جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MANIYA.... با نام [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,972 بازدید, 117 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MANIYA....
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_79
چشم‌هام و تو کاسه چرخوندم و درحال خوردن گفتم:
- عزیزم قبل از این که تو بیای خیلی داشت بهمون خوش می‌گذشت اما میدونی چیه؟! حالا که تو اومدی اصلا خوش نمی‌گذره بنظرم تو برو پیش دوست‌هات.
بهم رسید و گفت:
- میگم نکنه تو حامله‌ای؟
دختره احمق حالم ازش بهم می‌خوره.
عصبی بلند شدم و گفتم:
- حالا مثلا حامله باشم توروسننه قربونت نرم؟
با اون صدای تو دماغیش گفت:
- اصلا به من چه.
سمت سینا رفت و خروار خروار ناز که چه عرض کنم آدم بیشتر حالش بهم می‌خورد تو صداش ریخت و گفت:
- خسته نباشید سینا جون، کمکی هست بهت بکنم؟
آرمان که انگار بدش اومده باشه بلند شد و گفت:
- آروشا خانم نیازی به کمک شما نیست لطفاً برید داخل.
آروشا چشم غره‌ای به سه نفرمون رفت و اومد بره که جلوش گرفتم و نزدیک صورتش شدم و گفتم:
- دفعه دیگه مراقب حد و مرزت باش خانومی.
با دست کنارم زد که خندیدم و آروشا رفت.
بیست دقیقه بعدش هم چهار نفری باهم وارد خونه شدیم‌.
با دخترا میز آماده کردیم و غذا کشیدیم.
همه نشسته بودن که آخر سر هم من با برداشتن ظرف سالاد از آشپزخونه بیرون زدم، آروشا داشت می‌نشست کنار سینا که محکم دوییدم و خوردم بهش که خورد به میز.
صدای خندم بلند شد که حرصی گفت:
- کوری مگه دارم میشینم؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- چوب خدا صدا نداره. این نشونه این بود که داری جای اشتباهی میشینی.
نشستم روی صندلی دست‌هام و زیر چونم گذاشتم و با خنده نگاهش کردم که داشت می‌سوخت.
سینا سرش پایین انداخته بود و شونه‌هاش از خنده می‌لرزید که دم گوشش گفتم:
- نخندها همین چنگال می‌کنم تو چشم‌هات.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Raha
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_80
با تعجب خندش قطع شد و شروع کرد غذا خوردن.
همین‌جوری داشتم نگاه می‌کردم به میز که سینا دیس برنج برداشت و بشقابم رو پر کرد که با تعجب گفتم:
- مگه تانک جلوت نشسته انقدر پر می‌کنی؟
سینا: نترس هیکلت بهم نمی‌خوره با یکم برنج بخور از دیشب چیزی نخوردی حالت بد میشه.
توی دلم داشتن کیلو کیلو قند آب می‌کردن.
با ولع شروع کردم غذا خوردن که فرینا سالاد جلوم گذاشت و گفت:
- بخور خوشگل خاله گشنه نمونه.
شروع کرد خندیدن که نیشگونی ازش گرفتم و گفتم:
- آروم بابا حالا فکر می‌کنن واقعا خبریه، نمی‌دونن که من بدبخت سینگل به گورم‌.
اشک‌هام و فرضی پاک کردم که قهقهش به هوا رفت و تیکه تیکه گفت:
با...باشه ب...خور.
سالاد جلو کشیدم که هنوز سه تا نشده بود صدای آروشا خط انداخت به اعصابم.
آروشا: پس واقعا حامله‌ای. از همون اول معلوم بود. مبارک باشه مطهره جون.
همه با بهت و تعجب به من نگاه می‌کردن که بی‌خیال به خوردن سالادم ادامه دادم و گفتم:
- اره عزیزم مثل مریم مقدس حامله شدم حال کن.
خنده همه بالا گرفت که اروشاهم فهمید داره زیادی حرف میزنه ساکت شد.
واقعاً غذاش خوشمزه شده بود.
این‌جا فقط من و فرینا داشتیم دولپی می‌خوردیم.
یهو شروع کردم بی‌صدا خندیدن که فریناهم پشت بند من خندید.
انگار ما ذهن هم رو می‌خونیدم و می‌فهمیدم به چی می‌خندیم.
سفره جمع کردیم و ظرف‌هارو انداختیم گردن آروشا و اون دوست‌های نچسب تر از خودش.
با چندتا از دخترها دور هم نشسته بودیم و تعریف می‌کردیم.
از پایه بودنشون باخبر بودم برای همین بلند همشون مخاطب قرار دادم:
- نظرتون چیه یه بازی کنیم؟ این‌جوریه که من یه آهنگ میخونم و با آخر حرف اون آهنگ باید آهنگ بخونید که اگر کسی نتونست باید همین‌جا قر بده.
دخترا مشتاق و هیجان زده قبول کردن که اول من شروع کردم.
صدام بدک نبود. صدام و صاف کردم و شروع کردم خوندن:
- دیگه برو واسه همیشه که قیدت و زدم.
خب منم دیگه عین تو بدم.
دروغ می‌گفتی دوسم داشتی منم تصمیم گرفتم دیگه دل به تو ندم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Raha
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_81
دخترها بعد تموم شدن خوندنم دست زدن و گفتن که چقدر خوب خوندم.
نوبت فرینا بود...
فرینا شروع کرد خوندن:
- میزنم قیدش و هرکی باهات بد باشه
یعنی به ما نمی‌رسه که یه شب پیش دل ما باشی، با همه فرق می‌کنم خوبه که توهم باشی.
صداش قشنگ بود.
همه به نوبت خوندن که دوباره نوبت من رسید.
پسرا مشتاق به این‌ور نگاه می‌کردن که پر استرس خنده‌ای کردم که وقتم تموم شد.
دخترها شروع کردن دست زدن و یه صدا می‌گفتن: باید برقصی باید برقصی.
ناچار بلند شدم و گفتم:
- من و از چی می‌ترسونید بابا؟ بخونید تا برقصم.
همه شروع کردن خندیدن که فرینا پرید از توی کابینت قابلمه اورد که متعجب نگاهش کردم که قابلمه داد نیکا و گفت:
- ببینم چکار می‌کنی.
نیکا چشمکی زد که فرینا کنارم وایستاد و گفت:
- ما رفیق نیمه راه نیستیم دوستان.
همه او بلندی کشیدن که سارا شروع کرد خوندن که نیکا هم به پشت قابلمه ضرب گرفت.
فرینا دست‌هام و گرفت و با ذوق گفت:
- برقص دیگه.
عاشق این دیوونه بازی‌هاش بودم.
خنده بلندی کردم و شروع کردیم باهم رقصیدن.
دست و سوت دخترهای اکیپمون بلند شده بود و سارا به صداش اوج داد:
- پیک و میرم بالا سلامتیت حالا
چه چشم و ابرویی آقا بپر با مایی
تک‌خال این جمع مگه نه؟ بله بله بله
سر چشم‌هاش جنگه مگه نه؟ بله بله
صدام و بلند کردم و با خنده تو بغل فرینا ولو شدم و گفتم:
- وقتی خیلی مستی تو بغل کی میشی ولو.
طاها شروع کردن دخترونه کل زدن که من و فرینا از شدت خنده قرمز شده بودیم درحدی که صدامون در نمی‌اومد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Raha
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_82
هو بلندی کشیدم که نگار بلند شد، یکم هیکلش از من درشت تر بود یهو بلندم کرد که با جیغ خندیدم و اون تابم داد.
اصلا غیرقابل تصور نبود بتونه بلندم کنه.
فرینا رفت سه تا دستمال کاغذی اورد که فهمیدم براچی اورده.
نگار پایینم گذاشت که دستمال ازش گرفتم و با سارا و نیکا و دو سه نفر دیگه دست‌هامون رو دور کمر هم گذاشتیم و من شروع کردم خوندن آهنگ لری (محلی) که بلد بودم:
- آلبالو گیلاس ساینا دلت و می‌خوام ساینا
دلم از خنده درد گرفته بود.
همین‌جوری که اهنگ و می‌خوندم به صورت دایره مانند می‌چرخیدیم.
ما چند نفر حسابی این رقص بلد بودیم.
فرینا چهارتا لیوان گرفت بین انگشت‌هاش. دوتا دست راست و دوتا دست چپ.
این‌ها رو بهم می‌کوبید و کل می‌زد که منم رفتم کنارش کمرش و گرفتم و باهم حرکات موزون انجام می‌دادیم.
خسته نشستیم که صدای پسرها بلند شد:
- عالی بودید دمتون جیز.
سارا گفت:
- وای مطهره و فرینا چقدر خوبه شما با مایید اصلا حس و حالمون با شما فرق داره.
بوسی براش فرستادم که نگاه خیره کسی رو روی خودم حس کردم.
سرم رو چرخوندم که دیدم سینا با نگاه معناداری خیره خیره نگاهم می‌کنه. حتی پلک هم نمی‌زد.
معذب نگاهم و ازش گرفتم و به ساعت گوشیم نگاهی کردم که ساعت از یک شب گذشته بود.
بلند شدم و بعد شب‌خیری دست جمعی سمت اتاقم رفتم.
الان یه حموم می‌چسبید، بعد برداشتن حوله وارد حموم شدم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Raha
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_83
( آرمان )
عصبی از خبری که شنیده بودم طول و عرض اتاق متر می‌کردم.
از اتاق بیرون زدم، در رو محکم بهم کوبیدم.
سمت اتاق سینا رفتم و بی‌ هوا در رو باز کردم، صداش بلند شد:
- هوی مرتیکه طویله نیست‌ها.
خنده‌ای کردم که با یادآوری موضوع پیش اومده جدی شدم، اخم‌هام رو توهم کشیدم.
عصبی رو به سینا که اعصاب درست و حسابی نداشت گفتم:
- باید باهات حرف بزنم.
سری تکون داد و روی مبل گوشه اتاق نشست.
کنارش نشستم و بدون مقدمه چینی گفتم:
- شاهرخ برگشته.!
چشم‌هاش رفته رفته قرمز تر میشد و از عصبانیت می‌لرزید که آخر لیوان جلوش رو برداشت و با عربده‌ای که کشید اون رو به زمین کوبید، لیوان خاکشیر شد.
کلافه از جام بلند شدم، بازوش رو گرفتم و غریدم:
- دیوونه شدی تو پسر یکی می‌فهمه حالا، درضمن اتاق مطهره هم که بغل اتاقته.
با اوردن اسم مطهره آروم شدنش دیدم. اولین بار بود می‌دیدم سینا عاشق شده.
لبخندی محوی زدم که خودم به زور متوجه‌اش می‌شدم.
سینا به سمتم برگشت و کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
- باید خیلی مراقب باشیم اون تمام تلاشش می‌کنه هرطور شده از ما انتقام بگیره.
هم سن سینا بودم و بخاطر مسائل گذشته چند سالی از درس عقب افتادم. مجبور بودم سنم رو توی دانشگاه دروغ بگم که کسی با سنم شک نکنه که چرا من توی این سن میرم دانشگاه.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Raha
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_84
یاد حرف آخر شاهرخ به خودم و سینا افتادم.

***فلش بک به گذشته
با سینا توی ماشین نشسته بودیم که شاهرخ رئیس بزرگترین باند ایران با سمانه و آریانا از خونه بیرون زد.
از عصبانیت دستم رو محکم دور فرمون پیچیدم تا مبادا کاری بکنم.
من و سینا از یه جا گزیده شده بودیم.
اون شاهرخ کثافت خواهرامون رو به سمت خودش کشیده بود و جزو باند خودش کرده بود.
اومدن سوار ماشین بشن که پلیس‌ها سر رسیدن، شاهرخ دستگیر کردن.
دوتا زن هم سمانه و آریانا رو بردن.
دنبالشون تا اداره پلیس رفتیم که شاهرخ حبس بیست و دو سال خورد.
وقتی مارو دید عصبی جلو اومد و گفت:
- برمی‌گردم و دوتاتون رو زمین میزنم، جوری زمین میزنم که نتونید بلند بشید. جوری داغی به دلتون بنشونم که یادتون نره شاهرخ سلمانی کیه.
سینا بی‌خیال هولش داد و گفت:
- حالا ببین زنده میای بیرون یا نه، بعد بیا این‌جا تهدید کن.
شاهرخ بردن و ماهم خواهرامون رو برداشتیم رفتیم.
اون کثافت چیز خورشون کرده بود.
دو سال طول کشید تا به زندگی عادیشون برگردن و چه عذابی کشیدن.

***حال
با صدای سینا از فکر بیرون اومدم.
بعد کمی صحبت از اتاق بیرون زدم و سمت اتاقم رفتم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Raha
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_85
( سینا )
بلایی که اون کثافت سرمون اورده بود، لحظه‌ای از ذهنم نمی‌رفت.
مادرم چند سال پیر تر شد و چقدر بخاطر تک دخترش توی اون سه سال ناراحتی کشید.
عصبی از فکر و خیال تصمیم گرفتم دوشی بگیرم تا هوام عوض بشه.

( مطهره )
از حموم بیرون اومدم و لباس شخصی خرگوشیم و پوشیدم، کلاهش رو روی سرم گذاشتم روی تخت رفتم.
وارد تلگرام شدم که سیلی از پیام‌ها اومد و من توجهم به پیام ناشناسی که اومده بود جلب شد.
پیوی لمس کردم که باز شد.
« خانم رادمهر چطوره؟»
مدام این جمله تو ذهنم در گردش بود.
این کی می‌تونست باشه.
بی‌خیال بیرون اومدم که توجهم به تاریخ جمع شد که با دیدنش با شدت از تخت پایین پریدم و جیغ خفه‌ای زدم.
فردا تولد فرینا بود و من احمق یادم رفته بود.
با این فکر کلاه لباسم رو بیشتر جلو کشیدم که روی چشم‌هام اومد. مثل دزد سر گردنه آروم پاورچین پاورچین از اتاق بیرون زدم.
راه‌رو تاریک بود و هیچ چیزی پیدا نبود.
با دیدن چراغ اتاق سینا که روشن بود خوش‌حال سمتش رفتم و در زدم.
صدایی نیومد. دوباره در زدم که بازم خبری نشد، آخر سر دستگیره آروم پایین کشیدم و آروم وارد شدم در رو که بستم اومدم برگردم محکم خوردم به سینا.
هینی گفتم که پرسید:
- مطهره تو این‌جا چکار می‌کنی؟
تازه چشم‌هام رو باز کردم که دیدم با بالا تنه درحالی ک حوله کوچیکی دور کمرش بسته جلوم وایستاده.
یهو دست‌هام رو جلوی چشم‌هام گذاشتم و گفتم:
- اِ وا خاک عالم مادر چرا می‌گردی نمیگی یکی میبینتت، همه که مثل من چشم پاک نیستن.
صدای خندش بلند شد که به پشت چرخیدم و خیره صورتش شدم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Raha
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_86
موهاش توی صورتش ریخته بود و آب ازش می‌چکید، اون ته ریش‌هاش که جذاب ترش کرده بود با اون چشم‌های عسلیش واقعا هوش از سر آدم می‌برد.
قدمی بهم نزدیک شد که یه قدم عقب رفتم. دوباره جلو اومد که به در خوردم، نفسم قطع شد از این همه نزدیکی.
آروم پچ زد:
- چشم‌هات رو دوست دارم.
منم بی اختیار لب زدم:
- منم خودت رو دوست دارم.
یهو خنده‌ش به هوا رفت که با فهمیدن این‌ که چه رسوایی به بار اوردم دست‌پاچه گفتم:
- نه چیزه می‌دونی من برای یه موضوعی به این‌جا اومدم.
به زور خندش رو کنترل کرد و پرسید:
- چه موضوعی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- خب راستش فردا تولد فریناست و من این رو یادم رفته بود. تصمیم گرفتم که سوپرایزش کنم اما من این‌جاها رو بلد نیستم که خودم برم برای همین اومدم این‌جا که بهت بگم...
یهو وسط حرفم پرید و گفت:
- باشه
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- من هنوز حرفم رو کامل نزدم، تو قبول کردی؟
سری تکون داد و گفت:
- می‌دونم دیگه می‌خواستی بگی همراهیت کنم منم میگم باشه. فردا ساعت نُه آماده باش که زود بریم به کارها برسیم.
خوش‌حال جیغی زدم و پریدم بغلش، گفتم:
- این عالیه.
دست‌هاش رو دور کمرم گذاشت اما با به یاد آوری این که لباس نداره فهمیدم چه غلطی کردم.
سریع از بغلش بیرون اومدم و با سرعت از اتاق زدم بیرون که صدای خنده‌ش بلند شد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Raha
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_87
پشت در تیکه دادم، دستم روی قلبم که بشدت خودش رو بی‌قرار به سینم می‌کوبید گذاشتم و نالیدم:
- آروم باش بابا چرا انقدر بی‌قراری.
از در فاصله گرفتم وارد اتاق خودم شدم و خوابیدم.
با صدای در اتاق چشم‌هام رو باز کردم و با صدایی که بر اثر خواب گرفته بود گفتم:
- بفرما تو خجالت نکش هرکس هستی صبح تاحالا یه ریز تق‌ تق‌ تق هی میزنی به در.
در باز شد و سینا داخل شد.
جیغی کشیدم و پتو رو، روی خودم کشیدم.
صدای خنده‌ش بلند شد که گفتم:
- هر هر اصلا هم خنده نداشت سرت رو انداختی پایین اومدی تو، اصلا اومدی من شرایط خوبی نداشتم.
پرید وسط حرفم و گفت:
- اولا یه نفس بگیر خفه نشی، دوم اینکه خودت گفتی هرکس هستی بیا تو. سوما منظور از شرایط خوبی نداشتی همون شرایط دیشب منه دیگه؟
از حرفش عرق شرم روی کمرم نشست که اونم انگار این رو از ساکت بودنم فهمید، سمت در رفت و گفت:
- فقط نیم ساعت فرصت آماده شدن داری.!
رفت بیرون و من با عجله شروع کردم آماده شدن.
آرایش خانومانه‌ای کردم و موهام فرق کشیده بستم، مانتو بلند مشکیم که استین‌هاش کمی تور بود و با رنگ طلایی و منجوق های طلایی کار شده بود روی مانتو، برداشتم و پوشیدم. روسری قواره بلند مشکی طلاییم و گره خوشگلی زدم و بعد پوشیدن شلوارم کیف و کفش طلایی رنگمم برداشتم و با عطرم دوش گرفتم.
خانم وار از پله‌ها پایین می‌اومدم که سینا جلوی پله‌ها ایستاده بود با صدای کفشم برگشت، خیره نگاهم کرد.
لبخندی به روش زدم و خودم رو بهش رسوندم.

( سینا )
صبح وقتی اون حرف و بهش زدم سکوتش، خجالتش رو نشون می‌داد. پایین پله‌ها منتظرش بودم که با صدای کفش‌هاش نگاهم رو بهش دوختم.
تیپش خانوم ترش کرده بود و عجیب بهش می‌اومد.
اون آرایشی که کرده بود چشم‌هاش‌ رو بیشتر به نمایش می‌زاشت.
کنارم ایستاد که بوی تلخ و تند عطرش توی بینیم پیچید.
خیره به چشم‌هاش لب زدم:
- خوشگل شدی.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Raha
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_88
( مطهره )
قلبم داشت محکم می‌کوبید، نگران این بودم که نکنه کنارش رسوا بشم.
تو همین فکر بودم که نیکا سر رسید.
نیکا: صبحت بخیر مطهره.
لبخندی به روش زدم و گفتم:
- صبح توهم بخیر.
اون‌هم متقابل لبخندی زد و گفت:
- خوشگل کردی، نمیگی گرگ زیاد هست.
از حرفش خنده‌ای کردم و گفتم:
- ببین چی بهت میگم نیکا، خوب به حرف‌هام گوش میدی و تک به تک انجامشون میدی باشه؟
سری تکون داد که شروع کردم حرف زدن:
- امروز تولد فریناست، می‌خوام براش تولد بگیرم. من الان با استاد میرم بیرون و تمام کار هاش رو میکنم، توهم به بچه‌ها اطلاع میدی بدون این‌که فرینا کوچیک ترین بویی ببره. بعدش که من کارم تموم شد بهت زنگ می‌زنم، که دو سه ساعتی فرینا ببری بیرون تا من بتونم همه چی رو آماده کنم.
نیکا که تا اون موقع با دقت گوش می‌داد گفت:
- خیالت راحت اون با من.
لبخندی زدم و دستم رو نوازش وار روی بازوش کشیدم و گفتم:
- لباس داری؟
سری به معنی نه بالا انداخت که لبخندم و بزرگ‌تر کردم و گفتم:
- سلیقه من رو قبول داری؟ اگر قبول داری که برات لباس می‌گیرم و میارم.
خوش‌حال دستم رو گرفت، فشار آرومی داد و گفت:
- من همه چیه تو رو قبول دارم.
با سینا از خونه بیرون زدیم.
سینا سمت شیرینی فروشی رفت، کیک سه طبقه‌ای سفارش دادیم و از اون‌جا بیرون زدیم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین