- Aug
- 694
- 5,847
- مدالها
- 5
مار به دور او روی زمین پر از شن چرخید و افسون سوار بر آن با سرخوشی قهقههای نثارش کرد، مرد ابرو در هم پیچاند و غرید:
- آری بخند که تو قصد نابودی من از این دنیا را کردهای!
دم مار به دور مچ پای مهرداد پیچید و او را بالا برد و باری دیگر کنار افسون خندان که از نشاط گونههای برجستهاش گلگون شدهبود، نشاند. کمی گذشت که باری دیگر چشمان نیم باز مرد بسته و سرش به روی شانهی افسون قرار گرفت، اما اینبار افسون کاری نکرد و اجازه داد تا او به راحتی مدتی را به عالم خواب برود. مدتی گذشت که آنها سوار بر حیوان خزندهی افسون از مسیری گرم و شنی میگذشتند و باز هم شب بود و تاریکی! سالها بود که دخترک روشنایی را به چشم ندیدهبود، صدای پرندههایی که در روز آواز میخوانند نشنیده بود! مدت زیادی گذشته و او درختان پر بار و محیط سرسبزی ندیدهبود. نگاهش را به مردی که با بیخیالی تکیه به افسون به خواب رفتهبود، نگریست. به ابروهای پرپشت و چشمان قهوهای بسته شدهاش نگاه کرد، بینی قلمیاش را از نظر گذراند به لبان درشت و چانهی کشیدهاش خیره شد. لبخندی زد، این مرد یک دیوانهی واقعی بود. روزی که افسون به سرزمین راندهشدگان تبعید شد تا چندین روز خواب به چشمانش نیامد و مدام اشک ریخت، اما این مردک... این مردک او را به وجد میآورد! با لبخندی سرش را به سر او تکیه داد.
***
دستی نحیف روی شانهاش گذاشته شد و او را تکانی داد. صدای ملایم افسون که اندکی کلافگی در آن مخلوط شدهبود، گوشش را نوازش داد و لبخند بر لبش آورد:
- جوان؟ بیدار شو، نیمی از تنم را شل کردهای، بیدار شو که چلاق شدم.
مهرداد اما با شیطنت اومی زمزمه کرد و گردنش میان شانه و صورت او فرو برد و پیشانیاش را به گردن باریک او چسباند؛ بوی توتفرنگی تن ریز افسون به مشامش خورد، حیران ماند در این برهوت توت فرنگی از کجا یافت میشد که بویش یافت شود؟ افسون با خشم بیشتری او را هل داد و غرید:
- مردک نفلهام کردی!
شاهزاده ناگهان سیخ نشست و ابرو در هم پیچاند، با چشمان پُف کردهاش نیم نگاهی به افسون کرده و بیادب غلیظی نثارش کرد. افسون نیز با دهان کجی جوابش را داد و با ابرو به روبهرویش اشاره کرد. مهرداد به مقابلش نگریست، کاخ بزرگ اما متروکهای را دید که نمای تخریبشدهاش نشان از سلطنتی بودنش میداد! مسیری با سنگ مرمر سیاه بهسمت دروازهی قهوهای رنگ افتاده به زمین، ختم میشد که دو سویش را درختان خشکیده و آتش گرفته سیما دادهبود. مرد با دهانی نیمباز و اخمی کوچک، شانه به شانهی افسون کوبید و گفت:
- قرار است در این ویرانه مرا تحویل ملکهای دیگر دهی که دمار از روزگارم در آرد؟ مگر من چهقدر خون دارم که هر ملکهای آن را نوش جان کند؟
- آری بخند که تو قصد نابودی من از این دنیا را کردهای!
دم مار به دور مچ پای مهرداد پیچید و او را بالا برد و باری دیگر کنار افسون خندان که از نشاط گونههای برجستهاش گلگون شدهبود، نشاند. کمی گذشت که باری دیگر چشمان نیم باز مرد بسته و سرش به روی شانهی افسون قرار گرفت، اما اینبار افسون کاری نکرد و اجازه داد تا او به راحتی مدتی را به عالم خواب برود. مدتی گذشت که آنها سوار بر حیوان خزندهی افسون از مسیری گرم و شنی میگذشتند و باز هم شب بود و تاریکی! سالها بود که دخترک روشنایی را به چشم ندیدهبود، صدای پرندههایی که در روز آواز میخوانند نشنیده بود! مدت زیادی گذشته و او درختان پر بار و محیط سرسبزی ندیدهبود. نگاهش را به مردی که با بیخیالی تکیه به افسون به خواب رفتهبود، نگریست. به ابروهای پرپشت و چشمان قهوهای بسته شدهاش نگاه کرد، بینی قلمیاش را از نظر گذراند به لبان درشت و چانهی کشیدهاش خیره شد. لبخندی زد، این مرد یک دیوانهی واقعی بود. روزی که افسون به سرزمین راندهشدگان تبعید شد تا چندین روز خواب به چشمانش نیامد و مدام اشک ریخت، اما این مردک... این مردک او را به وجد میآورد! با لبخندی سرش را به سر او تکیه داد.
***
دستی نحیف روی شانهاش گذاشته شد و او را تکانی داد. صدای ملایم افسون که اندکی کلافگی در آن مخلوط شدهبود، گوشش را نوازش داد و لبخند بر لبش آورد:
- جوان؟ بیدار شو، نیمی از تنم را شل کردهای، بیدار شو که چلاق شدم.
مهرداد اما با شیطنت اومی زمزمه کرد و گردنش میان شانه و صورت او فرو برد و پیشانیاش را به گردن باریک او چسباند؛ بوی توتفرنگی تن ریز افسون به مشامش خورد، حیران ماند در این برهوت توت فرنگی از کجا یافت میشد که بویش یافت شود؟ افسون با خشم بیشتری او را هل داد و غرید:
- مردک نفلهام کردی!
شاهزاده ناگهان سیخ نشست و ابرو در هم پیچاند، با چشمان پُف کردهاش نیم نگاهی به افسون کرده و بیادب غلیظی نثارش کرد. افسون نیز با دهان کجی جوابش را داد و با ابرو به روبهرویش اشاره کرد. مهرداد به مقابلش نگریست، کاخ بزرگ اما متروکهای را دید که نمای تخریبشدهاش نشان از سلطنتی بودنش میداد! مسیری با سنگ مرمر سیاه بهسمت دروازهی قهوهای رنگ افتاده به زمین، ختم میشد که دو سویش را درختان خشکیده و آتش گرفته سیما دادهبود. مرد با دهانی نیمباز و اخمی کوچک، شانه به شانهی افسون کوبید و گفت:
- قرار است در این ویرانه مرا تحویل ملکهای دیگر دهی که دمار از روزگارم در آرد؟ مگر من چهقدر خون دارم که هر ملکهای آن را نوش جان کند؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: