جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MANIYA.... با نام [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,983 بازدید, 117 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شیطنت‌ تا‌ عشق] اثر «مانیا محرابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MANIYA....
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_9
پاشد شروع کرد درس دادن که یهو کل کلاس منفجر شد از خنده. بلند داد زدم:
- استاد میگم شماهم نکنه چیز میشید!
زدم زیر خنده نفسم بالا نمیومد.
استاد متعجب برگشت سمتم و گفت:
- منظورتون نمی‌فهمم خانم رادمهر؟!
با سر به پشتش اشاره کردم که دوباره کلاس به خنده باز شد. به پشتش که نگاه کرد با عصبانیت به سمت در کلاس رفت که برگشتم طرف طاها پسر شیطون و پایه کلاس که این اواخر باهاش جور شده بودم و انگشتم به علامت لایک بالا اوردم که دستش دردنکنه کارش بی نقص بود که اونم یه خنده دختر کش کرد و بعد پنج دقیقه استاد وارد شد لباسش عوض کرده بود.
برگشت طرفم که با دیدن نگاهش دلم یهو انگار چیزی ازش افتاد خندمو جمع کردم و تا آخر کلاس ساکت نشستم.
وقتی کلاس تموم شد اولین نفر اون رفت بیرون کم کم کلاس داشت خالی میشد که حرفای دو سه تا دختر که داشتن پچ پچ میکردن شنیدم:
- بچه ها میدونید فردا تولد استاد آسایش هستش؟
لبخندی رو لبم اومد. فرصت خوبی بود برای جبران اون کارش که منو به بیمارستان رسوند بود و اینکه این کارمو از دلش دربیارم.
داشتیم با فرینا خارج می‌شدیم که یه دختر وارد شد نگاهی بهش کردم. اوخی عزیزم خیلی دختر نازی بود اون چشمای درشت مشکیش و صورت گرد و سفیدش با اون لبای قلوه‌ای و دماغی کوچولوش خیلی ناز بود.
بهش لبخندی زدم که اونم متقابل لبخندی زد و گفت:
- ببخشید.
که خواهش میکنمی گفتم که یهو یکی از پشت هلش داد که اومد بیفته دستش گرفتم و پشت سرش نگاه کردم.
پسره نخاله کلاس. اخمامو توهم کشیدم و سرش داد زدم:
- کوری تو مگه چرا یه عینک نمیزنی تا بتونی جلوی پاتو ببینی؟
اونم عصبی داد زد:
- حواست باشه کی جلوت وایستاده وگرنه پشیمونت میکنم.
پوزخندی زدم و اون دختر و پشتم نگه داشتم و گفتم:
- تو هیچی نیست جز اینکه با آمپول هیکلتو ساختی و ابروهاتم که از منم نازک تره.
تا اینو گفتم چند نفری که اونجا بودن زدن زیر خنده و ادامه دادم:
- حالا اومدی اینجا جلوی من ، منم منم میکنی برو خدا روزیتو جای دیگه بده ما مامانت نیستیم.
عصبی دستشو بالا برد که بزنه تو صورتم که یهو یکی مچ دستشو گرف.
بوی عطر تلخش تو مشامم پیچید.
کسی که تازگیا بوی عطرش بهم آرامش میداد.
صدای عربدش تو کل سالن پیچید:
- فکر کردی کی هستی که دستتو روش بلند میکنی اینجا محلتون نیست که بخای زور بازوتو نشون بدی.
من یهو به خنده افتادم و سرمو از شونش بالا دادم و گفتم:
- استاد اینا بازو نیست اینارو آمپول زده باد شده.
و قش قش میخندیدم هرکس اونجا بود به خنده افتاده بود استاد هم خندش گرفت ولی زود خودشو جمع کرد و رو به پسره هری گفت که پسره نگاه خشمگینی بهم انداخت و گفت:
- تلافی میکنم.
منم سر تکون دادم و در جوابش گفتم:
- منتظرتم عملی خوشگل.
دوباره همه شروع کردن خندیدن.
سینا«استاد» به طرفم برگشت و گفت بریم که منم دست اون دختر که با ترس پشت سرم ایستاده بود گرفتم و با فرینا رفتیم بیرون و پشت دانشگاه پاتوقمون نشستیم و رو به دختره که سرش پایین بود چونشو گرفتم و اوردم بالا که با دیدنش دلم آتیش گرف اشکی از چشمش چکید که با انگشت شصتم پاکش کردم و لبخندی به روش زدم و گفتم:
- اسم تو چیه چشم خوشگل؟
متقابل لبخندی زد و گفت:
- نیکام
و ادامه داد:
- ممنون که ازم طرفداری کردی راستش دیگه هیچکس برای کسی احترام قائل نیست.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_10
سری به تایید حرفش تکون دادمو دستمو بردم جلو که اونم دستشو گذاشت تو دستم و آروم فشردمش و گفتم:
- منم مطهره رادمهر هستم و اینم،
با دست به فرینا اشاره کردم رفیق قدیمیم اسمشم فرینا شمس هستش.
لبخندی به روم پاشید و خوشبختم‌ی زمزمه کرد.
کنارش نشستم که شروع کرد حرف زدن:
- راستش روز اولیه که میام اینجا. من تنها زندگی میکنم خانوادم شیراز هستن و من برای ادامه تحصیل اومدم اینجا.
با کنجکاوی و اشتیاق چشم دوختم بهش که ادامه داد:
- خوشحال شدم که روز اولی با شما برخورد کردم فکر کنم خدا منو دوست داشته.
خنده نازی کرد.
که به حرف اومدم:
- فکر کنم خدا ماروهم دوست داشته که تورو با ما آشنا کرده عزیزم. خب حالا کجا میمونی؟
یکم این دست و اون دست کرد آخر سر گفت:
- فعلا جایی پیدا نکردم و توی خوابگاه میمونم.
منم مث روزی که به فرینا گفتم بیاد پیش من بمونه به نیکاهم همونو گفتم:
- عه چه خوب پس بیا پیش ما بمون من یه خونه دارم فریناهم مثل تو اول خوابگاه میموند که اومد پیش ما حالا چی بهتر از این که توهم بیای پیش ما و باهم سه تایی زندگی کنیم؟
خجالت زده خندید و گفت:
- نه دوست ندارم مزاحمتون بشم و به زودی خودم خونه پیدا میکنم.
آخر با کلی اسرار های منو فرینا قبول کرد بیاد پیش ما.
تقریبا دیگه داشت کلاس شروع میشد که پاشدیم بریم یه صدایی از پشت درخت اومد پاشدم و رفتم به همون سمت که با چیزی که دیدم جیغ بنفشی کشیدم و داد زدم:
- ادم خوااااار وای خدا فرار کنید.
تند شروع کردم دوییدن.
فرینا هم تا شنید مثل من شروع کرد دوییدن.

نیکا
متعجب بهشون نگاهی کردم که یهو فرینا برگشت و بهم گفت:
- نیکا توهم فرار کن. راستی یادت نره کیف منو مطهره‌عم بیاری اگر خیلی سنگینه میتونی کیف خودتو نیاری.
دهنشو باز کرد و مث دیوونه ها میخندید و میدویید دنبال مطهره.
مات خنده‌ای کردم و پاشدم رفتم پشت درخت که دیدم سه تا پسر اونجان و دارن میخندن.
عصبی به سمتشون رفتم و گفتم:
- کار شما بود؟
یکیشون دستشو بالا اورد و اون ماسک نشون داد و خندید.
بدبخت مطهره حق داشت فکر کنه آدم خواره.
صدامو انداختم پس کلم داد زدم:
- مطهرهههههه فرینااا بیاید اینجا.
که دیدم دوتاییشون درحالی که نفس نفس میزدن اومدن این سمت.
مطهره با دیدن اون سه تا جبهه گرفت و یه دعوای حسابی هم کرد.
بماند که چقدر همو قهوه‌ای کردن. هیچکدومشون هم که کم نمیوردن.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_11
مطهره
با اتفاق چند دقیقه پیش یهو زدم زیر خنده که
یهو دیدم فرینا پخش زمین شده و از خنده زمین گاز میزنه. داشتم نگاش میکردم که یهو مثل دیوونه ها پاشد و دستمو گرفت و صداشو نازک کرد و گفت:
- وای خوداااا دیدی اون پسره رو خیلی گوگولی بود باید تورش کنم فایده نداره.!
خنده‌ای کردم و گفتم:
- اره دیدم با اون نگاهات به بدبخت دست درازی کردی.
زدم زیر خنده.
تا رسیدیم دم کلاس ساکت هر سه نفرمون وارد شدیم که اول از همه من اون سه تارو دیدم.
بعدش فرینا زد به بازوم و گفت:
- نگاه اون پسره داره بم لبخند میزنه فکر کنم عاشقم شده.
با حرفاش پقی زدم زیر خنده که همه نگاها برگشت این سمت.
صاف وایستادم و دست اون دوتارو گرفتم رفتم نشستم ردیف دوم که پشت همون سه نفر میشد.
بعد چند دقیقه استاد وارد شد که مثل همیشه با اون نگاه سرد و مغرورش که هر عاقلی رو دیوونه میکرد نگاه کلی به کلاس انداخت و از چهار نفر دانشجو جدید که تازه اومده بودن خواست که خودشون رو معرفی کنن که یکیشون همین نیکا خودمون بود.
سینا: خب خانم لطفاً خودتون معرفی کنید.
نیکا: نیکا شادمان هستم ۲۲ ساله
نیکا یک سال از ما کوچیک تر بود.
سینا: خیله‌خب شما آقایون خودتونو معرفی کنید.
با اون سه نفر بود.
اونی که ترسونده بود منو بلند شد:
- ایلیا هستم ایلیا رادفر۲۴ ساله
بعدیش بلند شد که فرینا واسش قش و ضعف میکرد:
- آرمان شایگان هستم ۲۴ ساله
آخریش هم بلند شد:
- کامران کیانی هستم ۲۴ ساله
انصافاً از حق نگذریم عجب جیگرایی بودن.
درس که تموم شد استاد که از در رفت بیرون پریدم و در بستم که همه متعجب بهم نگاه میکردن.
پریدم رو میز و فرینا رو صدا کردم که اومد دستشو مثل میکروفون گرفت جلوم. چنان خنده ای کردم که احساس میکردم دل و رودم جابه‌جا شد. همه کلاس زدن زیر خنده که صدامو صاف کردم و شروع کردم سخنرانی:
- خب خواهران و برادران گل گویا فردا شب تولد استاد آسایش هست و ما میخوایم سوپرایزش کنیم. فردا شب همه خونه من دعوتید آدرس و ساعت شروع مجلس هم پای تابلو میزنم منتظر همتونم هستم چاکریم.
دوتا انگشتامو گذاشتم کنار ابروم و اوردم جلو که همه خندیدن و کلی استقبال کردن.
پریدم پایین که لیلی«ایلیا» جون اومد جلوم و گفت:
- با این تیپایی که میزنی بهت نمیخوره مثل میمون از در و دیوار بری بالا.
قهقهه خودش و اون دوتا دوست نچسبش بالا رفت.
با حرص تو صورتش داد زدم:
- همون جور که تن خر کت و شلوار بپوشونی بازم خره. دقیقا عین تو.
لبخند اندازه پهنای صورتم به اون چشمای قرمزش زدم و از کلاس رفتم بیرون که بچه هام دنبالم اومدن.
نیکا:
- وای دمت گرم خیلی خوب شستیش من که حال کردم
زد زیر خنده که منم خنده‌ای به روش کردم.
سوار ماشین شدیم و رفتیم تا نیکا وسایلش جمع کرد و به خونه ما اومد.
خسته و کوفته همه دراز کش شده بودیم وسط خونه.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_12
خونه تو سکوت عجیبی فرو رفته بود که
بعد چند دقیقه صدای فرینا بلند شد:
- آقاااا من که گشنمه یه چیزی بدید من بخورم.
راست می‌گفت منم که گشنم بود.
زنگ زدم سه تا پیتزا بیارن و خودم رفتم تو اتاقم تا یه دوشی بگیرم که خستگیم در بره.
از حموم اومدم بیرون و تاپ شلوارک عروسکیمو پوشیدم و موهامو خرگوشی بستم از اتاق زدم بیرون که دیدم آیفون زنگ خورد.
فرینا رفت تا غذا هارو بگیره و منم پشت میز نشستم و رو به نیکا گفتم:
- از اتاقت خوشت اومد عزیزم؟
و لبخندی زدم که اونم با قدردانی نگاهی بهم کرد و گفت:
- واقعا ازت ممنونم توهم توی زحمت افتادی خیلی خوشگل بود.
بوسی براش فرستادم که فرینا با سروصدا اومد تو و مثل کسایی که از بیابون اومده بودن افتاد رو پیتزاشو تند تند میخورد.
منو نیکاهم مسخرش میکردیم و میخندیدیم.
قرار شد فردا دانشگاه نریم و کارای تولد استاد انجام بدیم.
بعد اینکه یکم استراحت کردم با بچه ها پاشدیم رفتیم تا کیک سفارش بدیم توی پیج اینستاش یکی از عکس های قشنگش رو دادم که روی کیک بزنن و بعد اون هم رفتیم تا باهم وسایل تزیینی و یکم خوراکی بگیریم.
تا خود شب تو خیابون بودیم و شامم باهم تو یکی از رستوران های نزدیک پارک ارم خوردیم.
خسته و کوفته برگشتیم و هرکی رفت سمت اتاقش.
خسته روی تخت افتادم و به فردا فکر کردم که خوابم برد.
صبح با زنگ گوشیم بیدار شدم که رفتم یه صبحونه توپی آماده کردم و بچه هارم صدا کردم. خداروشکر واسه بیدار کردن نیکا نیاز به شیپور نبود ولی امان از فرینا که یه بمبم بترکونی دم گوشش نیم سانتم تکون نمیخوره.
با بگو و بخند صبحونه رو خوردیم و اماده شدیم تا بریم برای شب لباس بخریم.

فرینا
دیگه پاهام داشت کنده میشد تقریباً کل پاساژ به این بزرگی گشته بودیم ولی هیچی پیدا نکرده بودیم. تو همین فکرا بودم که با جیغ مطهره پریدم هوا نگاهی بهش کردم که برگشت سمتم و با ذوق مغازه ای رو نشون میداد که الحق از اینجا هم لباسای خوشگل توش چشم میزد.
سه نفری به اون سمت رفتیم و پخش شدیم. داشتم میچرخیدم که یه لباسی نظرمو جلب کرد خیلی خوشگل بود. از فروشنده خواستم اونو بهم بده. بعد اینکه پرو کردم و از سایزش مطمئن شدم اونو خریدم.
به سمت مطهره و نیکا که اوناهم لباساشون رو گرفته بودن رفتم که هیچکدوم لباسارو بهم نشون ندادیم و قرار شد سوپرایز باشه.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_13
مطهره
لباسارو که خریدیم رفتیم دنبال کیف و کفش که البته کیف نیازمون نبود چون می‌خواستیم تولد رو تو خونه خودمون بگیریم.
ولی خب دیگه کیف و کفش و کلی چیز دیگه هم خریدیم و رفتیم ناهار خوردیم و برگشتیم خونه.
بعد کمی استراحت سه نفری پاشدیم و افتادیم به جون خونه و همه جارو برق انداختیم.
میزایی که اجاره کرده بودم رو اوردن و به طرز قشنگی دور استخر چیدم و رو‌میزی های خوشگلی که انتخاب فرینا بود و ساتن چین دار بود و دورش طرح قشنگی پیاده شده بود روشون انداختم و روی هر میزی یه گلدون با گلای رز سفید و قرمز گذاشتم.
سمت چپ و راست استخر پر میز بود و بالا استخر هم میز ناهار خوری رو گذاشتیم و روش میوه و نوشیدنی و هر چیز دیگه‌ای که بود چیدیم. بلندگو هارو فرینا وصل کرد و منم بقیه تزیینات انجام دادم.
راستش صنمی با استاد آسایش نداریم اما اینکه اون روز با اینکه شناختی از ما نداشت کلی به فرینا کمک کرد و وقتی که من حالم بد بود تا بیمارستان بردم، برای قدر دانی ازش باید این کارو میکردم.
کارا که تموم شد هرکس به اتاقش رفت تا آماده شه...
بعد از دوش حسابی که گرفتم جلوی آینه نشستم و آرایش قشنگی روی صورتم نشوندم.
موهامم شلاقی اتو کشیدم و تاج خوشگلی که امروز خریده بودمو سرم گذاشتم و سمت لباسم رفتم.
جیغ خفه‌ای از ذوق لباسم زدم و بهش نگاه کردم یقیه مدل هفتی داشت و میومد روی شونه هام و تا کمر تنگ بود بعد دامنش بلند و چین دار که بغلش یه چاک داشت و رنگشم آبی روشن بود.
سریع تنم کردم و کفشمم پوشیدم و با عطرم دوش گرفتم و زدم بیرون. هنوز خبری از اون دوتا نبود.

فرینا
از حموم در اومدم و شروع کردم آرایش کردن و بعد موهام رو بالای سرم جمع کردم و مدل گوجه ای بستم و ریسه‌ای که امروز گرفته بودم و به موهام زدم.
لباسمو از کاور در اوردم و پوشیدم رنگ زرد خوشگلی بود که لباس تا زانوم تنگ بود و بعدش چین داشت و سر شونش جمع شده بود حالت گل داشت. بعد اینکه آماده شدم از اتاق بیرون زدم.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_14
نیکا
داشت دیر میشد دیگه مهمونا نزدیک بود برسن. سریع آرایشی کردم و موهامو فر ریز زدم و لباسمو تنم کردم تو آینه نگاهی به خودم کردم و لبخندی زدم.
لباسم یاسی کمرنگ بود و از کمر به پایین چین داشت و روی سر شونش تور بود در کل خیلی جیگر بود.
از اتاق زدم بیرون و به سمت سالن رفتم که همزمان هر سه نفرمون اومدیم تو سالن.
مطهره که حیاط بود و فرینا طبق معمول داشت تو آشپزخونه شکمشو سیر میکرد.
با تعجب بهم دیگه نگاه میکردیم.
خیلی خوشگل شده بودن.
همش چند روزه باهاشون آشنا شدم اما انقدر باهام خوبن و دوسشون دارم انگار سالهاست باهم رفاقت میکنیم.

مطهره
واااو عجب چیزی شده بودیم از بهت در اومدم و با خنده گفتم:
- عوف نظرتون چیه من امشب کار شمارو بسازم؟
و زدم زیر خنده که اوناهم زدن دنبالم که لباسمو بالا گرفتم و دوییدم تو حیاط و میخندیدم که از ترس اینکه نیوفتم وایستادم و گفتم:
- تسلیمم تسلیم.
اوناهم با خنده وایستادن که یهو یادم افتاد استاد باید بکشونم اینجا.
سریع به سمت گوشیم رفتم و برش داشتم و شماره سینا گرفتم که بوق دومی نخورده جواب داد. منم زدم زیر خنده و اصن حواسم نبود تلفن برداشته و بریده بریده گفتم:
- میگم آسایش جون روی گوشیت خوابیده بودی؟ بخدا نمی‌دونستم انقدر در انتظار زنگ منی وگرنه زودتر زنگ میزدم.
و شروع کردم خندیدن.
بچه هاهم از خنده قرمز شده بودن. بعد صدامو صاف کردم و گفتم:
- استاد یه مسئله مهمی پیش اومده اگر میشه همدیگه رو ببینیم.؟
حرفی نمیزد که فکر کردم تلفن قط شده نگاهی بهش انداختم که همون لحظه صداش بلند شد:
- چه مسئله مهمی خانم رادفر؟
دلم از لحنش گرفت اما خودمو کنترل کردم:
- من آدرس خونم رو میفرستم گرچه خودتون که بلدید اگر زحمتی نیست تا نیم ساعت دیگه بیاید دنبالم.
تق قط کردم.
سرمو بالا اوردم که دیدم بچه ها دارن مثل بز نگام میکنن خنده‌ای کردم و با دستم دوتاشونو هل دادم که همون لحظه آیفون خورد و نصف بیشتر بچه ها اومدن و فقد ده نفر دیگه مونده بودن.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_15
فرینا آهنگ ارومی گذاشت که بعضیا که میدونستم رلن باهم رفتن وسط و شروع کردن رقصیدن و بعضی ها بگو و بخندشون توی حیاط پیچیده بود.
بازم آیفون زنگ خورد که سمت در رفتم و بازش کردم سرمو که بالا اوردم چشماش قفل چشمام شد به خودم اومدم و قدمی به عقب برداشتم. با دوستاش اومدن و چند نفر دیگه هم بودن که همگی داخل شدن.
تقریبا ده دقیقه ای می‌گذشت که همه برق هارو خاموش کردیم و چهار نفر گذاشتم پشت در که برف شادی و فشفشه به عهده اونا باشه.
فرینا هم که بغل ضبط ایستاده بود تا آهنگ بزنه و نیکا هم که مسئول برق بود.
رفتم آیفون زدم که کسی نیومد تو بعد دو دقیقه بالاخره درو باز کرد و وارد شد و اومدنش مساوی بود با پخش شدن اهنگ و روشن شدن فشفشه ها و دست و جیغ بچه ها.
منم کمی دورتر از در وایستاده بودم و بهش نگاه میکردم. آخه این بشر چرا اینقدر خوشگل و جیگر.
با شوک بهمون نگاه میکرد که رفتم جلو و لبخندی زدم و یه دستم گرفتم دامنم و یه دستم به سمتی که میزا چیده شده بود دراز کردم و گفتم:
- خوش اومدید آسایش جون.
که کل بچه ها زدن زیر خنده که خودشم خنده‌ای کرد که برای هزارمین بار دلمو لرزوند.
به سمت بچه ها رفت که فرینا آهنگ رو تا آخر زیاد کرد و برقارو روشن کردیم...
میخندم که دنیا به روم بخنده
عاشقی کن که عاشقی قشنگه
تا می‌شنوم صداتو آروم میشم
خدایی اون دوتا چشات قشنگه
امشب پیش عالم و آدم قلبمو بهت دادم
دلبر تماشاییم من به عشقت افتادم
«شب‌اهنگی_مسعودسادقلو»
هرکی مشغول بود و دیگه همه یه جورایی باهم گرم گرفته بودن و با استاد مچ شده بودن مخصوصا اون سه نفر. داشتم بهشون نگاه میکردم که دیدم سینا داره نگاهم می‌کنه سریع نگاهمو دزدیدم و رفتم تو.
کیک رو عصر گرفته بودیم با کمک فرینا و نیکا بردیمش بیرون که صدای سوت و جیغ همه بلند شد.
کیک جلوی سینا گذاشتم که دستشو جلو اورد و با لبخند نگام کرد منم متقابل لبخندی زدم و دستشو گرفتم که نزدیک شد و در گوشم گفت:
- خوشگل شدی.
و رفت عقب و بلند گفت:
- ممنون بابت همه چی شرمنده شدم.
متعجب داشتم نگاش میکردم که یهو فرینا زد تو پهلوم که به خودم اومدم و گفتم:
- خواهش میکنم این باشه جبران کاری که روز دوم اشناییمون انجام دادید یر به یر شدیم دیگه.
خنده‌ای کردم و رفتم عقب.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_16
موقع شام بود که پاشدم و با چندتا دخترا رفتم آشپزخونه تا کارارو انجام بدیم.
موهام توی دست و پام بود رفتم بالا تا ببندمشون و برگردم.
داشتم از اتاق میومدم بیرون همین که برگشتم یکی محکم کوبوندم به دیوار که از درد کمرم آخی گفتم. چشامو باز کردم که نگاهم افتاد تو چشمای عسلیش که امشب بدجور دلبری میکرد. بدون پلک زدن نگاهش میکردم که دستشو اورد جلو تار موم که افتاده بود جلو صورتم هل داد پشت گوشم و خنده دختر کشی زد که تو دلم گفتم:
- اوف پدسگ ایشالا مامانت فدات شه.
نزدیکم شد و گفت:
- بهتره انقدر قشنگ نگاه نکنی وگرنه تضمین نمیکنم بتونی بری پایین.
یهو هل شدم و به عقب هلش دادم و شنلم و صاف کردم رفتم سمت پله ها که صدای خندش بلند شد.
همگی دور میز نشسته بودیم که نگاهم افتاد به فرینا و آرمان که کنار هم نشسته بودن در گوش هم پچ پچ میکردن. از سر شب تاحالا انگار اینارو با چسب دوقلو بهم چسبیده بودن. کثافت آخر مخ پسره رو زد.
یهو صدای خندش شنیدم از اون خنده‌ی معروفاش که منم خندم گرفت و سرمو انداختم پایین که غذا پرید تو گلوم شروع کردم سرفه کردن.
وسط ایلیا و سینا نشسته بودم بشدت موذب بودم، یهو همزمان دوتا لیوان جلوم قرار گرفت. یه لیوان که سینا دستش بود و یکی که ایلیا دستش بود. از ناچار دوتاشو گرفتم به مسخره بازی گفتم:
- فکر کنم خدا منو از عمد انداخت وسط فرشته های مذکرش که منو از خفه شدن نجات بدن. خندیدم که نصف بچه ها زدن زیر خنده. منم یه قلپ از این لیوان خوردم و یکی از اون و بعد گذاشتم رو میز و گفتم:
- بی انصافی نشد دیگه انشالله.
خلاصه با کلی خنده مسخره بازی بالاخره غذاهارو تموم کردیم و همه رو جمع کردیم.
همه کادو هاشون رو میدادن به استاد و تولدش تبریک میگفتن که منم رفتم کادومو برداشتم اوردم بهش دادم.
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_17
سینا
امشب درخشش عجیبی داشت. میدیدم که همه نگاهش میکنن و به شدت عصبی میشدم ولی مجبور بودم ساکت باشم.
داشت میومد اینور و ساکی که دستش بود بهم داد. گیتار بود نگاهی بهش کردم که گفت:
- عه چیزه... خب میدونید راستش اتفاقی وقتی آهنگ می‌خونید شنیدم و گفتم پس اگر آهنگ می‌خونید حتما گیتار هم میزنید دیگه.
لبخندی کنج لبم نشست و رو بهش گفتم:
- بهترین کادوی امشبم همین بود.
نزدیکش شدم و در گوشش گفتم:
- اما نیازی نبود، تو خودت برای دلم یه کادویی.
از چهرش که سرخ و سفید میشد خنده‌ای کردم .

مطهره
نمی‌دونم دلیل اینکه باهام اینجوری حرف میزد چی بود ولی هرچی که بود بدجور به دلم می‌نشست.
تولد تموم شد همه رفتن و نیکا و فری هم رفتن
خابیدن. اما من بیدار بودم و داشتم خونه رو جمع میکردم.
بعد اینکه کارم تموم شد دوشی گرفتم و در بالکن باز کردم و رفتم روی صندلی نشستم و فنجون چایی دستم گرفتم و به چند وقت اخیر فکر کردم...

فرینا
گوشیم داشت زنگ میخورد دستمو دراز کردم و از روی پاتختی برش داشتم جواب دادم که صدای پر انرژی آرمان تو گوشی پیچید که لبخندی زدم.
آرمان: صبحت بخیر مادمازل نمیخای بیدار شی دانشگاه دیر میشه ها.
با اسم دانشگاه سیخ نشستم که یهو گوشی زدم قطع کردم و سرسری آماده شدم.
دیشب آرمان بهم پیشنهاد دوستی داد و من با اندکی ناز قبول کردم. باورم نمیشه اون مخش خود به خود زده شد و نیاز نبود مخش بزنم با این فکر خنده‌م گرفت.
رفتم دیدم که بچه ها دارن صبحونه میخورن یهو داد زدم:
- گوسفندا نشستید صبحونه می‌خورید منو بلند نکردید؟!
نیکا خندید گفت:
- ما صدات کردیم تو بیدار نشدی.
همین هین از جاش بلند شد و سمت در رفت. منم پشت سرش رفتم که مطهره ساکت تر از همیشه به سمتمون اومد.
سر تا پاش رو سیاه زده بود انگار میخواست بره مراسم ختم(بلا به دور)
 
موضوع نویسنده

MANIYA....

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
342
312
مدال‌ها
2
پارت_18
رسیدیم دانشگاه که با هیجان از ماشین پیاده شدم و درو کوبیدم بهم که صدای مطهره بلند شد.
بدو بدو رسیدم دم کلاس که تا در رو باز کردم اومدم برم تو بوم، آخ دماغم با سر رفتم تو یکی. دماغمو گرفتم سرمو بالا اوردم که دیدم آرمان داره بهم می‌خنده از اون خنده ها که کشته زیاد میده.
منم خنده مسخره‌ای کردم گفتم:
- عه سلام.
اونم جواب داد:
- علیک سلام حالا چرا انقد عجله داری ؟
یکم فکر کردم بعد گفتم:
- هیچی دیگه گفتم یبار زود بیام.
که از در کلاس کنار رفت و منو برد کنار خودش نشوند.

نیکا
از دیشب نمیشد فرینا رو نگه داری، پیشنهاد آرمان بهش ساخته. به سمت کلاس رفتم و کنار کامران نشستم.
تقریباً دیشب باهم اوکی شده بودیم و عجیب این پسر به دلم می‌نشست و بهش نمی‌خورد مثل پسرای دیگه باشه و اهل دختر بازی و اینا باشه.
بعد چند دقیقه استاد اومد ولی مطهره هنوز نیومده بود همین که استاد اومد درو ببنده مطهره صداش انداخت پس کلش و داد زد:
- هوی یارو کوری مگه من به این گندگی داشتی درو میبستی رو صورتم.
همینجور یه ریز داشت حرف میزد که بچه ها زدن زیر خنده.

مطهره
سرمو اوردم بالا که دیدم بهلهه مثل همیشه تر زدم. بیخیال شونه ای بالا انداختم و بی حوصله تر از هروقت دیگه گفتم:
- عه شما بودی؟
نشستم.
اونم مثل همیشه سرد نگاهم کرد که فکر کردم داره به دشمنش نگاه می‌کنه.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین