جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [ضعیفه برقص] اثر «ریحانه اصلانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مَهنویس؛ با نام [ضعیفه برقص] اثر «ریحانه اصلانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,520 بازدید, 29 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ضعیفه برقص] اثر «ریحانه اصلانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مَهنویس؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط مَهنویس؛
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
نام اثر: ضعیفه برقص
نویسنده: ریحانه اصلانی
ژانر: تراژدی _ عاشقانه
عضو گپ نظارت (S.O.W(6
خلاصه: حکایت می‌شود که دختر رعیت‌زاده
به دنبال کیفر است اما از که و برای چه؟
یک آن خود را در قعر اعتیاد می‌بیند.
اما کیست که او را عجوزه می‌سازد؟
و اصلاً کیست که او را رهایی می‌دهد؟
گویا دخترک نگون‌بخت خود کیفر دیده است.
هر گام، او را به سرگذشت محتوم می‌برد.
و اما پشت پرده این بلوا چه‌کسی پنهان است؟

 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
میکسر انجمن
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,957
57,121
مدال‌ها
11
1731865533725.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
"قسم به قلم و آنچه می‌نویسد"​

سخن نویسنده‌:
هیچ اهانتی نسبت به زنان قوی شوکت نکرده‌ام؛
زن‌ها ضعیف نیستند..‌. .
بعضی اوقات سخن از ضعیف بودن زنان به میان می‌آید.
زنانی که تحت سلطه قرار می‌گیرند.
ضعیف و ناقص‌العقل می‌شوند وقتی که
آن‌ها در کودکی به کودکان دختر یاد می‌دهند که بلند نخندند.
به آن‌ها تأکید می‌کنند که اگر مورد آزار و اذیت قرار گرفتند خموش باشند.
در هنگام صحبت با مردان مستقیم به آن‌ها نگاه نکنند و... .
در چنین وضعیتی مردان کج اندیش فکر می‌کنند زنان ضعیف و ناقص‌العقل هستند.
"زن ضعیف نیست؛ بلکه باور‌های غلط او را ضعیف می‌سازد!"
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
مقدمه:
گویا او از بازی زمانه مشوش شده‌است.
آن زمان را یادت می‌آید؟
که بی‌پروا نطق می‌کردی.
حالا نیز آن دخترک مصیبت‌دیده مکدر نشود.
چنان قاطع رای را بر میز کوباندی که قاضی نیز ظنِ این را داشت که در مقابل یک حاکم ایستاده است یا رعیت زاده.
شنیده‌ام که از نداشتن بیم سخن گفته‌ای.
می‌دانم محزون شده‌ایی ولی ای کاش اندکی عاقلانه مدرا می‌کردی.
آغاز شد آن سال نحسی که بر سرنوشت تو جاری بود.
بنشین و تماشا کن از هجر خودَت که باید قلب و سر را مجزا کنی از دیگری
البته قلم سرنوشت این‌گونه بوده که هست.


[پارت 1]


گیسوان درهم‌ریخته‌اش را کنار می‌زند و چشم‌هایش را می‌بندد.
دیگر خواب، آرامش نمی‌آورد.

کمی می‌غلتد و نفس تازه‌ی صبح را به رگ‌هایش می‌کشاند.

از دور، نغمه‌ی آرام مادرش به گوش می‌رسد.

سلانه‌سلانه به سوی پنجره قدم بر‌می‌دارد.
باران زمین را شسته است و قطراتش بر روی شیشه می‌رقصند.
آه، خاک باران‌خورده… چه بوی وسوسه‌انگیزی دارد.

درِ پذیرایی را می‌گشاید.
یک نفس عمیق می‌کشد، تا تمام کسالت و سنگینی از تنش رخت بربندد.
لبخندی آرام و نیمه‌خاموش روی لبانش نقش می‌بندد و زمزمه می‌کند.

- باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان
می‌خورد بر بام خانه… .
یادم آرد روز باران، گردش یک روز دیرین، خوب و شیرین... .


صدای پدرش، آرامش ذهنش را قطع می‌کند.

پدر: دخترم، سردت نشه.

با لبخند، پاسخ می‌دهد.

- سلام بابا جون.

پدر: صبح به‌خیر، دخترم.

- صبح شما هم به‌خیر، گفتم بیام تراس و بوی خاک‌ نم‌خورده روحمو تازه کنه.

پدر: کار خوبی کردی بابا‌جان، فقط برو صبحونه‌ات رو بخور!

پدرش به سمت دختر قوسی می‌کند و در حالی که خنده‌ای کوچک بر لب دارد می‌گوید:
- تا صدای مادرت در نیومده.


صدای مادرش از داخل خانه تذکری نرم است.

مادر: سوگل، سفره بازه‌ ها!

نگاهش را به سمت پدرش می‌گیرد و با لبخندی که دارد می‌گوید:
- اوه؛ راست گفتی ها!

به آشپزخانه قدم می‌گذارد، با صدایی که هنوز سنگینی خواب در آن موج می‌زند می‌گوید:
- سلام علیکم مریم خانوم.

مادر: علیکم و سلام.

- صبحونه خوردین؟

- بله، ما خوردیم، سفره هم منتظر توئه.


***

کلاه را روی سرش مرتب می‌کند و با لحنی جدی می‌گوید:
- اگه با من کاری ندارین، برم که دیرم شده!

مادر: مراقب خودت باش عزیزم.

- بابا‌جون، تو این هوای سرد… .

پدرش نگاهی عمیق به او می‌اندازد، در چشمانش موجی از عشق و حمایت می‌خروشد.
مشغول بستن بند کتانی‌هایش می‌شود و جواب دخترکش را می‌دهد.

پدر: عزیز بابا، نمی‌شه که به‌خاطر سردی هوا از کار و زندگی افتاد.


پدرش توبره‌ را پشت موتوری می‌اندازد که دیگر چیز زیادی بر اسقاطی شدنش نمانده است.
اسم دخترکش را صدا می‌زند.
گامی به سوی پدرش برمی‌دارد.

- جانم بابا؟

پدر بوسه‌ای روی پیشانی دخترکش می‌نشاند؛ همانند چایی گرم در زمستان دلنشین و آرام‌بخش.

سوگل خنده‌ای از ته دل سر می‌دهد.

پدرش همیشه می‌گوید:
"وقتی خانواده‌ام بخندد، دیگر از دنیا هیچ خواسته‌ای ندارم"

پدر: مواظب خودتون باشید، به مامانت هم بگو اگه چیزی لازم داشت زنگ بزنه، باشه باباجان؟

- چشم، بابا‌جون.

وقتی پدرش به خانه بازگردد، دخترک بوسه‌ای بر رخسار پدر می‌زند، تا خستگی‌اش برود و دگر برنگردد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
خودش را در آیینه ور‌انداز می‌کند.
دختری با چَشمان بادامی
بینی تراشیده و لب‌های نسبتاً نازک.
همه چیز به نوعی هماهنگ و متعادل است.

چشم‌هایش، ترکیبی از قهوه‌ای و سبز، در روشنایی صبح برق می‌زدند.
این آمیختگی در رنگ چشم‌‌هایش، ارثی از پدرش برای او بود.

رنگ پوستِ گندم‌گونش یادآور رگه‌ی خانوادگی پدریش است.


شومیز آجری‌رنگی را که هنر دستانِ مادرش بود، آرام از کشو بیرون می‌کشد.
کشوی چوبی، گویی خسته از سال‌ها باز و بسته شدن، در نیمه‌ی راه می‌ایستد و سرِ لجبازی را باز می‌کند.
دخترک با کفِ دست، فشارش می‌دهد؛ صدای ناله‌ی ریل‌ها در فضا می‌پیچد.
لبخند محوی بر لبانش می‌نشیند؛ گویی در نبردی کوچک، پیروز شده است.


لبه‌ی شال مشکی‌اش را مرتب می‌کند.

همان شال همیشگی‌اش... .
تاکید مداوم پدرش که "لباس‌های تیره غم را با خودشان می‌آوردند"

بی آن‌که بخواهد مطیع باور‌های نادرست باشد، پس همان شال همیشگی‌اش را بر سر می‌اندازد.

از پنجره، نسیمی ملایم در اتاق می‌پیچد.
گیسوان خرمایی‌اش که در تلالو نور صبح برق می‌زدند، آرام بر روی شانه‌اش می‌لغزند.



ضدآفتابِ نیمه‌جان را بر روی صورتش پخش می‌کند؛ گویی تیوپ، آخرین نفس‌هایش را می‌کشید‌.


- مامان امروز قرار بود بری مدرسه سلین؟
مادر: آره، ولی اصلاً وقت نمی‌کنم.
- اوه، مادر من کو تا شب!
مادر: آخه فقط غذا که نیست، خونه هم باید مرتب بشه.
اخم تصنعی را بر اَبرو‌ان پر پشت‌اش جای می‌دهد و می‌گوید:
- ای مادر من، خب وظایف چیه سر تا پا گوشم.
مادر: آفرین به تو دخترم، کار زیادی نداری تا من میرم و بر می‌گردم یه جاروبرقی و گردگیری بکنی.
- چشم، ولی دیگه تا شب کاری انجام نمی‌دم‌ ها!
مادرش چشم غره‌ای می‌رود و چادرش را که بی‌بی بتول همساده‌ی دیوار به دیوارشان از کربلا سوغاتی آورده است را بر سر می‌اندازد.

***

تایمی از روز را مختص دروس‌های خواهرِ دردانه‌اش قرار داده است.

- بیار ببینم امروز چی داری.
سلین: امروز فقط املاء دارم.
- خب خدا رو شکر.
سلین: ولش کن، فردا مدرسه تعطیله.
- اگه بچه‌ها بیان سرگرم میشی‌ نمی‌نویسی ها!

خواهرِ کوچکش با بی میلی، کیفش را باز می‌کند؛ دفتر را بیرون می‌کشد و مداد را در دستان کوچک و سفیدش جای می‌دهد و می‌گوید:
- بگو.

کتاب فارسی را می‌گشاید و، واژه‌ها را آرام و شمرده بر زبان می‌آورد.

از آشپزخانه، صدای مادرش می‌رسد که می‌گوید:
- سوگل جان، واقعاً دلواپسم.


بازی با موهای مجعدش را رها می‌کند و با صدایی نسبتاً بلند می‌گوید:
- وای مادر من! بسه دیگه، هی میگی دلواپسم دلواپسم... دلواپس چی؟
بچه که نیست! شاید خریدش طول کشیده، شاید شارژ گوشیش تموم شده... هزار تا شاید دیگه هم هست مادرِ من!


مادرش با نگاهی نگران ادامه می‌دهد:
- نمی‌دونم چرا، ولی امروز دلم شور می‌زنه.


سوگل با لحنی آرام‌تر می‌گوید.
- قربونت برم، به خودت استرس نده... میاد، هر جا که باشه.


مادرش با نگاهی مردد می‌گوید:
- آخه به آقا رضا هم زنگ زدم، گفت از مزرعه زودتر دراومده.


 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
دستی بر موهایش می‌کشد و بی‌اختیار می‌‌پرسد:
- راستی مامان، دایی نگفت کی می‌رسند؟

مادر:‌گفت یه نیم ساعت دیگه می‌رسیم.


دختر سری تکان می‌دهد.


او نیز در دل، طوفانی از نگرانی می‌پروراند
هرچه می‌کوشد افکار تیره را از ذهن براند دلش آرام نمی‌گیرد.


صدای بوقِ ماشین دایی‌اش، او را از خلأِ خیره شدن به نقطه‌ای نامعلوم بیرون می‌کشد.
لبخند پهنی بر چهره‌اش می‌نشیند و بی‌درنگ برمی‌خیزد.

- سلام دایی‌جون، خوش اومدین!


پس از چند احوال‌پرسی پیاپی، مادرش رشته‌ی سخن را در دست می‌گیرد:
- والا علی هم دیر کرده، چند بارم پیش پای شما زنگ زدم، اما گوشیش خاموش بود.


زن‌دایی‌اش آهی می‌کشد و می‌گوید:
- خب سخته تو این هوای سرد با موتور این‌ور اون‌ور رفتن، علی‌آقا باید یه ماشین بخره که راحت‌تر برید و بیاید.


دایی حسین‌اش با لحنی آرام اما محکم جواب می‌دهد:
- مهین‌جان، ماشین هم هزار دردسر داره

مگه ندیدی همین الآن؟


مهین لبش را می‌گزد و زمزمه می‌کند:
- وای آره، دلم کباب شد.

دخترک نگاهش را بین چهره‌ها می‌چرخاند و می‌پرسد:
- چی شده مگه؟


دایی‌اش نگاهی کوتاه به او می‌اندازد و می‌گوید:
- اون سه‌راهی که پیچ می‌خوره سمت روستا، تصادف شده بود… خدا رحم کنه بهشون.


مادرش با صدایی لرزان می‌پرسد:
- همین سه‌راهی خودمون؟ ای‌بابا… حالا چیزی هم شده بود؟ شاید واسه ده بالایی‌ بوده.

دایی: ما از ماشین پیاده نشدیم خواهر.


در همان لحظه، آیفون خانه به بانگ درمی‌آید.

دایی: بالاخره علی‌آقا اومد.


دخترک لبخند می‌زند، آستینش را مرتب می‌کند و با لحن شیرینی می‌گوید:
- دیدی الکی نگران بودی مامان؟

مادرش آهی از سر آسودگی می‌کشد و می‌گوید:
- آره مامان جان، حالا برو کمک بابات خریدها رو بیارید بالا، منم سفره رو باز می‌کنم.

- چشم.

در ایوان می‌ایستد... شبی تاریک و بی‌ستاره همانند قیر آسمان را در آغوش کشیده است.

او محمد است؟ کمی با تردید به نظاره کردن می‌پردازد.


چراغ دالان سوسو می‌زند و تنها نورِ ایوان، سایه‌ها را پس می‌زند.

چند قدم که جلوتر می‌آید، چهره‌اش از دلِ تاریکی پدیدار می‌شود.

- عه… پسرعمو، شمایین؟

محمد لبخند کمرنگی می‌زند و می‌گوید:
- سلام دخترعمو، خوبی؟

- سلام، ممنون، شما خوبین؟ چه عجب از این طرفا… بفرمایین داخل.

محمد سری تکان می‌دهد:
- نه ممنون، اگه می‌تونید به زن‌عمو بگین بیان بیرون، کاری باهاشون دارم.

سوگل نگاه کوتاهی به او می‌اندازد، سری بالا و پایین می‌کند و مادرش را صدا می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
مادرش سراسیمه خود را به حیاط می‌رساند.

هوا سوز تندی دارد... دخترک شانه درهم می‌کشد و پا به خانه می‌گذارد.

- دایی چای بریزم براتون؟

دایی: نه دایی جان دستت درد نکنه پسرعموت بود؟

سرش را آهسته به علامت تایید فرود می‌آورد.

زن‌دایی: خیال کردیم علی آقاس.

- نه، بابام نبود.

مهر تابناک بدرود را گفته است.
و اینک شامگاه سیه‌گون، آوار خود را بر سقف‌ کاه‌گلی‌شان فرو ریخته.
با این‌همه، پدرش هنوز به خانه بازنگشته است.
با غرش هوا، پا تند می‌کند و به سوی پنجره‌‌‌ می‌رود
که شیشه‌ی ترک خورده‌اش را به اجبار

با چسبی به جان سرپا نگه داشته‌اند.

حال چرا مادرش بر سکوی سیمانی

نم‌گرفته‌ی کنج دالان می‌نشیند؟

طولی نمی‌کشد که مادرش، درِ پذیرایی را می‌گشاید.
دخترک نگاهش را به او می‌دوزد؛ چهره‌ی مادرش رنگ باخته و اضطراب در چشمانش موج می‌زند.

سلین با صدای کودکانه‌اش می‌گوید:
- مامان، نمی‌خوایم شام بخوریم؟ گشنمه.

مادرش بی‌ آن‌که پاسخی دهد، گره‌ی روسری‌اش را محکم‌تر می‌کند.

صدایش می‌لرزد، گویی بغض در گلویش گیر کرده باشد می‌گوید:
- بدبخت شدم... .

دلش بی‌دلیل فشرده می‌شود… گویی بوی خبر می‌آید.

دختر میان ناباوری نگاهش می‌کند.
مادرش از چه سخن می‌گوید؟

گویی زن حرفی دارد که بر زبان نمی‌چرخد.

- مامان، محمد چی گفت؟ یعنی چی بدبخت شدی؟

دخترک، مضطرب، نگاهش را به سمت دایی‌اش می‌چرخاند.

دایی با نگرانی می‌پرسد:
- چی شده، مریم؟

زن بینی‌اش را بالا می‌کشد و می‌گوید:
- علی تصادف کرده.

خانه یک‌باره پیش چشمان دخترک می‌رقصد
نه... ممکن نیست، اشتباه شنیده! پدرش؟ تصادف؟ نه... نمی‌شود.

- مامان چی داری میگی؟

مادرش قطره‌ اشکی را از گونه‌ی سرخش پاک می‌کند و می‌گوید:
- سوگل... پدرت... .

صدای زن می‌شکند و بغضی که دیگر تاب پنهان ماندن ندارد، می‌ترکد؛ اشک‌هایش بی‌اختیار سرازیر می‌شوند.


اشک‌هایی که دردی از دلِ دخترک می‌کَند.

قلبش می‌کوبد بی‌امان، زبانش یاری نمی‌کند.
مهین با صدای لرزان می‌پرسد:
- یا امام غریب... کجا؟

مادرش با مکثی سنگین پاسخ می‌دهد:
- همین سه‌راهی که شما گفتین.

دختر همچنان مبهوت نگاه می‌کند.
نه توان نشستن دارد، نه سخن گفتن.

مادرش ادامه می‌دهد:
- زنگ زدن، آمبولانس اومده... بردنش بیمارستان.

همین الانم پسرِ آقا رضا اومد دنبال کارت ملی.

دایی، که رنگ از چهره‌اش پریده، ناگهان از جا بلند می‌شود و می‌گوید:
– ای داد... ای داد... کارت ملی یا هر چیزی که گفت رو بده من می‌برم.
دخترک گلویش خشک شده، بغض راه نفسش را بسته است.

- دایی، صبر کن، منم آماده میشم، باهات بیام.

دایی: نه، دایی‌جان... حالا من میرم، اگه لازم شد، فردا با مادرت می‌برمتون.

مادرش، با صورتی رنج‌دیده و چشمانی سرخ

زیر لب می‌گوید:
- آخه داداش... نمی‌شه که نیایم.

حسین با لحنی محکم اما دلسوزانه پاسخ می‌دهد:
- خواهرجان، بهتره فعلاً خونه بمونین. بیاید اون‌جا چی‌کار؟ بذار من برم، هر خبری شد خودم زنگ می‌زنم.

سوئیچ را برمی‌دارد و نگاه کوتاهی به خواهرش می‌اندازد و می‌گوید:
- به دل خودت بد راه نده، مریم.

دل این بچه‌ها رو هم خون نکن. ان‌شاءالله به خیر می‌گذره.

سوگل با چشمانی ملتمس، در برابرش می‌ایستد.
- دایی، خواهش می‌کنم... .

دایی‌اش آهی می‌کشد و آرام می‌گوید:
- لا اله الا الله... ازم نخواه که ببرمت سوگل. من باهاتون در تماسم.

و پیش از آن‌که کسی چیزی بگوید، نگاهی کوتاه به مهین می‌اندازد؛ نگاهی پر از فهمِ ناگفته‌ها... و بیرون می‌رود.


دخترک بغض دارد؛
بغضی که سعی می‌کند در گلویش یک حفریه بزرگ‌تری ایجاد کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
قطره‌ای اشک آرام از تیغه‌ی بینی‌اش می‌لغزد و بر گونه‌اش می‌نشیند، مانند شیشه‌ای ترک‌خورده که می‌لرزد.

- مامان… من با محمد میرم.


مادرش در گوشه‌ای از خانه کز کرده بود، غرق در نقش‌های قالی و بی‌توجه به حرف دخترکش.



سوگل بی‌صدا کنار مادرش می‌نشیند و دستان سرد و لرزانش را در دست‌های او می‌گذارد.

- مامان… با توام.


مادرش دست‌های دخترکش را محکم‌تر در بر می‌گیرد؛ صدای بغض‌آلودش، لرزشی مرموز دارد.

مادر: دیدی که داییت گفت نه… ولی اگه لازم باشه، می‌ریم.


دختر با نگاه پر از اضطراب می‌پرسد‌.
- یعنی چی‌شده، مامان؟

مادر: منم… مثل تو، نمی‌دونم.

- خب، محمد چیزی نگفت؟

مادر: نه… بیشتر از چند کلمه چیزی نگفت.


***

تمام شب را بیدار مانده بود.

دایی‌اش چند باری از حال پدرش برایشان گفته بود، اما هیچ آرامشی به دل پریشانش نچسبیده بود؛


هر قطره‌ی اشکش با دلش هم‌صدا بود و هر هق‌هقش به سکوت شب رنگ می‌داد.



***

هین بلندی می‌کشد و از خواب برمی‌خیزد.
دستی بر زلف‌های کالیده‌اش می‌کشد و نفس عمیقی سر می‌دهد.

نور ضعیفی از روزنه‌ی کوچک کنج اتاق به چشمان متورمش می‌تابد و نشان می‌دهد مدت طولانی خوابیده است.

با قدم‌های نرم و لرزان از اتاق بیرون می‌زند و آرام زمزمه می‌کند.

- سلام.

سکوت خانه را می‌شکند.

دایی: سلام، ساعت خواب.


لبخندی اجباری بر لبانش نقش می‌بندد.

- چی‌شد دایی جان؟ گفتی صبح میای و مارو می‌بری بیمارستان، حالا شب شد و میگی فردا.

دایی‌اش لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- خب… اومدم بگم آماده شید، بریم.


کنار دایی‌اش می‌نشيند و سرفه‌ای می‌کند تا صدایش صاف شود.

- دایی… حال بابام چه‌طوره؟ شب تا سحر چشم رو هم نذاشتم و منتظر تماس شما بودم.


دایی‌اش، قندی را که تا نزدیکی دهان برده بود، بی‌آن‌که در دهان بگذارد کنار می‌گذارد.

نگاهش آرام به سوی خواهرش "مریم" می‌لغزد، سپس سر فرو می‌افکند و با لحنی آرام اما استوار ادامه می‌دهد:
- خب، سوگل جان… این شهرستانی که پدرت رو برده بودند، تجهیزات کامل نداشت… با عموت مشورت کردیم، تصمیم گرفتیم پدرت رو به تهران منتقل کنیم.

- انتقال دادین؟


دایی‌‌‌اش سری به علامت تأیید تکان می‌دهد و ادامه‌ی حرفش را تکمیل می‌کند.

دایی: آره… درمانگاه قبول نکرد پدرت رو تحت درمان قرار بده، گفت بهتره به بیمارستان خصوصی منتقلش کنید. خوشبختانه انتقال موفقیت‌آمیز بود.


دخترک لب پایینی‌اش را میان دندان‌هایش می‌گیرد و سعی می‌کند بغضی را که هر دم در حال فرو ریختن است را مهار کند.

قلبش همچون پتکی بی‌امان می‌کوبد. اشک‌هایش به آرامی بر گونه‌اش جاری می‌شوند، اشک‌هایی که ترکیبی از ترس، و امید هستند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
نگاهش میان بازیِ خواهر خردسالش و پسر‌دایی‌هایش می‌لغزد.
خنده‌هایشان، در میان هوای نیمه‌گرم همچون نغمه‌ای کوتاه در خانه می‌پیچید.

چه ساده می‌خندد کودکی که هنوز از اضطراب دنیا بی‌خبر است.

مادرش سکوت را بار دیگر می‌شکند و می‌گوید:
- سوگل، چاییتو بخوریخ کرد مادر.

دخترک دست بر فنجان می‌برد؛ بخار نازک چای چون آهی از لب فنجان بالا می‌رود.


- مامان، حالا باید چی‌کار کنیم؟

مادرش آهی از دل بر می‌کشد و می‌گوید:
- باید دو سه روز بریم تهران.

مهین با لحنی گرم و مطمئن دنباله‌ی حرف خواهرِ همسرش را می‌گیرد و می‌گوید:
- آره عزیزم، با هم می‌ریم، اون‌جا از حال علی‌آقا هم باخبر می‌شید و دلتون قرص‌تره.

دخترک سرش را پایین می‌اندازد.

- ولی مدرسه‌ی سلین چی؟ گوسفندا هم دو سه روزه تلف میشن.

دایی‌اش با صدایی جدی‌تر از همیشه می‌گوید:
- سوگل، حالا وقت فکر کردن به گوسفند نیست، به پدرت فکر کن.


نسیمِ شب‌دم از لای در نیمه‌باز می‌وزد.

آهی می‌کشد و با صدای ترک خورده‌ای جواب می‌دهد.
- دایی، من به فکر گوسفند‌ها نیستم ولی باید تمام جوانب رو در نظر گرفت.

دایی‌اش نرم‌تر می‌گوید:
- کلید خونه رو می‌دیم به عموت، مدرسه‌ی سلینم خودم فردا می‌رم، مرخصی می‌گیرم.

فنجانش را بر زیر‌استکانی که با گل‌های سرخی نگاشته شده‌ بود می‌گذارد بخارِ چای سالخورده بر لب فنجان، جان داده بود.

دایی: حالا راضی شدی دختر؟


لبخند کم‌جانی می‌زند و نگاهش بر سیبی سرخ می‌لغزد که میان تامسون‌ها جا مانده است.
آن را برمی‌دارد، قاچی می‌زند، بوی شیرینش در هوا می‌پیچد.

مادرش آرام و نگران، از برادرش می‌پرسد:
- حسین! اون پسر که راننده بوده.. گواهینامه داشته؟

دایی‌اش خمیازه‌ای می‌کشد و چشمانش نیمه‌سنگین از خواب و خستگی.
دایی: آره، داشته خواهرم، که سوار ماشین به گندگی شده بوده.
و اینک رو به مهین می‌گوید:
- یه بالشت بیار، یخورده بخوابم فردا صبح زود باید راه بیفتیم... ان‌شاءالله که به خیر بگذره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
[پارت ۷]

***

شیشه‌ی غبار آلود ماشین را پایین می‌‌کشد. نسیمِ خنکی، گونه‌های نالانش را نوازش می‌کند.

تمامِ شب، هجومِ خیال‌های تیره آسایش از او ربوده بود.
خیال‌هایی زهرآلود که گویا جز دریدنِ آرامشِ ذهنش مقصودی نداشتند.

با تزلزلِ شانه‌اش، نگاهش را از درختان فرسوده‌ی کنار جاده می‌گیرد.
نسیمی سرد از لای شیشه‌ی نیمه‌باز می‌وزد و رشته‌ای از موهایش را به چهره‌اش می‌چسباند.

مادرش، نارنگیِ پوست‌کنده را تعارف‌گونه جلو می‌گیرد.
اما میلش به هیچ نمی‌رود؛ با دستی بی‌جان نارنگی را به سمت مادرش پس می‌زند.

مادر: سوگل، از دیشب چیزی نخوردی... این کارات یعنی چی؟

- اصلاً میلم به چیزی نمیره، شمابخورین
نوش جونتون.

مادر دوباره نارنگی را جلو می‌گیرد و با لحنی شوخِ تلخ می‌گوید:
- بیا بگیر، نترس، نارنگی سیر نمی‌کنه.

- مامان، تعارف که نمی‌کنم.

زن‌دایی‌اش، چیپسِ نیمه‌خورده‌ای را از صندلی جلو عقب می‌فرستد.

مهین: بچه‌ها خوردن، اینم برای تو نگه داشتم.

- ممنون زن‌دایی، ولی واقعاً میل ندارم.

مهین نگاهی متعجب به او می‌اندازد:
- تو که از صبح هیچی نخوردی!

مادرش مجال را غنیمت می‌شمارد، با ریش‌خند می‌گوید:
-میلش نمی‌بره زن‌داییش.

دخترک با لبخندی کوتاه، گفت‌وگو را می‌بُرد.

سکوت، امن‌تر از هر پاسخی‌ بود برای او.

لب‌های خشکیده‌اش را با زبان نمدار می‌کند.
دلش می‌خواست کسی چون جامه‌ای
خیس او را بفشارد، تا قلنجِ تمامِ غصه‌هایش بشکند.

صدای دایی‌اش از جلو به گوش می‌رسد:
- ساکتی سوگل‌خانم.

- دایی جان، خواب بودم خواب.

دایی‌اش نگاهی در آینه به عقب می‌اندازد و می‌گوید:
- بعد میای میگی تا صبح بیدار بودم!

خنده‌ی مادر و مهین فضای سنگین ماشین را کمی می‌شکند.

دختر نگاهی خسته به راننده می‌اندازد لب‌هایش را جمع می‌کند.

- پس که این‌طور... زاغِ سیاهِ مارو چوب می‌زنی؟

دایی‌اش بلند می‌خندد.

- دایی، چقدر دیگه راهه؟

دایی: یه چهل دقیقه دیگه می‌رسیم دایی‌جان.

چشمانش را می‌بندد و سرش را به صندلی تکیه می‌دهد.
خیال‌های پریشان باز به سراغش می‌آیند همان‌هایی که شب تا سحر آرامش را بلعیده بودند.

با صدای مادرش از خواب می‌پرد:
- سوگل، سوگل! پاشو مادر، رسیدیم.

چشمانش را به سختی باز می‌کند.
شالِ مشکی و چروکیده‌اش را به سر می‌اندازد و از ماشین پایین می‌آید.

پاهایش کرخت‌اند، راه می‌رود، اما صدا‌ی زینگ‌زینگشان، گویی از دور می‌آید... .

 
آخرین ویرایش:
بالا پایین