جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ضعیفه برقص] اثر «ریحانه اصلانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اِلآی با نام [ضعیفه برقص] اثر «ریحانه اصلانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 537 بازدید, 12 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ضعیفه برقص] اثر «ریحانه اصلانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اِلآی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اِلآی
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
17
202
مدال‌ها
2
نام اثر: ضعیفه برقص
نویسنده: ریحانه اصلانی
ژانر: تراژدی _ عاشقانه
عضو گپ نظارت (S.O.W(6
خلاصه: حکایت می‌شود که دختر رعیت زاده
به دنبال کیفر است اما از که و برای چه؟
یک آن خود را در قعر اعتیاد می‌بیند.
اما کیست که او را عجوزه می‌سازد؟
و اصلاً کیست که او را رهایی می‌دهد؟
گویا دخترک نگون‌بخت خود کیفر دیده است.
و اما پشت پرده این بلوا چه‌کسی پنهان است؟

 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1731865533725.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
17
202
مدال‌ها
2
"قسم به قلم و آنچه می‌نویسد"​

سخن نویسنده‌:
هیچ اهانتی نسبت به زنان قوی شوکت نکرده‌ام؛
زن‌ها ضعیف نیستند..‌. .
بعضی اوقات سخن از ضعیف بودن زنان به میان می‌آید.
زنانی که تحت سلطه قرار می‌گیرند.
ضعیف و ناقص‌العقل می‌شوند وقتی که
آن‌ها در کودکی به کودکان دختر یاد می‌دهند که بلند نخندند.
به آن‌ها تاکید می‌کنند که اگر مورد آزار و اذیت قرار گرفتند خموش باشند.
در هنگام صحبت با مردان مستقیم به آن‌ها نگاه نکنند و... .
در چنین وضعیتی مردان کج اندیش فکر می‌کنند زنان ضعیف و ناقص‌العقل هستند.
"زن ضعیف نیست بلکه باور‌های غلط او را ضعیف می‌سازد"
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
17
202
مدال‌ها
2
مقدمه:
گویا او مشوش شده است از بازی زمانه
یادت می‌آید آن زمان را، بی‌پروا نطق کردی و برای یاوه‌گویی‌هایت متصل وقت اتلاف؟
حالا نیز مکدر نشود آن دخترک مصیبت‌دیده.
چنان قاطع رای را بر میز کوباندی که قاضی نیز ظنِ این را داشت که در مقابل یک حاکم ایستاده است یا رعیت زاده.
شنیده‌ام که از نداشتن بیم سخن گفته‌ای.
می‌دانم محزون شده‌ایی ولی ای کاش اندکی عاقلانه مدرا می‌کردی.
آغاز شد آن سال نحسی که بر سرنوشت تو جاری بود.
بنشین و تماشا کن از هجر خودَت که باید قلب و سر را مجزا کنی از دیگری
البته قلم سرنوشت این‌گونه بوده که هست.


[پارت 1]

گیسوان درهم ریخته‌اش را از چهره‌ کنار می‌زند.
چشمانش را روی هم می‌فشارد.
دگر خواب برایش کافیست.
کمی هم در جایش غلت بزند.
نغمه‌ی مداومِ مادرش را می‌شنود.
سلانه‌سلانه به‌سوی پنجره حرکت می‌کند.
زمین به کل خیس شده است.
قطرات باران در شیشه خودنمایی می‌کنند.
آخ که می‌داند خاکِ باران خورده چه بوی محشری دارد.
درِ پذیرایی را می‌گشاید.
یک نفس عمیق، پاک می‌کرد این همه کسل بودنش را.
- باز باران با ترانه با گوهر‌های فراوان
می‌خورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران، گردش یک روز دیرین خوب و شیرین
زمزمه‌وار می‌خوانَدش.

به راستی که این شعر نوستالژیست.
با صدای پدر به افکارش خاتمه می‌دهد.
- دخترم سردت نشه.
با لبخندی که بر صورتش نهاده است پدرش را همراهی‌ می‌کند.
- سلام بابا جون.
پدر: سلام دخترم، صبحت به‌خیر.
- صبح پدرِ بنده هم به‌خیر، از پنجره نگاهی به حیاط انداختم گفتم بیام تِراس بلکه بوی خاک نم خورده روحمو تازه کنه.
- باشه عزیزه بابا، فقط برو صبحونت رو بخور... .
به‌سمتش قوسی می‌کند و در گوشش نجوا کنان می‌گوید:
- تا صدای مادرت در نیومده.
خنده‌ی مختصری سر می‌دهد و نفسی وارد شش‌هایش می‌کند.
صدای نسبتاً بلند مادرش که از دورن خانه به گوش می‌رسد تذکری برای مختومه کردن بحث را نشان می‌دهد.
- سوگل، سفره بازه‌ ها.
نگاهی به پدرش می‌کند و می‌گوید.
- اوه! راست گفتی ها.
به‌سمت آشپزخانه قدم بر می‌دارد.
و با آوای خماری که دارد.
- سلام علیکم مریم خانوم.
مادرش چشمان فندقی رنگش را ریز می‌کند و می‌گوید.
- علیکم و سلام.
- شما صبحونه خوردین؟
- بله ما خوردیم، سفره هم معطل توئه.
- پوف.
رخسارش را با آب سرد همچون برف می‌شورد تا کمی چَشم‌های آماس کرده‌اش قصد خفتن کنند.

***

کلاه را روی سرش مرتب می‌کند و می‌گوید.
- اگه با من کاری ندارین برم که حسابی دیرم شده!
مادر: نه عزیزم مراقب خودت باش.
- بابا جون چه‌طور تو این هوای سرد می‌خوای بری؟
پدر نگاهی به سوگل می‌اندازد.

درون چشمانش موج تولاّیی هر دم در حال خروشیدن است.
مشغول بستن بند کتانی‌‌هایش می‌شود و ادامه‌ی حرف دختر را تکمیل می‌کند.
- عزیزِ بابا نمی‌شه که به‌خاطره سرد بودن هوا از کار و زندگی افتاد که.
سرش را تکانی می‌دهد.
پدرش توبره‌ را پشت موتوری که دگر چیزی به اسقاطی شدنش نمانده بود می‌اندازد و
به‌سمت در حرکتی می‌کند، دمی مکث و نامش را صدا می‌زند.
به سمت پدرش گامی بر‌ می‌دارد.
بوسه‌ای وسط پیشانی‌ دخترکش می‌نشاند.
آن بوسه‌‌ی پدر تطبیق چایست در زمستان همان‌قدر خواستنی همان‌قدر دلچسب.
" مثل آن چایی که می‌چسبد به سرما بیشتر"
دختر خنده‌ای از ته دل سر می‌دهد.
پدرش همیشه می‌گوید خانواده‌اش که بخندند دگر از دنیا چیزی نمی‌خواهد.
پدر: مواظب خودتون باشید، به مامانتم بگو اگه چیزی لازمش بود بهم زنگ بزنه.
- چشم بابا جون.
بی‌جواب نمی‌گذارد.
وقتی به خانه بازگردد بوسه‌ای بر رخسار همچون ماه پدرش می‌نشاند تا خستگی‌اش برود و دگر برنگردد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
17
202
مدال‌ها
2
[پارت ۲]

خود را در آیینه آنالیز می‌کند.

دختری با چَشمان بادامی
بینی تراشیده و لب‌های نسبتاً نازک.
او در چهره‌اش رنگ چَشمانش را می‌پسندد
زیرا رنگ‌هایی همچون قهوه‌ای و سبز به یکدیگر آمیخته شده‌اند و ترکیب زیبایی به اثر گذاشته‌‌ است.
اگر درست گفته باشم به این‌گونه چَشم‌ها، چَشم‌های عسلی گفته می‌شود.
آری! رنگ چَشم‌هایش ارثی از پدرش برای سوگل بوده است... .
البت تا فراموش نکرده‌ام بگویم که؛
رنگ پوستِ سوگل همانند پدرش گندم‌گون است.
مادرش درست می‌گوید هر چه که بپوشد واقعاً برازنده‌اش می‌شود.
او شومیز آجری رنگ را پوشیده است که حاصل هنر مامان مریم‌اش است.
سوگل شال مشکی را خیلی دوست می‌دارد
زیرا بر این معتقد است که می‌توان با هر جامه‌ای که فکرش را بکنی هماهنگ کند... .

پدرش مدام تاکید می‌کند که؛
"لباس‌های تیره غم را با خودشان می‌آوردند"
او که اصلاً با پدر موافق نیست
پس همان شال همیشگی‌اش را بر روی سرش می‌اندازد.
او هر چه تقلا می‌کند تا که؛
کشوی گشاده داخل برود ولی همان‌قدر کشو ممانعتش را نسبت به بازوان سوگل نشان می‌دهد.
اوه! گمان می‌کنم خراب شده است؛ با تکاپویی که می‌کند بلاخره غمزه‌های رِیل تمام می‌شود.
ضد آفتابی که دیگر چیزی برای برون آوری از خود ندارد را روی صورتش پخش می‌کند.
- مامان امروز قرار بود بری مدرسه سلین؟
مادر: آره، ولی اصلاً وقت نمی‌کنم.
- اوه، مادر من کو تا شب!
- آخه فقط غذا که نیست، خونه هم باید مرتب بشه.
اخم تصنعی را بر اَبرو‌ان پر پشت‌اش جای می‌دهد.
- ای مادر، ای مادر، خب وظایف چیه سر تا پا گوشم.
- آفرین به تو دخترم کار زیادی نداری تا من میرم و بر می‌گردم یه جاروبرقی و گردگیری بکنی.
- چشم، ولی دیگه تا شب کاری انجام نمی‌دم‌ ها.
مادرش چشم غره‌ای می‌رود و چادرش را که بی‌بی ربابه همساده‌ی دیوار به دیوارشان از کربلا سوغاتی آورده است را بر سر می‌اندازد.

***

تایمی از روز را مختص دروس‌های خواهرِ دردانه‌اش قرار داده است.
خودش که می‌گوید؛
حوصله سر برترین قسمت هر روزش است.
- بیار ببینم امروز چی داری.
سلین: امروز فقط املاء دارم.
- خب خدا رو شکر.
- ولش کن، فردا مدرسه تعطیله.
- اگه بچه‌ها بیان سرگرم میشی‌ نمی‌نویسی ها.
خواهرِ کوچکش با کسالتی تمام کیفش را باز می‌کند و دفترش را بیرون می‌کشد و مداد را در دستان کوچک و سفیدش جای می‌دهد.
سلین: بگو.
کتابِ فارسی‌ را می‌گشاید و شروع به گفتن املایه خواهرِ خردسالش می‌شود.
مادر: سوگل جان، واقعاً دلواپسم.
بازی کردن با موهای مجعد خرمایی‌اش را رها
می‌سازد و با صدای نسبتاً بلندی که دارد می‌گوید.
- وای مادر من! بسه دیگه راه بی‌راه تکرار می‌کنی دلواپسم، دلواپسم، دلواپس چی
بچه که نیست شاید خریدش طول کشیده شاید شارژ باطریش تموم شده شاید‌های زیادی وجود داره مادرِ من.
- نمی‌دونم چرا، ولی امروز دلم شور می‌زنه.
- قربونت برم به خودت استرس نده، میاد هر جا باشه.
- آخه به آقا رضا هم زنگ زدم گفت از مزرعه زودتر دراومده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
17
202
مدال‌ها
2
[پارت ۳]

- نمی‌دونم والا، راستی به دایی‌اینا زنگ زدی کجا هستن؟
- گفت یه نیم ساعت دیگه می‌رسیم.
سری تکان می‌دهد.
او ایضاً آسیمه سر شده است... ولیکن فرضیات مهمل را کنار می‌زند.
صدای بوقِ ماشینِ دایی حسین‌اش او را از خیره به نا کجا بیرون می‌کشد.
لبخند پهنی روی صورتش می‌نشاند و برمی‌خیزد.
- سلام دایی جون خوش اومدین.
پس از احوال‌پرسی‌های پی در پی‌‌‌شان
مادرش بحث را عوض می‌کند.
- والا علی هم دیر کرده یه چند باریم پیش پای شما بهش زنگ زدم منتها گوشیش خاموش بود.
زن‌دایی مهین: والا سخته تو این هوای سرد با موتور این ور، اون ور رفتن علی آقا حتماً باید یه ماشین بخره تا راحت برید و بیاید.
دایی: مهین جان ماشین هم هزار تا دردسر داره مگه ندیدی الآن؟
مهین لبش را می‌گزد و می‌گوید:
- وای آره، دلم کباب شد.
- چی‌شده مگه؟
حسین سوالِ دخترِ غافل را پاسخ می‌د‌هد.
- این سه راهی که داخل روستا می‌پیچه یه تصادفی شده بود اون سرش نا پیدا، خدا رحم کنه بهشون.
مادر: همین سه راهی؟ ای‌بابا حالا چیزی‌ هم شده بود؟ شاید واسه دِه بالا بوده.
دایی: ما از ماشین پیاده نشدیم.
آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد.
- چه ماشینی بود مگه؟
دایی: فقط خاور رو دیدیم که چپ کرده بود.
در همان گیر و دار بودند که آیفون خانه‌یشان به بانگ درآمد.
دایی: بالاخره علی اقا اومد.
آستین تا شده‌‌ی لباسش را مرتب می‌کند و تبسمی روی لب‌هایش نقش می‌بندد.
- دیدی الکی نگران بودی مادر.
مادر: آره مادرجان، حالا برو کمک پدرت تا خرید‌ها رو بیارین بالا، منم سفره رو باز می‌کنم... .
- چشم.
در ایوان می‌ایستد... شبی تاریک و بی‌ستاره همانند قیر آسمان را در آغوش کشیده است.
او محمد است؟ کمی با تردید به نظاره کردن می‌پردازد.
چراغِ دالانشان خیلی وقت است که سوسو می‌زند. و تنها لامپِ ایوان همراهی می‌کند این محوطه‌ی بزرگ را.
جلو آمد تا چهره‌اش نمایان شد.
- عه پسرعمو شمایین.
محمد: سلام دختر عمو خوبی؟
- سلام، ممنون شما خوبین... چه عجب از این طرفا، بفرمایین داخل.
محمد: نه ممنون دختر عمو، اگه میشه به زن‌عمو بگین بیاد بیرون کارش دارم.
سری بالا و پایین می‌کند و مادرش را صدا می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
17
202
مدال‌ها
2
[پارت ۴]

مادرش سراسیمه خود را به حیاط می‌رساند.
او نیز متحیر شده است کارِ محمد با او چیست؟
هوا سوز سگ را دارد... دخترک وارد خانه می‌شود.
- دایی چای بریزم براتون؟
دایی: نه دایی جان دستت درد نکنه پسرعموت بود؟
- آره، نمی‌دونم با مادر چی‌کار داشت.
زن‌دایی: خیال کردیم علی آقاس.
- نه، پدرم نبود.
مهر تابناک بدرود را گفته است.
و اینک شامگاه سیه‌گون آوار است بر سقف‌ کاه‌گلی‌شان.
ولیکن پدرش به خانه باز نگذشته.
با غرش هوا، پا تند می‌کند و به سوی پنجره‌‌‌ی شیشه شکسته‌‌ای که به اجبار چسب متصل است می‌ایستد.
حال چرا مادر بر روی سکوی سیمان رفته‌ی کنج دالان می‌نشیند؟
طولی نمی‌کشد که مادرش درب پذیرایی را می‌گشاید.
نگاهش می‌کند.
مادر ظاهر مهمومی دارد.
سلین: مامان نمی‌خوایم شام بخوریم گشنمه.
مادرش بدان آن‌که جواب دخترِ کوچکش را بدهد.
گره‌ی روسری‌اش را محکم می‌کند و با صدای بغض آلود می‌گوید:
- بدبخت شدم.
مادرش از چه حرف می‌زند؟
پس به سمتش می‌رود؛
چَشمان خیسش چه دارند برای بیان.
- مادر محمد چی می‌گفت؟ یعنی چی بدبخت شدی؟
جواب او را نیز نمی‌دهد، دیدگانِ آکنده از تشویش‌اش را به سوی دایی‌اش سوق می‌دهد.
دایی: چی‌شده مریم؟
زن، بینی‌اش بالا می‌کشد و می‌گوید:
- علی تصادف کرده.
با حرف مادرش یک‌باره خانه برای او می‌رقصد، امکان ندارد، نه امکان ندارد!
بی گمان که اشتباه متوجه شده است.
- چی داری میگی؟
مادرش قطره‌ اشکی را از گونه‌‌های سرخش پاک می‌کند و می‌گوید:
- سوگل پدرت... .
گویا دگر آن زن نمی‌تواند مقابل آن بغض لعنتی بایستد، حرفش نیمه تمام می‌ماند.
اینک می‌گرید آن‌قدر که صدای مویه‌اش فضا را در بر می‌گیرد.
قلب دخترک همانند پتک می‌کوبد.
زبانش دیگر یاری نمی‌دهد،
مهین: یا امام غریب، کجا؟
مادرش سوال مهین را با درنگ پاسخ می‌دهد.
- همین... سه راهی که شما گفتین.
هم‌چنان با بهت نگاه می‌کند... نه توان سخن دارد نه توان نشستن و نه توان پذیرش.
زن ادامه‌ی سخنش را کامل می‌کند.
- زنگ زدن آمبولانس اومده،
بردنش بیمارستان الآنم پسرِ آقا رضا بود اومده دنبال کارت ملی و دفترچه علی.
مهین: حسین هست دیگه.
دایی‌اش که مبهوت به حرف‌ها گوش می‌داد یک آن بلند می‌شود و می‌گوید:
- ای داد، ای داد، دفترچه و کارت ملی رو بده من می‌برم.
بغض دارد؛
بغضی که سعی می‌کند در گلویش یک حفریه بزرگ‌تری ایجاد کند.
- دایی صبر کن، منم آماده میشم تا باهات بیام.
دایی: نه دایی جان... حالا من میرم جور شد فردا با مادرت حتماً می‌برمتون.
مادرش که چهره‌ای رنجور بر خود دارد رو به برادرش می‌گوید:
- آخه داداش نمی‌شه که نیایم... .
حسین حرف خواهرش را نا تمام می‌گذارد.
- خواهر‌جان بهتره که شما فعلاً خونه باشید،
بیاید اون‌جا چی‌کار کنید؟
اینک سوئیچ‌اش را برمی‌دارد و ادامه صحبتش را پر می‌کند.
- خواهرم الکی به دل خودت بد نده، دل این طفل معصوم‌ها رو هم خون نکن، ان‌شاءالله که به خیر بگذرونه.
با نگاهی ملتمسانه مقابل دایی‌اش می‌ایستد.
- دایی لطفاً.
دایی: لااله‌الاالله، دختر جان از من نخواه که ببرمت... من باهاتون در تماسم.
این را می‌گوید و به همسرش اشاره‌ای می‌کند.
 
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
17
202
مدال‌ها
2
[پارت ۵]

حال قطره‌ای اشک از تیغه بینی‌اش فرو ریخت.
- مادر من با محمد میرم.
مادرش در گوشه‌ای از خانه کز کرده است.
بی توجه به حرف دخترک، خیره است به گل‌های قالی.

کنارش می‌نشیند.
- مادر با توام.
مادرش دستان بارد و لرزان دختر را حصار می‌کند.
مادر: دیدی که داییت گفت نه، لازم باشه می‌ریم.
- یعنی چی‌شده؟
- منم مثل تو، نمی‌دونم.
- خب محمد چیزی نگفت.
- نه بیشتر از چند کلمه به من چیزی نگفت.

***


تمام شب را بیدار مانده بود.
دایی‌ دخترک چند باری از احوال پدر برایشان گفته است.
اما می‌دانید که اِفاقه ندارد... .
حال اهالی زنان دِه، به رسم احترام به خانه‌ی آنها می‌آمدن و جویای احوال می‌شدن که تسلایی برای دل نا آرام آنها باشد.
سوگل پریشان حال و سر درگم است.

اینک او در، درگاه معبود سجده کرده و می‌گریسد.
راستش را بخواهید دلم برایش همچون اخگرِ ملتهب است.
تا به‌حال آنقدر مخروب ندیده‌امش... .

***

هین بلندی می‌کشد و از خواب برمی‌خیزد.
گمان می‌کنم خواب بدی دیده است.
دستی بر زلف‌های کالیده‌اش می‌کشد.
روزنه‌‌ای کوچک در کنج اتاق خواب‌شان وجود دارد که تا چَشمان متورم‌اش به آنجا می‌خورد متوجه‌ی خفتن طولانی مدتش می‌شود.
از اتاق خواب بیرون می‌زند.
"سلامش" موجبِ سکوت محفل می‌شود.
دایی: سلام ساعتِ خواب... .
لبخندی بر روی اجبار تحویل می‌دهد.
- چی‌شد دایی جان، گفتی که صبح میای و مارو می‌بری بیمارستان چشم انتظار بودیم، الآنم که دیگه شب شد و میگی صبح فردا روز.
دایی: خب منم اومدم بگم که آماده شید بریم.
ضربات قلبش بالا می‌رود.
کنارشان می‌نشیند و سرفه‌ای برای صاف شدن صدایش می‌کند.
- دایی حال پدرم چه‌طوره؟ شب رو تا سحر چشم رو هم نذاشتم و منتظر تماس شما بودم.
دایی‌اش، قندی که برای چای مقابل دهانش نزدیک کرده است را برمی‌گرداند.
نگاهی به خواهرش مریم می کند و سرش را پایین می‌اندازد.
دایی: خب سوگل جان این شهرستانی که پدرت رو برده بودند تجهیزات به اون صورت نداشت... با عموت مشورت کردیم
تصمیم بر این شد که پدرت رو انتقال بدیم به تهران.
- انتقالش بدین؟
دایی‌اش ادامه می‌دهد:
- ببین سوگل جان، به اصطلاح، خوده اون درمانگاه قبول نکرد پدرت رو بستری کنه، گفت که بهتره انتقالش بدین بیمارستان خصوصی،
خوش‌بختانه انتقالشم موفقیت آمیز بود.
- الآن یعنی‌.‌.. .
دایی‌اش سری به معنی تایید تکان می‌دهد.
نه،نه حال وقت باریدن نیست، لب پایینی‌اش را میان دندان‌‌هایش قرار می‌دهد و سعی بر این دارد کاهش دهد آن بغضی که هر دم در حال فرو پاشی‌ است.
زن‌دایی مهینش که متوجه‌ی حالِ شوریده‌اش می‌شود... .

رگ گردنش را به حالت چنگ زدگی می‌گیرد و رها می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
17
202
مدال‌ها
2
[پارت ۶]

نگاهی به سوی خواهرِ خردسالش می‌اندازد.
غرقِ بازی با پسر دایی‌هایش است... چه خوب است عالمِ کودکی.
مادرش بار دگر سکوت را می‌شکند.
- سوگل چاییتو بخور یخ کرد.
چشمانش را باز و بسته می‌کند.
- مادر، باید چی‌کار کنیم الآن؟
مادر: والا باید دو سه روزی بریم تهران

ملاقات پدرت.
مهین ادامه‌ی صحبت خواهرِ همسرش را کامل می‌کند.
- آره دیگه با هم می‌ریم تهران، اون‌جا باشین از حالشم خبردارین.
- پس مدرسه سلین چی؟ گوسفندا که تلف میشن دو سه روزه.
دایی‌‌اش صحبت دخترک را نا تمام می‌گذارد.
- سوگل تو به جای این‌که به‌فکر پدرت باشی و بدونی حالش چه‌طوره فکر گاو و گوسفندی؟
نفس صدا داری می‌کشد و می‌گوید:
- واقعاً این چه حرفیه شما می‌زنی دایی؟
شما از کجا می‌دونی که من به فکر پدرم نیستم؟
دایی ادامه می‌دهد.
- کلید خونه رو می‌دیم به عموتینا... مدرسه سلینم فردا صبح میرم صحبت می‌کنم و یه هفته براش مرخصی می‌گیرم.
اینک دایی حسینش فنجان چای را جای می‌دهد در زیر استکانی که با نقش گل سرخ نگاشته شده است و با لبخندی رو به دختر می‌گوید:
- حالا راضی شدی؟

لبخند کوتاهی سر می‌دهد.
اکنون چَشمش به سیبِ قرمزِ کوچک که میان تامسون‌های زمخت گیر افتاده‌ است، می‌خورد.
سیب را از بین آنها بیرون می‌کشد و یک گاز آب دار به لپش می‌زند.
اوه! گمان می‌رفت که سیبِ به آن قرمزی شیرین باشد.
مادر رو به برادرش می‌گوید:
- حسین حالا نفهمیدی پسریه خیر ندیده گواهینامه داشته یا نه؟
حسین که به نظر خسته می‌آید، سخنش را با خمیازه‌‌ای طولانی‌ پر می‌کند.
- آره داشته که سوارِ ماشین به اون گندگی شده بوده.

مهین لطف کن یه بالشت بیار من خیلی خستم یه چرتی بزنم، ان‌شاءالله اگه خدا بخواد فردا صبح زود راه بیافتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
17
202
مدال‌ها
2
[پارت ۷]

***

شیشه‌ی غبار آلود ماشین را پایین می‌دهد نسیمِ خنکی به رخسارِ نالانش نثار می‌شود.
تمامِ شب افکار‌های سموم، دخترِ بی‌چاره را احاطه کرده بودند، مگر جز به متلاشی کردن مغزش چیز دیگری نیز می‌خواستند؟
با تزلزلِ شانه‌‌اش، نگرشش را از درختان فرسوده‌‌ی کنارِ جاده می‌گیرد.
مادرش نارنگی پوست کنده را تعارف‌گونه مقابلش می‌گیرد.
اینک میلش به چیزی نمی‌رود، پس با دست نارنگی را به سمت مادرش هل می‌دهد.
مادر: سوگل از دیشب چیزی نخوردی، این کارات یعنی چی؟
- اصلاً میلم به چیزی نمی‌ره... شما بخورید نوش جونتون.
مجدد نارنگی را به سمتش می‌گیرد.
- بیا بگیر، نترس نارنگی سیر نمی‌کنه.
- مادرجان تعارف که نمی‌کنم.
زن‌دایی‌اش چیپس نصفه را به صندلی عقبِ ماشین هدایت می‌کند و خودش نیز به سمت دخترک برمی‌گردد.
- خواب بودی، بچه‌ها خوراکی‌ها رو خوردن بیا اینم واسه تو نگه داشتم.
- ممنونم زن‌دایی جان ولی واقعاً میل ندارم.
زن‌دایی‌اش با بهت نگاهی می‌کند می‌گوید:
- تو که از صبح چیزی نخوردی!
مادرش که مجال مناسبی پیدا می‌کند پس با ریش‌خندی می‌گوید:

- میلش نمی‌بره زن داییش.
با لبخند کوتاهی بحث را پایان می‌دهد.
من نیز ندانستم، برای چه سکوت را ترجیح همه چیز می‌داند. صفات خوبیست یا بد آن را دیگر نمی‌دانم.
لبان همچون برهوتش را با زبانش نمدار می‌کند و حرکتی به جثه‌ی خشک شده‌اش می‌دهد، منتها حرکت دادنش همانا دردِ گردن تا امتداد کمرش همانا.
- آخ آخ، کمرم.
مادر: تا نشستی تو ماشین خوابیدی همین‌طوری، معلومه کمر درد می‌گیری.
- چی‌کار کنم حالا؟
مادرش، کمرش را مالش می‌دهد.

گویا دوست می‌داشت مانند جامه‌‌‌‌ی شسته شده باشد.
که آن‌قدر او را بچلانند تا قلنج‌های پی‌درپی‌اش شکسته شود.
با صدای دایی‌اش به مقابل خیره می‌شود.
دایی: ساکتی سوگل خانوم.
- دایی جان خواب بودم خواب.
دایی دیدی از آیینه ماشین می‌زدند و می‌گوید:
- بعد میای میگی تا صبح بیدار بودم.
مهین و مادرش خنده‌های کوتاهی را سر می‌دهند.
چَشم‌هایش را ریز می‌کند و به سوی

صندلی راننده قوسی می‌رود.
- پس که این‌طور، زاغ سیاه مارو چوب می‌زنی؟
دایی می‌خندد و می‌خندد... .
درون ماشین همچون کاغذِ مچاله نشسته‌اند.
آخر کجا دیده‌اید که در صندلی عقب ماشین چهار نفر بنشیند؟
آه چه می‌شود کرد؟
- دایی چه‌قدر دیگه تو راهیم؟
دایی: یه چهل دقیقه دیگه می‌رسیم دایی جان.
چشم‌هایش را می‌بندد و تکیه‌ای به صندلی می‌دهد. مجدد خیال‌های پریشان‌وار به سراغش می‌آیند، بس است دگر شب را تا سحر او را همراهی کرده‌اید.
بروید و تنهایش بگذارید... .
با صلای مادرش به اکراه چشمانش را می‌گشاید.
مادر: سوگل، سوگل پاشو مادر رسیدیم
چه‌قدر می‌خوابی تو!
شالِ مشکیِ چروکیده‌اش را در سر می‌اندازد.

پیاده می‌شود و حال نوبتِ پاهایش است که به خواب بروند... راه می‌رود و آن‌ها با صدای زینگ‌زینگ او را مساعدت می‌کنند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین