جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [طنین عشق] اثر«کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط EMMA- با نام [طنین عشق] اثر«کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,635 بازدید, 61 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [طنین عشق] اثر«کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع EMMA-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت نه
- نه نیکان خیلی سخت میشه برام... .
بی‌خیال گفت:
- تقصیر خودته تنبلی کردی در عرض یک‌ماه نتونستی تحویلم بدی حالا مشکل از منه یا تو... .
من هم بی‌خیال مثل اون سریع جواب دادم و گفتم:
- تو دیگه.
خندید و گفت:
- چه‌قدر بی‌چشم ‌و رویی... .
لبخندی زدم و گفتم:
- همینه که هست... اگه پشیمون شدی مشکلی نیس... .
خندید... رابطه‌ام با نیکان خیلی خوب بود صمیمی بودیم شوخی‌های مسخره می‌کردیم ولی در عوض شوخی‌ها همون شوخی بودن... بعد از کمی حرف زدن قطع کردم نفسم رو با صدا دادم بیرون... پس کی قراره زنگ بزنه؟... خسته شدم دستم سمت صفحه گوشی رفت و بی‌اراده شماره عسل رو گرفتم بعد از ده بوق براشت قطعاً اگه برنمی‌داشت قطع می‌کردم تماسم رو... صدای بی‌حوصله‌اش تو گوشم پیچید:
- بله طنین؟
- عسل دفعه بعد کی میری واسه درمانت؟
- تقریباً خوب شدم و کم‌کم خوب میشم ولی فکر نکنم به این زودی‌ها برم... نه به این زودی‌ها نمی‌رم... .
- مثلاً تا کی نمی‌ری؟
- تا یک ماه دیگه... .
او کو تا دو ماه دیگه گفتم:
- شماره‌اش رو داری؟
- شماره کی رو؟
- ارتا دیگه روانشناست... .
- چی‌کارش داری؟
عسل گیر دادی‌ها یه شماره دادن این همه چون و چرا نمی‌خواد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اوه یادم اومد نمی‌خوام خودم دارمش... .
و بعد اضافه کردم و گفتم:
- خداحافظ... .
منتظر جوابش نشدم قطع کردم... دختره‌ی روانی مگه یه شماره چیه که چون و چرا کنی... تا دیر وقت منتظر تلفن آرتا شدم ولی هیچ خبری نبود... اعصابم چون خورد بود و داشتم تابلو نقاشی رو رنگ می‌کردم یه کوچولو رنگ قلم‌مو از کادر خودش اومد بیرون که اعصابم بیش‌تر خورد کرد تابلو رو از تخته بوم در اوردم پرتش کردم سمت در که محکم خورد به در... سه‌هفته‌ است روش کار می‌کنم همین یه دونه مونده بود که گند زد به تابلو... دیگه اعصابم نکشید بلند شدم از روی صندلی و به سمت تخت رفتم... .
فردا عصر تابلو‌ها رو تمیزکاری کردم چسب‌ها رو کندم و خودم رو اماده کردم و رفتم شرکت نیکان... تابلوها رو تحویل دادم تابلوهای خام دیگه خریدم و رفتم خونه و مشغول تابلوها شدم... تقریباً دو هفته گذشته بود ولی خبری از تماس آرتا نبود شماره‌اش رو نداشتم... نمی‌شد که بی‌دلیل برم مطبش... باید یه فکری به حال املاک می‌کردم باید دور آرتا رو می‌زدم چون خبری نبود... باید دست به دامن یکی‌یگه می‌شدم ولی کی؟ کی حاظره برای یک سال ازدواج کنه... هیچی به ذهنم نمی‌اومد عصر دیر وقت هوا کم‌کم تاریک میشد بلند شدم و خودم رو اماده کردم و زنگ زدم به عسل... بالاخره رضایت داد و برداشت:
- بله.
- عسل من میرم مطب روانشناست تو نمی‌یایی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت ده
- من کاری ندارم ولی بخوای میام... .
اره این رو می‌خواستم پس بیا... گفتم:
- دوست دارم تو هم بیایی... من با تاکسی میرم توهم بیا... .
بعد یه‌کم حرف زدن قطع کردم تا عسل می‌اومد یه‌کم طول می‌کشید از اتاقم اومدم بیرون و به سمت اشپزخونه رفتم همیشه بی‌بی اشپزخونه بود... بهش خبر دادم که با عسل میرم یه‌کم سوال پیچم کرد و رفتم... سوار تاکسی شدم و رفتم مطب... به سمت منشی رفتم که گفتم:
- اقای خیرابی تشریف اوردن؟
منشی سرش رو بلند کرد برانداز‌ه‌ام کرد... منشی جدید بود... . گفت:
- وقت قبلی دارین؟
- بله عسل مطهری... .
نگاهی به کامپیوتر و این‌ور و اون‌ور رو نگاه کرد و تلفن رو برداشت و گفت:
- اقای خیرابی عسل تشریف آورد.
- بگو بیاد تو.
گوشی رو گذاشت و گفت:
- اتاق تشریف ببرین... .
سریع رفتم سمت در... در زدم ولی این بار منتظر گفتن بفرمایید تو شدم:
- بفرمایید تو... .
رفتم تو سعی کردم تو فضا صدای کفش پاشنه بلند ایجاد نکنم... عسل هیچ‌وقت توی عمرش حتی برای یه‌بار هم شده کفش پاشنه سه ‌سانت هم نپوشیده... عسل بیمار بوده قطعاً حرکاتش رو زیر نظر داشته و متوجه میشه... در حال حاظر که سرش پایین بود و رو به برگه‌ها بود بهترین چیز این بود که نفهمه من کیم... به سمت صندلی رفتم و نشستم... کاش این لباس قرمز رنگ را نمی‌پوشیدم زیادی تو دید بود... واقعاً چرا اومده بودم که نمی‌خواستم تو دید باشم مگه قراره چی بشه من اومدم که حرف بزنم نیومدم که بشینم و تماشا کنم... زبونم نمی‌چرخید که حرفی بزنم این بار اومدم حرف بزنم ولی نتونستم آرتا که سکوتم رو فهمید سرش رو بلند کرد بهم خیره شد تعجب کرد با خودش گفت چرا به جای عسل این دختره خیره سر اومده سوالی نگاهم کرد ولی من حرف برای سوالی نگاه کردنش نداشتم تقریباً با کمی عصبانیت گفت:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
بی‌خیال بودم دقیقاً عین اون ادم‌های که چیزی برای از دست دادن ندارن بودم با همون بی‌خیالیم گفتم:
- اومدم تکلیفم رو روشن کنم.
- کدوم تکلیفت؟
تند رفتم... نباید بی‌خیال می‌بودم... شاید کلاً نظرش عوض بشه و با دختر خاله‌اش ازدواج کنه... .
صدای تلفن اتاق بلند شد برداشت:
- اقای خیرابی یکی ادعای این‌که عسل مطهری هست می‌کنه... .
آرتا به من نگاه کرد و گفت:
- سوءتفاهم به وجود اومده بفرستش اتاقم.
- پس اونی که تو اتاقه چی؟
- ایشون عسل نیستن بلکه... .
بلند شدم به از سمت میز خودم رو خم کردم و دستم رو گذاشتم رو دهنش و دست دیگه‌م رو بلند کردم و انگشت اشاره‌م رو جلو دهنم گرفتم... می‌خواست بگه که من طنینم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت یازده
و آتیش رو برای من و عسل گرم کنه... دستم رو با عصبانیت از رو دهنش برداشت و با عصبانیت به منشی گفت:
- بفرستش تو... .
چی؟! الان عسل من رو این‌جا ببینه مطمئناً دیگه باهم مثل سابق نمی‌شیم چون دروغ گفتم خواست تلفن رو بذاره اروم گفتم:
- کاری نکن ابروی خودم و خودت رو ببرم.
پوزخندی زد و تلفن رو گذاشت سرجاش و گفت:
- مثلاً چه کاری؟
رفتم عقب و لبخندی زدم به سمت اون‌ور آرتا رفتم... در به صدا در اومد... آرتا خواست جواب بده که با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- بله؟
آرتا از جاش بلند شد به سمتم اومد و بازو‌هام رو‌ تو دستش گرفت بازوم له میشد از فشار محکم و زیادش... با صدای که عصبانیت توش موج میزد و سعی می‌کرد که اوج نگیره گفت:
- چه غلطی کردی؟
لبخندی زدم دستم رو سمت لبه کتش بردم و گفتم:
- می‌خوای بدونی؟
با خشم نگاهم می‌کرد دست از سرت برنمی‌دارم تا کارم حل نشه... با صدای بلندی که عسل بشنوه گفتم:
- بیا تو... .
آرتا با خشم هلم داد دستم رو از یقه‌اش جدا کردم که محکم خوردم به میز ولی چه‌ خوب که دیگه کار از کار گذشته بود... عسل ما رو دیگه تو این حالت نزدیکی دیده بود... دیگه کار از کار گذشته بیا آرتا خان بیا جمعش کن ابروی ریخته شدت رو... برگشتم سمت عسل... عسل انگار عصبی بود ولی یه جور عجیبی نگاهم می‌کرد سریع در رو کوبید به هم آرتا دستش رفت تو هوا خواست محکم بزنه تو گوشم حق داشت ولی دستش تو هوا موند... مشتش کرد و اوردش پایین به سمت در گرفت و گفت:
- برو بیرون... .
سعی کردم که اروم باهاش حرف بزنم گفتم:
- ببیبن فقط یک سال فقط ۳۶۵ روز هم تو به خواسته‌ات می‌رسی هم من... بعد اون یک سال تو می‌تونی به مامانت ثابت کنی که ازدواج برای تو معنایی نداره... دیگه از دست دختر خاله‌ات خلاص میشی... ما هم بعد از یک سال از هم جدا می‌شیم به خدا یک سال زیاد نیست تو راه خودت رو میری من هم راه خودم رو تنها چیز مشترکمون خونه است که اون هم برنامه‌هام رو طوری می‌چینم که باهات رو در رو نشم... خواهش می‌کنم قبول کن... تو بیش‌تر از من در این ازدواج سود می‌بری... دیگه از دست دختر خاله‌ات خلاص میشی... مهریه و حق طلاق و این چرت و پرت‌ها رو هم نمی‌خوام... .
سکوت کردم چیزی نگفتم انگار در درونم صدایی می‌گفت:
- مگه این ملک و املاک چی بودن... داشتم دربرابر خودم می‌باختم... قرار بود این ثروت چی‌کارم کنن؟ چرا این چی بود که می‌گفتم؟ واقعاً این کاری که می‌کردم درست بود؟ این من رو به چیزی که می‌خواستم می‌رسوند؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت دوازده
سکوت در بین‌مون حاکم بود سرم رو انداختم به سمت میز رفتم روان‌نویس روی میز رو برداشتم و کاغذی که زیر دستم بود رو این‌ور و اون‌ورش کردم که کاغذ پرونده و این‌جور چیزها نباشه ولی کاغذ اون طرفش دقیقا همون کاغذی بود که من شماره‌ام رو روش نوشتم دور اسم و شماره‌ام با خودکار قرمز دایره کشیده بود چند دور خط قرمزش به وضوح دیده میشد از عدد ۱ تا ۵۶ نوشته شده بود نفهمیدم ولی شماره بابام رو نوشتم که با بابام صحبت کنه در مورد ازدواج... زیرش هم اسم بابا رو نوشتم:
- شاهرخ پارک ‌راد.
روان‌نویس رو گذاشتم روی میز و گفتم:
- شماره بابامه منتظر تماس هستم.
حس کردم چیزی از رو دستم سر خورد افتاد ولی توجهی نکردم شاید آستین لباسم بود که داده بودم بالا اومد پایین به سمت در رفتم ولی در رو باز نکردم ترسیدم عسل اون‌جا باشه ولی خب به درک مهم نبود برام... رفتم بیرون از اتاق... عسل نبود هوای مطب سرد بود به سمت در خروجی رفتم هوا بارونی بود بارون داشت می‌بارید امروز که هوا خوب بود... چرا یه دفعه این‌جوری شد؟ سعی کردم سریع به سمت تاکسی‌ها بروم تمام لباسم و بدنم خیس شده بود قطعاً هر تاکسی‌ای که خالی باشه برام نگه نمی‌داره چون تنم خیس بود... سعی کردم بیش‌تر به ماشین‌های تاکسی نزدیک بشم ماشین‌های تاکسی تا می‌خواستم برم سوارشون بشم یکی دیگر می‌رفت و سوار میشد موهام کامل خیس شده بود تمام بدنم خیس شده بود باد سردی که ورزید باعث شد به خودم بلرزم... باد به سرم که خورد سرم سنگین شد... سرم به شدت درد می‌کرد... نمی‌تونستم جایی رو ببینم همه جا تار بود ... نمی‌تونستم جایی رو به واضحی ببینم... نور مستقیم ماشینی به چشم‌هام باعث شد با دست جلوی چش‌هام رو بپوشونم ماشین جلو پام ایستاد... از ماشین سانتافه مشکی رنگ فهمیدم باباعه در جلو رو باز کردم سوار شدم... بابا نبود آرتا بود چرا من به پلاک دقت نکردم فقط بابای من که سانتافه نداره... خواستم در رو باز کنم و برم بیرون که گفت:
- می‌رسونمت.
دستم سمت دستگیره رفت بازش کردم که آستین لباسم‌رو گرفت و گفت:
- گفتم می‌رسونمت.
ماشین اروم‌اروم می‌رفت گفت:
- ادرس خونه‌تون؟
بخاری ماشین رو رو من تنظیم کرد ادرس رو دادم بهش... بعد خودش شروع کرد به حرف زدن:
- همون‌طور که می‌دونی آرتا هستم سی سالمه... تقریباً خیلی وقته روانشناسم... نمی‌دونم از کجا شنیدی ولی درست شنیدی نمی‌خوام با دختر خاله‌ام ازدواج کنم... یه جورهایی بر می‌گرده به مشکلات خانوادگی... فکر کنم این پیشنهاد تو تا حدودی هم به من کمک می‌کنه هم به تو... برای یک سال ایده خوبی هست... می‌تونیم بعد از طلاق بگیم به درد هم نمی‌خوردیم... اون وقت دلیلی برای ازدواج دوباره من وجود نداره و خاله دست از سرم برمی‌داره و تو هم میری پی کارت... .
سکوت که کرد این بار من شروع کردم به حرف زدن:
- من هم طنینم بیست و سه سالمه... کار و محل کار خاصی ندارم... رشته‌ام گرافیکه توی خونه تابلو نقاشی می‌کشم... شاید پیش خودت بگی اوه خدای من یه دختر باید چه‌قدر احمق باشه که به یه پسر پیشنهاد ازدواج بده ولی خب... مامانم یه سری ملک املاک داره زده به اسم من ولی خب گفته بعد از این‌که ازدواج کردم و تقریبا بعد از ۶ ماه زندگی مشترک به اسم من هستن... ولی از اون‌جایی که هیچ علاقه‌ای به زندگی مشترک با یه پسر ندارم... فکر کنم ازدواج قرار دادی یه پیشنهاد خوبی باشه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت سیزده
ماشین ایستاد درست دم در بودیم... آرتا مشغول در اوردم کتش شد هوای داخل ماشین گرم بود برای یکی مثل آرتا که خیس نشده بود... در ماشین رو باز کردم گفتم:
- ممنون.
خواستم برم پایین که گفت:
- بیا این رو بپوش.
برگشتم سمتش کتش رو به سمت گرفته بود که گفتم:
- نه‌نه این رو چی‌کار کنم؟
- هوا خیلی سرده مریض میشی.
- نه‌نه مریض نمی‌شم... با این کت برم تو بی‌بی ابرو حیثیت‌م رو می‌بره... .
سریع از ماشین پیاده شدم که اصرار نکنه به سمت در رفتم و سریع کلید رو توی در چرخوندم و رفتم تو که زیاد زیر بارون خیس نشم... رفتم تو... چرا منتظر نموندم که بره بعد بیام تو؟...
کفش‌هام رو از پام در اوردم به ساعت نگاه کردم... فعلاً یک ساعت مونده بود به برگشت بابا به خونه رفتم تو با صدای بلند سلام کردم و رفتم سمت اتاقم لباس‌هام رو عوض کردم... موهام رو با سشوار سریع خشک کردم... سرم به شدت درد می‌کرد... قرص‌هام رو خوردم که سر دردم زیاد اذیتم نکنه... همیشه عادت داشتم قرص نمی‌خوردم تا احساس سردرد نمی‌کردم ولی اگه می‌خوردم حتماً سه، چهار تا می‌خوردم... تا احساس نمی‌کردم که سر دردم اذیتم نمی‌کنه قرص نمی‌خوردم... از قرص خوردن بدم می‌اومد... .
به سمت بوم نقاشی رفتم دو تا نقاشی رو کشیده بودم سه ‌تاش مونده بود... یه تخته بوم گذاشتم تو بوم و مشغول کشیدن شدم باید این سه‌ تا رو فردا می‌بردم نمایشگاه نیکان شاید به‌ خاطر خواستگاری و مراسم عقد و این‌ها وقت نکنم که بکشم باید این هم به نیکان می‌گفتم... اون‌ شب تا دیر وقت مشغول تخته بوم شدم که اون‌ هم فردا صبح تحویل نیکان بدم... شب دیر وقت به سمت تختم رفت سرم خیلی درد می‌کرد... نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که با سر درد شدید خوابیدم... صبح با صدای بلند بیرون از اتاق بیدار شدم یه ابی به دست و صورتم که زدم موهام‌ رو شونه زدم رفتم بیرون به سمت اشپزخونه رفتم واسه خودم کافی ریختم و روی صندلی میز ناهارخوری نشستم و خوردمش... بی‌بی مشغول جا به‌ جایی مبل‌ها بود و با جارو برقی تمیزش می‌کرد... که گفتم:
- بی‌بی خبریه؟!
انگار نمی‌خواست جوابم رو بده... بی‌توجهی کرد به حرفم...میز رو جمع کردم ظرف‌ها رو شستم... بی‌بی بالاخره از خونه تکونی وسط پاییزش که تموم شد روی مبل نشست و گفت:
- آخیش تموم شد کمرم شکست... .
سینی شربت رو روی میز گذاشتم و کنارش روی مبل نشستم... که دوباره گفتم:
- چی‌شد که یاد خونه تکونی وسط پاییز افتادی؟
کنترل روی میز رو برداشت و برد به برنامه‌های تلویزیونی «به خانه بر میگردیم» خدایی من هر چی غذا مذا بلدم خیر سر همین برنامه‌های تلویزیونی هست که بی‌بی نگاه می‌کنه وگرنه من یه ‌ذره شعور درست کردن و یاد گرفتن غذا ندارم... فقط همین‌جوری که می‌شینم نگاه می‌کنم یاد می‌گیرم وگرنه هیچ‌وقت پیش نیومده که به طور خاص برم غذا یاد بگیرم و هیچ‌وقت هم غذا درست نکردم... .
بی‌بی با لبخند گفت:
- امشب مهمون داریم... .
آرتا و خونواده‌اش؟!
سعی کردم بیش‌تر سرک بکشم ببینم کی هست:
- کی هست؟
به تلویزیون خیره شد و گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت چهارده
- همین خانواده دوست‌های بابات قراره از کیش تشریف بیارن توی راهن واسه شام می‌رسن به تهرون... .
نفسم رو با صدا دادم بیرون باز قراره من معذب بشم با اومدن خانواده دوست‌های بابا بلند شدم به سمت اتاقم رفتم حوصله انجام کاری نداشتم... بابا اومد خونه موقع ناهار خوردن سر میز بابا خبر داد که خانواده دوست‌هاش میان برای من جذابیتی نداشت حرف‌هاش... حقیقتش هیچ‌وقت دوست نداشتم خونواده دوست‌های بابا بیان... چون خیلی معذب می‌کنن ادم رو خانواده دوست‌های بابا خیلی مذهبی هستن... میان این‌جا شام می‌خورن و بعد بر می‌گردن خونه فامیلشون ولی خدا می‌دونه واسه همین شام خوردن کلی معذب میشم واسه کوفت کردن شام.
عصر خودم رو اماده کردم تابلوهای نقاشی رو بر داشتم و رفتم پایین داشتم کفش‌هام رو می‌پوشیدم که بی‌بی گفت:
- جایی میری؟
همون‌جوری که زیپ نیم بوتم رو می‌بستم بدون این‌که برگردم سمت بی‌بی گفتم:
- با نیکان قرار دارم... قرار شد برم این‌ها رو براش ببرم... .
- دیر وقته امروز رو نرو... .
بلند شدم و رو به روش ایستادم و گفتم:
- دست من که نیست گفت بیا... .
- مهمون‌ها تا تو بیایی می‌رسن... زشته که تو خونه نباشی.
به سمتش رفتم گونه‌ی چروکیده‌اش رو بوسیدم و گفتم:
- زشت نیست... میرم بیرون.
خداحافظی کردم و رفتم بیرون خدا رو شکر بارون بند اومده بود... سوار تاکسی شدم و به سمت نمایشگاه نیکان رفتم در سنگین رو باز کردم و رفتم تو نیکا که ظاهراً می‌خواست بره بیرون کنار در ورودی بود لبخندی زدم و گفتم:
- به‌به نیکا خانم... کم پیدایی.
اومد سمت و گفت:
- اونی که کم پیداست تویی نه سلام نه احوالی... .
- بی‌مزه نشو... نیکان کجاست؟
- بخش مدیریت.
- اها مرسی.
خواست باهام بیاد که گفتم:
- نمی‌خواستی جایی بری؟
با عجله گفت:
- اوه راست میگی حواسم نبود... کاری نداری؟
- نه بای.
- بای.
به سمت در رفت و با عجله رفت لابد بازم مهمونی‌ رفتن‌های شبی با دوست‌های قرتی‌ش... به سمت بخش مدیریت رفتم بدون در زدن رفتم تو نیکان با شنیدن باز شدن در خواست عصبی بشه که دید من هم لبخندی زد رفتم تو... تابلوها رو گذاشتم روی میز و خودم روی مبل‌های نسکافه‌ای رنگ راحتی نشستم...سلام و احوال پرسی که کردیم خواستم در مورد تابلوها حرف بزنم که گوشی نیکان زنگ خورد گذاشت رو اسپیکر عادت داشت همیشه وقتی محل کارشه روی اسپیکر بذاره همیشه‌ی خدا هم مزاحم بودم اون وسط... سعی کردم گوش ندم ولی خب گوشه دیگه می‌شنوه:
- بله نیکا.
- نیکان طنین اومد بهش بگو چیزی که می‌خواستی بهش بگی... .
باز نیکا می‌خواست نیکان تابلوهای زیادی بهم بده نیکان سریع از رو اسپیکر برداشت و ... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت پونزده
برد سمت گوشش و یه‌کم حرف زدن سعی کردم گوش ندم مثلاً با خوندن و زمزمه کردن اهنگ... بالاخره صحبت‌های نیکا و نیکان که تموم شد نیکان گفت:
- می‌خواستی چیزی بگی نه؟
به سمت جعبه‌ای که توش تابلوهای نقاشی رو گذاشتم خم شدم و تابلوها رو در اوردم و گفتم:
- این سه‌ تا تابلو رو اوردم اون دو تایی دیگه ممکنه توی این ماه تموم نشن... .
- باشه مشکلی نیست.
- شنیدم که نیکا گفت که می‌خوای چیزی بهم بگی... چی می‌خواستی بگی؟
چیزی نگفت من هم بهش نگاه کردم... چرا چیزی نمی‌گفت... بلند شد از روی صندلی خودش اومد رو به‌ رو‌م نشست و گفت:
- طنین من می‌خوام یه چیزی بهت بگم... .
مکث کرد خب بگو دیگه... از مقدمه چینی بدم میاد و این هم... ادامه داد:
- طنین من دوست دارم.
با این حرفش شوکه‌ام کرد... تعجب کردم اگه بگم چشم‌هام اندازه سکه شده بود دروغ نگفتم چشم‌هام از حدقه بیرون اومد... اروم گفتم:
- ولی من دوست ندارم... .
- شاید تونستی دوستم داشته باشی... .
- نه نمی‌تونم.
اگه می‌تونستم دیگه راهی نبود آرتا رو چی‌کار می‌کردم... نه‌نه نمی‌دونستم بلند شدم و گفتم:
- یه شخص دیگه تو زندگیمه... .
باید این ‌رو می‌گفتم این جواب قانع کننده بود براش... به سمت در رفتم که گفت:
- امیدوارم اونی که انتخابش کردی همونی باشه که می‌خوایش... همونی باشه که خوش‌بختت می‌کنه.
زیرلب گفتم:
- ممنونم.
و رفتم بیرون به سمت در خروجی رفتم... اه جعبه تخته بوم‌هام یادم رفت ولی مهم نبود... به سمت خیابون اصلی رفتم.
شاید اگه حتی نیکان زودتر هم می‌گفت من باز جوابم منفی بود... شاید من رو می‌رسوند به چیزی که می‌خوام ولی باز ممکن بود در مورد جدایی و طلاق مشکل پیش می‌اومد... سعی کردم به چیزی فکر نکنم... سوار اولین تاکسی که به سمتم ‌اومد شدم... هوا تاریک شده بود ولی احتمال می‌دادم که بابا نیومده باشه به خونه... رفتم برق زیر در ورودی روشن بود کفش‌های مهمون‌ها مرتب شده اون طرف قالی بودند... رفتم سلام و احوال پرسی با مهمون‌ها شروع شد نگاه پسر بزرگ خونواده‌شون(میلاد) رو من یه جوری بود سریع جمع معذب کننده رو ترک کردم اتاق خودم رو تنهایی رو به این جمع معذب کننده ترجیح می‌دادم... لباس‌هام رو با یه شومیز مردونه دخترونه (چی ‌گفتم اصلاً) سفید ساتین با یه شلوار راسته گشاد سیاه پوشیدم... عادت نداشتم تو جمع و مهمونی روسری سر کنم ولی چون خانواده اون‌ها مذهبی بودن بی‌بی گفته بود که به خاطر این‌که معذب نشن درحالی که اونی که معذب میشد من بودم روسری سر کنم... یه شال ساتین سرم کردم... ارایش‌م نیازی به تمدید نداشت... خدا رو شکر ارایش‌ ملایمی داشتم و مهمون‌ها رو با ارایشم معذب نمی‌کردم... از اتاقم رفتم بیرون و به سمت اشپزخونه رفتم که بی‌بی و اون خانومه داشتن باهم دیگه حرف می‌زدن که اون خانومه گفت:
- دخترم لطفاً میلاد رو به اتاق مهمون‌ها راهنمایی کن... .
به سمت ورودی اشپزخونه رفتم تا میلاد هم بیاد... اومد اون طرف ترم وایستاد جلوتر رفتم همین که چند متری به اتاق مهمون مونده بود با اشاره به اتاق مهمون گفتم:
- اون اتاق مهمونه... .
بعدش بدون این‌که بیش‌تر بمونم سریع از اون‌جا رفتم خیلی از این پسره بدم می‌اومد حالا زن ‌هم نداشت بیش‌تر معذبم می‌کرد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت شونزده
به سمت اشپزخونه رفتم مشغول غذا و این‌ها شدیم بابا و دوستش اومدن خونه... میز رو چیدیم... دور میز طوری نشستم که میلاد نه رو به روم باشه و نه کنارم... .
نمی‌دونم بالاخره ساعت چند شد که مهمون‌ها رفتن... همین که رفتن به سمت مبل رفتم و روسری‌م رو برداشتم گذاشتم رو دسته مبل به مبل تکیه دادم... چه‌قدر خسته شده بودم بی‌بی اومد کنارم روی مبل نشست و گفت:
- نگاه میلاد رو دیدی هی داشت با چشم‌هاش تو رو می‌خورد.
- چه‌قدر ازش بدم میاد.
- عه دختر درست حرف بزن انشالله در خونمون رو می‌زنن واسه خواستگاری... خانواده خوبی بودن.
- عه بی‌بی این حرف‌ها چیه؟ بابا می‌شنوه بعدش هم... من اصلاً دوست ندارم زن میلاد بشم هیچ ازش خوشم نمی‌اومد.
بابا اومد تو... روی مبل تک ‌نفره نشست و گوشی‌ش رو از تو جیبش در اورد و گفت:
- شب وقتی می‌اومدیم خانواده خیرابی زنگ زد واسه وصلت خیر... .
پس خدا رو شکر قراره سریع املاک رو به‌دست بیارم... دیگه توجهی به حرفش نکردم یا شاید چون نمی‌شنیدم بلند شدم و به سمت راه‌پله رفتم که بابا گفت:
- واسه جمعه برنامه خواستگاریه.
به راهم ادامه دادم روی تخت نشستم با دست سرم رو گرفتم و دستم رو تکیه دادم به زانوم زیر لب گفتم:
- خدایا خودت کمکم کن امیدوارم این بهترین کاری باشه که می‌کنم... خودت کمکم کن دارم کم‌کم، کم میارم... .
روی تخت دراز کشیدم اباژور رو خاموش کردم... .
این چند روز کار خاصی نمی‌کردم همش تو اتاقم بودم... می‌ترسیدم از کاری که می‌کردم... شب، موقع خواستگاری به شدت پشیمون شده بودم پول و ملک و املاک چی‌کارم می‌کرد... این چی بود که اومده بود تو ذهنم... چرا به همچین موضوعی فکر کردم... روی مبل نشسته بودم بی‌بی اومد سمتم و گفت:
- دختر چته تو چرا نمی‌ری خودت رو اماده کنی؟
با بی‌حوصلگی گفتم:
- بی‌بی زنگ بزن بگو نیان... .
بی‌بی با دست زد به اون یکی دستش و گفت:
- اوا خاک عالم به سرم تو یک هفته چرا نگفتی که خودمون زنگ بزنیم نیان الان دیگه دقیقه نود که نمی‌شه... .
عصبی و بی‌حوصلگی دوباره گفتم:
- بی‌بی زنگ بزن بگو نیان... .
- حداقل بیان بعد می‌گیم به درد هم نمی‌خوردین... .
- وقتی قراره از همون اول رد بشن نیان بهتره.
بی‌بی اومد سمتم و گفت:
- بروبرو اماده شو وقت تلف نکن الان می‌رسن.
با بی‌میلی به سمت اتاقم رفتم... یه شومیز ساتن صدفی که یقه رفت و برگشت استین پفی توی مچ با یه شلوار که از زانو کلوش بود پوشیدم موهام رو هم نصفش رو با گیره جمع کردم و بقیه‌اش رو دور خودم ریختم روی پاف نشستم مشغول ارایش‌ کردن شدم... تموم که شد توی اینه به خودم نگاه کردم... چشم‌های درشت و ابروهای سیاه موهای سیاه با رگه‌های تعداد محدود طلایی که تا پایین کمرم می‌رسید و پوست سفید و قد بلند... واقعاً من همچین شخصیتی با این همه دختر و دخترونه بودن رفتم از یه پسر خواستگاری کردم که الان هم به این نتیجه رسیدم که نمی‌خوام ازدواج کنم؟... ادم دیوونه‌ای بودم و هستم... .
صدای ایفون بلند شد با بی‌میلی و بی‌حوصلگی به سمت در رفتم پدر و مادری تقریباً پیر... مادری که با نگاهش دل ادم رو می‌برد پدری که حس پدرانه تو وجودش بود سلام و احوال پرسی کردیم... بالاخره رسیدم به آرتا نگاه کنم آرتا کت و شلوار سیاه رنگ بوی عطر تلخ و سردی که اتاق مطب رو پر کرده بود الان خونه ما رو پر کرده... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت هفتده
مراسم خواستگاری بدون حضور کارین... این‌قدر عجله‌ای بود یعنی؟ چه‌طور وقت نکرد به مراسم خواستگاری بیاد؟... همه نشستیم داشتن باهم دیگه گپ می‌زدن سعی می‌کردم تو بحث‌ها زیاد شرکت نکنم واقعاً بحث‌هاشون برام جذابیت نداشت... بالاخره پدر آرتا گفت:
- شاهرخ جان اجازه بدیم به این جوون برن تو اتاق و باهم حرف‌هاشون رو بزنن... .
حرف؟کدوم حرفی؟ حرفی که قراره امشب بهمش بزنم؟... بابا گفت:
- طنین عزیزم... همراهیشون کن به اتاق.
بلند شدم و به سمت اتاق رفتم الان که بهم نزدیک شده بودیم بوی عطرش داشت دیوونه‌ام می‌کرد... سعی کردم زیاد بهش فکر نکنم... در اتاق رو باز کردم رفتیم تو... آرتا اروم‌اروم می‌رفت جلو... در رو که بستم زیر لب گفتم:
- اگه بگم پشیون شدم... اگه بگم نمی‌خوام ازدواج کنم... مشکلی پیش نمیاد نه؟
شنید سر جاش ایستاد به سمتش رفتم و رو به روش ایستادم و گفتم:
- آرتا من نمی‌خوام ازدواج کنم باهات.
پوزخندی زد ولی انگار با حرفم اتیش گرفت... عصبی بود به‌روز نمی‌داد ولی حس کردم عصبیه گفت:
- به نشنیده می‌گیرم.
خواست به اون سمت برگرده که بازوش رو گرفتم و گفتم:
- آرتا شوخی نمی‌کنم.
با پوزخند گفت:
- گفتی مشکلی پیش نمیاد؟ سوالات این بود؟ خب بذار جوابت رو بدم... وای به حالت اگه بیایی پایین و جوابت اونی نباشه که من می‌خوام... خونه رو، رو سرت خراب می‌کنم.
با ناله گفتم:
- آرتا.
بازوم رو گرفت و با عصبانیت گفت:
- نه عزیز نه با بچه طرف نیستی... بچه بازی نیست که من رو به بازی بگیری... .
با کف دستم زدم به سی*ن*ه‌اش ولی یه میلی متری تغییر نکرد پس این عضله‌ها، عضله باشگاه هستن اروم گفتم:
- ولم کن.
هلم داد و دوباره پوزخندی زد و گفت:
- زورت که به یه مرد نمی‌رسه با این اندام ظریف زنونه و باریک سعی نکن باهام بازی کنی.
عصبی ولی با صدای اروم گفتم:
- به اندام ظریف زنونه و باریکم نگاه نکن الان قدرت تو دست منه می‌تونم با گفتن این‌که سعی کردی بهم نزدیک بشی همه چی رو بهم بزنم... .
بهم نزدیک شد و بازوهام رو تو دست های قدرتمندش گرفت و گفت:
- فقط اگه جرئت داری بیا پایین و این تهمت بچگونه‌ات رو بزن بهم... .
فشار محکمی به بازوم اورد و بعد ولم کرد... دستم داشت می‌سوخت حدس می‌زدم زخمی شده... دستم سمت استینم رو رفت... خواستم استینم رو بزنم پایین که گفتم:
- رو تو کن اون ور... .
برگشت سمت در من هم روم رو کردم اون‌ور استینم رو از قسمت بالا یعنی یقه‌اش اوردم پایین داشت خون می‌اومد... فقط فشار داد زخمی نکرد کرد که... باید سریع مراسم خواستگاری تموم می‌شد وگرنه نمی‌تونستم لباسم رو با یه لباس تیره عوض کنم حالا بعد بی‌بی هی گیر می‌داد... تو فکر بودم متوجه دست آرتا روی بازوی برهنه‌ام نشده بودم که اروم با فوت ملایم سعی می‌کرد که سوختگی‌ش رو کم کنه که سریع عقب رفتم و لباسم رو دادم بالا و گفتم:
- مگه نگفتم روت رو کن اون‌ور؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت هیجده
بی چون و چرا گفت:
- معذرت می‌خوام فک نمی‌کردم با یه فشار این‌جوری بشی... .
فهمید تقصیر اونه پس... پس شعور و فهم سرت میشه... افرین به انتخابم که دست رو چه پسری گذاشتم که خدا رو شکر انسانیت سرش میشه.. خاک برسم که دست رو این پسر گذاشتم که کم مونده خونه رو، رو سرم خراب کنه... .
آرتا به سمت در رفت و گفت:
- بریم خیلی وقته تو اتاقیم سریع بریم بیرون تا لباست کار دستمون نداده... نمی‌شه که عوض کرد باید بریم سریع تمومش کنیم.
دستش رو گذاشت رو دستگیره که گفت:
- باهم اومدیم باهم بریم بیرون بهتره.
به سمتش رفتم باهم رفتم بیرون... به سمت پذیرایی رفتیم نشستیم که پدر آرتا گفت:
- خب دخترم جوابت چیه؟
سرم رو به سمت آرتا چرخوندم بگم آره ملک و املاک مامانم رو به‌دست بیارم بازم بگم نه و پیش خودمی که پشیمون شدم حداقل شرمنده نشم زبونم بی‌اراده تو دهنم چرخید و گفتم:
- جوابم مثبته... .
بذار همه چی تموم شه حداقل ملک و املاک رو به‌دست میارم... حالا بعدش لازم نیست با نیکان ازدواج کنم... بحث، بحث مهریه و شمعدونی و این چرت و پرت‌ها شد از اون‌جایی که بعد ازدواج قرار بود حسابی پول بیاد تو جیبم و غیر از این‌که ما قرار بود بعدش طلاق بگیریم... موقع تعیین مهریه گفتم:
- اگه مشکلی ندارین من مهریه نمی‌خوام... .
نگاه‌ها چرخید سمت آرتا تا حدودی اون هم تعجب کرده بود ولی خب واقعاً من مهریه و اون چرت و پرت‌ها رو نمی‌خواستم... حالا باز قراره بحث ادامه‌دار بشه که چرا نمی‌خوای؟ باید بخوای و کلی چرت و پرت دیگه که دوباره پا در میونی کردم و گفتم:
- من از آرتا شاه دلم یه گل رز قرمز هیچی نمی‌خوام.
باز بحث رو کشدار کردن من بدبخت این وسط بازوم به شدت می‌سوخت و اون‌ها هم موضوع رو کشدار می‌کردن فقط دعا می‌کردم سریع بحث تموم بشه هیچی از حرف‌هاشون نمی‌فهمیدم... ولی بعد با اصرار من همون شد که من می‌خواستم... ولی همون شاخه گل با اینه و شمعدونی نقره و حلقه عقد و عروسی... بالاخره رسیدن به تعیین مکافات روز عقد و عروسی... روز عقد و عروسی و کل مکافات مربوط به عروسی و ازمایش و این‌ها رو تعیین کردن... بقیه‌اش می‌موند رو خودمون که بریم انجام بدیم کل مراسم عقد و خرید جهاز و لباس عروسی و انجام دادن ازمایش‌ها و همه چی رو برنامه ریزی کردن... بالاخره اخر شب شد و سعی کردم به چیزی فکر نکنم همین که بحث برام تموم شد سریع به سمت اتاقم رفتم و لباسم رو عوض کردم ولی دستم به شدت قرمز شده بود... نمی‌دونم قبلاً هم این‌جوری سوسول بودم یا واقعاً خیلی وحشیه.... .
بالاخره همه چی تموم شد... انجام امایش‌ها... رفتن من و کارین دو تایی برای نوبت گیری ارایشگاه... بالاخره همه چی رو به راه شد... روز عروسی بعد از کلی انتظار و کلی خستگی و پشیمونی رسید واسه ازدواج بدجور عجله داشتم بعضی وقت‌ها من هم می‌زد به سرم یا پشیمون بودم یا عجله داشتم یه مرگم بود ولی نمی‌دونستم چه مرگم بود... با کارین رفتم اریشگاه... نشستم پشت میز ارایش همونی که می‌خواستم رو توضیح دادم... ارایشم ارایش‌ ملیح، اروپایی بود و تقریباً به تناژ بژ می‌رفت... لباسم، لباس شیری رنگی بود که استین‌ نداشتن و به‌جاش با کریستال‌های شیری رنگ به صورت حلقه روی شونه‌ام می‌افتادن... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین