جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل نشده [عامی خبرکِش] اثر «pen lady(ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط pen lady با نام [عامی خبرکِش] اثر «pen lady(ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 717 بازدید, 33 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [عامی خبرکِش] اثر «pen lady(ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع pen lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط pen lady
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
مار به دور او روی زمین پر از شن چرخید و افسون سوار بر آن با سرخوشی قهقهه‌ای نثارش کرد، مرد ابرو در هم پیچاند و غرید:
- آری بخند که تو قصد نابودی من از این دنیا را کرده‌ای!
دم مار به دور مچ پای مهرداد پیچید و او را بالا برد و باری دیگر کنار افسون خندان که از نشاط گونه‌های برجسته‌اش گلگون شده‌بود، نشاند. کمی گذشت که باری دیگر چشمان نیم باز مرد بسته و سرش به روی شانه‌ی افسون قرار گرفت، اما این‌بار افسون کاری نکرد و اجازه داد تا او به راحتی مدتی را به عالم خواب برود. مدتی گذشت که آن‌ها سوار بر حیوان خزنده‌ی افسون از مسیری گرم و شنی می‌گذشتند و باز هم شب بود و تاریکی! سال‌ها بود که دخترک روشنایی را به چشم ندیده‌بود، صدای پرنده‌هایی که در روز آواز می‌خوانند نشنیده بود! مدت زیادی گذشته و او درختان پر بار و محیط سرسبزی ندیده‌بود. نگاهش را به‌ مردی که با بی‌خیالی تکیه به افسون به خواب رفته‌بود، نگریست. به ابروهای پر‌پشت و چشمان قهوه‌ای بسته شده‌اش نگاه کرد، بینی قلمی‌اش را از نظر گذراند به لبان درشت و چانه‌ی کشیده‌اش خیره شد. لبخندی زد، این مرد یک دیوانه‌ی واقعی بود. روزی که افسون به سرزمین رانده‌شدگان تبعید شد تا چندین روز خواب به چشمانش نیامد و مدام اشک ریخت، اما این مردک... این مردک او را به وجد می‌آورد! با لبخندی سرش را به سر او تکیه داد.
***
دستی نحیف روی شانه‌اش گذاشته شد و او را تکانی داد. صدای ملایم افسون که اندکی کلافگی در آن مخلوط شده‌بود، گوشش را نوازش داد و لبخند بر لبش آورد:
- جوان؟ بیدار شو‌‌‌، نیمی از تنم را شل کرده‌ای، بیدار شو که چلاق شدم.
مهرداد اما با شیطنت اومی زمزمه کرد و گردنش میان شانه و صورت او فرو برد و پیشانی‌اش را به گردن باریک او چسباند؛ بوی توت‌فرنگی تن ریز افسون به مشامش خورد، حیران ماند در این برهوت توت فرنگی از کجا یافت می‌شد که بویش یافت شود؟ افسون با خشم بیشتری او را هل داد و غرید:
- مردک نفله‌ام کردی!
شاهزاده ناگهان سیخ نشست و ابرو در هم پیچاند، با چشمان پُف کرده‌اش نیم نگاهی به افسون کرده و بی‌ادب غلیظی نثارش کرد. افسون نیز با دهان کجی جوابش را داد و با ابرو به روبه‌رویش اشاره کرد‌. مهرداد به مقابلش نگریست، کاخ بزرگ اما متروکه‌ای را دید که نمای تخریب‌شده‌اش نشان از سلطنتی بودنش می‌داد! مسیری با سنگ مرمر سیاه به‌سمت دروازه‌ی قهوه‌ای رنگ افتاده به زمین، ختم می‌شد که دو سویش را درختان خشکیده و آتش گرفته سیما داده‌بود. مرد با دهانی نیم‌باز و اخمی کوچک، شانه به شانه‌ی افسون کوبید و گفت:
- قرار است در این ویرانه مرا تحویل ملکه‌ای دیگر دهی که دمار از روزگارم در‌ آرد؟ مگر من چه‌قدر خون دارم که هر ملکه‌ای آن را نوش جان کند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
افسون به لودگی‌های او خندید و با یک حرکت از روی مارش پرید، مار لوله‌وار پیچید و سر روی تنه‌‌ی پیچ خورده‌اش گذاشت. شاهزاده از رویش پایین آمد و هم گام افسونی شد که مسیر کاخ را پیش گرفته‌بود. وقتی به نزدیک کاخ شنی‌رنگ رسیدند، مهرداد مچ دست افسون را اسیر کرد. اخمی غلیظ کرد و جدی خیره‌ی دخترک پریشان چهره شد. تیله‌گان درختی رنگش که لایه‌ی از خشم گرفته بود، نظر افسون را جلب کرد:
- چه نقشه‌ای داری؟
سیه‌چاله‌های افسون رنگ غم گرفته و ابروهایش به هم نزدیک شدند. آن‌قدر سیه‌کاری کرده بود که حال همه او را این‌گونه می‌دیدند وقیح، بد، رانده شده! نفسی عمیق از دهانش خارج کرد، آثار کلافگی در سیمایش هویدا بود. با گامی به مرد نزدیک شد و شمرده‌شمرده گفت:
- قبل از هر سخن یا عملی... باید در مورد من چیزی را بدانی.
مکثی کرد با اندوه به مردی که کنجکاو نگاهش می‌کرد، خیره شد. اشک بود؟ آیا آن موجی که گوی‌های مشکینش در آن غوطه‌ور بودند، از جنس اشک بود؟
- من... من برای همیشه... .
اشکی از گوشه‌ی چشمش سُر خورد و با گذشت از گونه‌ی اناریش به چانه‌اش رسید:
- من... هیچ‌وقت نمی‌توانم از این‌جا بروم... من برای همیشه به سرزمین رانده‌شدگان تبعید شدم... من یک رانده شده‌ی حقیقی‌ام؛ اما تنها کسی که می‌تواند مرا از این مصیبت... از این مکان نحس رها سازد تو هستی شاهزاده!
انگشت باریکش را به قفسه‌ سی*ن*ه‌ی مرد کوبید و بی‌توجه به ظاهر حیران و چشمان گرد مهرداد، سعی کرد جدی باشد، گفت:
- و کسی که می‌تواند تو را نجات دهد که از این‌جا بروی و به تخت و سلطنتت برسی من هستم.
مهرداد متعجب باری دیگر مچ دست دخترک را که نزدیک قفسه سی*ن*ه‌ی پهنش بود، در پنجه‌ی قوی‌اش گرفت و اندوهگین زمزمه کرد:
- مگر گناهت چقدر بزرگ بود که راه بخششی نمانده؟
چهره‌ی شکست خورده و خسته‌ی دخترک مو پریشان دیدگانش را آزار داد و نوای دختر گوشش را:
- من یک رانده شده‌ام!
سخنش را گفت و اخم‌آلود دستش را از دست مرد خارج کرد، راهش را پیش گرفت و توجهی به ظاهر متفکر و غم‌زده‌ی مرد نکرد. ترحم بود، هیچ چیز دیگری مهم نیست، مهم آن بود که دل بی‌رحمش به حال دخترک می‌سوخت. حتی فکر به این‌که تا ابد در این جهنم سوزاننده بماند برایش دردناک بود چه برسد که آن را حس کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
سری از تأسف تکان داد و با چند گام بلند به دنبال دختر رفت. افسون مقابل ورودی کاخ ایستاد، چرخید و رو به مرد با ترسی نهفته گفت:
- شاهزاده آماده هستید؟
مهرداد خواست سخنی بگوید که او بی‌توجه با پاشنه‌ی پا ضربه‌ای به زمین کوبید. اندک زمانی گذشت، ناگهان زمین زیر پایشان تکان‌های سختی خورد و با شدت به پایین کشیده شد. شکاف قطعه‌ای که رویش ایستاده بودند و فرو رفتنش به اعماق، چنان ناگهانی و ترسناک بود که مرد ترسیده و زبانش از کار افتاده بود. پایین رفتند و پایین رفتند که ناگهان در مکان دیگری فرود آمدند، قطعه‌ی سنگی روی زمینِ مکان دیگر فرود آمد و باعث لرزش پاهای مرد و افتادنش شد؛ اما افسون ترسیده به مقابلش نگریست و آب دهانش را قورت داد. مهرداد با درد آخی زیر لب گفت و خواست بایستد که با دیدن چهره‌ی دخترک پی به جریان برد و خنثی شد. دیگر برایش دیدن صحنه‌های عجیب در این جهنم دره عادی شده‌بود، سری با اندوه تکان داد به پشتش نگریست. جنگلی با درختان سیه و تاریک مقابل دیدگانش جان گرفت، تاریکی شب همه جا را فرا گرفته و دیدش را کم می‌کرد. نوری سرخ اما کم‌رنگ در پشت درختان هویدا بود و آسمان را تا حدی روشن می‌ساخت:
- تنها راه نجات‌مان پیدا کردن خون شکارچیان زمان برای نابودیِ این‌جاست.
- این‌جا؟!
افسون با تیله‌گان لرزان عزمش را جزم کرده و قدم پیش گرفت، با صدایی زمزمه‌ مانند گفت:
- اگر بتوانیم این سرزمین را نابود کنیم طلسم‌ من هم نابود می‌شود.
مرد خشمگین و با چشمانی آتشین دوید و راهش را گرفت، با کلافگی دست بر قفسه سی*ن*ه‌اش کوبید و غرید:
- پس من چگونه از این‌جا نجات پیدا می‌کنم؟
با نابودی رانده‌شدگان همه رها می‌شوند... حتی تو... .
مرد با اخم پوفی کشید و قانع‌ نشده سری تکان داد، گامی به پشت برداشت و برگشت و جلوتر از افسون به راه افتاد. فکرش به شدت مشغول بوده و صورتش در هم رفته بود. افسون غرورمندانه از او جلو زد و چون رئیسی پیش رفت. مهرداد نگاهی به اندام ریزه میزه او کرد، آیا کارش درست بود؟ آیا کار خوبی کرده که به او اعتماد کرده‌بود؟ یک چشمش را بست و سپس با انگشت شصت و سبابه از پشت قدش را اندازه گرفت، لبخندی روی لبش نشست. این دخترک یک وجبی که با انفاق به یک و نیم وجب می‌رسید می‌خواست او را نجات دهد؟ شیطان‌وارانه خندید و خبیثانه نزدیکش شد، ناگهان مقابلش قرار گرفت و با گرفتن زانوهایش او را چون کیسه‌ی آرد به روی شانه‌اش انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
فریاد افسون زلزله‌ای طوفانی به پا کرد و دست و پا زدن‌هایش مهرداد را به خنده وا داشت:
- مردک رهایم کن... مرا رها کن.
جیغ‌های بلندش گلویش را خراشیده و او را به سرفه انداخت، شاهزاده با خنده او را روی زمین گذاشت و سعی کرد با دست موهای بلند و پریشان او را سامان دهد. چهره‌ی خشن و خشمگین افسون مقابل دیدگانش بانمک به نظر می‌رسید و او را سر شوق می‌آورد، برای اولین بار در زندگیش با مهربانی گونه‌ی دخترک را کشید و گفت:
- با دیدن تو دلم می‌خواهد هر چه زودتر مراسم سور و عروسیم با آسنات برگزار شود و ایزد کودکی چون تو به من عطا کند.
افسون با اخم سرش را از او دور کرد و با خود گفت:
- به چه حالی افتادی افسون! حال این مردک احمق تو را به تمسخر گرفته. کجاست آن خوی وحشی که کسی جرعت مقابله با آن را نداشت؟ چه زود پیر شدی دختر!
پوزخندی نثار مرد کرد و با بالا انداختن کمان ابروهایش گفت:
- با دیگری سور کنی و کودک همچون خودت به من برود؟!
مهرداد با شیطنت چشم گرد کرد و حیرت در نوایش نهفت:
- اوه راست می‌گویی باید با تو سور کنم تا دخترکم شبیهت شود.
افسون چشم غره‌ای به او رفت که قهقهه‌ی مرد را بلند کرد. سکوت را پیشه کرده و به راه‌شان ادامه دادند که مهرداد پرسید:
- نمی‌خواهی بگویی چرا به این‌جا آمده‌ایم؟
افسون گامی برداشت و با نیم نگاهی به او جواب داد:
- اگر بتوانیم خون شکارچیان را از بین ببریم‌‌ از این‌جا نجات پیدا خواهیم کرد، اما مراحلی را باید پشت سر بگذاریم که کسی نمی‌داند چگونه است. پیشگوی اعظم زمانی که به خانه‌اش رفتم گفت که تو می‌توانی خون آن‌ها را یافته و نابود سازی. البته من تا حدودی با این‌جا آشنا هستم.
مرد سری تکان داد که ناگهان صدای رعب‌آوری به گوشش خورد و به ناگاه از چهار سوی‌شان و از اعماق زمین حصاری دیوار مانند بیرون آمد و آن‌ها را به اسارت گرفت. مهرداد با چشمانی گرد شده به اطرافش نگریست، چنان متعجب شده بود که حتی توان حرکت و نجات خود را نداشت. افسون دست به کمر زد و گفت:
- اولین مرحله!
مهرداد نگاهی به دیوارها کرد فرو رفتگی‌هایی برای بالا رفتن از دیوار وجود داشت، با خونسردی لبخندی زد و گفت:
- اگر همه‌ی مراحل به اندازه‌ی این آسان باشند که راحت می‌توانید این جهنم دره را به فنا دهیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
به‌سمت دیواری رفت و دستش را در فرو رفتگی گذاشت و پایش را در فرو رفتگی دیگری و خود را بالا کشید که خواست پای دیگرش را روی برجستگی دیوار قرار دهد که پایش سُر خورد افتاد. با افتادنش صدای مهیبی پیچید و دیوارها کمی به جلو پیشروی کردند. مهرداد که متوجه‌ی حرکت دیوارها نشده بود باری دیگر خواست بالا برود، اما دوباره نقش بر زمین شد و دیوارها بیشتر متراکم شدند. مرد متعجب ایستاد و به افسون که متفکر به گوشه‌ و کنار آن حصار می‌نگریست خیره شد. افسون سری تکان داد و رو به مهرداد گفت:
- با هر بار افتادن دیوار‌ها به جلو می‌آیند، اگر آخرین شانس‌مان را از دست دهیم قطعاً له و داغان می‌شویم. بهتر است قبل از بالا رفتن از دیوار به راه‌های دیگر بی‌اندیشیم‌.
مرد برای موافق نشان دادن خود سری تکان داد و به حصار نگریست. فرورفتگی‌های کوچک تا بالای دیوار کشیده و راه فرار را نشان‌شان می‌داد، چیز دیگری به چشم نمی‌خورد. افسون گوشه‌ی دیوار تکه سنگی کوچک را دید آن را برداشت و با تعجب خیره‌اش شد. مرد با دیدن سنگ درون دستان دخترک به‌سمتش رفت و گفت:
- فکر می‌کنم جای سنگ در یکی از فرو رفتگی‌هاست.
افسون نیز سری تکان داد و خواست سخنی بر زبان بیاورد که به ناگاه دیوار تکان خورد و شروع به جمع شدن کرد مرد متعجب به اطراف نگریست که با فریاد ترسان افسون به سمت دیوار رفت:
- سریع باش... .
مرد با دستپاچگی و تیله‌گانی که مدام به اطراف خیره می‌شد یکی‌یکی فرو رفتگی‌ها را با سنگ پر کرد، اما سنگ یا وارد آن‌ها نمی‌شد و یا بسیار کوچک بود. مرد کم‌کم از دیوار بالا رفت و سوراخ‌های دیگر را امتحان کرد ولی تلاشش بی‌فایده بود. دیوار چنان متراکم و جمع شده‌بود که فقط چهار آدمیزاد در آن‌جا، جا می‌شد. افسون با خشم و ترسی که سعی در پنهانش داشت دست و پازنان رو به مرد غرید:
-‌ زود باش! چکار می‌کنی؟ می‌خواهی چون گوشت لِه و نابود شویم؟
مرد با خشم به او نگاه کرد و فریاد زد:
- مگر کوری و نمی‌بینی که دارم تلاش می‌کنم که خودمان را از این مخمصه نجات دهم؟ پس سکوت کن و سخن نگو!
ناگهان سنگ از بین انگشتان دستش افتاد و او حیران و نا‌امید شده ناله‌ای کرد. فضای بین دیوار کوچک شده و موجب تنگ شدن جایشان و فشرده شدنشان می‌شد. افسون خم شد و سعی کرد سنگ را بردارد اما نمی‌شد. صورتش از درد فشرده شد در هم رفت و ناله‌ی پر دردش به گوش مهرداد خورد که بازویش توسط برجستگی دیوار چاک می‌خورد. افسون با انگشتان پایش سعی کرد سنگ را بردارد و زمانی که موفق شد، با آخرین امید آن را در فرو رفتگی مقابلش جا داد ناگهان دیوار متوقف شد. نفس دخترک به سختی از دهانش خارج می‌شد و ابروهایش در هم پیچیده شده‌بود، به ناگاه دیوار با شدت به درون زمین فرو رفت که شانه‌ی برهنه‌ی دخترک را خراشیده و باعث افتادن مرد شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
مهرداد که به پشت نقش بر زمین شده بود از درد صورتش درد هم رفت و با کف دست دیگرش زخم روی بازویش را پوشاند. نگاهش را گرداند، چشمش به افسونی خورد که پشتش خراش‌های عمیقِ بزرگ و کوچکی ایجاد شده بود. با نگرانی برخاست به‌سمتش رفت، دست خونی‌اش را روی شانه‌ی او گذاشت و با اخمانی که از نگرانی در هم رفته بود گفت:
- افسون؟
افسون که چشمانش را بسته، با درد کمی اخم کرده بود دستش را تکان داد که زخم‌های عمیق روی شانه‌ی برهنه‌اش ناپدید شد. مرد با دهانی که چون دهان ماهی باز و بسته می‌شد به او نگریست. افسون با دیدن حالتش لبخندی دردناک و مصنوعی بر لب نشاند و گفت:
- خودشان از بین می‌روند ولی دردشان پابرجاست.
مرد ابرو بالا انداخت به زخم خود نگریست، اما آن شکافی که خون از آن جاری بود تغییری نکرد. مهرداد با اخم طلب‌کارانه‌ای به دخترکی که درد در تیله‌گانش موج می‌زد، نگریست. افسون سریع رو برگرداند و شروع به گام برداشتن در آن جنگل سیه و مرموز کرد. زمزمه‌اش به گوش مهرداد که پشتش روانه بود، خورد:
- فقط برای من این‌گونه‌ است.
مرد کنارش قرار گرفت و تمسخرانه پرسید:
- چرا؟ مگر خون تو اصیل‌تر از خون من است؟
پوزخندی بر لبان دخترک نشست و لحن تلخش اندوه بر چهره‌ی مهرداد نشاند:
- می‌دانی که من محکومم تا ابد در این جهنم بمانم و بسوزم، پس اگر قرار باشد این زخم‌های عمیق بمانند قطعاً خیلی پیش‌تر می‌مردم و از سرزمین رانده شدگان نجات پیدا می‌کردم اما این‌گونه نیست؛ جای زخم‌هایم خوب می‌شوند ولی درد طاقت‌فرسایشان باقی می‌ماند.
مرد با اخمی از غم مچ دستش را گرفت و سرگردان پرسید:
- مگر چکار کردی افسون؟ چکار کردی که چنین کیفری برایت انتخاب شده؟
دخترک با تیله‌گانی که در اشک غوطه‌ور بود به مرد نگریست و گفت:
- گاهی تاوان گناه دیگران را تو خواهی داد... .
اشکش چکید و ادامه داد:
- راه دیگری نداری، مجبوری که تحمل کنی.
حسی عجیب و غمناک وجود مهرداد را فرا گرفت. دخترک بانمک مو سیه راست می‌گفت؛ گاهی تاوان گناه تو را دیگران می‌دهند. تاوان گناه شاهزاده را دیگران دادند. مردند، زخمی شدند، بی‌آبرو شدند، آواره شدند، گناهکار شدند. مرد با اندوه دستانش را باز کرد و با اشاره‌ی چشم افسون را دعوت به آغوشش کرد. دخترک با دیدگان اشک بارانش به او نگریست و با فشردن لبانش خود را در آغوش او کوباند. آغوشی که سالیان سال است که نظیرش را ندیده‌بود. مرد که بیشتر از افسون به آن آغوش نیاز داشت با دردی بی‌درمان دخترک را به‌خود فشرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
***
ساعات طولانی را در سکوت به راه رفتن گذراندند. شاهزاده در فکر گناهانی که کرده و افسون در فکر نجاتش در سرزمینی که سال‌های طولانی را در گذرانده، اما هر دو آرام بودند. آرام بودن از آغوشی که با فکر به آن لبخند بر لب‌شان می‌آورد. شاهزاده با خستگی کنار درختی نشست و به آن تکیه داد. زخمش تا اندک زمانی پیش خونریزی داشت و اکنون خون کنار شکاف خشک شده‌بود. افسون کنارش نشست و سر به درخت خشکیده پشتش تکیه داد، مرد خمیازه‌ای کشید. پررو بود دیگر! اگر نبود که با بی‌خیالی دراز نکشیده و سر روی پاهای قلمی و نحیف افسون نمی‌گذاشت. افسون که از حرکت او حیران مانده‌بود با دهانی باز خیره‌اش شد. خواست چیزی بگوید که صدای نفس‌های عمیق و آرام مرد را که به خواب رفته بود، شنید. دخترک کمی معذب بود و با لبانی که در دهانش فرو برده بود مدام تکان می‌خورد. اندکی بعد بی‌اختیار لبخندی بر لب نشاند و نگاهی به او که پشتش رو به افسون بود، نگریست. غنچه‌ی لبانش باز شد و خندید، انگار که این پسرک دیوانه‌تر از این‌حرف‌ها بود. دستش بی‌اختیار به سمت موهای مشکین و بلند پسرک رفت و شروع به نوازش آن‌ها کرد. عجیب بود که از این پسرک بد‌اخلاق دیوانه خوشش می‌آمد، همان لحظه مچش اسیر پنجه‌ی مرد شد و صدای بم و مردانه‌ی مهرداد نوای گوشش:
- خوشا به تو پنجه طلا! زمانی که از این‌جا نجات پیدا کردیم تو را به قصر می‌برم... شاید هم با تو سور کردم که هر شب مورد نوازش‌های دیوانه کننده‌ات قرار گیرم.
افسون که خنده‌اش را پنهان می‌کرد، آرام با کف دست بر سر او کوبید و با تکان پاهایش گفت:
- جوانک دلت می‌خواهد که سیه و کبودت کنم؟
مهرداد با لجبازی سرش را از روی پاهای او را بر نداشت و گفت:
- سیه و کبود شدن توسط یک دخترک ریز و کوچک جالب به نظر می‌رسد... حال تکان نخور می‌خواهم بخوابم.
افسون با بدخلقی پاهایش را تکان داد اما رقیب لجبازی مهرداد نشد، مهرداد با خباثت دست دخترک را با سرش نزدیک کرد و گفت:
- زود باش.
افسون چشم ریز کرد لب در دهان برد. این مردک چه لوس بود و امان از رویی که بی‌رو نمی‌شد. در آخر مجبور شد که موهای مشکین و نرم مرد را مورد نوازش‌های جادویی‌اش قرار دهد. در بین همان نوازش‌ها پلک‌هایش روی هم افتاد و به خواب رفت. با بی‌حس شدن پاهایش چشم باز کرد و به اطراف نگریست. همان تاریکی و سیاهی به چشمش خورد. به مرد که مظلومانه سر روی پاهای او گذاشته بود نگاه کرد. انحنایی به‌روی لبان دخترک نشست، ناگهان پاهایش را با شدت تکان داد که مرد ترسیده در جایش پرید. خنده‌ی دخترک را که شنید اخمی کرد و چشم‌غره‌ای به ظاهر خندان او رفت. کمی در جایش نشست و سپس ایستاد و گفت:
- سریع‌تر راهی شویم تا بتوانم شب را در تخت نرم و گرمم... .
و با شیطنت افزود:
- و در آغوش تو بخوابم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
افسون سنگی برداشت با شدت به‌سمت او پرتاب کرد. با خشمی ظاهری برخاست تا به‌دنبالش بدود درحالی که قلبش پذیرای موجی از لذت بود که به‌ این سمت و به آن سمت می‌رفت. در آخر نیز با چرب‌زبانی‌های مرد کوتاه آمد تا او را مورد ضربات سهمگینش قرار ندهد که ناگهان دری در آن جنگل سیه مقابل‌شان پدیدار شد. زمانی که در باز شد، دختری زیبا رو از آن خارج شد با کرشمه به‌سمت مهرداد رفت. مهرداد که با حیرت و شگفتی به زن خوش‌سیما می‌نگریست. لبخند محوی زد غافل از چهره‌ی متحیر افسونی که به در چشم دوخته بود. آن طرف در جنگلی قرار داشت، جنگلی سرسبز با گل‌های سرخ همان‌جایی که افسون مو سیه درحال گشت و گذار بود، همان‌جایی که گیر شکارچیان زمان افتاده و به اسارت‌شان در آمد. همان‌جا که سالیان سال‌هاست گوشه‌ی ذهنش ذخیره و ماندگار شده‌بود. اشکش چکید و با چهره‌ی اندوهگین و قلبی سرشار از ذوق به‌سمت در دوید، اما ناگهان در چوبی ناپدید و در دیگری در گوشه‌ی دیگر پدیدار شد و زنانی نیمه‌پوشیده با لباسانی که طنازیشان را به‌رخ می‌کشید، از آن خارج شدند. دخترک گریان به‌سمت آن در دوید، اما آن نیز ناپدید شد. زنان با ناز و ادا برای مهرداد حیران کرشمه ریخته و او را وسوسه‌ی زیبایی خود می‌کردند. موهای مرد توسط زنی سفید ناز و نوازش می‌شد، بازوهایش در حلقه‌ی دستان دخترانی طلایی مو گیر افتاده و زنانی دیگر اطرافش را فرا گرفته‌بودند. تنها لازم بود دستش به‌سمت یکی از آن‌ها دراز شود تا آن سراب‌ها او را چون افسون به طلسم ابدیت محکوم کنند. لبخندی بر لبش شکل گرفت و حریصانه نگاه در بین‌شان چرخاند. افسون بی‌نوا نیز با برخورد خود به این زن و آن زن قصد داشت خود را به یکی از درها رسانده و از این زندان خلاص شود. اشکش چکید و هق‌هقش گوشش را خراشید، تمام سال‌های اسارت و سختی که در این جهنم کشیده‌بود از مقابل دیدگانش گذشت. سالیان درازی‌ست که با حسرت انتظار رفتن را می‌کشد، رفتن چون مردمانی که آمده و بعد از زمانی اندک و گاهی طویل بارشان را بسته و با مرگ نجات یافته‌اند. حاضر به مرگی پر از درد و پر از عذاب بود اما این شکنجه‌ی زجرآور را نمی‌خواست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
از این زندگی ادامه‌دار و ابدی خسته شده و لبریز از اشک بود. لبالب از بغض بود! با اندوه از این سمت به آن سمت می‌دوید و یک قدم‌ مانده به در، ناپدید شدن آن را مشاهده می‌کرد. انگار به جنون رسیده بود و تنها یک هدف برایش مشخص بود فرار از آن‌جا. مهرداد که خام زنان خوش‌چهره و دلبر اطرافش شده‌بود دستش را تکان و اندکی آن را دراز کرد که دختر لب اناری مقابلش را در اسارت گیرد که از گوشه‌ی چشم در میان زنان جنبشی را حس کرد. با نیم‌نگاهی حواس پرت به آن‌جا افسونی را دید که با ریختن مرواریدهای گران‌قدرش از این سو به آن سو می‌رود‌. ناگهان به خود آمد و بازوانش را از دام تنگ زنان اطرافش نجات داد. با دیدن درماندگی دخترک انگار که درماندگی و فروپاشی خود را می‌دید، زنان را کنار زد و خواست به‌سمت او برود و باری دیگر با در آغوش گرفتنش او را آرام کند که ناگهان از پشت کشیده شد. نگاهی به پشتش انداخت که آن زنان را با صورتی زشت و ترسناک دید دیگر خبری از آن تیله‌گان رنگارنگ نبود. این‌بار گودی خالی و سیاهی خودنمایی می‌کرد و امان از آن پوست و سوخته و دهانی که بیش‌از حد باز بود مرد با حیرت خود را به شدت تکان داد و فریاد زد:
- افسون؟!
اما افسون گیج و سرگشته موهایش را در پنجه گرفت و با تیله‌گانی که مهرداد را نمی‌دید ترسیده به اطراف نگریست. قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش از نفس‌های بلندی که می‌کشید، بالا پایین شده و پوست صورتش به سرخی می‌زد. مهرداد با دیدن آن صحنه فریادی زد و خود را با تمام توانی که داشت به‌سمت او کشید، بی‌توجه به دستان آن جنیانی که کَنده می‌شد. چشمانش فقط دختری کوچک و معصوم را می‌دید که نیاز به کمک داشت، با نگرانی بیشتری خود را به‌سمت او کشید تا این‌که دستان زنان او را رها کردند. مهرداد خود را با وحشت به افسون رساند و سر او را در قفسه‌ سی*ن*ه‌ی خود فرو برد. زنان با جیغ و فریاد به‌سمت‌شان دویده و تعداد درها هر لحظه بیشتر می‌شد. افسون با گریه و ترس دست به‌دور کمر مرد حلقه کرد و او را محکم در بر گرفت و چشمان مهرداد برای ندیدن آن فاجعه و هیاهو بسته شد. ناگهان صداها از بین رفت و جنگل جادویی در سکوتی سهمگین فرو رفت. مرد نفس‌نفس‌زنان چشم باز کرد که همان درختان سیه و خشکیده را دید. خبری از پری‌ها و شیاطین جنگل نبود، خبری از درهایی که به سوی محلی پرطراوت باز می‌شد نبود. فقط صدای گریه‌ی سوزان افسونی به گوش می‌رسید که طاقتش سر آمده و دیگر تحمل این مکان را نداشت. مهرداد دستی نوازش‌وار به‌روی موهای پریشان او کشید و چانه روی سرش گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
کم‌کم گریه‌ی دخترک بند آمده و فقط صدای هق‌هقش به گوش می‌رسید. مرد که هنوز قلبش از دیدن صحنه‌های ترسناک و عجیب تند‌تند می‌زد، برای این‌که حال دخترک را عوض کند با زبانی بی‌اختیار شده گفت:
- قرار است بعد از سور همیشه این‌گونه مرا در آغوش گرفته و سر شوق بیاوری.
ناگهان ضربه‌ی محکم افسون به سرش خورد و آخی بر زبانش جاری کرد. چشمان سرخ و لبریز از اشکش مخالف لبخند محو روی لبانش بود و صدای خراشیده‌اش نوای دل‌نشین‌ گوش‌های مهرداد شد:
- می‌دانی من چندین و چندبار است که با ترس و وحشت به این‌جا آمده و دست خالی برگشته‌ام؟
ابروهای مرد بالا رفت و با حیرت به دخترک نگریست لبخند افسون گسترش یافت و ادامه داد:
- هربار یا در مرحله‌ی اول می‌ماندم و مرگی نمایشی و دردناکی نثارم می‌شد... گاهی هم در این مرحله‌ی سهمگین با وسوسه‌ی سرزمین مادریم با شکست مواجه می‌شدم و هر بار بعد از مرگ زجرآورم، احیاء و دوباره به سرزمین رانده‌شدگان فرستاده می‌شدم.
با حسی عمیق و ناشناخته به مرد نگریست، قلبش در تیک‌تاک زدن اوج گرفت و با افتخاری که سعی در پنهانش داشت گفت:
- اما با وجود تو دیگر آن احساس وحشت و ناامنی را در این‌جا را ندارم، با وجود تو احساس می‌کنم قطعاً از این بلا نجات یافته به کشورم باز می‌گردم. پیشگوی اعظم سخنش صحیح بود تو می‌توانی به من... به تمام رانده‌شدگان فرصتی دوباره دهی، شاید دلیل به‌اسارت گرفته‌شدنت همین باشد شاهزاده!
صحنه‌های جنایت و بدی‌های مرد مقابلش جان گرفت. صدای داد و فریاد کودکان و زنانی که مورد آزارش قرار می‌گرفتند، پرده‌ی شنوایی‌‌اش را لرزاند. با تیله‌گانی اندوهگین و رخی غم‌زده به دخترک نگریست سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- خیر... این‌گونه نیست افسون! این‌گونه نیست... من بد هستم، ذاتم بد است و هیچ‌گاه تلاشی برای خوب بودن نکردم. این‌جا عاقبت انسان‌های ظالمی چون من است.
دخترک دست بر روی لبان گوشتی و صورتی رنگ مرد گذاشت و با لحنی ملایم گفت:
- شاهزاده این فرصت نه تنها برای ما هست... بلکه زمانی برای جبران تو هم هست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین