخت نشستم.
هرچی میگذشت پام بیشتر درد میگرفت.
یاد سینا افتادم، حتی برنگشت نگاهم کنه.!
تا الان دیگه تولد تموم شده بود.
در اتاق به صدا در اومد و پشت بندش فرینا بود که آهسته اومد تو در رو بست.
با لبخند نگاهش کردم که جلوم روی تخت نشست و دستم و گرفت.
بدون حرفی خیره بهم بودیم که همزمان صدای گوشی هر دو بلند شد.
گوشی باز کردم که یه شماره ناشناس دیگه پیام داده بود.
با خوندن جملهای که توی پیام بود رنگم پرید و نگاهی به فرینا که دست کمی از من نداشت کردم.
اونم سرش و بالا اورد و نگاهم کرد که گفتم:
- وایستا ببینم، چی برات اومد؟
با نگرانی گوشی قفل کرد و کنارش گذاشت با آرامش شروع کرد حرف زدن:
- ببین مطهره دو الی سه روز یکی مدام بهم زنگ میزنه اما وقتی جواب میدم کسی حرفی نمیزنه. در کنار اون پیامهایی میاد که من واقعا میترسم و حتی نمیتونم این رو به آرمان بگم.
اخمهام و توهم کشیدم و گفتم:
- زود باش بده گوشی رو.
گوشیش به سمتم گرفت که پیامهای اون شماره باز کردم و پیامهای خودمم اوردم.
دقیقا پیامها مثل هم بود. با این تفاوت که جاهایی که اسم سینا بود برای من از فرینا آرمان بود.
از ترس لال شده بودم که فرینا به حرف اومد:
- میگی چهکار کنیم؟
شروع کردم خوردن ناخنهای دستم و گفتم:
- صبر میکنیم ببینیم چی میشه.
فرینا یکم این دست و اون دست کرد و آخر گفت:
- میشه بقیه روزایی که اینجاییم من بیام توی اتاق تو باهم باشیم؟
با لبخندی سری تکون دادم که ماچم کرد و بلند شد گفت:
- پس من برم وسایلم بیارم بچینم پیش تو.
سمت در رفت که گفتم:
- صبر کن منم بیام باهم بریم.
به روی خودم نیاوردم و با درد پام به کمکش رفتم.
وسایل فرینا جمع کردیم و به اتاق من اوردیم.