جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MANIYA.... با نام [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,881 بازدید, 117 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MANIYA....
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_89
گوشیم رو از کیفم بیرون کشیدم و شماره نیکا گرفتم که بوق دومی نخورده جواب داد:
- الو؟
- سلام نیکا. میگم شب می‌خوام همه ماسک بزنن منظورم رو که میگیری؟
نیکا آره‌‌ایی گفت که قط کردم.
رو به سینا کردم و گفتم:
- چیزه... میشه بریم جایی که برای مدل‌های خاص جشن وسیله و این چیزها دارن؟
سری تکون داد که صاف نشستم.
صدای گوشیم بلند شد، بازش کردم، شماره ناشناسی پیام داده بود.
زدم روش که با خوندن پیام رعشه به تنم افتاد و لرز خفیفی کردم.
«دوست دختر سینا اسایش، راحتت نمی‌زارم»
این کی بود؟ اصلا سینا از کجا می‌شناخت؟ یا حتی بهتره بگم من رو.!
شماره‌م داشت لعنتی. سینا سمتم خم شد که ترسیده گوشی از دستم افتاد کف زمین.
سینا با اخم نگاهم کرد و خم شد، گوشی رو برداشت و بهم داد.

( سینا )
نمی‌دونم مطهره چی توی گوشی دید که این‌جوری رنگش پرید اما من این رو می‌فهمم.
از ماشین پیاده شدم که مطهره با مکث پیاده شد.
سمت پاساژ رفتیم که مطهره یک ساعتی توی یه مغازه نگهمون داشت تا وسایلی که دلش می‌خواد رو بخره.
سمت لباس فروشی حرکت کردیم.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_90
( مطهره )
وارد لباس فروشی شدم که لباس‌های خوشگلی داشت. لباس پرنسسی و بلندی که ساده و ساتن بود، روی کمرش کمربند مهره کاری می‌خورد و رنگ قرمز نظرم رو جلب کرد.
سمتش رفتم و با ذوق دستی روش کشیدم، فروشنده که پسره جوونی بود به سمتم اومد و گفت:
- این لباس خیلی به اندامتون می‌خوره.
حالم از لحنش بهم خورد که چندش وار نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم لباس برام کاور کنه.
دنبال لباس می‌گشتم، لباس مشکی که جلوش روی سینش زیپ خوشگلی بود و بلند جذب بود، تا زانو می‌اومد و بعدش دنباله داشت و استین‌هاش که به طرز ماهرانه‌ای روش کار شده بود به چشمم خورد.
سمتش رفتم که سینا کنار گوشم گفت:
- از نظر من که بهت میاد.
روش رو کرد اون‌ور و رو به همون پسره گفت:
- لطفاً سایز خانمم رو بیارید.
پاهام سست شد به زور خودم نگه داشته بودم. اون من رو خانومش حساب کرد؟
پسره متعجب لباس به دستم داد که سمت پرو رفتم و پوشیدمش.
جیغی از ذوق کشیدم، این محشر بود.
سینا در اتاق زد و گفت:
- می‌خوام ببینمت.
کور خوندی جناب. لباس رو از تنم کندم و در پرو باز کردم که سینا اخم‌هاش رو توهم کشید و گفت:
- مگه نگفتم می‌خوام ببینمت؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- شب می‌بینی خب.
رفتم که حساب کنم، پسره گفت که شوهرتون حساب کرده و من چقدر خر ذوق شدم.
سمت لباس فروشی دیگه‌ای رفتیم و برای نیکاهم لباس گرفتم.
دیگه ظهر شده بود حسابی خسته بودم، سیناهم فقط دنبالم می‌اومد و اصلا بابت این‌که این همه راه می‌برمش اعتراضی نمی‌کرد.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_91
هرچی خرید می‌کردیم سینا از دستم می‌گرفت و نمی‌ذاشت که خودم بیارمشون.
سمتش برگشتم و خودم رو لوس کردم، گفتم:
- میشه من رو ببری آرایشگاه؟ بخدا اخریشه‌ها بعدش قول میدم بریم خونه دیگه.
سری تکون داد و به سمت بیرون پاساژ رفت.
یه چیزیش بود! اما چه چیزی؟
دنبالش رفتم که من رو دم آرایشگاه پیاده کرد.
وارد شدم و روبه آرایشگر گفتم:
- عزیزم من عجله دارم مشتری که ندارید؟ اگر ندارید من بشینم؟!
آرایشگر لبخندی زد و با خوش‌رویی صندلی رو عقب کشید و گفت:
- بشین عزیزم.
نشستم و گفتم:
- جانم لطفاً دستی به صورتم بکش و ابروهام رو تمیز کن اما کوتاه نشه.
با آرامش شروع کرد به کارش.
خیلی وقت بود که دست به صورتم نزده بودم.
بعد این‌که کارش تموم شد بدون این‌که نگاهی به خودم بکنم گفتم:
- دستت درد نکنه. لطفاً آرایشی هم مناسب تولد برام بزن که متناسب با لباس مشکی باشه.
دوباره بی حرف شروع کرد و بعد یک ساعت گفت:
- خیلی خوشگل شدی عزیزم.
لبخندی زدم و چشم‌هام رو باز کردم که از دیدن خودم تو آینه جا خوردم. خیلی تغییر کرده بودم.!
بعد حساب کردن پول و تشکر ازش از آرایشگاه بیرون زدم که سینا سرش رو روی فرمون گذاشته بود، بمیرم خسته شد حسابی.
توی ماشین نشستم که سرش رو بالا اورد و خیره نگاهم کرد.
لبخندی زدم و گفتم:
- چطور شدم؟
اونم لبخندم رو بی جواب نذاشت و گفت:
- عالی شدی.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_92
ماشین روشن کرد که به نیکا زنگ زدم و گفتم برن بیرون‌.
به خونه رسیدیم که با سینا وسایل برداشتیم و داخل بردیم.
خونه توی سکوت عجیبی فرو رفته بود.
سریع بالا رفتم و بعد لباس راحتی که پوشیدم پایین اومدم و با کمک سارا و نگار و همچنین سینا و آرمان و طاها کارارو کردیم.
همه چی بی نقص بود.
دور تا دور خونه رو ریسه کار گذاشتیم و رقص نوری وسط سالن نصب کردیم، مبل‌ها رو توی اتاق زیر پله‌ها گذاشتیم و میزهای بلندی که روشون پارچه‌های سفیدی پهن بود تو سالن چیدیم.
با پارتی فرق نمی‌کرد.!
خلاصه بعد سه ساعت بالاخره کارهامون تموم شد که هرکی سمت اتاقش رفت تا آماده بشه.
وارد اتاق شدم و کاور لباس فرینا به همراه کفش و ماسکش برداشتم و سمت اتاق فرینا رفتم.
مرتب روی تخت گذاشتم و با رژ روی آینه نوشتم: تولدت مبارک عنتر جون.
ل*ب‌هام رو به آینه چسبوندم که جای ل*بم موند.
لبخندی از کارم زدم و وارد اتاق خودم شدم و شروع کردم آماده شدن.

( سینا )
اعصاب درست و حسابی نداشتم. از وقتی شنیده بودم شاهرخ برگشته تمام فکر و ذهنم سمت اون بود که نکنه کاری کنه.
کت و شلوار مشکی مات رنگم و بیرون کشیدم و پوشیدم. موهام رو حالت قشنگی زدم و بعد این‌که با عطرم دوش گرفتم ساعت مچیم بستم و بیرون زدم.
صدای آروم موزیک توی فضای خونه پیچیده بود.
دخترها با لباس‌هایی که بیشتر شبیه به تیکه پارچه بود مشغول بودن.
با چشم دنبال مطهره بودم اما پیداش نکردم.
همون لحظه صدای پاشنه‌های کفشی اومد که سمت پله‌ها چرخیدم، یه ملکه‌ی واقعی بود.
توی اون نور کم برق می‌زد و حسابی چشم‌گیر شده بود.
اون لبخند رو لبش هزار برابر جذاب ترش کرده بود.
با پایین اومدنش به سمتم اومد که هم‌زمان با اون آرمان هم کنارم ایستاد و نگاهی به مطهره کرد.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_93
مطهره با خوش‌حالی گفت:
- پسرها، فرینا و نیکا اومدن؟
من و آرمان هم‌زمان سری به معنی نه بالا انداختیم، همون موقع زنگ خورد.
مطهره با اون کفش‌هاش دویید سمت در.
واقعا در تعجبم با اون همه پاشنه چجوری انقدر ماهرانه راه میره.
همه برق‌ها خاموش شد که مطهره سمت گیتاری که کنار سالن بود رفت و بعد برداشتنش روی صندلی کنار در نشست، در توسط فرینا باز شد و صدای مطهره همراه با تارهای گیتار نواخته شد.
انقدر قشنگ بود که همه محو صداش و گیتار زدنش بودن. ماهرانه دستاش رو روی گیتار می‌کشید.

( آرمان )
برق اشک توی چشم‌های فرینا هویدا بود.
چنان با عشق به مطهره نگاه می‌کرد و مطهره چنان با احساس براش آهنگ می‌خوند و لبخند رو لبش بود که حد نداشت.
فیلم‌برداری که مطهره اورده بود، داشت تمام لحظه ها رو ثبت می‌کرد.

( فرینا )
اصلا یادم نبود امروز تولدم بود و چقدر سوپرایز شدم از دیدن این همه کار.
ناباور دستم رو جلوی صورتم گرفته بودم و نگاه مطهره که امشب خیلی خوشگل شده بود می‌کردم.

( مطهره )
آهنگ تموم شد و گیتار به صندلی تکیه دادم و با لحن خاصی گفتم:
- تولدت مبارک باشه عشق مـن، مبارک باشه عــشق مــن.
فرینا تو آغوشم کشیدم، دست‌هاش رو محکم دورم حلقه کرد و آروم شروع کردیم چرخیدن.
از بغلش بیرون اومدم و گفتم:
- ببین زیادی وقت نداریم ها زود برو اتاقت آماده شو.
با لبخند سری تکون داد و بالا رفت.

( فرینا )
در اتاقم و باز کردم که گل‌برگ‌های قرمزی روی سرم ریخت.
از ذوق جیغی کشیدم و نزدیک تخت شدم.
به تاج‌های تخت بادکنک بسته شده بود و روی تخت لباس پرنسسی بود که هرچی از خوشگلیش بگم کم گفتم.!
لباس رو پوشیدم و جلوی آینه رفتم که جای ل*ب مطهره روی آینه دیدم. خنده بلندی از این کارهاش کردم، شروع کردم آرایش کردن.
تقریبا بعد نیم ساعت آماده شدم و به پایین رفتم، مطهره دم پله‌ها ایستاده بود.
با دیدنم دستش رو روی لبش گذاشت و بلند کِل کشید.
این دختر دیوونه بود. همه شروع کردن خندیدن که مطهره داد زد:
- عروس بالاخره افتخار داد از اتاق بیاد بیرون بایدم کل بزنم.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_94
( مطهره )
خوش‌حال از این‌که همه چی اون‌جوری که می‌خواستم پیش رفته میکروفون رو دستم گرفتم و بعد این‌که گلوم رو صاف کردم رو به همه شروع کردم:
- واسه همه همکاری‌هایی که کردید ازتون ممنونم. البته باید بگم که آروشا جون و دوست‌هاش نقشی توی هیچی نداشتن.
کل بچه‌ها شروع کردن خندیدن.
منم خنده‌ای زدم و ادامه دادم:
- امروز بخاطر یه فرد مهم این‌جا جمع شدیم، ازتون می‌خوام لطفاً ماسک‌هاتون که متناسب با لباس‌هاتون بهتون داده شده رو روی چشم‌هاتون بزارید و به ادامه مهمونی بپردازیم.
همه تشویقی کردن که بوسی براشون فرستادم و میکروفون رو، روی میز گذاشتم.
نیکا به سمتم اومد که نگاهی به چهره معصومش که تو اون لباسی که براش گرفته بودم بیشتر خودنمایی می‌کرد کردم.
لباس سبز رنگ و کوتاهی که تا زانوهاش بود و استین‌هاش بلند بود همراه ساپورت مشکی که پوشیده بود عالی شده بود.
دستم و گرفت و گفت:
- وایی مطهره این خیلی خوشگله ممنونم ازت.
گونشو بوسیدم و گفتم:
- قربونت عزیزم به سلامتی بپوشی.
از همه فاصله گرفتم و سمت مبلی که گوشه خونه بود رفتم روش لش کردم.
خیلی خسته شده بودم. داشتم رقصیدن آروشا و اون دوست‌هاش که به طرز وحشتناکی حال بهم زن بود نگاه می‌کردم که گوشیم زنگ خورد.
نگاهی بهش کردم که شماره ناشناس بود!
ترسیده آب دهنم رو قورت دادم و آیکون سبز فشردم و گوشی دم گوشم گرفتم:
- الو؟
صدایی نمی‌اومد، دوباره به حرف اومدم:
- می‌شنوید؟ شما کی هستید؟
تلفن قطع شد که متعجب نگاهی بهش کردم.
یهو صدای آرمان توی سالن پیچید:
- دوستان لطفاً همه یه دایره درست کنید.
کنجکاو نزدیک شدم که دیدم همه دایره شکلی درست کردن و آرمان و فرینا وسطشونن.
سینا کنارم ایستاد و با لبخند و تحسین نگاهی به آرمان انداخت که بیشتر کنجکاو شدم.
آرمان جلوی فرینا زانو زد و شاخه گل قرمزی که لای برگ‌هاش انگشتر تک نگینی بود جلوش گرفت و بلند و با جذبه صداش بلند شد:
- از وقتی دیدمت دیگه کسی به چشمم نیومد، تو شدی همون دختری که من به بودنش کنارم نیاز دارم، با من ازدواج میکنی عشق خوشگلم؟
ناباور دستم رو جلوی دهنم گرفتم. نزدیک چشم‌هام از جاشون دربیاد ازبس تعجب کرده بودم.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_95
( فرینا )
من عاشق آرمان شده بودم. بنظرم اون تنها مردی بود که می‌تونست تکیه‌گاه من باشه.
با ذوق و تعجب بهش نگاهی انداختم و بلند گفتم:
- بله معلومه که بله.
آرمان خوش‌حال از جاش بلند شد و بغلم کرد و چرخوند که جیغی زدم و خندیدم.
بهترین تولد عمرم بود.

( مطهره )
یکی از پشت دستش روی شونم گذاشت که سمتش برگشتم، ایلیا بود.
برق عجیبی تو چشم‌هاش بود.
دست‌هام رو گرفت و گفت:
- حالا که امروز همه دارن به احساسشون اعتراف میکنن باید منم بگم که... مطهره دوست دارم.
ناراحت دستم رو از دستش کشیدم که گرفته نگاهی بهم کرد.
نگاه خیره سینا حس می‌کردم اما جرعت این‌که نگاهش کنم نداشتم.
با بغض لب زدم:
- ایلیا تو خیلی پسر خوبی هستی و من بهت نمی‌خورم، یعنی نمیتونم من...من...
هوف کلافه‌ای کشیدم. متنفر بودم از این‌که نمی‌تونستم حرف بزنم.
ایلیا جدی شد و گفت:
- خودت رو اذیت نکن، تو سینا آسایش رو دوست داری از نگاهات بهش معلومه. من نباید پا پیش می‌زاشتم.
لبخندی زد و دستش رو جلو اورد و گفت:
- دوست بمونیم؟
خجالت زده دستم رو توی دستش گذاشتم که به آرومی فشرد و بعد رفت.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_96
همه مشغول رقص بودن که فرینا کنارم نشست.
با لبخند خسته‌ای نگاهش کردم که نزدیکم شد و بغلم کرد گفت:
- خسته شدی، ممنون بابت همه چی. این بهترین تولد عمرم بود، خوبه که هستی. راستی کارهای توی اتاق کار تو بود؟
با همون لبخند روی ل*بم به آرومی گفتم:
- ارزشش داشت،. توهم خوبه که هستی دیوونه. آره کار من بود. راستی مبارک باشه قاطی خروس‌ها شدی‌ها.
بلند خندیدم که اونم خندید.
زدم به شونش و گفتم:
- اگر به خاله گلی نگفتم بچه مردم بغل کردی.
حرصی نیشگونی ازم گرفت و گفت:
- چه غلطا فکر نکن نفهمیدم از صبح تا عصر با سینا رفتید بیرون و حالاهم نگاهای خیرش به تو.
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- بخاطر تو بود.
بعد کمی صحبت کردن آرمان فرینا رو به رقص دعوت کرد که دونفری رفتن و شروع کردن رقصیدن.
توی حال خودم بودم که دستی جلوم قرار گرفت.
سرم رو بالا دادم که نگاه خندون سینا دیدم.
دستم رو به معنی چیه تکون دادم که ل*ب‌هاش به خنده باز شد.
همین‌جوری مثل دیوونه‌ها نگاهش می‌کردم که صداش بلند شد:
- افتخار رقص میدید خانم خوش خنده؟
جدی دستم رو توی دستش گذاشتم ابرویی بالا دادم و گفتم:
- از اون‌جایی که طرفدارم هستی و من به طرفدارام نه نمیگم قبول می‌کنم.
خنده‌ش اوج گرفت که منم با خنده نگاهش کردم.
با همون سر خوشی نزدیکم شد و در گوشم گفت:
- پس چرا به اون طرفدارت نه گفتی؟
ایلیا رو می‌گفت. مثل خودش آروم گفتم:
- اون خواهانم بود عزیزم طرفدارم نبود.
باهم کنار آرمان و فرینا رفتیم که فرینا با دیدن دست‌هامون توهم مسخره ابرویی بالا انداخت و چشمک زد که با خنده زبونی براش در اوردم.
سینا دست‌هاش رو دور کمرم قفل کرد که منم دست‌هام رو دور گردنش حلقه کردم و آروم خودمون رو با ریتم آهنگ تکون می‌دادیم.
خیره شدم تو چشم‌هاش و با خنده گفتم:
- همیشه فکر می‌کردم داشتن همچین استادایی توی رمان هاست نگو واقعیت هم داره.
توی گردنم خم شد و نفس داغ*ش رو توی گوشم خالی کرد و گفت:
- منم فکر می‌کردم داشتن همچین دانشجویی فقط یه رویاس.
سرم رو خم کردم که خنده‌ای کرد.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_97
بی حرف به رقصیدن ادامه دادیم که آهنگ تموم شد.
سمت میزی که سارا وایستاده بود رفتم و گفتم:
- احوال شما سارا خانوم؟
سارا همین‌جور که خیره به طاها و طاها خیره به سارا بود گفت:
- قربون شما ملکه تاریکی.
شروع کرد خندیدن.
گارسونی که اون‌جا بود صدا زدم که به سمتمون اومد.
یکی از جام‌های بزرگ و پر شربت و برداشتم و بی معطلی سر کشیدم و از ته سوختم.
دستم رو گرفتم گلوم که سارا هول زده گفت:
- وای مطهره دیوونه شدی اون که شربت نبود احمق.
متعجب نگاهی به جام خالی توی دستم کردم و با خنده بلندی گفتم:
- یعنی من الان از خودم بی‌خود میشم؟
اونم شروع کرد خندیدن و گفت:
- از همین حالا شدی.
نزدیک شدم و با ناز تو صدام گفتم:
- پس بیا توهم از خود بی‌خود شو نظرت؟
سری تکون داد که یه جام دیگه برداشتم و به سارا دادم که اونم سر کشید.
حسابی گرمم شده بود و رو ابرا بودم.
با سارا می‌گفتیم و بلند بلند می‌خندیدیم که نیکا و فرینا کنارمون اومدن و گفتن:
- شما دوتا مستید؟
با خنده انگشتم وسطم رو بالا اوردم و گفتم یس.
فرینا زد زیر خنده و گفت:
- باید اون یکی انگشتت میوردی بالا خواهر من.
شروع کردم خندیدن و بریده بریده گفتم:
- دلم خاست این رو نشونت بدم حال کنی.
یدونه زد تو سرم که خندم شدت گرفت.
دست سارا و گرفتم سمت بچه‌ها که کم و بیش داشتن میرقصیدن رفتم و گفتم آهنگ عوض کنه که همه از حرکت ایستادن و به من و سارا منتظر نگاه می‌کردن.
چشمکی به سارا زدم که همون موقع آهنگ پخش شد.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_98
آروم شروع کردم کمرم رو تکون دادن که همه با دست و سوت همراهی می‌کردن.
نگاهم به سینا افتاد که از این‌جا هم سرخی چشم‌هاش معلوم بود.
نگاهم و که روی خودش دید سریع از جاش بلند شد و به سمت پله‌ها رفت که بی اختیار شروع کردم دنبالش رفتن.
یکم باهاش فاصله داشتم که با سرعت از پله‌ها می‌رفت بالا.
سه تا پله ازش فاصله داشتم، بلند صداش کردم:
- سینا، سینا لطفاً صبر
حرفم تموم نشده بود که پام پیچ خورد و جیغم بلند شد، خواستم بیوفتم که سینا با سرعت دستش و دورم حلقه کرد و دستم کشید، با صدای بلندی بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
هنوز یکم اثر اون نوشیدنی توی بدنم بود
سینا عصبی دم گوشم غرید:
- چرا حواست به خودت نیست؟
با گریه دستم و به مچ پام رسوندم و نالیدم:
- آخ درد می‌کنه.
نگران از رو پله‌ها بلندم کرد و سمت اتاق رفت.
روی تخت گذاشتم و کلافه دستی تو موهاش کشید که بغض کرده نگاهش کردم.
اومد از اتاق بیرون بره که دستش گرفتم و گفتم:
- نرو سینا
بدون این‌که به سمتم برگرده دستش و کشید و از اتاق بیرون رفت.
شروع کردم گریه کردن که نمی‌دونم چند دقیقه یا حتی چند ساعت گذشت که آروم شدم و به سختی از جام بلند شدم سمت حموم رفتم.
به سختی دوشی گرفتم و از حموم بیرون زدم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین