- May
- 342
- 312
- مدالها
- 2
پارت_79
چشمهام و تو کاسه چرخوندم و درحال خوردن گفتم:
- عزیزم قبل از این که تو بیای خیلی داشت بهمون خوش میگذشت اما میدونی چیه؟! حالا که تو اومدی اصلا خوش نمیگذره بنظرم تو برو پیش دوستهات.
بهم رسید و گفت:
- میگم نکنه تو حاملهای؟
دختره احمق حالم ازش بهم میخوره.
عصبی بلند شدم و گفتم:
- حالا مثلا حامله باشم توروسننه قربونت نرم؟
با اون صدای تو دماغیش گفت:
- اصلا به من چه.
سمت سینا رفت و خروار خروار ناز که چه عرض کنم آدم بیشتر حالش بهم میخورد تو صداش ریخت و گفت:
- خسته نباشید سینا جون، کمکی هست بهت بکنم؟
آرمان که انگار بدش اومده باشه بلند شد و گفت:
- آروشا خانم نیازی به کمک شما نیست لطفاً برید داخل.
آروشا چشم غرهای به سه نفرمون رفت و اومد بره که جلوش گرفتم و نزدیک صورتش شدم و گفتم:
- دفعه دیگه مراقب حد و مرزت باش خانومی.
با دست کنارم زد که خندیدم و آروشا رفت.
بیست دقیقه بعدش هم چهار نفری باهم وارد خونه شدیم.
با دخترا میز آماده کردیم و غذا کشیدیم.
همه نشسته بودن که آخر سر هم من با برداشتن ظرف سالاد از آشپزخونه بیرون زدم، آروشا داشت مینشست کنار سینا که محکم دوییدم و خوردم بهش که خورد به میز.
صدای خندم بلند شد که حرصی گفت:
- کوری مگه دارم میشینم؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- چوب خدا صدا نداره. این نشونه این بود که داری جای اشتباهی میشینی.
نشستم روی صندلی دستهام و زیر چونم گذاشتم و با خنده نگاهش کردم که داشت میسوخت.
سینا سرش پایین انداخته بود و شونههاش از خنده میلرزید که دم گوشش گفتم:
- نخندها همین چنگال میکنم تو چشمهات.
چشمهام و تو کاسه چرخوندم و درحال خوردن گفتم:
- عزیزم قبل از این که تو بیای خیلی داشت بهمون خوش میگذشت اما میدونی چیه؟! حالا که تو اومدی اصلا خوش نمیگذره بنظرم تو برو پیش دوستهات.
بهم رسید و گفت:
- میگم نکنه تو حاملهای؟
دختره احمق حالم ازش بهم میخوره.
عصبی بلند شدم و گفتم:
- حالا مثلا حامله باشم توروسننه قربونت نرم؟
با اون صدای تو دماغیش گفت:
- اصلا به من چه.
سمت سینا رفت و خروار خروار ناز که چه عرض کنم آدم بیشتر حالش بهم میخورد تو صداش ریخت و گفت:
- خسته نباشید سینا جون، کمکی هست بهت بکنم؟
آرمان که انگار بدش اومده باشه بلند شد و گفت:
- آروشا خانم نیازی به کمک شما نیست لطفاً برید داخل.
آروشا چشم غرهای به سه نفرمون رفت و اومد بره که جلوش گرفتم و نزدیک صورتش شدم و گفتم:
- دفعه دیگه مراقب حد و مرزت باش خانومی.
با دست کنارم زد که خندیدم و آروشا رفت.
بیست دقیقه بعدش هم چهار نفری باهم وارد خونه شدیم.
با دخترا میز آماده کردیم و غذا کشیدیم.
همه نشسته بودن که آخر سر هم من با برداشتن ظرف سالاد از آشپزخونه بیرون زدم، آروشا داشت مینشست کنار سینا که محکم دوییدم و خوردم بهش که خورد به میز.
صدای خندم بلند شد که حرصی گفت:
- کوری مگه دارم میشینم؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- چوب خدا صدا نداره. این نشونه این بود که داری جای اشتباهی میشینی.
نشستم روی صندلی دستهام و زیر چونم گذاشتم و با خنده نگاهش کردم که داشت میسوخت.
سینا سرش پایین انداخته بود و شونههاش از خنده میلرزید که دم گوشش گفتم:
- نخندها همین چنگال میکنم تو چشمهات.