جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [طوفانی از جنس گرداب] اثر «رز مشکی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط fatemeh- با نام [طوفانی از جنس گرداب] اثر «رز مشکی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 921 بازدید, 20 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [طوفانی از جنس گرداب] اثر «رز مشکی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع fatemeh-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز

تا الان رمان طوفانی از جنس گرداب خوب بود یا بد؟

  • عالیه🤩

    رای: 3 100.0%
  • خوبه بد نیست🙃

    رای: 0 0.0%
  • متوسط🙂

    رای: 0 0.0%
  • خیلی چرت و مسخره.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
نام اثر: طوفانی از جنس گرداب
نویسنده: ( رز مشکی) fatemeh-M
ژانر: عاشقانه- پلیسی- جنایی.
ناظر: 1 S.O.W
خلاصه: بهش می‌گفتن نیمه تاریک، شده بود یه کابوس توی شب‌های تاریک که اسمش وحشت رو به تن یه شهر می‌انداخت.اون یه قاتل بود؛ ولی من هم دختری نبودم که جا بزنم. با خودم عهد بستم که اون قاتل رو به سزای اعمالش برسونم؛ولی... .
Negar_۲۰۲۲۰۸۱۲_۰۳۵۵۲۹.png
 
آخرین ویرایش:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
پست تایید.png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
****
( حامی)

دستم رو که با خون اون موجود کثیف آلوده شده بود رو پاک کردم و به جسم نیمه‌جونش که داشت زیر‌ پاهام جون می‌داد، نیم نگاهی انداختم و کلت رو توی دستم جابه‌جا کردم که نگام به شاهرخ افتاد که از ترس به خودش می‌لرزید. لبخند کجی کنج لبم نشست و حس ترسش بهم این قدرت رو می‌داد تا سریع‌تر کارش رو بسازم. آهسته به سمتش قدمی برداشتم که با دست و پا زدن هر لحظه خودش رو از من دورتر می‌کرد؛ولی اون نمی‌دونست که از دست یه قاتل نمیشه فرار کرد. این قدر خودش رو عقب کشیده بود که با دیوار پشت سرش برخورد کرد و با چشمای که التماس داخلش موج میزد، بهم خیره شد. روی زانو نشستم و به صورتش که پر از رد‌های کبودی بود، خیره شدم که از ترس نگاهی که بهش داشتم، قفل دهنش رو باز کرد و شروع کرد به التماس کردن:

- آقا...تو ... رو خدا... التماست...می...کنم.. .
بدون توجه به حرفاش که دیگه برام تکراری شده بود، یه تیر تو مغزش خالی کردم که دوباره پاشیده شدن اون مایع نجس قرمز رنگ رو روی لباسم حس کردم. از روی زانو بلند شدم و کلت رو پشت کتم قرار دادم و سهیل رو که فقط به جسم نیمه‌جون شاهرخ خیره شده بود رو مخاطب قرار دادم و لب زدم:

- به رئیس خبر بده بگو ماموریت تموم شد.
با جدیت رو کردم بهش و دوباره لب زدم:
-
می دونی که باید با جنازه‌ها چی کار کنی؟
سری تکون داد و زیر لب زمزمه کرد:
- بله قربان!
خوبی زیر لب زمزمه کردم
و بدون توجه به اتفّاقاتی که چند لحظه پیش رخ داد بود از اون انباری نمناک خارج شدم. با ریموت در ماشینم رو باز کردم و سوار شدم.سرم رو روی فرمون گذاشتم و برای بار هزارم برای خودم تکرار کردم:
- فقط بخاطر انتقام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
****
( ساحل)
پرونده های انباشته شده روی میزم رو مرتب کردم. و ماگ قهو‌ه‌ام از روی میز برداشتم و درش رو باز کردم از فلاکس که روی میز بودآب جوش داخلش ریختم. هات چاکلتم رو هم داخلش ریختم و میکسترش رو زدم تا خوب هم بخوره، بعد از چند ثانیه دکمه خاموش رو زدم و لیوان هات چاکلتم رو برداشتم و خواستم جرعه‌ای ازش بخورم که در اتاقم به صدا درآمد لیوان رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- بفرمایید.
در اتاقم باز شد و خانم فروتنی همراه با چند‌تا پوشه‌ی که در دست داشت وارد اتاق شد. احترام نظامی گذاشت و سلام کرد. که جوابش رو دادم ، که پوشه‌های توی دستش رو روی میز شیشه‌ی که وسط اتاق قرار داشت، گذاشت و از بین پوشه‌ها یه پوشه آبی رنگی رو بیرون کشید و بدون مهلت دادن به من سریع شروع داد به توضیح دادن:
- متاسفانه یه قتل دیگه هم خارج از شهر رخ داد که مثل قتل چند ماه پیش هست که روی بازوی اجساد این علامت موجود داره.
و یه عکس به سمتم گرفت و گفت:
- لطفا مشاهده کنید.
عکس رو از دستش گرفتم و به علامت عجیب و غریبی که از بازوی یکی از اجساد گرفته شده بود ، خیره شدم . واقعا عجیب بود. چرا که این علامت مخلوطی از چند حروف انگلیسی بود که انگار قاتل با چاقو روی بازوی اجساد این علامت رو ایجاد کرده. عکس رو روی میز گذاشتم و برگه های دیگه رو که شامل اطاعات اون افراد بود که تازه به قتل رسیده بودن رو برداشتم که هر دو اون ها سر‌دسته باند مواد مخدر بودن که کار قاچاق می‌کردند. تموم مدارک رو روی میز گذاشتم و رو به خانم فروتنی لب زدم:
- متوجه شدن که قتل چه زمانی رخ داده؟
سری تکون داد و از لای همون پوشه یه برگه دیگه برداشت و گفت:
- گفته شده که قتل ساعت 17:۴۴ رخ داده و وقتی اون آقا به اداره گزارش دادن، ساعت ۱۸:۱۰ بود و ازشون چند ساعت پیش بازجویی شده که داخل بازجویی گفتن که راننده کامیون هستن و داشتن به خارج از شهر بار می‌بردند که برای استراحت یه جا نگه داشتن که با همچنین صحنه‌ی مواجه شدن و سوابقشون هم بررسی شده که پاک بوده.
سری تکون دادم و تمام مدارک رو داخل همون پوشه گذاشتن که خانم فروتنی پوشه‌های دیگر رو از روی میز شیشه‌ی و یه نگاه به ساعت توی مچش انداخت و گفت:
- جناب سرهنگ گفتن که برای حل این پرونده تا نیم ساعت دیگه تو اتاق جلسه تشریف بیارید.

((باشه‌ای)) زیر لب زمزمه کردم که خانم فروتنی دوباره احترام نظامی گذاشت و با اجازه‌ی زمزمه کرد و از اتاق خارج شد. روی صندلی نشستم و از لای پوشه اون عکس رو برداشتم و بهش نگاه کردم واقعا نشونه عجیبی این حتماً باید کار یه نفر یا یه باند باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
تمام مدارک رو توی پوشه قرار دادم و به ساعت چوبی که به دیوار اتاقم نصب شده بود،نگاه کردم.عقربه ها ساعت 14:۳۵ دقیقه رو نشون می‌دادند که فقط چند دقیقه دیگه مونده بود به زمان جلسه!
سریع از روی صندلیم بلند شدم و هات چاکلتم رو که سرد شده بود رو توی ظرفشویی خالی کردم و از چوب لباسی چادرم رو برداشتم و کش چادر رو روی سرم تنظیم کردم و با برداشتن پوشه‌ی مدارک و وسایلم که شامل سوییچ و گوشیم بود، از اتاق خارج شدم.که همون موقع با سرگرد احتشام روبرو شدم.سرگرد که هم متوجه من شد،لبخندی زد و بهم نزدیک شد که لبخند متقابل زدم و گفتم:

-سلام جناب سرگرد، احوال شما؟
با همون لبخندی که همیشه خدا روی لباش بود، بهم خیره شد و گفت:
‐من که عالیم.شما چطوری؟خاله چطور؟
خند‌ه‌ای کردم و گفتم:
‐خب خداروشکر که عالی هستید و اینکه تازه یادم افتاد مامان گفت یه شب شام حتماً تشریف بیارید منزل ما برای تشکر، بخاطر اینکه منو توی اون ماموریت نجات دادید.
ژست مغرورانه به خودش گرفت و گفت:
‐خواهش می‌کنم.حتماً یه روز مزاحم میشم و اینکه از طرف من از خاله جان تشکر کنید.
سری تکون دادم که به پوشه‌ی توی دستم اشاره کرد و گفت:
‐تو هم میای جلسه؟
چادرم رو که عقب رفته بود رو مرتب کردم و لب زدم:
‐ بله.
سری تکون داد و گفت:
-پس بریم که دیر نرسیم به جلسه.
(( باشی)) گفتم و همراه با سرگرد احتشام که پسر دوست بابا بود، راه افتادم سمت اتاق جلسه!گوشیم رو تو حالت سایلنت گذاشتم و داخل جیب مانتوم گذاشتم. پس از در زدن و کسب اجازه، وارد اتاق شدیم که ستوان احمدی و سرگرد احمدی و سرهنگ مواجه شدیم، بعد از سلام کردن با همگی رفتم کنار پروانه نشستم که همون ستوان احمدی بود. همین که نشستم،پروانه که یکی از دوستای صمیمم بود با آرنجش به دستم کوبیده و به آرامی لب زد:
‐کجا بودی؟چقدر دیر کردی.
من هم مثل خودش به آرامی لب زدم:
‐ چی کار کنم خب؟ تا وسایلم رو جمع کنم دیر شد.
نگاه شیطونی به من و احتشام کرد و گفت:

-من هم که باور کردم.
خواستم جوابش رو بدم که سرهنگ رو به همه‌ی ما کرد و گفت:
‐خب، جلسه رو شروع می‌کنیم.
 
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
پرونده‌ای که جلوی روم بود رو باز کردم و به سرهنگ نگاهی انداختم که از روی میز کنفرانس بطری آب‌معدنی برداشتن و با ببخشیدی جرعه‌ای از آب‌معدنی نوشیدن،بعد از چند ثانیه از روی صندلی اداری بلند شدن و به سمت تخته‌ای که وسط سالن جلسه قرار داشت، رفتن و با تک سرفه‌ای که کردن،حواس همه به سرهنگ جمع شد.سرهنگ با تمام جدیت رو به همه‌ی ما لب زدن:
-این پرونده یه پرونده‌ی خیلی مهم هست که متاسفانه هنوز بعد از گذشت چند ماه، نتونستیم کسی که پشت این ماجرا یا قاتل رو پیدا کنیم.
نفس عمیقی کشیدن و دوباره لب زدن:
- ولی این قتل‌ها احتمال کار یه نفر هست،چرا که روی بازوی هر کدام از اجساد این علامت موجود داره و قاتل بعد به قتل رسوندن فرد با چاقو این علامت رو روی بازوی اجساد ایجاد می‌کرد که خود این علامت یه نشونه هست.
و به عکس‌های که از افرادی بود که به قتل رسیدن بودن،اشاره کردن و گفتن:
-با توجه به تحقیقات، ما سه نفر که توی یه باند هستن شک داریم که این قتل‌ها زیر سر این سه نفر باشه؛ ولی متاسفانه بخاطر نداشتن مدارک کامل،نمی‌تونیم کار انجام بدیم یا اثبات کنیم.
سرهنگ دوباره به سه تا عکس که پایین تخته وصل بود اشاره کردن که دوتا جوان بودن با یه پیرمرد پر ابهت و گفتن:
- اولین نفر: حامی علی نژاد، نفر دوم امیر‌سام تهرانی‌نسب نوه‌ای شاهین تهرانی‌نسب.
و در آخر سرهنگ با اخم به عکس همون پیرمرد پر‌ابهت اشاره کردن و گفتن:
- و رئیس اصلی این باند شاهین تهرانی‌نسب و نوه‌ای بزرگش امیر‌سام تهرانی‌نسب هستن که ما باید به این سه نفر نزدیک بشیم و بدونم دارن چه کار‌های انجام میدن که هیچ نشونه‌ای از خودشون به جا نمی‌ذارن.
سرگرد احتشام همین طور که خودکار توی دستشون رو فشار می‌دادند، رو به سرهنگ کردن و گفتن:
- منظورتون اینه که ما به عنوان مامور مخفی به اون باند نفوذ کنیم.
سرهنگ هم رو کرد به سرگرد احتشام و گفتن:
- بله،شما باید برای جمع‌آوری اطاعات و حل این پرونده به این باند نفوذ کنید
پروانه از حرف سرهنگ غرق خوشی شد و با هیجان به سمتم برگشت و بهم نگاه کرد که لبخندی زدم و به این فکر افتادم، که چه جوری مامان رو تنها بزارم و برم ماموریت؟
 
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
با تموم شدن جلسه، همراه با پروانه از اتاق جلسه خارج شدیم. پروانه از اینکه برای اولین‌ بار قرار بود به عنوان مامور مخفی توی یه باند نفوذ کنه، خوشحال بود و داشت از الان برای ماموریت برنامه‌ ریزی می‌کرد؛ ولی من تمام فکرم به مامان زهرا بود که چه جوری تنهاش بزارم و برم ماموریت. مامان زهرا بعد از فوت بابا احمد خیلی گوشه‌گیر شده و من حتی برای لحظه‌ی که توی اداره هم هستم نگرانش بودم، بعد از خداحافظ با پروانه وارد پارگینگ شدم و از جیب مانتوم سوییچ ماشینم رو بیرون کشیدم و با ریموت در ماشینم رو باز کردم و سوار شدم.
ماشینم رو روشن کردم و بعد از گذاشتن یه آهنگ بی‌کلام به سمت خونه حرکت کردم.وارد کوچه شدم و ماشینم رو همون جای همیشگی پارک کردم، از صندوق عقب خرید‌های که سر‌راه کرده بودم رو توی یه دستم نگه داشتم در صندوق رو بستم و رفتم به سمت در زنگ زده که رنگش کم کم به رنگ زرد در‌اومده بود؛ ولی این خونه بوی خاطرات قدیمی رو می‌داد و به همین دلیل بود که نه من نه مامان نمی‌تونستیم از این خونه دل بکنیم؛ ولی حتما باید به آقا حاتمی بسپارم که این در رو تعمیر کنه با کلید که توی دست داشتم در خونه رو باز کردم و مثل همیشه با لحن شادی داد زدم:
- مامان، مامان جونم کجای؟
و من مامان رو دیدم که از پنجره‌ی که توی نشیمن قرار داشت با تاسف داشت بهم نگاه می‌کرد. با خوشحالی هندوانه‌ی که خریده بودم رو توی حوض آبی رنگ انداختم تا سرده بشه. به سمت در اصلی خونه رفتم و بخاطر خرید‌های توی دستم با پا در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم.مامان روی مبل نشسته بود و به تلویزیون خاموش چشم دوخته بود. چادرم رو روی چوب لباسی قرار دادم و پیش مامان روی مبل نشستم و یه بوسه محکم از گونه‌ای چین و چروک دارش که از غم فوت بابا روی صورتش نقس بسته بود زدم و با همون لحن سابق گفتم:

- خب مامان خانم بدون من چی کارا می‌کردی؟
آهی کشید و به آلبوم خانوادگی که روی میز پخش شده، اشاره کرد و گفت:
- هیچی، داشتم عکس‌های آلبوم نگاه می‌کردم و برای نهار هم یکم قرمه سبزی بار گذاشتم.
لبخند محوی زدم و گفتم:
- دستت درد نکنه مامان جون خودم!
سری تکون داد و از مبل بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.من هم بلند شدم و رفتم تا لباسمو عوض کنم؛ ولی از اینکه مامان رو انقدر غمگین می‌دیدم، احساس خیلی بدی داشتم و دوست داشتم هرجوری شده خوشحالش کنم؛ ولی خودم هم نمی‌دونم باید چی کار کنم، آهی کشیدم و بعد شونه کردن و بستن موهام با کش به سمت هال رفتم.
 
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
بعد از خوردن شام، مامان به خاطر سردردی که گرفتارش شده بود به سمت اتاقش رفته تا کمی استراحت کنه،که من هم از سر بی‌کاری بعد از برداشتن گوشیم از روی میز عسلی به سمت مبلی که روبروی تی وی قرار داشت رفتم و نشستم، کنترل تی وی رو توی دستم گرفتم و شبکه ها رو بالا پایین کردم تا یه برنامه سرگرم کننده پیدا کنم که با روشن شدن صحفه‌ی گوشیم پیام پروانه روی صحفه نمایان شد. پیام پروانه رو باز کردم و به متن پیامش خیره شدم که درباره همون ماموریتی گفته بود که از شوق این ماموریت خوابش نمی‌برد؛ ولی من برعکس پروانه احساس خیلی بدی نسبت به این ماموریتی که در پیش داشتیم، دارم.
بعد از جواب دادن به پیام پروانه گوشیم رو روی مبل بغل دستم پرت کردم و کنترل رو مجدد توی دستم گرفتم و بعد از چند ثانیه یه برنامه سرگرم کننده که از شبکه دو پخش می‌شد نگه داشتم تا یکم فکر مشغولم رو با دیدن این برنامه آروم کنم؛ بعد از چند ساعت که از تمام شدن برنامه گذشته بود، تی وی رو خاموش کردم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم تا یه دمنوش برای سردرد مامان دم کنم. بعد از دم کردن دمنوش به سمت اتاق مامان رفتم و بعد از زدن چند تقه به در اتاق وارد اتاق شدم که با اتاق تاریک که فقط با نور چراغ خواب فضاش روشن شده بود، نگاه کردم که با مامان که روی تخت به خواب فرو رفته بود مواجه شدم. به سمتش رفتم و ضربه آرامی به بازوی مامان زدم و زمزمه کردم:

- مامان؟ مامان بلند شو.
مامان به آرامی لای چشماش رو باز کرد و نیم خیز شد که لبخند زدم و دمنوش رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- بخور مامان جونم، برای سردردت خوبه.
دمنوش رو از دستم گرفت و به خاطر طعم تلخ دمنوش که داشت به آرامی کمی از دمنوش رو خورد. لیوان رو روی میز گذاشت و زمزمه کرد:
- دستت درد نکنه دخترم.
(( خواهش می‌کنم)) گفتم و بعد از برداشتن لیوان و بستن در به سمت آشپزخونه رفتم و وقتی آشپزخونه رو تمیز کردم، رفتم اتاقم تا بخوابم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
***
(( امیر‌سام))

از پنجره‌ی قدی به حامی که داشت سر نگهبان‌ها فریاد میزد، خیره شدم و پوزخندی عمیقی کنج لبم نشست. زیادی داشت خودش رو برای یه مشت آدم بی‌مصرف خسته می‌کرد.جعبه سیگار‌م رو همراه با فندک طلایی رنگم که طرح اژدها با رگه‌های از آتش روش نقش بسته بود رو برداشتم و وارد تراس شدم. یه نخ از سیگار دانهیل رو گوشه‌ی لبم گذاشتم و همین جوری که با فندک سیگارم رو روشن می‌کردم، از روی میز مرمری که توی تراس قرار داشت بطری نوشیدنی برداشتم و توی لیوان شیشه‌ی که توی دستم گرفته بودم ریختم.
پکی عمیقی به سیگارم زدم و قلپی از نوشیدنی رو سر کشیدم تنها چیزهای که منو سرحال می‌آورد؛ کشتن یا همین سیگار کشیدن یا خوردن نوشیدنی بود، بطری نوشیدنی رو توی دستم گرفتم و یک دفعه سر کشیدم که مزه گس و تلخش باعث سوختن گلوم شد سرفه‌ی کردم، که در اتاق به صدا دراومد و من مطمئن بودم که جز حامی ک.س دیگه‌ای نمی‌تونه باشه. با صدایی که بخاطر نوشیدن نوشیدنی دورگه شده بود باصدای بلند گفتم:
- بیا تو.
در باز شد و همون جوری که انتظار داشتم، بعد از گذشت چند ثانیه حامی جلوی روم ایستاده بود. بطری خالی شده از نوشیدنی رو روی میز پرت کردم و گفتم:
- بگو.
حامی که انگار متوجه جدیتم شده بود دست توی جیب کتش فرو برد و بعد از یه نگاه کلی به تراس،گفت:
- انگار باز کار همون آبتین عوضی بوده که بتونه با انجام دادن این کار به شما ضربه بزنه و خودش رو از شر این موضوع خلاص کنه.
وقتی به نقشه احمقانه‌ی که اون عوضی کشیده بود فکر می‌کردم واقعاً خندم می‌گرفت.
از روی صندلی راک بلند شدم و گفتم:
- کجاست؟
حامی دست‌های فرو رفته توی جیب کتش رو بیرون کشید و گفت:
- بچه‌ها یه دست گوشمالی درست،حسابی مهمونش کردن که دیگه جرات نکنه برای شما همچنین فکر‌های بکنه.
حامی دوباره مثل همیشه داشت چرت و پرت می‌گفت تا اعصاب منو خورد کنه با عصبانیت چشمام رو روی هم گذاشتم تا آروم بشم با لحن خشن و یخ‌زده‌ای دوباره تکرار کردم:
- کجاست؟
حامی خیره به صورتم زمزمه کرد:
- گفتم که قربان بچه‌ها یه گو... .
مشت محکمی توی صورتش کوبیدم و فریاد زدم:
- مرتیکه میگم اون عوضی کجاست؟
حامی کمر راست کرد و با دست بینی خون‌آلودش رو فشار داد و با همون لحن دوستانه‌ی که برام نقش دوست رو نه نقش یه برادر رو داشت گفت:
- امیرسام تو کاری نداشته باش بهش!
هر چقدر می‌گفتم بی‌فایده بود تنه‌ای بهش زدم و از تراس خارج شدم. از کشو کلت طلایی رنگم رو بیرون کشیدم که حامی هم از تراس بیرون اومد و همین که کلت رو توی دستم دید سریع گفت:
- منم باهات میام. نمی‌شه جلوی تو رو گرفت.
نفسی کشیدم و سری برای حامی تکون دادم که همراه با هم از اتاق بیرون زدیم.
باید به اون آبتین عوضی یه درس حسابی بدم که تا ابد فراموش نکنه که نباید با من در بیفته.
 
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
بدون توجه به بادیگارد‌ها و نگهبان‌هایی که تا کمر برام خم شده بودن، سوار ماشینم شدم که حامی هم خودش رو روی صندلی شاگرد انداخت، دست دراز کرد و جعبه دستمال کاغذی رو از روی داشبورد برداشت، از جعبه بیرون کشید و روی بینش قرار داد تا خونش بند بیاد. از حیاط خونه خارج شدیم که حامی لبخند تلخی زد و با لحن مسخره‌ی زمزمه کرد:
- چه دست بزنه خوبی هم داری جناب تهرانی!
دستم رو از شدت عصبانیت دور فرمون قفل کردم و با سرعت از ماشین جلو روم که مثل یه لاک پشت می‌راند سبقت گرفتم و گفتم:
- حامی حرف منو نپیچون، بگو اون مرتیکه رو کجا قایم کردی؟
آهی کشید و سری به نشانه تاسف برام تکون داد، شیشه‌دودی ماشین را پایین کشید و خونی که در دست داشت رو به بیرون پرت کرد شیشه ماشین رو بالا کشید و از جیب کت طوسی رنگش گوشیش رو برداشت و همین جوری که بعد از ثانیه با گوشیش ور رفت صحفه گوشی رو خاموش کرد و توی جیبش قرار داد و به آرامی لب زد:
- بچه‌ها اون عوضی رو توی یکی از واحد‌های پنت‌هاوس نگه داشتن.
سری تکون دادم و با سرعت به سمت پنت‌هاوس روندم.

***
به محوط‌ی پارکینگ که رسیدم، سوییچ ماشین رو تو بغل حامی انداختم و بدون توجه به صدا زدن‌های مکرر حامی از ماشین پیدا شدم و به سمت در ورودی و شیشه‌ی پنت هاوس رفتم بعد از رد شدن از درهای شیشه‌ی با حامدی که سرپرست هتل بود مواجه شدم، حامدی با دیدنم دوتا پا داشت دوتا دیگه هم قرض کرد و به سمتم اومد کلافه از دیدن این موجود پرحرف پوفی کشیدم که حامدی لبخندی به پنهای صورتش زد و شروع کرد به پر‌حرفی.
- سلام آقای تهرانی نسب، حالتون چطور، آقا شاهین چطورن؟
حتی اجازه نداد من جواب احوال‌پرسی که کرده رو بدم که یه برگه به سمتم گرفت و خواست دوباره شروع کنه به صحبت کردن که با جدیت تمام گفتم:
- الان وقتش نیست حامدی.
از کنارش گذشتم و به سمت آسانسور رفتم، در آسانسور که باز شد وارد اتاقک آسانسور شدم و کلید عدد ۲۳ رو فشار دادم که در‌های فلزی آسانسور به هم کوبیده شد و آسانسور به حرکت در اومد.
به‌ صحفه‌ای که شماره طبقات روش نقش می‌بست خیره شدم و مشتاق بودم که زودتر به واحد مورد نظر برسم، وقتی که آسانسور ایستاده کم تر از یک ثانیه از آسانسور خارج شدم،به سمت واحد 117 که روبروی آسانسور قرار داشت قدمی برداشتم و به در واحد هر ثانیه نزدیک‌تر می‌شدم؛ کارت اعتباری واحد 117 رو که از قبل توی گاو صندوق نگه داشته بودم رو روی ردیابی که کنار در قرار داشت گذاشتم که در با صدای قیژ مانندی باز شد با پا در واحد رو بیشتر تر باز کردم که با بادیگارد‌ها و آبتین که با لباس و صورت خونی به صندلی چوبی بسته شده بود مواجه شدم.
بادیگارد‌ها به سمتم خم شدن ولی من با عصبانیت که کل موجودم رو فرا گرفته بود به سمت آبتین رفتم که ناله‌ی خفیفی کرد و سرش را بلند کرد که با دیدن من، نیشخندی زد و آب دهن خونش رو جلوی پام تف کرد و با همون نیشخندی که گوشه‌ی لبش نقش بسته بود منتظر به عکس‌العمل من نسبت به این موضوع بود ولی من فقط بهش خیره شده بودم، حشمت یکی از بادیگارد‌ها به سمتم اومد و گفت:
- آقا می‌خواید یه کاری کنیم که جلوی پاتون به التماس بیفته؟
جوابش رو ندادم و در عوض کلتم رو از پشت کتم بیرون کشیدم.
پای راستش رو نشونه گرفتم و بدون فرصت دادن بهش یه تیر تو پاش خالی کردم که فریاد پردردش توی کل واحد پیچیده شد و اون باید می‌دونست که این فقط یه مجازات کوچک برای کسی که به من توهین کنه.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین