جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MANIYA.... با نام [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,986 بازدید, 117 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MANIYA....
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_39
مطهره
صبح سینا ماشین رو برام اورد.
دقیقا رفتاری داشت که توی دانشگاه داره، سرد و مغرور.
پوفی کشیدم و پاشدم آماده شدم، پناه هم آماده کردم، که باهم بریم دانشگاه و سوپرایزشون کنیم.
بعد اینکه آماده شدیم از خونه زدم بیرون و به سمت دانشگاه روندم، وقتی که رسیدم ماشین پشت ماشین سینا پارک کردم و با پناه وارد سالن شدیم.
به در کلاس که رسیدم گوشم و چسبوندم در که نیمه باز بود، لبخند شیطانی زدم و پناه محکم تو بغلم گرفتم و توی چشم بهم زدنی پام و بالا اوردم کوبیدم تو در، بلند داد زدم:
- زلزلهـه اومد.
قش قش میخندیدم. همه با تعجب و ترس بهم نگاه می‌کردن که منم خنده امونم بریده بود، که فرینا شروع کرد کل زدن که خندم شدت گرفت، نفسم بالا نمیومد. جالبیش به این بود که پناه هم داشت می‌خندید.
بچه های پایه‌ای بودن همه شروع کردن دست زدن. رفتم وسط کلاس و بلند گفتم:
- از قیافه هاتون معلوم بود که بدون من داشتید دق می‌کردید.
برگشتم سمت سینا که چشماش می‌خندید؛ اما اخمش رو حفظ کرده بود. بلند رو به سینا گفتم:
- آسایش جون چکار با این بیچاره ها کردی که همه قبل اومدن من ماتم زده نشسته بودن.؟
همه شروع کردن خندیدن.
پناه رو، روی دستم جابه‌جا کردم و به بچه ها گفتم:
- آقا به مناسبت اومدن من آسایش جون کلاس تعطیل می‌کنه همه‌گی پخش شید.
تا این رو گفتم مثل مور و ملخ از کلاس زدن بیرون و من بودم که به قیافه سینا می‌خندیدم.
کل کلاس خالی شده بود و فقد اون سه تا پسر و فرینا و نیکا بودن، با من و استاد.
خوشحال از خراب کردن کلاس رفتم جلو سینا پناه گرفتم جلوش که پناه تو بغل گرفت و من بودم که پریدم بالا رو میز نشستم و پاهام و می‌کوبیدم به میز و دستام و بهم زدم و خوشحال گفتم:
- حال کردید خدایی؟ از درس راحتتون کردم حالا هرکی باید من رو یه جا دعوت کنه، امروز روز منه.
و لبخند دندون نمایی زدم.
شیش نفرشون شروع کردن خندیدن که پریدم پایین و بعد گرفتن پناه به سینا گفتم:
- آسایش جون امروز شهربازی با تو.
سمت ایلیا رفتم و گفتم:
- خوشحال میشم ناهار توپی به من و پناه بدی.
شروع کردم ریز ریز خندیدن و سمت کامران و آرمان رفتم و گفتم:
- برا شماهم توی راه فکر میکنم.خب خب پاشید بریم دیگه.
و ذوق زده بهشون نگاه کردم که تایید کردن و همگی از کلاس بیرون زدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_40
هرکس با ماشین خودش راه افتاد.
قرار شد اول بریم بام و اونجا ناهار بخوریم.
بعدش بریم پارک ارم شهربازی.
تو راه کلی از هم سرعت می‌گرفتیم و مسخره بازی درمی‌اوردیم.
سینا با اون سه تا پسر ها تقریباً جور شده بودن چون فاصله سنی زیادی نداشتن از هم.
همه‌گی پیاده شدیم که خسته پناه تو بغلم گرفتم، که سینا کنارم اومد و بغل گوشم پچ زد:
- مامان شدن خیلی بهت میاد.
این و گفت و جلو رفت.
مات حرفی که زده بود ایستادم و کم‌کم لبخند بود که روی لب‌هام جا خوش کرد.
زیراندازی پهن کردیم، دور هم نشستیم و بگو بخند میکردیم.
از جام پاشدم که برم دستشویی که سینا گفت:
- جایی دارید میرید مطهره خانوم؟
چنان خانوم محکم و کشیده گفت که اخمی کردم و جواب دادم:
- به شما مربوط نیست آقای آسایش.
پناه بلند کردم و سمت دستشویی رفتم.
بخاطر پناه اومده بودم که پوشکش رو عوض کنم که عمه قربونش بره اذیت نشه.
بعد این که کارم تموم شد اومدم بیرون که سینا جلوم و گرفت و با اخم تو چشمام زل زد و گفت:
- سند تو شیش دنگ به نام منه
منم مثل خودش جواب دادم:
- با کی سر من قرارداد بستی که انقدر مطمئنی؟
دستم رو گرفت و گذاشت رو سینش، سرش جلو اورد که بینیش به بینیم برخورد کرد. نفسم حبس شده بود که گفت:
- قرارداد تورو با چپ سینم بستم.!
توی همون حال مونده بودیم که گریه پناه بلند شد، سینا بالاخره رضایت داد بره عقب.
پناه رو، روی شونم گذاشتم و کمرش ماساژ میدادم و قربون صدقش میرفتم که آروم شد.
به بچه ها رسیدیم که مشکوک نگاهمون می‌کردن جز ایلیا که با اخم داشت نگاه میکرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_41
نشستم و نیشگونی از نیکا که همش تو دهن کامران بود گرفتم که صدای کامران بلند شد:
- زن من و اذیت نکن رادمهر جون.
دستاش رو انداخت دور گردن نیکا که نزدیک بود چشم‌هام بیوفته رو زمین.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- جناب کیانی اول بزار زنت شه، دوم اینکه قبل اینکه رل تو باشه دوست منه ها و سوم اینکه من بیچاره تنها گیر اوردید به خیال خودتون، ولی ماشا... انقدر زبون دارم که کل هیکلت و بشورم.
شروع کردم قهقهه زدن که همه شروع کردن خندیدن.
دیگه من و می‌شناخت با این حرفام ناراحت نمی‌شد.
همون لحظه گوشیم زنگ خورد که اسم خوشتیپ روش خودنمایی میکرد.
سینا که کنارم بود نگاهی به گوشیم انداخت که اخماش رو توی هم کشید.
گوشی جواب دادم، صدای داداشمم توی گوشی پیچید:
- سلام عمه نمونه سال
از این حرفش خنده بلندی کردم و جواب دادم:
- سلام خوشتیپ حالا مدالم رو برام بیار دیگه.
بی مکث گفت:
- پناه خوبه؟ خودت چی؟ بچم و که نکشتیش؟
معترض گفتم:
- اِه یعنی چی دارم مثل قلبم ازش مراقبت میکنم، تازه میارمش گردش بیشتر از مامانشم بهش غذا میدم، باید بیای ببینیش هلو ساختم هلو.
ریز خندیدم.
نگاه بچه ها زوم من بود و سینا بعد شنیدن این حرفم اخم‌هاش باز شد خیره نگاهم کرد.
صدای داداشم توجه‌م رو جلب کرد:
- ای‌جان اتفاقا برای همین زنگ زدم...
نگاهم در لحظه رنگ غم گرفت و ماتم زده به پناه نگاه میکردم، نگاه بچه ها نگران شد.
داداشم ادامه داد:
- فردا اول وقت قبل‌ از اینکه بری دانشگاه ما اونجاییم، میایم دنبال پناه.
ناراحت لب زدم:
- اما چرا؟
صدام بغض دار شد.
این دو روز بدجور به بودنش عادت کرده بودم. به اینکه شب قبل خاب بغلش کنم و صبح بعد از چشم باز کردنم چشمام بخوره به چشم‌هاش.
صحبتم با تلفن تموم شد که گوشی داخل جیبم گذاشتم و به چهره سوالی بچه ها نگاه کردم.
همون موقع فرینا پرسید:
- مطهره کی بود چرا ناراحت شدی تو؟
بهش جوابی ندادم و نگاهی به پناه که داشت با اون چشم‌هاش بهم نگاه میکرد، کردم.
خم شدم که در لحظه اشکم چکید رو گونه های گرد و سفیدش، لبم روی چشم‌هاش فرود اومد که شروع کرد گریه کردن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_42
بی طاقت به خودم فشردمش و صورتش و بوسه بارون کردم، مدام باش حرف میزدم:
- گریه نکن دورت بگردم من. فدای اون چشمات بشم پناه مطهره. میدونی چکار می‌کنیم الان باهم میریم و کلی خوش می‌گذرونیم که وقتی که از هم دوریم کمتر دلتنگ هم بشیم ها نظرت چیه؟
پناه ساکت شد، دستاش و تکون میداد و می‌خندید.
بلندش کردم و بعد از برداشتن کیفم به بچه ها که همینجوری بر و بر نگام میکردن، انگار جن دیدن خنده تلخی کردم و گفتم :
- خوشحال باشید امشب از خیر همتون گذشتم جایزه هم نمیخام، امروز میخام با پناه تنها باشم خداحافظ.
تقریبا نزدیک ماشین بودم که صدای سینا که اسمم رو صدا میزد اومد:
- خانم رادمهر چند لحظه صبر کنید.
من میمردم با این خانم رادمهر گفتن‌هاش.
برگشتم سمتش گفتم:
- بفرمایید آقای آسایش.
لبخندی زدم.
اونم خنده کوتاهی کرد، که دلم ضعف رفت براش.
سینا: چرا میخای با پناه تنها باشی؟ اصلا چرا وقتی اونجا بودیم انقدر بیقرار بودی ؟
با یادآوری چند دقیقه پیش سرم و انداختم پایین و به پناه تو بغلم نگاه کردم و گفتم:
- چون میخاد بره.
سرم و بالا اوردم و ادامه دادم:
- داداشم گفت صبح قبل از رفتن من به دانشگاه میاد و پناه میبره، اما من بهش عادت کردم مثل این میمونه که اسیر چشمای یکی بشی و دیگه نتونی ازش خلاص بشی و این حس من دقیقا به پناه دارم.
بهم نزدیک شد و صورتش رو مقابل صورتم گرفت و گفت:
- دقیقا این حسی که تو به پناه داری من به تو دارم.
گوشه لبش بالا رفت.
از هیجان قلبم دیوانه وار می‌کوبید و سرخ و سفید میشدم که انگار اونم این و فهمید و لبخندش کش اومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_43
عقب رفتم که کمرم به ماشین خورد.
گفتم:
- عم چیزه میگم دیگه من برم بای بای.
اومدم در ماشین باز کنم که جلوم و گرفت و گفت:
- صبر کن صبر کن کجا داری میری؟ من اومدم تا پناه و تو رو تا شب ببرم بیرون الان میخای بری؟!
یکم مردد نگاهش کردم و گفتم:
- شرایط الان فرق می‌کنه تازه نمیخام مزاحم شما بشیم.
اخماش و توهم کشید گفت:
- سوار شو اول بریم در خونه‌ی شما ماشینت بزاریم بعدش باهم با ماشین من میریم زود باش.
جای مخالفتی برام نزاشته بود.
بعد نیم ساعت رسیدیم و من ماشین توی حیاط پارک کردم همراه پناه سوار ماشین سینا شدم که به راه افتاد.
ساعت شش عصر بود داشتم خیابون نگاه میکردم که با دیدن بستنی فروشی هوس بستنی کردم و بی اختیار ذوق زده جیغ زدم:
- وایستا وایستا لطفاً.
سینا یه هو رو ترمز زد و نگاهی بهم کرد که گفتم:
- اونجا رو نگاه کن لطفاً بریم بستنی بخوریم هوم نظرت چیه استاد.؟
با لحن من و قیافم که شبیه خر شرک نگاهش میکردم بلند خندید که من محو خنده‌هاش شدم.
با نگاهش یه هو قافل گیرم کرد و من مات زل زده بودم تو چشماش.
پلکی زد که به خودم اومدم بدون اینکه به روی خودم بیارم پناه از صندلی عقب برداشتم و پیاده شدم که اونم همراه من پیاده شد و باهم سمت بستنی فروشی رفتیم.

فرینا
صبح زود داداش مطهره اومد پناه برد و بماند که مطهره چقدر ناراحت شد.
سر میز بودیم که مطهره به یه نقطه خیره شده بود و گاهی لبخند میزد و گاهی چهرش ناراحت میشد.
منم دستام رو مشت کردم و دوتا دستام رو بالا اوردم و کوبیدم رو میز که شونه هاش بالا پرید، من شروع کردم خندیدن.
عصبی جیغی کشید و سمت در رفت. خوشحال از اینکه عصبیش کردم سوت زنان بلند شدم و با نیکا وارد حیاط شدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_44
مطهره
ماشین روشن کردم و سمت دانشگاه راه افتادم.
فرینا بغل دست من نشسته بود و آهنگ زیاد کرده بود، شیشه هارو داده بود پایین و دیوونه بازی درمی‌اورد.
خنده‌ای به این کاراش کردم و پایه، پا به پاش آهنگ زیاد کردم و سرم و مثل خودش از شیشه بردم بیرون و شروع کردم جیغ زدن و خندیدن.
شروع کردیم هم‌خونی:
با گل روی تو اون موهای خوش بوی تو
این حسا رقم میخورن
گرمیه دوتا چشماته ک تا میبینمت این دستام عرق میکنن
تو چشمات دوا و درمونه گرمه تابستونی
قلبت مهربونه مهربونه
وای دلم دلم دلم عشق ناب و خوشگلم
تو اراده کن خودم تنهایی قربونت برم.
«دوا و درمون _ مسعود صادقلو»
وارد حیاط دانشگاه شدم که هنوز ادامه می‌دادیم و همه توی حیاط بودن نگاهشون این سمت بود:
- وای دلم دلم دلم عشق ناب خوشگلم
تو اراده کن خودم تنهایی قربونت برم.
ضبط کم کردم و با خنده با فرینا زدیم قدش که نیکاهم اون پشت به دیوونه بازی های ما می‌خندید.
سه نفری از ماشین پیاده شدیم و غوقا بپا کردیم.
سه نفری ست چرم زده بودیم با چکمه های تا زانو و پاشنه دار و رژای مشکی و موهای فرمون بود که از پشت و جلو مقنعه زده بود بیرون.
سه نفری همزمان عینک‌هامون رو چشم‌هامون زدیم که از خنده نفسم بالا نمی‌اومد.
وای خدا عجب سیسی گرفتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_45
سرم و چرخوندم که نگاهم روی سینا افتاد که اخماش به شدت توی هم بود، وقتی نگاهم رو، روی خودش دید راهش و کشید رفت.
وا اینم تعادل روانی نداره مرتیکه موجی.
بغل گوش دخترا پچ زدم:
- هرکی زودتر برسه به کلاس و آخرین میز بگیره باید دونفری که باختن اون رو ببرن شهربازی پایه؟
هردو لایک گرفتن که شروع کردم:
- سه گفتم میریم. یک.....دو.....
فرینا گارد گرفته بود که گفتم:
- سیب زمینـی.
پخش زمین شدم، فرینا تا نصف راه رفت با عصبانیت سمتم برگشت.
خندم رو قطع کردم و گفتم:
- یک یک شدیم دیگه تلافی صبح.
خندیدم و بهش چشم دوختم.
اینبار شروع کردم:
- یک...دو...سه.
شروع کردم دوییدن.
انقدر کفش پاشنه بلند پوشیده بودم که عادت کرده بودم برام سخت نبود دوییدن باهاشون.
جیغ و خنده هامون تو سالن پیچیده بود و هرکی اونجا بود با دیدن ما می‌خندید. نزدیک در کلاس بودیم که سرعتم و زیاد کردم، با پا کوبیدم تو در و جیغ زدم. رفتم ردیف آخر نشستم که بعد من فرینا رسید.
دوتایی سرامون‌ بهم چسبوندیم رو صندلی لش کردیم و شروع کردیم خندیدن.
عجیب با این کیف میکردم«فریبرز خودمون میگم» خیلی پایه بود.
نفس‌هامون که نرمال شد صاف نشستیم که تازه دیدم سینا چجوری داره نگاه‌مون می‌کنه و بچه ها ریز ریز دارن می‌خندن.
بلند شدم خنده مسخره‌ای کردم گفتم:
- چاکر همه خواهران و برادران شیعه.
تا این و گفتم کلاس رفت رو هوا و همه شروع کردن خندیدن.
راضی از اینکه کلاس به خنده انداخته بودم سر جام نشستم که سینا بلند شد رو به همه گفت:
- آماده باشید امتحان داریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_46
تا جملش به پایان رسید صدای اعتراض همه بلند شد، که من و فرینا سریع شروع به نوشتن تقلب کردیم و می‌خندیدیم.
صدای سینا بلند شد:
- اعتراض وارد نیست وگرنه این ترم رد می‌شید.
انقدر محکم و عصبی این حرف زد که منم نزدیک بود شلوار خوشگلم رو خیس کنم.
برگه هارو پخش کرد که سوتی زدم همه برگشتن. نگاه معناداری به همشون کردم و گفتم:
- خداقوت دوستان.
که منظورم رو گرفتن.
بچه های باهوشی بودن.

( فرینا )
بیشعور نفهم نیکا دو دستی افتاده بود رو برگش می‌نوشت. حتی دیشب زحمت نداد به ماهم بگه امتحان داریم.
درمونده نگاهی به برگه‌م که سفید بود کردم و بعد نگاهی به مطهره که چشم‌هاش می‌چرخید ولی چیزی گیرش نمی‌اومد کردم، نیشگونی ازش گرفتم که صداش بلند شد:
- ای زنیکه چرا نیشگون میگیری مگه نمیبینی حتی توشم نریدم چه برسه نوشتن.
انقدر صداش بلند بود که همه شنیدن و آرامش کلاس با خنده هامون بهم ریخت حتی استاد هم خندید.
این دختر همیشه خدا باید اینجوری همه رو بخندونه و سوتی بده.
مطهره همینجوری بعد حرفش یه خنده‌ای کرد و گفت:
- مداد قهوه ای داری ؟
اره‌ایی زمزمه کردم، از تو کیفم بهش دادم و چشم دوختم بهش تا ببینم چکار می‌کنه.

( مطهره )
مداد و گرفتم و بزرگ درست وسط صفحه مثل ایموجی پیپی که توی کیبورد گوشی بود کشیدم و با دقت رنگش کردم براش چشم و دهن و دست هم گذاشتم.
داشتم از خنده میمردم ولی باید خودم و کنترل میکردم ضایع نشه.
روی دستاش ابر کشیدم و توی یکیش نوشتم:
- آسایش جون.
و توی اون یکی نوشتم:
- احوال شما استاد؟
یهو خنده فرینا بود که کل کلاس پر کرده بود دیدم دلش و گرفته می‌خنده منم نتونستم خودم و کنترل کنم زدم زیر خنده.
بریده بریده گفت:
- این عالیه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_47
از جام بلند شدم و رو به سینا گفتم:
- استاد ما نوشتیم می‌تونیم برگه‌مون رو بدیم.؟
همه متعجب برگشتن سمتم که به سینا گفتم:
- استاد لطفاً دستاتون رو بیارید جلو انگار میخاید یه بچه بگیرید.
اخماش رو توهم کشید و دستاش رو جلو اورد.
منم برگم رو، روی دوتا دستم نگه داشتم و یکم خم شدم، سمت استاد راه افتادم که هرکس برگم رو میدید شروع می‌کردن خندیدن.
جلوش ایستادم و سینم رو دادم جلو و با غرور گفتم:
- بفرما فقط مراقب باشید نریزه.
برگه رو گذاشتم دروی ستش که دیگه نمیشد بچه هارو ساکت کرد.
هرکس یه چیزی می‌گفت و می‌خندید.
سینا همینجوری زل زده بود بهم.
لب گزیدم که اخماش بشدت توی هم رفت. گفتم:
- بابا چرا اینجوری نگاه می‌کنی من که کاره ای نیستم.
سمت ایلیا برگشتم و گفتم:
- این پسره می‌بینید فکر نکنید ساکته ها یه حرفایی پشت شما میزنه و اداتون درمیاره. تازه اون گفت اینو بیارم بدم به شما.
سر ایلیا با ضرب بالا اومد که بشمار سه جیغ زدم و اومدم از در کلاس بیرون برم که من رو به در کوبید که چشمام بسته شد، آخی گفتم که صدای همه بلند شد و بعضیارو دیدم که پچ پچ حرف میزدن.
نگاه اشکیم که بخاطر درد کمرم بود با تنفر به چشماش دوختم و لب زدم:
- ازت متنفرم آقای ایلیا رادفر، نمی‌دونستم جنبه یه شوخی هم نداری.
همون موقع شونه ایلیا به عقب کشیده شد، سینا با دیدن چشمام سرش رو تو صورت ایلیا فرود اورد که جیغی زدم.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_48
سینا نشسته بود رو ایلیا و تا می‌خورد میزدش.
ترسیده از اینکه بلایی سرش بیاد طرف سینا رفتم، خودم رو انداختم جلوش و با بغض لب زدم:
- توروخدا ولش کن، بخاطر من.
یکباره تموم عصبانیتش خوابید، به دستم که روی سینش بود نگاهی کرد و لبخندی زد که از نگاه هیچکس دور نموند و گفت:
- خوبی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- فکر کنم اره.
دروغ می‌گفتم! کمرم بدجوری می‌سوخت حتی میتونم بگم به زور سرپام.
انگار فرینا این رو فهمید، به سمتم اومد و من رو روی میز جلو نشوند.
نگاهم سمت ایلیا کشیده شد که با دیدن چشماش قلبم به درد اومد، به خودم لعنت فرستادم با کارام.
همینجوری خیرش بودم که اشکی روی گونم چکید که سرم رو پایین انداختم و آروم به دست فرینا فشار اوردم گفتم:
- میشه من رو ببری از اینجا؟!
تند سرش رو تکون داد و بعد برداشتن کیف‌هامون اومد طرفم، دستش رو زیر بغلم انداخت.
داشتیم از بغل ایلیا رد می‌شدیم که مکثی کردم و دوباره راه افتادم.
خدا می‌دونه چی درموردم فکر میکنن.
اون از دستم روی سی*ن*ه سینا و لبخند اون، اونم از اتفاق ایلیا.
بغض داشت خفم میکرد و دم نزدم.
تو ماشین نشستیم و تا خود خونه یه سره گاز میدادم که هرچه زودتر به خونه برسم.
ماشین توی حیاط پارک کردم و سمت خونه پاتند کردم، به محض اینکه به اتاقم رسیدم خودم رو توش انداختم در رو قفل کردم.
یک دقیقه، دو دقیقه، پنج دقیقه...
نفسم بالا نمی‌اومد، آخر با صدا شکستم که صدای فرینا از پشت در به گوشم رسید:
- مطهره خوبی؟ هوی مطهره با توام این در رو باز کن.
وارد حموم شدم شیر آب رو باز کردم، زیرش ایستادم.
سردی آب لرزی به تنم انداخت اما بی توجه به سرد بودنش دقایقی زیر آب ایستاده بودم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین