- Aug
- 701
- 6,024
- مدالها
- 5
لبخندی غمگین چهره مرد را نقاشی کرد خیرهی چشمهای کشیده و مشکین افسون شد و جادو شده سرش را نزدیک برد که ضربهی دیگری بر سرش خورده و آخش را در آورد:
- دیگر زیادهروی نکن مردک.
خندهاش گرفت و با لحنی که قهقههای بلند در آن نهفته بود، به دخترک مشغول راه رفتن گفت:
- همین دیوانه بازیهایت را هم بعد از پیوندمان انجام میدهی؟
اما جوابی از دخترک پشت کرده به خود نشنید و لبخند خاصی که بر لبش بود را ندید. رفتند و رفتند که به مسیری شنی رسیدند وجود آن مسیر شنی در جنگل جادویی برایشان حیرتآور بود مهرداد به افسون نگریست سپس گفت:
- حال چه کنیم دخترک؟
افسون شانهای بالا انداخت و گوشهی لبانش را به پایین راند:
- نمیدانم من تاکنون تا به اینجا پیش نرفتهام پسرک!
- پس برویم تا ببینیم دیگر چه بلایی قرار است بر سرمان فرود آید.
سپس مسیر شنی را که دانههایش چون گدازهی آتش داغ و سوزان بود، گذشتند. برای افسونی که سالهاست مسیرش چون آتش است حیرانکننده نبود، اما برای شاهزادهای که در ناز و نعمت زیسته صورت دیگری داشت. در طول مسیر آخ و نالههای اغراقآمیز مهرداد شنیده میشد. انتهای مسیر به ورودی غاری ختم میشد. غاری که جنسش از سنگی بود که از آن آتشی شعلهور بود. با وحشت به ورودی بزرگ غار نگریستند. اندکی درنگ کرده تا تصمیم بگیرند ادامه دهند یا خیر؟ در آخر گام به جلو برداشته وارد غار شدند، درون غار خلاف خارجش خنک و تاریک بود. مهرداد برای جلوگیری از ترسیدن شروع به سؤال پرسیدن کرد:
- آخرش چه میشود؟ میمیریم؟
- اگر بتوانیم اینجا را به فنا دهیم زنده میمانیم.
مرد لب در دهان برد. بعد از مکثی گفت:
- احساس میکنم همهیشان خواب و رویاست... خیلی عجیب بود افتادن در جایی پر از حیوانات وحشی و عظیمالجثه با مردمانی که عیبهای ترسناکی دارند و تو... !
افسون روشنایی کوچکی در فاصلهی زیاد از خود دید همانطور که بهسمتش میرفت گفت:
- هر کَس طبق عملهایش تغییر کرده یا گناهانش چون حیوانی شیطانی پدیدار شده تا همیشه با مکیدن خون صاحبش زنده بماند.
- دیگر زیادهروی نکن مردک.
خندهاش گرفت و با لحنی که قهقههای بلند در آن نهفته بود، به دخترک مشغول راه رفتن گفت:
- همین دیوانه بازیهایت را هم بعد از پیوندمان انجام میدهی؟
اما جوابی از دخترک پشت کرده به خود نشنید و لبخند خاصی که بر لبش بود را ندید. رفتند و رفتند که به مسیری شنی رسیدند وجود آن مسیر شنی در جنگل جادویی برایشان حیرتآور بود مهرداد به افسون نگریست سپس گفت:
- حال چه کنیم دخترک؟
افسون شانهای بالا انداخت و گوشهی لبانش را به پایین راند:
- نمیدانم من تاکنون تا به اینجا پیش نرفتهام پسرک!
- پس برویم تا ببینیم دیگر چه بلایی قرار است بر سرمان فرود آید.
سپس مسیر شنی را که دانههایش چون گدازهی آتش داغ و سوزان بود، گذشتند. برای افسونی که سالهاست مسیرش چون آتش است حیرانکننده نبود، اما برای شاهزادهای که در ناز و نعمت زیسته صورت دیگری داشت. در طول مسیر آخ و نالههای اغراقآمیز مهرداد شنیده میشد. انتهای مسیر به ورودی غاری ختم میشد. غاری که جنسش از سنگی بود که از آن آتشی شعلهور بود. با وحشت به ورودی بزرگ غار نگریستند. اندکی درنگ کرده تا تصمیم بگیرند ادامه دهند یا خیر؟ در آخر گام به جلو برداشته وارد غار شدند، درون غار خلاف خارجش خنک و تاریک بود. مهرداد برای جلوگیری از ترسیدن شروع به سؤال پرسیدن کرد:
- آخرش چه میشود؟ میمیریم؟
- اگر بتوانیم اینجا را به فنا دهیم زنده میمانیم.
مرد لب در دهان برد. بعد از مکثی گفت:
- احساس میکنم همهیشان خواب و رویاست... خیلی عجیب بود افتادن در جایی پر از حیوانات وحشی و عظیمالجثه با مردمانی که عیبهای ترسناکی دارند و تو... !
افسون روشنایی کوچکی در فاصلهی زیاد از خود دید همانطور که بهسمتش میرفت گفت:
- هر کَس طبق عملهایش تغییر کرده یا گناهانش چون حیوانی شیطانی پدیدار شده تا همیشه با مکیدن خون صاحبش زنده بماند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: