جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MANIYA.... با نام [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,974 بازدید, 117 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MANIYA....
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_69
( سینا )
مطهره روی تخت گذاشتم و پنجره بستم تا مبادا سردش بشه.
کمی آب ریختم رو دستم پاشیدم توی صورتش که تکونی خورد.
صدایی داد که متوجه نشدم.
سرم رو نزدیک لبش بردم که نفس داغش به گوشم خورد و بعد صدای ارومش که می‌گفت:
- فرینا
توی گوشم خورد. متوجه عشق بین مطهره و فرینا بودم اما الان بیشتر بهش پی بردم.
لبخندی روی لبم نشست و پتو رو روش کشیدم و پایین تخت سرم رو روی دستش گذاشتم، چشم‌هام بسته شد.
با تکون خوردن مطهره بلند شدم که دیدم عرق کرده و داره زیر لب چیزی میگه، یهو بلند شد و با شدت زد زیر گریه که ترسیده بغلش کردم و روی موهاش بوسیدم.
هول زده گفتم:
- خواب دیدی مطهره، خواب دیدی آروم باش.
بی هوا از روی تخت پاشد به سمت در اتاق رفت.

( ارمان )
فرینا انگار جنون بهش دست داده باشه مدام جیغ میزد و اسم مطهره رو صدا میزد، از در بیرون رفت و با گریه داد زد:
- مطهره کجایی مطهره؟
دنبالش رفتم که دیدم وسط خونه وایستاده و به بالای پله‌ها نگاه می‌کنه.

( سینا )
مطهره اسم فرینا رو صدا میزد که سر پله‌ها ایستاد و خیره به پایین شد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_70
ساعت از سه شب هم گذشته بود.
ولی بچه‌ها انقدر خسته بودن که با این همه اتفاق هم بیدار نشدن.
صدای گریه فرینا و مطهره بود که سکوت خونه شکست.
مطهره با سرعت از پله‌ها رفت پایین و فرینا می‌اومد بالا که بهم رسیدن هم رو بغل کردن.
مطهره صورت فرینا رو بوسه بارون کرد و گفت:
- قربونت برم خیلی ترسیدی؟ حالت خوبه؟
شدت گریش بیشتر شد ادامه داد:
- ببخشید، ببخشید همش بخاطر من این اتفاقات افتاد اگر من اون فیلم نمی‌زاشتم نمی‌ترسیدی.
فرینا بوسه‌ای رو گونه مطهره کاشت و لبخند بزرگی زد و گفت:
- این‌ها رو بیخیال ولی خدایی دیدی چجوری هم‌زمان قش کردیم؟!
بعد تموم شد حرفش خندشون بود که پیچید توی خونه.
آرمان اومد نزدیکم و گفت:
- داداش میگم این‌ها چه آدمای عجیبی هستن تو هر شرایطی باید بخندن.
خندیدم و جواب دادم:
- شاید بخاطر همینه که اسیرشون شدیم.

( مطهره )
ساعت ۱۲ ظهر بود که از خواب پاشدم و بعد دوشی تیپی‌ زدم.
دیشب شب دزار و پر ماجرایی بود.
لباس گشاد بافت قرمزی پوشیده بودم با شلوار مشکی و روی لباسم پافر مشکی تن کرده بودم.
همون لحظه در اتاق سینا باز شد بیرون اومد که نگاهمون بهم خورد.
لباس یقه‌ اسکی قرمزی پوشیده بود و شلوار مشکی پاش بود کت چرمی هم توی دستش بود.
اتفاقی باهم ست کرده بودیم.
لب‌های دوتامون به خنده باز شد که گفتم:
- وایستا ببینم تو از روی من لباس پوشیدی؟
پرو تو چشم‌هاش زل زدم.
با مکثی گفت:
-تو فکر کن اره.
رفت پایین.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_71
پشت سرش رفتم که همه سر میز صبحونه بودن. سمت نیکا که سرش پایین بود معلوم بود این‌جا نیست رفتم و یهو دادی زدم که پرید و دستش خورد به چایی روی کامران ریخت و من از خنده ریسه می‌رفتم.
کامران حرصی گفت:
- نه به دیشب که اشکت دم مشکت بود از ترس قش کردی، نه حالا که اومدی داری گند میزنی.
در لحظه خندم قطع شد و جاش اخم کردم.
دیگه زیادی به همه رو داده بودم و باعث شده بود توی هر شرایط غرور منو زیر سوال ببرن.
صدام رو بالا بردم گفتم:
- ببند دهنت رو، تا الان فقط بخاطر نیکا احترامت و نگه داشتم تو حق نداری با من این‌جوری صحبت کنی.
اون‌هم مثل من صداش رو بالا برد:
- هرچی که سر این بچه‌ها میاد بخاطر وجود توعه چون فقط می‌خوای یه شری درست کنی.
ساکت شدم و بعد برداشتن کیفم از روی صندلی خم شدم و در گوش نیکا گفتم:
-مراقب خودت باش.
بوسی روی سرش کاشتم.
از در بیرون زدم به سمت دریا قدم زنان راه افتادم.
راه زیادی نرفته بودم که نیکا با نفس نفس خودش رو بهم رسوند و تو بغلم انداخت، دست‌هاش رو محکم دورم پیچید.
لبخندی زدم و منم دست‌هام رو دورش حلقه کردم به خودم فشردمش که صداش بلند شد:
- من واقعا معذرت می‌خوام بخاطر اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاد.
دستم زیر چونش گذاشتم سرش رو بالا اوردم، خیره به چشم‌هاش گفتم:
- هیچ ربطی به تو نداشت که داری معذرت خواهی می‌کنی.
همین‌جوری خیره به چشم‌هام بود پلک نمی‌زد.
خنده بلندی به قیافش کردم که به خودش اومد و گفت:
- وای چشم‌هات جادوییه تاحالا دقت نکرده بودم.
ابرویی بالا انداختم با خنده گفتم:
- اِه پس جادوییه؟
خندید گفت:
-آره خوردنیه...
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_72
با صدایی که رگه‌های خنده داشت گفتم:
- چش‌هام خوردنیه خودم خوردنی نیستم؟
اومد حرفی بزنه که یهو یکی زد بهمون و بعد صدای جیغش بلند شد که کسی نبود جز فرینا.
فرینا: کثافت‌ها بدون من چی دارین دل میدین قلوه می‌گیرین نیش‌هاتون از صد کیلومتر اون‌ور ترهم معلومه؟
خندیدم دست‌هام رو دور گردنش انداختم و گفتم:
- بدون تو هرگز فریبرز.
با لبخند گفت:
- خلوت سه نفره؟
چش‌هام رو بستم و نرم گفتم:
- خلوت سه نفره.
سمت دریا راه افتادیم و وقتی رسیدیم پشت سنگ متوسطی که اون‌جا بود نشستیم.
از هر دری حرف می‌زدیم و فرینا و نیکا از حسی که نسبت به پسرها پیدا کرده بودن می‌گفتن.
وقتی دیدم ساکت شدن نگاهی بهشون کردم که دیدم دارن نگاهم می‌کنن.
گوشه لبم کش اومد گفتم:
- منم باید یه چیزی بگم.
دوتایی با هیجان به لب‌هام خیره شدن تا حرفم و بزنم.
سکوت شکستم و بعد نفس عمیقی گفتم:
- راستش حس می‌کنم اسیر چشم‌هاش شدم.
سرم رو بالا اوردم که فرینا جیغ زد:
- وای واقعاً؟ ینی عاشقشی؟
همه داشتن بهمون نگاه می‌کردن که کشیدمش و گفتم:
- خفه شو بابا ابرومون بردی.
بیخیال دستی تکون داد و با هیجان بیشتری گفت:
- تازه آرمان و سینا بهترین و صمیمی‌ترین رفیقای هم هستن حسابی نونمون تو روغنه.
خنده‌ای به این دیوونه بازیاش کردم.
نیکا که تا اون موقع با لبخند بهمون نگاه می‌کرد گفت:
- بهش برسی.
بیخیال گفتم:
- من که این‌جور فکر نمی‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_73
با سروصدایی که هر لحظه نزدیک تر میشد سه نفری بلند شدیم که بچه‌هارو دیدیم.
صدام ناله وار بلند شد:
- وای نه می‌خواستیم تنها باشیم مثلا.
فرینا گفت:
- نظرتون چیه بریم آب بازی؟
خوش‌حال مثل بچه ها دست‌هام و بهم کوبیدم پافرم و در اوردم کنار کیفم گذاشتم.
بچه ها دیگه بهمون رسیدن که ما سه نفر سمت آب دوییدیم.
دست‌هام و پر کردم پاشیدم تو صورت فرینا که یهو هجوم اورد طرفم و افتاد روم که دوتایی تاپ، افتادیم تو آب.
اون‌قدری جلو نرفته بودیم که عمقش زیاد باشه.
تنم یخ زده بود و می‌لرزیدم که فرینا دستش سمتم دراز کرد که بلند بشم اما من دستش و گرفتم محکم کشیدمش، با صورت توی آب افتاد.
خندم بلند شد که بچه ها اون‌ور هم می‌خندیدن که نیکا با خنده اومد کنارم، فرینا پاشد و با دست من و زیر آب برد.
اومد بره که پاش و گرفتم که دوباره توی آب افتاد و این بار با شدت بیشتری شروع به خندیدن کردم.
یهو مثل وحشی‌ها زد دنبالم که با خنده پاشدم می‌دوییدم.
وقتی می‌خندیدم نمی‌تونستم خودم کنترل کنم.
سرم رپ به پشت چرخوندم که فرینا رو ببینم یهو محکم خوردم به یکی، اومدم بیوفتم اما دست‌هاش رو دورم حلقه کرد.
صدای دادم بلند شد:
- آخ چه وضعشه یعنی یه بار من به کسی نخورم و بلایی سرم نیاد آسمون به زمین میاد خدایی.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_74
با صدای خنده مردونه‌ای سرم و بلند کردم که یه پسر قد بلند و هیکلی که چشم‌هاش دقیقا شبیه چشم‌های من بود خیره شدم.
خیره چشم‌هاش بودم که اون‌هم فقط خیره من بود، دستم از پشت کشیده شد که نگاهم سمت فرینا رفت که عصبی نگاه آراد می‌کرد.
بعد سالها دیده بودمش.
کسی که باعث مرگ آیه بهترین دوستمون شده بود.
بغض داشت خفه‌م می‌کرد.
دست فرینا گرفتم و برگشتم که برم گفت:
- مطهره؟
بی اهمیت بهش سرعتم و زیاد کردم سمت بچه‌ها رفتم.
پشت سرم می‌اومد و صدام می‌کرد:
- مطهره گوش کن ببین چی میگم باید باهات حرف بزنم.
سینا با چشم‌های قرمز و اخم وحشتناکش نگاهی بهم انداخت که بی اختیار وایستادم.
فریناهم ثانیه‌ای بعد من وایستاد نگاهی بینمون رد و بدل کرد.
آروم راه افتادم که آراد از پشت به بازوم چنگ انداخت و صداش بالا رفت:
- کری یا خودت و زدی به کری؟ دارم میگم وایستا یعنی وایستا.
با شدت دستم رو کشیدم و گفتم:
- دستت بهم نمی‌خوره.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- ببین اون قضیه تموم شده چرا همه چی رو فراموش نمی‌کنی؟
خنده‌ای از حرص کردم و داد زدم:
- خــفه شو میفهمی؟ فقط خفه شو. تو فکر کردی کاری که با آیه کردی یادم میره؟ هه نخیر من انقامش و ازت می‌گیرم.
صدام بغض دار شد.
دوباره به حرف اومدم:
- آراد تو اون رو ازمون گرفتی. فکر کردی همه چی رو فراموش می‌کنم و میام باهات ازدواج می‌کنم؟ نه این‌جور نیست شما همتون مثل همید هیچ‌وقت خودم رو دست آدمی مثل تو امسال تو نمی‌ندازم.
فرینا نزدیک آراد شد و ضربه محکمی به شونش زد که آراد چند قدمی عقب رفت.
با صدای بلندی داد زد:
- بهتره از این‌جا بری وگرنه تضمین نمی‌کنم جلوش رو بگیرم آراد.!
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_75
آراد نزدیکم شد همون‌طور که به سینا با نگاه شکاریش خیره شده بود من رو مخاطب قرار داد:
- اینه؟ همونی که بخاطرش با من این‌جوری حرف میزنی؟!
سینا عصبی عربده‌ای کشید و با سر رفت تو صورت آراد.
آراد عصبی پاشد که مشتی به سینا بزنه ولی خودم و جلو انداختم و داد زدم:
- نکن کثافت دستت بهش بخوره نابودت می‌کنم.
لبخند سینارو حس کردم.
هلش دادم عقب گفتم:
- بهتره بری تا بیشتر از این ابروت نبردم دیگه سمتم نیا... قاتل.!
حلقه‌ای توی چشم‌های آراد نشست عقب گرد کرد.
نفسی از سر آسودگی کشیدم و بعد برداشتن وسایلم از همه دور شدم.
چه زندگی پر پیچ و خمی. از وقتی اومدم تهران چیزی نمونده که نشه.
آهی از سر خستگی از بین لبام خارج شد که وارد حیاط شدم و سمت تابی که وسط اون همه بوته گل بود رفتم و روش نشستم.
چشم‌هام و بستم و آروم خودم رو تکون می‌دادم.
خوابم برده بود و نمی‌دونم چند دقیقه یا حتی چند ساعت گذشت ولی با حس این‌که از رو تاب بلند شدم به زور لای پلکم و باز کردم که چهره سینا و اخم‌های درهمش به چشمم خورد و دوباره پلک‌هام روی هم افتاد.
با سروصداهایی که از طبقه پایین می‌اومد توی جام تکونی خوردم که با یادآوری این‌که من روی تاب بودم سیخ نشستم.
یکم که فکر کردم یادم اومد که سینا من و اورد بالا، وای خدا چه وضعشه.
بلند شدم و لباس مناسبی پوشیدم رفتم پایین که همه سلامی دادن و با خوش‌رویی جوابشون دادم.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_76
هرکس مشغول کاری بود.
سمت فرینا و نیکا که جلوی تلویزیون نشسته بودن و سر کنترل دعواشون بود رفتم و از پشت بی‌ هوا پریدم روشون که آخشون بلند شد.
خنده بلندی سر دادم و کنترل از دست فرینا قاپیدم و سمت میز خم شدم کاسه چیپس برداشتم.
تمام این مدت نگاه خیره سینا رو حس می‌کردم ولی به روی خودم نمی‌اوردم.
شبکه رو عوض کردم و شبکه جم‌جونیور زدم که داشت باب‌اسفنجی نشون می‌داد.
با ذوق دست‌هام و بهم کوبیدم و گفتم:
- وای آخ جون فرینا بیا داره من و تو رو نشون میده.
با این حرفم کسایی که نزدیکمون بودن شنیدن از خنده ریسه می‌رفتن.
سینا که تا اون موقع اخم داشت لب‌هاش به خنده باز شد.
بیست و سه سالم بود ولی هنوز نمی‌شد از باب‌اسفنجی دست کشید.
با فرینا نشستیم یک ساعت به تماشای برنامه کودک که هرکی می‌رسید یه تیکه بهمون می‌نداخت.
نگاهی به سینا و آرمان که چفت هم نشسته بودن کردم و گفتم:
- در فکر خود چه می‌گذرد مردان بافکر جمع؟
آرمان تک خنده‌ای کرد و گفت:
- هیچ چیز در این فکر نمی‌گذرد.
خنده‌ای به این پایه بودنش کردم و گفتم:
- ولی من خیلی گشنمه یادمه آخرین بار دیشب غذا خوردم.
سینا کمی جلو اومد و اخم‌هاش و که چه عرض کنم همیشه توهم بود و بیشتر گره داد و گفت:
- یعنی از دیشب تاحالا هیچی نخوردی؟
سری به تایید تکون دادم که از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت و بعد برداشتن دوتا ظرف از تو یخچال به حیاط رفت که کنجکاو منم بلند شدم و دنبالش رفتم.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_77
رفتم توی حیاط که لبخندی روی لبم اومد.
نسیم ملایمی می‌اومد و نوری توی استخر افتاده بود و آب داخلش کمی تکون می‌خورد.
صدام رو بالا بردم و گفتم:
- سینا کجایی؟
صدای سینا تقریباً از پشت استخر اومد که به اون سمت رفتم.
نزدیکش که شدم رو بهم کرد و گفت:
- میشه اون ذغال‌هارو بهم بدی.!
تند سری تکون دادم و بعد برداشتن زغال‌ها به سمتش رفتم و اون‌ها رو به دستش دادم.
الحق که موقع کار کردن جذاب تر به نظر می‌رسید.
با لبخند نگاهش می‌کردم که با خنده گفت:
- تموم شدم‌ها!
منم پرو تو چشم‌هاش زل زدم گفتم:
- نترس تموم نمیشی.
همین‌جوری نشسته بودم رو صندلی که گفت:
- حداقل یه کمکی بهم بکن.
با بی‌حالی که بخاطر گشنگی شدیدم بود بی توجه به حرفش گفتم:
- داری چی درست میکنی؟
همون‌جور که ذغال‌ها رو باد میزد گفت:
- کباب و جوجه.
با شنیدن حرفش آب دهنم و با لذت قورت دادم که خنده بلندی کرد، سمتش رفتم و گفتم:
- حالا که داری همچنین غذایی درست میکنی بگو باید چکار کنم کمکت؟
منتظر و خیره نگاهش کردم که دست از کار کشید و همون‌طور که نگاهش توی تک تک اجزای صورتم در چرخش بود لبش کمی کش اومد و گفت:
- برو سینی بیار برام، یه قابلمه همراه با نون هم گذاشتم بغل اپن یخچال اون‌ هم بردار. آهان راستی...
با خنده گفت:
- بپا خودت رو جا نزاری.
چشم غره‌ای براش رفتم و وارد خونه شدم.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_78
به سرعت از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
هوا سرد بود، بعد برداشتن پالتوم از اتاق بیرون زدم و با مکث وارد اتاق سینا شدم.
تا داخل شدم بوی عطرش بینیم رو نوازش کرد که با لذت چشم‌هام رو بستم و عمیق نفسی کشیدم،
سمت کمدش رفتم براش لباس برداشتم تا بپوشه.
به پایین رفتم بعد برداشتن وسایل دوباره به حیاط برگشتم.
پشتش به من بود که گفت:
- رفتی بسازی‌شون؟ یخ کردم بابا.
برگشت سمتم که لبخند دندون‌ نمایی زدم و گفتم:
- راستش بی اجازه یه کاری کردم البته خوب کردم‌ها.
دستم و جلوش دراز کردم و لباسش رو بهش دادم و گفتم:
- بیا بپوش سردت نشه. از اتاق خودت برداشتم.
نگاه معنا داری بهم انداخت و بعد پوشیدن لباسش شروع کرد کباب درست کردن.
زیاد نگذشته بود که با بگو بخند آرمان و فرینا نگاهم رو چرخوندم که دیدم به این سمت میان.
آرمان خودش و نمی‌گرفت زود با آدم گرم میشد ولی گاهی حتی نمی‌شد سمتش بری.
درست مثل سینا موجی بود.
با خنده نگاهی بهشون کردم و گفتم:
- به به مرغای عشق.
فرینا بهم رسید و محکم خابوند پس گردنم.
آخ بلندی گفتم که سینا اخم‌هاش و توهم کشید و جدی با لحنی که رعشه به تن آدم می‌انداخت به فرینا گفت:
- نزن دردش میاد.
من و فرینا با تعجب نگاهش می‌کردیم که آرمان دست‌پاچه گفت:
- خب خب دارید چی درست می‌کنید حالا؟
مسخره نگاهش کردم و گفتم:
- میگم اگر کوری پول بدم بری عمل کنی؟! حداقل چهار فردا دیگه خواهر بدبخت من گیر یه آدم کور نیوفته.
شروع کردم قهقهه زدن که خود آرمان هم خندید.
فرینا طلبکار گفت:
- عه مطهره یعنی چی؟
نگاش کردم و با خنده گفتم:
- یعنی همین. خودش ناراحت نشد که تو حرص می‌خوری.
با شوخی و خنده، سینا غذا رو تقریباً درست کرده بود.
از گشنگی واقعا دیگه رو به موت بودم که سینا سیخ جوجه‌ای جلوی صورتم گرفت و با لبخند مخصوص خودش گفت:
- بیا بخور تا کامل آماده بشه.
با ذوق تشکری ازش کردم و شروع کردم خوردن که فرینا گفت:
- خفه نشی بدبخت یه تیکه هم به من بده.
ابرویی بالا انداختم و با دهن پر گفتم:
- برو بگو آرمان جونت برات درست کنه این مال خودمه.
سه نفری شروع کردن خندیدن.
توی همین حال بودیم که صدای آروشا که به این سمت می‌اومد بلند شد:
- خوش می‌گذره؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین