- Oct
- 4,125
- 18,180
- مدالها
- 3
پارت نه
- نه نیکان خیلی سخت میشه برام... .
بیخیال گفت:
- تقصیر خودته تنبلی کردی در عرض یکماه نتونستی تحویلم بدی حالا مشکل از منه یا تو... .
من هم بیخیال مثل اون سریع جواب دادم و گفتم:
- تو دیگه.
خندید و گفت:
- چهقدر بیچشم و رویی... .
لبخندی زدم و گفتم:
- همینه که هست... اگه پشیمون شدی مشکلی نیس... .
خندید... رابطهام با نیکان خیلی خوب بود صمیمی بودیم شوخیهای مسخره میکردیم ولی در عوض شوخیها همون شوخی بودن... بعد از کمی حرف زدن قطع کردم نفسم رو با صدا دادم بیرون... پس کی قراره زنگ بزنه؟... خسته شدم دستم سمت صفحه گوشی رفت و بیاراده شماره عسل رو گرفتم بعد از ده بوق براشت قطعاً اگه برنمیداشت قطع میکردم تماسم رو... صدای بیحوصلهاش تو گوشم پیچید:
- بله طنین؟
- عسل دفعه بعد کی میری واسه درمانت؟
- تقریباً خوب شدم و کمکم خوب میشم ولی فکر نکنم به این زودیها برم... نه به این زودیها نمیرم... .
- مثلاً تا کی نمیری؟
- تا یک ماه دیگه... .
او کو تا دو ماه دیگه گفتم:
- شمارهاش رو داری؟
- شماره کی رو؟
- ارتا دیگه روانشناست... .
- چیکارش داری؟
عسل گیر دادیها یه شماره دادن این همه چون و چرا نمیخواد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اوه یادم اومد نمیخوام خودم دارمش... .
و بعد اضافه کردم و گفتم:
- خداحافظ... .
منتظر جوابش نشدم قطع کردم... دخترهی روانی مگه یه شماره چیه که چون و چرا کنی... تا دیر وقت منتظر تلفن آرتا شدم ولی هیچ خبری نبود... اعصابم چون خورد بود و داشتم تابلو نقاشی رو رنگ میکردم یه کوچولو رنگ قلممو از کادر خودش اومد بیرون که اعصابم بیشتر خورد کرد تابلو رو از تخته بوم در اوردم پرتش کردم سمت در که محکم خورد به در... سههفته است روش کار میکنم همین یه دونه مونده بود که گند زد به تابلو... دیگه اعصابم نکشید بلند شدم از روی صندلی و به سمت تخت رفتم... .
فردا عصر تابلوها رو تمیزکاری کردم چسبها رو کندم و خودم رو اماده کردم و رفتم شرکت نیکان... تابلوها رو تحویل دادم تابلوهای خام دیگه خریدم و رفتم خونه و مشغول تابلوها شدم... تقریباً دو هفته گذشته بود ولی خبری از تماس آرتا نبود شمارهاش رو نداشتم... نمیشد که بیدلیل برم مطبش... باید یه فکری به حال املاک میکردم باید دور آرتا رو میزدم چون خبری نبود... باید دست به دامن یکییگه میشدم ولی کی؟ کی حاظره برای یک سال ازدواج کنه... هیچی به ذهنم نمیاومد عصر دیر وقت هوا کمکم تاریک میشد بلند شدم و خودم رو اماده کردم و زنگ زدم به عسل... بالاخره رضایت داد و برداشت:
- بله.
- عسل من میرم مطب روانشناست تو نمییایی؟
- نه نیکان خیلی سخت میشه برام... .
بیخیال گفت:
- تقصیر خودته تنبلی کردی در عرض یکماه نتونستی تحویلم بدی حالا مشکل از منه یا تو... .
من هم بیخیال مثل اون سریع جواب دادم و گفتم:
- تو دیگه.
خندید و گفت:
- چهقدر بیچشم و رویی... .
لبخندی زدم و گفتم:
- همینه که هست... اگه پشیمون شدی مشکلی نیس... .
خندید... رابطهام با نیکان خیلی خوب بود صمیمی بودیم شوخیهای مسخره میکردیم ولی در عوض شوخیها همون شوخی بودن... بعد از کمی حرف زدن قطع کردم نفسم رو با صدا دادم بیرون... پس کی قراره زنگ بزنه؟... خسته شدم دستم سمت صفحه گوشی رفت و بیاراده شماره عسل رو گرفتم بعد از ده بوق براشت قطعاً اگه برنمیداشت قطع میکردم تماسم رو... صدای بیحوصلهاش تو گوشم پیچید:
- بله طنین؟
- عسل دفعه بعد کی میری واسه درمانت؟
- تقریباً خوب شدم و کمکم خوب میشم ولی فکر نکنم به این زودیها برم... نه به این زودیها نمیرم... .
- مثلاً تا کی نمیری؟
- تا یک ماه دیگه... .
او کو تا دو ماه دیگه گفتم:
- شمارهاش رو داری؟
- شماره کی رو؟
- ارتا دیگه روانشناست... .
- چیکارش داری؟
عسل گیر دادیها یه شماره دادن این همه چون و چرا نمیخواد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اوه یادم اومد نمیخوام خودم دارمش... .
و بعد اضافه کردم و گفتم:
- خداحافظ... .
منتظر جوابش نشدم قطع کردم... دخترهی روانی مگه یه شماره چیه که چون و چرا کنی... تا دیر وقت منتظر تلفن آرتا شدم ولی هیچ خبری نبود... اعصابم چون خورد بود و داشتم تابلو نقاشی رو رنگ میکردم یه کوچولو رنگ قلممو از کادر خودش اومد بیرون که اعصابم بیشتر خورد کرد تابلو رو از تخته بوم در اوردم پرتش کردم سمت در که محکم خورد به در... سههفته است روش کار میکنم همین یه دونه مونده بود که گند زد به تابلو... دیگه اعصابم نکشید بلند شدم از روی صندلی و به سمت تخت رفتم... .
فردا عصر تابلوها رو تمیزکاری کردم چسبها رو کندم و خودم رو اماده کردم و رفتم شرکت نیکان... تابلوها رو تحویل دادم تابلوهای خام دیگه خریدم و رفتم خونه و مشغول تابلوها شدم... تقریباً دو هفته گذشته بود ولی خبری از تماس آرتا نبود شمارهاش رو نداشتم... نمیشد که بیدلیل برم مطبش... باید یه فکری به حال املاک میکردم باید دور آرتا رو میزدم چون خبری نبود... باید دست به دامن یکییگه میشدم ولی کی؟ کی حاظره برای یک سال ازدواج کنه... هیچی به ذهنم نمیاومد عصر دیر وقت هوا کمکم تاریک میشد بلند شدم و خودم رو اماده کردم و زنگ زدم به عسل... بالاخره رضایت داد و برداشت:
- بله.
- عسل من میرم مطب روانشناست تو نمییایی؟
آخرین ویرایش: