جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [عامی خبرکِش] اثر «pen lady(ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط pen lady با نام [عامی خبرکِش] اثر «pen lady(ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,386 بازدید, 33 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [عامی خبرکِش] اثر «pen lady(ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع pen lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط pen lady
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
لبخندی غمگین چهره مرد را نقاشی کرد خیره‌ی چشم‌های کشیده و مشکین افسون شد و جادو شده سرش را نزدیک برد که ضربه‌ی دیگری بر سرش خورده و آخش را در آورد:
- دیگر زیاده‌روی نکن مردک.
خنده‌اش گرفت و با لحنی که قهقهه‌ای بلند در آن نهفته بود، به دخترک مشغول راه رفتن گفت:
- همین دیوانه بازی‌هایت را هم بعد از پیوندمان انجام می‌دهی؟
اما جوابی از دخترک پشت کرده به خود نشنید و لبخند خاصی که بر لبش بود را ندید. رفتند و رفتند که به مسیری شنی رسیدند وجود آن مسیر شنی در جنگل جادویی برای‌شان حیرت‌آور بود مهرداد به افسون نگریست سپس گفت:
- حال چه کنیم دخترک؟
افسون شانه‌ای بالا انداخت و گوشه‌ی لبانش را به پایین راند:
- نمی‌دانم من تا‌کنون تا به این‌جا پیش نرفته‌ام پسرک!
- پس برویم تا ببینیم دیگر چه بلایی قرار است بر سرمان فرود آید.
سپس مسیر شنی را که دانه‌هایش چون گدازه‌ی آتش داغ و سوزان بود، گذشتند. برای افسونی که سال‌هاست مسیرش چون آتش است حیران‌کننده نبود، اما برای شاهزاده‌ای که در ناز و نعمت زیسته صورت دیگری داشت. در طول مسیر آخ و ناله‌های اغراق‌آمیز مهرداد شنیده میشد. انتهای مسیر به ورودی غاری ختم می‌شد. غاری که جنسش از سنگی بود که از آن آتشی شعله‌ور بود. با وحشت به ورودی بزرگ غار نگریستند. اندکی درنگ کرده تا تصمیم بگیرند ادامه دهند یا خیر؟ در آخر گام به جلو برداشته وارد غار شدند، درون غار خلاف خارجش خنک و تاریک بود. مهرداد برای جلوگیری از ترسیدن شروع به سؤال پرسیدن کرد:
- آخرش چه می‌شود؟ می‌میریم؟
- اگر بتوانیم این‌جا را به فنا دهیم زنده می‌مانیم.
مرد لب در دهان برد. بعد از مکثی گفت:
- احساس می‌کنم همه‌ی‌شان خواب و رویاست... خیلی عجیب بود افتادن در جایی پر از حیوانات وحشی و عظیم‌الجثه با مردمانی که عیب‌های ترسناکی دارند و تو... !
افسون روشنایی کوچکی در فاصله‌ی زیاد از خود دید همان‌طور که به‌سمتش می‌رفت گفت:
- هر کَس طبق عمل‌هایش تغییر کرده یا گناهانش چون حیوانی شیطانی پدیدار شده تا همیشه با مکیدن خون صاحبش زنده بماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
مهرداد متعجب چشم ریز کرد و گفت:
- یعنی... .
- آری... من شیطانی‌ترین حیوان را دارم.
گوشه‌ی لبش را خاراند و ادامه داد:
- وقتی که به دنیا آمده‌بودم... .
مهرداد مشتاق به اویی که قصد گفتن رازش را داشت گوش سپرد:
- پدر و مادرم پیروان شیطان بودند... آن‌ها مرا تقدیم شیطان کردند و من جسمی شدم برای ورود شیاطین و انجام کارهای پلیدشان... .
چشمان مهرداد از شدت گشاد شدن به درد افتاده بود و قادر به تکلم و گفتن سخنی نبود گیج و حیران سرش را تکان داد و گفت:
- متوجه نشدم، تو کالبد... .
- آری من کالبدی هستم که اجنه و شیاطین به آن ورود کرده و به وسیله‌ی من گناهان‌شان را انجام می‌دهند... اما مجازاتش فقط برای من است... برای همین موضوع است که تا ابد به این‌جا تبعید شده‌ام.
مهرداد بازوهای او را در پنجه‌هایش گرفت و با اندوه به چشمان مشکین دخترک نگریست و گفت:
- اما تو مقصر نبودی.
- چه کسی هست که بتواند این را ثابت کند؟ همه آن جنایت‌هایی که جسمم بی‌اختیار انجام می‌داد را دیده‌اند.
فاصله‌ای میان لبان مهرداد افتاد. خواست سخنی بگوید که ناگهان از پشت کشیده شده و با شدت به گوشه‌ی غار پرت شد. افسون حیران خواست به‌سمت مرد برود که صدای نکره‌ای را شنید:
- افسون! حال مرا به بازی گرفتی؟
چشمان افسون از شنیدن صدای ملکه گرد شد، سرش را چرخاند و اخم کرده به ظاهر ترسناک او نگریست. شده‌بود همان اجنه‌ای که در پشت پرده‌ی مخملی و زیبا پنهان می‌شد! چشمان مشکین و سیاه‌چاله مانندش که خیره تیله‌گان افسون بود، سرد و یخی شده و موهای بلندش تا بیرون غار امتداد داشت. صورتش پوسیده و ترک‌های عمیقی داشت و در هر گامی که برمی‌داشت ندای چیرک‌چیرک غضروف‌هایش به گوش می‌خورد. لبان کش خورده‌اش ترسناک بودنش را دوچندان می‌کرد:
- با این‌که می‌دانستی اما باز هم از دستور من سرپیچی کردی!
افسون تک ابرویی بالا انداخت و دستانش را پشتش حلقه کرد گفت:
- خودتان بهتر می‌دانستید ملکه که من روزی بالاخره این مکان را نابود می‌کنم... و برایم اندکی اهمیت ندارد که با نابودی رانده‌شدگان تو هم به فنا می‌روی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
مرد متعجب به سخنان آن‌ها گوش سپرده‌بود که با علامت دست افسون به معنای برو نگاهی به اطراف کرد. مسیری که پیش می‌رفتند به روشنایی می‌رسید. آرام‌آرام گام برداشت و همان‌طور که خیره ملکه و افسون درحال گفت‌و‌گو بود از آن‌ها دور شد. ناگهان اطراف ملکه را مارهای سیاه و سبز رنگش فرا گرفتند که آماده باش قصد حمله به افسون را داشتند. دخترک با بی‌خیالی نگاهی به ملکه‌ای که از شدت خشم پوستش در‌حال آتش گرفتن و سوختن بود کرد، دو انگشتش را به‌سمت دهانش برد و سوت بلندی زد که سکوت همه‌جا را فرا گرفت. اندکی گذشت که ناگهان زمین شروع به لرزیدن کرد! مهرداد با قدم‌هایی که به‌خاطر لغزش زمین می‌لرزید را کنترل کرد و با تمام توان به‌سمت آن دریچه‌ای که بزرگ‌تر می‌شد و نور بیشتری از خود منتشر می‌کرد، دوید اما حرکاتش مارپیچ و ناهموار بود. به پشت سرش نگاهی انداخت که زمین لرزه متوقف شد و ناگهان مار افسون به شدت به‌سمتش رفت و پشتش ایستاد و با چشمان زهرآلودش خیره‌ی ملکه شد. با علامت انگشت ملکه مارهای کوچک و بزرگش به‌سمت افسون و حیوان غول‌آسایش یورش بردند. مار افسون خزید و مقابلش قرار گرفت تا آن موجودات موذی آسیبی به صاحبش نزنند. مارهای ریز روی تنه‌ی حیوان افسون خزیده و نیش‌های تیزشان را در پیکر او فرو بردند، اما مار عظیم‌الجثه بدون اندکی درد با دمش آن‌ها با گوشه‌ی غار پرت کرده و باقی‌‌ مانده‌ی‌شان را با نیش‌های بزرگش دو نصف کرد. ملکه با دیدن صحنه‌ی مقابلش خشمگینانه فریاد گوش‌خراشی زد که مارهای زنده باری دیگر به‌سمت افسون هجوم بردند اما ناگهان در مقابلش ایستاده و با ترسی آشکار آرام‌آرام از افسون دور شدند. ملکه متعجب به آن‌ها نگریست و خشمگین به افسون چشم دوخت، اما با دیدن چهره‌ی افسون‌ چشمانش گرد شد. چشمان سیاه افسون اکنون چون ماه آتشین سرزمین رانده‌شدگان بود. همان‌قدر سوزاننده و ترسناک، موهای مشکینش آتش گرفته و جایشان شعله‌های آتش نقش زلف او را بازی می‌کردند. دیگر خبری از آن لباس سیاه و پاره نبود. آتش بود، شعله بود، سرخ بود، نارنجی بود! ملکه گامی به پشت راند و به صدای عجیب افسون که دیگر نشانی از ظرافت نداشت، گوش داد:
- انگار فراموش کرده‌ای که من یک شیطان واقعی هستم.
ملکه با ترس قدمی عقب رفت و چیزی زیر لب زمزمه کرد. مهرداد با دیدن افسون حیران ماند، پوفی کشید و با چند قدم بزرگ خود را به دریچه‌ی نورانی رساند و واردش شد. به‌خاطر روشنایی چشم بست و دست به روی دیدگانش گذاشت تا این‌که چشم‌هایش به نور و روشنایی زیاد عادت کرد. سپس نگاهش را در اتاقکی که دیوارهایش از جنس طلا بودند دوخت. اتاقک خالیِ خالی بود، اما رو‌به‌روی مرد میزی سرخ‌رنگ قرار داشت که رویش سه جام گذاشته شده‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
جا‌م‌هایی طلایی رنگ که کمی‌ پایین‌تر از لبه‌اش با الماس‌های آبی زینت داده‌شده. مرد به‌سمت جام‌ها دوید و یکی را برداشت که درونش مایعی خونی رنگ دید! انگار که خون شکارچیان را پیدا کرده‌بود، بدون درنگ اولین جام را روی زمین خالی کرد که صدای جیغ گوش‌خراشی شنیده شد! ملکه با شنیدن ندای گوش‌خراش وحشت زده به‌سمت دریچه دوید و مارهایش که هر لحظه بیشتر می‌شدند، خود را به روی افسون و انداخته و حواس مار غول‌آسا را پرت کردند. مهرداد دومین جام را خالی کرد که زمین با شدت لرزید و سقف غار شروع به ریزش کرد ملکه خشمگین خود را سریع به مرد رساند و خواست چنگال‌های تیزش را به‌سمت قلب او نشانه برود که افسون مقابلش پدیدار شد و پنجه‌هایش را گرفت، رو به مهرداد فریاد زد:
- شاهزاده آخرین جام را خالی کنید.
ملکه با فریاد چنگالش را آزاد کرد و با شدت به‌سمت افسون نشانه رفت، مهرداد وحشت‌زده به سرعت آخرين جام را خالی کرد که زمین لرزه افزایش یافت و دیوارها فرو ریختند. همان لحظه چنگال ملکه بر قفسه‌ سی*ن*ه‌ی دخترک آتشین فرو رفت و آن را درید. زمین لرزه خوابید و صداها محو شد؛ مهرداد با وحشت به افسونی که حیران به ملکه نگاه می‌کرد و خون از قفسه سی*ن*ه‌اش می‌ریخت، نگریست و زمزمه کرد:
- افسون... !
ناگهان همه چیز ناپدید شد و در سیاهی فرو رفت... .
***
با شنیدن صدای فردی اخمی کرد و سعی کرد چشمانش را باز کند:
- شاهزاده... ؟ شاهزاده؟
پلک‌های سنگینش را گشود به سربازانش نگریست که او را تکان می‌دادند. با وحشت از جای برخاست و به اطراف نگریست که خود را در صحرا دید، همان صحرایی که آن سه موجود را مشاهده کرده.بود. حیران و سرگشته به دور و اطرافش نگریست. قلبش به درد آمده‌بود و حس بدی داشت. یعنی همه چیز خواب و خیال بود؟ آیا افسونی وجود نداشت؟ و دخترک مو سیاه خیالی بیش نبود؟
***
درحالی که غمگین و اخم کرده از پله‌های قصر پادشاه رُم بالا رفت، به پادشاه تاج به سر و همسر سیه مو و زیبا‌رویش که به پیشواز دامادشان آمده بودند، می‌نگریست. وقتی که مهرداد روبه‌روی‌شان قرار گرفت پادشاه با شادی لبخندی زد و خواست ورودش به قصر را خوش‌آمد بگوید که صدایی ظریف به گوش‌شان خورد:
- خوش آمدید شاهزاده مهرداد!
مهرداد با شنیدن صدا به سرعت سرش را بالا آورد و به دخترکی ریز جثه که لباسی سفید از جنس حریر به تن داشت و آن را با کمربندی طلایی زینت داده‌بود، نگریست. موهای سیاه و بلند دخترک را از نظر گذراند و به تیله‌گان مشکینش نگاه کرد، لبانش لرزید و قلبش با اوج زد. پادشاه لبخندی زد و رو به دخترک گفت:
- آسنات دخترم.
مهرداد با چشمان گرد به افسون نگریست، افسون بود! خودِ خودش؛ اما نام آسنات رویش سنگینی می‌کرد. افسون نگاه شرارت‌بارش را به او دوخت و با لبخند چشمکی نثارش کرد.

پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین