- May
- 342
- 312
- مدالها
- 2
پارت_39
مطهره
صبح سینا ماشین رو برام اورد.
دقیقا رفتاری داشت که توی دانشگاه داره، سرد و مغرور.
پوفی کشیدم و پاشدم آماده شدم، پناه هم آماده کردم، که باهم بریم دانشگاه و سوپرایزشون کنیم.
بعد اینکه آماده شدیم از خونه زدم بیرون و به سمت دانشگاه روندم، وقتی که رسیدم ماشین پشت ماشین سینا پارک کردم و با پناه وارد سالن شدیم.
به در کلاس که رسیدم گوشم و چسبوندم در که نیمه باز بود، لبخند شیطانی زدم و پناه محکم تو بغلم گرفتم و توی چشم بهم زدنی پام و بالا اوردم کوبیدم تو در، بلند داد زدم:
- زلزلهـه اومد.
قش قش میخندیدم. همه با تعجب و ترس بهم نگاه میکردن که منم خنده امونم بریده بود، که فرینا شروع کرد کل زدن که خندم شدت گرفت، نفسم بالا نمیومد. جالبیش به این بود که پناه هم داشت میخندید.
بچه های پایهای بودن همه شروع کردن دست زدن. رفتم وسط کلاس و بلند گفتم:
- از قیافه هاتون معلوم بود که بدون من داشتید دق میکردید.
برگشتم سمت سینا که چشماش میخندید؛ اما اخمش رو حفظ کرده بود. بلند رو به سینا گفتم:
- آسایش جون چکار با این بیچاره ها کردی که همه قبل اومدن من ماتم زده نشسته بودن.؟
همه شروع کردن خندیدن.
پناه رو، روی دستم جابهجا کردم و به بچه ها گفتم:
- آقا به مناسبت اومدن من آسایش جون کلاس تعطیل میکنه همهگی پخش شید.
تا این رو گفتم مثل مور و ملخ از کلاس زدن بیرون و من بودم که به قیافه سینا میخندیدم.
کل کلاس خالی شده بود و فقد اون سه تا پسر و فرینا و نیکا بودن، با من و استاد.
خوشحال از خراب کردن کلاس رفتم جلو سینا پناه گرفتم جلوش که پناه تو بغل گرفت و من بودم که پریدم بالا رو میز نشستم و پاهام و میکوبیدم به میز و دستام و بهم زدم و خوشحال گفتم:
- حال کردید خدایی؟ از درس راحتتون کردم حالا هرکی باید من رو یه جا دعوت کنه، امروز روز منه.
و لبخند دندون نمایی زدم.
شیش نفرشون شروع کردن خندیدن که پریدم پایین و بعد گرفتن پناه به سینا گفتم:
- آسایش جون امروز شهربازی با تو.
سمت ایلیا رفتم و گفتم:
- خوشحال میشم ناهار توپی به من و پناه بدی.
شروع کردم ریز ریز خندیدن و سمت کامران و آرمان رفتم و گفتم:
- برا شماهم توی راه فکر میکنم.خب خب پاشید بریم دیگه.
و ذوق زده بهشون نگاه کردم که تایید کردن و همگی از کلاس بیرون زدیم.
مطهره
صبح سینا ماشین رو برام اورد.
دقیقا رفتاری داشت که توی دانشگاه داره، سرد و مغرور.
پوفی کشیدم و پاشدم آماده شدم، پناه هم آماده کردم، که باهم بریم دانشگاه و سوپرایزشون کنیم.
بعد اینکه آماده شدیم از خونه زدم بیرون و به سمت دانشگاه روندم، وقتی که رسیدم ماشین پشت ماشین سینا پارک کردم و با پناه وارد سالن شدیم.
به در کلاس که رسیدم گوشم و چسبوندم در که نیمه باز بود، لبخند شیطانی زدم و پناه محکم تو بغلم گرفتم و توی چشم بهم زدنی پام و بالا اوردم کوبیدم تو در، بلند داد زدم:
- زلزلهـه اومد.
قش قش میخندیدم. همه با تعجب و ترس بهم نگاه میکردن که منم خنده امونم بریده بود، که فرینا شروع کرد کل زدن که خندم شدت گرفت، نفسم بالا نمیومد. جالبیش به این بود که پناه هم داشت میخندید.
بچه های پایهای بودن همه شروع کردن دست زدن. رفتم وسط کلاس و بلند گفتم:
- از قیافه هاتون معلوم بود که بدون من داشتید دق میکردید.
برگشتم سمت سینا که چشماش میخندید؛ اما اخمش رو حفظ کرده بود. بلند رو به سینا گفتم:
- آسایش جون چکار با این بیچاره ها کردی که همه قبل اومدن من ماتم زده نشسته بودن.؟
همه شروع کردن خندیدن.
پناه رو، روی دستم جابهجا کردم و به بچه ها گفتم:
- آقا به مناسبت اومدن من آسایش جون کلاس تعطیل میکنه همهگی پخش شید.
تا این رو گفتم مثل مور و ملخ از کلاس زدن بیرون و من بودم که به قیافه سینا میخندیدم.
کل کلاس خالی شده بود و فقد اون سه تا پسر و فرینا و نیکا بودن، با من و استاد.
خوشحال از خراب کردن کلاس رفتم جلو سینا پناه گرفتم جلوش که پناه تو بغل گرفت و من بودم که پریدم بالا رو میز نشستم و پاهام و میکوبیدم به میز و دستام و بهم زدم و خوشحال گفتم:
- حال کردید خدایی؟ از درس راحتتون کردم حالا هرکی باید من رو یه جا دعوت کنه، امروز روز منه.
و لبخند دندون نمایی زدم.
شیش نفرشون شروع کردن خندیدن که پریدم پایین و بعد گرفتن پناه به سینا گفتم:
- آسایش جون امروز شهربازی با تو.
سمت ایلیا رفتم و گفتم:
- خوشحال میشم ناهار توپی به من و پناه بدی.
شروع کردم ریز ریز خندیدن و سمت کامران و آرمان رفتم و گفتم:
- برا شماهم توی راه فکر میکنم.خب خب پاشید بریم دیگه.
و ذوق زده بهشون نگاه کردم که تایید کردن و همگی از کلاس بیرون زدیم.
آخرین ویرایش: