جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MANIYA.... با نام [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,981 بازدید, 117 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MANIYA....
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_59
قرار بود برای ناهار یکی از رستوران‌های توی راه نگه‌ داریم.
همه پشت سر هم می‌رفتیم و همه بی‌حال بودن، اه‌اه چه وضعشه.
فرینا گفت:
- کار خودته مطی جونم.
خنده بلندی کردم و هر چهارتا شیشه ماشین رو دادم پایین، سینا که ماشینش بغل ماشین ما بود توجه‌اش به‌ ما جلب شد.
آهنگ میزدم جلو که به آهنگ مورد نظرم رسیدم و تا آخر زیادش کردم، فرینا از شیشه بیرون رفت و روی پنجره نشست.
هر سه تامون هم‌زمان شروع کردیم با آهنگ خوندن:
اِه اِهــه
کنار منی و کنار توام
تورو می‌خوامت من واسه خودم
یه‌جوری پیگیرت شدم همه فهمیدن
توکه پیشمی همه چی رواله
چقد حس بین ما باحاله
نه دیگه تورو به دنیا نمیدم.
صدامون اوج گرفت و سرم رو با دستم از ماشین بیرون بردم و ادامه دادیم:
میخای دوتایی بشینیم پایتم من
هرجا بری پایتم من
شمال رو بچینی پایتم من
تو لب تر کن
میخای دوتایی بشینیم پایتم من
هرجا بری پایتم من
شمالو بچینی پایتم من
عاشقتم من خب.
صدای بوق ماشین بچه ها همراهی‌مون می‌کرد.
آهنگ قطع شد و صدای گوشیم که به ماشین وصل بود توی ماشین پیچید.
گوشی کندم و جواب دادم:
- بله؟!
صداش توی گوشی پیچید:
- بشین تو، از ماشین بیرون نیا تند هم نرو خطرناکه شیشه ها روهم بده بالا سرما میخوری.
از بغل نگاهش کردم که دیدم اخم‌هاش توهم.
پوفی کشیدم و بلند گفتم:
- بای بای استاد.
گاز دادم که از ماشینش جلو افتادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_60
فرینا داد زد:
- احمق مگه دیوونه‌ای باهاش کل‌کل می‌کنی یعنی تو این رو نمی‌شناسی؟!
نگاه بی‌خیالی به این عصبی بودنش کردم و گفتم:
- الان من چه‌کار کنم؟ تو دانشگاه استادِ این‌جا که نیست هرکاری بخام می‌کنم.
ماشین آرمان سمت راست و ماشین ایلیا سمت چپ ما بود و با ما هم‌زمان بود، شیشه‌ها رو پایین کشیدم و گفتم:
- چتونه شما دو نفر؟
ارمان همون‌طور که حواسش به جلو بود صداش بلند شد:
- مطهره دیوونه شدی؟ این‌جا جاده‌ی خطرناکیِ انقدر تند نرو، بعدش هم اصلا خودت هیچی عشق من تو ماشینته.
فرینا که از این حرف آرمان غش و ضعف می‌رفت، چشمام رو حاله‌ای از اشک گرفت.
راست می‌گفت.!
من که مهم نبود چی بشه اما الان فرینا و نیکا توی ماشین بودن.
یه هو زدم بغل که اوناهم وایستادن.
از ماشین پیاده شدم در سمت فرینا باز کردم و رو بهش گفتم:
- پیاده شو خواهر من، پیاده شو.
بازوش رو گرفتم و از ماشین پیادش کردم و به طرف ماشین آرمان که یکم جلوتر بود رفتم و گفتم:
- عشقت رو برات اوردم.
سمت نیکا که تا اون موقع ساکت نظاره گر بود رفتم و گفتم:
- عزیزم توهم پیاده شو.
لبش رو با زبونش تر کرد و گفت:
- برای چی باید پیاده بشم؟
دستش رو گرفتم از ماشین بیرون کشیدمش.
رو به ایلیا گفتم:
- عشق این کو؟
همون موقع در ماشین ایلیا باز شد کامران اومد بیرون و گفت:
- این‌جاس.
نیکا رو به سمتش هدایت کردم گفتم:
- این‌هم مال تو.
سینا عصبی از ماشین پیاده شد در رو به‌هم کوبید که ترسیده طرف ماشین پاتند کردم و قبل رسیدنش سوار شدم، قفل مرکزی زدم.
فرینا به شیشه زد که نگاهش کردم:
- دیوونه شدی؟ چرا در هارو قفل میکنی؟
یکم شیشه اون سمت پایین دادم و گفتم:
- عزیزم میخام تنها باشم، دیوونه چیه.!بعدشم ما که نیم ساعت دیگه دوباره وایمی‌ایستادیم شماهم می‌خاستید با اونا برید حالا برید دیگه.
سوار ماشین هاشون شدن که منم ماشین رو روشن کردم راه افتادم.
آهنگ زیاد کردم که صدای گرشا توی ماشین پیچید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_۶۱
بعد نیم ساعتی به یه رستوران شیک و سنتی که توی راه بود رسیدیم.
صبر کردم و آخر از همه ماشین پارک کردم سرم رو، روی فرمون گذاشتم.
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که تقه‌ای به در خورد، سرم رو بلند کردم که فرینا دیدم.
لبخندی زدم و بعد برداشتن وسایلم از ماشین پیاده شدم، دستم رو دور کمرش انداختم محکم گونش رو بوسیدم و گفتم:
- اخم نکن شبیه میمون‌ها میشی‌ها.
شروع کردم خندیدن که حرصی اسمم رو صدا زد.
همه جا گرفته بودن شاید آخرین نفر من و فرینا بودیم که وارد رستوران شدیم.
نگاهم رو چرخوندم که پیداشون کنم ، فرینا انگار زودتر دیدشون دست من رو کشید که دنبالش راه افتادم.
بغل فرینا نشستم که ایلیا پرسید:
- چی می‌خوری؟
منو رو از دستش کشیدم نگاهی داخلش انداختم و بریونی سفارش دادم.
نصفم‌مون نظرشون بریونی بود.
زیر نگاه سنگین ایلیا و سینا بالاخره غذام رو تموم کردم و تشکری از بچه ها کردم.
همه‌گی دوباره به راه افتادیم که خواب‌الود دنبالشون به راه افتادم.

( سینا )
دیر رسیدم نفهمیدم که چیشد مطهره، نیکا و فرینا از ماشین پیاده کرد اما از اون موقع ساکت بود هیچ حرفی نمی‌زد که از اون بعید بود.
تقریبا نزدیک بودیم که گوشی زنگ خورد.
اسمش روی صفحه خودنمایی می‌کرد.
لبخندی زدم آیکون سبز فشردم:
- جانم؟
انگار که جاخورده باشه از حرفم مکث کرد که یه هو شروع کرد حرف زدن:
- ای‌بابا چرا انقدر راه، پس چرا نمی‌رسیم بابا من خسته شدم‌ها.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_62
خنده‌ای کردم و لب زدم:
- دیر زنگ زدی رسیدیم.
گوشی قطع کردم و سمت راست پیچیدم.
مطهره زودتر از همه خودش رو رسوند، ریموت زدم که در باز شد و رفتیم داخل.
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم که مطهره هم هم‌زمان با من از ماشین بیرون اومد.
با هیجان نگاهش رو می‌چرخوند و ذوق می‌کرد.

( مطهره )
این‌جا محشر بود.
مثل بهشت می‌موند، درخت‌های بلند و کشیده که به قشنگی دور خونه رو احاطه کرده بودن.
باغچه بزرگی که سمت چپ خونه قرار داشت و پله های خوشگلی که از پشت امارت کشیده شده بود تا بالا و سمت راست خونه استخر بزرگی بود که حرف نداشت.
به پشت عمارت رفتم که دهنم از این همه خوشگلی باز مونده بود. اون پله ها می‌خورد به بالا عمارت که حالت استخر بود و ازش اب به پایین سرازیر میشد درست مثل آبشار.
با هیجان به دورم نگاه میکردم که با پارس سگی که به این سمت میومد، جیغ بنفشی کشیدم و پا تند کردم و جیغ میزدم:
- وای جون مادرت نیا برو پسر خوب.
به بچه‌ها رسیدم که نگاه‌شون این‌ور بود، سینا که جلوتر از همه بود یه هو پریدم پشت‌ سرش و گفتم:
- وایی توروخدا نزار بیاد.
صدای خندش بلند شد که سمت سگ رفت، روی یه زانو جلوش نشست، سگ خودش رو به دستش مالوند که حالم بهم خورد.
صدام رو بردم بالا:
- یکی یه آمپول هاری بگیره بیاره بزنیم به آسایش جون خودش رو زد به سگ، الان خودش هم هار میشه.
قاه قاه می‌خندیدم که خنده بچه‌ها هم بلند شد.
سمت سینا که جدی نگاهم می‌کرد رفتم، دستم جلوش دراز کردم:
- کلید لطفاً؟
آروم مثل خودم جواب داد:
- دست من نیست، حالا میان باز میکنن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_63
نزدیکش شدم و با حرص اما آروم لب زدم:
- فکر کردی خرم نمی‌دونم این‌جا مال خودته استاد، حالا بده اون کلید رو خستم بابا.
کلید رو به سمتم گرفت که سمت ماشین رفتم چمدون‌ها رو پایین گذاشتم.
در رو باز کردم که پشت سرم نیکا و فرینا وارد شدن، هرسه‌مون محو زیبایی چشم گیر خونه بودیم که به خودم اومدم و داد زدم:
- بهترین و بزرگترین اتاق مال منه، ما که رفتیم.
این رو گفتم و شروع کردم خندیدن، با سرعت از پله ها بالا رفتم.
اوه عجب چیزی تقریباً ده دوازده تا اتاق بالا بود که سریع در همه رو باز می‌کردم، اما به دلم نمی‌نشست چون هم تقریبا کوچیک بود هم دکورش چنگی به دل نمی‌زد.
دوتا اتاق مونده بود که دستگیره رو پایین کشیدم اما باز نشد، بغلیش هم امتحان کردم که اون‌هم قفل بود.
خسته و پکر از پله ها اویزون شدم اومدم پایین.
طاها باز مزه پروند:
- باب میلت نبود پرنسس؟
خنده خسته‌ای کردم گفتم:
- البته که هیچ‌جا اتاق خوشگل خودم نمی‌شه ولی خب باید بگم نوچ.
سینا که تا اون موقع ساکت بود سمتم اومد، کلیدی به طرفم گرفت پچ زد:
- حتما فهمیدی در دوتا از اتاق‌ها قفل بود این کلید یکی از اتاق‌ هاست نظرت چیه باهم بریم ببینیم‌شون؟
سری تکون دادم که جلوتر راه افتاد.
جلوی در ایستادم که سینا در رو باز کرد، پشت سرش وارد شدم.
یعنی می‌تونم بگم بهترین چیزی بود که تو عمرم می‌تونستم ببینم.
سمت پنجره تمام شیشه رفتم که دیگه دهنم نمی‌شد جمع کرد.
اون آبشار مانندی که پایین دیده بودم دقیق این‌جا بود و میز و صندلی شیکی کنارش بود و گلای روی دیوار بشدت جذاب کرده بود صحنه رو.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_64
در رو باز کردم که باد خنکی بهم خورد.
ذوق زده سمت سینا رفتم چشم‌هام رو بستم گفتم:
- وای خدایا این محشره عاشقتم.
تازه متوجه حرف‌ام شدم، خودم رو به اون راه زدم.
دکور اتاق ترکیب سفید مشکی بود و همه چی شیک چیده شده بود.
سینا که تا اون موقع ساکت بود لب زد:
- این‌جا رو قفل کرده بودم برای خودت، هم کنار خودمی هم اتاقت مخصوصِ.
به سمتش برگشتم گفتم:
- یعنی چی بغل خودتم؟
سینا قدمی جلو اومد تو گلو خندید، به سیبک گلوش که بالا پایین شد خیره شدم.
با صدایی که رگه‌های خنده توش موج میزد گفت:
- یعنی این‌که اتاق بغلی که قفل مال منه.
هیجان زده گفتم:
- اِه واقعا؟ میشه بدی برم ببینم اتاقت رو؟
منتظر نگاهش کردم که کلیدی به دستم داد، سریع سمت اون یکی اتاق رفتم بازش کردم.
اولین چیزی که چشمم رو گرفت قاب عکس بزرگی بود که بالای تختش بود.
توی اون کت‌و‌شلوار می‌درخشید.
صداش درست بغل گوشم بلند شد:
- تا وقتی خودم هستم چرا به عکسم خیره میشی؟
دست پاچه از ضایع بازی‌هام گفتم:
- آخه من چرا نگاهت کنم مگه چی داری استاد جون.؟
با تعجب خنده نگاهم می‌کرد.
امروز خوش خنده شده بود.
قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
- خب دیگه من برم استراحت کنم وقت بخیر. بدون اینکه اجازه حرفی بهش بدم از اتاق بیرون زدم و وارد اتاقم شدم.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_6۵
سمت در کوچیکی که توی اتاق بود رفتم، حموم دستشویی بزرگی بود که داخل شدم.
الان یه آب تنی می‌تونست حالم رو جا بیاره.
بعد دو ساعت بالاخره رضایت دادم بیام بیرون.
لباس سرهمی لیموییم رو پوشیدم که رو کمرش کمربند پهن خوشگلی می‌خورد.
صدای فرینا بود که پیچید توی راهرو:
- مطهره، مطهره کجایی اتاقت رو پیدا نمی‌کنم.
خنده بلندی از این کاراش کردم، در اتاق باز کردم که همون لحظه سیناهم از اتاق بغلی اومد بیرون، فرینا نگاه معناداری به دوتامون کرد.
رفتم سمتش گفتم:
- چرا هوار میکشی؟
خندیدم که عیشی گفت. نیشگونی ازش گرفتم که باز سروکله آرمان پیدا شد:
- عشق من رو تنها گیر اوردی؟
حالا که فهمیده بودم آرمان رفیق شفیق سینا بود و چندسالی رفیقن و ایلیا و کامران فقط در حد دوستی یک ساله آرمان هستن.
ارمان مشتی به بازوی سینا زد گفت:
- چطوری داداش؟
سینا هم مثل خودش زد تو بازوش گفت:
- خوبم داداشمم.
اِه‌اِه‌اِه این‌ها رو نگاه کن‌ها.
فرینا تعجب نکرده بود پس یعنی می‌دونست.
بی‌خیال وارد اتاق شدم، درش قفل کردم و روی تخت دراز کشیدم که سرم به بالشت نرسیده بی‌هوش شدم.
با صدای در زدن لای چشم‌هام و باز کردم که دیدم اتاق توی تاریکی فرو رفته بود و فقد حاله نور کمی که از بیرون میومد اتاق روشن کرده بود.
پاشدم به سمت در رفتم، بازش کردم.
سینا نگاهی بهم انداخت اخم‌هاش و توهم کشید گفت:
- تا این موقع می‌خوابی بدون خوردن هیچی نمیگی ضعف می‌کنی، پاشو بیا پایین شام بخور.
از این توجه‌اش لبخندی زدم و سر تکون دادم که گفت:
- شالتم بپوش
رفت، وای خدایا اصلا حواسم نبود موهام بازه.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_6۶
بعد مرتب کردن خودم به پایین رفتم، صدای خنده بچه‌ها فضای خونه رو پر کرده بود.
به میز رسیدم و سلامی کردم که همه جوابم رو دادن.
طاها گفت:
- میگم خدایی نکرده نمردی انقدر خوابیدی؟
با این حرف طاها اخم‌های ایلیا و سینا بود که بهم گره خورد و خنده بچه‌ها بود که بلند شد.
فقط بغل سینا خالی بود.!
نشستم و گفتم:
- طاهره جون غمت نباشه من تا حلوای تو رو با دست‌های ظریف و خوشگل خودم نپزم و پخش نکنم نمیمیرم.
شروع کردم خندیدن که خنده بچه‌ها اوج گرفت.
با شوخی و خنده بچه‌ها و البته توجه‌های زیر پوستی سینا بهم غذا رو خوردیم.
بعضی ها رفتن لب آب و نصف بچه‌ها خوابیدن. فقط من و فرینا و نیکا بودیم که نشسته بودیم رو مبل حرف می‌زدیم.
توی تصمیم ناگهانی پاشدم و فلش رو به تلویزیون وصل کردم و گفتم:
- فیلم ترسناک؟
هردو تایید کردن که فری به نیکا گفت:
- بپر اتاقم زیر تخت خوراکی‌ها رو بیار.
نیکا به تبعیت از حرف فرینا بلند شد رفت.
خونه توی سکوت بود و همه خواب بودن، هیچ چراغی هم روشن نبود. سینا هم که پنجره های پایین باز گذاشته بود و صدای شرشر آب از استخر بالا که به پایین می‌اومد هم توی سکوت خونه پیچیده بود.
نیکا اومد که سه نفری روی مبل، جلوی تلویزیون نشستیم و من فیلم پلی کردم.
صدای تلویزیون هم تقریباً زیاد بود اینجور بگم که صدای فیلم هشت بُدی بود ترسناک ترش کرده بود.
خیلی عادی داشت می‌گذشت و چیز ترسناکی نبود که یه باره دختری که لباس عروس تنش بود به سمت اون دختره که اسمش مانلی بود دویید، نزدیک تر شد که دیدیم اصلا اون دختر نیست و از صورتش خون می‌چکید که هر سه هم‌زمان جیغ زدیم.
دختره رفت تو انباری در رو قفل کرد، برق‌های انباری روشن شد و خاموش شد. هی تکرار می‌شد که یه هو یه چیز عجیب و البته به‌ شدت ترسناک بود که اومد توی صفحه، ما سه نفر از ترس نفسمون بند اومده بود که یه هو گریه نوزادی توی خونه پیچید.
دروغ چرا مثل سگ ترسیده بودم آخه مگه ما بچه داشتیم.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_6۷
فرینا با لکنت و بریده بریده گفت:
- میگم ن...نکنه او...ن بچه زن‌اس.
ترسیده خندید. توی این شرایط هم دست از مزه پرونی برنمی‌داشت خنده‌ای کردم که باد بدی اومد پرده‌ها تکون خوردن، در سالن محکم بهم برخورد کرد.
نیکا با سکسکه گفت:
- مگه در بسته نبود؟
بعد پایان حرفش زد زیر گریه.
درسته ترسناک ترین محیط درست شده بود ولی گریش برای چی‌ بود درک نمی‌کردم.
از ترس سه نفری بهم چسبیده بودیم که صدای خنده ترسناکی طنین انداز شد توی خونه.
یه هو سه نفر که پارچه خونی روی کل تنشون بود از پشت مبل بیرون اومدن، اون وسطی به سمتم اومد که گوش‌هام رو گرفتم جنون وار جیغ زدم، نمی‌دونم چند دقیقه یا حتی چند ثانیه بعد بوی عطرش بود که به بینیم خورد و بعدش دست‌هاش بود که دورم حلقه شد و من بودم که چشم‌هام بسته شد، سیاهی مطلق.

( فرینا )
داشتم از ترس خودم رو خیس میکردم که سه نفر با پارچه سفید و خونی که روشون رو پوشیده بود از پشت مبل بیرون اومدن که وسطیه ب طرف مطهره در حرکت بود و پشت سرش اون دونفر که با سرعت به سمت من و نیکا می‌اومدن.
دقیقا بی اراده من و نیکا واکنش مطهره رو نشون دادیم.
دستای آرمان دورم پیچید و بعد مطهره من بودم که از ترس ازحال رفتم.

( سینا )
وقتی همه رفتن منم رفتم بالا و فقط مطهره و دوستاش پایین موندن.
روی تخت دراز کشیدم، بعد نیم ساعت صدای جیغ بود که به گوشم خورد.
اما انقدر کم که باعث شد فکر کنم اشتباه شنیدم.
اما درست بعد ده دقیقه بعد صدای جیغ مطهره بود که اومد. انقدری بلند و طولانی که فکر کردم کنارشم اون داره جیغ میزنه.
به سرعت برق رفتم پایین و برق رو زدم، به سمت مطهره که جنون وار داشت جیغ می‌کشید رفتم بغلش کردم.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_6۸
تا نگاهش بهم افتاد چشم‌هاش بسته شد.
هم‌زمان با من آرمان و کامران بودن که اومدن تا فرینا و نیکا که درست مثل مطهره بودن آروم کنن که فرینا هم بی‌هوش شد از ترس.
مطهره رو بلند کردم روی مبل گذاشتم، به سمت طاها و دوست‌هاش برگشتم که با تعجب به اتفاقاتی پیش اومده نگاه می‌کردن.
داد زدم:
- مگه دیوونه شدید؟
بلند تر داد ادامه دادم:
- اگر چیزیش می‌شد چی ها؟ گم‌شید از جلوی چشمم.
طاها متاسف جلو اومد گفت:
- سینا ما واقعاً معذرت می‌خوایم نمی‌دونستیم در این حد می‌ترسن.
نفس عمیقی کشیدم و سمت مطهره رفتم، توی بغل گرفتمش بردمش بالا توی اتاقم.

( ارمان )
خدا و پیغمبر حالیم بود اما در حدی‌ام نبود که باعث بشه فرینا رو بغل نکنم.
این دختر توی این چند وقت شده بود زندگیم.
حسم جوری نبود که بگم زود گذر و از روی هوس.
سمت اتاقش رفتم روی تختش گذاشتم.
تمام برق‌های اتاق رو روشن کردم که نترسِ.
لیوان آبی جلوی دهنش گرفتم، یکم هوشیار شد کمی آب خورد.
زیر لب همش اسم مطهره رو صدا میزد.
عشق بین این دوتا رفیق جوری بود که انگار خاکشون از یه‌جا برداشته بودن.
حتی توی این شرایط هم اسم اون رو صدا میزد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین