****
( حامی)
دستم رو که با خون اون موجود کثیف آلوده شده بود رو پاک کردم و به جسم نیمهجونش که داشت زیر پاهام جون میداد، نیم نگاهی انداختم و کلت رو توی دستم جابهجا کردم که نگام به شاهرخ افتاد که از ترس به خودش میلرزید. لبخند کجی کنج لبم نشست و حس ترسش بهم این قدرت رو میداد تا سریعتر کارش رو بسازم. آهسته به سمتش قدمی برداشتم که با دست و پا زدن هر لحظه خودش رو از من دورتر میکرد؛ولی اون نمیدونست که از دست یه قاتل نمیشه فرار کرد. این قدر خودش رو عقب کشیده بود که با دیوار پشت سرش برخورد کرد و با چشمای که التماس داخلش موج میزد، بهم خیره شد. روی زانو نشستم و به صورتش که پر از ردهای کبودی بود، خیره شدم که از ترس نگاهی که بهش داشتم، قفل دهنش رو باز کرد و شروع کرد به التماس کردن:
- آقا...تو ... رو خدا... التماست...می...کنم.. .
بدون توجه به حرفاش که دیگه برام تکراری شده بود، یه تیر تو مغزش خالی کردم که دوباره پاشیده شدن اون مایع نجس قرمز رنگ رو روی لباسم حس کردم. از روی زانو بلند شدم و کلت رو پشت کتم قرار دادم و سهیل رو که فقط به جسم نیمهجون شاهرخ خیره شده بود رو مخاطب قرار دادم و لب زدم:
- به رئیس خبر بده بگو ماموریت تموم شد.
با جدیت رو کردم بهش و دوباره لب زدم:
- می دونی که باید با جنازهها چی کار کنی؟
سری تکون داد و زیر لب زمزمه کرد:
- بله قربان!
خوبی زیر لب زمزمه کردم و بدون توجه به اتفّاقاتی که چند لحظه پیش رخ داد بود از اون انباری نمناک خارج شدم. با ریموت در ماشینم رو باز کردم و سوار شدم.سرم رو روی فرمون گذاشتم و برای بار هزارم برای خودم تکرار کردم:
- فقط بخاطر انتقام!